ماه: نوامبر 2016

من زنده‌ام

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

شبانگاه

تو اكثر خانواده‌هاى ايرانى وقتى دخترى به دنيا مياد هميشه مى‌خوان اين دختر بودن رو خيلى توى چشمش فرو كنند، تو دخترى بايد حواست به رفتارهات باشه، تو دخترى نبايد بلند بلند بخندى، تو دخترى مراقب پوششت باش، تو با يه پسر فرق مى‌كنى. حتى اگه بخوايم مخالف اين موضوع باشيم و بگيم خانواده اينطور نيست ولى نصف بيشتر زمان توى مدرسه مى‌گذره و اين نصايح اونجا هر روز و هر روز توى گوشش فرو ميره. اينكه بايد سنگين و رنگين باشه، دختر محجبه مثل صدف در بسته مى‌مونه! و حرفهايى كه هر روز به شكلى بيان مي‌شه.

توى فرهنگ و جامعه كشور ما، مرد جايگاه والاترى داره متاسفانه و حق همه چيز با مرد هست و تو گويى تمام قوانين به نفع مرد نوشته شده و زن فقط موجودى هست براى راضى كردن تمام نيازها. هرگز آيا به يك زن فارغ از جنسيت نگاه شده؟ به توانايى‌هاش، به از خودگذشتگى‌هاش؟ به احساس و روحش؟ جواب اكثرش مي‌تونه یک نه قوى باشه. اين موقع‌ست كه اگه زن وارد يك رابطه بشه كه خارج از خط قرمزها و قوانين كشورش باشه، بار تمام اشتباهات رو بايد به دوش بكشه. من نمى‌دونم آيا تمام دنيا همينه يا نه، من اينجا زندگى مى‌كنم و فقط اطراف و جامعه خودم رو مى‌بينم درست يا غلط. شايد اشتباهه اين حرفم اما زن واقعن موجود بيچاره‌اى است. هرچقدر هم تلاش كنه براى اثبات وجود خودش باز هم هل داده ميشه پشت واژه زن بودن.

در يك رابطه، مرد هميشه اون احساس قدرت رو داره، اگه اين رابطه درست هم نباشه مثل يك آلت در دست مرد مى‌مونه و مى‌تونه باهاش هر بازى كه مى‌خواد در بياره! باز هم ميگم، زن موجود بيچاره‌اى‌ست، از هر طرف كه نگاه مى‌كنم به همين مى‌رسم. زنى كه ازدواج مي‌كنه، زنى كه جدا مي‌شه، دخترى كه وارد يك رابطه مي‌شه، زنى كه خيانت مى‌كنه، مادرى كه فداكارى مى‌كنه، همه و همه هميشه اونى هستند كه بايد تاوان پس بدن، چون حق اعتراض ندارند، چون بايد سكوت كنند، بايد مرواريد داخل صدف در بسته باشن.

روزی روزگاری

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

شامگاه

روزی روزگاری که سالها پیش باشد ، من دخترکی چشم و گوش‌بسته و نجیب و سر به زیر بودم. در نجابت نه تنها فامیل و دوست و آشنا که الگوی دشمن نیز بودم. در خوبی و صافی و سادگی زبانزد و نورچشمی اهل محل بودم. تا این که در بهترین دوره زندگی‌ام ، دلم خواست مرد زندگیم را خودم انتخاب کنم. ببینم، حرف بزنم، بشناسم و سپس بله بگویم. در حالی که نه دوست پسر داشتم و نه با روحیه و افکار و غرایزشان آشنا بودم.

در این گیر و دار یکی سر راهم سبز شد. اوایل از او خیلی بدم می‌آمد. حتی برایش یک لقب زشت هم انتخاب کرده بودم و با دوستانم مسخره‌اش می‌کردیم. سخنان عاشقانه و حرف‌های شاعرانه‌اش کار خود را کرد و دیدار محرمانه در کوچه پس کوچه‌های شهر شروع شد. مدت زیادی نگذشته بود که این دوستی پنهانی لو رفت. روزی برادرم گفت: خاک بر سرت این آدم فلانی است و اسم و رسم و حکایت‌هایی که برایت گفته همگی دروغ و ساختگی است و خیلی‌ها شما را با هم دیده‌اند و دارند پشت سرت هزار بد و بیراه می‌گویند. با شنیدن این حرف‌های برادر، دودستی بر سرم کوفتم. برای بازگشت از این خطا خیلی دیر شده بود. فرشته دوست‌داشتنی اهل محل‌، با یک خطا در چشم همه تبدیل به دختری هرزه و بی‌آبرو شده بود.

نمی‌دانید که چه روزگار تلخی را پشت سر گذاشتم. از خانه که بیرون می‌رفتم، حس می‌کردم که اهالی محل با نگاهشان شلاقم می‌زنند. مادر سرزنشم می‌کرد و به مردم حق می‌داد. روزی بهترین دوستم سارا، بی‌رودرواسی گفت: تو چقدر بی‌شعوری دختر! من تا حالا سه تا دوست پسر عوض کردم و آب از آب تکان نخورد و تو با یکی، آن هم الدنگ، خودت را شهره شهر کردی. ای خاک بر سرت، دوست پسر می‌خواستی خبرم می‌کردی خودم برایت پیدا می‌کردم و با هم می‌رفتیم. کسی پشت سر من حرفی نمی‌زند. چون می‌دانم کجا بروم و چه کنم. قیافه مظلوم هم به خودت نگیر و بهانه نیاور که فریب خورده‌ای ، چون کسی باور نمی‌کند.

بهانه نیاوردم. به کسی چیزی نگفتم. همه مرا گناهکار دانستند که مرد را فریب داده‌ام. همان مرد الدنگ از من خواستگاری کرد و بی‌چون و چرا بله گفتم. می‌دانید چرا؟ چون ضعیف شده بودم. دیگر تحمل سخنان نیش‌دار فامیل، نگاه‌های خشمگین اهل محل، و تحقیر مادرانی که نمیخواستند من با دخترانشان حرف بزنم، ضعیفم کرده بود. می‌دانستم که این بله مرا به آتش خواهد کشید. اما این بله مثل قرص مسکنی بود که بطور موقت مرا از موقعیت وحشتناکم دور می‌کرد. ازدواج کرده و به شهری دیگر کوچ کردم تا عزیزان شاهد سوختنم نباشند.

سال‌ها گذشت و سرانجام جرات نه گفتن را پیدا کردم. نه را گفتم و آتش جهنمی  را با طلاق خاموش کردم. گفت: «می‌روی و گرسنه و پابرهنه برمی‌گردی و خانه می‌مانی و …» جواب دادم: «گئدره رم اللی سینه، سندن قارا تئللی سینه / با پنجاه مرد سیاه‌موتر از تو ازدواج می‌کنم.» (منظور با مردی که پنجاه مرتبه بهتر و جوان‌تر و خوبتر از توست ازدواج می‌کنم.) جواب را فقط برای سوزاندن دلش داده بودم.

اکنون سال‌ها از آن جدایی می‌گذرد. دوست ندارم فرزندانم چه دختر و چه پسر، رابطه ای داشته باشند و لو رفتن‌اش بلایی را که به سرم آورده، سر آنها هم بیاورد. زیرا می‌دانم که ایلان چالان آلا چاتی دان قورخان / مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.

بله وقتی رابطه ای لو می رود، جامعه، والدین، فامیل، اقوام، و دوست و دشمن تصمیم می‌گیرند که بهای تلخ این رابطه لو رفته را زن مادرمرده بپردازد.

بوسه‌ی مسئولاییل

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

غروب

شوهر یکی از دوستانم به او گفته بود: «تو در مقابل مشکلات زندگی مشترک ایمانت کم است.» به دوستم گفتم: «بد هم نمی‌گوید، واقعا هم ایمان او بیشتر است اما نه به خدا، بلکه به تو!» مردها با خیال راحت می‌روند میخوابند، چون می‌دانند مادر بچه را می‌خواباند، لباس‌ها را از ماشین لباسشویی در می‌آورد، غذای فردا را آماده میکند و قبض‌ها را می‌گذارد در لیست پرداخت.

گمان می‌کنم روز ازل، در آسمان، «مسئولائیل» همه‌ی زن‌ها را بوسیده، از آن روز همه، مسئولیت همه چیز را گذاشته‌اند به عهده زن‌ها. ورشکست شدن مرد، خیانت مرد، معتاد شدن فرزند، مریض شدن خودش و …

حالا فکر کنید یک رابطه، بین دو نفری که هر دو باهم تصمیم گرفته‌اند و شروع کرده‌اند و ادامه داده‌اند، آشکار شود، لو برود یا تمام شود؛ اینجاست که مسئولائیل وارد کار می‌شود و تا مردم می‌آیند نگاه کنند ببینند چه شده، مسئولائیل جان نوک انگشت‌ها را هدایت می‌کند به سمت زن و می‌گوید از او بپرسید، او می‌داند، او می‌تواند توضیح بدهد، آخر می‌دانید؟ او بوسه فرشته دارد. او باید همه کار را درست انجام دهد؛ او نمی‌تواند و نباید اشتباه کند و اگر کرد… خب تقصیر خودش است؛ بگذارید شرمنده شود؛ بگذارید بهایش را با آبرویش بدهد؛ بگذارید خودش یک کاری بکند، زن‌ها می‌بایست مواظب باشند باید فکر اینجاها را بکنند آخر می‌دانید؟ او بوسه‌ی فرشته دارد…

 مرخصی

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

عصر

بانوی رقصنده در مرخصی به سر میبرد.

خیابان یک‌طرفه

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

بعد از ظهر

تا به حال چند بار شنیده‌ام که زنی با مردی وارد رابطه شده و این زن بوده که تاوان رابطه را داده و مرد هنوز به زندگی‌اش ادامه می‌دهد، فرزند دوم‌اش در راه است دست زن‌اش را گرفته و با هم دور دنیا می‌چرخند.

زن‌های این رابطه‌ها اما اغلب زندگی نافرجامی داشته‌اند. اغلب به فنا رفته‌اند. اغلب چه روحی و چه جسمی به فلاکت رسیده‌اند. معمولا بخشیده نشده‌اند. معمولا طرد شده‌اند. معمولا اطرافیان نگاه درستی به آن‌ها نداشته‌اند و معمولا این جمله را بارها و بارها شنیده‌اند که برای مرد عیب و عار نیست، برای زن عیب و عار است.

عاشق شدن مردها و به فنا دادن زندگی یک زن در  فرهنگ ما جزو لاینفک نرینگی‌ست. نقش زن اما همیشه پاسداری‌ست. پاسداری از زندگی، پاسداری از حرمت، پاسداری از عشق، از هوی و هوس، از مرد، از بچه. مرد. مرد است دیگر. دلش هزار راه می‌رود. چشمش هزار سو می‌رود. بند را آب می‌دهد. تنبان‌اش شل است. زن اما، زن است. زن باید سفت باشد. و و و و… تمام این‌ها جملاتی‌ست که از بچگی وارد گوش یک دختر می‌شود.

چند مثال بیاورم که مرد بعد از یک رابطه همچنان خوش و خرم به زندگی‌اش ادامه داده و انگار نه انگار خانی آمده، نه خانی رفته. زن اما تبدیل به یک بیمار روحی و مطرود شده؟

اگر عاشقی جرم و جنایت است، پس جنسیت در آن نباید مفهومی داشته باشد. در یک رابطه دو طرف باید خسارت بدهند. نه صرفا یک طرف. در جامعه ما اما متاسفانه خسارت یک طرفه است. که مرد بعدها با خنده و غرور از این افتخارات زندگی‌اش تعریف خواهد کرد و زن باید هر روز و هر روز مطرودتر شود تا پنهان‌تر شود. پس این جا یک خیابان یک طرفه است که فقط مرد در آن حق تردد دارد و هر کس غیر از او جریمه می‌شود، بازداشت می‌شود، شماتت می‌شود.

این هم خاصیت زن بودن است، اینکه این زن‌ها هستند که همیشه در طول تاریخ باید تاوان بدهند.

 

معاهده‌ی ترکمنچای

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

نیم‌روز

یه دوستی داشتیم که به خانومش خیانت کرد. لو رفت. پیغام فرستاد به دختر ماجرا که فلانی فهمید.

هیچ وقت با یه آدم نابالغ وارد رابطه نشید. این رو به عنوان کسی که ندیدتتون و نمی‌شناستتون ازتون می‌خوام. آدم نابالغ در بازی کی خطاکاره، باقی مونده. هنوز زیر چهارسال سن داره و این ربطی به بزرگ شدن بیولوژِکش نداره. هنوز وقتی چیزی توی زندگی این آدم خراب می‌شه، دست و بالش می‌لرزه که بزرگترها دعواش کنن و این بزرگترها، می‌تونه زنش، همکاراش، جامعه یا هر کسی باشه. این آدم وقتی توی رابطه‌ای شکست می‌خوره یا کسی می‌فهمه رابطه‌ای داشته که نباید تجربه می‌کرده، سریعا تمام تقصیرها رو به گردن طرف مقابلش می‌ندازه و خودش فرار می‌کنه. در می‌ره و پناه می‌گیره. با انگشتش دیگری رو به عنوان مقصر نشون می‌ده. بعد صبر می‌کنه تا آب‌ها از آسیاب بیفته. برای همه توضیح میده که فلانی گولم زد. فلانی فلانی فلانی. من یه باکره‌ی مقدس بی‌تقصیر بودم قبل از اینکه فلانی بیاد.

جامعه‌ای که داریم توش زندگی می‌کنیم، جامعه‌ی مردسالاریه. هنوز همه زن رو ته فکرمون مایملک مرد و کمی پایین‌تر میدونیم. هنوز فکر می‌کنیم تن زن برای کشت سلول‌های جنسی مرد مهیا شده. مهم نیست کدوم کشور باشید و به چه زبونی صحبت کنیم. این هنوز فرهنگ غالب اکثر جهان باقی مونده. به انتخابات اخیر آمریکا نگاه کنید و ببینید اگر این پرونده‌ی جنسی برای طرف زن ماجرا بود، جهان چطور اجازه نمی‌داد این شخص کاندید بشه. فاجعه همینه. همین جهت‌گیری‌های کوچک همه‌ی ما.

آدم نابالغ هر چقدر که قبل و در حین رابطه جذاب به نظر برسه، اما وقت‌هایی که به نفعشه پشت قوانین پنهان میشه. وقت‌هایی که گند می‌زنه، جاخالی می‌ده و به سادگی می‌ذاره ترکش به شما بخوره. این شخص وقتی شاده با شما شریک می‌مونه و وقت غم و درد، فرار می‌کنه. چرا؟ چون ساده‌تره. هیچ انسانی دوست نداره در برابر سختی بمونه. هیچ کس دلش نمی‌خواد محکوم بشه. آدم نابالغ، شبیه یک بچه‌ی کوچکه. تقصیر رو به گردن همبازیش – شما – می‌اندازه و فرار می‌کنه. آدم نابالغ این وقت‌ها پشت تصاویر و درخواست‌ها و قضاوت‌های جامعه قایم میشه. پناه می‌گیره. این آدم بد کوفتیه.

اجازه بدین کلاهم رو به احترام تمام انسان‌هایی که فارغ از جنسیتشون، وقتی خرابکاری می‌کنن سهم خودشون رو پرداخت می‌کنن بردارم. من به درستی و غلطی خیانت اینجا کاری ندارم. به چگونگی رفتار بعد از خیانت دارم فکر می‌کنم. کسی که تعهدش رو زیر پا می‌ذاره بیش از طرف مقابل مسئوله. اگر شما زن هستید و شما در رابطه‌اید و به دنبال یه روزنه برای تنفس، یا مجردید و آدم روبروتون به شخص دیگری متعهده، لطفا اینجا کمی محتاط تر برخورد کنین. آدمی رو پیدا کنید که چیزی بیشتر از یه جوجه خروس پر از هورمون باشه. آدمی رو بیابید که پشت شما بمونه. سخت نیست. شدنیه. وگرنه یک عمر دلتون باید بلرزه.

شیطنت خوش می‌گذره. حیفه بعد از دماغمون در بیاد.

حق خودخواهی بعد از اتمام رابطه

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

پیش از ظهر

١. مکالمات مثل تابلوی نقاشی می‌چسبند به دیوارهای مغزم. اون روزی که گفت دلش می‌خواد با خواهرش و خونواده‌ش بریم سفر، یا اون یکی روز که گفت چیزی که داره با من تجربه می‌کنه  انقدر خوبه که مثل رویا می‌مونه و حالا حتی خوشحاله از اون جهنم گذشته تا امروز اینجای زندگی وایساده باشه. کنجکاویهاش راجع به ایران و سوالهایی که از سفر به ایران می‌پرسید. اون بار که دلم خیلی گرفته بود و نصفه شبی یک ساعت رانندگی کرد تا بیاد شب رو پیشم باشه. همه اینا و خیلی بیشتر از اینا، با همه جزئیات تابلوهایی بودند که یکی یکی نصب می‌شدند به دیوارهای کله‌م.

چند ماه بعد پای تلفن رابطه رو خیلی بی‌مقدمه تموم کرد. تابلوها یکی یکی از جلوی چشمم رد می‌شدند. یکی دوتاشون رو بی‌اختیار از توی تلفن بهش نشون دادم. گفتم ببین اینا رو آخه. پرسیدم حرف مگه باد هواست؟ سکوت کرد که احتمالا یعنی بله باد هواست، و با ادامه سکوتش شیرفهم شدم که وسواس من توی حرف زدن از حسها و آرزوهای تازه‌ای که هنوز ازشون مطمئن نیستم، انتخاب منه نه همه.

«من مثل تو گیر نمی‌کنم به حرفها و لحظه‌ها. من تابلو درست نمی‌کنم از حرفای خودم یا آدمای دیگه. من لحظه رو طوری که همون لحظه حس خوبی بده می‌گذرونم. من مسؤولیتی در قبال عوض شدن ناگهانی احساسم ندارم. من نسبت به کسی که حس خوبی رو باهاش تجربه کردم، یا گفتم که بهترین اتفاق زندگیم بوده و دوست دارم باهاش دنیا رو ببینم، تعهدی ندارم. خیلی متأسفم که حال تو الان خیلی بده. اما هر کسی مسؤول حال خودشه.»

نه. حتی وقت نذاشت همچین چیزایی تحویلم بده. اما همه رو توی یه جمله خلاصه کرد: » اگه کاری نداری من برم، برادرم منتظره با هم شام بخوریم».

٢. وسایلش رو جمع کرده بود و تاکسی سفارش داده بود که بره. تازه موقع خداحافظی دم در فهمیدم که با وجود همه نخواستن‌ها رفتنش عجب دردی داره. انگار نه انگار که خودم خواسته بودم که دیگه توی زندگیم نباشه. فرقی نمی‌کرد که به اندازه کافی نمی‌خواستمش. همونقدری که می‌خواستم و اونهمه که اون منو می‌خواست تماشای رفتن را برام جهنم می‌کرد. با بغض محکم بغلش کردم. چشماش پر از درد و بهت بود. در رو که پشت سرش بستم نشستم وسط خونه و بلند بلند زدم زیر گریه. هر طرف خونه رو که نگاه می‌کردم من نبود، ما بود. شبش زنگ زدم و خواستم برگرده. خودم هم می‌دونستم دارم چرند می‌گم و دیگه نمی‌خوام که در وضعیت قبل باشم. اما نبودش در جایی که همیشه بود داشت خفه‌ام می‌کرد. فنجون قهوه‌ش توی سینک، دسته گلش که خشک کرده بودم رو کتاب‌ها. لحظه‌های دور و نزدیکی که این بار نه تنها تابلو شده بودند توی مغزم که همه خونه و زندگیم رو برداشته بودن. توی آلبوم عکس. توی یخچال. توی باغچه. اون شب پای تلفن با لحن خیلی بالغانه‌ای گفت حالا یه کم زمان بده که هر دو فکر کنیم.

من زود به خودم آمدم و خودمو جمع و جور کردم بعد از چند روز. معاشرتای خودمو شروع کردم. برنامه‌های خاک خورده خودم رو انداختم روی غلطک. اون، بیچاره‌ام کرد اما. پشیمون شد. دید نمی‌تونه. خواست که برگرده، به هر قیمتی و با قبول هر شرطی. می‌گفت اشتباه اون بوده که باعث شده من دیگه نخوامش و حالا می‌خواد جبران کنه. من؟ می‌دونستم که نمی‌خوام. می‌گفتم که نمی‌خوام. اما حال بدش رو با همه وجودم حس می‌کردم و این لهم می‌کرد. خودم را مقصر می‌دونستم و اون رو مظلوم. واقعا نگرانش بودم. گیر کرده بودم بین دل خودم و حال اون. خداحافظی ما نه فقط یه جمله پشت تلفن یا یه بغل طولانی قبل از رفتنش که دو سال آزگار طول کشید. شکنجه‌م کرد تا دست از سرم برداشت. توی دو سال، همونقدر هم که قبلا می‌خواستمش، خواستنم تبدیل شد به نفرت. بعدها از شواهد و قرائن فهمیدم که حالش خوب بوده، لااقل خیلی بهتر از من. حال بد فقط طعمه بوده برای احساس مسؤولیت من.

زن رو چه به اين كارا

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

صبح

از وقتی معلوم شد این هفته قراره راجع یه چی بنویسیم حس کردم قراره این یکی از ضدمردترین نوشته‌هام بشه. خیلی سعی کردم تو ذهنم یه کم قضیه رو تعدیل کنم اما تهش باز رسیدم سر جای اول و اما جای اول کجاست؟

جای اول اینه که به نظر من هنوز تو فرهنگ ما مردا اونقدر به بلوغ نرسیدن که بفهمن توی رابطه واقعاٌ دو نفر از همه لحاظ برابر هستن. حتی توی ازدواج که شکل قانونی و عرفی و پذیرفته شده رابطه هست هنوز هم خیلی از مردها نگاه بالا به پایین به همسرشون دارن. هنوز همسرشون رو جزء مایملک خودشون می‌دونن (شاید مایملک خیلی کلمه مناسبی برای اونچه که منظور من هست، نباشه. خارجی‌ها یه کلمه دارن به اسم achievement که به معنی اهدافی هست که فرد به دست میاره. این کلمه به نظرم مقصود رو خوب می‌رسونه در این مورد). هنوز برقرار کردن رابطه جنسی با همسرشون رو جزء توانمندی‌های منحصر به فرد خودشون می‌دونن و به این رابطه به چشم یه رابطه دوطرفه که برای هر دو طرف لذت‌بخشه (و یا حداقل می‌تونه لذت‌بخش باشه) نگاه نمی‌کنن. بسیاری از مردها شکلی غیر از شکل سنتی سکس رو بر نمی‌تابن چرا که فکر می‌کنن با عوض شدن جاها اقتدارشون زیر سوال میره.

حالا با این اوصاف فکرشو بکنین که دو نفر بدون هیچ عرف و شرعی با هم رابطه داشتن و حالا اون رابطه به هم خورده. اینجا اتفاقی که برای اون آقا میفته اینه که فکر میکنه مایملکش از دستش رفته و برای همین شروع می‌کنه به گرد و خاک کردن. تا موقعی که توی رابطه بود هرازچندگاهی یادش میومد که «زن رو چه به این جلافتا!»، ولی خب چون داشت لذت می‌برد این حرف حساب دلش رو سرکوب می‌کرد. اما حالا که دیگه توی رابطه نیست پس بد نیست که بخواد انتقام تمام اون «جلافت» ها رو از طرفش بگیره.

بذارین ضدمرد بودن نوشته رو کامل کنم اینجا. مردا توی این موقعیت دقیقاً همون رفتار بدوی حیوانات رو انجام میدن. تعیین قلمرو جنسی از راه ادرار کردن و کشیدن یک خط زرد متعفن به دور شریک جنسیشون. فقط یک لحظه تصور کنین که بعد از بهم خوردن رابطه، مرد ماجرا اتمام رابطه رو با احترام و ادب کامل در جمع دوستان و آشنایان اعلام کنه. فکر می‌کنید اون موقع هم زن ماجرا باید هزینه‌های زیادی بپردازه؟

البته قضیه یه شق دیگه هم داره که حتی اگه این خداحافظی باشکوه هم اتفاق بیفته بعد از اون تعداد مردهایی که حاضر خواهند بود با این دختر «دست خورده» وارد رابطه بشن شیب نزولی خواهد داشت. چرا که بازم تو فرهنگ ما، این دختره که باید «آفتاب مهتاب ندیده» باشه.

خيلي نوشته‌ام تلخ بود‌؟ بله خب تلخ بود، ولی تا وقتی که این تلخی روی رابطه‌هامون سایه انداخته چه می‌شه کرد جز بازگو کردنش؟

به قانون رسما تنی تو فقط تن، به این خط‌کشی‌ها، به دنیای بی‌زن، بگو نه بگو نه!

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

سپیده‌دم

دم دست‌ترین پاسخ به این سوال اینه که «خوب چون زنه دیگه» یعنی انگار جواب تو سوال هست. زن به دلیل زن بودنش، مقصره و باید هزینه‌اش رو هم بپردازه. یعنی یه شکاف جنسیتی عمیقی در این میان هست و این شکاف، زن رو به سمتی می‌بره که بیشترین هزینه رو متحمل بشه. به نظرم پذیرش این پاسخ، از سمت افراد رابطه‌ای با سن، تحصیلات، جنسیت و حتی ملیت ایشان نداره. یعنی نمی‌توان انتظار داشت یک زن سفیدپوست با تحصیلات  بالا با ملیت اروپایی یا امریکایی این پاسخ رو نپذیره و زن و مرد رو به یک اندازه در پرداخت هزینه‌ها که اغلب این هزینه‌ها مادی نیستند و با مقوله آبرو در ارتباط هستند، محق بدونه.

مساله‌ی دیگه اینه که وقتی رابطه‌ای لو میره، زن و مردِ درگیر این رابطه در دو نقش قرار می‌گیرند یک نفر متجاوز و دیگری قربانی. یعنی یک فرد منفعت‌طلب با یک احمقِ ساده‌لوح وارد یک رابطه شده و هر چه این رابطه زودتر لو بره متجاوز و قربانی زودتر از این رابطه ناهمگون راحت میشن. زن‌های عفریته، پاچه‌پاره و سلیطه، مردهای پولدار ساده رو گول می‌زنن و  مردهای زن‌باره و سکس‌زده، زن‌های جوان و خوشگل و خنگ رو  برای یک رابطه کوتاه‌مدت می‌خوان! همیشه یکی خوبه و یکی بد!  و اغلب موارد زن‌ها متجاوز هستند.

 اما این سوال پاسخ‌های دیگه هم داره، که هر فردی بنا به میزان آگاهیش از حقوق انسانی می‌تونه پاسخ متفاوتی به این پرسش بده. اگر فرد از حقوق انسانی اطلاع و آگاهی کافی داشته باشه ابتدا داستان رو می‌شنوه و بعد هزینه‌ها رو تقسیم می‌کنه. صرفا به دلیل جنسیت انگ متجاوز بودن یا قربانی بودن رو به فردی نمی‌زنه. انگار باید منطق دودویی جاش رو به منطق فازی یا چندارزشی بده تا این قضاوت‌ها کمرنگ‌تر بشه.

انسان‌ها را از روشی که برای رسیدن به هدفشان انتخاب می‌کنند بشناسید

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

سحرگاه

اول:
راز از پرده برون افتاده بود. مرد مشهور بود. همه او را می‌شناختند. زنش کشته شده بود و پای زنی دیگر در میان بود. زنی که عشقی ممنوعه داشت. همه شواهد برعلیه زن دوم بود. دستگاه قضا او را مقصر دانست و به درخواست مرد رای به قصاص زن داد. زن در تمام مراحل دادرسی عشق را فریاد زد. هزار ابهام در آن پرونده بود که می‌توانست زن را از مهلکه نجات بخشد. اما اینجا ایران است. پول، قدرت، نفوذ همه در دستان مردان این سرزمین است و زن در یک سحرگاه مهتابی به دار آویخته شد. این بهای عاشقی‌اش بود.

دوم:
دختر جوان بود. شاد، سلامت، بی‌باک. از خانواده‌ای محترم. هنرمند بود. طراحی داخلی و دکور می‌کرد. درخلال مراوده‌اش با یکی از مشتریان رابطه از کار فراتر رفت. پس از چند ملاقات و رد و بدل کردن پیامک‌هایی دوستانه‌تر میان یک کارفرما و کارمند، مرد قصد تجاوز کرد و در حین تلاش‌های زن برای دفاع از خودش کشته شد. زن بازداشت شد. سالها در زندان ماند. پرونده پر از اما و اگر بود. نام فرد سومی مطرح شده بود اما قدرت و نفوذ و قانون حامی مرد بود که خودی نامیده می‌شد و رای به اعدام دختر جوان داد. در این فقره نیز اما و اگرهای پرونده نادیده گرفته شدند و برای راحتی وجدان افکار عمومی و خانواده مقتول دختر بالای دار رفت.

سوم:
زن چهره بود. قدرتمند، مستقل و توانا. او در پی علنی کردن رفتار خشونت‌آمیزی که همسرش با او داشت در معرض تهمت‌ها و اعتراض، حتی از سوی زنان قرار گرفت. چشم کبودش را دیدند و گفتند «خوب حتما یک کاری کرده که کتک خورده»، «طرفش رو نباید گرفت تا وقتی ندونیم اصل ماجرا چیه؟». زن دیگری هم به زبان آمده بود و می گفت حق با فلانی است. او پیش از این با من هم چنین کرده است. همسر زن که چهره شناخته شده‌ای بود سوار بر جوی که قدرت و قانون را حامی مرد می‌داند بعد از عالمی صغری کبری چیدن توپ را در زمین زنانی انداخت که حداقل دو نفر از آنها به زبان آمده بودند و درباره او رازهای مگو را علنی کردند. گمان می‌کنید نتیجه چه شد؟ اتفاقی که افتاد این بود که این زنان هر دو به دروغ‌گویی، سندسازی و جعل واقعیت متهم شدند. جامعه به واسطه زن بودن پیش از برگزارشدن دادگاهی یا گوش کردن به دلایلشان آن دو را مقصرتر می‌دانست تا مرد. این البته دور از انتظار نبود.

پایان:
می‌توانم تا صبح مثال‌هایی بزنم از عیان شدن رابطه‌های خارج از عرف، خیانت‌ها، تجاوزها، خشونت‌ها و اتفاقاتی که می‌افتد. ممکن است در آنها زن مقصر باشد، بیش از مرد. ممکن است هر دو به یک میزان تقصیر داشته باشند ، ممکن است مرد ماجرا تقصیر بیشتری داشته باشد اما در تمامی آنها زن هزینه‌ی بیشتری می‌پردازد. هزینه ها از طرد شدن توسط دوستان، تا قطع حمایت از سوی خانواده آعاز می شود و ممکن است با توجه به ماجرایی که در جریان است به جدایی،نقص عضو، یا کشته شدن آنها منتهی شود.

جمله‌ای که برای عنوان این نوشته انتخاب کرده‌ام را یکی از آدم‌های روایت‌های بالا گفته است. این اما در جامعه مردسالار ایران چندان صادق نیست. زنها به .واقع در هنگام لو رفتن رابطه‌ها، در زمان خیانت، وقت جدایی، گرفتن حضانت و هزار درد بی‌درمان دیگر آسیب‌پذیرترند. حالا اگر دلتان می‌خواهد من را به مردستیزی متهم کنید. من به چنین نگاهی خو کرده‌ام.

روابط خارج از ازدواج زن و مرد! چه كسى هزينه‌ى بيشترى مى‌پردازد؟

«وقتی رابطه‌ای لو می‌رود، چرا زن همیشه بیشترین هزینه را می‌پردازد»

مهمان هفته: حسن محمدی 

قبل از هر چيز بايد گفت كه صورت اين سوال با پيش‌فرض‌هاى زياد و براى شرايط خاص مطرح شده و در نتيجه به صورت يك قاعده‌ى كلى قابل بحث نيست. در صورت مساله عبارت «وقتى رابطه اى لو مى‌رود» بيانگر پنهان بودن رابطه و در نتيجه خارج از عرف بودن آن است. عرف روابط بين زن و مرد، يا دختر و پسر در جوامع، فرهنگها و حتى اديان مختلف متفاوت است، و در نتيجه پنهان‌كارى يا لو رفتن رابطه، تابع قواعد و عرف جامعه، فرهنگ و شرايطى است كه افراد در آن زندگى مى‌كنند. بنابراين اگر رابطه‌ى زن و مرد يا دختر و پسر در يك جامعه يا فرهنگ امر متعارفى باشد، پنهان‌كارى و در نتيجه لو رفتن آن معنى ندارد.

با اين وجود در هر جامعه و فرهنگ خط قرمزها و محدوديت‌هاى خاص خودش وجود دارد. به عنوان مثال در خيلى از جوامع و فرهنگ‌ها رابطه دو فرد مجرد كاملا پذيرفته‌شده و امرى عادى و نرمال است. بنابراين نيازى به پنهان‌كارى وجود ندارد و بالطبع بحث لو رفتن و عواقب آن بى‌معنى است. اما در همان جوامع رابطه يک فرد متاهل با ديگرى مى‌تواند ناپسند و غير‌عادى باشد و در نتيجه نياز به پنهان‌كارى دارد. در اين شرايط اگر رابطه‌اى لو برود نمى‌توان گفت كه هميشه زن بيشترين هزينه را مى‌پردازد. بلكه هزينه هر كدام از طرفين بستگى به شرايط او دارد. مثلا اگر مرد متاهل باشد و زن مجرد، لو رفتن چنين رابطه‌اى ممكن است براى مرد هزينه‌ى بسيار بيشترى تا زن داشته باشد.

اينجاست كه صورت مساله زير سوال مى‌رود. بنابراين صورت مساله را مى توان فقط براى جوامع سنتى/مذهبى مثل جامعه‌ى ايران و براى دختر و پسر مجرد تعريف كرد. در اين صورت باز هم بستگى به شرايط خانوادگى هر كدام از طرفين دارد. مثلا اگر دختر از خانواده‌اى باشد كه ارتباط با جنس مخالف نكوهيده نباشد، ولى بر عكس پسر از يك خانواده سنتى/مذهبى باشد باز هم ممكن است پسر هزينه‌ى بيشترى بپردازد. همه‌ى اينها باعث مى‌شود كه صورت مساله به موارد محدودترى كشيده شود.

بنابراين فرض مساله را به همان جوامع بسته و سنتى با شرايط يكسان طرفين محدود مى‌كنيم. در اين حالت عموما هزينه‌ى لو رفتن رابطه براى زن/دختر بيشتر است. عوامل مختلفى ممكن است باعث اين مساله بشود. يكى اينكه به صورت سنتى، تاريخى و مذهبى ارتباط زنان در اين جوامع و فرهنگ‌ها هميشه محدودتر از مردان بوده است. كلمه‌ى ناموس يا مساله ناموسى عموما بيشتر در مورد زنان حساسيت‌برانگيز بوده و هست تا مردان. اگر به جامعه‌ى خودمان، ايران نگاه كنيم به دليل فرهنگ اسلامى ارتباط مردان چه مجرد و چه متاهل با زنان (ديگر) با عناوين صيغه و چندهمسرى پذيرفته شده و تا حدودى مرسوم بوده و هست، در حالى كه براى زنان چنين چيزى مرسوم نيست. از اين مهمتر مساله عدم ارتباط جنسى قبل از ازدواج يا باكرگى همواره در مورد دختران مطرح و قابل بررسى بوده است. در حالى كه در مورد مردان چنين چيزى قابل بررسى نبوده و معمولا ارتباط جنسى قبل از ادواج براى آقايان هم‌رديف زنان حساسيت‌برانگيز نيست. در اين شرايط لو رفتن رابطه دو نفر به معنى زير سوال رفتن باكرگى دختر است كه مى‌تواند بار روحى و روانى سنگينى در محيط خانواده و جامعه براى او به همراه داشته باشد.

از اينها گذشته، شرايط اجتماعى، شرايط كارى و حتى قيافه و ظاهر افراد نيز در اين موارد نقش مهمى إيفا مى‌كند. به عنوان مثال اگر دختر شرايط اجتماعى، كار و قيافه و ظاهر خوبى داشته باشد، لو رفتن رابطه و اتمام آن در مقايسه با كسى كه شرايط پايين‌ترى دارد، مشكلات كمترى براى آينده‌ى او رقم مى‌زند و در نتيجه‌ى هزينه كمترى براى او دارد.

از همه ى اينها كه بگذريم اگر هزينه را سواى از اجتماع و اطرافيان در خود افراد در نظر بگيريم، طبيعى است كه زن به دليل حساسيت‌ها، جنس وابستگى و ملاحظات ديگر عموما در معرض آسيب بيشتر است.

اگر دوباره به صورت سوال برگرديم، به نظر من مى‌شد مساله را به جاى «لو رفتن رابطه» به صورت عواقب «اتمام رابطه (كات كردن)» مطرح كرد و در آن صورت امكان بحث بر روى عواقب آن براى زن و مرد (دختر و پسر) با شرايط متعادل‌ترى وجود داشت.

من را جدی می‌گیری، پس هستم

«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»

بامداد

یک.
من بچه ندارم. اما تا امروز سعی کردم مدام به خودم یادآوری کنم دردهای عاطفی کودکی و نوجوانی‌ام چه بودند که خانواده نتوانست برایشان مأمن یا التیامی باشد. وسواس دارم که فراموششان نکنم برای روزی که شاید خودم مادر شوم. با داستان‌هایی که از کودکی و نوجوانی مادرم و مادربزرگم شنیده‌ام فکر می‌کنم اگر مادرم همین وسواس را به خرج داده بود، شاید این چرخه زودتر شکسته بود.

دو.
با اینکه خانواده تحصیل‌کرده و فرهنگی دارم یادم هست که هرگز به عنوان یک نوجوان جدی گرفته نشدم. هرگز پولی به من ندادند که با مسؤولیت مدیریت دخل و خرج آرام آرام آشنا شوم. هرگز از من نپرسیدند روابطم با دوستانم چگونه است و آیا چیزی هست که بخواهم راجع بهش درددل کنم. مدرسه رفتنم، درس خواندنم و سلامت جسمی‌ام مهم بودند. اما هرگز احساس نکردم که خودم و احساساتم برایشان جدی هستند. همیشه احساس می‌کردم که «حالم» فراتر از گلودرد، دل درد یا استرس امتحان برایشان جدی و جای بحث نیست.
شاید هم اشتباه می‌کنم اما چه فایده اگر غیر از این را به من منتقل کرده‌اند.

سه.
مادرم همیشه لحن امر ونهی داشت. نسبت به همه چیز هم بدبین بود. همینها باعث شد به جز یکی دو بار هرگز خودم برای درددل پیشقدم نشوم. اگر از دوستی دلخور بودم احتمالا در تأیید حال بدم بیشتر بد آن دوست را می‌گفت. از مردها هم به عنوان موجوداتی خودخواه و خیانتکار یاد می‌کرد. پس جایی برای درددل در این باره هم باقی نبود. اتفاقا همیشه هم معترض بود که چرا پیش او درددل نمی‌کنیم. و این حرفش بیش از هر چیزی زور داشت.

چهار.
نمی‌توانی به کسی که دچار مشکل عاطفی شده کمک کنی اگر او یا حرف‌هایش برایت مهم و جدی نباشند. نمی‌توانی غمش را التیام دهی اگر جز نمک پاشیدن بر زخمش حرف دیگری نداشته باشی. و البته امروز فکر می‌کنم آنچه من نوجوان بیشتر از یک بغل مطمئن و آرام برای درددل و دستی که ماهی از قلاب افتاده را به من برگرداند لازم داشتم، داشتن کسی بود که به من ماهی‌گیری بیاموزد. بیاموزد که درد عاطفی همیشه می‌آید و می‌رود. بیاموزد آنچه مهم است اینست که چطور از آمدن درد نترسم و حالم را تا زمانی که مهمان دلم است مدیریت کنم تا فردا در دنیای بیرحم آدم بزرگ‌ها کمتر آسیب ببینم.

قایق شکستنی

«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»

نیمه‌شب

چند سال بعد از فوت همسرم با پیشنهاد ازدواج کسی مواجه شدم که سال‌ها بود میشناختمش. دخترم هنوز کوچک بود و نمیخواستم او را با مشکلاتم درگیر کنم. قطعی‌ترین جواب من در آن زمان نه بود. اما اختلاف مکانی و زمانی بیشتر از دو قاره بین من و خواستگار جدید آنقدر زیاد بود که باعث شد نوعی دوستی و اطمینان بین ما به وجود بیاید که حضور و وجودش هم برای بچه ضرری خاصی نداشت. در واقع حضور فرد جدید تنها زمانی قابل حس بود که تلفنی زده می‌شد، ایمیلی می‌رسید یا در موارد معدودی پنجره چت برای گفتگو باز می‌شد.

جواب مثبت نداده بودم. اما مرد از من قول وفاداری خواست و این قول باعث شد من سال‌های طولانی تنها بمانم، و دقیقا زمانی که آماده پذیرش زندگی جدید بودم و بحث برای آمدن به کشور سوم و ازدواج پیش آمد، خبر رسید با زن دیگری ارتباط دارد و مدت‌ها بلکه سال‌هاست برای درد بی‌درمانی که هنوز به درستی نمی‌دانم چه بود، مرا بازی داده است.

بعد از قطع ارتباط تا مدتها گیج و از دست خودم خشمگین بودم. نمی‌دانستم باید بیشتر از ساده‌لوحیم عصبانی باشم، یا در سوگ سال‌های جوانی از دست داده‌م بنشینم. تا چند سال آنقدر رنجیده‌خاطر ماندم که مردی به زندگیم که هیچ، به هزاران کیلومتری زندگیم هم نزدیک نشد. بعد با پادرمیانی دوستی، با مردی آشنا شدم که از نظر سنی می‌توانست پدرم باشد.

مرد گاهگاهی مرا به سینما یا تئاتر دعوت می‌کرد. گاهی می‌خواست قدم بزنیم. گاهی هم دعوت برای خوردن شام در پیش رو بود. من هنوز تصمیمی نداشتم. نه مرد حرفی زده بود و نه من. اختلاف سنی قابل توجه و احترام زیاد بین ما هم باعث شده بود که فاصله همچنان نشکسته باقی بماند. این جریان اما مواجه شد با سال‌های نوجوانی دخترم و از آنجایی که گمان می‌کردم دیگر آنقدر بزرگ شده که بتوان با او صحبت کرد، به راحتی موضوع را به او منتقل کردم و اضافه کردم که موضوع پنهانی خاصی در بین نیست. قصد ازدواج یا همخانه شدن در بین نیست و این آقا فقط یک دوست، یک گوش شنوا و یک دست حمایت‌گر برای مواقع تنهایی و دلتنگی من خواهد بود.

بحران همان موقع شروع شد. چیزی که البته مدتی بعد متوجهش شدم. دخترم اول گوشه‌گیر شد، بعد کم‌غذا و بعد که فهمید من هنوز متوجه علت رفتارش نشدم شروع به پرخاشگری کرد. گریه کرد، طغیان کرد، تهدید کرد که خانه را ترک خواهد کرد، حتی فریاد زند که دیگران خواهد گفت به او آسیب زده‌ام. در تمام این مدت من بهت‌زده به قضایا نگاه می‌کردم. بحران بود… اما نه بحرانی که نوجوان مرا با خارج از خانه دست به گریبان کرده باشد. بحرانی بود که او در درون خانه درست می‌کرد، تا به خیال خودش مرا از دست ندهد.

هر کاری که از دستم برمی‌آمد انجام دادم. دیگر جلوی او با تلفن صحبت نکردم. دست به کامپیوتر نزدم، تمام رفت و آمدهایم را محدود کردم به ساعت‌هایی که او در مدرسه بود. تمام توجهم را معطوف به او کردم. هزار بار اطمینان دادم که حضور شخص دیگر دز زندگیم منافاتی با عشقی که به او دارم ندارد. بعد که دیدم فایده ندارد قول دادم تا زمانی که او با من است هرگز ازدواج نخواهم کرد، هرگز ترکش نخواهم کرد، و اگر زمانی هم بر حسب اتفاق با کسی آشنا بشوم هرگز آن فرد را به خانه دعوت نخواهم کرد. اما هر چقدر که کوتاه می‌آمدم، اوضاع وخیم‌تر می‌شد.

عاشق نبودم. فکر داشتن آینده مشترک با فرد مورد نظر هم نبودم. فاصله نشکسته بود و دوستی هم از حد دوستی محترمانه بین دو انسان با فاصله سنی بسیار، جلوتر نرفته بود. به ناچار تماس‌هایم محدودتر و محدودتر شد. در نهایت توضیح دادم که دخترم دچار بحران شده و ارتباط را به کل قطع کردم. چند وقتی طول کشید تا دوباره زندگی به حال خودش برگردد. بعد در یک مهمانی، خیلی ناگهانی مردی که آشنای ما بود و بسیار مورد توجه خانواده ما، قدم پیش گذاشت.

با خودم فکر کردم این بار شاید جریان متفاوت باشد. دخترم این مرد را از نظر سنی و اجتماعی به من می‌خورد دوست دارد. هیچ چیز غیرعادی هم که در جریان نیست تا جای کسی تنگ بشود. فکر کردم این بار همه چیز آرام‌تر جلو خواهد رفت. اما باز دخترم آماده بود. اولین بار که متوجه تماس تلفنی شد دوباره طغیان کرد. هر چقدر صحبت کردم فایده نداشت. این بار کار حتی به قدم زدن و سینما رفتن هم نکشید. خیلی دوستانه به مرد توضیح دادم که شرایط ذهنی و فکری آرامی برای داشتن رابطه ندارم. پای دخترم را وسط نکشیدم. تمام شد.

تمام سال‌های جوانی من به شکلی به باد رفته است. فکر می‌کنم اشتباه کرده‌ام. من تمام این سال‌ها با تمام وجودم در خدمت دخترم بوده‌ام و هرگز سهم خاصی برای خودم برنداشته‌ام. اما گاهی با خودم می‌گویم چند سال دیرتر یا زودتر، بلاخره او ازدواج می‌کند، می‌رود تا زندگیش را بسازد. شاید آن‌وقت من هم بتوانم بدون نگرانی از رویارویی با بحران، کمی به خودم فکر کنم.

زیباترین لبخند دنیا

«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»

شبانگاه

آن روزها من عاشقش بودم. من، دختر پانزده ساله‌ای با درک تازه‌ای از عشق، از زندگی، از جنس مخالف. به شکل غم‌انگیزی عاشقش شده بودم و انگار باید سال‌ها می‌گذشت تا پی به حماقتم ببرم. آن روزها او زیباترین پسر دنیا بود و لبخندش، قشنگ‌ترین لبخند دنیا. اما انگار باید سال‌ها می‌گذشت تا بفهمم چقدر لثه‌هایش نفرت‌انگیز می‌شدند به وقت خنده، که چقدر صدایش، صدای خش‌دار نوجوانش با ترکیب پشت لب تازه رسته‌اش مضحک بودند. من به شکل غریبی عاشقش بودم. یعنی که شب‌ها و روزها به او فکر می‌کردم. بدون شک مضحک‌ترین عشق، عشق دوران بلوغ است، با سینه‌های تازه جوانه زده، با سبیل‌های نورسته، با صورت نارس، با صدای بم، که همه برایم آن روزها ایده ال بود و این روزها خنده‌دار.

و اینکه اگر در آن روزها توبیخ شوید، تنبیه شوید، شماتت شوید، مجازات شوید همه و همه را به پای نامرادی‌های روزگار می‌گذارید، همان طور که من گذاشتم، همان طور که تمام نصیحت‌ها برایم شنیدن از این گوش و سپردن به آن گوش بود. این روزها اما خوشحالم، چه خوب که بودند کسانی که شماتتم کردند، تنبیه‌م کردند، مجازاتم کردند.

اگر روزی دختر یا پسر نوجوان‌تان عاشق شد، بگذارید عاشقی کند. عاشقی تجربه‌است که باید در نوجوانی آن را چشید ولی کار احمقانه‌ای نباید کرد. عاشقی کافی‌ست. و فقط عاشقی نه چیزی بیشتر و نه کمتر.

و من به شکل ‌نگیزی عاشق پسری شده بودم که بعدها تبدیل معتاد به حشیش و شیشه شد. که سال‌ها بعد وقتی دیدمش دیگر دلم هیچ وقت مثل آن روزهایی که از دبیرستان می‌آمدیم و توی کوچه پس کوچه‌ها کنار هم راه می‌رفتیم و او دست‌های خودکاری من را می‌گرفت و من به دندان‌هایش نگاه می‌کردم که چطور آنقدر سفید و مرتب کنار هم بودند، نلرزید و فقط به دندان‌هایش نگاه کردم، به دندان‌های شکسته و سیاه و پر از چرکش. و یاد وقتی افتادم که مادر و پدرم خانه‌مان را عوض کردند و ما از آن محله رفتیم. آن روزها تصمیم عوض کردن محله‌مان برای من فاجعه‌بارترین اتفاق زندگی‌ام بود و بعد از آن عوض کردن دبیرستانم. مگر می‌شد دیگر او را نبینم؟ مگر می‌شد محله‌ای زندگی کنم که او نباشد؟ مادرم هم از این اتفاق ناراحت بود و هم عشق و عاشقی من را زود می‌دانست و چند باری هم دست پسرک سیگار دیده بود.

خوشبختانه ما از آن محله رفتیم. من البته آن روزها خودم را بدبخت می‌دانستم. یک هفته تمام چیزی نخوردم. دبیرستان جدید با اکراه می‌رفتم، در دلم خودم را با پسرک تجسم می‌کردم و هرکه باعث این دوری شده بود را نفرین می‌کردم… چه مضحک بود عشق نوجوانی!

عشق دوران نوجوانی انگار همیشه یک سرپرست می‌خواهد، یکی که همیشه حواسش باشد، یک دلسوز، یکی مثل پدر، مادر، برادر، خواهر. یکی که منطقی به داستان نگاه کند. و گرنه که یک دختر و پسر چهارده، پانزده ساله چه طور می‌توانند با اولین تجربه عشقی منطقی برخورد کنند. اگر نوجوانی اینطور بود که خوشا به حالش، در غیر این صورت باید تحت کنترل خانواده باشد.

صمیمی، منطقی، محترمانه!

«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»

شامگاه

دوست‌های خانوادگی بودیم، یعنی هنوز هم هستیم، ولی خانه ما کجا و خانه آنها کجا. هر وقت از خانه‌شان برمی‌گشتیم دلهره داشتم ولی مادرم می‌گفت نگران نباش، بچه‌ها می‌دانند که مادرشان چقدر دوستشان دارد. می‌دانستم یواشکی و مدام دوستش را به آرامش و برخورد مهربان‌تر و محترمانه‌تر با بچه‌هایش دعوت می‌کند. ولی همیشه همان آش بود و همان کاسه.

تا اینکه یک شب در راه برگشت از مهمانی متوجه شدیم که کاسه صبر دخترشان که چهار- پنج سالی از من کوچکتر بود، خیلی وقت است سرریز شده. تا مادرش گفت می‌مردی نمی‌خوردی، کارد بخوره به شکمت. از کوره در رفت و داد و بیداد که اصلاً من بروم بمیرم! همین فردا قرص می‌خورم و خودم را می‌کشم! فرار می‌کنم! کارتون‌خوابی بهتر از این جهنم است! به اولین خواستگارم بله می‌گویم و از این خانه لعنتی می‌روم! پدرش از غیظ فرمان را فشار می‌داد و مادرش فریاد که تو غلط می‌کنی، این حرف‌ها را از کجا یاد گرفتی، دستم درد نکند با این بچه بزرگ کردنم. اما مگر این اتوبان لعنتی تمام می‌شد…

فردایش خاله آمد خانه‌مان با حال زار و نزار، که بیچاره شدم، فهمیده‌ام دوست‌پسر دارد و می‌خواهد امشب با او فرار کند. اگر نگذارم برود تولد دوستش یک بساط است، اگر برود هم دیگر پشت گوشم را دیدم دخترم را هم می‌بینم. تو بیا و به دادم برس، برو زیر زبانش را بکش ببینم با کی و از کجا که تا دیر نشده بروم دم پسرِ را بچینم. من که از دیشب هنوز عصبانی بودم درآمدم که به من چه؟! بروم که چه بشود؟! مگر من جاسوسم. خودتان هی فحش می‌دهید و خودتان هی سرکوفت می‌زنید، هی جلوی همه تحقیرش می‌کنید. گیرم این یکی را خنثی کردید. تا شما همینجوری رفتار می‌کنید، او هم، این همه پسر، با این نشد با یکی دیگر…

مادرم چشم و ابرو آمد که این فضولی‌ها به تو نیامده برو تو اتاقت. شنیدم که گفت صلاح نیست من بروم و به جایش چندتایی پیشنهاد و دعوت به آرامش زد زیر بغل خاله و فرستادش خانه. دل توی دلم نبود، لباس پوشیدم که بروم کلاس کنکور ولی هم من هم مادرم می‌دانستیم که نمی‌روم. رفتم دم در مدرسه‌اش. مرا که دید یکه خورد، برایش همه را تعریف کردم و گفتم یک امشب را هم دندان بر جگر بگذار و فرار نکن. گریه کرد، جیغ زد، فحش داد، عصبانی شد. شاید دو سه ساعتی حرف زدیم، هی من گفتم و هی او گفت که در خانه‌شان مدارا و آرامش هیچ معنی‌ای ندارد؛ سر هیچ و پوچ، سرکوفت و داد و فحش برسرش می‌بارد؛ محبت‌ها همیشه مایه‌ای از آفرین ولی خاک تو سرت فلانی رو ببین دارد. مادرش را دوست داشت ولی از توهین و تحقیر خسته بود و بلد نبود چگونه نارضایتی‌اش را نشان دهد، تنها چیزی که خوب یاد گرفته بود پرخاش و عصبیت بود. فکر می‌کرد کارش با تهدید و دیوانه‌بازی راه می‌افتد. مدام تکرار می‌کرد او می‌کند منم می‌کنم. با هزار بدبختی راضی‌اش کردم الکی فرار کند و بیاید خانه ما تا با مادرم مشورت کنیم، به مادرش هم چیزی نمی‌گوییم. او را راضی کردم و حالا نوبت مادرم بود که راضی شود، از وقتی برگشتم خانه اینقدر حرف زدم تا شب شد و مادرم فرصت نکرد نقشه‌مان را لو دهد و دخترک آمد. آن شب تقریباً تا صبح سه‌تایی حرف زدیم. او هی می‌گفت دیگر به آن خانه بر‌نمی‌گردد و مادرم هی می‌گفت در هر خانه‌ای از این مسايل هست و خانواده‌اش خیرش را می‌خواهند و هر کس خانواده‌اش یک جوری ست، دلیل نمی‌شود که بچه بخواهد زهر چشم بگیرد، و ما چون بچه‌ایم همه چیز را بزرگ و فاجعه می‌بینیم. اضافه کرد که با دوستش کمی بیشتر حرف می‌زند تا او هم آرامتر رفتار کند، به این شرط که دیگر حرفی از فرار و قلدری و خودکشی و اینها نباشد. دخترک بازهم مقاومت می‌کرد و هیچ رقمِ از خر شیطان پیاده نمی‌شد. در آخر قرار شد که اگر مادرش بازهم ناراحتش کرد جلسه‌های چهارتایی بگذاریم و راجع به آن حرف بزنیم.

اوایل تقریبا هر روز جلسه داشتیم. دوستم هم دستش راه افتاده بود تا بهش می‌گفتند بالا چشمت ابروست زنگ می‌زد خاله بیاید جلسه. طول کشید تا شد هفته‌ای دو-سه بار و بعد یک بار و بعد دو-سه هفته یکبار، ولی شد.

بعد از این همه سال هنوز هم گاهی خاله پرخاش می‌کند ولی دیگر من و دخترک چشمکی به هم حواله می‌دهیم که یاد خریت‌ها و بچگی‌هایمان بخیر. تازه چندی‌ست فهمیده‌ایم آن روز بعد از خارج شدن من از خانه، مادرم با دوستش تماس گرفته و قرار شده که برود پیش مشاور. آن دیدارهایی هم که ما فکر می‌کردیم تیغمان بریده و برنده شده‌ایم، از پیش با رضایتش و به درخواست خودش بوده، چون نمی‌دانسته دیگر با خشمش و بچه‌اش چه کند. البته فرقی هم نمی‌کند چون ما هم در پارک برای همین جلسه‌ها نقشه کشیده بودیم.

خوشحال و شاد و خندانند… شادانم

«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»

غروب

نوجوان که بودم هیچ‌گاه دچار مشکل عاطفی که مربوط به حضور دوست پسر در زندگی‌ام باشه نشدم. مامانم به درست یا غلط برای من این گونه تعریف کرده بود که دخترهایی که خانواده ندارن دوست پسر دارند و همین تعریف برای من تبدیل به یک سبک زندگی شده بود. اما در مدرسه اوضاع متفاوت بود، طبق تعریف اولیای مدرسه، دوست پسر داشتن مختص شاگردهای تنبل و دوساله و درس نخوان بود.

«ن» شاگرد سال بالایی ما بود هم خانواده داشت، هم درس‌خوان بود و هم دوست پسر داشت و خودش داستان‌هایی از رابطه‌هایش را برای دیگران تعریف می‌کرد. یک بار بچه‌ها به او گفته بودند که دروغ می‌گوید و این حرف‌ها ساخته پرداخته ذهنش است، او هم قرار شده بود کبودی‌های روی گردنش که هنگام معاشقه با دوست پسرش ایجاد شده بود را به همه نشان دهد. یکشنبه زنگ تفریح، حیاط پشتی مدرسه…. اولیای مدرسه در میانه‌ی این قدرت‌نمایی سر رسیدند.

به خانواده «ن » اطلاع  دادند و جلسه اولیای مربیان تشکیل شد، من منتظر بودم مامانم (مامان و بابای من اگر دانشگاه هم انجمن اولیا و مربیان داشت بدون اندکی تردید عضو می‌شدند) از جلسه برگردد تا ببنیم چه می‌شود و به دوستانم نیز اطلاع دهم… «ن»  از مدرسه روزانه اخراج شد! و مدرسه شبانه هم نرفت.

بعدها «ن»‌های زیادی را دیدم، با ایشان مصاحبه کردم به حرف‌های‌شان گوش دادم، «ن»‌هایی که به دنبال رابطه‌ای در حد نامه‌نگاری در نوجوانی از دوستان، مدرسه و خانواده طرد شده بودند، اغلب تبیهی شده بودند که با کاری که انجام داده بودند نسبتی نداشت. برای نسلی که من متعلق به آنم، در یک بستر نیمه سنتی و نیمه مذهبی، اولین اشتباه یک نوجوان اغلب آخرین اشتباه او بود. اما خوشحالم که نسل بعد ما این گونه نیستند، می‌توانند بارها تجربه کنند و شکست بخورند و برای خانواده تعریف کنند که چه شده است و خانواده‌ها نیز اغلب کنار او می‌ایستند.