«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»
نیمهشب
چند سال بعد از فوت همسرم با پیشنهاد ازدواج کسی مواجه شدم که سالها بود میشناختمش. دخترم هنوز کوچک بود و نمیخواستم او را با مشکلاتم درگیر کنم. قطعیترین جواب من در آن زمان نه بود. اما اختلاف مکانی و زمانی بیشتر از دو قاره بین من و خواستگار جدید آنقدر زیاد بود که باعث شد نوعی دوستی و اطمینان بین ما به وجود بیاید که حضور و وجودش هم برای بچه ضرری خاصی نداشت. در واقع حضور فرد جدید تنها زمانی قابل حس بود که تلفنی زده میشد، ایمیلی میرسید یا در موارد معدودی پنجره چت برای گفتگو باز میشد.
جواب مثبت نداده بودم. اما مرد از من قول وفاداری خواست و این قول باعث شد من سالهای طولانی تنها بمانم، و دقیقا زمانی که آماده پذیرش زندگی جدید بودم و بحث برای آمدن به کشور سوم و ازدواج پیش آمد، خبر رسید با زن دیگری ارتباط دارد و مدتها بلکه سالهاست برای درد بیدرمانی که هنوز به درستی نمیدانم چه بود، مرا بازی داده است.
بعد از قطع ارتباط تا مدتها گیج و از دست خودم خشمگین بودم. نمیدانستم باید بیشتر از سادهلوحیم عصبانی باشم، یا در سوگ سالهای جوانی از دست دادهم بنشینم. تا چند سال آنقدر رنجیدهخاطر ماندم که مردی به زندگیم که هیچ، به هزاران کیلومتری زندگیم هم نزدیک نشد. بعد با پادرمیانی دوستی، با مردی آشنا شدم که از نظر سنی میتوانست پدرم باشد.
مرد گاهگاهی مرا به سینما یا تئاتر دعوت میکرد. گاهی میخواست قدم بزنیم. گاهی هم دعوت برای خوردن شام در پیش رو بود. من هنوز تصمیمی نداشتم. نه مرد حرفی زده بود و نه من. اختلاف سنی قابل توجه و احترام زیاد بین ما هم باعث شده بود که فاصله همچنان نشکسته باقی بماند. این جریان اما مواجه شد با سالهای نوجوانی دخترم و از آنجایی که گمان میکردم دیگر آنقدر بزرگ شده که بتوان با او صحبت کرد، به راحتی موضوع را به او منتقل کردم و اضافه کردم که موضوع پنهانی خاصی در بین نیست. قصد ازدواج یا همخانه شدن در بین نیست و این آقا فقط یک دوست، یک گوش شنوا و یک دست حمایتگر برای مواقع تنهایی و دلتنگی من خواهد بود.
بحران همان موقع شروع شد. چیزی که البته مدتی بعد متوجهش شدم. دخترم اول گوشهگیر شد، بعد کمغذا و بعد که فهمید من هنوز متوجه علت رفتارش نشدم شروع به پرخاشگری کرد. گریه کرد، طغیان کرد، تهدید کرد که خانه را ترک خواهد کرد، حتی فریاد زند که دیگران خواهد گفت به او آسیب زدهام. در تمام این مدت من بهتزده به قضایا نگاه میکردم. بحران بود… اما نه بحرانی که نوجوان مرا با خارج از خانه دست به گریبان کرده باشد. بحرانی بود که او در درون خانه درست میکرد، تا به خیال خودش مرا از دست ندهد.
هر کاری که از دستم برمیآمد انجام دادم. دیگر جلوی او با تلفن صحبت نکردم. دست به کامپیوتر نزدم، تمام رفت و آمدهایم را محدود کردم به ساعتهایی که او در مدرسه بود. تمام توجهم را معطوف به او کردم. هزار بار اطمینان دادم که حضور شخص دیگر دز زندگیم منافاتی با عشقی که به او دارم ندارد. بعد که دیدم فایده ندارد قول دادم تا زمانی که او با من است هرگز ازدواج نخواهم کرد، هرگز ترکش نخواهم کرد، و اگر زمانی هم بر حسب اتفاق با کسی آشنا بشوم هرگز آن فرد را به خانه دعوت نخواهم کرد. اما هر چقدر که کوتاه میآمدم، اوضاع وخیمتر میشد.
عاشق نبودم. فکر داشتن آینده مشترک با فرد مورد نظر هم نبودم. فاصله نشکسته بود و دوستی هم از حد دوستی محترمانه بین دو انسان با فاصله سنی بسیار، جلوتر نرفته بود. به ناچار تماسهایم محدودتر و محدودتر شد. در نهایت توضیح دادم که دخترم دچار بحران شده و ارتباط را به کل قطع کردم. چند وقتی طول کشید تا دوباره زندگی به حال خودش برگردد. بعد در یک مهمانی، خیلی ناگهانی مردی که آشنای ما بود و بسیار مورد توجه خانواده ما، قدم پیش گذاشت.
با خودم فکر کردم این بار شاید جریان متفاوت باشد. دخترم این مرد را از نظر سنی و اجتماعی به من میخورد دوست دارد. هیچ چیز غیرعادی هم که در جریان نیست تا جای کسی تنگ بشود. فکر کردم این بار همه چیز آرامتر جلو خواهد رفت. اما باز دخترم آماده بود. اولین بار که متوجه تماس تلفنی شد دوباره طغیان کرد. هر چقدر صحبت کردم فایده نداشت. این بار کار حتی به قدم زدن و سینما رفتن هم نکشید. خیلی دوستانه به مرد توضیح دادم که شرایط ذهنی و فکری آرامی برای داشتن رابطه ندارم. پای دخترم را وسط نکشیدم. تمام شد.
تمام سالهای جوانی من به شکلی به باد رفته است. فکر میکنم اشتباه کردهام. من تمام این سالها با تمام وجودم در خدمت دخترم بودهام و هرگز سهم خاصی برای خودم برنداشتهام. اما گاهی با خودم میگویم چند سال دیرتر یا زودتر، بلاخره او ازدواج میکند، میرود تا زندگیش را بسازد. شاید آنوقت من هم بتوانم بدون نگرانی از رویارویی با بحران، کمی به خودم فکر کنم.