«حس من از آسیب دیدن آن که به من آسیب زده»
بعد از ظهر
خیلی به این موضوع فکر کردم. جالبه که هیچ مثالی به ذهنم نمیرسه. خدا در زمینه آسیبهایی که به من وارد شده خیلی تساهل و تسامح داشته و به هیچ کس آسیبی برنگردونده!
به جاش تا خدا بخواد مثال یادم میاد که من کسی رو قضاوت کردم، نه اینکه آسیب زده باشم البته. خدا رو شکر آدم کمآزاری هستم. ولی زیاد شده کسی رو قضاوت کردم که این چه کاری بود کرده یا این چه تصمیمی بود که گرفته و مدتها بعد خودم دقیقا همون کار و تصمیم رو تکرار کردم. این موضوع اونقدر اتفاق افتاده که عملا سرنوشت و زندگی من با همینها تعیین شده، که کسی کاری کرده و من تو دلم گفتم هیچ آدم عاقلی این کار رو نمیکنه و بعد چند سال خودم تمام و کمال همون کار رو کردم.
فقط یک مثال اخیر در مورد آسیب زدن و بعد، آسیب دیدن خود اون آسیبزننده یادم میاد که البته سوژهاش خودم نبودم. دخترم توی یکی از کلاساش طی یک حادثه قابل پیشگیری، یه قسمت از صورتش توسط یکی از همکلاسیها زخم شده بود. تقصیر هم متوجه معلم بود که وسیله خطرناکی که دست بچهها بود رو نگرفته بود و وسط بازی اون وسیله خورده بود به صورت دخترم. خدا رو شکر که به جز یک زخم نه چندان جدی، آسیب دیگهای ندیده بود. من خیلی ناراحت شدم از این رخداد ولی خوب میفهمیدم که عمدی در کار نبوده و خیلی داد و بیداد من تاثیری نداشت. میدونستم هم که خود اون معلم چقدر ناراحته و باهاش همدردی هم کردم حتی.
گذشت و دو هفته بعد یک روز همون بچه آسیبزننده نیومده بود کلاس. چند روز بعد از مادرش احوالش رو پرسیدم، گفت آره تو بازی با خواهرش صورتش یک آسیب دیده و برای همین یک روز نیومده. کجای صورتش؟ با فاصله خیلی کم از همون ناحیه صورت دختر من! تا الان چیزی به مامانش نگفته بودم که چرا این طوری شد چون واقعا دلیلی نمیدیدم. ولی اینجا دیگه دست خودم نبود، خندهام گرفت و گفتم عجب کارمایی داره این بچه…سر دو هفته براش همون اتفاق افتاد. بنده خدا مامانش چیزی که نگفت ولی یک کمی صورتش در هم کشیده شد. با خودم گفتم کاش نگفته بودم، ولی خوب زبونه دیگه. گاهی سرخود میچرخه!