آرامگاه زنان رقصنده برای یک هفته در تعطیلات پاییزی به سر میبرد.
ماه: اکتبر 2016
ویرانی از پایبست
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
بامداد
از خانوادههای خارجی خبر ندارم، اما توی ایران وضع چندان جالب نیست. یعنی اصولا جدا کردن بچهها از یه سری موضوعات اصلا انگار توی فرهنگ ما جا نیفتاده. از تماشای فیلم و سریال نامناسب با گروه سنی کودک همراه بچه بگیرین تا بردن بچه به عروسی و کنسرت و مهمونیهایی که نه محیطش به درد اون بچه میخوره و نه ساعتش با ساعت خوابش هماهنگه. اصلا چرا راه دور بریم، همین ساعت خواب… اونقدر پا به پای خانواده بیدار میمونن تا نهایت یه گوشه خوابشون ببره و در نهایت به تختشون منتقل بشن. این وضعیت مختص شبای مهمونداری هم نیست، حتی شبای معمولی وسط هفته هم توی اغلب خانوادهها بچهها از ساعت خواب مشخصی پیروی نمیکنن.
حالا با این اوصاف شما انتظار دارین توی یه رابطه آسیبدیده مادر مراقب نوع نگاه فرزندش به پدرش باشه؟ همه چیز که از راه حرف زدن و بدگویی کردن مستقیم منتقل نمیشه، حس و فضای خونه هم هست. حساب کنین مادری که درهمشکسته و داره پای تلفن برای کسی درددل میکنه، یا بعد از یه دعوای سخت و مداخله همسایهها داره از زمین و زمان طلب حق و دادخواهی میکنه و از دیگران کمک میخواد، یا اصلا آرومتر و آسونتر از همه این حرفا، یه گوشه برای خودش نشسته و بیهوا اشک میریزه… اصلا کار به اون جا میکشه که مادر بخواد از پدر بد بگه؟ بچه خودش پای اصلی ماجراست. شاهد اول همه دعواها و ناملایماته.
توی کشور ما چیزی به اسم حقوق کودک شناخته نشده. ما از حقوق کودک فقط یه چیزی شنیدیم، هنوز حتی الفباش رو هم بلد نیستیم. نمیشه توی این شرایط انتظار داشت که همه چیز درست و حساب شده پیش بره. نمیشه یقه مادری رو که داره زیر چرخدندههای قانون له میشه گرفت و گفت مستقیم و غیرمستقیم خشم و عصبانیت خودت رو منتقل نکن. به حرف نیست. باید آموزش داد. حمایت کرد. همه اینا نظارت قانونی نیاز داره. یعنی قانون هم تصویب بشه، نظارت و حمایت و مداومت میخواد… الان نیست. برای آدم بزرگش هم نیست. وضع خرابتر از این حرفاست.
همه چیز درباره پدرم
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
نیمهشب
– چرا از هم جدا شدین؟
+ چون باید جدا میشدیم. راه دیگهای نبود.
– راه دیگهای نبود؟ چیکار کرده بود که راه دیگهای نبود؟
+ نمیخوام دربارهاش حرف بزنم.
– من حق دارم بدونم. میخوام بدونم چرا اینهمه سال حق نداشتم ببینمش. چرا تا امروز که هیجده سالهام هیچ عکسی ازش ندیدم؟ چرا هیچوقت سراغمو نگرفت؟ مگه من بچهاش نبودم؟
+ من نخواستم سراغتو بگیره. من نذاشتم هیچ اثری ازش باشه.
– چرا؟ چرا به جای من تصمیم گرفتی؟
+ پدرت یه خائن بود. اون با صمیمیترین دوست من رابطه برقرار کرد. تو خونهای که من و تو توش زندگی میکردیم. میفهمی؟
– از کجا فهمیدی؟ مچشو گرفتی؟
+ نه. خودش اعتراف کرد.
– خودش اعتراف کرد؟ اومد بهت گفت خیانت کرده؟
+ آره.
– بعد تو جدا شدی؟
+ تو جای من بودی چیکار میکردی؟ جدا نمیشدی؟
– نه. من میبخشیدمش…
فرض کنید یک ویلای رو به دریا لوکیشنی است که این دیالوگها در آن رد و بدل می شود یا آپارتمانی در تهران یا خانهای در محلهای متوسط در اصفهان. فرض کنید مادر و دختری روبروی هم ایستادهاند. برشی از زندگیشان را در دیالوگها پیش چشمتان میگذارند. شما بعنوان تماشاگر گاه با مادر داستان که زنی است خیانتدیده و دلشکسته همراه میشوید گاه با دختر جوانی که صداقت پدرش بیش از خیانت او به چشمش آمده و حالا طلبکار زنی است که به جای او تصمیم گرفته و سالها او را از ملاقات با پدر محروم کرده است.
دیالوگها هر چند کوتاه اما روایت سالهایی طولانیاند. یک زندگی از دست رفته، زنی که مسئولیت بزرگ کردن فرزندی را به عهده گرفته و به واسطه تلخی جدایی و شاید انتقام گرفتن از مردی که او را رها کرده صلاح دیده فرزندش را از ملاقات با پدر محروم کند. دختری که حالا به سن قانونی رسیده. شاید مدتها منتظر فرصت بوده تا از پدرش اثری، ردی بیابد. شاید در کودکی بارها سوال کرده که او کجاست و جوابهای سربالا شنیده اما حالا در هیجده سالگی حق خودش میداند از اون بپرسد و پاسخی در خور بشنود. در این لحظات مادر باید چهره مبهم پدر را با چه واژهای ترسیم کند؟ یک مرد خائن؟
مادر داستان ما خیال میکند در حق دخترش لطف بزرگی کرده که راههای تماس با مردی که به زعم او خائن بوده را به روی او بسته. غافل از اینکه دختر بیش از آنکه خیانت مورد اشاره مادر در نظرش مهم جلوه کند صداقت پدر به مذاقش خوش آمده و حالا شاکی است. به مادرش گوشزد میکند که راه حل انتخابی او در بازی خیانت با راه حل انتخابی مادر متفاوت است. او «بخشش» را هم یکی از گزینههای روی میز میداند. با راه حل او حسرت دیدار پدر در لحظه لحظه زندگی آزارش نمیداد و ..
میشود هزار سناریو نوشت از زندگیهای از دست رفته، زنان و مردان از هم گذشته و فرزندانی که خواسته یا ناخواسته آسیبدیدگان بیگناه جدایی والدینشان به حساب میآیند. میشود تئوریهای متعددی را مطرح کرد که چرا وقتی جدایی اتفاق میافتد طرفین ماجرا سعی می کنند در ارائه چهره طرف غائب به فرزند- در بحث ما مادران در ارائه چهره پدران به فرزند پس از جدایی- تمامی تلاش خود را برای ایجاد بدترین شمایل ممکن به کار ببندند. شاید به زعم خودشان این به صلاح فرزندشان باشد. اما واقعیت این است که دیر یا زود، کودکان بزرگ میشوند و دیگر نمیشود آنها را با جوابهای سر بالا فرستاد پی نخود سیاه. آنها میفهمند که در از دست رفتن رابطهها هرگز و هرگز همه تقصیرها در سبد یک طرف ماجرا نیست. باید برای چهرهای که از پدر ارائه کردهاید دلایل منطقی داشته باشید. باید وقتی به سنی رسید که خوب و بد را از هم تشخیص داد و پی پاسخ سوالهایش گشت به این نتیجه نرسد که سالها از شما حرفهایی را شنیده که دروغ بودهاند. همه چیز را همانطور که بوده برای فرزندتان بگویید. بیاغراق، بیبزرگنمایی، بگذارید همه چیز را درباره پدرش همانطوری بداند که باید نه آنطور که شما میخواهید…
سلاح آخر
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
شبانگاه
دوست نزدیک من از همسرش جدا شد. به دلایل مختلفی که در جای خود گزنده و غمانگیز است. دوست من آن زمان که از همسرش جدا شد دختر کوچک سه سالهای داشت و به اعتقاد خودش این جدایی برای دخترش بهتر از زندگی کردنش در آن محیط پر تنش و ناسالم بود و ما به عنوان اطرافیانش تا جایی که از داستان اطلاع داشتیم با این دیدگاهش موافق بودیم.
یک روز که من اتفاقی با دختر بچه تنها در خانهشان بودم دختر را دیدم که گریه میکرد. آرام و غمگین، مثل زن جوانی از دوری معشوق. مثل آدم با ایمانی، ناامید از خدا. کنارش نشستم و پرسیدم چه شده؟ دختر، هیچ جوابی نداد. به گریه آرام و عمیقش ادامه داد. گریههایش که تمام شد گفت: میدونی قبلا با بابایی لباسا رو میریختیم تو ماشین لباسشویی؟
نگاه کردم به آشپزخانه کوچک خانه فعلیشان، به جای خالی ماشینلباسشویی و به جای خالی بزرگتری که دختر را در مشت فشرده بود. بابایی! آن موقع بود که فکر کردم همه تنش های موجود در خانه شاید با این لحظه برابری نکند. با این غم سنگین و عمیق در ته چشم های دخترک.
نمیدانم دوست من برای دخترش جای خالی را چه طور توضیح داد و دختر از کِی دیگر عادت کرد که لباسها را با مامان بریزد توی ماشین و جای خالی بابایی از کی با مامان و برنامه های شاد و مفرح دیگر پر شد؟ شاید از آن وقت که پدر ازدواج کرد و دیگر نیامد دختر را ببیند. شاید از وقتی که دختر عادت کرد شبها با داستانخوانی مادر بخوابد نه با صدای جار و جنجال دائمی بابایی و مامان.
هرچه هست الان دختر رفتار معقولی دارد، پدر را نمیبیند، جایش آرام آرام پر شد، بعید میدانم کسی دختر را نشانده باشد رو به رویش و با او از راههای کنار آمدن با این داستان حرف زده باشد و حتی میدانم کسی رعایت این را نکرد که در حضور دختر از پدر رفتهاش حرفی نزند.
شاید کنار آمدن دختر بچههای کم سن به این راحتی باشد و اگر بچه بزرگتر باشد سختتر و دیرتر جای خالی را پر میکند (و چه بسا هیچوقت پر نکند). من هنوز هم نمیدانم بهترین راه حل برای حل این بحران چیست؟ شاید با بچههای بزرگتر حرف زدن منطقی و پر کردن وقت، برای بچههای کوچکتر، اما هر وقت به جدایی فکر میکنم آن چشمهای غمگین و خیس میگویند «بابایی لباسها را میریخت توی ماشین لباسشویی» و من، در جا خلع سلاح میشوم.
ادب از که آموختی
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
شامگاه
پدر و مادر همسر سابق من با هم رابطه خوبی نداشتن. بهتره بگم اصلاً رابطهای با هم نداشتن. من البته تو اون چند جلسه آشنایی قبل از ازدواج این موضوع رو نفهمیدم. خیلی خوب جلوی من نقش بازی میکردن و خب تو چند تا جلسه یکی دو ساعته حتی اگه یه زن و شوهر با هم یک کلمه هم حرف نزنن آدم ممکنه شکش برانگیخته نشه که اینها الان بیست ساله به جز موارد خیلی ضروری اصلاً با هم حرف نمی زنن.
بعد از ازدواج کم کم فهمیدم که اوضاع چقدر خرابه. اوایل که همسرم کمتر پنهانکاری میکرد چند بار که داشت با مادرش تلفنی صحبت میکرد و صدا از اسپیکر پخش میشد شنیدم که مادرش داره پشت سر شوهرش با همسر من صحبت میکنه. بعدها همسرم تا صحبت به اینجا کشیده میشد، با حالت بچهای که انگار مچش رو گرفته باشن، تلفن رو از اسپیکر خارج میکرد.
اوایل میدیدم که همسرم برای مادرش با شور و شوق جشن تولد برگزار میکنه و سعی میکنه برای حفظ ظاهر جلوی من تو تولد پدرش هم کادویی و کیکی بخره. ولی یک سال وقتی برای جشن تولد مادرش همه خانواده رو به جز پدرش برد رستوران و آخر شب که برگشتیم خونه از فرط استیصال و عذاب وجدان زد زیر گریه تازه فهمیدم چه عذاب وجدان عظیمی داره از اینکه رفتار مهربانانهای با پدرش نداره، و خب هوش زیادی لازم نبود که من بفهمم عامل همه این تناقضها و رنج کشیدنها مادر همسرمه که از بچگی به خاطر اینکه رابطه خوبی با همسرش نداشته مدام نشسته و پشت سر همسرش پیش بچههاش حرف زده و باعث شده اونها هم یه رابطه معیوب و پر از تناقض با پدرشون پیدا کنن.
همسر سابق من در جریان جداییمون پسرم رو خیلی اذیت کرد. یعنی جدا از اینکه رفتارهایی میکرد که من رو آزار بده و اذیت کنه، رفتارهایی کرد که مطمئنم اگر تو کشوری غیر از ایران با بچهاش میکرد میشد به راحتی صلاحیت پدریش رو زیر سوال برد. نمیدونم وقتی که بچهام بزرگ بشه این رفتارها رو به یاد خواهد آورد یا نه و نمیدونم که این یادآوری احتمالی چه اثری روی روابطش با پدرش خواهد داشت.
اما وقتی میخوام در مورد نقش خودم در ساختن تصویری از همسر سابقم برای بچهام تصمیم بگیرم، تنها چيزي كه جلوي چشمم مياد قیافه مستاصل و درهم پاشیده اون آدم تو شب تولد مادرشه که جلوی من مچاله شده بود و داشت از فرط عذاب وجدان زار ميزد. من هیچوقت همسرم رو به خاطر کارهایی که در حق من و بچهاش کرد نمیبخشم ولی از اونجایی که جونم از عشق برای پسرم در میره مطمئنم هیچوقت هم حاضر نخواهم بود که پسرم یه روزی تبدیل به همون مرد درهم شکستهای بشه که تو یه شب بهاری که شب تولد مادرش بود، جلوی من فرو ریخته بود.
من تحت هيچ شرايطي پشت سر همسر سابقم پیش پسرم حرف نخواهم زد. البته که سعی هم نخواهم کرد که به دروغ اون رو یک پدر خوب و قهرمان جلوه بدم. فقط سعی میکنم که بدون اینکه حس بدی نسبت به پدرش در اون ایجاد کنم به سوالهای احتمالی پسرم در مورد پدرش که قاعدتاً از چند سال دیگه شروع خواهند شد جواب بدم و بذارم خودش در مورد وضعیت پیش اومده قضاوت کنه.
و البته که نصف ماجرا هم بستگی به پدرش داره که چقدر دلش بخواد و سعی کنه که در یک محیط غیرمسموم، تصویر خوبی از خودش برای پسرش درست کنه.
گشاد گشاد
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
غروب
«عین بابات گشاد گشاد راه میرى» این جملهاى بود که مادرم با انزجار مرتب به من میگفت. پدرم هم از کارهاى خجالتآور مادرم در زمانى که با هم بودن برام تعریف میکرد. هیچوقت نفهمیدم چه دلیلى داشت من این داستانها را بدونم. هیچ کدومشان مربوط به من نبود. در حقیقت مادر و پدرم هر دو از همدیگر بد میگفتن ولى هر دو افتخار میکردن که رابطه خوبى با هم دارن. هنوز هم همینن. بعد از سى و چند سالى که طلاقشون میگذره، هنوز به خاطر من همدیگر را میبینن، ولى هیچکدام از اینکه دیگرى به من در تنهایى چی میگه خبر نداره.
در مورد پدرم که اصلا احتیاجی نیستکسى تصویر بدى ازش ارائه بده. خودش به تنهایى قادره که تصویر بد را ایجاد کنه. پدرم همیشه عصبانیه. اینقدر که یه بار وقتى دستم لاى در ماشین موند، هیچى نگفتم که سرم داد نکشه. حاضر بودم درد جسمى رو تحمل کنم ولى فریاد نکشه.
من با هیچکدامشون نزدیک یا صمیمى نیستم. فقط هر دو رو تحمل میکنم. هیچوقت سعى نکردن که این فاصله را پر کنن و به من نزدیک بشن ولى هر دو وقت گذاشتن که از دیگرى بد بگن. همیشه با حسرت به بچههایى که به پدر و مادرشون نزدیک بودن نگاه میکردم. بعضى وقتا هم داستان میساختم تو ذهنم و با دوستانم راجع بهش حرف میزدم. پز میدادم که چه پدر و مادر خوبى دارم که همش الکى و دروغ بود. بعدها که با روانشناس حرف زدم، گفتم که تمام نوجوانىام یک دروغ بزرگ بوده. انتظار داشتم واکنش ناخوشایندی نشون بده اما در نهایت ناباورى ِمن گفت: آفرین به تو که دروغ گفتى و زندگى رو براى خودت راحتتر کردى.
نمیدونم به خاطر طلاق بود یا به خاطر شخصیت پدر و مادرم بود که این فاصله بین من و اونها افتاد. نمیدونم اگر اونها بد همدیگر رو نمیگفتند، من احساس نزدیکى بیشترى باهاشون میکردم یا نه… جواب این سوالها رو شاید هیچوقت نگیرم ولى بهترین کارى که براى خودم کردم این بود که با هر دوشون کنار اومدم. قبول کردم که اونا عوض نمیشن و انتظار ندارم که یک روز صبح از خواب بیدار بشم و پدر و مادر خوب داشته باشم.
پدر… پدر…
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
عصر
قدیمترها کلمات ارج و قرب داشتند. اعتبار داشتند. حیثیت داشتند. این روزها اما، کلمات خالی شدند، باد هوا شدند، پوچ و توخالی شدند. آن روزها می گفتی ”پدر”، ذهن سریع دنبال نرینهای مهربان، حامی، قهرمان و پشتیبان میرفت، هجمهای از شکوه و جلال. این روزها تمام معادلات به هم ریخته. انگار از کلمات ساختارزدایی شده. میگویی ”پدر”، یک آدم زپرتی حقیر جلو رویت سبز میشود. دیگر باید فاتحه نشانهشناسی و سمبل و غیره و ذالک را خواند. پدرها فقط شدهاند یک کلمه. یک کلمه سه حرفی، بدون هیچ مسئولیتی، بدون هیچ مهر و محبتی. پدرها شدهاند تجمع تستوسترون، که به صورت این و آن میپاشند، جلوی چشم فرزندانشان. حالا شما میخواهید حیثیت این پدر را حفظ کنید؟ خب یک سال، دو سال، اصلا ده سال، به هرحال بچه که همیشه بچه نیست، بچه هم یک روز بزرگ می شود و با پدرش مواجه میشود. تا کی میخواهید تصویر خیالی بسازید. تا کی میخواهید مثل سریالهای آبکی تلویزیون مقدسنمایی کنید؟ پدر… پدر… خندهمان میگیرد. نگویید لااقل. وقتی تمام مسئولیتتان در قبال فرزندتان با مسئولیتی که بقال سرکوچهتان ممکن است در قبال فرزند شما داشته باشد، یکیست، لااقل اسم پدر را روی خودتان نگذارید.
حالا از همه این ها بگذریم. دختری بود که سالها پدرش را ندیده بود به دلیل طلاق و سرپرستی مادر، دختر حالا هفده یا هجده ساله شده بود و خوشحال که پدرش را پیدا کرده و میخواست پدرش را ببیند. خب مادر هم در تمام این سالها تصویر پدر را حفظ کرده بود و کلی مقالههای روانشناسی و کوفت و زهرمار برای تربیت کودکان تک والد و پر کردن جای پدر خوانده بود که دخترش جای خالی پدر را حس نکند و تصویر منفیای هم نداشته باشد. خب… دختر پدر را دید و اولین جملهای که به مادر گفت این بود: ”چرا تمام این سالها به من دروغ گفتی”. پس مقالههای روانشناسیتان را هم بگذارید در کوزه و آبش را بخورید. چه تلاشیست برای بازسازی کسی که خودش هیچ تلاشی برای هویت خودش ندارد؟ چه تلاشیست برای نگه داشتن حرمت کسی که خودش هیچ میلی به نگه داشتن حرمت خودش ندارد؟ اصلا چه تلاشی ست برای داشتن پدر؟ پدر خوب است. پدر خیلی خوب است. اما پدر در صورتی که پدر باشد، نه یک حقیر یدککش نام و فامیل فقط.
وقتی پدری از نقش پدر بودن خودش شانه خالی میکند چرا مادر باید او را احیا کند؟ شاید بد نباشد که به فرزندتان رک و صریح بگویید که پدرش که بوده و چه کرده. بچهها قاضیهای خوبی هستند. خودشان میتوانند نقشها را تفکیک کنند. پس لطفا حقیقت را کتمان نکنید. شما فقط یک مادر هستید و نه چیز دیگری.
پ.ن: و البته که این متن برای پدرهایی ست که نقش پدری را حتی سرسوزنی ایفا نکردهاند، پس مواظب رگ گردنتان باشید.
غرق شدن من پیروزی تو نیست
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
بعد از ظهر
تارا چهارساله بود که مادرش از خانه برید و او را هم با خود برد. سیاوش نتوانسته بود اعتیادش را ترک کند. دادگاه حضانت را به سیاوش داد. مادر که به دیدن تارا میآمد، بارها دیده بود که تارا از گرسنگی گریه سر داده و سیاوش در گوشهای دیگر از خانه خمار افتاده. حس شرم هم که خیلی وقت بود با تریاک از زندگی سیاوش دود شده بود و از تتمه زنده بودنش تنها حس انتقام و لجبازی باقی مانده بود. پس حاضر نبود حضانت بچهای که توان سیر کردنش را هم نداشت به مادرش بدهد. مادر تارا را دزدید. از مرز رد کرد. در کشور جدید، نام فامیل خود را به او داد. ارتباط با پدر کاملا قطع شد.
تارا کمی که بزرگتر شد سراغ پدرش را گرفت با اینکه آن خاطرات تلخ هنوز تا حدودی یادش بود. تارا متنفر نبود. خشمگین هم نبود. دوست داشت سیاوش را ببیند. اما میترسید برای ملاقات به ایران برود. میترسید قانون یا سیاوش یا هر دو مانع خروجش شوند.
مادر تصویر رقتبار سیاوش معتاد را به تارا منتقل کرده بود. تصویر عاشقی که اعتیاد امان او را برید و او هم امان را از معشوق و کودکش. مادر نگفت که او دوستشان نداشته. نگفت که بدشان را میخواسته. نگفت قصد آزار داشته. نگفت پدر بدی بوده. گفت اعتیاد درماندهاش کرد. جسمش را علیل و روحش را عقیم کرد. گفت اگر قانون مملکت درست بود، میشد که آنها همان ایران بمانند. میشد که تارا هر وقت دلش تنگ شد به دیدنش برود، اما مجبور نباشد در خانهاش بماند. گفت سیاوش قبل از اعتیاد مهربان بود و بااحساس، متین بود و خوشلباس، باهوش بود و خوشفکر. حتی گفت روز اول عاشق صدایش شده وقتی داشته «چشم من» داریوش را زمزمه میکرده.
همه اینها را مادر فقط یک یا دو باری که تارا راجع به سیاوش پرسید به او گفت. نه مثل دستگاه پخش اخبار هر روز و هر لحظه. و نه چون از سیاوش متنفر بود و میخواست تارا هم از او متنفر باشد. گفت، چون تارا هم حق داشت از پدرش بداند. حق داشت مثل دیگر بچهها به خوبیهای پدرش ببالد. مادر یک چیزهایی را هم هرگز نگفت، چون لزومی نداشت. نگفت که سیاوشِ معتاد او را کتک میزد. نگفت برای مواد از کیفش پول میدزدید. نگفت وقت خماری عربده میزد و به همه، حتی دخترش، ناسزا میگفت.
اولین باری که تارا به ایران سفر کرد برای شرکت در مراسم ختم سیاوش بود. گریست، بیذرهای نفرت.
هزارتوی نقشها
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
نیمروز
رابطه آسیبدیده به پایان رسیده است زن و مرد جدا شدهاند و به هر جان کندنی (در ایران) زن توانسته است، حضانت بچهها را بگیرد یا نتوانسته است و فقط در حدودی که دادگاه مشخص کرده است میتواند بچهها را ببیند. انگار رابطه آسیبدیده پایان یافته است اما در واقع پایان نیافته… فقط خانواده مستمر و مداوم یکدیگر را نمیبینند اما به قولی «شناسنامهات را هم که پاره کنی، خانوادهات که از بین نمیرود». والد بودن نیز از این قول پیروی میکند، جدا هم که بشوی والد هستی.
مادر رابطهی پرتنشی را تجربه کرده است و سلسله جنبان این تنشها پدر بوده است. در نگاه اول گویی مادر باید! تصویرِ پدرِ مقصر را به کودک انتقال دهد و کودک را از دیو بد طینتی که در درون پدر تنوره میکشد آگاه کند تا کودک بداند پدرش کیست و چگونه باید با او برخورد کند. از سمت و سوی دیگر، مادر، گویی نباید! بدیهای پدر را برای کودک تشریح کند و همه تقصیرها را خودش بر عهده بگیرد، چرا؟ چون هر چه باشد، او پدر کودک است و کودک به تصویر پدر مقتدر نیاز دارد.
به نظر من هر دو دید مطرح شده اشتباه است. ابتدا مادر باید تشخیص دهد نقش پدری و همسری دو نقش متفاوت هستند ممکن است همسرِ بد، پدرِ خوبی باشد. ممکن است انتظارات زن از شوهرش تحت عنوان پدر با انتظارات کودک از پدرش متفاوت باشد. به عنوان مثال ممکن است پدری که ولخرج است از نظر همسرش، پدر بدی باشد ولی از نظر کودکش، پدر بسیار مناسبی باشد. در مرحله دوم، مادر بهتر است تصویری بدون قضاوت نسبت به رفتارهای نقش پدریِ همسر سابقش را به کودک ارائه دهد و در مورد اختلاف خودش با همسرش به طور شفاف با کودکش صحبت کند. اتفاقها را از دید یک ناظر بیرونی و بدون داوری برای کودکش روایت کند. فرو رفتن مادر چه در نقش ظالم و چه در نقش مظلوم به نظرم اشتباه است. بهترین تصویری را که میتوان از پدر به کودک ارائه داد، همانی هست که بوده، بدون ذرهای اغراق و گزافهگویی. بعد از ارائه این تصویر واضح، دیگر کودک میماند و احساساتش نسبت به پدر و مادری که روزی تصمیم گرفتهاند او را وارد زندگی کنند و روزی هم تصمیم گرفتهاند از یکدیگر جدا شوند.
آخرین ضربه خنجر
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
پیش از ظهر
خیلى از مشکلات زندگى زناشویى من به خاطر دخالت خانواده همسرمه، تا قبل از به دنیا آمدن فرزندم ازش مىگذشتم، اما بعد انقدر درگیر پروژه بچهدارى شدم که کاسه صبرم لبریز شد و دیگه جایى براى گذشت کردن در برابر این رفتارها نماند و به مرور زمان همه چى دست به دست هم داد تا به جدایى فکر کنم. اگه همه مشکلات رو بگذارم کنار، مورد مهمى که خیلى ذهن من رو درگیر خودش کرد رابطه پدر فرزندى بود. من به خودم حق میدادم در برابر همه سکوت کردنها و حامى نبودنهاى همسرم راهمون رو از هم جدا کنم، اما نمىتونستم این حق رو از فرزندم بگیرم که به شدت به پدرش عشق مىورزید و همسرم هم اگر هر جایى براى من کم گذاشته بود، براى فرزندمون به معناى واقعى پدر بود.
ما متاسفانه هرگز توى تربیت فرزند تفاهم نداشتیم، من سختگیر و جدى بودم و همسرم نقطه مقابل من بود، اما بدون حرف زدن و قانون تعیین کردن. تنها اشتراکمون این بود که والد مقابل رو جلوى بچه زیر سوال نمىبردیم و من بیشتر. چه روزهایى که فرزندم رو به خاطر بىاحترامى به پدرش دعوا و توبیخ کردم، با تمام دلخورىها و مشکلات همیشه مىخواستم جایگاه پدر حفظ بشه و هیچوقت بدگویى نکردم چون به تجربه مىدونستم این کار من چه آسیب روحى و روانى به فرزندم وارد میکنه.
روزهاى جوانیم رو به خاطر میارم، مامان من رو محرم اسرارش قرار داده بود و انگارى که من دوستش باشم شروع مىکرد از پدرم گله کردن، هر بار قلبم فشرده میشد، بابا براى من بتى بود که مىپرستیدم اما حالا مامان تبرى برداشته بود و داشت اون بت رو در مقابل من خراب مىکرد. هر بار بعد از صحبتش ساعتها گریه مىکردم، کودک درون منى که عاشق پدرش بود و زن وجودم که دلش براى تمام بدىهاى یک مرد در برابر همسرش به درد آمده بود با هم در جنگ بودن. افسرده شده بودم و به معناى واقعى روحم و باورهام آسیب دیده بود و در کنار تمام اینها، ترس از طلاق والدین که از بچگى در درون من وجود داشت حالا سر بیرون آورده بود و من شبها کابوس میدیدم، حتى افکارم جلوتر هم رفته بود و داشتم به بعد از جداییشون فکر مىکردم که باید طرف کدومشون رو بگیرم؟ گاهى پدر رو از خود میروندم و گاهى مادر رو.
سرآخر، یک روز بابا توى محل کار حالش بهم خورد و برده بودنش بیمارستان. مامان ترسیده بود و تمام بدگویىها رو به پایان رسوند. اما من آسیبدیده هیچوقت به قبل برنگشتم. بت من خراب شده بود، بابا رو دوست داشتم اما ته قلبم رنجیده خاطر بودم به خاطر تمام بدیها در حق مادرم و هیچوقت نتونستم خودم رو قانع کنم که این مسئله به من ربطى نداره، من فقط فرزندم و رابطه اون دو نفر، رابطه زناشویى بین خودشون. مامان در حق من بد کرد، من در حق فرزندم نه.
حسنی بده، بد بد، خیلی بده، بد بد!
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
صبح
خودم تجربه قرارگرفتن در چنین شرایطی را ندارم. نهایت جداییام بریدن از انتخابهای اشتباهم بوده و نهایت مسئولیتم در قبال آن انتخاب و جدایی بعدش، توضیحش به اطرافیان و یا کنار آمدن با خودم. اینکه بخواهم کسی را در ذهن پاک و سالم یک کودک شکل بدهم و در عین حال خودم با او هیچ/حداقل ارتباطی نداشته باشم برایم فقط یک مقوله ذهنی پیچیدهست. در مورد توضیح روابطم به دیگران یا یادآوری آن برای خودم، هیچگاه فقط درد و رنج رابطه را به یاد نیاوردهام، چرا که اگر از اول اینقدر بد بود و عذابآور چرا اصلاً شروعش کردم؟ چرا ادامه دادم؟ مطمئناً خوبیهایی داشته که کمکم ناپدید شدهاند یا اندکاندک اختلافات بالا گرفتهاند. ولی اینها دلیل نمیشود که طرفم غول بیشاخ و دم باشد و من کوچولو موچولوی طفلکی. باید با حقایق همانطور که هست روبرو شوم. من هم اشتباهها و ناهمگونیهایی داشتهام که عاقبت کار به اینجا رسیده است. اینکه من راجع به گذشته فقط بد بگویم هیچ تاثیری در گذشته و آدم تمامشدهام ندارد که هیچ، خودم را موجودی در هپروت جلوه میدهد که نمیداند چه میخواهد و قدرنشناس است. موجودی بیاراده که نمیتواند خوب و بد را برای خودش تشخیص بدهد و طعمۀ هرچه زندگی سر راهش قرار بدهد، میشود و تمام.
میتوانم همین تفکر را برای بچهام و پدر نالایقش هم تعمیم بدهم. شرایط متفاوتی را تصور کردم و مدام زاویه دیدم و باورم را به داستان تغییر دادم، هی فکر کردم که پدر بچه ممکن است چه بکند تا دیگر برای من هیچ ارزشی نداشته باشد، پدر داستان من باید چگونه باشد که نتوان هیچ نقطه سفیدی در وجود پلیدش پیدا کرد؟! هی رشتم و هی پنبه کردم. هرقدر هم که پدر داستانهایم مخوف و دیوسرشت بود، بازهم نتوانستم خودم را قانع کنم که واکنش متفاوتی داشته باشم، باز عین گربه روی همان پا زمین آمدم. باز میبینم در هیچ صورتی برایم منطقی نیست که پدر بچه را از چشمش بیاندازم و بدش را بگویم. حتی اگر پدرش بدترینها را در حق من یا خود بچه روا بدارد و خاک برسرترین آدم عالم باشد، باز هم پدر اوست و من نباید حس بدی از صاحب آن ۲۳ کروموزم دیگر فرزندم به او بدهم.
حرف این است که به بچه از پدرش چه بگوییم و چگونه بگوییم. اگر پدر خودش کار را خراب کند و با بچه رفتاری داشته باشد که موجب پسزده شدن پدر بشود، حرف دیگریست و در این میان بدگویی مادر خیلی محلی از اعراب نخواهد داشت. میتوان گفت خودکرده را تدبیر نیست و تلاشی برای بهبود رابطه پدر و فرزند هم نکرد تا کمکم همان اندک وابستگی باقیمانده هم از بین برود. البته که من با این هم موافق نیستم و بهنظرم باید تلاش کرد و بلاخره یک چیزی در طرف پیدا کرد که بچه بتواند والدینش را با آرامشی درونی آنچنان که هستند بپذیرد و نیک و بد آنها در بچه تاثیر سؤ نداشته باشد. این تلاشی که میگویم در جهت تشخص بخشیدن به پدر نیست، بلکه در جهت آرامش دادن به فرزند است. حالا بعدتر میگویم چرا؟! سر دیگر طیف هم هست که پدر با بچه و برای بچه خوب است فقط با مادر نمیسازد، مادر را آزار میدهد ولی جانش برای بچهاش در میرود. در چنین موقعیتی که دیگر شک ندارم بدگویی از پدر و سعی در خراب کردن او یا حتی اصرار بر توضیح اینکه با مادر خوشرفتار نیست، نتیجهای نخواهد داد جز اینکه بچه بین دریافت خودش و حرفهای مادر دچار سردرگمی بشود و بلاخره روزی مادر را دروغگو خطاب کرده و به سمت پدر پربکشد و مادر در فراغ ثمره زندگیش بسوزد. مادر بماند و چرا عاقل کند کاری؟!
چه خوشمان بیاید چه نه، بچۀ ما مشابهتهایی با پدرش خواهد داشت که نمیتوان آنها را انکار کرد. در رفتار، گفتار، عادتها، علاقمندیها و سختترینشان شاید شباهت ظاهری. سختترین، چرا که همیشه جلو چشم هم مادر است و هم خود بچه. نکند طفلکی را بکنیم آیینه دق! هر شباهت دیگری را یا پدر باید باشد تا بچه با مقایسه دریابد و یا دیگری (مادر یا آشنایان) باید شباهت را برملا کنند، ولی شباهت ظاهری ناگفته عیان است و بچه از روی عکس هم میفهمد. این شباهت به پدر غایب، همیشه برایش جنبههای ناشناختهای از خودش را رو خواهد کرد و باعث میشود با پدر در زمینههایی همذاتپنداری کند و هرچه که از پدر عنوان میشود برایش پررنگتر و مهمتر جلوه خواهد کرد. در نتیجه در کمین حرفهای راجع به پدرش (بخصوص سخنان مادر) خواهد نشست و کوچکترین اشارهای را به خودش ربط خواهد داد، که بسته به تعریف یا بدگویی میتواند خوشحالش کند یا آزارش دهد. وقتی مادر از پدر بدگویی میکند، یا از مادر گریزان میشود یا از خودش ناامید و متنفر، این بستگی به روحیات و خلاقیت او و قدرت کلام دارد. اگر خیلی مادر را دوست داشته باشد و بهنظرش مادر خیلی کاردرست بیاید، طفل معصوم خودش پیش خودش احساس عذاب وجدان میکند که من هم مثل پدرم بد و نفرین شدهام و مادرم را آزار خواهم داد. مهم نیست پدر در واقع چگونه است؟ یعنی مهم که هست، ولی در ذهن بچهای که بین مادر و پدر در حال پاسکاری شدن است، واقعیت والدین همان است که دیگری نقل میکند، و توصیف هرکدام از دیگری مستقیم روی رفتار و انتظار بچه از خودش تاثیر میگذارد. گفتن ندارد که بدگویی اثر منفی خواهد داشت و پیدا کردن نکته مثبت در والد منفور تاثیر مثبت. با ساختن چهرهای منفور از پدر فقط باعث میشویم بچه خودش را با دلی چرکین در آیینه ببیند و هیچوقت با خودش به آرامش نرسد. این است که پیشتر گفتم حتی اگر پدر خودش نابلد بود و گند زد به همه باورهای بچه، مادر وظیفه دارد با همه نفرتی که شاید در جانش ریشه کرده، بازهم چیزی زیبا و پذیرفتنی از پدر به بچه منتقل کند.
حتی اگر بچه هیچ شباهتی بین خودش و پدرش نبیند و از کسی هم چیزی نشنود، صرف پدر بودنش برای بچه جذاب و مرموز میشود. هرچه مادر از دادن اطلاعات، بیشتر طفره برود، بچه به گوشههای زندگی بیشتر سرک میکشد و بیشتر با ذهن خودش بین آنچه که مییابد ارتباط برقرار میکند و کنترل همه چیز بیشتر از دست مادر درمیرود. از نظر من حتی سکوت و جواب ندادن به سؤالات بچه هم راهکار خوبی برای معرفی پدرش به او نیست. همانقدر که نباید برایش پدری رویایی ساخت و آنچه که نیست ولی ما فکر میکردیم یا دلمان میخواست که باشد را برایش جان ببخشیم، همانقدر هم نباید زشتیهایش را بزرگ جلوه بدهیم. هرچه مادر جبههگیری کمتری در مقابل شناخت بچه از پدرش داشته باشد، در چشم فرزند بزرگوارتر و قابلاطمینانتر خواهد بود و من فکر میکنم ماندنیتر خواهد شد.
شیر نر بادکنکی
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
سپیدهدم
خودم فرزند طلاق نیستم. در خانهای بزرگ شدم که هنگام اوقات تلخی پدر و مادر، من و خواهر و برادرانم جرات اظهار نظر نمیکردیم. هرگاه میخواستیم از یکی (پدر یا مادر) جانبداری کنیم، دیگری توی دهانمان میکوبید که شما اجازه ندارید پشت سر والدینتان حرف بزنید. پدربزرگمان میگفت: مرد رئیس خانه است و هیچ کسی حق بیاحترامی یا کوچکترین اعتراضی ندارد. مادربزرگمان میگفت: ار آغاجی گول آغاجی اسیرگه مه وور آغاجی / مثلا به این منظور که چوب شوهر گل است و هر کی نخوره خل.
به همین سبب هم در چشم من و هم سن و سالانم، پدر شیر نر و مادر شیر ماده و هر دوشان قویترین والدین دنیا بودند. با همکلاسیهایمان که دعوایمان میشد، تهدید میکردیم که پدر یا مادرم را میآورم سرت. با تمامی مشکلاتی که در زندگی هر کسی وجود داشت والدین پشت و پناهمان بودند و با اعتماد به نفس از آتش جهنمی اجتماع (گه گاهی اوقات برافروخته میشد) جان سالم بدر میبردیم. پدرم بسیار مهربان و مادرم بسیار سختگیر بود. این دو، دست در دست هم، تربیتمان کردند.
چه بگویم که فرزندانم، فرزندان طلاقند. با همه دردسرهائی که داشتیم، از پدر شیر نری ساخته بودم که بچههایش به وجودش افتخار میکردند. انتقاد دیگران را نمیپذیرفتند و از دل و جان حامی و عاشق او بودند. زمان سپری شد و بزرگ شدند و تفاوت سخنان من با حقیقت پدر را درک کرده و کمکم از او دلسرد شدند. شیر نر ما بادکنکی از آب در آمد و بادش خالی شد. او خود با رفتار خویش تصویر ارائه شدهاش را دگرگون کرد. هر سال عید نوروز انتظار دارم زنگی بزنند و عید را به پدرشان تبریک بگویند. نه تنها ببخشند بلکه فراموش هم کنند. اما متاسفانه نه میخواهند ببخشند و نه فراموش کنند. حداقل آموختهاند که رفتار او را تکرار نکنند. با بچههایشان مهربان باشند. به خاطر فرزندانشان هم که شده با همسرشان توافق داشته باشند.
معرفی میکنم: هیولا، پدرم.
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
سحرگاه
بحث بین دو نفر همیشه وجود داره. دعوا و درگیری همیشه هست. به نظرم یکی از پارامترهایی که بلوغ رابطه رو نشون میده، نبودن این اختلاف نظرها و دعواها نیست. بلکه لحن و حالتیه که دو طرف پشت سر هم و وقت تعریف کردن از همدیگه انتخاب میکنن. رعایت مقدار و ملاحظهی در نبود همدیگه است.
رابطهی مامان و بابا یکی از نابالغترین روابطیه که توی زندگیم دیدم. این دو نفر انگار هیچ وقت با هم خوب نبودن. به طوری که من هیچ وقت خاطرهی خوبی از زبان مامان در مورد بابا نشنیدم یا هیچ وقت بابا به صفت خوب یا ویژگی خوبی از مامان اشاره نکرد. این دو نفر بیشتر از اینکه به پاس فرزندان مشترک، با هم مودبانه برخورد کنند، دو نفری به دنبال یارکشی از بین ما بودند. هر کدومشون مدل خودش.
خاطرهی تلخی هست که مامان بارها از بابا تکرار میکنه. برای روزی که مامان بچه شیر میداده و یادم نیست کدوممون نوزاد بوده. هیچ چیز خوردنی تو خونه نبوده و اوضاع مالیشون خیلی بد بوده و بابا طبق معمول حواسش به هیچی نبوده. مامان گشنه بوده و اعتراض میکنه که شوهرش به عنوان نانآور خانواده باید نقشش رو بهتر ایفا کنه و چرا هیچی نیست به جز یک دونه تخممرغ توی یخچال. اینجاست که بابا میره سر یخچال. تخم مرغ رو برمیداره. میاد و جلوی مامان میشینه و تخم مرغ رو میشکنه توی دهنش و جلوی چشمهای گرسنهی مامان همونطور خام قورتش میده. خاطرهی تلخ بعدی برای روز دادگاه خانواده است که چطور با نامردی امنیت روانی مامان رو با بحث کردن خراب میکنه جوری که مامان حاضر میشه حتی از حضانت ما صرفنظر کنه تا زودتر جونش رها شه.
خب، این مرد شیطانی پدر منه. اولین مردی که در زندگیم شناختم و کسی که تمام دوران زندگیم کنارم حضور داشته. مردی که سرلوحهی انتخابهای بعدی من از میان مردهاست.
من بابا رو چطور شناختم؟ از کارهای کوچیک و بزرگش. مثلا اینکه تا وقتی ما همه از نوجوانی رد شدیم فکر میکردیم موز دوست نداره. اونقدر که همیشه سعی میکرد میوه کمتر بخوره و سهم هر کدوم ما رو بیشتر کنه. از اینکه وقتی اوضاع مالیش خوب نبود، چند سال برای خودش حتی لباس نخرید و ولخرجی نکرد و ما رو مسافرت برد و برامون هر چیزی خواستیم تهیه کرد. از مهربونیهاش. از لبخندش. از پشت و پناه بودنش. از پدری کردنش نه فقط برای ما، که برای همهی اعضای فامیل.
بابا دوباره ازدواج کرد و من بیشتر بابا رو از زبان مادر جدیدم شناختم. ایشون مقید بود که هیچ وقت از بابا به ما بد نگه. هیچ وقت قهرش رو از اتاقشون بیرون نیاره و هیچ وقت ارزش همسرش رو پیش ما نشکونه. نتیجهاش این شد که ما یاد گرفتیم احترام به همدیگه چقدر مهمه. یاد گرفتیم بدون نفرت میشه بحث کرد. یاد گرفتیم خانواده میدان جنگ نیست.
به نظرم آدمها نمیتونن سالهای زیادی پستی و رذالت خودشون رو پنهان کنن. اون هیولایی که مامان از بابا ترسیم میکنه رو من هیچ وقت ندیدم. همینه که فکر میکنم اشتباه از نقش اول داستان نیست. از روایت و حسن نیت راویه. این منجر شده به بقیهی خاطرات مامان هم شک کنم. منجر میشه به حرفهای مامان شک کنم. منجر میشه به مامان شک کنم.
متاسفم که میتونم چنین متنی بنویسم.
افتادگی دریچه میترال در یک رابطه آسیبدیده
«تصویر ارائهشده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیبدیده»
مهمان هفته: سید جواد متولی
اواخر سالهای دهه هفتاد شمسی در ایران، سالهای تازه رونق گرفتن نشریات خانوادگی بود. همانها که یکباره با علم به خلاء موجود و دریافت مجوز انتشار به کیوسکهای روزنامهفروشی راه یافتند تا از آن به بعد جوانانامروز و اطلاعاتهفتگی و زنروز بدون رقیب نمانند. این نشریات که جملگی با محتوای مرتبط با مسایل خانوادهها منتشر میشدند، بخشی از مراجعات من برای جستجو در حوزه خانواده را تشکیل میدادند. بطور معمول چند کارشناس خانواده هم در این نشریات بودند که به سئوالات خوانندگان پاسخ میدادند. آنچه برایم عجیب بود این که همیشه اوقات در این پرسش و پاسخها، زنان پرسشگرند و کارشناسان هم ضمن برشمردن دلایل مختلف، مردان را در اکثر توضیحات مقصر قلمداد میکنند – هر چند که برخی نکات را به زنان هم متذکر میشدند.
همیشه به عنوان یک مرد به نقشی که مردان در یک رابطه زناشویی ایفا میکنند، دقت میکردم. سعی کردم این نگاه کارشناسی که منتشر شده را در اطراف خودم تعمیم بدهم تا ببینم چقدر با آنچه در اطراف من یا در زندگی شخصیام رخ میدهد، همخوانی دارد. اگر جانب انصاف را بگیرم در پنجاه درصد مواقع حق با کارشناس نبود! حتما میپرسید چرا؟ خیلی ساده است. فقط سعی کردم پای صحبت چند نفر از زنان و مردانی که در یک رابطه آسیبدیده قرار گرفته یا در معرض طلاق بودند بنشینم. در موارد متعددی هم تیغ جراحی برداشتم و زندگی خودم را، نقشم تحت عنوان همسر در رابطه زناشویی را تشریح کردم تا ایرادات را دقیقتر ببینم و بیابم.
قصد من غیر موثر نشان دادن آن نشریات و نظرات کارشناسان آنها نیست – گرچه بخش عمدهای از این نشریات جزو نشریات زرد محسوب میشوند. در مواردی این مشاورهها تاثیرگذار و نتیجهبخش هم بوده و نمیشود این را نادیده گرفت. من از آنچه در آن نشریات به عنوان اظهارات فرد نیازمند مشاوره منتشر میشد به این نتیجه رسیدم که نویسنده و درخواستکننده مشاوره در قلب ماجرا سهوا یا عامدانه نکاتی را حذف کرده که در نهایت منجر به یک طرفه به قاضی رفتن میشود. غیرواقعی دانستن مدعای زنان آسیبدیده، در پنجاه درصد موارد درست بود. به نظر من آنچه گفته و منتشر میشد همه حقیقت نبود.
رابطه آسیبدیده زناشویی در آنجا همیشه دو طرف ماجرا را نداشت! خلاصه کردن رخدادهای زندگی در یک روایت نمیتوانست نتیجه مطلوبی را بدست بدهد. بیتردید افراد یا دلایل دیگری هم در وقوع مساله دخیل بودند. نقش خانواده و اطرافیان را هم نمیشود دستکم رفت. همانها که خود را به عنوان بیبدیلترین و موثرترین مشاوران و کارشناسان در موضوعات میدانند و در مداخله خود از هر روشی از جمله تجربیات شخصی خود به عنوان راهکار استفاده میکنند. این وسط اگر آن زن و شوهر کودکی داشته باشند، توصیهها بیشتر و آسیبها شدیدتر و جدیتر است.
در عمل هیچ کس به طور موثری برای فرزندان رابطه آسیبدیده تلاشی نمیکند. همه دنبال مقصر در ماجرا میگردند و اصلا وضعیت بچهها در اولویت قرار ندارد. نگرانیهای آنها در اولویت نیست. ولی بدون اغراق اگر دقیقتر نگاه کنیم، بیشترین آسیب را آنها از یک رابطه متزلزل میبینند. همانها که درست وسط دعواهای خانوادگی نشسته و ناظران خاموش ماجرا هستند. بچههایی که قضاوتهای اطرافیان و نحوه برخوردها را میبینند و در ذهن ثبت میکنند.
به طور معمول در ایران، کودکان در یک تنش پیشآمده به همراه مادر و در محیطی قرار میگیرند که مادر حضور دارد. نگرانی آنجا شدت بیشتری به خود میگیرد که بچهها تحت تاثیر همان حرفها واکنشهای احساسی خاصی را در مواجهه با پدر از خود بروز میدهند.
هنوز مراجعه به روانشناس و مشاور در طبقات مختلف جامعه – خواه ثروتمند باشند یا متوسط و فرودست – از جمله خط قرمزهاست. در حالی که همه خود را موثرترین مشاور و راهکارشان را قطعیترین راه حل میدانند و هم چنان در خیل عظیمی از مردم این تابوی مراجعه یا نشکسته و یا بدلیل گرانی حق مشاوره، از برخورد درست با موضوع طفره میروند.
مرد هم در ماجرای رابطه آسیبدیده، رفتارهای معقول و نامعقول زیادی دارد. ولی حتا اگر یک رابطه زناشویی به هر دلیلی قابلیت تداوم ندارد، نمیتوان جایگاه پدر را در ذهن بچهها مخدوش کرد. هم چنان که مادر نقش مادرانه خود را محفوظ و محق میداند، کودکان حق دارند تا از پدر و مادر سهم برابری داشته باشند. سهمی که به گواه نشانهها کمتر به صورت برابر به طرفین اختصاص مییابد و حتا در قوانین موضوعه و حکم دادگاه طلاق هم مراعات نمیشود. یعنی دادگاه حکم میدهد که سرپرست چه کسی باشد و دیدارها چگونه انجام شود ولی کیفیت رابطه و روحیات فرزندان بطور کل نادیده گرفته میشود. سهم مداخله سایرین در کیفیت این ارتباط بشدت تاثیرگذار است. حالا مرد یا زنی که حضانت فرزندان را بر عهده دارد، بار مضاعفی را بر دوش خود میبیند و ممکن است برای تسهیل این مسیر از کمک دیگر اعضای خانواده استفاده کند.
حتما میدانید که پدرها حتی در سرپرستی فرزندان معایبی دارند. ولی مگر مادرها ندارند؟ عاطفه نقش شریانی در زندگی فرزندان دارد. همچنان که قلب از دو بطن چپ و راست برای خونرسانی و پمپاژ استفاده میکند، عواطف کودکان به حسهای پدرانه و مادرانه همزمان نیاز دارند. در یک بیماری قلبی مثل «افتادگی دریچه میترال» که اختلال در کار دریچه میترال قلب محسوب میشود، این دریچهها بزرگ شده و به سمت داخل دهلیز چپ کشیده میشوند. گاهی اوقات طی انقباض ناگهان با صدا بسته میشوند و ممکن است منجر به برگشت خون به دهلیز چپ (پسزنی) شود. این اختلال در حالت عادی جای نگرانی ندارد اما کافی است که بیماری تشدید شود تا مشکلات ثانویه به وجود بیاید. تصور کنید پدر و مادر بطن چپ و راست قلب زندگی زناشوئیاند. رابطه آسیبدیده می تواند مثل افتادگی دریچه میترال همان آسیبی باشد که فرزندان دراین رابطه متحمل میشوند. این آسیب ممکن است تا مدت ها بروز نیابد. اما این دلیل نمیشود تا آن را کتمان کنیم. روزی خواهد رسید که ما در مقابل پرسشهای چرایی طلاق و جدایی توسط آنها قرار خواهیم گرفت. روزی خواهد رسید که آنها بخواهند در نقشهای اجتماعی و زندگی شخصیشان قرار بگیرند و تاثیر این جدایی در آن موقعیت بشدت نمود بیرونی پیدا خواهد کرد. این همان چیزی است که در تصویر زندگی امروز خود ما هم در ارتباط با گذشته وجود دارد. نگاه کنید به زندگی خودتان، از چه چیزهایی تاثیر گرفتهاید؟ از کدام یک از والدین نشانیهای بیشتری را با خود حمل میکنید؟ خلقیات و روحیات شما به کدام جهت میرود؟ نقش مادر و پدر در وضعیت امروزتان چگونه بوده است؟
تصویر مخدوشی که به عنوان مقصر از پدر توسط مادر و اطرافیان – یا برعکس – نشان میدهند، حتما تاثیر مخرب خود را خواهد گذاشت. تفاوتی نمیکنند مقصر آسیبها چه کسی باشد یا چه کسی معرفی شود. فراموش نکنیم حتا اگر یکی از طرفین قطع رابطه، مسئول مشکلات باشد هم، جایگاه پدر و مادر را نباید در پیش چشم فرزندان مخدوش کرد. کاری که مادر – پدر یا اطرافیان غیر مسئول در یک رابطه آسیبدیده مکرر مرتکب میشوند.
حق عدم طلاق
«ترس از طلاق»
بامداد
قبلترها یک شوخیای با دوستانم داشتم که میگفتم من وقتی ازدواج میکنم که آنقدر شیفته همسرم باشم که از او حق عدم طلاق بگیرم به جای حق طلاق، یعنی اگر بخواهیم هم نتوانیم از هم جدا شویم. حالا هم همین فکر را میکنم. نه اینکه بخواهم حق عدم طلاق بگیرم اما حالا فکر میکنم طلاق با چیزی که بیشتر ما فکر میکنیم متفاوت است. یک زمانی در هر مشکلی دنیال راه حل نبودم، دنبال راهی برای برگرداندن اوضاع به حالت قبل بودم. در خیلی مسئلهها این راه جواب میداد؛ تا مدتها شاید فکر میکردم طلاق هم همین است. «برگرداندن آدم به زندگی قبلی، به دختر یا پسر خانه بودن».
اما واقعیت چیز ترسناکتری است. انگار معلمی باشد که برش گردانی به میز کلاس اول، خب این هیچ هیجانی ندارد، هیچ جذابیتی، هیچ زیبایی و حالت امیدوارانهای ندارد. حالا میدانم طلاق یک راه فرعی در جاده زندگی است که آدم را میرساند به یک مسیر دیگری. مسیری متفاوت از «زندگی مشترک» و متفاوت از «بچهی خانه بودن». راستش آنقدر که طلاق برای من دیو وحشتناکی است، مرگ نیست و صادقانه بگویم بارها شده که به جای «طلاق» به «مرگ» فکر کردهام (هم به خودکشی، هم به قتل).
گمانم آدم برای رفتن به یک راه جدید، که این همه هم سخت است، باید توان بسیاری داشته باشد که من آن توان را در خودم نمیبینم؛ مخصوصاً این که برای من عشق دلیل اصلی زندگی است و نمیدانم اگر عشقم را از دست بدهم دیگر چرا باید زندگی کنم. همین است که هر روز مرا میترساند و هر روز مرا به پیدا کردن راههای بهتر برای خودکشی وامیدارد.
حلقه طلا، پابند سرب
«ترس از طلاق»
نیمهشب
آدمی که تکلیف خودش رو نمیدونه و نمیدونه میخواد سمت مدرنیته و شخصی بودن زندگیش بمونه یا بره سمت سنت و زندگی جمعی رو نمیفهمم. آنقدر به نظرم این خطوط واضح هستند و آنقدر مشخصه هر چیزی متعلق به کجاست که آدمهای معلق در این بین رو نه تنها درک نمیکنم، که حتی از برانگیختن حس همدردی من هم عاجزن.
طلاق ترس نداره. این رو من میگم که هیچ وقت طلاق نگرفتم و هیچ وقت در موقعیتهای مشابه طلاق هم قرار ندادم خودم رو. اما دور و برم پر از آدمهاییه که یک عمر لاف زدن چقدر ارزشهای شخصی خودشون رو دارند و در شخصیترین موقعیت زندگیشون که قرار گرفتن، به شدت ترسیدن. ترس از خانواده. ترس از آبرو. ترس از چیزهایی که من در ارزشمند بودنشون حتی شک دارم اما به چشم اونها آنقدر مهم و نگرانکننده میاد که گاهی به نظرم میاد یکیمون از پشت کوههای تبت داره به قعر شبه قاره هند نگاه میکنه.
الف خوشگل و خوش مشرب و باهوشه و از یک سال بعد از رفتنش از ایران، از همسرش جدا زندگی میکنه. هر دو از خانوادههای مذهبی و ثروتمند و سنتی بودند که حدود بیست سالگی و بعد از خواستگاری ازدواج کرده بودند. حالا اما الف یک شهر زندگی میکنه و همسرش یک شهر دیگه. هر کس پی زندگی خودشه و هر دو قصد ندارند برگردند ایران. الف گاهی عاشق میشه. زندگی جدید رو میبینه و تجسم میکنه و حسرت میخوره و بعد خونهی سرد یک نفرهاش رو حفظ میکنه. الف میترسه قانونا از همسرش جدا بشه و دل پدر و مادرش بشکنه. میترسه بعد از طلاق دیگه فرزند محبوب خانواده نباشه. اعضای خانواده هم منتظرن سر الف و همسرش به سنگ بخوره و برگردند سر زندگی مشترکشون. الف یک کار موفق داره. یک شخصیت منظم و یک زندگی شخصی تاسفبرانگیز.
ب هم دقیقا همین اتفاق براش افتاد. ب و همسرش هر کدوم پی زندگی خودشون رفتن و بعد از چهار سال بلاخره تصمیم گرفتن رابطهی سوختهی دونفره شون رو رسما تموم کنند. تا اون موقع هر دوتا جلوی خانواده ها نقش بازی کردند و گاهی هر کدوم به خانوادهی اون یکی زنگ میزد و احوالی میپرسید که کسی متوجه جدا شدنشون نشه. بقیه که فهمیدن، آنقدر جبهه گرفتند و واکنش تند نشون دادند که ب و همسرش دیگه میترسن بیان و خانواده رو ببینن.
پ جدا شد و بعد از جدا شدن تبدیل به یه زن مطلقهی سوخته شد. نمیتونست راحت مهمونی بره و راحت معاشرت کنه. قضاوتها و حرفهای بقیه آزارش میداد. چندسال گذشت تا دوباره ازدواج کرد و کمتر از یک هفته بعد از ازدواجش فهمید که اشتباه کرده. بعد از اون مابقی زندگیش رو با چشمهای نگران اره داد و تیشه گرفت و تبدیل به یک زن ناامید غرغرو شد. برای پ ناممکن بود به اون جهنم برگرده. براش سخت بود تمام وسایل یک خونه رو از نو بفروشه و برگرده خونهی پدریش و البته براش ناممکن بود مسئولیت زندگی خودش رو تنها به عهده بگیره و مستقل زندگی کنه.
ت اما هنوز با همسرش زندگی میکنه. ت عاشق بچههاشه و میگه که نمیتونه کودکی اونها رو خراب کنه. قرار شده دختر کوچکش دوازده ساله که شد به همسرش بگه که نمیخواد باهاش زندگی کنه. تا اون موقع هر روز رو روی تقویم میشمره و هر روز زندگیش رو داره از دست میده.
طلاق یعنی برگشتن و از نو شروع کردن. یعنی جسارت اینکه بگی اشتباه کردم. کسی که از طلاق به خاطر تنهایی، به خاطر حرف بقیه و به خاطر بچههاش یا نامشخص بودن آینده بترسه، شبیه کسیه که لب بیکران اقیانوس راه میره و میترسه شنا کنه. یا شبیه کسی که از زندگی کردن گریزونه و عمرش رو به سادگی پوچ میکنه. البته که میدونم، بله. دیکتهی ننوشته غلط نداره.