ماه: سپتامبر 2016

زخم التیام‌نیافته خیانت

«خیانت»

سحرگاه

او مردی میان‌سال است. حدود دوازده سال پیش از همسرش جدا شده و دو دخترش را بزرگ کرده و شوهر داده است. می‌گویند مردی پرکار بود. روزانه بیشتر از هشت ساعت کار می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشد و خانه‌ای بخرد. روزی از روزها سر کار بازوی چپ‌اش زخمی می‌شود و کارفرما او را پیش پزشک می‌فرستد و بعد از بخیه و پانسمان به خانه روانه می‌کند. مرد در خانه‌اش را می‌گشاید و وارد می‌شود. ظاهرا کسی در خانه نیست. از اتاق خواب صدای موزیک شنیده می‌شود. وقتی در اتاق خواب را باز می‌کند. زنش را برهنه در آغوش مردی بیگانه می‌بیند. فوری از اتاق خارج شده و پشت در می‌ایستد. خدا می‌داند چه حال و روزی دارد. زن با عجله لباس می‌پوشد و از اتاق خواب بیرون می‌آید و می‌خواهد توضیح بدهد. اما مرد در حالی نیست که گوش‌هایش بشنود. سرانجام زن اظهار می‌کند که عاشق مردی دیگر شده است و شوهری که از صبح تا شب مثل خر کار می‌کند و از سکس هیچ نمی‌فهمد، به دردش نمی‌خورد. بچه‌ها هم ارزانی خود مرد. جوان است و می خواهد زندگی کند و الی آخر… اطرافیان از مرد میخواهند که علیه زنش شکایت کند. اما او ترجیح می‌دهد بدون سر و صدا زن را طلاق دهد. چون دلش نمی‌خواهد مادر بچه‌هایش پیش مردم بیشتر از این  بدنام شود. بعد از طلاق هم نه تنها ازدواج نمی‌کند، بلکه تختخواب را دور می‌اندازد و شب‌ها روی کاناپه اتاق نشیمن می‌خوابد.

این مرد اکنون به من پیشنهاد ازدواج داده است. فکر می‌کند می‌توانیم با هم کنار بیاییم. بیشتر خصوصیات اخلاقی‌مان شبیه به هم است. تقریبا هم سن و سال هستیم. هر دو مزه خیانت را چشیده‌ایم. او فکر می‌کند ما دو نفر می‌توانیم مکمل هم، رفیق هم و در همه حال کنار هم باشیم. او بدون هیچ شبهه‌ای مرا انتخاب کرده است. بچه‌های هر دو ما راضی به این ازدواجند. من نیز دوست دارم همراه و دوست او باشم. اما می‌ترسم عقده‌های من موجب ناراحتی او شود و من این اجازه را ندارم. او باید خوشبخت شود و من می‌ترسم خوشبخت‌اش نکنم. هر بار در مقابل تکرار درخواست او می‌گویم نه.

شاید این «نه» خوشایند خواننده این متن نباشد. اما من هم دلیلی برای خودم دارم. می‌خواهم عقده دل بگشایم و بگویم چرا از ازدواج دوم می ترسم. چون همسرم بجز خیانت‌های کوچک و بزرگ، خیانت دیگری هم حق من کرد. او به اعتماد به نفس من، آینده من، لذت من از مردی که قرار است همسر و همدم و دوست من شود هم خیانت کرد. نه یک بار، بلکه چندین بار، نه یک نوع، بلکه به انواع مختلف. اکنون به بدترین خیانت‌اش می‌اندیشم. من نیز همانند خواستگارم از اتاق خواب وحشت دارم. اتاق خواب نگو شکنجه‌گاه بگو. اتاقی که به جای عشق و لذت ، عشق بازی دردناک همراه با اعمال وحشیانه را به خاطرم می‌آورد. به قول مرحوم مادربزرگم که وقتی بازوی کبودم را دید گفت: به چنین شوهری می‌گویند گونوز جانین دوشمنی  گئجه گؤتون دوشمنی / روز دشمن جون و شب دشمن کون.

سالهاست که در تنهایی و سکوت و آرامش زندگی می‌کنم. سال‌های اول نسبت به مردان تنها یک حس در قلبم جای گرفته بود: نفرت… نفرت و دیگر هیچ. دو سه سالی سپری شد و با خود گفتم همه مردها که بد نیستند. پدر مهربان است، برادر پشت و پناه است، دایی دوست‌داشتنی است. عمو دریای محبت است. پسرهای عمو یا عمه یا دایی و خاله، همگی رگ غیرت دارند و مواظب هستند. همه اینها مرد هستند. اینها «شوهر» هم هستند. چرا باید فکر کنم همه شوهرها بد هستند؟

او به من خیانت کرد. چه خیانتی بدتر از این که بدتر از مغول‌ها آمد و حیثیت، جوانی، دارائی، وطن، ایل و تبارم را دزدید و رفت؟ آن گونه که دلش می‌خواست لذت برد و رفت؟ تخم نفرت در دلم کاشت و رفت؟ آیا به نظر شما این بدترین نوع خیانت نیست؟

امکان عاشقی زلیخا یا حق شتر سواری به صورت دولا دولا

«خیانت»

مهمان هفته: اون آقاهه

به جای مقدمه
در باره خیانت چه می‌توان نوشت که از یک سو خودت را مردی سنتی و پابند به اصول مقدسِ مردسالاری و زن ستیز معرفی نکرده باشی و از دیگر سو یک خودشیرینِ شبهه روشن فکرِ غربزدهِ خودباخته‌ی بی‌غیرتِ در حال پاچه خاری. با نوشته‌ات می‌توانی از یک طرف بنیان خانواده و ارزش‌های والای انسانی و دینی را نشانه بگیری و نشانه‌ای باشی از بیشمار نشانه‌های آخرالزمان و از طرف دیگر رواج‌دهنده افکار منفی و خشونت و تبعیضِ روشمندِ دیرینه علیه زنان و مشتی باشی از خروارِ مردانی که برابری کامل زن و مرد را بر نمی‌تابند.
به هر حال این چند سطر عقیده شخصی نویسنده است و هیچ هدفی پشت آن مستور نیست.

زلیخای عاشق
روزی در یک میهمانی خانوادگی کسی ادعا کرد از نظر برخی از علما خواندن سوره یوسف برای زنان مکروه است. عده‌ای در جمع دلیل آن را جویا شدند که خانمی با عصبانیت و با لحنی عصبی اعلام کرد که «چون زنان نباید بدانند که زلیخا عاشق ‌شد». اگر زلیخا را سمبلی برای زنان متاهل فرض کنیم، شاید واکنش عصبی آن خانم را بتوان به نوعی از اعتراض تفسیر کرد که عاشق شدن زنی متاهل را حقی مسلم می‌داند که بوسیله جامعه مردسالار از زنان دریغ شده است و حتی خواندن داستان‌هایی در این باب را برای آنها ممنوع کرده است تا مبادا بفهمند که چنین چیزی هم ممکن است. در حالیکه در همان جامعه عاشقی یک مرد متاهل و حتی خیلی فراتر از آن، نه تنها تقبیح نمی‌شود بلکه در موارد متعدد علاوه بر توجیه، تشویق نیز می‌شود. به زبان ساده خیانت از طرف یک زن گناهی است بزرگ و نابخشودنی و از طرف یک مرد شیطنتی قابل درک و گذشت.

من نه زن هستم که بتوانم حس ایشان را درک کنم و نه اعتقادی دارم به مردانه زنانه کردن موضوع‌های حساسی مانند این. ولی اگر برداشتم از این حرف درست باشد و طبق معمول به کاهدان نزده باشم، به دو دلیل معتقدم که ایشان نباید عصبانی می‌شدند. اول اینکه چندان در قید و بند کراهت یا حرمت خواندن یک سوره از قران بوسیله زنان نباشند و بطور کلی هم فکر نمی‌کنم در جامعه امروز و با وجود این همه منبع و رسانه به زبان مادری در این دهکده جهانی هیچ عقل سلیمی خواندن یک متن پر از استعاره عربی را مکروه اعلام کند از ترس اینکه خدای نکرده ناموس مسلمین هوایی شود. اگر می‌شد و گوش شنوایی بود این سریال‌های پر مخاطب و دیدنی بعضی از شبکه‌ها حرام اعلام می‌شد که حتی شرلوک هلمز هم نمی‌تواند تشخیص دهد که بالاخره کی زن کی بود و کی شوهر کی. دوم اینکه کسی نمی‌تواند عشق را منع کند و آن را حقی بشری نداند که اگر می‌شد شاعر هزار سال پیش آرزو نمی‌کرد که خنجری فولادی بسازد و توی چشمش فرو کند تا دلش آزاد شود. بدون عشق چه تفاوتی بود بین دیگر جانداران و انسان؟ چه کسی می‌تواند عشق را ممنوع کند؟ اگر توانست چه کسی می‌تواند مجری‌اش باشد؟ که گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنچه هست گیرند.

ولی فارغ از پاسخ به آن استدلال، چیز دیگری که مرا به فکر فرو می‌برد این است که با توجه به تغییر شرایط اجتماعی و حضور روزافزون زنان در بخش‌های مختلف اجتماع و در کنار آن افزایش سطح آگاهی و دانش و شاید از همه مهمتر استقلال مالی بسیاری از زنان و اینکه هر روز و هر جا با مردانی مواجه می‌شوند که در مقام مقایسه ممکن است از همسر یا دوست پسرشان سرتر باشند، چرا نباید دل در گرو دیگری بگذارند؟ البته همین سوال را با همین استدلال‌ها می‌توان در باره مردها پرسید و تفاوتی بین این دو وجود ندارد. در این میان تکلیف خانواده، چه با تعریف مدرنش و چه سنتی، چیست؟

فکر می‌کنم اگر همزیستی عاشقانه یک زوج را، حتی در غیاب اسناد رسمی، یک قرارداد یا پیمان بدانیم؛ بی‌شک پرهیز از خیانت، یا با بیانی مثبت‌تر وفاداری، یکی از مهمترین ارکان این رابطه خواهد بود و نقض مهمترین رکن یک قرارداد هم به معنای فسخ قرارداد خواهد بود. این وفاداری می‌تواند تعاریف مختلفی داشته باشد یا بازه‌های مختلفی را در بربگیرد ولی چیزی که به تقریب همه بر آن متفق‌لقولند وفاداری در احساس است و وفاداری در ارتباط جنسی. از نظر من خیانت در احساس، شروعِ پایانِ پیمان است و خیانت جنسی نقطه پایان و غیرقابلِ برگشت آن و از بین این دو، خیانت در احساس (یا عاشقی مجدد) مهمتر.

برای افرادی مانند من، خیانت احساسی اهمیتی بیش از خیانت جنسی دارد. کم نیستند کسانی که، نه به سادگی ولی به هر حال، از خیانت جنسی گذشت می‌کنند ولی به هیچ وجه نمی‌توانند با خیانت احساسی کنار بیایند حتی اگر بنا به دلایل مختلف زندگی زیر یک سقف را ادامه دهند. خیانت احساسی شاید درد آورتر و تلخ‌تر از چیزی باشد که در مرحله اول به ذهن می‌آید. اینکه با کسی سر بر بالین بگذاری که دلش با تو نیست، خیلی دردآور و تلخ است و تصور اینکه در خصوصی‌ترین لحظات کس دیگری را به جای تو در ذهن داشته باشد و با یاد او در کنارت بیآرامد دیوانه کننده.

اثبات خیانت عاطفی تا موقعی که کسی به آن اعتراف نکرده است، کار ساده‌ای نیست یا شاید حتی ناممکن باشد بخصوص اگر پای هزینه‌های اقتصادی و اجتماعی درمیان باشد. با این حال چون صحبت از احساس است گاهی آگاهی از خیانت نیازی به بیان کلمات ندارد. در این جور مواقع می‌توان خیانت را با چشم دل دید و فهمید، گرچه نمی‌توان به راحتی برای دیگری توصیف یا به آن استناد کرد. شاید این غزل معروف ابوالحسن ورزی بتواند منظور را بهتر برساند:

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود …
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود…
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
تنها امید جان من تنها نبود…

البته این گفته به معنای تائید کسانی نیست که بقول علما دائم‌الشک‌اند و فقط بدنبال بهانه‌ای هستند تا از جفای یار شکوه کنند و گروهی را، چه زن و چه مرد، متهم به بی‌وفایی و عهد شکنی ذاتی. بلکه بیان این نکته است که تغییرات ناگهانی، و در ظاهر بی‌دلیل، خلق و خو و رفتارها و کنش‌ها شاید نشانه شروع چیزی باشد که به ما می‌گوید تا دیر نشده است باید فکر چاره کرد.

نمی‌توانم گفته بعضی را درک کنم که معتقدند خیانت احساسی گاهی خوب است و ممکن است هیچگاه هم، حتی در طولانی‌مدت، به خیانت جنسی نرسد و در عوض می‌تواند باعث محکمتر شدن پیوند در خانواده بشود و باید شریک زندگی را در داشتن چنین عشقی آزاد گذاشت. با فرض به وفاداری جنسی، چگونه می‌توان با کسی که به وضوح وقتی با دیگری است شادتر است و فکر و ذهنش پر شده از یاد او و فقط بخاطر ترس از عواقب اجتماعی یا بخاطر رعایت حال فرزندان یا درگیر بودن طرف مقابل در یک رابطه، توان جدایی را ندارد، زیر یک سقف ماند. کاری به ازدواج‌های سنتی یا اجباری ندارم ولی در ازدواجی که با آگاهی و انتخاب آزاد شکل گرفته چگونه می‌توان وجود یک عشق دیگر را هم قبول کرد.

تکلیف زلیخا چیست؟
به داستان زلیخا برگردیم. از دید من این حق مسلم زلیخا یا همتای مذکر اوست که عاشق بشود بشرطی که همه عواقب عاشقی را بپذیرد و نخواهد که هم از مواهب رابطه اول منتفع باشد و هم در همان حال از فراق یار تازه ناله سر دهد. شتر سواری شاید اشکال نداشته باشد ولی دولادولا، چه عرض کنم.

آینه‌های روبرو

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

از میان نامه‌های رسیده: موگه

وقتی وارد دانشگاه شدم فکر می‌کردم بالاخره عشق شکوهمند زندگی‌ام را پیدا می‌کنم و خیلی تر و تمیز و بی‌دردسر یک ازدواج خوب و استاندارد خواهم داشت و سکس عاشقانه را در آغوش همسرم برای اولین بار تجربه خواهم کرد. اما چنین اتفاقی نیفتاد (طبیعتا) و من شروع کردم به آشنا شدن با پسرها.

وقتی بیست و چهار سال داشتم اولین بار جلوی چشمان پسری عریان شدم که بعدها فهمیدم از خودم هم بی‌تجربه‌تر بود، ولی آن موقع خیلی ادعای «خبرگی» داشت. جوری به بدنم خیره شده بود که مطمئن شده بودم عیب و ایرادی دارم یا دستکم عجیب و غریبم. معاشقه با او هیچ لذتی نداشت ولی باعث شد در ارتباط بدن خودم با بدن دیگری احساس راحتی کنم. کسان دیگری بعد از او آمدند و رفتند.در معاشقه با بعضی عشق و لذت و بعضی دیگر فقط لذت داشتم. در هر ارتباطی یاد گرفتم که چطور زبان بدنم را با «بدنش» هماهنگ کنم و به بدن آن دیگری هم یاد بدهم. از هم آموختیم و رشد کردیم. هیچکدام از این روابط به ازدواج نیانجامید (و چه بهتر)، ولی هرگز از داشتنشان پشیمان نشدم. اعتماد به نفس، توانایی لذت بردن و لذت بخشیدن کمترین چیزی بود که بدست آوردم. البته شاید من خوش‌شانس هم بودم که یارانم در کل انسان‌های نرمال و خوبی بودند و من درگیر هیچ آزار و اذیت بدنی یا روانی نشدم (درد و رنج پایان رابطه مسئله جداگانه‌ایست).

من و همسرم برای هم نه از نظر عشقی و نه جنسی «اولین» نبودیم. اتفاقا همین موضوع تا الان به هر دوی ما کمک کرده بهتر با هم و با زندگی مشترک کنار بیاییم. ازدواج بیش از هر چیزی از نظر من یک قرارداد و پذیرش مسئولیت است و واقعا باید برایش آمادگی داشت. شناختن ذهن و بدن خود و آن دیگری به تنهایی و در ارتباط با همدیگر قبل از وارد شدن به وادی زندگی مشترک با تمام مسئولیت‌هایش به نظرم واقعا لازم است و البته آن دیگری نباید حتما همسر آینده‌مان باشد. دوستان و آشنایان زیادی دارم همسن و سال خودم – آقا و خانم – که همگی با اولین عشق یا اولین مورد آشنایی‌شان ازدواج کرده‌اند و حالا در حال انجام تجربیاتی هستند که باید قبلا انجام می‌دادند. مسلما نمی‌توانم تجربه خودم و یا دوستان اطرافم را به همه تعمیم بدهم، ولی در مورد خودم با اطمینان می‌توانم بگویم علی‌رغم تمام سختی‌ها و استرسی که در داشتن روابط قبل از ازدواج پیش روی خصوصا خانم‌ها هست،این بهترین کاری بوده که برای «خودم» انجام داده‌ام.

 هفتاد ساعت سفر

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

از میان نامه‎های رسیده: غزاله

تنها یک نگاه به دور و بر و اطرافیان کافی بود که توی دلش خالی شود، دوست صمیمی‌‌اش تنها بعد از ١٢ روز از شروع آشنایی‌اش با یکی از خواستگارانش  پای سفره عقد نشسته بود، تنش می‌لرزید از تصور این اتفاق، دیگری بعد از ٢ سال رفتن و آمدن و سه سال زندگی مشترک همین هفته پیش  قرار آخرشان را در دفتر طلاق گذاشته بود! هر چه میگ‌شت نمی‌توانست به قانون کلی برسد، واقعا چه چیزی می‌توانست خوشبختی زندگی مشترک را تضمین کند؟

مشاور می‌گفت اگر بخواهی کسی را بشناسی ٦٠-٧٠ ساعت نشست و برخاست کافی‌ست. راست هم می‌گفت، واکنش آدمها در خرید و سینما و کافه و کوچه و بازار از جایی به بعد دیگر تغییر نمی‌کند، برای شناختن زوایای تو در توی آدمها باید آنها را در موقعیت‌های مختلف سنجید، ولی مگر عمر آدمی تا کجا قد می‌دهد، مگر چقدر احتمال می‌رود که در بازه آشنایی با نیمه دیگر زندگی آینده‌ات همه شرایط را تجربه کنی، ببینی که چه می‌کند و چگونه واکنش نشان می‌دهد؟ مگر نه اینکه آدم‌ها تغییر می‌کنند، رشد می‌کنند؟ روح آدمی مگر در چه وسعتی می‌گنجد که بتوان آن را کندوکاو کرد؟ باید جایی نقطه پایان گذاشت.

پدر همیشه ورد زبانش بود که اگر روزی خواستی با کسی ازدواج کنی باید قبلش رفته باشی و آمده باشد و دیده باشی و دیده باشد و خلاصه چشم و گوشت باز باشد تا بهترین تصمیم را بگیری، بی‌نقص! پدر خودش تحصیل‌کرده بود و دنیادیده. دختر هم همیشه انگار پشتش گرم بود و خیالش راحت که پدری روشن‌فکر دارد و منطقی بدون تعصبات رایج و معمول و کلیشه‌ای.

روزی که در دانشگاه بعد از ان همه بالا و پایین شدن در جواب خواستگاری یکی از سال‌بالایی‌ها گفت بیشتر همدیگر را بشناسیم و خرید و کافه و سینما برویم، پدر پیشنهاد داد دعوتش کنند به سفر. پدر می‌دانست آدمها را در سفر باید شناخت.

هفتاد ساعت سفر! شاید کلید حل مشکل همین بود!

رابطه پیش از ازدواج، واجب‌تر از خود ازدواج

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

مهمان هفته: امیر

همیشه می‌ترسیدم، همیشه از دیده شدن نگران بودم. خیالم البته از آن  پرده، از همان پرده که بعد از ده پونزده سال گفتند خیالی بوده، و از درد و خون اولین سکس راحت بود. دیر یا زود قرار بود رسما بریم تو یک خونه و خوب دیگه هر اتفاقی می‌افتاد زندگی خودمون بود. پس این چند ماه یا یک سال اضطراب هم می‌گذشت. گیرم که بعد از آن بار اول، هربار سکس‌مان دردناک بود. گیرم که حسرت یک رابطه جنسی بدون استرس به دلمان ‌ماند. گیرم که هر بار به خودم می‌گفتم بار بعد فرصت دارم تا فاصله ارضای خودم و او را تنظیم کنم. گیرم که …. گیرم که همه این‌ها ماند در تمام سال‌های بعد از ازدواج.

وقتی اولین بوسه رو گرفتم ازش، وقتی با نگرانی تنش رو از زیر پیراهن لمس کردم و وقتی نیمه برهنه اولین سکس رو تجربه کردیم، باورهای مذهبی‌م رو کنار گذاشته بودم. اما وحشت درافتادن به کاری «بیهوده» و «آلوده شدن» تا سال‌ها با من بود و اصلا شاید همین بود که عمل جنسی تمام نشده، یک پایم و شاید دو پایمان در دستشویی بود که نکند این آلودگی بماند در جای خوابمان.

آن رابطه تمام شد و همیشه با خودم فکر کردم اگر آن سال‌های جوانی فرصت بدون اضطرابی برای ایجاد رابطه‌ای آزاد برای ما فراهم بود، شاید همان موقع‌ها فهمیده بودیم که ما به درد رابطه‌ عاطفی نمی‌خوریم. اگر او چند باری رابطه جنسی بدون درد و با لذت را چشیده بود و اگر من چند باری رابطه همراه لذت و دو طرفه جنسی را تجربه کرده‌بودم، همان درد اول و دوم فهمیده بودیم یک جای کار می‌لنگد و لازم نیست ده سالی کشش بدهیم.

این‌که من اساسا دیگر به ازدواج معتقدم نیستم بماند و این‌که اصلا ازدواج را برای رابطه آدم‌ها مضر هم می‌دانم بیشتر بماند، اما هر رابطه‌ای عاطفی با هر اسمی که دارد، بدون ارتباط قبلی و بدون تجربه‌ای از عشق‌بازی آن‌هم با کسی یا کسانی غیر از آن‌که رابطه نهایی با او برقرار می‌شود، کُمیت‌ش لنگ می‌زند. حالا برای یک عده نزده، یا به روی خودشان نمی‌آورند،‌ یا شانس آورده‌اند.

تافته‌هاى جدا بافته

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

بامداد

من صد در صد موافق آشنايى دختر و پسر قبل از ازدواج هستم، رفت و آمد، صحبت كردن، شناخت از هم و طرز برخورد توى موقعيت‌هاى مختلف و البته با اطلاع خانواده‌ها، مخصوصا خانواده يك دختر. اما نمى‌تونم با همين اطمينان خاطر بگم كه رابطهجنسى هم بايد جزو اين شناخت بشه، شايد دليلم به خاطر جو و طرز فكر جامعه‌اى هست كه توش زندگى مى‌كنيم، و شايد تجربه نصفه نيمه خودم…

ممكنه الان براى خيلى از خانواده‌ها مسئله مهمى نباشه و معتقد باشن كه دختر وقتى به عقد پسرى در مياد ديگه زن طرف هست، اما نه براى خانواده ما يا همسرم. دختر تا وقتى از خونه پدر پا به خانه شوهر نگذاشته حتى اگه به عقد كسى هم درآمده باشه بايد بكارتش رو حفظ بكنه، من اما اين كار رو نكردم، آنقدر عاشق همسرم بودم و آنقدر خاطرش رو مى خواستم كه گوشم رو روى هزار بار تكرار اين تذكر سربسته مادرم بستم و وقتى فقط يک هفته گذشته بود و همسرم ازم رابطه جنسى كاملى رو خواست با كمال ميل قبول كردم. اما حالا خيلى توى دلم احساس مى‌كنم همين اتفاق مانع از تصميمات بعدى زندگيم شد و حتى احساس آدمى رو دارم كه ازش سواستفاده، و مهم‌تر از اون بهش تجاوز شده…

هر وقت توى دوران عقد مشكلى پيش اومد چشم بستم و با خودم گفتم من ديگه دختر نيستم كه بزنم زير همه چى! وقتى ساده‌ترين مراسم رو برام انجام ندادن، با خودم گفتم اگه صبر مى‌كردم و باكره مي‌موندم، حالا زبانم دراز بود. رابطه جنسى ما باعث شد خيال كنم بايد بسازم و بسوزم، همينه كه هست و من ديگه دختر ماه پيش نيستم و به شدت توى آن دوران آهنگ خواننده انگليسى زبانى توى ذهنم مى‌پيچيد كه مى‌خوند من ديگه دختر نيستم اما زن هم نشدم و من تماما چنين حسى داشتم. اگر همين طرز فكر خانواده و تزريقش به من و ترس از داشتن يا نداشتن بكارت نبود، من توى همان دوران عقد شايد جدا مي‌شدم. اما ترسيدم و موندم و ساختم و روزهايى رو ديدم و از سر گذروندم كه حقم نبود…

دخترم برگ گل منه، شايد احساس مادرانه‌ست كه خيال مى‌كنم دست آدمى كه به ناپاكى بخواد بهش بخوره رو قلم مى‌كنم. شايد هم ترس از آسيب رسيدن بهش باشه. اما از طرفى دلم مى‌خواد استقلال داشته باشه. کاش اون موقع من رو آنقدر رفیق خدش بدونه که من رو از تصميم‌گيرى‌هاى مهم زندگىش مطلع کنه. نمى‌دونم سال‌هاى آينده كه به اين نقطه از زندگيش مي‌رسم، رفتار درست‌ ازم سر ميزنه يا نه!؟

دیروز و امروز ما

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

نیمه شب

این روایت برمی‌گردد به حدود نیم قرن پیش. بله حدود نیم قرن پیش. دورانی که در ایل و طایفه ما ازدواج فامیلی رونق داشت. پرس و جو و پیدا کردن دختری از فلان خانواده و … نیز رسم بود. خود دختر و پسر با سرنوشت خویش زیاد سر و کاری نداشتند. آبجی بزرگ و دخترعمو کوچک و پسرخاله وسطی و بقیه نیز یا با فامیل دور و یا دخترعمه و نوه عموی پدری و … ازدواج کردند. هر کدام زندگی آرامی داشتند. پدربزرگ می‌گفت: ازدواج فامیلی بهتر است. چون وقتی زن و شوهر حرفشان می‌شود، بزرگترها دخالت می‌کنند و آنها هم حرف گوش می‌کنند و مشکل به خوبی و خوشی حل می‌شود. دختر و پسر نباید دوست پسر یا دوست دختر داشته باشند. چون انتخاب همسر کسیلمه میش قارپیزا بنزه / به هندوانه قاچ‌نشده می‌ماند. تا قاچش نکنی نمی‌دانی شیرین است یا کال، خراب است یا تازه.

اما من با پدربزرگ و دیگران موافق نبودم. دلم ازدواج فامیلی نمی‌خواست. در دنیای کوچک خود جوانی را می‌خواستم که با او آشنا شوم. به اخلاق و خصوصیات، و نکات ضعف و قوت هم پی ببریم، به توافق برسیم و سپس ازدواج کنیم. دخترعمه بزرگ با نظر من به شدت مخالف بود. می‌گفت: دوست پسر مرد زندگی نمی‌شود. اول دل می‌دهد و قلوه می‌ستاند. واقعیت خودش را زیر کلمات عاشقانه مخفی می‌کند و بعد می‌گوید اگر دختر خوبی بودی دوست پسر پیدا نمی‌کردی. اما من پافشاری می‌کردم که اگر نشناسم ازدواج نمی کنم.

روزی از روزها که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم که متوجه یک جفت پا شدم که به دنبال من راه افتاده و می‌آید. اول فکر کردم رهگذر است. اما روزهای بعد دیدم که این پاها به دنبال من راه افتاده‌اند و تعقیبم می‌کنند. به جرات سرم را برگردانده و به پشت سرم نگاه کردم و او جرات پیدا کرد که جلوتر بیاید و تکه کاغذ کوچکی را که شماره تلفن‌اش رویش نوشته شده بود جلوی من بگیرد و با صدایی آهسته بگوید که دوست دارد با من آشنا شود. تکه کاغذ را گرفته و به سرعت از او دور شدم. خانه ما بزرگ بود و چهار اتاق بزرگ داشت. اما عادت بر این بود که همگی در اتاق نشیمن دور هم جمع شویم و به هنگام خواب دخترها در یک اتاق و پسرها در اتاقی دیگر بخوابند. تلفن سیاه هم در گوشه‌ای از اتاق نشیمن و جلو چشم همه به آدمی چشمک می‌زد. نزدیک شدن به این سیاه‌سوخته شجاعتی می‌خواست که من نداشتم. بالاخره فرصت پیدا کرده و زنگ زدم و خوشبختانه خودش گوشی را برداشت و قرار ملاقات گذاشته و فوری قطع کردیم.

اول آشنایی‌مان خیلی خوب و عاشقانه گذشت. دفتری تهیه کرده و از ملاقات پنهانی، نامه های عاشقانه، وعده‌های راست و دروغمان نوشتم که دفتر خاطراتی به یاد ماندنی شد. پس از یک سال و اندی بازی موش و گربه، سرانجام روزی خبر داد که با مادرش به خواستگاری می‌آید. شرایط مرا قبول کرده بود. گفته بود که اصلا و ابدا لب به سیگار نمی‌زند. الکل نمی‌نوشد و اگر هم بنوشد در مراسم عروسی می‌نوشد، آن هم نه به آن اندازه که مست شود. او زن را به عنوان دوست و همسر و رفیق شفیق می‌داند و اجازه نمی‌دهد مادر و خواهر و دیگران در زندگی مشترکمان دخالت کند و الی آخر… به خواستگاری آمدند و آدرس محل کار و خانواده‌اش را دادند و رفتند. پدرم پس از تحقیق گفت: این جوان مناسب خانواده ما نیست. فرهنگ و آداب و رسوم این خانواده با ما تفاوت زیادی دارد. اگر با او ازدواج کنی خوشبخت نمی‌شوی. نمی‌توانم دو دستی دخترم را در آتش بیاندازم. اما من هیچ نمی‌فهمیدم. چشمانم کور و مغزم تهی شده بود. سرانجام موافقت پدر و برادر را گرفتم و ازدواج کردیم.

روز سوم زیرسیگاری به خانه آمد و بعد یک لیوان عرق سگی همراه با پسته که میبایست دانه می‌کردم تا مزه عرق سگی‌اش شود. مادرشوهری که بالای سرم می‌ایستاد تا لیوان را بعد از شستن سه بار آب بکشم و هنگام آب کشیدن هم سه بار صلوات بفرستم تا کاملا تمیز شود، چون الکل نجس است. اولین کتکی که خوردم سر این موضوع بود. گفتم: شما که این همه به پاکی و نجاست اهمیت می‌دهید چرا گوش پسرتان را نمی‌پیچید که عرق به خانه نیاورد. از قرار معلوم اشتباه از من بود. به قول دختر عمویم که می‌گفت با دل دادن و قلوه گرفتن و نامه‌های عاشقانه نمی‌توانی طرف مقابلت را بشناسی.

زندگی به همین روال ادامه پیدا کرد. بعد از به دنیا آمدن دخترم با خودم عهد بستم که این بار دقت بیشتری بکنم، اعتماد دخترم را جلب کنم، دوست او باشم و کمکش کنم تا با مردی که شیر حلال خورده ازدواج کند. دخترم تا گرفتن دیپلم علاقه‌ای به داشتن دوست پسر یا همسر نداشت. چون از پدر و رفتارش تجربه خوبی نداشت. چند ماهی از ورود او به دانشگاه نگذشته بود که متوجه رفتارش شدم. در یکی از روزهای تعطیلی آماده شد و می‌خواست از خانه خارج شود که پرسیدم کجا؟ در حالی که هم خجالت کمی کشید و هم سعی می‌کرد چیزی را از من پنهان کند گفته که استاد جلسه‌ای گذاشته و … حرفش را قطع کرده و گفتم: لازم نیست به من دروغ بگویی. مدتی است که متوجه رفتارت هستم. اگر با پسری آشنا شده و می‌خواهی روز تعطیلی را با او بگذرانی به من بگو.

از او خواستم هر حرفی دارد با من بزند. هیچ مادری با جگرگوشه‌اش دشمنی ندارد. او تعریف کرد که پسر همسایه او را برای صرف ناهار به رستوران دعوت کرده است تا با هم بیشتر آشنا شوند و در صورت توافق ازدواج کنند. به او اجازه ملاقات دادم به شرطی که با من مشورت و صحبت کند و هیچ چیزی را از من پنهان نکند. از او قول گرفتم که رابطه‌شان در حد دوستی و هم‌دانشگاهی و آشنا شدن به اخلاق و خصوصیات همدیگر باشد و به رابطه جنسی نکشد. شرطم را پذیرفت. دوستی دخترم با آن جوان حدود یک سال و اندی طول کشید. پسر همسایه پس از اتمام دانشگاه با جدیت دنبال کار گشت و استخدام شد و به دخترم پیشنهاد ازدواج داد و شد داماد یکی یکدونه. از ازدواجشان حدود ده سالی می‌گذرد. نوه‌های دوست‌داشتنی دارم. خوشحالم که توانستم دخترم را خوب راهنمایی کنم و موجب شوم زندگی آرامی داشته باشد. خوشحالم که خدا سرنوشت خوبی برای دخترم رقم زد.

با مقایسه دیروز و امروز با خود می‌اندیشم که ای کاش رابطه من و مادرم فراتر از رابطه مادر و دختری بود. ای کاش او هم دوست و همدم من بود.

آن کس که نداند و نداند که نداند – در جهل مرکب، ابدالدهر بماند.

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

شبانگاه

الف دختر برادر یکی از دوستان من است که مادر و پدرش از هم جدا شده‌اند و الف با مادربزرگش زندگی می‌کند. الف نوجوان شبی دوست پسرش را به خانه آورده‌است. مادربزرگ و پدربزرگش دوست پسر را به عنوان دزد گرفته‌اند، دوست پسر فرار کرده‌است… الف دچار خونریزی شده و عمه‌اش متوجه شده که چه اتفاقی افتاده و اولین فکری که به ذهنش خطور کرده این است که فردی را پیدا کند تا کار ترمیم هرچه زودتر انجام شود.

نون دوستِ دوستی است، با دوست پسرش رابطه داشت. از هم جدا شدند. نون متوجه شد باردار است، به دوست پسرش گفت. دوست پسرش در همه مراحل سقط جنین همراهش بود و بعد پیشنهاد ازدواج داد. در نهایت نون رابطه را تمام کرد. حرفش این بود «نمی‌خواهمش! «

سین با ترس و لرز دنبال پزشکی می‌گردد که دوست دخترش را ببرد و جنینش را سقط کند. در برابر پرسش «آیا بچه قانونی است؟» گفته است محرم بودیم! فردی که سوال کرده، زهرخندی زده و گفته‌است: «عقد قانونی کرده‌اید؟ شناسنامه دارید؟»

میم به روایت خودش با پسری صبح دوست شده است و شب کارشان به اتاق خواب کشیده شده. صبح هم خداحافظی کردهاند و بعد از چند ماه میم باردار می‌شود. به پسر سکس برای یک شب جریان را اطلاع می‌دهد. پسر حاضر بوده نیمی از مخارج سقط را بپردازد.

زمانی که من نوجوان بودم دوست پسر داشتن گناهی نابخشودنی بود که کمترین عقوبتش اخراج از مدرسه بود. زمانی که دانشجوی سال دوم کارشناسی بودم فردی که دوست پسر نداشت، انگار سرطان یا مشکلی داشت که مورد علاقه پسری واقع نمی‌شد. دانشجوی سال اول ارشد که بودم، دوست پسر نداشتن یکی از ارکان روشنفکری بود. دانشجوی دکتری که شدم نداشتن رابطه جنسی بی‌کلاسی بود!

کل مدتی که این تغییرات به وجود آمد، کمتر از بیست سال است، در طی بیست سال معنا و مفهوم دوست پسر داشتن و به دنبال آن داشتن رابطه جنسی بارها و بارها تغییر کرده‌است. به نظرم اگر بخواهیم جلوی این روند و تغییرات بایستیم بر عبث پاییده‌ایم، شاید بهتر باشد مسئولیت‌پذیری، حقوق وشیوه‌های پیشگیری از بارداری را ترویج کنیم تا هنگامی که فردی تصمیم گرفت رابطه داشته باشد یا نداشته باشد بداند در  بستر فرهنگی که در آن زندگی می‌کند چه اتفاقاتی برایش رخ می‌دهد.

ظرف زمان و مکان

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

شامگاه

من نمی‌دونم چرا این موضوع باید به این شکل مطرح بشه؟ واقعا چه الزامی هست؟ اگه این شناخت قبل از ازدواج بار سنگین اجتماعی و فرهنگی به زن یا حتی مرد تحمیل کنه، بازم از لزوم داشتن رابطه قبل از ازدواج صحبت میشه؟ واقعا چه فرقی می‌کنه نظر من نوعی چی باشه؟ به جز اینکه نظری که میدم فقط در مورد آدمی در شرایط امروز من صدق می‌کنه، نه حتی من ده سال پیش یا ده سال بعدم، نه وقتی هنوز توی شهر کوچیک‌تری زندگی می‌کردم یا وقتی توی قلب بزرگ‌ترین شهر کشور بودم… نه من در شرایط زمانی یا مکانی دیگه.

هر چیزی توی شرایط خودش معنی می‌دهه و اثرات و عواقب منحصر به فرد خودش رو نشون می‌ده. برای دختر و پسری که توی شهرهای بزرگ زندگی می‌کنن این موضوع ممکنه جزو ملزومات ازدواج باشه، اما واسه یه دختر و پسر روستایی ممکنه مسبب تحقیر، طرد و تحمل بار سنگین اجتماعی بشه.

این جور چیزا توی زمان و مکان خودشون معنی میدن. یه زمانی حتی توی قلب کشورهای آزاد هم بکارت و دست‌نخوردگی زن الزامی، و نشون‌دهنده تعهد به ازدواج در آینده بود، الان دیگه این طور نیست. یه جایی رابطه جنسی و حتی هم‌خونه شدن قبل از ازدواج لازمه شروع زندگیه و یه جای دیگه باعث رسوایی. موضوع چندان ربط به ثبت ازدواج هم نداره. بعضی جاها فقط به صرف اینکه دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دیگران به رابطه اونا احترام میذارن و بچه‌های حاصل از این رابطه همه حقوق عادی شهروندی رو بدون تحقیر و طعنه دریافت می‌کنن. یه جای دیگه هم به صرف اینکه خانواده‌ها از پیش در جریان انتخاب و ازدواج نبودن و فرد واردشده به خانواده رو نمی‌پسندن، دختر یا پسر علیرغم ثبت ازدواج رسمی و قانونی، قربانی قتل ناموسی میشن.

هیچ قانون و قاعده‌ای نداره. هر کس باید مطابق با شرایط خودش و خانواده‌ش، مطابق عرف و فضای جامعه‌ش، و مطابق با زمان و مکانی که در اون به سر می‌بره انتخاب کنه. هیچ ارجحیتی هم بین روش من یا دیگری نیست. یه موضوعی برای من مناسبه، برای دیگری نیست. برای من بده، برای دیگری نیست.

این خود آدمه که باید تصمیم بگیره چه بکنه. حالا اگه این میون مجبور به دادن هزینه بخاطر انتخاب متفاوتش هم بشه بازم خودش میدونه، و تصمیمش هر چی که باشه، ما حق نداریم زیر فشار خرد کننده قضاوتمون حق انتخابش رو ازش بگیریم.

پیش‌نویس عهدنامه

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

غروب

بار اولی که مثل یک زن سلیطه سرش داد زدم و شبیه یه مرد ترسو رفت و در رو البته پشت سرش کوبید، سر ظرف‌ها دعوامون شده بود. دلش نمی‌خواست ظرف‌های کثیف رو بشوره مگر بمونن تا آخر هفته که اونم می‌رفت مهمونی و وقت نمی‌کرد. البته که لیست، طولانی بود: دلش نمی‌خواست بعد از حمام زیر دوشی رو بشوره. دلش نمی‌خواست بیدار می‌شه رختخوابش رو جمع کنه. دلش نمی‌خواست صبح‌ها یواش بره سر کار و زمین و زمان رو به هم نکوبه و … دعوامون که با اشک‌های زیاد من و اخم‌های اون تموم شد، دوتایی خندیدیم که شبیه زن و شوهرهایی شدیم که یک عمره با همن و هنوز به هم عادت نکردن.

دوره‌ی همخونگی من با بهترین دوست زندگیم به سه ماه هم نکشید. اون موقع پانزده سال بود با هم دوست بودیم و قبل و بعد از این اتفاق، بارها مرام‌هایی برای هم گذاشتیم که فقط اعضای خانواده برای هم خرج می‌کنن. بعد از اون من به صفت‌هاش «شلخته» و «بی‌مسئولیت» رو اضافه کردم و اون «تمامیت‌طلب» و «بی‌اعصاب» نامید من رو.

این تنها دعوامون نبود. توی این سال‌های دوستی ارتباطمون خیلی وقت‌ها از خواهر برادرمون هم بیشتر بوده. نتیجه‌اش اینکه تا حد مرگ همدیگه رو حرص میدیم و جیغ همدیگه رو درمیاریم. دیگه چی؟ یاد گرفتیم همدیگه رو ببخشیم.

الان چند ساله جفتمون توی رابطه هستیم. مختصات رابطه‌هامون به طرز عجیبی شبیه همه و گاهی جفتمون به ستوه میاییم و میشینیم با هم صحبت می‌کنیم و همدیگه رو از چشم هم می‌بینیم. اون وقته که ادامه دادن ممکن میشه. به همدیگه کمک می‌کنیم از موقعیت مطلق «برحق بودن» پایین بیاییم. این چیزیه که دوستای دخترم بهم نمی‌تونن بدن. اونها هم بیشتر جهان رو از زاویه‌ی من می‌بینن‌.

«جنسیت» داستان پیچیده‌ایه. زن، خود ِ در رابطه‌اش رو نمی‌شناسه مگر وقتی در رابطه قرار می‌گیره. رابطه‌های دوستی، رابطه‌های جنسی. انگار حتی همه‌ی این روابط پیش نیاز حضور بالغانه در رابطه‌ی اصلی زندگیه. به گمونم وارد شدن در یک رابطه و فقط یک رابطه بدون هیچ شناختی و بدون هیچ پیش نیازی، شبیه پرت کردن یک بچه از بالای یک صخره است. که البته داریم داد می‌زنیم: بال بزن بال بزن تو می‌تونی!

مذاکرات آقای نون و خانوم شین در باب رابطه جنسی قبل از ازدواج

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

عصر

نون: به نظر من ازدواج یک رابطه تنانه است. درسته که دو نفری که با هم ازدواج میکنن فقط برای سکس ازدواج نمی‌کنن اما سکس بخش مهمی از ازدواج رو تشکیل میده. من حتی معتقدم اگه دو نفر رابطه جنسی خوبی با هم داشته باشن احتمالاً ازدواجشون ازدواج بادوامی خواهد بود. با این چیزایی که گفتم، فکر می‌کنم که بله، باید قبل از ازدواج با طرفت رابطه جنسی داشته باشی.

شین: خب من به عنوان یه دختر که تا حالا سکس نداشته، دلم می‌خواد اولین بار این رابطه رو با شوهرم داشته باشم.  بیا و تصور کن حالا اومد و دو نفر با هم قرار و مدار ازدواج گذاشتن ولی به هزار و یک دلیل نشد، تکلیف من دختر این وسط چی میشه؟

نون: بیا از اون ور به قضیه نگاه کن. اگه بعد از ازدواج اولین سکست رو تجربه کردی ولی اصلاً خوشت نیومد چی؟

شین: خب چون اولین تجربه‌ام هست قاعدتاً ملاکی برای مقایسه ندارم. همین موضوع شاید کمک کنه که سراغ هوسبازی نرم. ولی آدمی که قبل از ازدواج تجربه سکس داشته ممکنه همه‌اش آدم‌های مختلف رو با هم مقایسه کنه و بعد از ازدواج هم دلش تنوع‌طلبی بخواد.

نون: هومممم، اینی که میگی ممکنه پیش بیاد. ولی یه حالت دیگه هم ممکنه پیش بیاد که خیلی عالیه. دیدی اولش که میری رستوران جدید هر بار یه غذا رو سفارش میدی تا سلیقه غذاییت بیاد دستت، ولی بعد از چند بار دیگه می‌چسبی به یه غذای ثابت؟ حتی گارسونه هم بعد از سلام و علیک ازت می‌پرسه: همون همیشگی؟! خب با سکس قبل از ازدواج هم سلیقه‌ات دستت میاد.

شین: یعنی سکس رو با غذا مقایسه میکنی؟

نون: آره، چرا که نه. سکس هم یکی از نیازهای فیزیولوژیک انسان‌هاست که اینقدر ما براش نقش‌ها و کلیشه‌های اجتماعی تعریف کردیم که حالا شده یه چیز بی در و پیکر که تکلیفمون باهاش روشن نیست.

شین: شاید برای آقایون اینی که میگی درست باشه، ولی برای خانوم‌ها ماجرا فرق می‌کنه. توی خانوم‌ها سکس شدیداً باعث وابستگی عاطفی میشه. ممکنه برای آقایون وقتی از رختخواب میرن بیرون همه چی تموم شده باشه ولی برای خانوما تازه شروع شده. اونوقت اگه این خانوم نتونه با اون آقا ازدواج کنه کسی که این وسط آسیب می‌بینه خانومه نه آقا. بعدشم قبول داری که هنوز برای خیلی از آقایون هم این ماجرا حل نشده؟ حتی اگه بخوان با کسی ازدواج کنن که قبلاً با خودشون رابطه داشته هم، خیلی وقتا شک و تردید توی ذهنشون شکل می‌گیره که این دختره اگه «نجیب» بود، قبل از ازدواج با کسی نمی‌خوابید، الانم که زن من بشه ممکنه بعدش بره با ده نفر دیگه هم بخوابه!

نون: آره درست میگی. متاسفانه هنوز خیلیا اینطور فکر می‌کنن. ولی از طرفی من فکر می‌کنم سکس قبل از ازدواج به دخترا یه اعتماد به نفسی میده که شاید به شنیدن این سرکوفت‌ها از جامعه و اطرافیان بیارزه. چنین دختری دیگه تابوی رابطه جنسی براش شکسته شده و حاضر نیست برای داشتن رابطه در قالب پذیرفته شده ازدواج، در مورد معیارهای دیگه همسر آینده اش کوتاه بیاد.

شین: ولی من شک دارم اگه این کارو بکنم اعتماد به نفسم بیشتر بشه. یکی از دوستام در جریان عشق و عاشقی با دوست پسرش رابطه برقرار کرد و بعد به خاطر ترس از آبرو به پای پسره افتاد که باهاش ازدواج کنه. پسره یک دهم معیارهای دختره رو هم نداشت.

نون: آره، ماجرا خیلی پیچیده‌اس. لبه تیغه. ولی به نظرم اگه بخوایم یه جمله بگیم و تمومش کنیم بهتره بگیم هر جوری که آدم پیش بره بهتره از قبل مزایا و معایب ماجرا رو پیش خودش دو دوتا چهار تا کرده باشه.

تجربه‌های کال

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

بعد از ظهر

من هیچوقت نتوانستم «ازدواج نادیده ناشناخته» یا حتی با همان شناخت اندک در جلسه «گل‌آوری و چای‌خوری» را بپذیرم. به نظرم آنجا، همه، «بهترینِ خودشان» را می‌آورند می‌گذ‌ارند جلوی مهمان یا جلوی میزبان و خب چه کسی است که بتواند بفهمد این دختر زیبای مهربان که چای می‌آورد و لبخند کمرنگ از روی لبش محو نمی‌شود، فردا در مواجهه با دیر سر قرار حاضر شدن چه می‌کند، یا این آقای مودب کت و شلوارپوشِ خجالتی در ترافیک چه فحش‌هایی ممکن است نثار ماشین کناری کند؟  چه چیزی بیشتر از رابطه‌ی پیش از ازدواج می‌تواند آدم را به این طور شناخت‌ها نزدیک کند؟

 راستش مدل محبوب من مدلی است که دو نفر، پیش از شروع رابطه دونفره،  همدیگر را در یک جمع ببینند و بشناسند. مثل جمع‌های دانشگاهی مثل دوستی‌های خانوادگی. جاهایی که در آن کسی کمتر می‌تواند نقاب را طولانی‌مدت بر چهره داشته باشد، خاصه اینکه از ابتدا قصدشان هم دوستی دو نفره نباشد. اما این که این رابطه باید تا کجا پیش برود قسمت سخت‌تر داستان است. دوستی و عشق و تفریح و کافه و بازار و سینما و… رفتن را که همه قبول دارند، اما گمانم دخترها ماندن در این مرحله را بیشتر از پسرها  دوست دارند. سختی از جایی آغاز می‌شود که بخواهیم پله بعدی رابطه را بالا برویم. «پله بلند رابطه جنسی».

من فکر می‌کنم رابطه را نباید مرحله‌بندی کرد یعنی «حالا که فلان ماه/سال از زمان دوستی‌مان گذشته، بیا برویم مرحله بعد» یا «این مرحله را گذراندیم و بیا برویم مرحله بعدتر». در دوستی و عشق، همه چیز باید خودشان پیش بیایند و آنوقت دو نفر برای پذیرفتن یا نپذیرفتن‌شان مختارند. اینجا باید فکر کنند و تصمیم بگیرند. حتی به نظرم خودِ ازدواج هم یکی از این چیزهایی‌ست که باید پیش بیاید. «دوست شدن به قصد ازدواج» درست مثل «دوست شدن به قصد رابطه جنسی» بی‌منطق است؛ انگار بخواهی «به قصد سالم بودن» بروی آزمایش خون بدهی. دوستی همان آزمایش است؛ آزمایشی پویا و لحظه‌ای.

شاید قضیه در ایران کمی پیچیده‌تر از دیگر کشورها باشد. به دلیل این تفکر غالب که از کودکی داشته‌ایم ( و حالا تازه دارد کم کم عوض می شود) که  «رابطه جنسی فقط در چارچوب خانواده و فقط با یک نفر به عنوان همسر درست است». این قانون به صورت زیرپوستی دارای تبصره‌های زیادی شده است. چارچوب خانواده اهمیتش را ازدست داده و حالا دو نفر که قصد با هم بودن دارند، منتظر حجله گل سرخ و عروسی نمی‌مانند. اما قسمت دومش هنوز برای دخترها کمابیش مثل قبل است. (چه از جانب اجتماع و چه از جانب خودشان – به نظر من -) دخترها رابطه جنسی داشتن را در همه روابطی که دارند به راحتی نمی‌پدیرند . دلیلش نمی‌دانم غیر از جبر محیطی چه می‌تواند باشد.  شاید برای ایجاد رابطه جنسی باید به طرز قابل توجهی عاشق باشند و خب طبیعی است که در هر رابطه‌ای نمی‌توانند به سرعت به عشق برسند.

در این دوران «گذار از تفکر سنتی در دوستی به تفکری کمی جدیدتر» یکی از مهم‌ترین مشکلاتی که حداقل تا چندسال پیش به وفور رخ می‌داد این بود: پسری با دختری وارد رابطه عاطفی می‌شد. کم‌کم رابطه پیش می‌رفت و در جایی که دختر توقع مطرح شدن پیشنهاد ازدواج را داشت، پسر پیشنهاد رابطه جنسی می‌داد. دختر یا همان اول رد می‌کرد یا خودش هم دوست داشت و می‌پذیرفت؛ تا اینجا مشکلی نبود؛ مشکل از آن جا آغاز می‌شد که این پیشنهاد در نظر دختر ، به معنای پیشروی رابطه تا سطح «با هم ماندن برای همیشه» بود، از این رو می پذیرفت؛ بدون اینکه به پسر چیزی بابتِ آنچه در ذهن داشت بگوید؛ طبیعتا چون تصور می‌کرد پسر هم در پسِ ذهنش همین را می‌پرورد. با این پیش‌فرض‌ها رابطه آغاز می‌شد و در برخی موارد به ازدواج ختم می‌شد و در موارد بسیار دیگری، رابطه کم‌کم رو به اتمام می‌رفت (بیشتر به دلایلی از قبیل این که هر دو کم‌سن‌ و کم‌تجربه‌اند و غالباً پسر در وضع پایداری از لحاظ مالی، شغلی، تحصیلی و … نبود – این‌ها در ایران هنوز فاکتورهای مهمی برای پسر تلقی می‌شوند، اگرچه برای دختر مهم نباشد.)

اینجا است که دختر نمی‌داند با تن‌اش چه کند. آنقدرها عاقلانه تصمیم نگرفته بود که بتواند پای نتیجه‌اش بماند و از آنچه در انتظارش است به شدت واهمه دارد. حالا تصمیم می‌گیرد تهدید را به فرصت تبدیل کند و پسر را به خاطر این رابطه در معذوریتِ ازدواج بیندازد. ازدواج‌های بسیاری این طور سر گرفت تا کم‌کم، تجربه باعث شد پسرها پیش از ایجاد رابطه جنسی در مورد عواقب آن و این که «پس از آن هیچ مسئولیتی متوجه اینجانب نمی‌باشد» توضیحات لازم را دادند و سنگ‌هایشان را در ابتدا واکندند. به نظرم همین موضوع سبب ایجاد روابط جنسی نامتعارفی شد که لااقل پس از جدایی نشانه‌ای باقی نگذارد و این باز برای دختر زخم ذهنی تازه است «باکره ای با تجربه‌های کال جنسی».

گمانم عمر این دوران دارد به سر می‌رسد و دیگر نجابت در رابطه مستقیم با باکرگی نیست و بی‌شک روزی از همین روزها، دخترها و پسرهای هم‌وطنم ( نه به صرف ایجاد رابطه‌ی جنسی، بلکه برای محک زدن همدیگر برای زندگی درک نار یکدیگر) با هم از همه پله‌های رابطه بالا می‌روند و در سر هر پله‌ای که کسی نتوانست ادامه بدهد و خواست برگردد، با نگاه محکوم‌کننده همه مردم شهر طرف نمی‌شود.

انگشت

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

نیم‌روز

به نظر من همه قبل از ازدواج باید و باید رابطه جنسى داشته باشند. شاید بوى تن طرف مقابل خوشایندشان نباشد. شاید طرف مقابل خیلى خشن و شاید خیلى ملایم رفتار کند و خیلی موارد دیگر. هر چیزی مشکل‌ساز خواهد بود اگر مورد قبول طرف مقابل نباشد. من معتقدم که رابطه زن و شوهر به رابطه جنسى وابسته است. حداقل در ابتداى رابطه. بعدا که ارتباط عمیق‌تر مى‌شود، قضیه فرق می‌کند.

همسایه طبقه بالایی‌ ما یک خانم مسن بود که دختری جوان با او زندگى می‌کرد. او داستان تلخ زندگیش را یک‌بار براى ما تعریف کرد که دختر را از یک خانواده کم‌درآمد، براى مردی از خانواده‌ای متمول گرفته بودند. هیچ‌کس هم به داستان شک نکرده بود. دختر بیچاره بعد از مشکلات بسیار جدا شده بود. عدم توانایی جنسی شوهر یک طرف، در این میان مادر شوهر هم به زور سعى کرده بود با انگشت پرده بکارت دختر را پاره کند که دختر نتواند به پزشک قانونى مراجعه و شکایت کند. فقط تصور اینکه یک دختر ساده چه صدمات جسمى و روانى را تحمل کرده، پشتم را می‌لرزاند. یعنى خانمی که مادر است، حاضر شده حرمت خودش و یک دختر جوان رو اینقدر پایین بیاورد مبادا آبروى پسرش برود. اصرار به ازدواج کسى که تمایل جنسى ندارد، مسخره است.

از فامیل‌هاى نزدیکمان هم یک دختر خوشگل و ترگل ورگل ازدواج کرد. پسر هم به نظر خوب می‌آمد تا اینکه شب عروسى شنیدیم که دختر بیچاره راهى بیمارستان شده. پسر آنقدر خشن و سخت رفتار کرده بود که دختر به خونریزى شدید افتاده و چند روزى توى رختخواب مانده بود. بعدا هم مثل اینکه پسر به این رفتارش ادامه داد. بیچاره دختر هم که لابد یا عادت کرده یا علت دیگری داشت، به هر حال دیگر به کسى چیزی نگفت. ولى همیشه غمگین به نظر می‌آمد و می‌شد یک جور ترس را توی چشمهایش دید.

خاله بزرگ من ماما بود و گاهگاهی از داستان‌هاى مطبش که پایین‌شهر تهران بود تعریف می‌کرد. از درددل زن‌ها در مورد تقاضاهاى عجیب و نه چندان عجیب شوهرانشان و از اینکه انگار مردها انتظار داشتند هر چىزی که توی فیلم می‌بینند، زن‌ها برایشان اجرا کنند!

حالا که بیشتر از بیست سال‌ست که خارج از ایران زندگى می‌کنم، می‌بینم که بعضى از آن خواسته‌ها آنقدر هم بد نبوده و جزو عادى‌ترین روابط زناشویی‌ست! ولى خاله خانم ما که هیچوقت هم ازدواج نکرده بود، به بیمارانش می‌گفت که کار بدی‌ست و زیر بار نروید.

همین جا وسط مملکت فرنگ، دوستان نزدیکى دارم که تا قبل از ازدواج به دلایل مذهبى هیچ رابطه جنسى نداشتند. مسیحى هستند. با اینکه همه فکر می‌کنند که اینجا همه قبل از ازدواج رابطه دارند، تعداد این آدم‌ها کم نیست. بعضى‌ها هم یک مدت مثلا یک سال قبل ازدواج رابطه را قطع می‌کنند که بعد از عروسى رابطه‌شان جدید باشد. البته یک فرق بزرگ هست بین این گروه و گروهی که در بالا تعریف کردم. این آدم‌ها خودشان انتخاب می‌کنند که رابطه داشته باشند یا تا بعد از ازدواج صبر کنند. اطلاعات و دانش کاملی هم در مورد مسائل جنسى دارند که یا در خانه مطرح شده یا در مدرسه در موردش صحبت شده. آنها اگر سوالى داشته باشند چندین منبع اطلاعاتی درست در اختیارشان است. اینجا از خاله خانم خبرى نیست.

باید من و نباید او، مسئله این نیست!

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

پیش از ظهر

ازدواج یعنی چه؟ یعنی دو نفر بروند یک جایی به اسم محضر، چند آدم دیگر را هم به اسم شاهد ببرند و چند برگی را امضا کنند به اسم سند ازدواج و از آن به بعد به قولی مزدوج بشوند؟ سند زدن یک ماشین، خانه، یا زمین، نه اصلا سند زدن یک پیراهن (همان فاکتور خرید خودمان) هزار جور بالا و پایین دارد. هی می‌پوشی تا اندازه باشد، رنگش بیاید. پنجره‌ها را چک می‌کنی که نورگیر باشد. با ماشین دو دور می‌زنی مبادا روغن‌سوزی داشته باشد.

برای ثبت سندی که یک طرفش شی است، بین شی و خریدار رابطه، حتی یک رابطه یک طرفه هم که شده برقرار می‌شود. چند کارشناس و نظربده لازم است. آنوفت برای سندی که دو طرفش دو موجود نفس‌کشنده هستند رابطه‌ای لازم نیست؟ برای ثبت سند ازدواج همینطور یک‌لاقبا بروند محضر؟ البته که قبل‌ترها دختر درگیر مقوله ازدواج نقش همان لباس و خانه را بازی می‌کرده، معامله‌ای پایاپای تحت روابط مالی، منفعتی بین صاحبان قبلی و آتی او برقرار می‌شده که این خودش می‌شده رابطه قبل از ازدواج، و طبق بیانات و تجربیات منقول، لزوم این روابط پیش از ازدواج بر همگان مبرهن است. ولی اگر هیچ کدام از دو نفری که قرار است ازدواج کنند را شی نپنداریم، چگونه ممکن است که رابطه قبل از ازدواج لازم نباشد؟ این چگونه ثبت سندی‌ست که دو طرف چشم بسته امضا می‌کنند؟

می‌فرمایید خودم را به آن راه نزنم که معلوم است که منظور از ازدواج، ثبت محضری و رفتن دو نفر زیر یک سقف است و معلوم است که هیچ یک از دو نفر شی نیستند و معلوم است که منظور از روابط قبل از ازدواج هم حرف زدن  از غذای مورد علاقه و پرسیدن از تعداد هنرهای هر انگشت و اینها نیست، حتی خیلی اروپایی‌طور هم کافی‌شاپ رفتن و دست همدیگر را گرفتن هم منظور نیست، چون هر چند اگر اینها نباشد نمی‌شود یک زندگی خوب را شروع کرد و همه اینها لازمه شناخت و شروع زندگی‌ست، اما بلاخره دوره زمانه عوض شده و منظور از رابطه قبل از ازدواج آن خاک‌برسری‌هایش است. من هم می‌پرسم مرز این خاک‌برسری‌ها کجاست که تا آنجا «لازم است» ولی بقیه‌اش مشروط به یک اما می‌شود که «آیا لازم است»؟

در واقع ازدواج مجموعه‌ای از روابط است. یک حادثه یا ورق بهادار نیست، روند است؛ روند تبدیل شدن دو آدم به یک زوج، یک جور رسیدن میوه، گل دادن گیاه. یعنی رابطه‌ای بین دو نفر به هر دلیلی شکل بگیرد، پیش برود و پیشتر برود و دو نفر راضی باشند از پیشرفت آن و از یک جایی به بعد بهم گره بخورند، البته نه از آن گره‌ها که یکی به دیگری محتاج باشد، یا از آن گره‌ها که یکی از گره خوشحال نباشد و دیگری نه – آن می شود گره کور-،  از آن گره‌ها که هر دویشان خوش‌خوشانشان باشد. بعد یک روز وسط این روابط به خودشان بیایند که ای دل غافل ما که دیگر با هم از این حرف‌ها نداریم و یکی شده‌ایم. اینجاست که این روابط می‌شوند ازدواج.

لزوم روابط قبل از ثبت جزیی از ماهیت وجودی روابط منجر به ازدواج موفق است و شکل و چگونگی رابطه هم بسته به نیاز مزدوجان فرق دارد. برای بعضی ازدواج به واقع حکم معامله را دارد، همین که طرف حسابشان خوش‌حساب و پولدار و معتبر باشد برایشان کافی‌ست. گاهی ازدواج برای دو نفر حکم شراکت دارد، پس همین که هر دو وظایف محوله را به خوبی انجام دهند و ضمانت اجرایی داشته باشند کفایت می‌کند. گاهی هر دو هدفشان کامل کردن دینشان است، خب نصف ایمانشان در گرو این سند است. تا اینجای کار را بیشتر آدم‌ها یا موافقند یا نهایت مخالفتشان را با زدن برچسب مادی، سنتی، یا عجولانه بودن یک ازدواج بیان می‌کنند. ولی وقتی پای برقراری روابط عاطفی و جنسی پیش می‌آید اختلاف آرا بالا می‌گیرد و هر کس می‌خواهد با توجه به حد و حدود راحتی و امنیت خودش، برای بقیه هم نسخه بپیچد، چرا؟ چون وادی احساس و عاطفه بسیار پهناور و متنوع و ناشناخته است و وادی روابط جنسی هم نوعی «اسمش را نبر». گذشتن از خود و ترس‌های خود، و پذیرش آزادی اجتماع شجاعت زیادی می‌خواهد که در توان همه نیست. همه آدم‌ها آنقدر شجاع نیستند که از ناشناخته‌ها نترسند، و بتوانند مرزهای روحشان را گسترش دهند. همه آنقدر آزاداندیش نیستند که هر چه برای خود می‌پسندند برای دیگری هم بپسندند. این است که برای آن کس که هدفش از رابطه پرورش عاطفه یا پاسخ به نیازهای جنسی‌ست، حد و مرز می‌گذارند، این می شود که ازدواج از مفهوم یک رابطۀ سالمِ در حال رشد تبدیل می‌شود به ثبت سند، به امضا، به ورق و دفترچه. وگرنه بدیهی‌ست اگر فرد احساس نیاز کند که باید این رابطه عاطفی/جنسی را برقرار کند تا به نتیجه دلخواهش برسد باید آزادی لازم را داشته باشد. او هم مانند دیگران آدم است. همانقدر که نمی‌توان اجبار کرد و حکم داد که اگر پیش از ثبت سند چنین رابطه‌ای نباشد رابطه حتما ناموفق است، همانقدر هم نمی توان آن را منع کرد. فقط دو طرف این رابطه هستند که می‌توانند برای رابطه‌شان سقف و دیوار تعیین کنند.

بسته‌های آکبند در انتظار باز شدن

«لزوم رابطه پیش از ازدواج»

صبح

یک – مهرداد می‌خواست ازدواج کند. از پانزده سالگی مادر و پدرش او را فرستاده بودند آمریکا. سال‌های جنگ و دربدری بود و ما کودکانی بودیم که فقط پیراهن و شلوار یک‌دست سفید او را وقت رفتن به یاد داشتیم. حالا داشت می‌آمد ایران برای اینکه زن بگیرد. به مادرش گفته بود از بین دوست و آشنا یک دختر «آفتاب و مهتاب ندیده» برایش پیدا کند. متعجب بودم. یعنی بعد از این همه سال زندگی در فرنگ باز هم برایش مهم بود؟ با خواهرش حرف می‌زدیم که صحبت از ازدواج مهرداد شد. گفت نشنیده بگیریم اما به مادرش گفته من یک دختر می‌خواهم. اینجا دختر پیدا نمی‌شود. وقتی خواهر مهرداد این حرفها را می‌زد، از خشم داشتم می‌لرزیدم. نگاهی به بقیه دخترها کردم که داشتند تایید می‌کردند. موافق بودند. می‌گفتند آنور آب معلوم نیست کی به کی و چی به چی است. مهرداد پسر است. هر کاری هم کرده باشد عیب ندارد اما حقش است یک دختر «آکبند» را به همسری انتخاب کند. تو گویی بسته‌های وکیوم شده‌ای باشند در انتظار باز شدن…

دو – داستان به چند سال پیش بر می‌گردد.  دانشجو بودیم و در آن سال‌های سیاه خفقان رابطه با یک پسر به این سادگی‌ها نبود. دخترکان هجده ساله‌ی بی‌تجربه‌ای بودیم که تازه محیط مختلط دانشگاه را مزه‌مزه می‌کردیم. درست از هفت سالگی همه‌ی ما بیشتر وقتمان را در محیط‌های زنانه و مردانه‌ی جدا از هم گذرانده بودیم و طبیعی بود که اینهمه از حضور در کنار هم هیجان‌زده باشیم.در اوج بگیر و ببندهای توامان با کنجکاوی‌های ما، رویا و سام با هم ارتباطی فراتر از دو همکلاسی برقرار کردند. رویا برایمان گفت که یک روز که از شهرستان محل تحصیلمان با اتوبوس عازم خانه بوده سام پشت سرش نشسته و آرام و نجواکنان شماره تلفنش را به او داده و خواهش کرده اگر می‌تواند با او تماس بگیرد. او هم با هزار هراس و دلهره زنگ زده. در برابر چشم‌های از حدقه درآمده‌ی ما خنده‌ای از ته دل کرد و گفت: «خیلی خوبه بچه‌ها، حتی اضطرابش هم شیرینه.» اواسط ترم برای چند هفته رویا سر کلاس‌ها حاضر نشد. یک روز شنیدیم که به شدت بیمار است. از سام هم خبری نبود. نگرانشان بودیم اما کسی جرات نداشت پی غیبتشان را بگیرد. حس ناشناخته‌ای می‌گفت این غیبت به رابطه‌شان مربوط است و همینطور هم بود. شنیدیم که یکی از روزهایی که هر دو با هم در خیابان بوده‌اند توسط پلیس دستگیر و بازداشت می‌شوند. با صدور قرار مجرمیت برای هر دو به اتهام رابطه نامشروع، رویا موقتا با قرار کفالت آزاد می‌شود اما در خانه توسط پدرش به شدت مجروح می‌شود. می‌گفتند پدرش با تبر به جان دخترک افتاده بود. رویا بعد از این اتفاق به بیمارستان منتقل شده و بعد هم از ترس پدرش به خانه یکی از خویشاوندانش می‌رود.

با توصیفی که کردم باید فهمیده باشید برای نسلی که به آن تعلق دارم حتی یک ارتباط ساده دوستانه با غیر همجنس چقدر تابو محسوب می‌شد، چه رسد به رابطه‌های جدی و جنسی. اما گذر زمان خیلی چیزها را تغییر داد. نسل من در گذار از روزگار خفقان به سال‌های رشد آزادی بارها و بارها روابط معمولی پیش از ازدواج را تجربه کرد. شخصا از برخی‌هایشان راضی و خشنودم و یادآوریشان به یادم می‌آورد چقدر این رابطه خاص در زندگی امروز من نقش دارد . یادآوری برخی‌هایشان برایم رنج‌آور است اما نکته‌ای وجود د‌ارد. به نظر می‌رسد کیفیت و کمیت ارتباط پیش از ازدواج علاوه بر طرفین به شرایط و روزگار هم وابسته است. من هرگز نتوانستم خودم را به برقراری رابطه جنسی پیش از ازدواج  متقاعد کنم. معتقدم وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند، نباید مشکلی باشد اما این اعتقاد برای خودم کارآمد نبود… حتی وقتی که دوستش داشتم و دوستم داشت…

سنتی یا مدرن

«لزوم داشتن رابطه پیش از ازدواج»

سپیده‌دم

مادربزرگ و پدربزرگ من دو قطب مخالف هم بودند. مادربزرگم یک آدم برون‌گرای بی‌نهایت اجتماعی بود که از تنهایی نفرت داشت و عاشق مسافرت و فعالیت‌های اجتماعی بود. بر عکس پدربزرگم یک آدم آروم درون‌گرای تا حدود زیادی خجالتی بود که ترجیحش معاشرت محدود با آدم‌های خیلی نزدیک و معاشرت بیشتر با گل‌ها و درخت‌های توی باغچه بود.

ازدواجشون مطابق رسوم معمول دهه سی و کاملا سنتی صورت گرفته بود. از این مدل ازدواج‌ها که وقتی پدربزرگم سی و پنج ساله بوده، مادر پدربزرگم با عکس شازده پسرش رفته بوده خواستگاری دختری پونزده ساله توی شهرستان خودشون، و از اونجایی که اون موقع پونزده شونزده سالی می‌شد که پدربزرگم تنها در تهران زندگی می‌کرد، عروس و داماد بعد از عقد بود که همدیگه رو برای اولین بار دیدند.

اون طوری که مادربزرگم تعریف می‌کرد، ماه‌های اول بخاطر مهاجرت یک‌دفعه‌ای به تهران و دور شدن از محیط بسته شهر کوچیکشون کاملا ذوق‌زده بوده و حتی چند سال اول مطابق با سنت اکثر تصمیم‌ها رو به شوهرش واگذار می‌کرده و در مجموع زندگی آرومی داشتند. اما بعد از گذشت چهار پنج سال با بالاتر رفتن سن مادربزرگ و گشت و گذار با دوستان تهرانی و فاصله گرفتن از محیط سنتی، برای خودش حق اظهار نظر و انتخاب قائل شده بود و از اینجا بوده که کم‌کم اختلاف‌هاشون توی زمینه‌های مختلف شروع می‌کنه یواش‌یواش خودش رو نشون دادن. آنها روز به روز اختلاف‌های بیشتری با هم پیدا می‌کنند که به دعواهای جدید منتهی می‌شده. دعواهایی که با گذشت سال‌ها نه تنها کمتر نشدند که بیشتر هم شدند و برای مادربزرگم با خودشون یک جور بیزاری و کینه عمیق نسبت به  پدربزرگ به همراه آوردند. البته مادربزرگم هیچ وقت آنقدر مدرن نشد که تصمیم بگیره، مستقل بشه، هزینه زندگی خودش رو تامین کنه و از پدربزرگ جدا بشه. پدربزرگ هم آدمی نبود که بخواد از قدرت مردونه‌ای که جامعه جنسیت‌زده بهش می‌داد استفاده کنه و از یک زندگی سراسر دعوا و کینه جدا بشه. بنابراین این کینه تا روزهای آخر زندگی پدربزرگم در بیمارستان ادامه داشت و فقط وقتی تموم شد که پدربزرگم مرد! انگار اتفاقی به بزرگی مرگ لازم بود، تا طوفان خشم و احساسات سرخورده مادربزرگ رو آروم کنه.

وقتی به هم‌نسل‌های مادربزرگم و حتی یک نسل قبل از اون نگاه می کنم آدم‌های زیادی رو می‌بینم که با وجود یک ازدواج کاملا سنتی زندگی آروم و خوبی داشتند. احتمالا بعضی از اون آدم‌ها خوش‌شانس بودند و  با آدم‌هایی شبیه به خودشون ازدواج کردند، اما خب مطمئنا دلیل اصلی چیز دیگه‌ایه. مساله این جاست که این آدم ها بر عکس پدربزرگ و مادربزرگ من نه تنها سنتی ازدواج کردند، بلکه سنتی هم به زندگی ادامه دادند، بدون این که خودشون رو قربانی یک رابطه نامطلوب بدونن و خشمگین بشن و در هر فرصتی بخوان انتقام این سرخوردگی رو از شریک زندگیشون بگیرن.

واقعیت اینه که جامعه ما قدم به قدم از زندگی سنتی دورتر می‌شه و دید آدم‌ها، به خصوص خانم‌ها، از حقوق و وظایفشون در زندگی به طور عام و در ازدواج به طور خاص تغییر می‌کنه. هر کدوم از ما، از سنتی تا مدرن، در یک جای این طیف قرار داریم و دیدمون نسبت به خودمون، نیازها و حقوقمون با توجه به این جایگاه متفاوته. بنابراین قبل از هر رابطه‌ای باید بدونیم کی هستیم، چه نیازهایی داریم، چه انتظاراتی از رابطه‌مون داریم و چه مسئولیت‌هایی رو در یک رابطه برای خودمون قائلیم.

 من فکر می کنم در یک چنین شرایطی اگر متعلق به انتهای طیف کاملا سنتی نباشیم، ارتباط پیش ازدواج دیگه فقط یک انتخاب نیست، بلکه یک بایده. چون فقط در یک رابطه صادقانه نسبتا طولانی‌مدت می‌شه بررسی کرد که آیا این آدم برای ما به اندازه کافی خوبه یا نه؟ و همین طور این که ما همون طور که واقعا هستیم، بدون این که نیاز باشه خودمون رو تغییر بدیم، برای طرف مقابلمون به اندازه کافی خوب هستیم یا نه؟

این که این رابطه تا چه حد باشه و این که می‌خواهیم رابطه جنسی هم داشته باشیم یا نه، دوباره برمی گرده به جایگاه ما بر روی طیف سنتی-مدرن. طبیعتا هرچه قدر که رابطمون کامل‌تر و نزدیک‌تر به زندگی بعد از ادواج باشه، امکان تصمیم‌گیری بر اساس داده‌های واقعی بیشتر می‌شه. منتها  اگر خودمون اعتقادات مذهبی داشته باشیم و یا متعلق به خانواده و محیط سنتی باشیم، ارتباط جنسی پیش از ازدواج می‌تونه عواقب خیلی جدی خطرناک داشته باشه. شاید بهتر باشه فکر کنیم در این شرایط ارتباط جنسی تنها گزینه نیست و منطقی‌تره که تمرکزمون رو روی قسمت‌های دیگه رابطمون بذاریم و امیدوار باشیم اگر اختلاف سلیقه‌ای در اون بخش داریم، آنقدر بزرگ نباشه که بقیه قسمت‌ها رو تحت شعاع قرار بده و باعث بشه کل شعف ناشی از یک رابطه خوب رو از دست بدیم.