«خیانت»
سحرگاه
او مردی میانسال است. حدود دوازده سال پیش از همسرش جدا شده و دو دخترش را بزرگ کرده و شوهر داده است. میگویند مردی پرکار بود. روزانه بیشتر از هشت ساعت کار میکرد تا درآمد بیشتری داشته باشد و خانهای بخرد. روزی از روزها سر کار بازوی چپاش زخمی میشود و کارفرما او را پیش پزشک میفرستد و بعد از بخیه و پانسمان به خانه روانه میکند. مرد در خانهاش را میگشاید و وارد میشود. ظاهرا کسی در خانه نیست. از اتاق خواب صدای موزیک شنیده میشود. وقتی در اتاق خواب را باز میکند. زنش را برهنه در آغوش مردی بیگانه میبیند. فوری از اتاق خارج شده و پشت در میایستد. خدا میداند چه حال و روزی دارد. زن با عجله لباس میپوشد و از اتاق خواب بیرون میآید و میخواهد توضیح بدهد. اما مرد در حالی نیست که گوشهایش بشنود. سرانجام زن اظهار میکند که عاشق مردی دیگر شده است و شوهری که از صبح تا شب مثل خر کار میکند و از سکس هیچ نمیفهمد، به دردش نمیخورد. بچهها هم ارزانی خود مرد. جوان است و می خواهد زندگی کند و الی آخر… اطرافیان از مرد میخواهند که علیه زنش شکایت کند. اما او ترجیح میدهد بدون سر و صدا زن را طلاق دهد. چون دلش نمیخواهد مادر بچههایش پیش مردم بیشتر از این بدنام شود. بعد از طلاق هم نه تنها ازدواج نمیکند، بلکه تختخواب را دور میاندازد و شبها روی کاناپه اتاق نشیمن میخوابد.
این مرد اکنون به من پیشنهاد ازدواج داده است. فکر میکند میتوانیم با هم کنار بیاییم. بیشتر خصوصیات اخلاقیمان شبیه به هم است. تقریبا هم سن و سال هستیم. هر دو مزه خیانت را چشیدهایم. او فکر میکند ما دو نفر میتوانیم مکمل هم، رفیق هم و در همه حال کنار هم باشیم. او بدون هیچ شبههای مرا انتخاب کرده است. بچههای هر دو ما راضی به این ازدواجند. من نیز دوست دارم همراه و دوست او باشم. اما میترسم عقدههای من موجب ناراحتی او شود و من این اجازه را ندارم. او باید خوشبخت شود و من میترسم خوشبختاش نکنم. هر بار در مقابل تکرار درخواست او میگویم نه.
شاید این «نه» خوشایند خواننده این متن نباشد. اما من هم دلیلی برای خودم دارم. میخواهم عقده دل بگشایم و بگویم چرا از ازدواج دوم می ترسم. چون همسرم بجز خیانتهای کوچک و بزرگ، خیانت دیگری هم حق من کرد. او به اعتماد به نفس من، آینده من، لذت من از مردی که قرار است همسر و همدم و دوست من شود هم خیانت کرد. نه یک بار، بلکه چندین بار، نه یک نوع، بلکه به انواع مختلف. اکنون به بدترین خیانتاش میاندیشم. من نیز همانند خواستگارم از اتاق خواب وحشت دارم. اتاق خواب نگو شکنجهگاه بگو. اتاقی که به جای عشق و لذت ، عشق بازی دردناک همراه با اعمال وحشیانه را به خاطرم میآورد. به قول مرحوم مادربزرگم که وقتی بازوی کبودم را دید گفت: به چنین شوهری میگویند گونوز جانین دوشمنی گئجه گؤتون دوشمنی / روز دشمن جون و شب دشمن کون.
سالهاست که در تنهایی و سکوت و آرامش زندگی میکنم. سالهای اول نسبت به مردان تنها یک حس در قلبم جای گرفته بود: نفرت… نفرت و دیگر هیچ. دو سه سالی سپری شد و با خود گفتم همه مردها که بد نیستند. پدر مهربان است، برادر پشت و پناه است، دایی دوستداشتنی است. عمو دریای محبت است. پسرهای عمو یا عمه یا دایی و خاله، همگی رگ غیرت دارند و مواظب هستند. همه اینها مرد هستند. اینها «شوهر» هم هستند. چرا باید فکر کنم همه شوهرها بد هستند؟
او به من خیانت کرد. چه خیانتی بدتر از این که بدتر از مغولها آمد و حیثیت، جوانی، دارائی، وطن، ایل و تبارم را دزدید و رفت؟ آن گونه که دلش میخواست لذت برد و رفت؟ تخم نفرت در دلم کاشت و رفت؟ آیا به نظر شما این بدترین نوع خیانت نیست؟