«کار خانگی»
نیمهشب
من تا موقعی که ازدواج کردم اصلا نمیدونستم کار خانگی یعنی چی. مامان من وقتی از سرکار برمیگشت خونه، خستهتر از اون بود که واسه کارهای خونه با ما سر و کله بزنه، بخواد یادمون بده و نظارت کنه تا راه بیفتیم و بتونیم انجام بدیم. فکر کنم امیدوار بود وقتی بزرگ میشیم خودمون یاد بگیریم و کمک کنیم. امیدی که هیچوقت به واقعیت نپیوست. وقتی که بزرگ شدیم برای یاد گرفتن اینکه همه بار کارها نباید روی دوش یه نفر باشه خیلی دیر بود. سعی میکرد هر از گاهی ما رو قانع کنه ولی نهایت اثرش این بود که یه روز آخر هفته یه بار ظرف بشوریم یا یه جارو بزنیم و دو سه ماه بعدش منت سرش بذاریم واسه همون یه بار.
توی زندگی خوشبختانه شریک خوبی داشتم و دارم. با هم کارهای خونه رو تقسیم کردیم و کسی تحت فشار نبود. نه اینکه همیشه کارها نصف نصف باشه، نه. گاهی اون کار تماموقت داشت و من همیشه خونه بودم، سهم من بیشتر بود. گاهی برعکس. با اومدن بچهها حجم کارها خیلی بیشتر شد و تقسیم کار مهمتر، و این همزمان بود با بیشتر شدن فشار کاری. توی همین سالها متناوب کارگر هم داشتیم. از هر روز بگیر تا هفته یه بار دوبار با توجه به شرایطمون تا کارهای خونه سر و سامان بگیره. ولی با همین مرور زمان و اومدن کارگر و همزمان زیاد شدن فشار کاری همسر و توی خونه موندن من به خاطر بچهها، سهم اون محدودتر شده. با توجه به اینکه فکر نمیکنم تغییر شدیدی در زندگیمون از این به بعد رخ بده بیشتر کارها شده سهم من و همینطور هم خواهد ماند. تو همین مدت کلی در مورد کار خونگی و روشهای مدیریت امور خونه خوندم. یاد گرفتم و دیدم که کار خونگی چیزی نیست که فکر کنی اهمیتی نداره و خودش انجام میشه و فکر کردن نمیخواد. گردوندن یه خونه مثل مدیریت یه مجموعه کوچیک میمونه با کلی دردسر و حاشیه. نیاز به برنامهریزی و آموزش مداوم و مهارتهای زیادی داره و متاسفانه من اصلا توش خوب نیستم. خیلی چیزها میدونم که نمیتونم بهشون عمل کنم چون از بچگی این کار به نظرم بیارزش اومده و دلم نمیاد براش وقت بگذارم. از طرفی حرص میخورم که مدیریت خونه عالی نیست، و از طرفی بهش دل نمیدم.
حالا کم کم بچههای خودم دارند بزرگتر میشن. وقتیه که باید بهشون یاد بدم اونا هم تو کار خونه سهم دارند. یادشون بدم که کار خونه راحت نیست. ساده نیست. بیارزش نیست. عمر خیلی از آدمها صرف همین تمیز و مرتب نگهداشتن خونه و شاد و سرحال نگه داشتن آدمهای خونه و مراقبت از اونها شده و خیلی هم ارزشمنده، خیلی. ولی شما بگین، آدم چیزی که یاد نگرفته رو چطور میتونه یاد بقیه بده؟ من هم حوصله سر و کله زدن با بچهها و خرابکاریهاشون رو ندارم. اونقدر فشار روم هست که حوصله این یکی رو ندارم. کارها رو خودم انجام میدم و چشمانتظار روزی هستم که بزرگ بشن و خودشون یاد بگیرن که بار همهچیز نباید روی دوش یک نفر باشه… زهی خیال باطل و زهی چرخه باطل!