«کابوس»
شامگاه
بدترین و تنها کابوس من همیشه از دست دادن مامانم بوده، چه تو خواب و چه تو بیداری. شبهای بچگی، وقتی تو طول روز احساس میکردم فشار زیادی رو مامانم بوده یا ناراحته خواب میدیدم که مرده. میدونی مامان خیلی آروم و منعطفی دارم که سخت عصبانی و ناراحت و خسته میشه و در مقابل من صبورتر هم هست.
همون دوران بچگی خریتهایی که من کردم رو هر کس دیگهای میکرد مامانش تیکهتیکهاش کرده بود. ولی من همیشه با یه مامان آروم و معقول مواجه بودم، واسه همین وقتی عصبانی میشد من جفت میکردم. نه از ترس تنبیه که هیچ وقت شدید و فیزیکی نبود، بلکه از ترس اینکه قلبش طاقت فشار عصبی رو نیاره. چندتا از دوستام باباهاشون سکته کرده بود و تو فیلمها هم که همش نشون میداد یارو تا عصبانی میشه، یهو قبلش میگیره و میافته. بچه بودم دیگه فکر میکردم با هر عصبانیتی مامانم سکته خواهد کرد. همیشه کابوسهام اینجوری شروع میشد که از خواب بیدار میشدم و میفهمیدم مامانم دیگه نیست، تو اون کابوس نه میتونستم و نه میخواستم که جیغ بزنم یا داد، یا گریه کنم یا فرار، هیچی. تمام کابوسم حس تنهایی و واموندگی بود. حتی ازخواب نمیپریدم، فقط تو خواب زجر میکشیدم. وقتی صبح میشد و بیدار میشدم انگار به اندازه صد سال درد و رنج یک ملت رو تحمل کرده بودم، خسته و غمدار بودم.
با بزرگتر شدنم دلیل کابوسهام شاید کمتر و کنترلشدهتر شد ولی خودش بدتر شد. هر چقدر حواسم رو جمع میکردم که مرزهای مامانم رو رد نکنم، ولی بازم دو سه باری ازشون گذشتم و اون چهره مامان و حال خودم رو هیچ وقت یادم نمیره. نه که فکر کنی خیلی محدود بودما، نه! من خیلی یاغی بودم وگرنه مرزهای مامانم فرسنگها دورتر و بزرگتر از مرزهای مامان بابای دوستام بود. بدترین باری که سر اختلاف نظر با مامانم بحثم شد و چون بحث برام بیخودی حیثیتی شده بود، خیلی تند با مامانم برخورد کردم و حتی تهدید به خودکشی کردم، یادم نمیره. باورش نمیشد، بغض کرد، سرخ شد و از اتاقم رفت بیرون و من فهمیدم که اشکش رو درآوردم. دنیا رو سرم خراب شد. همون شب کابوس جدیدی دیدم. این بار از خواب بیدار نشدم بلکه تو کابوسم بیدار بودم که یهو متوجه شدم دیگه مامانم نیست. تو همون خواب حسِ بدِ تنها شدن و عذاب وجدان و اینکه دیگه خیلی دیره و کاری نمیشه کرد، حس اینکه مامانم رفت در حالی که از من راضی نبود، در حالی که من رو جدا از خودش حس کرده، حس این که شاید مامانم وقت مرگش احساس کرده هیچکس رو نداره و تنهاست، عذابم میداد. حالم بد بود واسه حال بد مامانم که نتونسته بودم از دلش در بیارم و برای همیشه رفته بود. فرداش که بیدار شدم انگار از گور دراومدم. اینقدر گریه کردم که پس افتادم.
حالا هم که دیگه با مامانم زندگی نمیکنم و مستقل شدم، روزهایی هست که خیلی با مامانم در ارتباطم و بعدش فکر میکنم زیاده و برای هردومون بده پس تصمیم میگیرم کمش کنم. گاهی هم فشار زندگی و دوری و غم غربت باعث میشه نه فقط با اون که با همه تند باشم. ولی سکوت مامانم پای تلفن، نگاهش تو دوربین که میفهمه خستهام و حوصله ندارم میتونه من رو بُکُشه و به بدترین کابوسهام ببره. کابوسهای اینجا علاوه بر اون ناراحتی رنجوندنش، گاهی که خیلی دلم تنگشه میاد سراغم، که تو تنهایی در حالیکه دلش برام تنگ شده رفته و من اونور دنیا تو خواب ناز بودم. دو روز ازش خبر نگرفتم و حتی دیرتر از همون لحظه رفتنش فهمیدم که رفته. از وقتی اومدم اینجا تو کابوسم یکهو میفهمم که ماههاست رفته و جدی جدی به جنون میرسم. ولی بازم جز حس داغونکننده و روح از هم پاشیده هیچی نیست تو خوابم. خیلی بده که تو کابوسهام گریه نمیکنم، یا خودم رو خالی نمیکنم. همه اون حال بد رو میارم تو بیداری واقعیم. بیداریای که حالا دیگه میتونه دیوانه دیوانهام کنه.