«خشونت علیه مردان»
از میان نامههای رسیده: نیما
نمیخواهم همه اشتباهها را گردن این و آن بیاندازم، ولی ازدواجم به اصرار مادرم در شرایط روحی نامناسبی بود. تازه از بخش اعصاب و روان مرخص شده بودم و روی دوز بالای دارو بودم، طوری که نباید تصمیمهای مهم زندگیام را میگرفتم. به قول مشاورها و روانپزشکهایی که بعدها نزدشان میرفتم، صحت عقد ما در آن شرایط روحی محل اشکال است؛ به طوری که اگر در کشورهای پیشرفتهتر میبودیم، اصولا عقدمان باطل بود. به هر حال دعواهای ما از روز پنجم ازدواجمان شروع شد.
بزرگترین مصیبت آن موقع این بود که من نمیتوانستم سرویس طلا برای ایشان بخرم. این را موقع خواستگاری گفته بودیم ولی عروس خانم جدی نگرفته بود و از همان اول ازدواج شد بهانه دعوا و جر و بحث. از آنجا که خانوادهام، مقصر نداریام بودند، همیشه بر سر بد و بیراههایی که به ایشان میگفت دعوا داشتیم. اگر احیانا پدر و مادرم و یا خواهر و برادرم به خانهمان میآمدند، چنان با آنها بد برخورد میکرد که تا چند روز بعد از رفتنشان، اوقات تلخی بینمان ادامه پیدا میکرد.
مشکلات تمامی نداشت و تازه شروع شده بود. اصرار به داشتن خانه بزرگتر از حد توان یک مهندس تازه فارغالتحصیل و بدون پشتوانه مالی خانواده، شروع فشارها و سرکوفتهایش به من بود. برای تامین درخواستهای مالیاش ناچار به اضافه کار تا دیروقت بودم و اگر یک شب به خاطر خستگی ساعتی زودتر میآمدم خانه، چنان دعوایی راه میافتاد که تا مدتها تحمل بیخوابی و خستگی در محل کار را به زود آمدن و استراحت کردن ترجیح میدادم.
با وجود اینکه خودش مرد تازه ازدواج کرده را هفتهها تنها میگذاشت و به شهرستان میرفت، من حتی برای رفتن به مجلس ختم اجازه نداشتم یک ساعت از محل کارم خارج بشوم. کنترل میشدم، دم و دقیقه از شهرستان تماس میگرفت و از موقعیت من پرس و جو میکرد. مدیریت مالی را در دست داشت و به من اجازه کوچکترین خرجی برای خودم نمیداد، حتی برای خرید کتاب و لپتاپ و گوشی باید حساب پس میدادم و چند ساعتی جلوی بچه کوچک با هم جر و بحث میکردیم. به ثبات مالی هم که رسیدیم یخچال و مایکروفر و دیگر وسایل خانه هر چند سال یک بار به طور کامل عوض میشد و اصلا به چشم نمیآمد که من اینها را خریدهام. اما خودم اجازه نداشتم گوشی یا دوربینم را بعد از هشت سال عوض کنم. برای کوچکترین خرجی که برای خودم میکردم اینقدر دعوا و داد و بیداد میشد که به خاطر آرامش خودم و بچهها هم که شده بود از خیر خرید برای خودم میگذشتم و حساب ریال به ریال درآمدهای ثابت و متفرقهام را به او پس میدادم.
موفقیتهای بزرگ کاری و افزایش سطح درآمدم به بالاتر از سطح متوسط هم نتوانست راضیاش کند. خانهای که اجاره میکردیم، همیشه از نظر متراژ و محل چند مرتبه از تمام همکاران و دوستانم بالاتر بود ولی همچنان اعتراض داشت که چرا خانه نداریم. با هزار مصیبت و خون جگر خانه کوچکی در محلههای پایین شهر خریدم و مدتها نصف درآمدم را که با اضافهکاری تا ده – یازده شب تامین میشد، بابت قسطش میدادم؛ تا اینکه ارث خوبی بهش رسید و از من خواست با فروش خانه محقری که داشتم، خانه بزرگی در جای خوبی بخریم و از اجارهنشینی خلاص شویم. پول خانه من – به جز قسطی که برای وام خانه جدید میدادم – در حد یک تا دو دانگ خانه جدید بود. ولی خودش گفت این به جای بخشی از مهریه و خانهای که پدرم باید به قبالهاش میکرد و نکرد (چون نداشت) و خلاصه من بعد از بیست سال تلاش و کار شبانهروزی و تعطیل و غیر تعطیل و با شغل با درآمد خوب، شدم داماد سرخانه و بدون ملک در تهران. خانهای که حاصل کار بیست سالهام بود، از دیدش آنقدر ناچیز بود که ارزش به نام زدن سهمم از خانه جدید را نداشت. ناگفته نماند که عاقبت هم در ازای بالا کشیدن خانه من به عنوان مهریه، حاضر نشد صلحنامه را امضا کند که مهریهاش را گرفته و الان زده است زیر همه چیز و مهریه را جداگانه طلب میکند.
سوای اینکه پیشرفتهای شغلی و مالیام به مرور زمان هیچوقت حتی برای یک بار راضیاش نکرد، مشکل رابطه جنسی هم روز به روز به شدت اختلافاتمان اضافه میکرد. برای سالها تحت سرکوفت شدید او بودم که نمیتوانم ارگاسمش کنم. با وجود مراجعه به اورولوژیستها و سکسولوژیستهای زیاد آنهم به تنهایی و بدون همراهی و همکاری او و انجام انواع و اقسام آزمایشهای بعضا دردناک، نتیجه هر بار این بود که من مشکلی ندارم، نه از نظر نعوظ و نه از نظر زود انزالی. با این وجود از انواع و اقسام داروها و درمانها استفاده میکردم و همچنان متهم ناتوانی جنسی بودم. زندگیام شده بود سراسر بدهکاری مالی و جنسی و به تبع تحمل بدترین فشارها و سرکوفتهای رفتاری و گفتاری.
بعد از بیست سال زندگی مشترک و در واقع بیگاری برای خانم، خواستم برای دل خودم بروم دانشگاه و از آنجا که من همیشه بدهکار مالی و جنسی، حتی از داشتن یک رابطه مکانیکی جنسی و محبت صوری هم محروم بودم، دلم بعد از سالها کمی لرزید و کمبود عاطفه در خانه را احساس کردم. آمدم و جلویش گریه و زاری کردم؛ التماس کردم که تو رو خدا بهم محبت الکی بکن ولی با سنگدلی پسم زد. به خاطر عملهای پی در پی و دردهای روانتنی، از رابطه سکسی هم محروم بودم؛ این بود که به اولین عزیزمی که بیرون از خانه شنیدم و در واقع خواستم که بشنوم پناه بردم و تازه فهمیدم که سکس یعنی چی و آغوش یعنی چی و بوسه عاشقانه یعنی چی. فهمیدم که هیچ مشکل جنسی ندارم.
فهمیدم که مردها همسرشان را به خاطر اینکه به جای سه استکان چای که دست شوهرشان داده باشند، دو تا دادهاند، زن خانه و زندگی نمیدانند. در حالی که زندگی من حکایت دیگری داشت. چایی را خودم دم میکردم، چون اعتقاد نداشتم وظیفه اوست. شب هم که خسته و کوفته به خانه میآمدم و سراغ غذا را میگرفتم، میگفت توی یخچال است و خودت توی مایکروفر گرم کن و بخور، و وقتی سراغ چیزی را در یخچال میگرفتم و پیدایش نمیکردم و او مجبور میشد که برای چند لحظه از پای سریال ترکی شبکه جم بلند شود، به من میگفت مگر کوری و این ملایمترین بد و بیراهیست که در این بیست سال از او شنیدهام.
با این وجود به اصرار بردمش پیش مشاور خانواده و تمام ماجرا را به مشاور گفتم. خانم حاضر نشد حتی به یکی از توصیههای مشاور گوش کند و با وجود هشدار مشاور که اینطوری شوهرت را از دستت در میآورند، باز هم موقع خروج از دفتر مشاور، یک راست به بازار لوازم خانگی رفت و دومین یخچال، فریزر را خرید و از من خواست که چکهایش را بدهم.
به خاطر کنکور دخترم و پسر کوچکم نمیخواهم الان جدا شوم و حتی کسی را که بیشترین عشق را در یک سال گذشته به من داده بود را بر سر این موضوع از دست دادم… و من همچنان قربانی خشونت خانگی هستم.