دسته: خشونت علیه مردان

خشونت

«خشونت علیه مردان»

از میان نامه‌های رسیده: آبی

اولین تصویر ذهنی همه‌مون از خشونت بدون شک رفتار و برخورد فیزیکی می‌تونه باشه،به همین دلیل هم شنیدن موضوع (خشونت علیه مردان) به نوعی با گوش و ذهن همه‌مون ناآشناست. اما تا اونجا که ذهنم یاری میداد خود منم خاطره‌ای از سیخ داغ و شلاق نداشتم. ولی شنیدن یه جمله و زخمی که بر روح و روان من گذاشت، از هر برخورد فیزیکی خشونت‌بارتر بود.

تابستان ١٣٧٣ بود که دیدمش و متاسفانه تو نوزده سالگی عاشقش شدم. ده سال عاشقانه دوسش داشتم و همه تلاشم رو کردم تا بالاخره به خواسته‌ام رسیدم. تابستان ١٣٨٣ ازدواج کردیم.

«یا علی گفتیم و عشق آغاز شد» این جمله‌ایه که کارت دعوت عروسیمون رو با اون آغاز کردیم به این امید که زندگیمون رو هم با عشق ادامه بدیم. روزها و ماه‌ها گذشت. ولی بعد از یکی دو سال اون عشق تبدیل شد به یه عشق یک‌طرفه و روز به روز این یک‌طرفه بودن بیشتر و بیشتر احساس می‌شد.

شش سال از ازدواجمون گذشته بود و همیشه با حسرت پدرشدن بقیه دوستانم رو نگاه می‌کردم. هر بار یه بهونه واسه فرار از این قضیه داشت. اعتراف می‌کنم حرف‌ها و طعنه‌های اطرافیان ،حساسیت و خواستن من رو چند برابر کرده بود. حس می‌کردم یه جورایی شخصیت و مردانگیم زیرسوال رفته، تا اینکه بالاخره یه شب حرف آخر رو رک بهم زد. در حضور خواهرش «التماسش» کردم که اجازه بده من هم به آرزوم برسم و طعم پدر شدن رو تجربه کنم. در جوابم خیلی خونسرد گفت «من که بچه نمی‌خوام، ولی اگه تو دوس داری می‌تونی از پرورشگاه بیاری. ثواب هم میکنی!»

چندماه بعد هم یه روز صبح که از خونه زدم بیرون و همه چیز عادی بود ظهر که برگشتم با عجیب‌ترین صحنه عمرم مواجه شدم: خونه‌ای کاملا خالی! قسم میخورم ذره‌ای اغراق نمی‌کنم. طوری خونه رو خالی کرده بود که انگار می‌خواهی خونه رو تحویل صاحبخونه بدی. فقط یه گوشه اتاق لباس‌هام رو برام گذاشته بود. هنوز برام معماست که چطور در مدت شش ساعت موفق به جمع کردن اون همه وسیله و مبلمان شده! جالبه که همزمان با ترک خونه و بردن وسایل با یه آقا همخونه شد و جالب‌تر اینکه توی کوچه مادرم هم خونه گرفت.

در طول اون هفت سال زندگی مشترک همه ظلم‌هایی که بهم کرده بود: تظاهر به دوس داشتن، دروغ، تهمت، مظلوم‌نمایی، بازی با آبرو، خیانت، بردن کل وسایل و خالی کردن خونه و انواع رفتارها رو دیدم ولی تحمل کردم و واگذار کردم به خدای خودم و گذشت زمان، از همه چیز گذشتم غیر از همون رفتار برنامه‌ریزی شده و هدف‌داری که باعث شد حس پدر شدن تا الان برای من مثل یه آرزو باقی بمونه. این رو بی‌رحمانه‌ترین خشونت علیه خودم می‌دونم و هرگز نمی‌بخشم.

زمستان ١٣٩١… علی ضربه رو از دوست خورد. از پشت خورد. علی مرد. عشق هم مرد…

پاییز ١٣٩٥، زندگی ادامه دارد…

.

پی‌نوشت:
ما حدود ده ماه بعد از طلاق محضری کماکان با هم زندگی می‌کردیم… من به امید یه روزنه امید و بازگشت به روزهای خوب، اون منتظر برقرار شدن حقوق پدر مرحومش و استقلال مالی

پی‌نوشت بعدی:
حدود پانزده سال از آخرین مطلبی که در وبلاگم نوشتم گذشته… فکر نمی‌کردم باز هم بنویسم، اون هم این مدلی!

این دل‌نوشته رو بذارید به حساب بخشی از یه درددل…

سردخانه

«خشونت علیه مردان»

از میان نامه‌های رسیده: نیما

نمی‌خواهم همه اشتباه‌ها را گردن این و آن بیاندازم، ولی ازدواجم به اصرار مادرم در شرایط روحی نامناسبی بود. تازه از بخش اعصاب و روان مرخص شده بودم و روی دوز بالای دارو بودم، طوری که نباید تصمیم‌های مهم زندگی‌ام را می‌گرفتم. به قول مشاورها و روانپزشک‌هایی که بعدها نزدشان می‌رفتم، صحت عقد ما در آن شرایط روحی محل اشکال است؛ به طوری که اگر در کشورهای پیش‌‎رفته‌تر می‌بودیم، اصولا عقدمان باطل بود. به هر حال دعواهای ما از روز پنجم ازدواجمان شروع شد.

بزرگ‌‌ترین مصیبت آن موقع این بود که من نمی‌توانستم سرویس طلا برای ایشان بخرم. این‌ را موقع خواستگاری گفته بودیم ولی عروس خانم جدی نگرفته بود و از همان اول ازدواج شد بهانه دعوا و جر و بحث. از آنجا که خانواده‌ام، مقصر نداری‌ام بودند، همیشه بر سر بد و بیراه‌هایی که به ایشان می‌گفت دعوا داشتیم. اگر احیانا پدر و مادرم و یا خواهر و برادرم به خانه‌مان می‌آمدند، چنان با آن‌ها بد برخورد می‌کرد که تا چند روز بعد از رفتنشان، اوقات تلخی بین‌مان ادامه پیدا می‌کرد.

مشکلات تمامی نداشت و تازه شروع شده بود. اصرار به داشتن خانه بزرگ‌تر از حد توان یک مهندس تازه فارغ‌التحصیل و بدون پشتوانه مالی خانواده، شروع فشارها و سرکوفت‌هایش به من بود. برای تامین درخواست‌های مالی‌اش ناچار به اضافه کار تا دیروقت بودم و اگر یک شب به خاطر خستگی ساعتی زودتر می‌آمدم خانه، چنان دعوایی راه می‌افتاد که تا مدت‌ها تحمل بی‌خوابی و خستگی در محل کار را به زود آمدن و استراحت کردن ترجیح می‌دادم.

با وجود اینکه خودش مرد تازه ازدواج کرده را هفته‌ها تنها می‌گذاشت و به شهرستان می‌رفت، من حتی برای رفتن به مجلس ختم اجازه نداشتم یک ساعت از محل کارم خارج بشوم. کنترل می‌شدم، دم و دقیقه از شهرستان تماس می‌گرفت و از موقعیت من پرس و جو  می‌کرد. مدیریت مالی را در دست داشت و به من اجازه کوچکترین خرجی برای خودم نمی‌داد، حتی برای خرید کتاب و لپ‌تاپ و گوشی باید حساب پس می‌دادم و چند ساعتی جلوی بچه کوچک با هم جر و بحث می‌کردیم. به ثبات مالی هم که رسیدیم یخچال و مایکروفر و دیگر وسایل خانه هر چند سال یک بار به طور کامل عوض می‌شد و اصلا به چشم نمی‌آمد که من این‌ها را خریده‌ام. اما خودم اجازه نداشتم گوشی یا دوربینم را بعد از هشت سال عوض کنم. برای کوچکترین خرجی که برای خودم می‌کردم اینقدر دعوا و داد و بی‌داد می‌شد که به خاطر آرامش خودم و بچه‌ها هم که شده بود از خیر خرید برای خودم می‌گذشتم و حساب ریال به ریال درآمدهای ثابت و متفرقه‌ام را به او پس می‌دادم.

موفقیت‌های بزرگ کاری و افزایش سطح درآمدم به بالاتر از سطح متوسط هم نتوانست راضی‌اش کند. خانه‌ای که اجاره می‌کردیم، همیشه از نظر متراژ و محل چند مرتبه از تمام همکاران و دوستانم بالاتر بود ولی همچنان اعتراض داشت که چرا خانه نداریم. با هزار مصیبت و خون جگر خانه کوچکی در محله‌های پایین شهر خریدم و مدت‌ها نصف درآمدم را که با اضافه‌کاری تا ده – یازده شب تامین می‌شد، بابت قسطش می‌دادم؛ تا اینکه ارث خوبی بهش رسید و از من خواست با فروش خانه محقری که داشتم، خانه بزرگی در جای خوبی بخریم و از اجاره‌نشینی خلاص شویم. پول خانه من – به جز قسطی که برای وام خانه‌ جدید می‌دادم – در حد یک تا دو دانگ خانه جدید بود. ولی خودش گفت این به جای بخشی از مهریه‌ و خانه‌ای که پدرم باید به قباله‌اش می‌کرد و نکرد (چون نداشت) و خلاصه من بعد از بیست سال تلاش و کار شبانه‌روزی و تعطیل و غیر تعطیل و با شغل با درآمد خوب، شدم داماد سرخانه و بدون ملک در تهران. خانه‌ای که حاصل کار بیست ساله‌ام بود، از دیدش آنقدر ناچیز بود که ارزش به نام زدن سهمم از خانه جدید را نداشت. ناگفته نماند که عاقبت هم در ازای بالا کشیدن خانه من به عنوان مهریه، حاضر نشد صلح‌نامه را امضا کند که مهریه‌اش را گرفته و الان زده است زیر همه چیز و مهریه را جداگانه طلب می‌کند.

سوای این‌که پیش‌رفت‌های شغلی و مالی‌ام به مرور زمان هیچ‌وقت حتی برای یک بار راضی‌اش نکرد، مشکل رابطه جنسی هم روز به روز به شدت اختلافات‌مان اضافه می‌کرد. برای سال‌ها تحت سرکوفت شدید او بودم که نمی‌توانم ارگاسمش کنم. با وجود مراجعه به اورولوژیست‌ها و سکسولوژیست‌های زیاد آن‌هم به تنهایی و بدون همراهی و همکاری او و انجام انواع و اقسام آزمایش‌های بعضا دردناک، نتیجه هر بار این بود که من مشکلی ندارم، نه از نظر نعوظ و نه از نظر زود انزالی. با این وجود از انواع و اقسام داروها و درمان‌ها استفاده می‌کردم و همچنان متهم ناتوانی جنسی بودم. زندگی‌ام شده بود سراسر بدهکاری مالی و جنسی و به تبع تحمل بدترین فشارها و سرکوفت‌های رفتاری و گفتاری.

بعد از بیست سال زندگی مشترک و در واقع بیگاری برای خانم، خواستم برای دل خودم بروم دانشگاه و از آنجا که من همیشه بدهکار مالی و جنسی، حتی از داشتن یک رابطه مکانیکی جنسی و محبت صوری هم محروم بودم، دلم بعد از سال‌ها کمی لرزید و کمبود عاطفه در خانه را احساس کردم. آمدم و جلویش گریه و زاری کردم؛ التماس کردم که تو رو خدا بهم محبت الکی بکن ولی با سنگ‌دلی پسم زد. به خاطر عمل‌های پی در پی و دردهای روان‌تنی، از رابطه سکسی هم محروم بودم؛ این بود که به اولین عزیزمی که بیرون از خانه شنیدم و در واقع خواستم که بشنوم پناه بردم و تازه فهمیدم که سکس یعنی چی و آغوش یعنی چی و بوسه عاشقانه یعنی چی. فهمیدم که هیچ مشکل جنسی ندارم.

فهمیدم که مردها همسرشان را به خاطر اینکه به جای سه استکان چای که دست شوهرشان داده باشند، دو تا داده‌اند، زن خانه و زندگی نمی‌دانند. در حالی که زندگی من حکایت دیگری داشت. چایی را خودم دم می‌کردم، چون اعتقاد نداشتم وظیفه اوست. شب هم که خسته و کوفته به خانه می‌آمدم و سراغ غذا را می‌گرفتم، می‌گفت توی یخچال است و خودت توی مایکروفر گرم کن و بخور، و وقتی سراغ چیزی را در یخچال می‌گرفتم و پیدایش نمی‌کردم و او مجبور می‌شد که برای چند لحظه از پای سریال ترکی شبکه جم بلند شود، به من می‌گفت مگر کوری و این ملایم‌ترین بد و بیراهی‌ست که در این بیست سال از او شنیده‌ام.

با این وجود به اصرار بردمش پیش مشاور خانواده و تمام ماجرا را به مشاور گفتم. خانم حاضر نشد حتی به یکی از توصیه‌های مشاور گوش کند و با وجود هشدار مشاور که این‌طوری شوهرت را از دستت در می‌آورند، باز هم موقع خروج از دفتر مشاور، یک راست به بازار لوازم خانگی رفت و دومین یخچال، فریزر را خرید و از من خواست که چک‌هایش را بدهم.

به خاطر کنکور دخترم و پسر کوچکم نمی‌خواهم الان جدا شوم و حتی کسی را که بیشترین عشق را در یک سال گذشته به من داده بود را بر سر این موضوع از دست دادم… و من همچنان قربانی خشونت خانگی هستم.

مرد که گریه نمی‌کنه!

«خشونت علیه مردان»

مهمان هفته: پرویز فرقانی

گوش وجدان عام اجتماع معمولاً برای شنیدن خشونت علیه اقلیت‌ها حساس‌تر است. اما خشونت علیه اعضای اکثریت بیشتر وقت‌ها ناشنیده و نادیده می‌ماند. ممکن است این حرف در ابتدا متناقض‌نما (پارادوکسیکال) به نظر برسد، اما حقیقت دارد. اگر در تقسیم‌بندی جنسیتی به استناد جامعه مردسالار، زنان را اقلیت و مردان را اکثریت به شمار آوریم آنگاه می‌توان گفت که خشونت علیه مردان در جامعه گوش حساسی برای شنیدن ندارد و در بیشتر موارد خشونت علیه مردان – که کم هم نیست – اصلاً به چشم نمی‌آید. همین نصیحت یا دلداری «مرد گه گریه نمی‌کنه» را شاید بتوان از اولین جلوه‌های خشونت علیه مردان به شمار آورد که شاید در ایران هر مردی در سال‌های کودکی خود وقتی که از درد فیزیکی یا روانی به گریه افتاده باشد آن را بارها و بارها شنیده است.

در نوشته ها و درددل‌های خانم‌ها بارها – به درستی – می‌شنویم که نگاه هیز، زبان و گفتار کنایه‌آمیز، متلک و اطوارهای مردان را نسبت به خودشان خشونت می‌دانند. در مورد مردان اما کمتر از مردی می‌شنویم که این گونه رفتار را نسبت به خود خشونت بداند و این در حالی‌ست که بیشتر در دوران کودکی و کمتر در دوران بلوغ و نوجوانی و بزرگسالی معمولاً این پسرها هستند که در خانه، در مدرسه و در کوچه از سوی اعضای خانواده، آموزگاران و بزرگ‌ترها نه تنها مورد آزار و خشونت کلامی بلکه آزار فیزیکی و حتی جنسی قرار می‌گیرند و آنقدر این امر برایشان عادی تلقی می‌شود که از درد و رنج آن با هیچ‌کس سخنی نمی‌گویند.

به این چند خط از روزنامه فرهیختگان روز نوزدهم نوامبر امسال توجه کنید: «در دیدگاه عامه جامعه، از مردان به‌عنوان جنس قوی‌تر یاد می‌شود، اما واقعیت این است که این گروه در معرض آسیب‌های جدی قرار دارند که می‌تواند آنها را بیشتر از زنان در خطر نابودی قرار دهد. این واقعیت که مردان به دلایل مختلف بیشتر در معرض خطرهای جسمی و حتی مرگ هستند موضوعی نیست که تنها محدود به مرزهای ایران باشد.»

(به نوشته این مقاله) «روز نوزدهم نوامبر، روز جهانی مرد است؛ روزی که هدف از نام‌گذاری آن در سال ۱۹۹۹، تمرکز بر سلامت مردها و پسرها، بهبود روابط، برجسته کردن نقش مثبت مرد در جامعه و… بوده است. این در حالی است که یکی از مهم‌ترین مشکلات جامعه مردان، موضوع سلامت آنهاست. بر اساس آمار ثبت احوال ایران، در سال ۱۳۹۵، ۵۱ درصد از تولدها از آن پسران بوده و در همین سال ۵۶ درصد از مرگ‌ و میرها نیز سهم مردان بوده است که حکایت از تلفات بیشتر مردان در طول سال دارد.»

فرهیختگان نوشته: «براساس آمار منتشر شده از سوی وزارت بهداشت، مردان در مقایسه با زنان در حوادث ترافیکی سه تا پنج برابر، در اعتیاد ۱۰ برابر و در سقوط سه برابر بیشتر از زنان در معرض آسیب قرار دارند. در کنار این آمار، شیوع سرطان مثانه در مردان پنج برابر و سرطان‌های ریه و معده سه برابر زنان است. این موضوع در کنار حوادث ناشی از قتل و خشونت و همچنین بیماری‌های قلبی، آسم و سوختگی، اسکیزوفرنی و…، مردها را برخلاف تصورات رایج بسیار شکننده‌تر از زنان می‌کند و شاخص‌های امید به زندگی را در مردان کمتر از زنان کرده است.»

 همان طور که گفته شد این موضوع اختصاصی به ایران ندارد. چند سال پیش در مجله تایم مقاله‌ای طولانی خواندم به قلم خانم «رزالین وایزمن» که دو پسر دارد و بیش از بیست سال است که در دنیای دختران تین‌ایجر و شکنندگی دنیای آنها و آسیب‌های روحی و روانی دخترها مطالعه و پژوهش کرده و دو کتاب هم در این زمینه نوشته است. چکیده این مقاله این بود که: گرچه سال‌هاست که پدر و مادرها نگران فرهنگ خشونت و آسیب‌پذیری دخترانشان هستند و تمام توجه خود را برای جلوگیری از این آسیب‌پذیری متوجه دخترانشان می‌کنند (در آمریکا) اما اغلب این پسرها هستند که فاقد مهارت‌های کافی برای تطبیق با شرایطند و عقب می‌مانند. همه فکر می‌کنند که پسرها مهاجمان فرصت‌طلبی هستند که دنبال کامجویی آسان می‌روند و این دخترانند که آسیب می‌بینند اما باید این باور عمومی را زیر سوال برد.

دخترها برون گراتر هستند و می‌توانند با والدین و دوستانشان درددل کنند اما پسرها در بیشتر موارد حتی نمی‌دانند چگونه مشکلات خود را مطرح کنند. گرچه بیشتر پسران وقت بسیاری را به اندیشیدن درمورد کامجویی جنسی می‌گذرانند اما دخترها نیز همینطورند و جالب‌تر این که پسرهای تین‌ایجر هم درست مثل دخترها و به همان آسانی عاشق می‌شوند و دلشان به همان نازکی‌ست و زود می‌شکند. آمار خودکشی (در آمریکا) در میان گروه سنی ده تا بیست و چهار سال نشان می‌دهد که ۸۱٪  از آن‌ها پسر هستند و فقط ۱۹٪ دختر.

مردسالاری سنتی و ناپسند قرون و اعصار و تلاش برای از میان بردن آن جای خود، اما زیاده‌روی یک‌سویه و ندیدن روی دیگر سکه هم می‌تواند به همان میزان آسیب‌رسان باشد.

نقاب

«خشونت علیه مردان»

بامداد

من مردهای مظلوم زیادی در زندگیم دیده‌ام. مردهایی که تمام عمر خودشان را پشت یک ظاهر خشن پنهان کرده‌اند تا ضعف‌هایشان را بپوشاند. مردهایی که همیشه‌ی خدا خسته‌ی نقش بازی کردن هستند. من به تجربه دریافته‌ام که هر چه صدای عصبانیت مردان بلند‌تر، دارای روحی ضعیف‌تر و ترسوتر هستند. ما از یاد برده‌ایم که مردها هم می‌ترسند و بسیار اوقات بی‌پناهند چون یاد گرفته‌ایم که آنها را پشت و پناه خود بدانیم و همیشه از آنان کمک بخواهیم. به آنها تکیه کنیم و از آنها بخواهیم که حامی و پشتیبانمان باشند. ما از مردان همیشه گله‌مندیم که ما را نمی‌فهمند، هیچ گاه از خودمان پرسیده‌ایم که ما چقدر آنان را درک کرده‌ایم؟

یک بار نوشته‌ای در فضای مجازی خواندم که با جمله «این مردان مظلوم نازنین» شروع می‌شد. فکر کردم در همین جامعه ما که حقوق زنان در اکثر موارد پایمال شده، مردانی هم هستند که حقوقشان نادیده گرفته شده است.  شاید این ظلم از کودکی به پسرانمان تحمیل شده, وقتی مدام به پسرها تأکید کرده‌اند که مردها گریه نمی‌کنند. کسی به آنها یاد نمی‌دهد آن بغض فروخورده لعنتی را کجا و چگونه بیرون بریزند. کم ندیدم پسرکانی که در نبود پدر مجبور شده‌اند سرپرستی خانواده‌هایشان را به عهده بگیرنذ و تا همیشه بار سخت مسئولیت را به دوش بکشند.

جامعه ما بی‌رحم است و برای زن و مرد فرقی ندارد, این مردان هستند که زمان ازدواج باید کلی هزینه را متحمل شوند و مهریه‌های سنگین را تقبل نمایند. هستند مردانی که باید از صبح زود تا شب بکوب کار کنند که بتوانند از پس هزینه‌های سرسام‌آور برآیند و یک تنه به جنگ با زندگی بروند. بسیاری از آنها  پشتشان خالی‌ست. ما صدای متحد زنان شده‌ایم و می‌خواهیم حقوق نداشته‌شان را به ثبت برسانیم درحالی که کسی از قشری از زنان پرتوقعمان حرفی نمی‌زند. زنانی که درگیر تجملات هستند و هر روز تعریفشان از رفاه گسترده‌تر می‌شود و به هیچ وجه هم حاضر به گذشت نیستند. آیا این مصداق خشونت علیه مردهای ما نیست؟ مردان بیگناه بسیاری روزهای جوانیشان را در زندان به سر می‌برند چون نتوانسته‌اند مهریه‌های به اجرا درآمده را پرداخت کنند.

من فکر می کنم این روزها صدای مظلومیت زنان بسیار رساتر از مردان ستمدیده است. قطعا این عمومیت ندارد و نسبت بین زنان و مردان مظلوم اختلاف فاحشی هست اما همین باعث شده مظلومیت مردان کمتر دیده یا به آن پرداخته شود. روزی یکی از خانم‌های فامیل به افتخار برای من تعریف می‌کرد که همسرم اهل کتک نیست اما من بارها او را کتک زده‌ام، در ضمن هر بار بر سر تصمیمی اختلاف نظر پیدا می‌کنیم من با شکستن یکی از وسایل محبوبش او را وادار به تسلیم می‌کنم چون خوب می‌داند که هر چه بیشتر اصرار کند، تعداد بیشتری از وسایلش نابود می‌شود.

دردم اگر یکی بودی چه بودی

«خشونت علیه مردان»

نیمه‌شب

این جور هم نیست که من مخالف واقعیت خشونت علیه زنان باشم. میدونم که چقدر در تاریخ به زنان ظلم شده و میشه. نه که من مخالف برابری حقوق بین زن و مرد باشم که نیستم. و نه که خودم مورد خشونت ناشی از بی‌عدالتی علیه زنان در کشورم نبودم که بودم. اما، یک امای بزرگ وجود داره.

قبل از اینکه ازدواج کنم حتی، رسیده بودم به جایی که از ماست که برماست. که این زنان هستند که در‌واقع به زنان ظلم می‌کنند. این زنان هستند که محیط را برای مردان آماده می‌کنند تا خشونت بورزند و قدرت برتر باشند. بله، بله، در‌ واقع ما صورت مردانه‌ی قضیه را می‌بینیم. ما قاضی مرد، مجری دادگاه مرد، قانون مردانه حاکم بر جامعه و … را می‌بینیم. اما در‌ واقع پشت هر مرد پلیدی هم یک زن ایستاده. یک مادر، یک همسر و حتی یک خواهر. و متأسفانه گاهی یک معشوقه.

دلیلش هم از نظر من قدرت زنانه است. من زنان رو قوی‌تر و باهوش‌تر می‌دونم. یک دستگاه پیچیده‌ی خلقت با دستورالعملی پیچیده که به راحتی نمی‌شه از کارکرد و کاربردش سر درآورد. در طول تاریخ هم همیشه یک زن پشت پرده بوده و مدیریت می‌کرده. آیا به نظر شما یک مادر نیست که به پسرش یاد میده چطور با زنان رفتار کنه؟ بزرگترین خشونتی که به مردان میشه از همین‌ جا شروع می‌شه که آلت دست میشن. که تبدیل به موجودی نفرت‌انگیز میشن.

بعدها که پسردار شدم آه از نهادم بلند شد. پسرم، قند عسلم! حالا باید چکار می‌کردم؟ چه چیزی رو باید یادش می‌دادم؟ راستش تنها کاری که کردم این بود که هیچ کاری نکنم. خودش مشغول تماشا بود. اول مادرش و بعد پدرش رو تماشا می‌کرد و یاد می‌گرفت. حتی پشیمونم از اینکه گاهی بهش گفتم خواهرت رو نزن پسر خوب که دختر رو نمی‌زنه. خیلی حرف چرتی بود. پسر و دختر نداره. اما خب پسرم یاد گرفته پسر و دختر نداره. برای همین هر وقت بحث دفاع از حقوق زنان که میشه چشاش چهار تا میشه که مگه ما مردها چکار کردیم؟ به نظرم هنوز بچه‌ست. بزرگ میشه و می‌فهمه. اما حتی اگه نفهمه و از کلمه‌ی فمینیست خوشش نیاد خیالم راحته که زن و مرد نداره. همه رو به چشم یک انسان می‌بینه.

تا حالا مردی رو که مورد خشونت خانگی بوده دیدید؟ مردانی که حتی حق اعتراض ندارند چون خجالت می‌کشند در جامعه‌ای مرد سالار به ضعف خودشون اعتراف کنند؟ من دیدم. من پسر دانشجویی رو دیدم که از مادرش تو سری می‌خورد جلوی همه. فقط چون به‌ موقع به مادر گرامی خدمت نکرده بود و من از خجالت آب می‌شدم. من مردی رو دیدم که با یک نگاه چپ زنش توی مهمانی ساکت می‌شد و من از خجالت آب می‌شدم. من پسرایی رو دیدم که از خواهراشون کتک می‌خوردند و صداشون در‌نمی‌اومد. من حتی مردی رو دیدم که از زنش کتک می‌خورد و هر دو تحصیل‌کرده‌ی دانشگاه.

و وقتی تو مردی باشی که مورد خشونت واقع شدی از دو طرف باختی. از دو طرف خوردی. تو سری دوم رو از جامعه‌ای می‌خوری که میگه: «خاک تو سرت، مثلاً به تو میگن مرد؟» و متأسفانه این جمله رو حتی زن‌ها بیشتر میگن!

ما درست نگاه نکردیم

«خشونت علیه مردان»

شبانگاه 

برای من نوشتن در این مورد خیلی سخت بود، شاید چون اطرافم هرگز مردی رو ندیدم که نسبت به همسر یا خواهرش در موقعیت ضعف باشه، و هرگز مردی رو ندیدم که مورد خشونت واقع بشه و جواب درخور نده. در واقع همه مردهای اطراف من یا آدم‌هایی بودن مسلط به زندگیشون یا اگه توی شرایط نابرابر قرار گرفتن، ظلمی بوده که خودشون به خودشون روا کرده بودن. اغلب هم با همه ابزاری که در اختیارشون بوده زمین و زمان رو بهم ریختن. قانون هم تمام قد پشتشون ایستاده.

با این اوصافی که نوشتم اینکه بخواهی نسبت به موضوع به این مهمی نگاه منصفانه‌ای داشته باشی سخت و کمی دور از انتظار به نظر می‌رسه. من هم نمی‌دونم تا چه حد می‌تونم به حقیقت نزدیک بشم. تمام تجربیاتم می‌شه یه سری اعتقادات و نظریه‌های ذهنی که معلوم نیست چقدرش درست و مبتنی به واقعیت و چقدرش ساخته و پرداخته ذهن من و اشتباهه.

عموما وقتی اسم خشونت علیه مردان وسط میاد اولین چیزی که به ذهن می‌رسه اینه که این خشونت از جانب زن‌ها اعمال می‌شه، اما من فکر می‌کنم همونطور که زن‌ها بدترین دشمنان خودشون هستن، مردها هم بدترین خشونت‌ها رو از جانب خودشون می‌بینن. کافیه یه مردی از قواعد و قوانین دنیای مردونه تخطی کنه، بسته به مورد زیر پا گذاشتن خطوط، می‌شه اواخواهر، ابنه‌ای، زن‌ذلیل، خاله‌زنک… حتی این ور دنیا کافیه یه کمی جرات و جسارتش کمتر از بقیه باشه میشه مرغ، بهش میگن مرغ نباش!

توی کشور خودمون مردها از نگاه ابزاری که بهشون می‌شه در عذابن، اما حواسشون نیست که این قوانین مرتبط به مهریه و نفقه‌ست که منجر شده به تبدیل کردن مرد به ماشین تولید پول، ماشین سکس، ربات انجام کارهای سخت… چه جای تعجب که با اولین اختلاف مهریه وسط کشیده می‌شه و توان مالی اداره زندگی و البته توان جنسی مرد مورد سئوال قرار می‎گیره. این سئوال‎ها رو دنیای زنونه طراحی نکرده. قوانینش رو زن‌ها ننوشتن، پلیس و بگیر و ببندش هم مطابق دستورات دنیای زنونه نیست.

شاید وقتش باشه مردها یه بار دیگه، و این بار درست به دنیایی که ساختن نگاه کنن. تا وقتی مردها به حقوق برابر تن ندن جای هیچ گله‌ای براشون باقی نمی‎مونه. منظورم حقوق برابر فقط با زن‌ها نیست، در مورد همه کسایی حرف می‌زنم که خارج از چهارچوب‌های مورد تایید دنیای مردونه فعلی هستن: زن‌ها، دگرباش‌ها، کودکان و البته مردهای خسته از تظاهر به مردانگی بدون کاستی.

وقتی داریم با هم زندگی می‌کنیم باید حقوق برابر داشته باشیم. شک ندارم نتیجه دنیای بی‌رحمی که مردها ساختن فقط محدود کردن بقیه نیست، به له شدن تدریجی خودشون منجر خواهد شد.

بومرنگ

«خشونت علیه مردان»

غروب

مرد، مسن است، شاید بالای پنجاه و پنج. توی کارگاه زبان و کاریابی نشسته‌ایم، از قیافه‌اش کلافگی و استیصال می‌بارد. زمان تنفس سر درددلش باز می‌شود، تو مملکت خودش صاحب شرکت بوده، کلی آدم زیر دستش کار می‌کردند، به خاطر جنگ همه چیز را رها کرده و با خانواده پناهنده شده، همه چیز برایشان باید از صفر شروع شود. با این سن و سال و سابقه، حالا باید بیاید بنشیند سر کلاس. آخرش هم معلوم نیست بتواند جایی مشغول بشود. به من و خانم دیگری گفت چه خوب که می‌خواهید کار کنید با اینکه همسرانتان شاغل هستند. اول منظورش را درست متوجه نشدم، گفتم که خوب خیلی طبیعی است با تحصیلاتی که داشتم و سابقه کاری زیاد، اینجا دنبال ادامه مسیر شغلیم باشم. مرد با لبخندی تاسف‌بار گفت که خانم خودش هم تحصیلات مرا دارد ولی هرگز به فکر کار کردن نبوده، چه قبلا و چه حالا، دو فرزندش هم که یکی دبیرستانی و یکی دانشجوست اصلا به این فکر نمی‌کنند که پول از کجا می‌آید، فقط خرج می‌کنند. تمام بار مالی و تامین زندگی روی دوش مرد است، کما اینکه قبلا هم بوده ولی اینجا توی کشور غریب که همه چیز متفاوت است، از زبان و فرهنگ گرفته تا طبیعت بازار کارش، سنگینی بار مسئولیت بیشتر حس می‌شود.

در وهله اول، کاملا بی‌عدالتی است یک تنه چنین باری را کشیدن، ولی «چون نیک نظر کنی پر خویش در آن بینی»، در سازوکاری که در آن مردان رییس خانواده‌اند و همه قدرت تصمیم‌گیری و کنترل خانواده را در دست دارند و ابزار اعمالش هم سنت و اقتصاد است رسیدن به چنین نقطه‌ای دور از انتظار نیست. به نظرم بخش عظیمی از خشونت علیه مردان به علت نظامی است که خود مردان ایجاد کرده‌اند و به جد هم در حفظش می‌کوشند. نظامی که در آن به مرد و زن به عنوان انسان‌های برابر نگاه نمی‌شود و زنان از حقوق اولیه خود محرومند.

نمونه دیگر «زندانی مهریه» است، یا اصولا سیستم «مهریه و نفقه»، وقتی یکی از زوجین از تمام حقوق انسانی‌اش در ازدواج محروم است و فقط حق مهریه و نفقه (در این مورد فقط در صورت تمکین) دارد دیدن مردانی که بخاطر عدم توانایی در پرداخت مهریه به زندان می‌افتند یا مردانی که کمرشان زیر بار نفقه خرد می‌شود دور از انتظار نیست. صرف نظر از اینکه باید در رفع هر خشونت و بی‌عدالتی علیه هر انسانی کوشید ولی به نظرم در مورد این نوع خشونت ابتدا باید در رفع علل به وجود آورنده‌اش یعنی خشونت علیه زنان اقدام کرد.

پیش‌فرض: آزارگر

«خشونت علیه مردان»

عصر

مرد سوار تاکسی می‌شود و پشت می‌نشیند. زنِ کناری، خودش را تا حد امکان به طرف دیگر می‌چسباند؛ اما به همین هم راضی نمی‌شود؛ کیف بزرگش را بین خودش و مرد می‌گذارد و خودش را جمع‌تر می‌کند. مرد آشکارا معذب است. از سر و قیافه و وضعِ ظاهرش برنمی‌آید که مزاحمتی ایجاد کند. به نظر یک‌طورهایی شرمزده می‌آید. رویش را می‌کند به پنجره و جمع و جورتر می‌نشیند. اما حالت صورتش را از یاد نمی‌برم مخلوطی از شرم و درد و حس درک.

این اتفاقی است که این روزها در تاکسی‌ها زیاد می‌افتد. زن‌هایی که خودشان را جمع می‌کنند یا کیف‌هایشان را حائل بین خودشان و مرد کنار دستی می‌کنند. حق دارند و ندارند.

آنقدر همه‌ی ما زن ها از کنار دستی‌های مزاحم‌مان در تاکسی بی‌اخلاقی دیده‌ایم که حق داریم برای حفاظت از خودمان هر کسی را دشمن ببینیم و در عین حال آنقدر این قانون «تر و خشک را با هم نسوزاندن» واضح است که حق نداریم همه مردان را به چشم مزاحم ببنیم؛ همان طور که خودمان دوست نداریم به صرف نوع پوشش یا آرایش‌مان در دسته‌بندی‌های خاصی جای بگیریم. این روزها این به نظر من یک نمونه خیلی جالب از خشونت علیه مردان است.

من اصولا پیرو اصل » تر و خشک را با هم نسوزاندن » هستم. توی تاکسی نشسته‌ام. از دانشگاه برمی‌گردم. پسر کنار دستی خودش را به من می‌مالد. کلافه می‌شوم. خجالت می‌کشم. ناراحت می‌شوم. عصبی می‌شوم. خودم را جمع می‌کنم و به دوستم می‌چسبم و در گوشش می‌گویم: «انگار این آقاهه راحت نیست.»

دوستم می‌خواهد چیزی به او بگوید. اخلاقش را می‌شناسم. می‌دانم تا دعوایی به پا نشود ول‌کن معامله نخواهد بود. این است که دستش را می‌گیرم و در اولین فرصت پیاده می‌شوم و از پنجره به پسر می‌گویم خیلی بی‌فرهنگی. پسر می‌گوید:» نه اینکه خیلی بدت اومد.»

چند روز بعدتر باز توی تاکسی همان مسیر هستم. مرد کناری‌ام عاقله‌مردِ سن و سال‌داری است. چند دقیقه بعد از نشستن چرتش می‌برد. سرش به پنجره می‌خورد و بیدار می‌شود. دوباره چرت می‌زند. این بار سرش آرام به من تکیه می‌کند. من بی‌حرکت می‌نشینم. می‌ترسم بیدار شود، می‌ترسم تمام این‌ها فیلمش باشد که بخواهد مرا دستمالی کند و بعد بگوید اگر خودت خوشت نمی‌آمد سرم را کنار می‌زدی؛ از طرفی می‌ترسم تکان بخورم و بیدار شود و شرمزده شود از اینکه از خستگی توی ماشین خوابش برده و مزاحمت برای من ایجاد کرده. با این حال تکان نمی‌خورم. مرد از ترمز ناگهانی بیدار می‌شود و شرمنده به من می‌گوید: «ببخشید تو رو خدا! خوابم برده بود.» و تا آخر مسیر به زور خودش را بیدار نگه می‌دارد.

مردان و زنان در موارد بسیاری از خشونت‌ها،  قربانیان مشترکند. هر دو جنس آزار جنسی می‌بینند (زنان بیشتر) هر دو تحت آزار روحی و روانی قرار می‌گیرند. هر دو حتی تحت خشونت خانگی قرار می‌گیرند (بالطبع زنان بیشتر)، اما این خشونت، یک موردِ منحصر به فرد است که جراحت روحی‌اش برای مردان بی‌منظوری که ناگهان می‌بینند به چشم یک آزارگر جنسی دیده می‌شوند، عمیق است.

این بار، این ما هستیم که می‌توانیم روی مردان همیشه سلطه‌گر اطرافمان خشونت اعمال کنیم. اما نه! لذتی ندارد.

دوست دل‌شکسته ما

«خشونت علیه مردان»

بعد از ظهر

او تنها فرزند خانواده بود. جنگ ایران و عراق که شروع شد والدینش از ترس خدمت سربازی و کشته شدنش او را با مکافات و مشکلات زیاد به غربتستان فرستادند. به قول خودش تا به غربت و دور از مهر پدر و مادری و زبان جدید و غیره عادت کند، پدرش درآمد. دلش خوش بود که با دختری ایرانی ازدواج می‌کند و محیط خانه‌اش رنگ و بوی وطن می‌گیرد. با همین هدف نیز خانواده‌اش را مامور پیدا کردن همسر دلخواهش کرد. قرار گذاشته شد و خانواده‌ها همدیگر را در ترکیه ملاقات کرده و دختر و پسر به توافق رسیدند. سرانجام عروس خانم آمد و دوست ما داماد شد.

یکی دو ماه اول همه چیز آرام به نظر می‌رسید. اما با گذشت زمان چهره مرد جوان را آشفته و نگران می‌دیدیم. می‌گفت: «هنوز از گرد راه نرسیده ایراد می‌گیرد که درآمد من کافی نیست، که این آپارتمان شبیه لانه مرغ است، اینها مبل نیستند که، نیمکت مدرسه،اند و مبل‌های خانه باباش چرم خالص بودند… خسته‌ام کرده است . تا پیشنهاد می‌کنم که اگر دوست ندارد می‌توانیم جدا شویم. مسئله مهریه را پیش می‌کشد که بسیار است و توان پرداختش را ندارم. خلاصه که زندگی‌ام جهنم شده است.»

دلداری‌اش دادیم. گفتیم: «غم غربت سبب این حرفها و رفتارش می‌شود. صبر کن به این اوضاع عادت می‌کند. یک بار بفرست به ایران برود و برگردد حالش بهتر می‌شود.» بیچاره قانع شد. دو سه سالی سکوت پیشه کرد. زنش زبان یاد گرفت و کاری برای خود دست و پا کرد. دوستمان با حالی پریشان پیشمان آمد و خبر داد که زنش شب‌ها بدون اطلاع و اجازه او با دوستانش قرار گذاشته و از خانه بیرون می رود. در جواب «کجا بودی» می‌گوید ما اینیم خوشت نمی‌آید؟ به سلامت. آخرین باری که به ایران رفته علیه او شکایت کرده و مهریه‌اش را به اجرا گذاشته است.

سرانجام این زوج به طلاق کشید. زن جوان در جواب نکوهش ما گفت که عاشق چشم و ابروی این پسر نبود. با او ازدواج کرد که به اروپا بیاید. حالا هم خیلی خوب می تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و احتیاجی به آقا بالاسر ندارد. دوستمان را می‌گویید؟ خدا می‌داند چه رنجی کشید. غرورش شکست. اعتماد خود را نسبت به دختران و زنان ایرانی از دست داد. او که تلاش می‌کرد مشکل خدمت سربازی‌اش را حل کند و گذرنامه ایرانی بگیرد و با پس‌اندازش در وطن خود خانه بخرد، منصرف شد.

این نوع رفتار ستم به روح و روان مردی بود که می‌خواست زندگی‌اش را با وجود زنی ایرانی گرم کند.

خشک و تر با هم

«خشونت علیه مردان»

نیمروز

هیکل‌های ورقلمبیده، کیلو کیلو پروتئین خوردن برای باد کردن بیشتر، هوار هوار وزنه و دمبل، گردن‌های ستبر و کمرهای باریک و محکم، پاهای پرانتزی، گشاد گشاد راه رفتن از فرط بادکردگی بازوها، همه اینها برای من نشان از خشم به مردان معمولی‌ست. مردان آرامی که اصرار بر داشتن چهره‌ای خشن دارند. مردانی که میلی به روابط جنسی زیاد ندارند و کتمان می‌کنند. پسران تازه بالغی که ناراحتند چرا ریش‌هایشان کم‌پشت است و به زور تیغ می‌خواهند هرچه زودتر پرپشت شود. مردانی که نمی‌خواهند پناه خانه و خانواده باشند، نمی‌خواهند تنها نان‌آور خانواده باشند، نه از سر تنبلی، روحشان کشش ندارد. مردانی که بغض گلویشان را می‌بلعند و به هزار زحمت اشکشان را نگه می‌دارند چون مرد که گریه نمی‌کند. آنهایی که قدرت جامعه را نمی‌خواهند و مجبورند ظالم باشند.

 معمولی‌هایی که نمی‌توانند و جرأت نکردند در مقابل انتظار جامعه از یک مرد برای قوی و سکسی و ظالم بودن بایستند و فریاد بزنند: این منم و قدرت بدنی هرکول را ندارم، اعصاب پولادین ندارم و نمی‌خواهم شاه خانه باشم. مردانی که نمی‌خواهند و در عین حال توان نه گفتن ندارند.

خوب که نگاه می‌کنیم، جامعه مردسالار در حق مردانش هم ظلم می‌کند. چنین جامعه‌ای از یک جنس انتظار قدرت و ایستادگی و قلدری دارد و از جنس دیگر انتظار اطاعت. آنکه همیشه مظلوم بوده، امروزه صدایی دارد برای اعتراض. هرچند گاهی فریادش به هیچ کجا نمی‌رسد، ولی چیزکی هست. بخش دیگر این جامعه، به حکم ظالم بودن، صدایی برای اعتراض ندارد. هم خودش صدای خودش را خفه می‌کند، هم بخش مظلوم حوصله شنیدن نارضایتی‌اش را ندارد و حمایتش نمی‌کند، سرکوفت می‌زند که تو همانی که زور می‌گویی.

آن‌دسته از مردانی هم که به جبهه مقابل پیوسته‌اند و تفویض اختیار کرده‌اند از جانب همین جامعه مردسالار، زن ذلیل نامیده می‌شوند، و کماکان باید در جبهه مقابل خود را ثابت کنند که همراه ظالمان نیستند. می‌شوند چوب دو سر طلا.

نخل‌های بی‌سر‎

«خشونت علیه مردان»

پیش از ظهر

برادرکم از هزار چیز می‌ترسید: از تاریکی، از تنهایی، از حشره و چندین و چند چیز دیگر. حدود دوازده سالگیش یک شب کابوسی دیده بود سرشار از المان‌های ترساننده مثل گربه با دست آدمیزاد و سایه‌های جورواجور و صداهای مهیب و‌ از اون به بعد هر شب با هزار ترس زباله‌ها رو بیرون می‌برد.

خونه‌ی بچگی‌های ما حیاط بزرگی داشت که در روز برای ما یه نعمت بود و شب، نفرین زندگی برادرکم. بدشانسی بزرگ ما حضور همدیگه بود. خواهر و برادری تقریبا هم سن و سال و به شدت در حال رقابتی نگفتی در همه‌ی زمینه‌ها: من عاشق ساختن چیزها با دست‌هام بودم. عاشق انجام کارهای تعمیراتی و برادرکم شاعرپیشه بود. دلپسند مادرم. این تفاوت هیچ وقت از سمت بزرگترها و مخصوصا پدر جان مقدس دانسته نشد. برادرک سال‌های کودکی و ابتدای نوجوانی دائما با کلماتی مثل سوسول، بچه‌ننه و غیره تحقیر شد. بعدها تبدیل به پسری شد که خشونتی که جهان توقع داشت در کارهایش داشته باشد را، به سمت خودش نشانه می‌رود. هنوز می‌بینم چطور از زیر بار این توقع جهان نشده سربلند بیرون بیاید.

بعدتر و تا همین امروز بار اصلی رفاقت زندگی‌ام روی دوش پسرها – مردها بوده و گاهی نمی‌دونم من آدم‌های یکسان پیدا می‌کنم یا جور همه‌ی خانواده‌های این حوالی یکی است: مردهایی که فقط می‌خواهند در رابطه با تمام قلبشان حضور داشته باشند و این دوست داشتن و دوست داشته شدن به رسمیت شناخته شود و به جای ارزش انسانی‌شان، با میزان دستاوردها و پر بودن حساب بانکی سنجیده می‌شوند. کسانی که محکم‌تر نیستند. جسورتر نیستند. بی‌پرواتر نیستند. فقط در بسیاری موارد آرزوی مساوات دارند: مساوات در حق احساس کردن.

جهان بیرون، جهان کار و رقابت همیشه به شدت به نفع مردها بوده و‌ هنوز به شدت هست. همین که زن به جرم بارداری از حضور در بسیاری از عرصه‌های کار و پیشرفت بازداشته می‌شه و یا همین که هنوز سقف شیشه‌ای در بالای سرمون قد علم کرده که بیش از حد بلند نشیم. در برابر اما، ما هم به قدر وسع در از کار انداختن مردها نقش داشتیم که فرصت کافی برای حس کردن نداشته باشند: پدرانی که اجازه‌ی دوست داشتن فرزندانشون رو ندارند چون باید مشغول کار باشند یا چون فرهنگ اجازه‌ی ابراز به پدر نمیده. و یا پسرانی که ابتدای جوانی زیر بار شدت مهریه و توقع صد در صدی برای تامین هزینه‌ی زندگی خود و چندین نفر دیگه محبوس میشن بدون اینکه سنجیده شن آیا واقعا توانایی روحی پذیرش بار به این سنگینی رو دارند؟ ما همیشه، همیشه و به همون قدرت مردها در دنیای کار، در درون سرکوبشون کردیم.

شاید سال‌های سال بعد انسان اونقدر رشد کرد که هر دو جنس قبل از زن و مرد بودن تبدیل به انسان شدند. سقف بالای سر زن‌ها ترک برداشت و مردها فرصت ریشه کردن در قلبشون رو یافتند. شاید سال‌های بعد انسان برگشت و به ادبیات و سینمای امروز نگاه کرد و موجود دوپای بسیار بدوی دید که حیران در جهان به دنبال حق ابتدایی خودش می‌گشت. حق کامل بودن. انگار امروز جهان، پهنه‌ی گسترده‌ی نخلستانی باشه سرشار از بی‌باری. سر شار از بی‎برگی. سرشار از بیهودگی و تشنه‌ی زیستن.

مرد رقصنده

«خشونت علیه مردان»

صبح

مرد یکدنده و لجبازی را می‌شناسم که خانواده‌اش جدی نمی‌گیرندش، همیشه از این بابت شکوه می‌کرد و می‌کند. مرد، محترم، آبرودار و با وضع مالی خیلی خوبی است و افکار و عقاید خاص خودش را دارد. کمی از نظر جسمی مریض‌احوال است و گاه و بیگاه درد و مرض‌های مختلفی سراغش می‌آیند. می‌گوید مریض که می‌شوم بچه‌ها می‌گویند خودت را به مریضی زده‌ای، یا دوباره دنبال درد توی بدنت می‌گردی! می‌گوید از آرمانها و آرزوهایم برایشان می‌گویم و آنها -همسر و فرزندانش- مرا مسخره می‌کنند. دستی بر نوشتن دارد و مطلب می‌نویسد، می‌گوید آرزو به دلم مانده که یک بار بیایند و بپرسند چه می‌نویسی؟ کجا می‌نویسی؟ می‌گوید حتی سال‌ها پیش یک متن برای همسرم نوشته‌ام و وقتی با شوق و ذوق به او گفتم، در حالی که حتی کاری که در حال انجام آن بود را متوقف نکرد و سرش را بالا نیاورد، با لحنی سرد و معمولی گفت: جدی؟! و به کارش ادامه داد! مرد می‌گوید که من هم متن را که آماده بودم برایش بخوانم در جیبم مچاله کردم و هیچ وقت در مورد نوشته‌هایم با خانواده‌ام صحبت نکردم.

مرد همیشه گلایه می‌کند که برای من سهمی نگذاشته‌اند، تا به حال من فقط سرپرست خانواده بوده‌ام، کسی برای خودم به عنوان یک انسان مستقل از نقشش وقتی نگذاشته است، از من توقع کار کردن، چرخاندن چرخ زندگی، پول در آوردن، پاسخ دادن به نیازها و خوب بودن را انتظار دارند ولی کسی نمی‌پرسد چرا بعضی اوقات غمگینی، در دلت چه چیزی می‌گذرد.  مرد می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید…

و این مرد برای خودش این حق را قائل شده که زندگی‌ای موازی، مستقل از همسر و فرزندانش داشته باشد. برای خودش عشق را تجربه کند، تنهایی‌اش را قسمت کند، با زنان دیگری اوقات بگذراند که حرفش را می‌فهمند، نیازهایش را جواب می‌دهند.

او همچنان مرد یکدنده، لجباز، مهربان، سرپرست خانواده، پدر دلسوز و همسر فداکاری است که تنهایی‌اش را با دیگران قسمت می‌کند، عاشق می‌شود، می‌گرید، می‌خندد، نادیده گرفته می‌شود، تنها می‌ماند و برای انجام همه کارهایش برای خود حقی قائل است. او با ساز خانواده، و با ساز زنانی که با آنها وقت می‌گذراند رقص‌کنان وارد چرخه خشونت شده.

او رقصنده ماهری است.

عمه

«خشونت علیه مردان»

سپیده‌دم

‎‌عمه‌ام زن بدخلقی بود. وقتی مرد، روز دوم یا سوم از فوت‌اش هنوز مشکی‌هایمان تنمان بود، خانه‌اش بودیم، به گمانم داشتیم لای خرماها گردو می‌گذاشتیم و رویش پودر نارگیل می‌ریختیم یا زعفران حلوایش را می‌ریختیم و هم می‌زدیم، نمی‌دانم… به هرجهت، همسرش در اتاقی که پنجاه سال با هم خوابیده بودند، خوابیده بود. بعد به یکباره از جا پرید و آمد وسط سالن و جلوی تمام مهمان‌ها گفت که در همین چرت بعدازظهرش خواب همسرش (عمه‌ی مرحومه) را دیده، و عمه خانم گفته «به همه‌ی مهمان‌ها و عزاداران من بگویید مشکی‌هایشان را در بیاورند.» ما البته باورمان نشد، هیچ‌کس باورش نشد، هیچ‌کس هم بجز خود شوهر عمه مشکی‌اش را درنیاورد. ‎زن‌ها نخودی زیر چادرهایشان خندیدند و مردها تسبیح انداختند و صلوات فرستادند و شیطان را لعنت کردند.

شوهر عمه لباس مشکی‌اش را درآورد و با دقت شست و روی بند رخت پهن کرد و وقتی خشک شد با دقت توی گنجه‌ای گذاشت که معمولاً به وسایلش دیگر دست نمی‌زد. ‎همه می‌‌دانستیم شوهر عمه از لباس مشکی پوشیدن بدش می‌آید. سر فوت پدربزرگم، من توی ماشین عمه و شوهر عمه به سمت قبرستان نشسته بودم. عمه چنان تشری به شوهر عمه زد که چرا مشکی نپوشیده و چنان فحش‌های آبداری به جد و آباد شوهر عمه گفت که شوهر عمه پا روی ترمز گذاشت و نزدیک بود همه‌مان را با پدربزرگم راهی قبرستان کند.

‎آن روز یادم مانده بود. و توهین‌ها و تحقیرهایی که یه زن می‌تواند به یک مرد بکند. آن روز لباس شوهر عمه خاکستری بود. اما اگر می‌دانست برای این توناژ رنگی انقدر زنده و مرده‌اش از گور بلند می‌شوند همان مشکی را می‌پوشید. ‎همه یکی یک خاطره از توهین‌های عمه‌ی خدابیامرز به شوهر عمه داشتند که ریز ریز پشت گوش هم برای هم تعریف کنند و خواب شوهر عمه را به آن خاطره نسبت بدهند.

‎راست یا غلط هرچه بود، شوهر عمه از مرگ عمه آنقدر ناراحت نبود. زن‌ها بعدها در پچ‌پچه‌هایشان می‌گفتند که او بعد از فوت عمه جوان‌تر و شاداب‌تر شده. حالا مسافرت می‌رفت، سبک زندگی دلخواه خودش را داشت و شادتر زندگی می‌کرد چیزی که در این پنجاه سال زندگی مشترک از او دریغ شده بود.

البته شوهر عمه هم سال‌های بعد مرد. وقتی برای خاک‌سپاری‌ا‌ش رفتیم همه متفق‌القول بودند که لااقل در این چند سال‌آخر، مرحوم خوب زندگی کرد ‎و هر کسی باز خاطره‌ای از یکی از توهین‌های عمه خانم در میان جمع به مرحوم را تعریف کرد. من اما یاد آن روز افتادم که در صندلی عقب ماشین نشسته بودم و عمه داشت همین‌طور یکریز به او فحش می‌داد و او لحظه‌ای از آینه به من نگاه کرد. من نگاهم را دزدیدم. خودم را مثلاً به کوچه‌ی علی چپ زدم. او اما آرام به عمه گفت: «لااقل جلوی این بچه آبروداری کن.» عمه اما هم‌چنان داشت ادامه می‌داد.

آخرین تصویری هم که از او به یاد دارم، لباس مشکی‌اش بود که روی بند رخت باد می‌خورد، و او جلویش ایستاده بود و به من لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زد. انگار می‌خواست بگوید دیگر راحت شدم.

هرگز جدا جدا، درمان نمی‌شود

«خشونت علیه مردان»

سحرگاه

پدرِ من شخصی به شدت مذهبی بود. نوجوان که بودم فکر می‌کردم پدرم به مادرم ظلم کرده که نگذاشته مادرم شغلش را ادامه دهد و از ترسِ این که مادرم رهایش کند، مادرم را محدود کرده است. خانواده‌ی پدرم در شهر دیگری زندگی می‌کردند و اغلب وقتی به خانه‌ی ما می‌آمدند چند روز می‌ماندند و در این چند روز مادرم از آنها پذیرایی می‌کرد. یکی از قوانین خانه‌ی ما این بود که روز اول عید نوروز باید به خانه‌ی پدر و مادر پدرم می‌رفتیم و در دوران نوجوانی من، این یکی از چالش‌برانگیزترین قانون‌ها بود که بارها و بارها بر سر آن با پدرم مشاجره کردیم و همیشه هم حرف پدرم پیش رفت.

مادرِ من زن فهمیده‌ای (البته الان این صفت را به او می دهم، زمانی که نوجوان بودم به نظرم زن ترسویی بود) بود و هیچ گاه دامنه‌ی اختلافاتشان را به روابطش با فرزندانش تسری نداد. به سن جوانی که رسیدم نظرم عوض شد، احساس می‌کردم  مادرم علیه پدرم خشونت می‌ورزد و پدرم را مجبور می‌کند که کارهایی که او می‌خواهد انجام دهد، اما نوع اجبارش گویی متفاوت بود و پدرم پذیرفته بود که این کارها جزیی از وظایفش است. یک روز را هیچ وقت یادم نمی‌رود، ماه رمضان بود و هوا گرم، مادرم ساعت سه بعدازظهر وقت دندان‌پزشکی داشت، پدرم روزه‌دار بود، زودتر آمد تا مادرم را به مطب دندانپزشک ببرد، وقتی برگشتند به من گفت: «مامان حالش خوب نیست گرمازده شده، براش یه شربت خنک بیار.» من با دهان باز این کار را انجام دادم و فکر می‌کردم که حال پدرم باید بدتر باشد، مادرم به راحتی می‌توانست خودش رانندگی کند، یا آژانس بگیرد و برود کارش را انجام دهد و همسرِ روزه‌دارش را با خود نبرد.

به نظرم خشونت علیه زنان و مردان در بسیاری از موارد یک قرارداد – ولو نانوشته – بین افراد است، فقط در کشور ما به دلیل وجود یک پیشینه‌ی مردسالار، خشونت علیه زنان برجسته‌تر است و بیشتر به چشم می‌آید و در موردش بیشتر صحبت شده است. خشونت علیه مردان نیز به مثابه خشونت علیه زنان نیاز به بررسی دارد و گام اول این بررسی صحبت کردن به دور از قضاوت از پیش تعیین شده در این زمینه است.