«پدوفیلی»
شبانگاه
یک زمانی نه چندان دور وبلاگنویسی بسیار رایج بود و پدیدهای به نسبت نو محسوب میشد. خوندن از روزمرگی و زندگی خصوصی افراد برام بسیار جالب بود. نفوذ کردن به لایههای پنهان ذهنشون و دنبال کردن رد افکارشون ترغیبم میکرد که شبها تا صبح بیدار بمونم و بخونم.
نویسندهها از موضوعات مختلف مینوشتند، از روزمرگیها، رویدادها، تجربهها و گاهی از تابوها. مطالب وبلاگها ذهنیت و شناخت من رو نسبت به دنیا و زندگی به کلی تغییر داد. همان روزها در وبلاگی در مورد پدوفیلی خواندم. دخترها و پسرها از تجربههای کودکیشان نوشته بودند که مورد تجاوز قرار گرفته بودند. نفرت و خشم در کلمه کلمه نوشتهها موج میزد. آن زمان فکر میکردم چه والدین بیمسئولیتی، چطور میشود اشتباهی به این بزرگی را مرتکب شد؟ فکر میکردم میشود انسانهای منحرف را تشخیص داد و بچهها را از آنان محافظت کرد اما به تدریج فهمیدم که اکثر تجاوزها را کسانی مرتکب میشوند که کاملا مورد اعتماد خانوادهها هستند. فکر میکردم این نهایت توحش است که میل جنسی به کودک را به مرحله عمل درآورد و این افراد را باید به اعدام کرد. این افراد باید بمیرند و زمین را از این گند و کثافت پاک کرد. اما مگر میشود به این سادگی رأی صادر کرد؟ اگر آن کسی که به کودکت تجاوز کرده برادرت یا پدرت باشد چه؟ اصلا مگر میشود در مورد مرگ و زندگی یک انسان دیگر تصمیم گرفت؟
سعی میکردم نویسندهی نوشتهها را مجسم کنم و تصور کنم با آن بهت و حیرت و ترس چگونه کنار آمدهاند؟ چند سال آن بار سنگین را با خود در سکوت حمل کردهاند تا روزی که بر وحشتشان غلبه کرده و تصمیم گرفتهاند در موردش حرف بزنند؟ دردناکی داستان این بود که اکثر آنها از ترس به خانوادههایشان چیزی نگفته بودند و در بیشترشان تجاوز مدام تکرار شده بود؟ یکی نوشته بود که پدر بزرگم به من تجاوز کرد و وقتی والدینم را در جریان قرار دادم، مادر بزرگم را به شهادت گرفتم، او با وجودی که شاهد ماجرا بود قضیه را انکار کرد. و من فرو ریختن دیوار اعتماد را در ذهن کودکی خردسال تجسم میکردم.
وقتی پسرم به دنیا آمد دچار وسواش شدید شدم چون نمیتوانستم به هیچ کسی اعتماد کنم. بدبین شده بودم و حس می کردم مدام باید اطرافیانم را چک کنم. به نگاه و رفتار افراد حساس شده بودم و نمیتوانستم به هیچ کسی اعتماد کنم. من درگیر افکاری بودم که فکر نمیکنم هیچ وقت برای مادرم روزی دغدغه به حساب آمده باشد. دچار کابوسی همیشگی شده بودم. اگر چه هنوز به شدت فکرم درگیر است اما حالا که پسرک بزرگ شده خیالم راحتتر است.
از همهی کسانی که شهامت به خرج داده و میدهند و از تجربیاتشان مینویسند عمیقا سپاسگزارم و برایشان احترام ویژهای قائلم چون باعث هشیاری نسل من شدند. آنها نوشتند تا من مراقبی همیشگی باشم.