«روزی که به خودم هم شک کردم»
از میان نامههای رسیده: مینو
سلام، من مینو هستم. مدتیه تو فکرم یه کانال درست کنم برای آموزش یوگا و رقص. دو دل بودم که این کار را بکنم یا نه. شروع کردم به نوشتن دلایلم. اینکه میخوام خودی نشون بدم و دلایل خودشیفتهگونه دیگه. دلایلم برای این کار موجه نبود.
اما همون شب تو حالت خواب و بیداری یادم افتاد که فراموش کردم بنویسم عاشق رقصم… و یادم افتاد به گذشته، به پذیرش در دانشگاهی در اروپا. زندگی با برادرم و خانوادهاش. همه چیز ایدهآل بود و فقط حق داشتم احساس خوشبختی کنم. ولی شرایط طور دیگهای پیش رفت. متوجه شدم رشتهای که به توصیه برادرم انتخاب کرده بودم به من اجازه کار نمیده و عملا هدر دادن پوله. پول را از برادر دیگرم قرض کرده بودم و این هم زمان شد با سه برابر شدن نرخ ارز. رشتهای که قرار بود برام ۱۸ میلیون تموم بشه شد ۵۰ میلیون بدون اینکه بتونم باهاش کار کنم. نمیدونستم چطور قراره این پول را برگردونم. زن برادرم میخواست باردار بشه و باید پول رو برمیگردوندم. از یه طرف دیگه شده بودم شاهد دعواهای خانوادگی تقریبا هر روزه. تازه بعد از هر دعوا هم باید پای حرفهای دو طرف مینشستم. اون اواخر فکر میکردم تبدیل شدم به سطل آشغالی که همه برای تخلیه و انتقال احساس بدشون ازش استفاده میکنن.
با سبک آموزش دانشگاه آشنا نبودم و اینکه بخوام واحدی را هم بیفتم برام قابل تحمل نبود. ولی انگار هر چی زور میزدم به نتیجه نمیرسید و نوشتههام هیچوقت به قدر کافی خوب نبود. به مرور فرو رفتم. کوچکترین هزینه را از خودم دریغ میکردم و هر لحظه در اضطراب یه دعوای جدید توی خونه به سر میبردم و مرتب خودم را به بیفکری و حماقت برای انتخاب چنین رشتهای متهم میکردم. صبحها دوست نداشتم از رختخوابم بیرون بیام. با هیچکس نمیتونستم در مورد مسائلم حرف بزنم. هیچکس قبول نمیکرد. همه منو در همون جایگاه قدرتمند همیشگی میخواستند. آرزوی مردن میکردم ولی انرژی خودکشی را هم نداشتم. برای عید رفتم ایران. با دوستام بیرون میرفتم، ناخودآگاه به عابری که کنار خیابون راه میرفت نگاه میکردم و فکر میکردم با یه چرخش فرمون میشه که همه چیز برای اون تموم بشه.
موقع برگشتن برادرم و خانوادهاش برای ۴ روز رفتند مسافرت و من ۴ روز ارزشمند داشتم فقط برای خودم. همینطور روی زمین دراز میکشیدم. خودم را وادار به هیچ کاری نکردم. در واقع توان انجام هیچ کاری را هم نداشتم، حتی غذا خوردن. فکر میکردم اگه کسی به قصد کشتنم بیاد توی اتاق حتی تکون هم نمیخورم. از زنده بودن خسته شده بودم. موعد تحویل دادن مقالات نزدیک بود ولی نمیتونستم از جام بلند بشم. سه روز استراحت مطلق بدون استرس و نگرانی از دعوای جدید و اینکه کسی بیاد توی اتاقم و دقدلیهاش را خالیکنه و بره. بدون فکر کردن به بدهیای که باید بازپرداخت میشد و مقالاتی که باید تحویل داده میشدند… بعد از ۳ روز کمی انرژی گرفتم. سقوطم متوقف شد. مغزم راه افتاد و فهمیدم میشه از دانشگاه وقت مشاوره رایگان بگیرم. بالاخره کسی را پیدا کرده بودم که بهش بگم افسردهام! کمک بزرگی بود اما چند جلسه بیشتر دوام نداشت. تعطیلات دانشگاهی شروع شد. مشاور توصیه کردم حتما کسی را برای مشاوره پیدا کنم. ویزیتها حداقل ۴۰ پوند بود که برام خیلی زیاد بود. یاد رقص افتادم و احساسی که به من میده.
همیشه رقص بخش مهمی از زندگی من بود. چند سال قبلش هم که انگیزه زندگی را به خاطر فوت یکی از نزدیکانم و دو سال بعدش یکی دیگه از افراد خانوادهم از دست داده بودم یه رقص جدید شروع کرده بودم، و این طوری زندگیم دوباره رنگ گرفته بود. این دفعه جای مشاور دنبال استودیوی رقص گشتم. جایی را پیدا کردم که میشد با ۱۲ پوند از هفت و نیم تا دو و نیم صبح تانگو برقصم. میدونستم اگر این ۱۲ پوند را از خودم دریغ کنم خیلی زود ناچار میشم ۴۰ پوند را پرداخت کنم. وقتی توی سالن رقص قدم گذاشتم حس کردم خیلی بهتر شدم. این فضایی بود که توش احساس اطمینان و توانمندی میکردم. میشد تمام هفته را زندگی کرد به امید جمعههایی که تا نزدیک صبح میرقصیدم… بعد از مدتی حس کردم اینقدر قدرت پیدا کردم که از خودم مراقبت کنم و وجودم را از مشکلات جدا نگه دارم. تونستم به طور معجزهآسایی ارز دانشجویی بگیرم و درصد زیادی از بدهیم را پرداخت کنم.
هنوز هم گاهی به جایی میرسم که حس کنم زندگیم بیهدف و شاید پوچه ولی همیشه بعد از یه شب خوب رقص توی دلم میگم «این زندگی هنوز ارزش زندگی کردن داره». حالا ارزش خیلی چیزها را میدونم. ارزش آرامش، یه فیلم خوب، یه چایی سبز با شکلات، صدای همایون و بدنی که گاه و بیگاه با موسیقی و به دلخواه خودش و خارج از هر قاعدهای به حرکت درمیاد.