دسته: شک به خود

رقصیدن و به انتها نرسیدن

«روزی که به خودم هم شک کردم»

از میان نامه‌های رسیده: مینو

سلام، من مینو هستم. مدتیه تو فکرم یه کانال درست کنم برای آموزش یوگا و رقص. دو دل بودم که این کار را بکنم یا نه. شروع کردم به نوشتن دلایلم. اینکه می‌خوام خودی نشون بدم و دلایل خودشیفته‌گونه‌ دیگه. دلایلم برای این کار موجه نبود.

اما همون شب تو حالت خواب و بیداری یادم افتاد که فراموش کردم بنویسم عاشق رقصم… و یادم افتاد به گذشته، به پذیرش در دانشگاهی در اروپا. زندگی با برادرم و خانواده‌اش. همه چیز ایده‌آل بود و فقط حق داشتم احساس خوشبختی کنم. ولی شرایط طور دیگه‌ای پیش رفت. متوجه شدم رشته‌ای که به توصیه برادرم انتخاب کرده بودم به من اجازه کار نمیده و عملا هدر دادن پوله. پول را از برادر دیگرم قرض کرده بودم و این هم زمان شد با سه برابر شدن نرخ ارز. رشته‌ای که قرار بود برام ۱۸ میلیون تموم بشه شد ۵۰ میلیون بدون اینکه بتونم باهاش کار کنم. نمی‌دونستم چطور قراره این پول را برگردونم. زن برادرم می‌خواست باردار بشه و باید پول رو برمیگردوندم. از یه طرف دیگه شده بودم شاهد دعواهای خانوادگی تقریبا هر روزه. تازه بعد از هر دعوا هم باید پای حرف‌های دو طرف می‌نشستم. اون اواخر فکر می‌کردم تبدیل شدم به سطل آشغالی که همه برای تخلیه و انتقال احساس بدشون ازش استفاده می‌کنن.

با سبک آموزش دانشگاه آشنا نبودم و اینکه بخوام واحدی را هم بیفتم برام قابل تحمل نبود. ولی انگار هر چی زور می‌زدم به نتیجه نمی‌رسید و نوشته‌هام هیچ‌وقت به قدر کافی خوب نبود. به مرور فرو رفتم. کوچکترین هزینه را از خودم دریغ می‌کردم و هر لحظه در اضطراب یه دعوای جدید توی خونه به سر می‌بردم و مرتب خودم را به بی‌فکری و حماقت برای انتخاب چنین رشته‌ای متهم می‌کردم. صبح‌ها دوست نداشتم از رختخوابم بیرون بیام. با هیچکس نمی‌تونستم در مورد مسائلم حرف بزنم. هیچکس قبول نمی‌کرد. همه منو در همون جایگاه قدرتمند همیشگی می‌خواستند. آرزوی مردن می‌کردم ولی انرژی خودکشی را هم نداشتم. برای عید رفتم ایران. با دوستام بیرون می‌رفتم، ناخودآگاه به عابری که کنار خیابون راه می‌رفت نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم با یه چرخش فرمون میشه که همه چیز برای اون تموم بشه.

موقع برگشتن برادرم و خانواده‌اش برای ۴ روز رفتند مسافرت و من ۴ روز ارزشمند داشتم فقط برای خودم. همینطور روی زمین دراز می‌کشیدم. خودم را وادار به هیچ کاری نکردم. در واقع توان انجام هیچ کاری را هم نداشتم، حتی غذا خوردن. فکر می‌کردم اگه کسی به قصد کشتنم بیاد توی اتاق حتی تکون هم نمی‌خورم. از زنده بودن خسته شده بودم. موعد تحویل دادن مقالات نزدیک بود ولی نمی‌تونستم از جام بلند بشم. سه روز استراحت مطلق بدون استرس و نگرانی از دعوای جدید و اینکه کسی بیاد توی اتاقم و دق‌دلی‌هاش را خالی‌کنه و بره. بدون فکر کردن به بدهی‌ای که باید بازپرداخت می‌شد و مقالاتی که باید تحویل داده می‌شدند… بعد از ۳ روز کمی انرژی گرفتم. سقوطم متوقف شد. مغزم راه افتاد و فهمیدم میشه از دانشگاه وقت مشاوره رایگان بگیرم. بالاخره کسی را پیدا کرده بودم که بهش بگم افسرده‌ام! کمک بزرگی بود اما چند جلسه بیشتر دوام نداشت. تعطیلات دانشگاهی شروع شد. مشاور توصیه کردم حتما کسی را برای مشاوره پیدا کنم. ویزیت‌ها حداقل ۴۰ پوند بود که برام خیلی زیاد بود. یاد رقص افتادم و احساسی که به من میده.

همیشه رقص بخش مهمی از زندگی من بود. چند سال قبلش هم که انگیزه زندگی را به خاطر فوت یکی از نزدیکانم و دو سال بعدش یکی دیگه از افراد خانواده‌م از دست داده بودم یه رقص جدید شروع کرده بودم، و این طوری زندگیم دوباره رنگ گرفته بود. این دفعه جای مشاور دنبال استودیوی رقص گشتم. جایی را پیدا کردم که میشد با ۱۲ پوند از هفت و نیم تا دو و نیم صبح تانگو برقصم. می‌دونستم اگر این ۱۲ پوند را از خودم دریغ کنم خیلی زود ناچار می‌شم ۴۰ پوند را پرداخت کنم. وقتی توی سالن رقص قدم گذاشتم حس کردم خیلی بهتر شدم. این فضایی بود که توش احساس اطمینان و توانمندی می‌کردم. می‌شد تمام هفته را زندگی کرد به امید جمعه‌هایی که تا نزدیک صبح می‌رقصیدم…  بعد از مدتی حس کردم این‌قدر قدرت پیدا کردم که از خودم مراقبت کنم و وجودم را از مشکلات جدا نگه دارم. تونستم به طور معجزه‌آسایی ارز دانشجویی بگیرم و درصد زیادی از بدهیم را پرداخت کنم.

هنوز هم گاهی به جایی می‌رسم که حس کنم زندگیم بی‌هدف و شاید پوچه ولی همیشه بعد از یه شب خوب رقص توی دلم میگم «این زندگی هنوز ارزش زندگی کردن داره». حالا ارزش خیلی چیزها را می‌دونم. ارزش آرامش، یه فیلم خوب، یه چایی سبز با شکلات، صدای همایون و بدنی که گاه و بیگاه با موسیقی و به دلخواه خودش و خارج از هر قاعده‌ای به حرکت درمیاد.

 

پیکان زرشکی

«روزی که به خودم هم شک کردم»

مهمان هفته: ناشناس

هنوز اینترنت اختراع نشده بود. هنوز انتقاد مستقیم تقریبا غیر ممکن بود و حتی «گل‌اًقا» با وجود سابقه‌ رفاقتش با «آقا» جرات نمی‌کرد از معاون اول رییس‌جمهور بالاتر برود. ۱۸ ساله بودم و طبیعتا پر از غرور و کله‌ام گرم… متن سخرانی یکی از مسوولان را که سخنرانی تندی کرده بود، چسبانده بودم روی برد دانشگاه. بعدش از شانس بد من طرف مرد! خوب این خودش کافی بود که همه چیز به هم بریزد. هفته‌نامه‌ای که متن را چاپ کرده بود تعطیل شد و بعدش…

پیکان زرشکی، پرسیدن آدرس، فشرده شدن زیر صندلی عقب، چشم‌بند و … بعد توی اتاقی بودم کوچک، بدون پنجره، تخت، دستشویی و هیچ چیز دیگری، خالی فقط یک صندلی روی زمین و  یک لامپ روشن بالای سرم. شاید ساعت‌ها گذشت، نمی‌دانستم کجا هستم، ماجرا چیست. آن نامه هم هنوز آن‌قدر مهم نشده بود که در موردش فکر کنم. هیچ کس نبود، هیچ صدایی…

شاید فردایش بود که نشستم روبروی مردی که صورتش را سه تیغه اصلاح کرده بود و کوهی کاغد پرینت شده (از آن کاغذهای رولی قدیم که کنارش سوراخ داشت) جلویش بود. کاغذ‌ها را ورق زد و حرف زد: «فلان روز توی تریای دانشگاه…» «بهمان روز توی اتوبوس…» «این را آن‌جا نوشته بودی…» «فلان شعر را سر کلاس برای یکی از بچه‌ها خواندی» «در آن روزها (با ذکر تاریخ) که از دانشگاه غیبت کردی کجا بودی؟» (می‌دانست، با اینکه حتی یکی از بچه‌ها به جایم حاضری زده بود و غیبت ثبت نشده بود!) «فلان کتاب را از دست‌فروش خیابان انقلاب خریدی.» «سینما عصر جدید، روز فلان، بهمان فیلم را دیدی.»….

بعد یک غذای سرد، یک اتاق با یک پتو و یک دستشویی فرنگی، فردا دوبازه تکرار همه ماجراها، اطلاعات جدید… هنوز نمی‌دانشتم کجا هستم و به چه دلیلی. بدتر از آن نمی‌دانستم روز است، شب است، چند روز گذشته؟ هر بار که تنها می‌شدم حساب می‌کردم ببینم، آن‌روز مثلا توی تریا چه کسانی حاضر بودند؟ یا مثلا شعر را برای چه کسی خواندم؟ بعد کم‌کم آدم‌های مشترک را جدا می‌کردم تا مثلا از دید خودم جاسوس را پیدا کنم! کمی که گذشت، ذهنم به هم ریخت. یعنی اصلا محاسبه‌هایم جور در نمی‌آمد. به نزدیک‌ترین دوستانم شک کردم، به خانواده‌ام، هر چه اطلاعاتی که می‌گرفتم بیشتر می‌شد، محدوده‌ آدم‌ها کم می‌شد.

آخرش فقط یک نفر ماند: خودم! هیچ کس جز خودم نمی‌توانست تمام این اطلاعات را با هم داشته باشد. ذهن ۱۸ ساله‌ام هیچ تحلیلی نداشت. خالی خالی بود، مثل فضای اتاقی که روز اول تویش بودم. شروع کردم به فکر کردن که نکند مثلا توی دندانم، میکروفن کار گذاشته‌اند؟ یا نکند هیپنوتیزمم کرده‌اند؟! توهمات خنده‌داری بود، اما وقتی تحلیلی نداری به رویا و توهم‌ متوسل می‌شوی. آخرش ماجرای نامه پیش آمد که: تو برای همکاری با منافقین، نامه را در برد دانشگاه گذاشته‌ای!

ماجرای بیرون آمدنم بیشتر معجره بود و ماجرایش بماند برای بعد. فهمیدم که نزدیک یک هفته توی آن ساختمان لعنتی بوده‌ام، چیزی که به نظرم خیلی بیشتر می‌آمد اما تا مدت‌ها بعد جتی جرات نداشتم فکر کنم! فکر می‌کردم کسی نشسته‌ است و فکرم را می‌خواند. تلفن نمی‌کردم (هنوز موبایل اختراع نشده بود.) با کسی حرف نمی‌زدم. کتاب نمی‌خواندم و حتی سینما نمی‌رفتم. همه چیزم به هم ریخته بود. به هیچ‌کس اعتماد نداشتم و بیشتر از همه به خودم. بعدتر، اوضاعم که بهتر شد دیدم که چقدر ساده گول خورده‌ام و چقدر اطلاعات بازجو خطی و ساده بوده و چقدر راحت توانسته با کنار هم چیدن چند موضوع ساده و ربط دادنشان به هم آن‌ها را مهم جلوه دهد. شرایط محیطی و سن من هم البته بی‌تاثیر نبود.

 بعد ترس کم‌کم جایش را داد به کنجکاوی که بفهمم چه اتفاقی افتاده بود که این‌قدر بازی را باور کرده بودم. بعدتر داستان‌های زیادی خواندم، مثلا از رفتار زندان‌بان‌های ژاپنی در جنگ جهانی دوم. دیدم که چقدر ساده می‌شود انسانی را تا مرحله‌ فروپاشی کامل برد تا حتی دیگر به خودش اعتماد نداشته باشد.

 *

پ.ن۱: روزی که نوشی عنوان‌های باقی‌مانده را برایم فرستاد، اولین چیزی که به ذهنم رسید همین ماجرا بود. به نوشی هم خلاصه‌اش را گفتم و گفتم که هنوز هم از عنوان کردنش می‌ترسم. ترس از آن اتاق لعنتی و ذهنی که آنقدر درگیر شده بود که حتی به خودش هم شک کرده بود.

پ.ن۲: طبیعتا ماجرا کمی تغییر داده شده و تا حد امکان خلاصه شده، برای همان ترسی که گفتم!

 پ.ن۳: این خودش داستان دیگری است. متن اولیه را که نوشتم، بی‌دلیل یاد خاطره‌ دیگری افتادم که شاید نگاه و برداشت دیگری باشد از این موضوع.

سال دوم دبستان بودم. مسیر مدرسه طوری بود که باید از خیابانی رد می‌شدم. قدیم‌ترها رسم بود که در زمان تعطیلی مدرسه یک‌ از بچه‌های سال بالایی با پرچم ایست، خیابان را می‌بست تا بچه‌های کوچک‌تر از خیابان رد شوند، اما در دوره ما تقریبا همه چیز عوض شده بود. کسی نگران عبور ما از خیابان نبود. آن خیابان هم خیابان بدی بود.

یک بار تصادفی شده بود و آن پسر بچه‌ کنجکاو ۸ ساله رفت که ببیند چه شده. هنوز هم تعجب می‌کنم که چرا کسی جلویم را نگرفت. کامیون چند متر جلوتر متوقف شده بود و روی زمین پیرزنی نشسته بود. روی پایش پارچه‌ای (شاید چادرش) کشیده بودند. نگاه کردم. هر دو پایش از ساق له شده بود. کنارش از زیر پارچه، کمر به پایین دختر بچه‌ای مشخص بود و کاملا مشخص بود که چرخ کامیون از روی سرش رد شده…

ترسیدم و نگاه کردم به چهره‌ پیرزن که احتمالا مادر بزرگش بود. به روبرو نگاه می‌کرد و توی نگاهش هیچ چیز نبود و گاه‌گاه پارچه‌ی روی پایش را تکان می‌داد. انگار کسی که همه‌ عمر با اعتماد به نفس کامل همه‌ کارها را سر و سامان داده، حالا دیگر تمام شده و حتی نتوانسته نوه‌ خردسالش را نجات دهد. بعدتر شنیدم که پیرزن نیم ساعت بعدش که هنوز آمبولانس نرسیده بود، مرد، از خونریزی… من هنوز فکر می‌کنم پیزرن از خون‌ریزی نمرد، انگار دیگر به خودش اعتماد نداشت و این را می‌شد در آن چشم‌های بی‌سو دید.

حروف بی‌صدا

«روزی که به خودم هم شک کردم»

بامداد

توی زندگیم موقعیت‌های زیادی پیش اومده که به خودم شک کردم. وقتی رابطه عاطفیم بهم می‌خورد و از اونجایی که مغز بعد از جدایی هر جور دلش بخواد عمل می‌کنه و به جز ظاهر  بیچاره‌م دلیل محکمه‌پسند دیگه‌ای واسه جدایی پیدا نمی‌کرد، تا مدت‌ها بعدش مدام جلوی آینه می‌ایستادم تا بفهمم بلاخره باید دماغم رو عمل کنم یا نه! یا مثلا وقتی همکلاسیم از من نمره بهتری می‌گرفت و با زیر و رو کردن ورقه‌ها تفاوتی بین جواب‌هامون پیدا نمی‌کردم، فکر می‌کردم حتما یه ایرادی توی روابط عمومیم هست که نتونستم نظر مثبت معلم رو جلب کنم و بعد از اون خوره و دلشوره تمام جونم رو می‌گرفت که چرا امروز سلام که کردم تند جواب داد، چرا این جوری نگاهم کرد، نکنه یه کاری کردم که خودم نفهمیدم و …تا مدت‌ها بعدش شب و روزم بهم ریخته بود.

 فقط اینا هم نیست. توی موقعیت‌های بزرگ‌تر ممکنه این شک به خود عواقب بدی داشته باشه. مثلا وقتی هزار جا برای پیدا کردن کار درخواست می‌فرستی و مصاحبه می‌کنی و کار نمی‌گیری، بعد به همه چیز خودت شک می‌کنی، به اینکه شاید زشتی، شاید چاقی، شاید طرز حرف زدنت مزخرفه، شاید سواد کافی نداری، شاید اونقدر از درون تهی شدی که انرژی منفی میدی به بقیه و بلاخره به این نتیجه می‌رسی که آدم به درد نخوری هستی و همه بهتر از تو هستن… و نهایتا یهو که به خودت میایی اونقدر از همه حس‌های خوب دنیا خالی شدی که دلت می‌خواد بمیری. و فقط این دل خواستن نیست که، گاهی وقتا آدم واقعا دست به خودکشی می‌زنه. اما من واقعا خیال ندارم ذهن شما رو با یکی از این موقعیت‌های سخت درگیر کنم، بنابراین ترجیح میدم یه نمونه خیلی سبک و ساده رو براتون تعریف کنم که همیشه یه گوشه ذهنم به عنوان یه مثال جا خوش کرده و باعث شده زیاد موقعیت «شک به خود» رو جدی نگیرم و این جوری در مقابل عواقب خانمان‌سوزش مقاومت کنم.

یادمه یه بار خیلی اتفاقی درگیر یه بحث مجازی شدم که با کامنت پای نوشته یه دوستی در باب ایراندوستی پیش می‌رفت. نمی‌دونم مقتضای اون روزها بود یا شاید شناخته شده بودن دوستی که مقاله رو نوشته بود اما همه جور آدمی توی بخش کامنت‌ها دیده میشد. نمی‌دونم چی شد که من هم قاطی این بحث شدم و از یه جایی یه نفر با من شروع به گفتگو کرد که مدام وسط حرف‌هاش از قبول و رد تمامیت «ارزی» ایران مثال می‌آورد. دو سه بار خواستم سر شوخی رو باز کنم که سراغ اون تمامیت ارزی رو باید توی صرافی و بانک بگیری که سر و کارشون با ارزه، اما فکر کردم مودبانه نیست. یکی دو باری زیر سیبیلی رد کردم بعد دیدم خوره افتاده به جونم و نمی‌تونم بیخیالش بشم. اصلا بحث من دیگه این نیست که تکلیف مرز و اقوام و ملت‌ها چی میشه، توی سر من تنها چیزی که داشت بیداد میکرد این بود که آقا جان این ارض، اون ارز نیست.

فکر کردم جوابش رو که میدم بنویسم تمامیت ارضی، بلکه متوجه بشه. همین کار رو هم کردم، نفهمید. بعد گفتم بذار جمله خودش رو بذارم توی کروشه و بهش بگم تو اینو گفتی و بعد جواب خودم رو بنویسم و بگم باید جمله‌ش رو به این شکل تصحیح کنه و در تمام موارد هم اون ارض رو ارض بنویسم نه ارز، بلکه متوجه بشه، اما بازم نشد. طرف شدیدا درگیر بحث بود و «تمامیت ارضی» توی کروشه منو به شکل «تمامیت ارزی» به خودم تحویل می‌داد و اصرار داشت اون چیزی که باید تصحیح بشه ذهنیت منه. فکر کردم شاید واقعا این منم که اشتباه می‌کنم. می‌دونستم ارز نیست، اینو که مطمئن بودم اما یه لحظه موندم عرض درسته یا ارض… با سر انگشتام روی میز نوشتم تمامیت ارضی، بعد نوشتم تمامیت عرضی، بعد احساس حماقت بهم دست داد… عجب آدمی بودم. اشتباه اصلی از خودم بود. چطور تمام مدت هی نوشته بودم تمامیت ارضی؟ حالا چطور داستان رو درست می‌کردم. همین بود که طرف از خودش این قدر مطمئن بود و به حرفم گوش نمی‌کرد. چون منم اشتباه کرده بودم…

یه لحظه احساس کردم عرق کردم. خب البته کسی با اسم واقعی خودش درگیر اون بحث نشده بود اما من حتی با اسم مستعار هم برای خودم اسم و رسمی به هم زده بودم. آدمی بودم که بقیه روی حرفش حساب می‌کردن… حالا با این اشتباه احمقانه، توی محیطی که حتی اگه کامنتت رو ادیت می‌کردی هم سابقه ویرایش قابل دسترسی بود، پاک آبروی خودم رو برده بودم.

نمی‌دونم چطوری سر و ته بحث رو هم آوردم و فوری از محیط دور شدم. تازه به عقلم رسید به جای باز کردن کتاب لغت، توی اینترنت کلمه رو جستجو کنم… نتیجه وحشتناک بود. انواع و اقسام تمامیت‌های ارضی و عرضی و ارزی و مرزی و مرضی سرم ریخت. دنبال سایت لغت‌نامه گشتم. با شک و تردید و حواله کردن لعن و نفرین به خودم، زدم تمامیت ارضی. جواب داد. اشتباه نکرده بودم. فقط اصرار و پافشاری طرف مقابلم روی اشتباهش باعث شده بود به خودم شک کنم. اونم سر یه موضوع ساده! چشمامو بستم، یه نفس راحت کشیدم، بعد برگشتم توی همون سایت، یه کامنت اضافه کردم و نوشتم: «اینو یادم رفته بود بگم…  برادر من، تمامیت ارضی، ار-ضی… من یه ساعته دارم خودمو می‌کشم که متوجه بشی داری اشتباه می‌نویسی، متوجه نشدی. حالا هم اومدم بگم اصلا حق با تو، فقط جان مادرت درست بنویس.»

یافتم، یافتم

«روزی که به خودم هم شک کردم»

نیمه‌شب

سال‌ها عاشق رشته روانشناسی‌ بودم. از دوران دبیرستان هر چه کتاب روانشناسی به دستم می‌رسید می‌خواندم. انتخاب اولم در دانشگاه روانشناسی بود و البته به آرزویم رسیدم. یکی یکی واحدها را با نمره‌های بالا پاس می‌کردم. سال اول تمام شد. سال دوم با یک مهاجرت اجباری کشور را ترک کردیم. دوباره دو سه سال بعد عزم رفتن به دانشگاه کردم حالا در یک کشور دیگر.  عشق روانشناسی به کنار، زبان انگلیسی مشکل مضاعف بود، در کنارش بچه‌های کوچک داشتم و درگیری‌های ناشی از خشونت خانگی که طاقتم را بریده بود. بالاخره بعد از شکستن سد زبان و مشکلات ریز و درشت ناشی از شروع زندگی در یک کشور جدید دوباره وارد دانشگاه شدم و اجباراً یک سال همان درس‌های تکراری را خواندم. ولی تنها بعد از یک سال درس خواندن، سر از دادگاه‌ها و خانه‌های امن در آوردم.

حالا مشکلات جدید شروع شده بود، جریانات طلاق و جدایی یک طرف، از طرف دیگر من باید به دنبال اقامت و کار شبانه‌روزی و مدرسه بچه‌ها و … می‌بودم. باز چند سالی درس خواندن به عقب افتاد. بعد از چند سال که وضعیت مستحکم‌تر شد و اقلا مساله اقامت درست شد من دوباره برای سومین بار وارد دانشگاه دیگری شدم که این دوسال باقیمانده را هم بخوانم و درسم را تمام کنم.

این سه چهار سال دوره لیسانس، درست از ۲۰ سالگی در ایران شروع شد ولی به خاطر این همه وقفه در ۳۲ سالگی لیسانس گرفتم. حالا باید دوره فوق لیسانس را هم می‌گذراندم که بتوانم به عنوان روانشناس کار کنم که یک روز در کمال حیرت متوجه شدم با اینکه رشته روانشناسی را دوست دارم و باسواد هم بودم ولی اصلا دوست نداشتم روانشناس بشوم و به خصوص کار مشاوره انجام دهم! به یک باره کشف کردم ابدا حال و حوصله و اعصاب گوش کردن به مشکلات ریز و‌ درشت مردم را ندارم. فکر کردم شاید به خاطر مصائبی بوده که خودم، در آن سال‌ها متحمل شده‌ بودم و توانم را گرفته بود. هر چه بود از مشاوره متنفر بودم. روزی را یادم می‌آید که یکی از دوستانم با من راجع به مشکلات بی‌پایان دختر نوجوانش درددل می‌کرد، دست آخر گفت به نظر تو چکار کنم؟ گفتم نمی‌دونم والله، خدا به دادت برسه. خندید و گفت عجب! خب تو روانشناسی مگر نخوندی، الان من باید چکار کنم؟ بهش توضیح دادم لیسانس روانشناسی هیچکس را روانشناس نمی‌کند و نیاز هست که که دو سه سال دیگر هم بخوانم و او هم بهتر است مشکلاتش را با یک مشاور متخصص در میان بگذارد ولی همین واقعه زنگ خطر را برای من به صدا درآورد و باعث شد به طور جدی فکر کنم که آیا اصلا دلم می‌خواهد روانشناس باشم و کار مشاوره کنم؟ دیدم ابداً علاقه‌ای ندارم. به شدت وحشت‌زده شده‌ بودم. مشکلات پیدا کردن کار در این رشته هم حسابی ناامیدم کرده بود. برای هر کاری می‌دیدم اقلا شصت تا تقاضا روی میز است. ۱۲ سال بود به فکر درس خواندن بودم و خودم را به آب و آتش زده بودم که درسم را تمام کنم، سال‌ها بود با لذت مقاله‌های مختلف را می‌خواندم، آبونه مجلات مختلف بودم، ولی هرگز به قضیه کار کردن در این رشته به طور جدی فکر نکرده‌بودم. مضطرب شده‌ بودم و باورم نمی‌شد که عشق به روانشناسی چنان کورم کرده بود که اصلا به آینده فکر نکرده بودم؟ آن هم به عنوان یک مادر مجرد که باید تنها نان‌آور باشد؟ آخر چطور این همه بی‌فکر بودم؟… شب‌های بسیاری بی‌خوابی و اضطراب داشتم. حس می‌کردم چه عمری از من تلف شد و حالا باید از نو شروع کنم و اصلا باید الان چه کنم و چکاره شوم؟… دوره سختی بود و خودم را نمی‌بخشیدم…حالا نیاز داشتم خودم با کسی مشاوره کنم! عاقبت همان شگردهای روانشناسی به کارم آمد و توانستم با مدیتیشن آرامشم را برقرار کنم و آرام شوم تا بتوانم این بار تصمیم درست بگیرم.

باید قبل از اینکه دوره فوق لیسانس را شروع می‌کردم خوب فکر می‌کردم. برایم مهم بود که تقاضای کار در هر رشته‌ای که می‌خواهم ادامه دهم بالا باشد و دلم می‌خواست لیسانس روانشناسی‌ام به حساب بیاید ولی کمتر رشته‌ای بود که هم این خصوصیات را داشته باشد هم من کارش را دوست داشته باشم.

نصف شبی بود و من کاملا فرو غلتیده در این تفکر که واقعا چه غلطی باید بکنم و در عین حال در حال خانه‌تکانی و دسته‌بندی کتاب‌ها و جزوه‌ها بودم که  به طور اتفاقی چشمم به یکی از مقاله‌هایی که خودم در دوره لیسانس  راجع به درک گفتاری نوشته بودم افتاد. بیشتر دقت کردم و شرایط دوره فوق لیسانسش را خواندم. برآوردی روی بازار کار کردم. آن شب ساعت‌ها به تحقیق و خواندن سایت‌های مختلف در رابطه با این رشته کاری گذشت  صبح  یک باره مثل ارشمیدس “یافتم یافتم” گویان از اتاق بیرون دویدم!

 تا همین امروز حس می‌کنم این یکی از بهترین تصمیمات زندگیم بوده. هر چند کمی دیر ولی فهمیدم آنچه را آن همه دوست داشتم را واقعا نمی‌خواستم و روزی که این مهم را فهمیدم اصراری بر ماندن در آن راه را نداشتم. رشته روانشناسی همچنان باقی ماند تا همیشه بعنوان یکی از علائقم دنبال کنم و چقدر هم در کار فعلی‌ام به دردم خورد. می‌خواستم برای فوق لیسانس رشته‌ای انتخاب کنم که شدیدا کارش را دوست داشته باشم و دغدغه درد نان نداشته باشم. در حقیقت همه چیز را با هم می‌خواستم. یکی از معدود موارد زندگی بود که با کمال مسرت دیدم می‌شود همه چیز را خواست و به آن رسید. هرگز  ولی آن حس اضطراب از یادم نمی‌رود. در آن روزهایی که دیگر به خودم اطمینان نداشتم.

یک لحظه!

«روزی که به خودم هم شک کردم»

شبانگاه

ترم اول دانشگاه بودم و مشروط شده بودم، شاگرد ممتاز کشور، مشروط شده بود. حالم بد نبود، بدترین بود و بدبختی بزرگترم این بود که به خانواده و دوستانم چی بگم؟ در یک اقدام خودسرانه، تصمیم گرفتم، تعطیلات بین دوترم جایی نروم. آن سال، خوابگاه نبودم، خونه‌ داشتم.  فقط برای خرید سیگار و خوراکی بیرون می‌رفتم، هنوز موبایل فراگیر نشده بود و گاه وبیگاه به تلفن‌های مامانم جواب می‌دادم.  تقریبا حدود ده روز در این وضع بودم، روی تخت دراز می‌کشیدم و فکر می‌کردم که چه جوری زندگی‌ام رو تموم کنم. راه‌های مختلف رو بررسی می‌کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم با خوردن قرص به زندگیم پایان بدم، حتی وصیت نامه هم نوشتم.

فردای اون تصمیم حدود ساعت هفت صبح، از خونه رفتم بیرون که از داروخانه، قرص بخرم. هوا خیلی خیلی سرد بود. سر خیابون با عده‌ای کارگر مواجه شدم که مشغول دعوا و کتک کاری بودن، من بی توجه به اون سر وصدا، رفتم سمت داروخانه، داروخانه بسته بود، یه ایستگاه اتوبوس روبروی داروخانه بود و من رفتم تو ایستگاه اتوبوس نشستم تا باز شدن داروخانه رو ببینم و برم خریدم رو بکنم و برم پی تموم کردن زندگیم.

چند تا اتوبوس اومد و رفت و آدم‌هایی سوار و پیاده شدن. یه دفعه یه آدمی محکم خورد به ایستگاه اتوبوس. دو تا از کارگرهای سر خیابون در یک تعقیب و گریز رسیده بودن به ایستگاه اتوبوس… اونی که بیشتر کتک خورده بود اومد نشست تو ایستگاه و دوستاش طرف دیگه دعوا رو کشان کشان بردن. کارگری که نشسته بود، به پهنای صورت اشک می‌ریخت و تو صورتش اشک و خون قاطی شده بود… بهش دستمال دادم، اونم شروع کرد با گویش محلی صحبت کردن و من درست  متوجه نمی‌شدم چی می‌گفت، فقط فهمیدم برای اینکه بره سرکار، خودش رو یکی دیگه معرفی کرده و انگار اون روز، خود اون فرد اومده بوده و دعوا شده بوده…. چندتا بچه داشت و خانواده‌اش در حاشیه شهر زندگی می‌کردند، یه کم که زمان گذشت یه وانت اومد جلوی ایستگاه اتوبوس وایساد و دوستاش که پشت وانت بودن  صداش کردن که بره سوار وانت بشه… قیافه‌اش تو اون لحظه خیلی عجیب بود، یه صورت پر از اشک و خون که خیلی شلخته پاک شده بود که یهو خندید! شاید فقط یک لحظه بود… پاشد و دوید سمت دوستاش، قبل از اینکه پشت وانت سوار بشه یهو برگشت و دستمال کاغذی‌هایی که استفاده نکرده بود به من پس داد و با گویش خودش از من تشکر کرد…. عجیب بود، یهوعرق کردم، من که ده روز فکر کرده بودم و می‌خواستم خودم رو بکشم یهو شک کردم که زندگی همین نیست؟

متقلب

«روزی که به خودم هم شک کردم»

شامگاه

روزهایی بود که سخت مشغول نوشتن پایان‌نامه دانشگاه بودم، فشار کار و زندگی و درس و بچه و خیلی چیزهای دیگر باعث شده بود صبح و شبم را متوجه نشوم. باید کلی کتاب و مقاله می‌خواندم و استاد عزیز هم کاملا خودش را از معرکه بیرون کشیده بود و آب پاکی را ریخته بود روی دستم که نوشتن پایان‌نامه مشکل تو است و نه من! پس خودت می‌نویسی و من به عنوان ممتحن تصحیح می‌کنم. من تا آن زمان پایان‌نامه آن هم به زبان انگلیسی ننوشته بودم و اصلا نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم. ده‌ها پایان‌نامه را ورق زده بودم، هر کسی فرم و شکل خاصی را انتخاب کرده بود، به نتیجه نمی‌توانستم برسم. خلاصه مشغول سر و کله زدن با متون انگلیسی بودم و استاد هم به شدت فشار می‌آورد و هر دو سه روز یک بار ایمیل‌های آنچنانی می‌فرستاد که گمان می‌کنم اگر می‌توانست حتما چند تا فحش آب‌دار هم نصیبم می‌کرد و تنها مانعش از ننوشتن توهین رسمی، استفاده کردن از ایمیل دانشگاه بود و ترس از آبرویش!

چیزی که به ذهنم رسید این بود که مقاله‌ها را بخوانم و قسمت‌های مهم آنها را کپی کنم در یک فایل وورد و بعد سر فرصت برداشت خودم را در مورد آن قسمت بنویسم تا جمله‌ها از خود من باشد. با این کار سرعت جمع آوری داده‌ها زیاد می‌شد و جمع‌بندی کردن آسان‌تر.

بعد از کار چند ماهه و فشار و استرس‌های عجیبی که استادم روی من وارد می‌کرد و با اعصاب و روانم بازی کرده بود و یک چشمم اشک بود و یکی خون، پایان‌نامه را تحویل دادم. چشمتان روز بد نبیند، تنها چند روز بعد ایمیلی دریافت کردم با این مضمون که «تو فکر کردی کی هستی جز یک آدم متقلب و پایان‌نامه‌ات کپی از کارهای بقیه است و می‌خواهی مرا بدنام کنی و از الان اسم من را از روی جلد پایان‌نامه حذف می‌کنی و برایم مهم نیست و …”

شوکی که از خواندن این ایمیل به من دست داده بود بیشتر از حدی بود که اصلاً بتوانم بفهمم در چه موردی دارد صحبت می‌کند، بلافاصله ایمیل را برای جناب همسر فرستادم تا حداقل او توضیح بدهد دارد چه اتفاقی می‌افتد! همسرم دائماً تذکر می‌داد که بدبین و بی‌اعتماد به استاد شده‌ام و مسایل را بزرگ می‌کنم، اما با خواندن آن ایمیل تنها چیزی که گفت این بود که آرامشم را حفظ کنم و جوابی ندهم که بعداً پشیمان بشوم و جمع کردنش ممکن نباشد.

تهمت تقلب اینقدر برایم دردناک و غیر قابل هضم بود که متن پایان‌نامه‌ام را با یک سری نرم‌افزار که اصل یا تقلبی بودن متون علمی را چک می‌کردند مقایسه کردم. کاشف به عمل آمد که یک پاراگراف از ۲۰۰ صفحه کل پایان‌نامه به اشتباه ادیت نشده و همان متنی بود که قبل‌تر مثل سایر بخش‌های فصل دوم کپی کرده بودم تا اصلاح کنم، در واقع از روی یک اشتباه هنگام کار کردن با نرم افزار وورد، همه تغییرات را حذف کرده بودم و این پاراگراف هم وسط بقیه وارد متن اصلی شده بود. پایان‌نامه‌ام را به شرکتی دادم که کارش چک کردن متون پایان‌نامه‌ها بود و اصل و تقلبی بودن را بررسی می‌کرد؛ بعد از تایید آن شرکت، از دفتر «مشاوره‌ نوشتن متون انگلیسی توسط خارجی‌ها” که در دانشگاه داشتیم وقت گرفتم و متن را به آنها نشان دادم تا قضاوت کنند، جمله‌ای که مشاور بعد از خواندن نوشته‌هایم گفت را هرگز فراموش نمی‌کنم: «مشکل از پایان‌نامه نیست، رابطه‌ات با استاد را بررسی کن!”

استادم، کسی که به شدت دوستش داشتم و هنوز هم دارم، کسی که خیلی چیزها را به من یاد داد، کسی که برایم هنوز الگوست، در چند ماهه آخر اتمام تحصیلم، آنقدر مرا اذیت کرد که حتی خودم هم به اینکه تقلب کرده بودم یا نه شک کردم. بعد از آن، مسیر زندگی‌ام را تغییر داد، هر جایی که برای ادامه تحصیل یا کار کردن نیاز به توصیه‌نامه از او داشتم، نظر منفی می‌نوشت و علیرغم قابلیت‌های زیاد تحصیلی،علمی و شخصیتی، به صورت نامحسوس مانع پیشرفتم شد.

کسی چه می‌داند، شاید هر آنچه بخاطر رفتار او رقم خورد و می‌خورد باعث بهتر شدن زندگی من شود. مسیرم را جابجا کرده ولی من هنوز همان آدم مطمئن و با اعتماد به خود و دنیای اطرافم هستم با کمی چاشنی احتیاطِ بیشتر. به قول معروف: ”عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!”

افسانه مادری

«روزی که به خودم هم شک کردم»

غروب

روز اول: یک موجود خیس و گرم را می‌گذارند در بغلم. پرستار بدون اینکه از من اجازه بگیرد یقه گان را می‌کشد پایین با یک دست سینه من را می‌گیرد و با دست دیگر  کله آن کوچولو را به عقب خم می‌کند و حجم متورم سینه را فرو می‌کند در حلقش. عوضی! بعد از سی و شش ساعت دیگر رمق دعوا کردن ندارم. به درک.

روز دوم: هنوز اینجاییم کلیه‌هام در شرف از کار افتادن هستند اما برایم مهم‌ نیست. دوش گرفته‌ام. از شش ساعت بعد جراحی خودم را وادار کرده‌ام که راه بروم و کارهایمان را خودم انجام دهم. اما خودم می‌دانم که چقدر خسته‌ام. پرستار داخل می‌شود و می‌گوید برای تست شنوایی و تست‌های اولیه باید بچه را ببرد. می‌گوید یک ساعت طول می‌کشد و می‌تواند به من آرام‌بخش بزند تا من این یک ساعت را راحت بخوابم. بهم اطمینان می‌دهد در اتاق آزمایش فورمولای مخصوص دارند و بچه گشنه نخواهد بود، قول می‌دهد که بعد یک ساعت بیدارم می‌کند. وقتی بچه را از در بیرون می‌برد سرم را برمی‌گردانم که نبینم، خجالت می‌کشم از این نیازم به جدا شدن از او برای خواب.

روز سوم: از خودم متنفرم. نه ساعت خوابیده‌ام بدون اینکه حس مادری بیدارم کند. کودکم سه مرتبه فرمولا خورده است. احساس می‌کنم در بغلم بی‌تاب است. انگار می‌داند که او را واگذاشته‌ام.

روز پنجم: در می‌زنند و زنی با موهای سفید وارد می‌شود. متخصص شیردهی. چهل و پنج دقیقه با من سر و کله می‌زند. راه‌های مختلف گرفتن بچه موقع شیردهی. طرز نگه داشتن سرش، گردنش، دهنش. فقط می‌خواهم زودتر تمام کند. می‌خواهم بروم به خانه. در پتوی خودم بخوابم.

روز نهم: به چهره خفته‌اش نگاه می‌کنم. می‌دانم کم‌کم بیدار خواهد شد . می‌دانم دوباره گشنه است و من یک ساعت تلاش خواهم کرد که معده اندازه توپ پینگ‌پونگ او را پر کنم. کاش بخوابد. آرام.  مثل فرشته‌ای بخوابد.

روز دوازدهم: از تمام کسانی که می‌پرسند که آیا  بچه خوب شیر می‌خورد متنفرم!  از تمام کسانی که با لذت خاطرات شیر دادن برایم تعریف می‌کنن حالم بهم می‌خورد. از تمام تبلیغاتی که مادر بچه را به سینه می‌فشارد و  بعد چشمهایش را از لذت می‌بندد چندشم می‌شود. دروغگوها!

روز چهاردهم: از بس جیغ کشیده بنفش شده است. گرسنگی بی‌حوصله‌اش کرده و حوصله اینکه منتظر من باشد را ندارد پس جیغ می‌کشد و همین اعتراض گرسنه‌ترش می‌کند. از ته دل جیغ می‌کشد، جیغش خنجر می‌شود به دل من. او فریاد می‌کشد، من گریه می‌کنم. قطره‌قطره‌های سفید از دلم بر گونه‌هایش میچکد.

روز بیستم: در حمام را پشت سرم قفل می‌کنم. آب را با شدت باز می‌کنم. بدون اینکه لباسم را در بیاورم می‌روم زیر آب داغ می‌ایستم. پوستم می‌سوزد. حقم است. باورم نمی‌شود که من، منی که همیشه ناممکن را انجام داده‌ام نزدیک به یک ماه است که از برطرف کردن نیاز اولیه کودکم ناتوانم. منی که کافی بود اراده کنم تا بشود حالا از پس یک ارتباط ساده انگلی میزبانی هم برنمی‌آیم.

اشکم بند نمی آید. به سینه‌ام چنگ می‌زنم. سعی می‌کنم این دو تا غده رگ‌به‌رگ‌شده بی‌استفاده را بکنم. ناخن‌هایم را در پوستم فرو می‌کنم. درد جسمی به درد روح خسته‌ام اضافه می‌شود. کف حمام سجده می‌زنم پیشانی‌ام را می‌چسبانم به زمین و ضجه میزنم. صدای ناتوانی که از اعماق حنجره‌ام خارج می‌شود در چهاردیواری حمام می‌پیچد: «بی‌عرضه، لیاقت نداری. چند بار این زن‌های دهاتی را دیده‌ای که با یک دست مرغ و غاز نگه داشته‌اند و با دست دیگر بچه شیر می‌دهند. خاک بر سرت. می‌خواهی مادری کنی؟ تو حتی لیاقت نوازش انگشت‌هایش را هم نداری. بدبخت، کاری را نمی‌توانی انجام دهی که گاو و الاغ بدون آموزش انجام می‌دهند. به درد نمی‌خوری. بچه بیچاره محتاج یک شکم سیر مانده. یک ماه هم نیست به این دنیا آمده و اینقدر زجرش می‌دهی… تو مادر نیستی، تو زن نیستی، تو حتی حیوان هم نیستی. بمیر.  برو بمیر. خودت بمیر…»

یک بعدازظهر بارانی

«روزی که به خودم هم شک کردم»

عصر

خیلی برای نسخه‌های عمومی که پیچیده می‌شود تره خرد نمی‌کنم. یکی از نامفهوم‌ترین‌هایش پیش از مهاجرت بود، گفتند از ایرانیان خارج‌نشین حذر کن. مسلم است که باور نکردم و هنوز هم باور ندارم ولی بعد از یک اتفاق به این نتیجه رسیدم که اگر دوستی سالمی می‌خواهم باید همان متهٔ زمانِ ایران بودنم را به خشخاش بگذارم.

همه چیز خوب بود. رفتار‌ها، ارتباط‌ها محترمانه و صمیمی که ناگهان به یک اتفاق، به یک شب همه‌چیز بهم خورد. اتفاقی که تقصیر من هم نبود بارندگی شدیدی بود و برنامه دسته‌جمعی‌ای که مسئولش من بودم لغو شد. از فردایش رفتارش سرد و بی‌تفاوت و طاقچه بالا شد. دلیلش را نفهمیدم، ازش پرسیدم، گفت و جوابش را شنید ولی باز هم به روال سابق برنگشت. کماکان سرد شده بود و دیگر صمیمیتی احساس نمی‌شد. مهلت دادم که شاید برایش جا بیافتد ولی باز هم افاقه نکرد. بعد از مدتی رفتار طلبکارانه و بی‌ادبانه‌ای پیش گرفت که راه ادامه آشنایی را برایمان مسدود کرد. ناراحت بودم از، از دست رفتن آشنا و آن همه انرژی‌ای که برایش گذاشته بودم. ولی بیشتر از ناراحتی، به فکر فرو رفتم که واقعاً کجای رفتار من با این جماعت اشتباه بود؟ مگر این جماعت با آنچه در ایران هستند چه فرقی دارند که اینقدر سیاست‌گذاری‌ها برای ارتباط با ایشان متفاوت است، در واقع باید متفاوت باشد؟! چرا اینجا اینقدر همه با هم مشکل دارند؟ چرا هیچ‌کس دیگری را تحمل نمی‌کند؟ تنها شباهت با درون مرز توقع از دیگران است.

با تغییر رفتار آن آشنا من به عادت و رفتار خودم شک کردم. منی که هر بار قبل از هر حرف و عملی از چند زاویه می‌سنجمش، منی که به وقت عمل از کرده‌ام مطمئن‌تر از مطمئن هستم. حالا چند بار و چند ماه متوالی رفتار خودم و حرف‌هایم را دوره کردم و شک کردم. کنش و واکنش‌هایم را زیر و رو کردم. دنبال اشتباهی می‌گشتم تا به او حق بدهم، تا شاید بهانه‌ای شود پا پیش بگذارم و با عذرخواهی عمیق‌تری  رابطه را از نو گرم کنیم. بس که او به رفتار زشتش مفتخر و مطمئن بود، من به شک افتاده بودم.

متاسفانه آن آشنا غریبه شد ولی رفتارش تاثیر عمیق‌تری بر روح من داشت. دیگر نمی‌توانم به راحتی صرف هم‌زبان بودن و هم‌فرهنگ بودن و شناس بودن با پیچیدگی‌های روحی روانی خودمان، به ایشان اعتماد کنم. نمی‌توانم اعتماد کنم که آنچه می‌گویم را می‌فهمند. یک خیالی داشتم که چون همه از میهن دوریم، پس درد تنهایی و دوری را می‌فهمیم و برای تسلای همین یکی هم که شده مدارا می‌کنیم، بهتر رفتار می‌کنیم، تفاوت‌هایمان را بیشتر می‌پذیریم، ولی گویا پر بیراه رفته‌ام. تعمیم نمی‌دهم، ولی اعتماد دوباره سخت شده.

هزارلای درون

«روزی که به خودم هم شک کردم»

بعد از ظهر

اینکه هر روز جلوی آینه وقتی به خودت نگاه می‌کنی، انتظار داری چهره آشنا و همیشگی خودت رو ببینی و هیچوقت هم ناامید نشدی تا حالا، دلیل بر این نمیشه که یکی یهو از اون توها، از ته اون عمیق‌ترین غارهای تاریک ذهنت یهویی نپره بیرون و شگفت‌زده‌ات نکنه. جوری که بگی مگه میشه؟ مگه داریم؟ این منم آیا؟ اون جوری که یادم میاد تا بعد از قبولی کنکور، هرگز در مورد هیچ کدوم از امتحان‌ها و مسابقه‌های ورزشی وعلمی فرهنگی و کلا هر جور رقابتی، هیچ شکی در مورد موفق شدنم به دل راه نمی‌دادم. اصلا راجع به نتیجه «فکر» نمی‌کردم. همیشه مطمئن بودم به گرفتن بهترین نتیجه. انگار که اصلا همین جوری باید باشه و روال عادیش همینه. جوری کنکور دادم که انگار همون لحظه دارم صندلی دسته‌دار خودم رو توی اون دانشکده و توی اون دانشگاه مورد نظرم میبینم.

اما مشکل از وقتی شروع شد که اولین امتحان میان‌ترمم رو خراب کردم. یادم میاد فکر می‌کردم دارم خواب میبینم، صورتم گر گرفته بود و دستام یخ کرده بود، یه چیزی توی شکمم چکه‌چکه می‌کرد، یه جوری مورمورم می‌شد که انگار وسط حموم کردن آب قطع بشه و آدم بمونه منتظر و آب سرد شده لای موهاش بچکه روی تنش. اون موقع‌ها نمره‌ها رو با شماره دانشجویی می‌زدن روی دیوار راهروی اتاق آموزش یا روی در اتاق استاد. اونجا وایستاده بودم و دلم پیچ می‌رفت و هی خالی می‌شد، عرق کرده بودم و دستام یخ بود و جرات نداشتم به هیچکس نگاه کنم. اون درس لعنتی اصلا چیز سختی نبود و نمی‌دونم چه‌ام شده بود که اونجوری امتحانش رو خراب کرده بودم. اون لحظه اولین باری بود که خودم رو می‌دیدم از غار بیرون پریده، قیافه‌اش مثل خودم بود ولی خنده ناتموم ابلهانه‌ای داشت، از ریختش خنگی و بی‌دست و پایی می‌ریخت و لباسای دانشگاه مثل جلی بود بر قامت بی‌مصرف مترسکی‌اش.

اون اومد جلو و دیزالو شد در من، من با همون عرقای سرد شده و احساس تهوع تبدیل شدم به اون «خودم». دیگه از اون لحظه کذایی تموم اطمینانی که به خودم داشتم بابت همیشه برنده بودن و همیشه نتیجه مطلوب گرفتن از کارهام، به کل از بین رفت. تا آخر تحصیل و بعد سر کار و دوباره ادامه تحصیل دیگه هیچ وقت اعتماد به نفس نداشتم و حالا هم تقریبا ندارم، اون دختر خنگول با اون لباسای گشاد و بدقواره بیست سال پیش لااقل روزی یک بار تو آینه باهام چهره به چهره میشه. چند بار دیگه «خودم»های دیگه‌ای از غارهاشون جلوم بیرون پریدن و منو غافلگیر کردن. شاید چند باری هم حسابی منو بابت چهره‌ای که از خودم بهم نشون دادن وحشت‌زده‌ کردن ولی اون بار اول کلا جنس دیگه‌ای بود. در واقع گاهی وقتا به خودم نهیب می‌زنم پاشم برم توی غار بلکه اون دختر هجده ساله پر از اطمینان به خود رو پیدا کنم یا اینکه خودمو گم و گور کنم لااقل از دست این دختر خنگول رسوخ‌کرده تو وجودم خلاص بشم.

یک پیرکس نامرغوب

«روزی که به خودم هم شک کردم»

نیمروز

تازه شروع کرده بودم که به این کارگاه داستان‌خوانی بروم. جلسه اول با هزار ترس و لرز داستانی خواندم. در واقع بعد از اینکه آقای نویسنده گفت «یه چیزی بخون»؛ اولین داستانی که توی برگه‌هایم دیدم را بلند خواندم و منتظر ماندم که آقای نویسنده بکوبدم و بریزدم پایین. بر عکس تصورم آقای نویسنده انگار که موجود خارق‌العاده‌ای دیده باشد از من تعریف کرد. آنقدر که روحم جان گرفت و تَر و تپل شد. (روح من بر عکس خودم خیلی دیر تپل و جان‌دار می‌شود.) در دو سه جلسه بعد هم همین بود. هرکدام از داستان‌هایم را که می‌خواندم، مثل «نوبل‌بُرده‌ها» با داستان‌هایم برخورد می‌شد. (نه فقط از طرف آقای نویسنده، بلکه از طرف بقیه دوستان هم‌کارگاهی نیز.)

***

آن روز بهترین داستانم را برده بودم که بخوانم. داستانی که نوشتن و تمام کردنش دو سال طول کشیده بود و در جای‌جایش ردپای کابوس‌های واقعی‌ام دیده می‌شد و  ذره به ذره‌اش را با خون و پوست و گوشت دردناک نوشته بودم. دوستش داشتم مثل مادری که بچه‌ی زیبای موفقش را دوست دارد. داستان را یک نفس و بلند و با اعتماد به نفسی که هرگز نداشتم؛ خواندم.

در طول داستان چشمم به بچه‌ها بود. می‌دیدم که درگیر شده‌اند و چشم از من بر نمی‌دارند. خیالم راحت‌تر شد. تمام که شد تکیه زدم و منتظر ماندم. آقای نویسنده گفت: «من همیشه نوشته‌های تو رو تحسین کردم و ابایی هم ندارم که اینو بهت مستقیم بگم؛ اما… این داستانی که نوشتی… باورم نمی‌شه بتونی اینقدر بد بنویسی!»

تنم یخ کرد و شنیدم تمام اعضای داخلی بدنم تکه‌تکه – مثل یک پیرکس نامرغوب که سرد و گرم شده باشد – پودر شدند و ریختند زیر پوستم. با خودم گفتم: «همین حالا می‌روم بیرون. اصلا می‌روم داستانم را می‌گذارم ته کمد و دیگر برای هیچکس نمی‌خوانمش (فکر می‌کردم بچه‌ زیبایم معلول است) اصلا دیگر نمی‌نویسم. اصلا دیگر فلان… اصلا دیگر بیسار…» و در تمام این مدت مستقیم به رو به‌رویم نگاه می‌کردم و حرف‌هایش را می‌شنیدم.

آخر جلسه گفت: «میدونی چی تو اینقدر باحاله؟ وقتی ازت تعریف می‌کنم لبخند می‌زنی. وقتی دعوات می‌کنم لبخند می‌زنی. ازت انتقاد می‌کنم لبخند می‌زنی. اصلا ما رو به چیزی حساب می‌کنی؟» و خندید. با خودش فکر کرده بود من آنقدر محکم و مطمئن و کاردرستم که نیازی به نظرات دیگران ندارم و نمی‌دانست که آن جلسه قرار است جلسه آخر حضورم در آن جا باشد و خیال دارم همه‌ مدادهایم را بشکنم و بریزم دور و دیگر حتی برای خودم هم قصه نگویم.

از در که آمدیم بیرون، هم‌کارگاهی‌ام گفت: «ببین هر فکری که داری می‌کنی بیخوده. بریزشون دور و مثل همیشه بنویس بچه زرنگ کلاس.» حرفش خوب بود، اما من هنوز دستم پر از خرده شیشه است. دو جلسه کارگاه را پیچانده‌ام و برای جلسه بعد، دیو  و پری درونم در کشاکشند. خجالت می‌کشم بروم. فکر می‌کنم حالا همه می‌دانند من بی‌استعدادم و آن اول‌ها هم استاد اشتباه کرده بوده و اگر بروم بی‌شک فقط دلم می‌خواهد گریه کنم.

ترکیب لوبیاپلو و دارچین

«روزی که به خودم هم شک کردم»

صبح

روزهایی که مهمان داشتم، مثل اسب باید می‌دویدم. تمیزکاری خانه، حاضرکردن ظرف و ظروف، پختن غذاها. دوست داشتم همه جا تمیز باشد، همه چیز حاضر باشد، دوست داشتم غذاهایم خوشمزه باشند.

معمولاً ریسک نمی‌کردم، همیشه غذاهایی که تبحر خاصی در پختن‌شان داشتم، انتخاب می‌کردم و برای تمام مهمان‌ها کپی پِیْست می‌کردم. مثلا من تو لوبیاپلو و دلمه، آشپزی حرفه‌ای بودم. تا به حال هزاران بار لوبیاپلو و دلمه درست کرده بودم و هر بار تمام مهمان‌هایم راضی بودند و با کلی تعریف و تمجید میز را ترک کرده بودند. حتی چندین بار شده بود که مهمان‌ها ازم خواسته بودند دستور پخت دلمه‌هایم را بگویم یا اینکه چرا لوبیاپلویم عطر خاصی دارد. و من همیشه راز لوبیاپلو و دلمه‌های خوشمزه‌ام را می‌گفتم، که خب البته راز خاصی نداشت، دارچین لوبیاپلوهایم را خوش‌طعم و خوش‌بو می‌کرد و طعم شور و شیرین دلمه‌هایم را خوشمزه.

آن روز هم از صبح دلمه‌ها را لای برگ موهایی که با وسواس انتخاب کرده بودم و نازکترین‌شان، پیچیدم، لوبیاپلو هم با طعم دارچین بار گذاشتم.

وقت غذا، تا غذا را آوردم و برای مهمان‌ها کشیدم، یکی‌شان با تعجب گفت که بوی دارچین از کجا می‌‌آید؟ و من با همان اعتماد به نفس همیشگی‌ام گفتم از لوبیاپلوام. و بعد داستان لوبیاپلوهای همیشگی‌ام را تعریف کردم. اینکه همه‌ مهمان‌هایم همیشه چقدر دوستش دارند، اینکه ترکیب لوبیاپلو با ادویه‌ای مثل دارچین چقدر خوش‌عطر و خوش‌مزه می‌شود. و اولین بار که دیدم مهمانم، لب به لوبیاپلویم نزد و گفت دارچین ادویه‌ لوبیاپلو نیست و طعم دارچین و لوبیاپلو اصلا با هم همخوانی ندارد. آن روز انقدر اعتماد به نفسم را از دست دادم که سر میز همان‌طور که لوبیاپلویم را قاشق‌قاشق در دهان می‌گذاشتم، گوگل می‌کردم «ادویه لوبیاپلو» بعد گوگل کردم «دارچین»، مهمان‌هایم هم که رفتند کتاب آشپزی را باز کردم و باز از نو طرز تهیه‌ لوبیاپلو را خواندم. با اینکه صد در صد مطمئن بودم ادویه‌ لوبیاپلو دارچین است اما به حدی اعتمادم را به خودم و به تمام لوبیاپلوهای قبلی و تمام لوبیاپلوهای مادرم و به تمام لوبباپلوهای جهان از دست داده بودم که باید مطمئن می‌شدم.

خاطره‌ای که فراموشم نمی‌شود

«روزی که به خودم هم شک کردم»

سپیده‌دم

دانش‌آموز ابتدایی بودم. درس ریاضی‌ام ضعیف بود و فارسی و دیکته و انشایم قوی. از قضای روزگار همان روزی که خانم معلم مرا پای تخته‌سیاه برای حل مسئله‌ای صدا کرد و من مسئله را غلط حل کردم، مادرم برای پرسیدن وضع درسی‌ام به مدرسه آمد. خانم معلم خشمگین از وضع درسی من به شدت شکایت کرد که «این دختر به درس و مشق اهمیت نمی‌دهد. درس نمی‌خواند. هیچ چیزی بلد نیست. اگر این گونه پیش رود آخر سال مردود می‌شود.» مادرم با خجالت و شرمندگی فراوان از خانم معلم عذرخواهی کرد و قول داد خودش به درس و مشق من برسد. بیچاره از شدت خجالت یادش رفت که خودش درس و مشقم را کنترل می‌کند. عصر که به خانه رسیدم، چشمتان روز بد نبیند، کتکی بسیار مفصل از مادرم خوردم. زن بیچاره فکر کرد که من فلک‌زده به او کلک زده‌ام. پدرم مسئولیت کمک در درس ریاضی مرا به عهده گرفت. چند روزی نگذشته بود که خانم مرا برای کنترل تکلیف ریاضی‌ام  پای تخته سیاه صدا کرد و نگاهی گذرا و بدون توجه به دفترم انداخت و سیلی محکمی بیخ گوشم نواخت و گفت: «غلط حل کرده‌ای. برو بنشین سر جایت، تو هیچ گهی نمی‌شوی. حیف پول‌هایی که پدر و مادرت خرجت می‌کنند.»

عصر به خانه برگشته و طبق معمول دفتر و کتاب را جلویم گذاشته و شروع کردم: «مشق – باید یک بار از روی درس شعر سعدی بنویسم؟ شعری از سعدی که باید از بر کنم؟ انشا؟ هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. از کجا شروع کنم؟ چگونه بنویسم؟» مادرم با دیدن دفترها و تکالیف انجام‌نشده اعتراض کرد. پدر با تعجب از من پرسید: «دخترم چرا نمی‌نویسی؟ فردا خانم معلم دعوایت می‌کند.» جواب دادم: «نه آقاجان، خانم معلم دعوا نمی‌کند. خودش گفت که من هیچ گهی نمی‌شوم. تازه جواب مسئله‌ای که یادم داده بودید درست نبود و باز هم سیلی خوردم.» پدرم با شنیدن حرف‌های من  مادرم را نکوهش کرد که «بفرما خانم، وقتی مادر به یکی بگوید گوشتش مال تو و استخوانش مال من، طرف علاوه بر گوشت و استخوان دار و ندار بچه‌ات را هم ازش می‌گیرد.» و مادرم جواب داد که «از یک خانم تحصیل‌کرده این انتظار را نداشتم. حتما سوتفاهم شده.»

صبح روز بعد پدرم مرا به مدرسه رساند. من سر صف ایستادم و او وارد دفتر شد و مشکل را به ظاهر حل کرد. با یک چشم‌برهم‌زدنی امتحان ثلث اول رسید. پدرم هیچ شکی در گرفتن نمره مطلوب من نداشت. قبل از شروع جلسه ریاضی،در هر نیمکت یکی از دانش‌آموزان به زیر نیمکت رفت و دو نفر دیگر نیز کیفشان را وسط میز گذاشتند تا به همدیگر نگاه نکرده و به اصطلاح تقلب نکنند. اما غافل از اینکه تقلب کردن برای کسی که تصمیمش را گرفته مثل آب خوردن است. امتحان شروع شد و تمرین‌ها و مسائل را حل کردیم. بغل دستی‌ام آهسته صدا کرد و گفت: «میشه ورقه‌هامونو ببینیم؟» آهسته جواب دادم: «چرا نمیشه؟» نگو که او بلد نیست و می‌خواهد از روی من بنویسد. نگاهی به ورقه‌اش انداختم و دیدم که جواب خیلی از سوالات من با او تفاوت دارد. حرف‌هایی که خانم معلم قبلا به من گفته بود مثل پتکی بر سرم فرود آمد «همه‌اش غلط است. تو هیچ گهی نمی‌شوی.» دستپاچه شدم. یعنی من همه را غلط نوشته‌ام؟ در آن لحظه نسبت به دانسته‌ها و آموخته‌هایم بی‌اعتماد شده و جواب‌های درست خودم را پاک کرده و غلط‌های او را در ورقه خودم رونویسی کردم. دختر بیچاره هم فکر کرد کارهای خودش صحیح است و او نیز به تقلید از من پرداخت. خلاصه که هر دو نمره بسیار کمی آوردیم و تقلب‌مان نیز آشکار شد. دو ورقه عین هم. خانم ناظم سختگیر با کارآگاهی مخصوص خود گناهکار اصلی را شناخت و ضربات بی‌رحمانه خط‌کشش بر دست‌های کوچک همکلاسی‌ام دل و جان مرا می‌سوزاند. خانم ناظم بعد از تمام شدن کار تنبیه‌اش رو به من کرد و گفت: «برو دست پدرت را ببوس وگرنه می‌دانستم با تو چکار کنم.» نمی‌فهمم چرا خانم ناظم متوجه نشد که درد شرمندگی به مراتب سوزاننده‌تر از ضربات خط‌کش اوست؟ شرمنده همکلاسی و شرمنده پدر و مادر بودن.

فرمان ایست

«روزی که به خودم هم شک کردم»

سحرگاه

شیطون و سرزنده بود. عاشق فرهنگ ایران بود و ایران زندگی نمی‌کرد. هر بار می‌اومدن، دنبال کتاب‌های تقریری ایرانی بود. بین کتاب‌ها می‌گشت تا افسانه‌ها و داستان‌های ایران رو جمع‌آوری کنه. دوست داشت حتی حالا که ایران زندگی نمی‌کنه، یک ایرانی باشه.

لباس عروسش رو از ایران خرید. دوازده سال پیش. آخری باری بود که دیدمش. کل شهر رو زیر پا گذاشته بود و لباس عروسی که دوست داشت رو بلاخره پیدا کرده بود و خریده بود. شب عکس نامزدش رو بهمون نشون داد. یه پسر ایرانی بود که سال‌ها بود از اینجا رفته بودند و تصمیمی برای برگشتن نداشت. لباس و خنچه‌ عقد و خریدهای عروسیش رو روز آخر تموم کرد. فردا صبحش مسافر بود.

اون شب همه خونه‌ی دایی‌اش جمع بودیم. آخر دوام نیاورد و لباس رو از جعبه بیرون کشید و به اعتراض بزرگترها گوش نکرد و پوشید و در گردهمایی کوچکمون، عروس شد. اکثرمون امکان شرکت در جشنش رو نداشتیم. با همه عکس گرفت. زیاد خندید و شیطنت کرد و شب همه تا فرودگاه رفتیم تا بدرقه‌اش کنیم: انگار کاروان عروسی تشکیل داده باشیم.

دوازده سال پیش، دقیقا می‌دونستم چی از زندگی می‌خوام: نوع زندگی، سبک زیستن، نوع خونه و چیدمانش و حتی شغلم رو با اطمینان می‌دونستم که چی می‌خوام. همه چیز زندگی برام واضح بود. از زندگی با خانواده خسته شده بودم. نمی‌خواستم به سبک دخترهای اطرافم به فکر تشکیل خانواده باشم و زندگی پدر و مادرم رو تکرار کنم. به گمونم جاه‌طلب بودم و می‌خواستم مستقل شم و مستقل بمونم و تبدیل به یک زن بااراده و تاثیرگذار و یکه‌تاز شم. می‌خواستم به سبک خودم زندگی کنم. خودم باشم. همه‌ی رویاهام یک‌نفره بود.

ارتباطمون همون سال قطع شد تا تابستون امسال که به لطف شبکه‌های اجتماعی دوباره ازش خبردار شدم. دوتا دختر داره و دختر کوچکش امسال مدرسه رفته. صفحه‌ اینستاگرامش پر از عکس دخترهاست. عکس از خنده‌هاشون. عکس دست‌هاشون که گردن هم گره خورده. خودش اما به وضوح پیر شده. توی چشم‌هاش خستگی هست. هر چند ته لبخندش انگار کش میاد. مادر شده. زنی که هیچ شباهتی به اون دختر لجوج و سرزنده نداره و انگار بیش از هر چیز صبور شده. کشدار. صبور. آروم.

من الان در دورترین فاصله از زنی که نمی‌خواستم باشم ایستادم. الان اما، خسته‌ام. پریشان. به جرئت می‌تونم بگم اکثر زندگی‌ام راهی رو رفتم که فکر می‌کردم درسته و اون راهی که بقیه پی گرفتند و تشویقم کردند برم رو ادامه ندادم. حالا همونجایی ایستادم که به نظرم یک زن موفق باید باشه. و تنهایی عظیم‌تر از اونی که بتونم تاب بیارم جلوی روم ایستاده.

 دخترهاش توی عکس‌ها می‌خندند و من که هیچ وقت بچه دوست نداشتم، با دیدن صورت‌های باطراوتشون بارها از خودم می‌پرسم راهم درست بود؟ یه حفره‌ عمیق وسط دلم درست شده و هر بار که اون لبخند قشنگشون رو می‌بینم نفسم سنگین‌تر میشه. من فرصت ِ در جوانی مادری کردن رو نخواستم که بدست بیارم و حالا وقتی میرم سراغ عکس زیباترین دختربچه‌های دنیا، یه احساس غریب به قلبم چنگ می‌زنه: اینکه شاید یک پیچ کاملا اشتباه رو پیچیدم.