ماه: جون 2018

خوشحالم

«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»

سپیده‌دم

دو سال پیش که نوشی از ایده‌اش برای این وبلاگ گفت فکر کردم چه عالی منم باید تو این وبلاگ باشم و بنویسم. دو تا نکته جذبم کرد: یکی از این که میشه گمنام بود خوشم اومد. دوم این که هر هفته باید نوشت. برای من تنبل یه فشار لازمه همیشه. اگه به خودم باشه هر چقدر هم حرف داشته باشم آنقدر امروز فردا می‎کنم یا آنقدر الکی توی وب گشت می‌زنم که گاهی اصلا یادم میره حرفی بوده که می‌خواستم بنویسمش. یا تاریخش می‌گذره یا مزه‌اش میره. خلاصه با دست‌دست کردن فقط زمان رو از دست میدم و حرفهام هم برای ابد تو مغزم می‌مونه. پس خواستم که یکی از نویسنده‌ها باشم. که البته در این مورد هم همچنان تنبلی کردم و هربار فراخوان دعوت نویسنده بود هی گفتم بگم نگم بگم نگم. آیا می‌تونم، آیا از پسش برمیام برنمیام.

ولی حیف که شروع وبلاگ افتاده بود تو یکی از سخت‌ترین دوره‌های زندگیم که پر از دغدغه بود مغزم. یه جای آروم توش نبود که مطمئن باشم می‌تونم برای هفته‌ای یک متن نوشتن روش حساب کنم.  بی‌خیال نویسندگی شدم و فقط خواننده بودم. همینجور خواننده بودم و بودم تا کم کم گره‌های فکریم باز شد و بالاخره مطمئن شدم الان وقت نوشتنه و با فراخوان بعدی و موفقیت توی آزمونش اومدم توی جمع نویسنده‌ها.

حالا از این هر هفته نوشتن واقعن لذت می‌برم. هر هفته لابه لای تمام فکرای توی مغزم یه موضوع ثابت هم هست که باید بهش توجه ویژه کنم. همونجور که مشغول زندگی روزمره‌ام، هرچی که می‌بینم و می‌شنوم و به خاطر میارم مخلوطی از انواع موضوعات مختلفه. یه هفته باید هرچی زیر عنوان هویت می‌گنجه رو زیر نظر بگیرم. هفته بعد یه چیز دیگه و هفته‌های بعد فلان و بهمان. یه جورایی مرتب کردن ذهن هم میتونه باشه.

گمنام بودن هم که خیلی لازمه گاهی وقتا. میخوای دهن باز کنی یاد هزار حرفی که بعدش می‌شنوی می‌افتی بعد ناخوداگاه دچار سانسور میشی. خودت سر و ته حرفتات رو می‌زنی. و بعد بیشتر از اینکه خالی بشی احساس خفگی می‌کنی. حتی وقتی خودم وبلاگم رو داشتم هم نتونستم اون استفاده‌ای که می‌خوام رو بکنم. منظور از گمنام برای من فقط پنهان بودن نیست. آزاد بودنه. آزادم اینجا تو دنیای خودم باشم و فقط کسایی خبر دارن که هم فکر و هم سلیقه خودمن. یار و رفیق همیشگیم همسرم. یه دوست صمیمی و قدیمی و چند دوست هم فاز دیگه. هیچوقت و هیچ جا اگه چیزی نوشتم دوست نداشتم پدر مادر و خواهر و خاله و عمه و فک و فامیل حتی یک خطش رو بخونن.

چرا؟ چون دنیاشون یک دنیا از من فاصله داشته و داره. این  جهان مجازیم رو برای همین دوست دارم. تو منظومه خودم زندگی کنم. سانسور همیشه مثل یه تبر بالای سر حرفای آدم وایستاده و من توی این وبلاگ تمرین می‌کنم که بیشتر و بیشتر خودم باشم. چون حتی همین الان نگران قضاوت تو هستم که خواننده این نوشته‌ای. این که پیش خودت مثلا بگی این چرا دنیاش از خانوادش فاصله داره؟! چه جور فاصله‌ای داره؟ می‌خوام بگم هنوز قضاوتا برام مهمن و من می‌خوام که اینجور نباشم. می‌خوام هر چی می‌نویسم حقیقت محض باشه و الکی سعی  نکنم صیقلش بدم و خوشگلش کنم.

به امید جشن سالگردهای بیشتر و بیشتر برای  این وبلاگ جمعی که قشنگیش به این جمعی بودنشه و با من یا بی من تا هر جا که بره خوشحال خواهم بود که بخشی ازش بودم.

با دست پس می‌زنه با پا پیش می‌کشه!

«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»

سحرگاه

بار اول ده دوازده سالم بود که دفتر دستک مخفی مهیا کردم و داستان‌های ذهنم را نوشتم. دلم نمی‌خواست کسی بخواندشان، می‌ترسیدم از خلال داستان به درونیاتم پی‌ببرند. می‌ترسیدم تنهایی‌ام خدشه‌دار شود. از طرفی اینقدر داستان‌هایم جان می‌گرفتند که دیوانه‌ام می‌کردند و باید روی کاغذ می‌آوردمشان. قایم کردن دفترها پردردسر بود ولی به جان می‌خریدم.

دوران اوج نوشتنم هفده هجده سالگی بود به وقت کنکور. برای فرار از درس خواندن و اجتناب از عذاب وجدان که وقت گرانبها را تلف نکنم هی نوشتم و نوشتم. ولی از آنجا که از دیده شدن می‌ترسیدم و وقت پنهان کردنشان را هم نداشتم، روی چرک‌نویس‌های ریاضی‌ام می‌نوشتم که زود دورشان بیندازم. در دوران دانشگاه هم نوشتم ولی بازهم روی چرک‌نویس‌هایم. حالا دیگر هم از خوانده شدنشان می‌ترسیدم و هم بدم نمی‌آمد نظر دیگران را بدانم. شاید اگر نظر مشوقی داشتم تغییر رشته می‌دادم. چندباری داستان دادم به مجله دانشگاه. جوری که نفهمد سُرش دادم بین کاغذ ماغذهای سردبیر. از قضا چاپ هم شد با نام ناشناس، خوشحال بودم که کسی نمی‌داند داستان‌های من‌اند.

بعدتر وبلاگ آمد با همین سازوکار ناشناس نوشتن ولی باز هم وبلاگ خودت بود و اگر دیده می‌شدی ممکن بود شناس هم بشوی. به علاوه از لو رفتن اطلاعات در دفتر دستک ایران می‌ترسیدم. خیلی از امنیت شبکه و مجازی و اینها سر در نمی‌آورم. برای همین حداقل اطلاعات را واردش می‌کنم، همان همه می‌دانندها را و نه بیشتر.

با این که هنوز هم از دیده شدن، خوانده شدن و پسندیده نشدن می‌ترسیدم، از سر عشق و عاشقی بلاخره وبلاگ‌دار شدم. ولی هم کم می‌نوشتم و هم هیچ جایی اثری از خودم نمی‌گذاشتم، که این هم خوب نبود. همه عشق وبلاگ به خوانده شدنش است وگرنه هیچ چیز نوشتن روی کاغذ نمی‌شود. هم دلم می‌خواست خوانده شوم و هم دلم نمی‌خواست. بساطی داشتم با خودم تا نوشی فراخوان نویسنده داد. وبلاگ گروهی و ناشناس همان چیزی بود که می‌خواستم. فقط یک نفر ممکن بود بداند من چه نوشته‌ام و آن یک نفر را نمی‌شناختم. می‌توانستم هرگاه احساس کردم دارم قضاوت می‌شوم یا خودسانسوری می‌کنم یا سفارشی می‌نویسم، بدون هیچ در پایی در افق مجازی محو شوم. می‌توانستم دیگر از خواننده‌ها نترسم، آنها فقط خواننده‌های من نبودند. همه چیز وبلاگ هم دست من نبود که اظهار نظرشان، انتقادشان، تشویقشان مستقیم متوجه من باشد. همان حس خوب خوانده شدن در مجله دانشگاه را داشت ولی خطر شناس شدن را نداشت. اگر هم داشت می‌توانستم  با یک ایمیل و یک کلیک گم شوم.

خوشحالم که قریب به دو سال مداوم و با برنامه از هر دری می‌نویسم.

مرخصی تابستانی

وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده در یک هفته مرخصی تابستانی خود به سر می‌برد. بعد از آن به استقبال مراسم دوسالانه وبلاگ میرویم.

سرخ نمناک، زحمت يا رحمت

«پریود یا عادت ماهیانه»

مهمان هفته: آرش

آنچه که تا کنون در مورد نظم و انضباط شخصی دیده و شنیده‌ایم با آنچه که در واقعیت می‌تواند سبب موفقیت افراد شود کاملا متفاوت است. اگر فکر می‌کنید نظم چیزی‌ست وری دلیشز سخت در اشتباهید.

حدود پنجاه درصد از آدما توی حالت عادی درگیر یه قاعده منظم هستن که ظاهرا جز دردسر چیزی واسشون نداره. تازه این مال وقتیه که منظمه. چون اگه نامنظم بشه دردسرهاش علی‌الحده است و اگه قطع بشه بسته به وضعیت مالی و تاهل و تجرد و اینا، باعث موقعیت‌هایی میشه گاها ه سوزناک… تازه اگه پای سلامتی وسط نیاد.

من تو پنجاه درصد اونوریم که قاعدگی رو از دور نظاره می‌کردم و آموزشی هم در موردش نداشتم و البته هنوزم آموزش آکادمیکی ندیدم در موردش و هر چه می‌دونم خودآموز و از راه سختش به دست اومده. و از اونجا که درگیر قاعدگی نبودم، تو زندگیم هم هیچوقت مثل اونوریا واسه رسیدن وقت ماهیانه‌اش دقیقه‌شماری نکردم و استرس نداشتم، پس نمی‌تونم بگم درکشون می‌کنم. اما می‎تونم ادعا کنم که تا حدودی با این پدیده محیرالعقول آشنا هستم. البته ​تو بچگی که چیزی درک نکردیم از بس به خوبی پنهان‌کاری می‎کردن. دمشون گرم.. بگذریم از این که گاهی زمزمه‌ای می‌شنیدیم:
– چته رگلی؟
– نزدیک عادتمه.

تو نوجوانی محقق‌تر و مدبرتر گشتیم و رساله رو هم کشف کردیم (به عنوان یک پورن هاب!) و اطرافیان بی‎نوا مجبور می‌شدن تته‌پته‌کنان توضیحاتی بدن:
– خانوما از اونجاشون خون میاد.
– بسم‌االله! از کجاشون؟
تا بالاخره خدا نگهداره دوست دخترا رو که روشنمون کردن منظور از اونجا کجاست!
– دست نزنی امروز عادتم!
هیچی فیلم کوفتمون می شد! تازه اخلاقشو بگو… کم کم نوسانات اخلاقی رو هم دریافتیم: جای گازها رو دست و بالمون بیشتر و عمیق‌تر می‌شد!

قاعدگی بیشتر از اونوریا واسه ما دردسر شده بود. مثلا وقتی مکان و بساط حاضر بود اما یار حیض بودند (چه شاعرانه!) البته اینو هم در نظر داشته باشین که اون موقع‌ها بکارت ارج و قربی داشت تو معادلات سکسوالیته و اونجا نقش خاصی جز اصطکاک نداشت، جاهای دیگه‌ای هم بود که می‌شد در غیاب اونجا بهش پرداخت (به قول معروف حالا درسته که سانفرانسیسکو قدغنه، اما لوس‌آنجلس که اون پشت مشت‌ها هست!) ولی پیشنهادات دلبرانه ما با نگاه خشماگین یک ببر درنده (که تا دو روز پیش گربه‌ای ملوس بیش نبود) و گاهی پنجولش وتو می‌شد. ای بخت نامراد!… همین فرمان بگیر بیا جلو تا جوانی و میانسالی و تاهل و…

گاهی وقتا مثل یک یار سفرکرده بی‌صبرانه منتظر رسیدنش بودیم:
– شدی؟ (با استرس بخونید در حالی که سبیل‌های خون‌چکون باباش جلو چشمتونه!)
– نههه… (گریه‌کنون در فکر آینده‌ای نامعلوم)
– عزیزم چی شد؟ (خدایا غلط کردم دفعه دیگه)
– مژده بدم شدم. (و خنده‌ای بس زیبا پشت بندش)

پس ریشه‌های تنفر و چندش مردان از این نظم خاص زنانه ریشه‌دارتر از شطحیات فمن‌هاست. این میون تنها چیزی که نفهمیدم این بود که اون بال‌دار چیه اون وسط؟

ماه منی، قمر تویی، چرخ بزن، بکش مرا

«پریود یا عادت ماهیانه»

بامداد

دراز کشیده بودم روی تخت، حرکات دستگاه سونوگرافی روی شکمم قلقلکم می‌داد، خانم موبور چشم‌آبی از بالای عینک نگاهم کرد و پرسید: «می‌تونی بگی اولین روز آخرین پریودت چه تاریخی بوده؟» نگاهش جوری بود که انگار منتظره شروع کنم به من‌ومن و بگم دقیق یادم نیست یا اینکه ملتمسانه به همسرم نگاه کنم و از او مددی بجویم. وقتی دید با اطمینان و بدون مکث تاریخ دقیق گفتم لبخند زد و گفت: «آفرین! خیلی‌ها حتی نمی‌دونن چه ماهی بوده ولی تو حتی روزش رو با تاریخ و اینکه کدوم روز هفته بوده به یاد داری!»

این رو مدیون مادرم هستم که بهم یاد داده بود توی تقویم از اولین روز تا آخرین روز پریودم رو علامت بزنم و با پررنگ و کم‌رنگ کردن علامت‌هام مقدار خونریزی هر روزم رو هم نشون بدم، بعد هم با توجه به تاریخ شروع، تاریخ بعدی رو محاسبه کنم و علامت بزنم تا به موقعش غافلگیر نشم. در عوض مامان من هیچ گونه اطلاع‌رسانی بابت پریود به من نکرده بود. شاید چون می‌دونست من بچه سرتق و کنجکاوی‌ام که تا ته مسایل مربوط به بلوغ و جنسیت رو از توی کتاب‌ها و مجله‌های بی‌شمار توی کتابخونه درآورده‌ام. این بود که وقتی توی یه روز خیلی قشنگ اواخر اردیبهشت رفتم پیشش و بدون ترس و خجالت شورت لک‌شده‌ام رو نشونش دادم انگار که با بدیهی‌ترین و طبیعی‌ترین اتفاق مربوط به من روبرو شده باشه «مبارک باشه»ای گفت و رفت از ته کمدش یه بسته که توی پارچه پیچیده بود برام آورد.

وقتی با ذوق بازش کردم کلی خوشحال شدم. مامانم یه بسته نوار بهداشتی خارجی قشنگ برام نگه داشته بود! تازه بعدش فهمیدم چهار بسته دیگه هم هست. مامان اونها رو قبل از حاملگی برنامه‌ریزی نشده برادرم خریده بوده و خب بلااستفاده مونده بوده، بعدا که اوضاع مملکت عوض شده بوده و دسترسی به جنس مرغوب و خارجی محال، اونا رو دور ننداخته و طبق معمول برای روز مبادا نگه داشته بوده. نمی‌دونم تاریخ مصرف داشتن یا نه ولی برای من خیلی جذاب بودند. به لطف مادرم من خاطره خوبی از شروع مهم‌ترین و طبیعی‌ترین چرخه بدنم دارم و علی‌رغم مسائل مربوط به پی‌ام‌اس و دردهای معمول، هیچوقت حس انزجار نسبت به بدن خودم و نو شدن ماه به ماهش نداشتم.

گُل‌گُلی

«پریود یا عادت ماهیانه»

نیمه‌شب

من تقریبا نسبت به هم سن و سال‌هایم زودتر پریود شدم، قبل از اینکه پریود بشم مامانم برایم گفته بود که اگر روزی احساس کردی لباس زیرت خونی شده نترس، این خیلی عادی است. برایم نوار بهداشتی در کمدم گذاشته بود و بهم یاد داده بود اگر این اتفاق افتاد و او نبود چه طور از نوار بهداشتی استفاده کنم. آن موقع نوار بهداشتی‌های به این نازکی، نرمی، خوشبویی و رنگارنگی  نبود. تقریبا مثل پوشک بچه بود، کلفت، سفید و خشن. چند سال بعد از این که اولین بار پریود شدم، ملحفه‌‌ تختم خونی شد. صبح که بیدار شدم واقعا ترسیده بودم لباس زیرم، نواربهداشتی، شلوار و ملحفه‌ام غرق خون بود. فقط جیغ زدم و مامانم را صدا کردم. مامانم آمد داخل اتاق و خیلی با آرامش گفت: «چیزی نشده که تختت رو گل‌گلی کردی و باغچه درست کردی.»

فکر می‌کنم تقریبا سیزده سالم بود تا الان که حدود بیست و چند سال از اون روز می‌گذره هر زمانی که  جایی رو خونی می‌کنم با خودم میگم باغچه درست کردم چیزی نشده. وقتی در مورد این مساله فکر می‌کنم، احساس می‌کنم خیلی خوشبخت بودم که مامانم آنقدر آرام و آگاهانه با این مساله برخورد کرد.

در مدرسه دوستی داشتم که بار اول که پریود شده بود از ترس اینکه نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است، به فردی نگفته بود و صبح بیدار شده بود و لباس مدرسه را پوشیده بود آمده بود مدرسه، سر کلاس خونریزی‌اش به قدری شدید شد که نیمکت خونی شد و معلممان خودش متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. از کلاس بیرون بردنش و چند روز مدرسه نیامد و روزی هم که آمد اغلب بچه‌ها او را با دست نشان می‌دادند و پشت مانتویش به دنبال خون می‌گشتند. به نظر من بهترین راه برخورد با این مساله همان آگاهی و آرامش است. در پرتو این دو عامل یکی از طبیعی ترین اتفاق‌های زندگی بیولوژیک هر زنی به طبیعی‌ترین راه خود می‌رود. طبیعی‌ترین اتفاقی که می‌تواند به بدترین و سهمگین‌ترین اتفاق بدل شود.

خاطره‌ای ترسناک بود

«پریود یا عادت ماهیانه»

شبانگاه

من و هم سن و سالانم چیزی در این مورد نمی‌دانستیم. صاف و ساده و بی‌آلایش به مدرسه رفته و درس می‌خواندیم و عصر به خانه برمی‌گشتیم. داخل یکی از کتاب‌ها در موردش چند سطری نوشته شده بود. خانم دبیر توضیح مختصری داد و گفت که نیازی به خواندن این صفحه نیست و سر امتحان از این مبحث سوالی نخواهد آمد. تعدادی از بچه‌ها سرخ شده و سرشان را به پایین انداختند و تعدادی دیگر همچون ما، مات و مبهوت به گونه‌های سرخ‌شده رفقا نگاه کردیم. زنگ که به صدا درآمد و معلم به طرف دفتر به راه افتاد، از دوستان سوال کردیم که « عادت ماهانه» یعنی چه؟ و آنها با خجالت خفه شو گفتند و ما بدبخت‌ها هم سکوت کردیم.

اولین روزی که عادت ماهانه به سراغم آمد، در ذهن من خاطره‌ای وحشتناک به وجود آورد. یعنی چه؟ این خون چیست؟ چه بر سر من آمده است؟ از ترس و خجالت صدایم را درنیاوردم. زنگ آخر را چگونه سپری کردم خدا می‌داند! دبیرمان که خانم هم بود، فکر کرد درس از بر نکرده ام و از ترس تنبیه به این حال و روز افتاده‌ام. به همین سبب هم نگاهی پر از سرزنش به من انداخت و گفت: «برو دعا کن که فرصت نشد از تو درس بپرسم وگرنه…» انتظار داشتم مرا به گوشه‌ای بکشد و بپرسد که دردت چیست؟ بیماری؟ و من سراسیمه موضوع را برایش شرح دهم، البته اگر شرم و ترس اجازه می‌داد. زنگ که به صدا درآمد سراسیمه از جای بلند شدم. اول به نیمکت نگاه کردم. بعد روپوش و لباس مدرسه‌ام را کنترل کردم. خدا را شکر کردم که جایی آلوده نشده است. خود را با چه حالی به خانه رساندم، خدا می‌داند!

مادرم با دیدن چهره ام با نگرانی پرسید: «چه خبر شده؟» بغضم ترکید و گریه‌کنان موضوع را گفتم. زن بیچاره به خاطر اینکه پدر و برادرم ماجرا را نشنوند مرا دعوت به سکوت کرد و با خود به حمام برد. از من پرسید که آیا به کسی در مدرسه چیزی گفته‌ام یا نه؟ به او اطمینان دادم که حرفی نزده‌ام. برایم توضیح داد که این زهرمار چیست. می‌خواست جدی باشد، اما چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. روز بعد مهمان‌ها به خانه‌مان آمدند و او با شیرینی و شربت از آنها پذیرایی کرد. همه به مادرم تبریک گفتند و فقط من علت این شیرینی‌خوران را درک نکردم. در پریود لازم نبود نماز بخوانم و روزه بگیرم. بعضی‌ها از این بابت خوشحال بودند می‌گفتند :«یک هفته استراحت دینی خودش نعمتی است.» اما من ترجیح می‌دادم نماز و روزه بگیرم اما پریود نشوم. کمردرد، ناراحت بودن، شستن لباس و دور از چشم بزرگتر خشک کردن، همه‌اش دردسر بود. مادرم برای تشویق اجازه می‌داد به ناخن‌هایم لاک بزنم. اما من این کار را نمی‌کردم. فکر می‌کردم اگر لاک بزنم همه متوجه می‌شوند که چه خبر است.

زمان سپری شد و خودم دختری به دنیا آوردم. همان روز اول با خودم عهد بستم که قبل از زمان پریود به او همه چیز را یاد دهم تا برایش از پریود و شب زفاف، خاطره‌های تلخ و وحشتناک نماند. همین کار را نیز کردم. بسیار خوشحال شدم از این که مادرم نیز این عمل مرا تایید کرد.

مرخصی

«پریود یا عادت ماهیانه»

شامگاه

نوشت:  «لطفا موضوع پریود رو به من مرخصی بده. موضوع رو دوست ندارم.»
جواب دادیم: «انجام شد.»
همین.

آینده بعید

«پریود یا عادت ماهیانه»

غروب

از کجا شروع میشه؟ از یک جوش نافرم و بی‌جا. مثلا روی صافی و سفیدی گردن یک جوش گنده و زشت و بدقواره‌ی قرمز درمیاد و خیلی زود هم چرکی میشه. بعد توی آینه نگاه می‌کنی و می‌بینی که اوه، چشم‌هات که تا دیروز پر از برق و زندگی بودند هم خاموش شدند و هم بی‌حال بی‌حالند. بعد من تلخ میشم. تلخ شبیه یکی از اون هندوانه‌های ابوجهل بدمزه و بدبو که حال خوشت رو تبدیل به زهرمار می‌کنه: هورمون‌ها که توی تنم آزاد میشن، هر روز که حجمشون در خون بیشتر و بیشتر میشه من بیشتر حساس و بدقلق میشم. تا جایی که به بهانه‌های نه خیلی بزرگ دست از کار برمی‌دارم. یه گوشه می‌شینم و گریه می‌کنم. اون وقت‌ها بدنم درد نمی‌کنه. اما روحم نه توان همیشه رو داره و نه تحمل کافی.

بعد کمی که حال احساسم بهتر میشه، تن شبیه یک چاه میشه که داره خون از دست میده. گاهی دو سه شب اول از شدت خونریزی بیدار میشم. اون دو روز اکثرا خسته و خوابالودم و گاهی هم سرگیجه می‌گیرم. هر بار با خودم فکر می‌کنم من از این خونریزی هم جون سالم به در می‌برم؟ همیشه تا حالا جواب مثبت بوده اما ترس این که یک بار به قول قدیمی‌ها خون من رو ببره، ته ذهنم رو همیشه تیره می‌کنه.

چهار پنج روز بعد از تموم شدن خونریزی، تازه درد زیر دلم شروع می‌شه: در حال راه رفتن یا کار کردن، برق درد جوری تنم رو خشک می‌کنه که هر بار باید روزها رو بشمرم تا یادم بیاد چیزی نیست. فقط در حال آزاد کردن تخمک هستم. بعد یک لیوان چای داغ با یک نبات بزرگ به کمکم میاد. کم کم درد از بین میره. هورمون‌های جنسی هم فروکش می‌کنند و حالا میشه چند روزی آروم‌تر زندگی کرد.

این تن منه. تلاش برای سانسور اتفاقی که من هر ماه از سر می‌گذرونم، تلاش برای قایم کردن پدبهداشتی توی کیسه پلاستیک سیاه، تلاش برای این که به روی خودم نیارم که روزهایی از ماه با درد و خون زندگی می‌کنم، هیچ کدوم واقعیت بدن رو تغییر نمی‌دن: من هر ماه این دوره رو طی می‌کنم و بدنم گاهی من رو جوری زمین می‌زنه که از انجام کارهای معمولی روزانه‌ام هم عاجز میشم. چطور میشه تن رو ندیده گرفت؟

ایده‌آل من اینه که همیشه همینقدر در باره‌ی تن زن جزئی صحبت کنیم. قدم بعدی هم، دوست دارم این باشه که کارمندهای شرکت‌ها برنامه‌های کاریشون رو نه براساس تقویم ماهانه که بر اساس تغییرات زن بنویسند. که این همه فشار به رسمیت شناخته بشه. که ما، چند هفته از سال رو به زور قرص هورمون و مسکن و به اجبار سر پا خودمون رو نگه نداریم.

روشن و شفاف

«پریود یا عادت ماهیانه»

عصر

امروز هیچ مشکلی باهاش ندارم. نه اذیت میشم ،نه بدم میاد، نه به نظرم چندشه، نه از دیگران پنهانش می‌کنم، نه اسمشو رمزی میگم، نه از پد یا نوار بهداشتی خریدنش معذب میشم و نه ته کمد قایمش می‌کنم. ولی اولش ناراحت شدم. فکر کردم خیلی محدود خواهم شد. به خاطر چیزایی که دیده بودم. توی دور و بری هام میدیدم هر کاری رو به بهانه پریود عقب میندازن.
– بیا بدوییم.
– پریودم، سختمه.
– بیا بریم مهمونی.
– پریودم، حال ندارم.
– این لباس رو بریم پرو کن.
– پریودم، تمیز نیستم.

منم فکر کردم پریود یک بدبختی و مصیبته. همش درد میکشی و اذیت میشی. از اون بدتر همش قایمکی باید کارهاتو بکنی. انگار جرمی انجام دادی که باید پنهانش کنی. این پنهان‌کاری و این مثل مجرم بودن بدترین بخش ماجرا بود. تازه بعدها فهمیدم من شرایطم خوب بوده و برای بعضی دوستام از این سخت‌تر هم بوده. اونایی که خانواده‌های مذهبی داشتن و قضیه پاکی نجسی براشون مهم و جدی بوده. نمی‌دونم چه سختی‌هایی داشتن چون خوشبختانه دغدغه خونه ما این نبود. تمیز و کثیف داشتیم ولی پاک و نجسی نه. یا مثلا چون برادر داشتن صد برابر معذب بودن که مبادا برادره چیزی بفهمه. برام عجیب بود.  قایم کردن مداوم یکی از طبیعی‌ترین بخش‌های زندگیت، از یکی از اعضای خانواده‌ت باید خیلی سخت و پراسترس باشه. خوشبختانه این بخش هم دغدغه من نبود. با همه این حرف‌ها با اینکه از جهاتی بهم آسون گذشته ولی سختی‌های خودش رو هم داشته.

توی مدرسه و با اون آموزش‌های احمقانه و ابلهانه فقط در این حد برامون گفتن که بعد از این اتفاق شما بزرگ میشین. بزرگ شدن برای من هیچوقت موضوع خوشحال‌کننده‌ای نبود. برای همین از شنیدن همچین چیزی ناراحت هم شدم. فکر کردم یه مرز دقیق و مشخص بین کودکی و بزرگیه. امروز خوشحالم و لباسای رنگی و جورابای رنگی می‌پوشم و بازی می‌کنم ولی اگه فردا پریود شم باید یهو عین آدم بزرگا لباسای کسل‌کننده و جوراب پاریزین بپوشم و ساکت و سنگین شم. نه. تصور پوشیدن این جوراب کابوس بود برام. آخه زمانی که من قرار بود از بچگی وارد عالم بزرگی بشم هنوز اونقدر رنگ وارد لباسای آدما نشده بود. اون دهه‌های تیره و تار و خاکستری آدم بزرگا فقط رنگای خشک و جدی میپوشیدن. از این جهات از بزرگ شدن و در نتیجه پریود بدم اومد، اما وقتی اتفاق افتاد دیدم انگار هیچی عوض نشده. می‌تونم همون خود سابقم باشم. هیچ خط قرمزی بین قبل و بعد از پریود نبود. همچنان می‌تونستم بچگانه یا حتی مسخره باشم. از جورابای رنگیم هم هیچوقت دست نکشیدم. توی خونه هم از این حرفای احمقانه که بزرگ شدی فلان کارو نکن بهمان کارو نکن نشنیدم و خلاصه راحت بودم.

موضوع ناراحت کننده بعدی مدل و سایز نوار بهداشتی‌های قدیمی بود. گنده و مستطیل بی‌هیچ ظرافتی. آدم از ریخت و لباس می‌افتاد. هی هم موجودیتش رو به آدم اعلام می‌کرد. واقعا گاهی گریه‌ام می‌گرفت. اونم با اومدن نواربهداشتی‌های نازک و ظریف و بالدار حل شد.

خریدش هم داستانی بود. اوایل که فقط مامانم می‌خرید. بعد تونستیم با دوستام بریم داروخونه و بخریم با کلی خجالت و بعدش هر و کر کردن البته. چند سال گذشت تا فهمیدم این یه خرید عادیه. الان موقع خرید نوار بهداشتی نه خجالت می‌کشم نه اسمش رو یواشکی میگم و نه اجازه میدم کسی تو پلاستیک سیاه بذاره برام، میگم لازم نیست. هر چند که خوشبختانه اینم دیگه رسم نیست.

این روزها هم دارم به استفاده از فنجان قاعدگی فکر میکنم. قبل از این که بدونم همچین چیزی اختراع شده وقتی که به طبیعت و زباله‌ها و بازیافت فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم هر چقدر هم بخوام زباله کمتری تولید کنم و از وسایل قابل بازیافت استفاده کنم ولی باز همین نوار بهداشتی به تنهایی خودش حجم عظیمی از زباله‌ست‌. برای این یکی راهی نیست که نیست. که اتفاقی از سایتی سردرآوردم و دیدم خوشبختانه راهی هست. مطمئنم این چیزیه که من باهاش سازگار خواهم بود و دوران قاعدگیم رو از اینم برام آسون‌تر می‌کنه.

ما و این یک هفته کذایی

«پریود یا عادت ماهیانه»

بعد از ظهر

چیزی که در بعضی از توالت‌های عمومی اینجا دیدم و در ایران هیچگاه ندیدم، نواربهداشتی و تامپون است. مشکل من با پریود حجم بالای خون‌ریزی در زمان کم است که همیشه باعث می‌شود در آن مدت یک چمدان تجهیزات با خودم اینور و آنور ببرم که گاهی واقعا دست و پا گیر است. صدقه سری هورمون‌ها هم تاب و تحمل هیچگونه کمبود و بی‌نظمی را ندارم. ولی خب غافلگیری همیشه پیش می‌آید و آن مواقع چنین توالت‌هایی چقدر دلپذیرند. انگار کن خانه خودت که دستت را دراز می‌کنی و از کمد هرچه می‌خواهی برمی‌داری. در چنین کافه‌هایی باید دو چندان انعام داد. درِ چنین شرکت‌هایی را باید طلا گرفت.

کلاس داستان‌نویسی که می‌رفتم صحبت از این بود که از روابط عادی و فعالیت روزمره عامه مردم هیچ داستان یا متن توصیفی با جزییات  وجود ندارد که بتوان فهمید مثلاً فلان موقع در فلان منطقه جغرافیایی مرده‌هایشان را چطور خاک می‌کرده‌اند. از زندگی خوانین جهت تو سرشان زدن یک چیزهایی وجود دارد ولی از زندگی عوام هیچ نیست و هرچه هست کلیات بدبختیشان است، از جاهای جالب زندگیشان چیزی نمی‌دانیم. که من بلند گفتم: «انگار پریود شدن مشکل جوامع امروز است و حتی شازده‌های قدیم هم پریود نمی‌شدند. من مانده‌ام قدیم‌ها که نواربهداشتی تولید صنعتی نداشت چه می‌کردند. یا آن موقع که پلاستیک اختراع نشده بود چطور مانع پس دادن رنگ خون به لباس می‌شدند. رنگ‌بر هم که نبوده. بدترش این است که امروز هم که مثلا از همه چیز در داستان‌هایمان می‌گوییم، بیست‌وپنج درصد از  زندگی نیمی از جامعه را فاکتور می‌گیریم.» بعضی از همکلاسی‌ها استقبال کردند، بعضی رو ترش کردند که جای این حرف‌ها اینجا نیست، بعضی هم شاخ درآوردند که چه حرف‌ها، بعضی هم متلک انداختند.

در یک برنامه سفر دسته‌جمعی به کنار دریا همه پسرها اصرار که برویم آب‌تنی. یکی از دخترهایمان خودش را زد به مریضی و سردرد و من از آب می‌ترسم و اینها. نامزدش هم ناراحت که حالا من به خاطر سردرد تو نروم دریا؟! کمی که در احوال دختر دقیق شدم فهمیدم موضوع نه ترس است و نه سردرد. گفتم چرا به او نمی‌گویی؟ همه فهمیده‌اند داری بهانه می‌آوری، بقیه مهم نیستند ولی او فکر می‌کند کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ات است. گفت رویم نمی‌شود. گفتم پس در زندگی می‌خواهی چه کنی؟ مدام ماهی یکبار سردرد بگیری؟ الکی بهانه بیاوری؟ او هم باید بداند که در این مدت بیشتر حمایتت کند، هوایت را داشته باشد. سرش را پایین انداخت و با غصه گفت ما از این چیزای هم خبر نداریم. و من باورم نمی‌شد که می‌توان در خانه چنین موضوع واضحی را پنهان کرد. بعدتر متوجه شدم که پسر هم نمی‌دانسته پریود دقیقا چیست و فقط می‌دانسته گاهی نباید دم پر همسرش برود. نمی‌دانسته که در آن زمان درست برعکس آنچه که به او گفته‌اند باید بیشتر در کارها مشارکت داشته باشد و توجه عاطفی بیشتری نشان دهد. البته که چنین ناآگاهی‌هایی عجیب نیست، ولی در شکل رابطه آن دو بسیار عجیب بود. شاید بتوانم بگویم یکی از نقاط عطف گذار از سنت به مدرنیته بود که آنها به راحتی ازش گذشته بودند و لاینحل باقی گذاشته بودند.

بیمار منظم

«پریود یا عادت ماهیانه»

نیمروز

یک‌نفر می‌گفت: «اگر همین عادت ماهانه را به جای ما زن‌ها، مردها داشتند؛ الان راهی برای برتریشان نسبت به هم بود و مقدار خونریزی و طول دوره خونریزشان نشان‌دهنده برتری و مردتر بودنشان می‌شد.»  خنده‌دار است اما بعید هم نیست که واقعی باشد.

من یکی از «بدپریودترین»های عالم امکانم. از همان بار اولی که شروع شد؛ درد دیوانه‌ام کرد و یادم هست شب‌هایی که امتحان داشتم و پریود هم بودم؛ مادرم با کیسه آب‌گرم و قرص و جوشانده‌های گیاهی می‌نشست کنارم که بتوانم درس بخوانم و یادم هست یکی از همین بارها که امتحان جغرافی داشتم (درسی که از آن متنفر بودم) وقتی صبح زود رسیدم به مدرسه فهمیدم تمام دیشب را با آن‌همه درد بخود بیدار مانده بودم و امتحان فرداست.

در خانه‌ ما توازن قدرت جنسیتی همسان است یعنی سه زن و سه مرد بودیم. بنابراین چیزی را زیاد از هم لاپوشانی نمی‌کردیم. پدرم به لطایف‌الحیل مادرم می‌دانست که ما روزه نیستیم با نماز نمی‌خوانیم یا حال بلند شدن نداریم و… برای این دوره‌مان جگر و پسته فراوان می‌خرید و مراقب بود کسی کاری به کارمان نداشته باشد. بزرگ‌تر که شدیم برادرها هم کم‌کم فهمیدند و یادم هست یک‌بار که مادرم مسافرت بود و من جلوی بخاری داشتم از درد گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم برادر کوچکم رفت و برایم یک کیسه‌ پر، خوراکی خرید و آورد که دردم را فراموش کنم.

همکارم همیشه شاکی می‌گوید: «چیو قایم کنیم؟ درده دیگه! خون داره از پاچه‌مون می‌چکه! بذار بدونن یه کم رعایتمونو کنن!» من به این گل‌درشتی دوست ندارم بفهمند. اما ابایی از گفتن این که «بیمارم ونمی‌توانم سرِکار بیایم» ندارم حتی اگر با احتساب روزهای مشخصی که هر بار مرخصی می‌گیرم بفهمند داستان از چه قرار است. تا به‌حال بارها شده که آنقدر حالم بد بوده که مجبور شده‌ام از اداره با آژانس بروم درمانگاه و از آنجا فرستاده شده‌ام خانه.

راستش خجالت نمی‌کشم اما گفتن واضحش را هم دوست ندارم برای همین مواظب هستم که نوارهای دارای پوشش رنگارنگم را کسی نبیند.

برای من، به‌دلیل همان بدحالی و درد شدید که گفتم؛ پریود شدن دقیقا یک مریضی است و می‌دانم کسانی هستند که دوست ندارند در این مواقع بگویند مریضند. فکر می‌کنند مریضی سرپوشی است برای این حالت و دوره طبیعی بدن زنانه و بدشان می‌آید که کسی این‌ها را باهم قاطی کند و اتفاقا این هم درست است؛ اما انصافا این طبییعتِ زنانه با من همراه نیست و هرماه به من بدترین وجه ممکن حمله‌ ناجوانمردانه می‌کند.

سخت است اما کم‌کم عادت می‌کنیم. مردها به درک ما و ما به طبیعت سرسختمان.

باله‌دار صورتی

«پریود یا عادت ماهیانه»

پیش از ظهر

گل انداخته‌بودن گونه‌های مخملیش. حتی بند کفش‌های کتونیش از خجالت داشتن بندری می‌رقصیدن. آهسته و با‌ تردید پاشو گذاشت توی مغازه‌ی کوچیک. مغازه پر از مرد بود و اون هم از شانس بدش برای خریدن جنس ممنوعه اومده بود. جنس ممنوعه‌ای که معلوم نبود به خاطر کدوم قانون بی‌منطق این دنیای بی‌در‌و‌پیکر، باید در دوردست‌ترین نقطه‌ مغازه جا می‌گرفت: درست بالای بالای بالای قفسه‌ها. جایی که برای دست‌یابی بهش باید آقای فروشنده رو صدا می‌کردی تا یکی از اون چنگگ‌های گنده‌ مسخره رو برداره، نردبونشو علم کنه و بره برای فتح طبقه آخر. توی دلش لعنت فرستاد به همه‌ طبقه‌های آخر، به همه‌ نقاط غیر‌ قابل‌ دسترسی مغازه‌ها، به همه‌ چنگگ‌های گنده‌ مسخره و تک‌تک نردبون‌های بی‌مصرف سه چهار پله‌ای که رویایی جز فتح طبقه‌ آخر قفسه‌ها توی کله‌های پوکشون ندارن.

وقتی آقای فروشنده ازش پرسید که چه چیزی لازم داره، نفسش رو حبس کرد و با صدایی که نه اون‌قدر بلند باشه که همه‌ آدم های توی مغازه بشنون و نه اون‌قدر آروم باشه که مغازه‌دار نشنوه و مجبور به تکرار بشه، کلمه‌ ممنوعه رو به زبون آورد:‌ نوار‌‌بهداشتی… بعد از به زبون آوردن کلمه‌ی ممنوعه، برای چند لحظه به حالت تعلیق فرو رفت. توی تموم اون لحظه‌ها داشت آرزو می کرد که مرد فروشنده سفارشش رو به وضوح شنیده‌ باشه و با سرعت سوپرمن و بدون هیچ سوال اضافی بپره بالای نردبون، چنگکشو بیندازه به جون بسته‌های نوار‌بهداشتی، یکی‌شونو سوا کنه بیاره پایین، پولشو حساب کنه و به این بازی پراسترس خاتمه بده. ولی کور خونده بود چون مرد مغازه‌دار تصمیم گرفته بود کلمه‌ ممنوعه‌ دیگه‌ای رو وارد قصه کنه وقتی با صدای بلند فریاد زد:‌ بال‌دار باشه یا بی‌باله؟

صورتش سرخ شد و توی دلش به کسی که دومین نوع نوار بهداشتی را اختراع کرده بود لعنت فرستاد، فرقی نمی کرد بال‌دار بود یا بی‌باله. دلش می‌خواست سر مرد فروشنده داد بزنه و بگه دوست عزیز آروم‌تر، چرا فریاد می‌کشی؟ می خوای همه‌ شهر بفهمن که من اومدم این‌جا و در حال انتخاب بین بال‌دار و بدون باله هستم در حال حاضر؟ دلش می خواست به مرد فروشنده بگه والا به خدا فرقی نمی‌کنه، فقط جان مادرت بدون این که سوال دیگه‌ای با صدای بلند قشنگ گیرات ازم بپرسی یکیشو بردار و سوپرمنی بپر بیا پایین. بعد با سرعت پرتش کن توی بغل من. منم در حالی که دارم یه شیرجه‌‌ بلند می‌زنم تا در اسرع وقت بسته محبوبم رو در آغوش بگیرم، پولتو پرتاب می‌کنم به سمتت و سریع فلنگو می‌بندم و به این کابوس مسخره خاتمه میدم.

مرد فروشنده ولی انگار آرامشی نهادینه داشت در ذره ذره حرکاتش و به این سادگی‌ها دست بردار نبود.
وقتی دید ماتش برده و بین باله‌دار و بی‌باله انتخاب نمی‌کند شروع کرد به توضیح دادن در مورد مارک‌های مختلف وطنی و خارجی و تفاوت قیمت‌هایشان. سرش داشت گیج می‌رفت دیگر. بلند داد زد: باله‌دار لطفا، از همان صورتی‌ها. باله‌دار چون می‌خواست بال در بیاورد و فرار کند از آن مغازه‌ کابوس‌زده، و صورتی چون رنگ شرمش و گونه‌های گل‌انداخته‌اش صورتی بود بی‌تردید. مرد مغازه‌دار و نواربهداشتی باله‌دار صورتی در حالی که دست در دست هم نهاده‌ بودند، با آرامش و خرامان از نردبان پایین آمدند. مرد در حالی که جنس ممنوعه را در پلاستیک سیاه نفرت انگیز بازیافتی می‌گذاشت تا خدای‌نکرده چشم نامحرم به آن نیفتد، حساب و کتاب مختصری کرد. وقتی پول را پرداخت کرد و کیسه‌ سیاه را با شرم و تردید از روی پیشخوان مغازه برداشت، احساس کرد خیلی سنگین‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کرده. انگار که بار سنگین کابوس‌های نواربهداشتی هم توی کیسه باشه. وزن نردبان سه‌طبقه و چنگک بدقواره‌ گنده و قفسه‌های فلزی بی‌در‌و‌پیکر هم توی کیسه بود انگار.

وقتی پاشو از مغازه بیرون می‌گذاشت، دوباره نیم‌نگاهی به کیسه کرد. سیاه بود، به سیاهی کابوس مغازه. حالاحالاها وقت می‌خواست تا رنگ عوض کنه. نوار‌‌بهداشتی صورتی بالداری که با شرم، گوشه‌ کیسه‌ سیاه بازیافتی کز کرده بود حالاحالاها وقت می‌خواست تا واقعا بال دربیاره و بزنه تو دهن همه‌ کابوس‌های سیاه و یه دل سیر پرواز کنه. یه پرواز آروم، بدون ترس از دیده‌شدن، بدون ممنوعه بودن، بدون شک، و بدون حتی یک قطره تردید.

قربانی ماهیانه به درگاه الهی و متعالی بشریت

«پریود یا عادت ماهیانه»

صبح

در ابتدا بعد از اینکه فهمیدم قضیه‌ گوشه‌ دیوار واستادن زنگ ورزش همکلاسی‌هایم چیست برام خیلی مهم نبود. سال‌های آخر راهنمایی و اول دبیرستان کم‌کم بیشتر درگیرش شدم چون تعداد بیشتری ازش حرف می‌زدن. اطلاعاتشان را باهم تقسیم می‌کردن، شایعه‌ می‌ساختن اما من چیزی نداشتم که بخواهم در موردش صحبت‌ کنم. حتی نمی‌توانستم وانمود‌ کنم، چون با تمام اطلاعات جسته گریخته‌ای که داشتم باز هم نمی‌فهمیدم قضیه چیست.

هفده‌ساله که شدم دیگر عملا تنها کسی در بین هم‌سالانم بودم که درگیر زنانگی نش ده‌بود. یکی دو نفر برایم تاسف می‌خوردند و چند نفر هم به‌من می‌گفتند خیلی خوشبختم که هنوز درگیر نشده‌ام.  در جابجایی اطلاعاتی که با پسر‌عمه‌ام داشتم فهمیدم که این اتفاق فقط برای دخترهایی می‌افتد که دوست پسر دارند. من در دایره دورم تنها کسی که می‌توانست دوست‌پسرم باشد شاگرد بقال سر کوچه بود که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم. پس مطمئن بودم که دیگر هیچ‌وقت زن نمی‌شوم.

خجالتی تر از این بودم که از مادرم چیزی بپرسم. یکی دو تا از همکلاسی‌هایم بعد اینکه به مادرشان گفته بودند یک سیلی محکم نصیبشان شده بود برای اینکه زن زیباتری شوند. علاقه‌ای‌ به کتک خوردن هم نداشتم. پس موضوع را رها کردم‌. هر چند درنهایت هم این مادر بود که پیگیر قضیه شد و با پزشک قرار گذاشت. حالا مشکلات بعدی شروع شد.

پدهای متحرک. هرچند هنوز اوضاع من نسبت به کسانی که از کهنه یا پارچه استفاده می‌کردند بهتر بود اما باز هم ثابت نماندنشان در جایی که باید باشند مشکل‌دار بود. استرس دائم لکه‌ روی شلوار. صبح‌هایی  که از خواب بلند می‌شوم و با نقاشی قرمز روی ملحفه‌های تخت روبرو می‌شوم. جلو افتادن زمانش و بی‌پد ماندن در مدرسه یا خیابان. مردان و پسرانی که تا بالحن محکمتری آنها را پس‌ می‌زنم به خود اجازه می‌دهند که آنرا نه به عقلم بلکه به تغییرات هرمونی بدنم ربط دهند. بروفن و ژلوفنی که در روز‌های اول هر سه ساعت بالا‌ می‌اندازم.

اوایل فکر می‌کردم مهم نیست بعد یکی دوسال عادی می‌شود. اما نشد‌ . شاید هیچ وقت نشود. شاید زمانی که دیگر اتفاق نیوفتد هم هنوز عادی نشده باشد. اما در طول سال‌ها با خودم کلنجار رفتم تا اینکه قبول کردم همین است که هست. تمام ماده‌ها پریود می‌شوند و خونریزی می‌کنند، همینطور که همه ماده‌ها پستان دارند. همه ماده‌ها و نرهای‌ جهان این را می‌دانند. پس مهم نیست. یا حداقل دیگر برای من مهم نیست.

اما همچنان این یار غار زنان که از ازل همراه جنس مونث بوده همچنان تابویی عظیم است.  هنوز هم در دنیای سنتی متحجر کلمه نجس را به زن می‌چسباند و خجالت می‌دهد‌ و او را از جامعه پس می‌زنند. هنوز در دنیای مدرن هم وقتی از ملحفه خونین عکس بگذاری  تذکر می‌گیری که خلاف قوانین رفتار کرده‌ای و برایت حذفش میکنند.

دنیا تلاشش را می‌کند که چهار تا هفت روز هر ماه زنان را حذف کند. پاک کند. راز مگویش کند. اما نمی‌شود. نمی‌توانید. با نوک انگشت از خونی که می‌رود بردارید و روی دیوار حمام بنویسید‌ «من» و بعد رقصش در آب را به نظاره بنشینید.

زنان بدون مردان

«پریود یا عادت ماهیانه»

سپیده‌دم

از وقتی که من با پریود و قاعدگی آشنا شدم، یاد گرفتم که صحبت در این موضوع مختص جمع‌های زنانه است و هیچ مردی نباید ازش چیزی بشنوه.

اوایل دوران وبلاگ‌نویسی بود، یه وبلاگ مشهور رو می‌خوندم و می‌دونستم نویسنده‌اش با چند نفری از هم‌کلاسی‌هام آشناست. با مقداری جاسوس‌بازی کشف کرده بودم با چه اسم‌هایی برای هم کامنت می‌گذارند و روابطشون رو دنبال می‌کردم. توی کامنت‌دونی اون وبلاگ بود که اولین بار دیدم یه پسر خاطره‌ای گفته بود از اینکه کوه بودند و یکی از هم‌کلاسی‌ها گفته که پریود شده و حالش خوب نیست و برنامه رو به خاطر اون تغییر داده بودند. اون موقع دهنم وا موند، و هنوز هم وامونده چون بعد از گذشت سال‌ها هنوز هم این تابو برای من حل نشده و غیر از همسرم، در حضور هیچ مرد دیگه‌ای از پریود حرف نزدم. نه حتی توی خانواده و در حضور پدر یا برادر، چه رسه به اینکه در جمع دوستانه و کاری. نه فقط این، هیچوقت هم ندیدم درجمع مختلط کس دیگه‌ای هم به پریود شدن و عوارضش اشاره کنه یا راحت در موردش صحبت کنه.

وقتی به فرزندانم فکر می‌کنم خیلی داستان پیچیده‌تر میشه برام. آیا دخترم می‌تونه راحت تو خونه بگه پریود شدم، در حضور پدر و برادرش؟ خود من می‌تونم به پسرم بگم پریودم دیگه حوصله ندارم؟ یا فراتر از اون، آیا آینده‌ای خواهد اومد که بتونم توی محیط کاری به جای سرم درد می‌کنه، بگم پریودم و نیاز به استراحت دارم؟

داستان برام خیلی سخت میشه چون هیچوقت مدل درستش رو ندیدم که لااقل بتونم تصور ذهنی‌ای ازش داشته باشم. نمی‌دونم خارج از ایران داستان چه جوریه؟ مردم اونجا می‌تونن راحت در این مورد با هم صحبت کنند؟ تو محیط‌های کاری یا خانوادگی اونجا، توی یه جمع بزرگ، میشه راحت گفت پریودم یا اگه همچین کاری بکنی همه چشم‌ّها گرد میشه و همه سرها به سمتت برمی‌گرده و ناگهان یه سکوت عجیب برقرار میشه؟ این تنها تصوریه که دارم از اینکه یه زمانی اسم پریود رو در جمع مختلط بیارم. امیدوارم توی خواننده‌های این متن افرادی باشند که تجربه واقعی مثبتی داشته باشند و بتونن به من کمک کنند لااقل برای فرزندانم، صحبت درباره پریود رو از تابو بودن در جمع‌های مختلط، خارج کنم.

خاطره‌های پراکنده

«پریود یا عادت ماهیانه»

سحرگاه

بچه‌تر که بودم، مثلاً کلاس دوم دبستان، یادمه یک جایی من یک عدد نوار بهداشتی دیدم، و حدود بیست و سه سال پیش هم حداقل سمت ما از این نواربهداشتی‌های نازک یا بالدار الان هم نبود و پوشک بچه و نوار بهداشتی فقط تو سایزشون از هم متفاوت بودن! از مامان پرسیدم این چیه؟ بهم گفت خانم‌ها از یک سنی به خون‌ریزی می‌افتند که بهش می‌گن عادت ماهانه و از این پوشک‌ها استفاده می‌کنند. خیلی راحت گفت و من هم خیلی راحت شنیدم و دیگه سوالی نپرسیدم و شاید به جرات بگم تنها مکالمه صادقانه تمام سال‌های ما بوده. بعدتر کلاس پنجم دبستان یکی از هم‌کلاسی‌ها سر کلاس پریود شد و تا ساعت آخر گریه کرد تا زنگ خورد و اجازه دادن بره خونه! کلاس دوم راهنمایی یکی از هم‌کلاسی‌های دیگه‌م زنگ آخر سر کلاس پریود شد، خون به لباس و نیمکتش هم رسید و اون خیلی ریلکس وقتی متوجه شد، نیمکت رو پاک کرد، سویشرتش رو به کمرش گره زد و با خنده رفت خونه.

تا یک روز ظهر توی سن چهارده سالگی من هم پریود شدم، یه احساس خیلی عجیبی داشتم که بیشتر دلهره‌آور بود، پیش مامان رفتم و با مِن‌مِن گفتم که من هم عادت ماهانه شدم، مامانم اصلاً به چشمام نگاه نکرد و بیشتر از من خجالت‌زده بود و خیلی سریع کارهایی که باید بکنم و نکنم رو بهم گفت و من رو توی بُهت گذاشت، چون هنوز اون صداقت مکالمه چندسال پیش توی ذهنم بود و نمی‌فهمیدم خجالت حالا چیه؟

بار دوم بود فکر کنم که پریود شدم، هنوز عادت نکرده بودم به این عادت ماهیانه، وقتی توی توالت نوار بهداشتیم رو تعویض کردم. فراموشم شد که داخل سطل زباله بندازم! بعد از من بابا رفت توالت و مامان رو صدا کرد و شروع به پچ‌پچ کردن، یادم نمیاد واکنش مامانم خیلی بد بوده باشه اما جوری بهم گفت که چرا فراموشش کردی که بعد از گذشت این همه سال، توی خونه خودم، هنوز هم وقتی پریود میشم و از توالت بیرون میام، یکی دو باری سر می‌زنم که فراموشش نکرده باشم.

الان با این قضیه خیلی خوب کنار اومدم، ازش خجالت نمی‌کشم، خیلی راحت در موردش صحبت می‌کنم، وقتی لازم دارم خودم برای خریدنش می‌رم و دقیقا آدرس نوار بهداشتی که می‌خوام با مدل و سایزش رو درخواست می‌کنم. این هم بخشی از منه، بخشی از زن بودنه، بخشی از یک انسانه، صحبت ازش بی‌حیا بودن نیست.

و صحبت آخرم اینه که حیف و صد حیف که هنوز مردان زیادی پیدا می‌شن که این دوره و بالا پایین‌ها و فشارهای روحی رو درک نمی‌کنند از جمله همسر خودم.