«به مناسبت دو ساله شدن وبلاگ»
سپیدهدم
دو سال پیش که نوشی از ایدهاش برای این وبلاگ گفت فکر کردم چه عالی منم باید تو این وبلاگ باشم و بنویسم. دو تا نکته جذبم کرد: یکی از این که میشه گمنام بود خوشم اومد. دوم این که هر هفته باید نوشت. برای من تنبل یه فشار لازمه همیشه. اگه به خودم باشه هر چقدر هم حرف داشته باشم آنقدر امروز فردا میکنم یا آنقدر الکی توی وب گشت میزنم که گاهی اصلا یادم میره حرفی بوده که میخواستم بنویسمش. یا تاریخش میگذره یا مزهاش میره. خلاصه با دستدست کردن فقط زمان رو از دست میدم و حرفهام هم برای ابد تو مغزم میمونه. پس خواستم که یکی از نویسندهها باشم. که البته در این مورد هم همچنان تنبلی کردم و هربار فراخوان دعوت نویسنده بود هی گفتم بگم نگم بگم نگم. آیا میتونم، آیا از پسش برمیام برنمیام.
ولی حیف که شروع وبلاگ افتاده بود تو یکی از سختترین دورههای زندگیم که پر از دغدغه بود مغزم. یه جای آروم توش نبود که مطمئن باشم میتونم برای هفتهای یک متن نوشتن روش حساب کنم. بیخیال نویسندگی شدم و فقط خواننده بودم. همینجور خواننده بودم و بودم تا کم کم گرههای فکریم باز شد و بالاخره مطمئن شدم الان وقت نوشتنه و با فراخوان بعدی و موفقیت توی آزمونش اومدم توی جمع نویسندهها.
حالا از این هر هفته نوشتن واقعن لذت میبرم. هر هفته لابه لای تمام فکرای توی مغزم یه موضوع ثابت هم هست که باید بهش توجه ویژه کنم. همونجور که مشغول زندگی روزمرهام، هرچی که میبینم و میشنوم و به خاطر میارم مخلوطی از انواع موضوعات مختلفه. یه هفته باید هرچی زیر عنوان هویت میگنجه رو زیر نظر بگیرم. هفته بعد یه چیز دیگه و هفتههای بعد فلان و بهمان. یه جورایی مرتب کردن ذهن هم میتونه باشه.
گمنام بودن هم که خیلی لازمه گاهی وقتا. میخوای دهن باز کنی یاد هزار حرفی که بعدش میشنوی میافتی بعد ناخوداگاه دچار سانسور میشی. خودت سر و ته حرفتات رو میزنی. و بعد بیشتر از اینکه خالی بشی احساس خفگی میکنی. حتی وقتی خودم وبلاگم رو داشتم هم نتونستم اون استفادهای که میخوام رو بکنم. منظور از گمنام برای من فقط پنهان بودن نیست. آزاد بودنه. آزادم اینجا تو دنیای خودم باشم و فقط کسایی خبر دارن که هم فکر و هم سلیقه خودمن. یار و رفیق همیشگیم همسرم. یه دوست صمیمی و قدیمی و چند دوست هم فاز دیگه. هیچوقت و هیچ جا اگه چیزی نوشتم دوست نداشتم پدر مادر و خواهر و خاله و عمه و فک و فامیل حتی یک خطش رو بخونن.
چرا؟ چون دنیاشون یک دنیا از من فاصله داشته و داره. این جهان مجازیم رو برای همین دوست دارم. تو منظومه خودم زندگی کنم. سانسور همیشه مثل یه تبر بالای سر حرفای آدم وایستاده و من توی این وبلاگ تمرین میکنم که بیشتر و بیشتر خودم باشم. چون حتی همین الان نگران قضاوت تو هستم که خواننده این نوشتهای. این که پیش خودت مثلا بگی این چرا دنیاش از خانوادش فاصله داره؟! چه جور فاصلهای داره؟ میخوام بگم هنوز قضاوتا برام مهمن و من میخوام که اینجور نباشم. میخوام هر چی مینویسم حقیقت محض باشه و الکی سعی نکنم صیقلش بدم و خوشگلش کنم.
به امید جشن سالگردهای بیشتر و بیشتر برای این وبلاگ جمعی که قشنگیش به این جمعی بودنشه و با من یا بی من تا هر جا که بره خوشحال خواهم بود که بخشی ازش بودم.