وبلاگ به مدت یک هفته در تعطیلات پیش از شروع سال تحصیلی جدید به سر خواهد برد.
ماه: آگوست 2017
یک دعوا، یک آب پرتقال نخورده!
«دعوای والدین در حضور کودکان»
مهمان هفته: داریوش بلادی
دو لنگه در پارکینگ رو باز میکنم. برمیگردم داخل ماشین تا وارد پارکینگ بشم، هر چند یکی دو ساعتی از غروب گذشته و در این سرمای زمستان گذشتن از غروب یعنی شبهشب، ولی با این حال سعی کردم زودتر از سایر مواقع به خونه برسم. میتونه هم جبرانی باشه برای دیر اومدن سایر روزها به خاطر پروژه ساختمان نیمهکاره و هم به گفته همسرم: «یخچال خالیخالیه. باید خرید کنی. نه میوه داریم، نه گوشت و نه مرغ. برای بچه هم که خیلی کمغذاس یکی دو تا خوارکی بگیر تا به بهونه بازی بخوره تا حالا آخر هفته سبک تر شدی خرید اساسی کنیم!»
خریدها رو از ماشین در میارم و سعی میکنم همه کیسهها رو تو یک دست و کیفم رو با دست دیگهم بگیرم و با آرنج در ماشین بکوبم تا بسته بشه. مطابق معمول باز هم آسانسور خرابه و با این وضع باید سه طبقه رو با پلهها برم. جلوی در روی پادری، کپی قبض آب و گاز و رسید شارژ ساختمون افتاده. با پا دو بار به در میزنم که ضربه دوم محکمتره. همسرم با حالتی هیجانی میگه چه خبره! نصفه شبی دلمون ترکید، و عینا همین جمله رو هم دخترم طوطیوار تکرار میکنه. در جواب میگم زود باش بابا دستم شکست، کیسهها رو بگیر! آخه الان نصفه شبه اینجوری جو میدی؟
همسرم: همچین زودم نیست، آخ آخ دستم کیسه له کرد. چرا همه رو با هم آوردی؟ دو سه مرحله بیار نه الان که همه له و داغون شدن.
من: بدو دیگه از نفس افتادم، بیکارم مگه با پله هی برم و بیام.
دخترم: چی خریدی، چی خریدی؟ منم میخوام کمک کنم!
همسرم: برو تو دست و پا نباش، برو، ااااااه.
من: چرا سر بچه غر میزنی؟ خوب بچهس، دوست داره کمک کنه.
همسرم: باز جلوی بچه یک حرفی زدی که از من حساب نبره؟ میشه کفشت رو اول رو پادری بکشی بعد در بیاری؟ به خدا من کلفت نیستم.
من: وقتی دستم بنده چطوری هم کفشم رو تمیز کنم، هم کیسهها رو به تو بدم؟ تازه روی پادری این شارژ ساختمان کوفتی رو انداختن. پامو میذاشتم کثیف میشد، اینم بردار ببینم باز دوباره چقدر شده.
در حالی که دارم میام تو غرغر کنان میگم: باز زمستون شد و ما باید تاوان مصرف شومینه طبقه چهارم رو بدیم که ۲۴ ساعته داره گاز مصرف میکنه یا روبروییها که یک دم مثل اردک حمامن و پول آب و گازش برای مایی که کمتر مصرف میکنیم نوشته میشه. لامصب چقدر تو جلسه گفتم بیاین کنتور گاز و آب رو تفکیک کنید، برای هر کس قبض جدا بیاد. خاک بر سر این همسایهها کنن که جدا جدا همه پایه هستن، بعد که دور هم جمع میشن حرفاشون رو فراموش میکنن.
همسرم: گاز رو نمیشه چون موتور خونهس… جلوی بچه حرف بد نزن.
من: گور باباشون!
همسرم: میشه جلوی بچه مودب باشی؟
من: بابا خستهم. میشه هی نگی چی بگم چی نگم؟ شدی مثل این معلما، بکن – نکن، بگو – نگو!
همسرم : برای اینکه باید همه چیز رو بهت گفت. دستات رو هم بشور، الان میخوای بچه رو بغل کنی، باز بهت بگم میگی گیر میدی.
من: خوب گیر میدی دیگه، سر ساختمون کم حرص و جوش میزنم، کم با عمله بنا سر و کله میزنم، حالا اینجا نرسیده باید برای تک تک گیر دادنها بحث کنم.
همسرم: من عمله بنای تو نیستم. زن تو هستم. صبح تا شب یا دارم با بچه سر و کله میزنم یا تمیز میکنم یا میپزم. بعد جنابعالی دست و رو نشسته با قیافه دمغ و اخمو جواب منو میدی.. طلبکار هم هستی.
دخترم: اینو برام باز کن!
من: حوصله ندارم. بده مامانت باز کنه.
همسرم: الان نه، بعد از شام. در ضمن پدر نمونه، از صبح من با بچه بودم الان کمی شما باهاش وقت بذار!
من: میذاری خبر مرگم برم دست و صورتم رو بشورم؟ هی ور ور ور…
همسرم: ور ور؟ من خواهرت نیستم با من اینجوری صحبت میکنی.
من: اسم خواهرم رو نیارها؟
همسرم: بیارم چی میشه؟
.
صدای دعوا در خانه میپیچه و در عدم کنترل عصبانیتم که ناشی از بگو مگو با همسرم هست، آبمیوه رو به دیوار میکوبم، از اونجایی که لبهش با دستکاری دخترم کمی باز شده بود، روی دیوار میترکه و گند تمام دیوار و کف رو میگیره…نوچ و زرد، دعوا همین طور بالا میگیره و ربط و بیربط مهمان یک بحث کوچیک ما میشه. بچه با حالت گریان با هر داد من یا همسرم، به من و مادرش نگاه میکنه و در فرصت خالی از بگومگوهای ما نگاهی هم به در و دیوار میاندازه و افسوس دیوار کثیف شده و آبمیوهای که حتی یک قطرهش رو نخورده میخوره. دعوا از یک بحث کوچک حالا به رفتار عموجان ایشون در شش سال پیش و زمان عروسی رسیده و متقابلا به رفتار عمدی عمهم در پاتختی کشیده. من از بیاحترامی باجناقم میگم و اون از سفر زیارتی پارسال میگه که با اومدن خواهرم زهرمارش شده!
بحث چنان ادامه داره که بچه هاج و واج رفتار ما رو ضبط میکنه و واژه واژه اون رو برای روزهای آینده که نیاز بشه ذخیره میکنه. جدال من و همسرم با خوابوندن دخترم با تشر و دعوا که موج منفی دعوای ما بوده و به خواب رفتن هر دو تمام میشه و من هم با اعصاب خرد، بدون خوردن شام و دیدن اخبار روی مبل به خواب میرم.
یک ماه گدشته. تا امروز همسرم دو بار به خاطر رفتار دخترم با همکلاسیهاش به مهدکودک رفته و با مدیر اونجا صحبت کرده. خروجی صحبتها نشون میده دعواها نشات گرفته از رفتار زناشویی من و همسرم بوده که عینا توسط دخترم شبیهسازی شده. بار دوم که همسرم به مهد برای پیگیری رفتار دخترم رفته بود، گفته شده ظرف غذا رو با عصبانیت به دیوار زده و یا کفشهای بچهها رو بیرون انداخته چون خاکی و کثیف بودن.
من و همسرم دو روز بعد از اون دعوا همدیگر رو با دوست دارم و عزیزم عزیزم خطاب میکنیم، همه چیز عادی و خوبه. شام رو بیرون خوردیم. کارها خوب پیش میره، خرید هم کردیم و یخچال پره و بهانهای وجود نداره. قراره برای آخر هفته خانواده همسرم برای شام مهمانمون باشن.
خلاصه خروجی مهمانی، توجه مادر همسرم به زردی دیوار و لکههای پرتقالی شده دیواره که علیرغم تمیز کردن، همچنان ردی از اون روی دیوار به جا مونده که با شیرینزبانی دخترم، کل داستان با گذشت یک ماه از ماجرای اون شب تعریف شده و ما خجالتزده نظارهگریم. حتی یکی دو مورد از حرفهایی که در مورد باجناقم زده بودم رو با کمی اغراق و فراموشی تعریف کرد، جوری که دنیا دور سرم میچرخید و دوست داشتم هر چه زودتر مهمانی امشب تمام بشه. هم نگران بازخورد این اتفاق از سمت خانواده همسرم بودم و هم دلهرهای برای دعوای مجدد پس از این ماجرا با همسرم داشتم که نهایتا این حسن رو داشت که دعوای احتمالی امشب در زمان به خواب رفتن کودکمان ممکنه رخ بده…
ماجرای فوق هرچند با جزئیات و طولانی نوشته شد ولی علیرغم خیالپردازی نویسنده میتونه زنگ هشدار رو به صدا در بیاره که دعوای والدین در حضور کودک چه معضلاتی رو میتونه پیش رو داشته باشه. شاید روح دعوا نهایتا تا چند ماه در حافظه کودک باقی بمونه، ولی جان دعوا و خشونت رفتاری زناشویی در حضور کودک تا سالهای سال در ذهن اون زنده خواهد موند. با گذر سالها ماجرا و علت دعوا فراموش میشه، ولی اثرات اون تا بزرگسالی و حتی سالهای پس از ازدواج کودک باقی میمونه. کودک اگر پسر باشه تمایل به شبیهسازی همین جریان در زندگی آینده خودش با همسرش داره و دختر دوست داره تمهیداتی بکار بگیره تا در آینده، جوری مقابل همسرش رفتار کنه که اصطلاحا گربه رو دم حجله بکشه.
در هر زندگی ممکنه درگیری لفظی و دعوای زناشویی ایجاد بشه ولی باید فارغ از علت هر دعوا، به فکر به حداقل رساندن میزان تنش در وجود نازنینهابی بود که قربانی اصلی این درگیری خواهند بود. مرد و زن با پایان دعوا و حل مشکلات شاید فکر کنند موضوع بسته شده ولی متاسفانه عواقب و آثار روحی مخرب را بر روی نهال زندگی خود آبیاری کردهاند.
لبخند میزنیم!
«دعوای والدین در حضور کودکان»
بامداد
شاید پررنگترین و تلخترین خاطرات کودکی من به دعواهای پدر و مادرم با همدیگر برگردد. بگو مگوهای طولانی و تمامنشدنی سر موضوعات احتمالا بیهوده و پیشپاافتاده.
کلاس چهارم دبستان بودم، دقیقا یادم نمیآید مناسبت آن چه بود ولی گویا معلممان از همه خواسته بود در مورد خانوادهشان مطلب بنویسند، شاید موضوع انشا بوده، شاید موضوع آزاد. هر چه بود درست وسط یکی از دعواهای اساسی پدر و مادر بود، از همان دعواها که چمدان میبستیم و کوچ میکردیم منزل مادربزرگ مادری، به سرویس مدرسه اعلام میکردیم که محل سوار و پیاده شدنمان تغییر کرده است.
معلم موضوع را خانواده معرفی کرده بود، شاید گفته بود میخواهد با والدین ما آشنا شود، اما از دید ما! نمیخواست آن آدم خوبههای لبخند به لب را در جلسه اولیا مربیان بشناسد و دقیقا به وسط خال زده بود! کاغذ و قلمم را آورده بودم و شروع کرده بودم به نوشتن، اینکه کجا هستیم و با چه کسی زندگی میکنیم؛ علت اختلاف پدر و مادرم چیست و من حق را به چه کسی میدهم. گوش شنوایی میخواستم لابد آن روزها تا درددل کنم و چه کسی بهتر از معلمم. اما داستان با همین حال تمام نشده بود. آنچه یادم میآید این است که دایی کوچکم که آن روزها پسر دبیرستانیای بود کاغذی را به دست مادرم داد، مادربزرگ و مادر نشسته بودند و من هم. محتویات نامه-انشا یا درددل را خوانده بودند و داشتند در مورد اینکه «بچه به این کوچکی چقدر میفهمد» با هم صحبت میکردند.
نامه را از من گرفتند و مادرم خیلی معمولی کاغذ جدیدی برایم آورد و گفت هر چه میگویم بنویس! راستش اصلاً یادم نیست که محتویات نامه را چگونه تغییر داد و چه دیکته کرد اما حس خودم یادم میآید که حالم از آن همه دروغ بد میشد! من میفهمیدم، خیلی چیزها را، خیلی وقایع را و کسی متوجه نبود.
سالها از آن روزها گذشته، پدر و مادر هنوز با هم دعوا میکنند، شاید هنوز به سختی نقطه مشترکی در زندگی مشترکشان پیدا میشود و شاید به این نوع زندگی عادت کردهاند، ولی من هنوز ترس و حس عدم امنیتی که از روزهای کودکیام در ذهنم حک شده را با تمام جزئیات به یاد میآورم. حس ماندگار بدی که دوست ندارم به هیچ وجه فرزندانم تجربهاش کنند.
با همسرم به این تفاهم رسیدهایم که هر اختلاف نظر و ناراحتیای داریم فقط موضوع مشترک بین من و اوست و به هیچ کس دیگری ربطی ندارد، حتی بچهها! ما در هر شرایطی باشیم به بچهها لبخند میزنیم.
بدان مُهر و نشان است که بود*
«دعوای والدین در حضور کودکان»
نیمهشب
مامان و بابای من اهل دعوا جلوی ما نبودند. نهایت یک جر و بحث کوتاه با هم داشتند. هیچ وقت قهر نکردند و خانه را ترک نکردند. بر خلاف مامانم، خالهام و شوهرش تقریبا هر ماه دعوا داشتند و پسرخالههایم به مثابه توپ فوتبال بین مامان و بابایشان در رفت و آمد بودند. روزهایی که خالهام قهر کرده بود و پسرها در زمین او شوت شده بودند، عصرها خانهی ما بودند. پسرخالههایم که از ما کوچکتر بودند با ما مشق مینوشتند و بازی میکردیم.
روزها با قهر و آشتی مداوم خالهام با شوهرش گذشت و الان پسرها بزرگ شدهاند، پسر بزرگِ خانواده با وجود تلاش و اصرارهای بسیار زیاد خالهام دانشگاه نرفت و وارد بازار کار آزاد شد. متاسفانه معتاد شد و ترک کرد و با دختری آشنا شد، دخالتهای خاله و شوهرخالهام باعث شد که رابطهشان به بنبست بخورد و این بار پسرخالهام به مشروبات الکلی پناه برد و باز پروسهی ترک را طی کرد و اکنون کاری دارد که یازده صبح میرود و یک شب برمیگردد. در واقع کاری را انتخاب کرده است که حداقل رابطه را با خانوادهاش داشته باشد. حتی وقتی مرخصی دارد، بدون اینکه فردی اطلاع داشته باشد (حتی خالهام)، به خانهی خالهاش (مامانِ من) میآید و به اسم مهمانی گاهی حتی چند ساعتی میخوابد و با مامانم ناهار میخورد و میرود و آرزوی کودکیاش را زندگی میکند. آرزویش این بود که بچه مامان و بابای من باشد. پسر دوم خانواده، در یک اقدام خیلی عجیب به مذهب روی آورد و عضو سازمانهای مذهبی شد و برای تحصیل خانه را ترک کرد و حدود ده سال است که فقط تعطیلات به خانه میآید. راستش بیشتر در میان ما شبیه غریبهها است و حرف زیادی برای گفتن بینمان نیست.
خاله و شوهرخالهام، یکدیگر را مقصر این زندگی میدانند و هنوز هم گاهی دعوا و قهر دارند، اما دیگر فرزندی نیست تا شاهد دعواهایشان باشد.
*عنوان مصراعی از غزلیات حافظ است.
خانهی امن
«دعوای والدین در حضور کودکان»
شبانگاه
از نظر خودم خیلی مامان خوبی نبودم. دعوا میکردم. داد میزدم. کتک میزدم. تهدید میکردم. اما نمیفهمیدم چرا بچهها ابنقدر شاد و نرمال و خوب هستند. آرامش و شادی رو میشد توی رفتار و چهرهشون دید. همیشه توی مدرسه و مهد نمونه بودند. دلیلش رو نفهمیده بودم تا اون روز.
باید برای کاری به دبستان پسرم سر میزدم. خودش هم با من بود. ماشین رو پارک کردم و بهش گفتم پیاده بشه. گفت نمیام. گفتم چرا؟ مطمئنی؟ دو دقیقه میریم و زود برمیگردیم. گفت نه حوصلهی مدرسه رو ندارم. قبول کردم. با تأکید بر اینکه از ماشین پیاده نشه و در ماشین رو هم از تو قفل کنه. برای چند دقیقه رفتم و برگشتم. دیدم پسرم پریشونه و داره گریه میکنه. خب طبیعیه که نگران شدم. طفلک حالش خیلی بد بود. برام توضیح داد که توی همون چند دقیقه یک ماشین از اونجا عبور میکرده که توش یک خانواده بودند، پدر و مادر و دو بچه. پدر عصبانی از ماشین پیاده شده بوده. مادر و پدر مشغول دعوا و جار و جنجال بودند و بچهها توی ماشین گریه میکردند. پسرم فقط شاهد دعوای اون پدر و مادر بود و ظاهرا همدردی عمیقی با اون دو بچهی نگران و گریان احساس کرده بود. تا مدتی ناراحت بود و از من میپرسید چرا اینا دعوا میکردن؟ راستش من کامل هم نفهمیدم جریان چی بود و پسرم برای اولین بار خیلی خوب توضیح نداد. فقط با خودم فکر کردم اگه پسر من که یک شاهد غریبه و گذریست این چنین تحت تأثیر قرار گرفته پس اون بچهها چه احساسی دارند. اونجا بود که پی بردم بچههای من چه خوشبختن و من و همسرم چه آرامش و اطمینان خیالی رو بهشون هدیه کردیم.
ما دعوایی نداشتیم که بخواهیم جلوی بچهها خودمون رو نگه داریم. اما حتی اختلاف نظرمون در مورد تربیت بچهها رو هم بین خودمون نگه میداشتیم. اگر هم گاهی از دستمون در میرفت خیلی محکم به بچهها میگفتیم هرچی که باباتون-مامانتون میگه.
من خاطرات دعواهای پدر و نامادریم رو یادمه. قیافهی نگران خواهر کوچیکم رو یادمه. استرس و اضطراب دائمی دوستم رو یادمه. بین دوستان دوران دبستانم فقط یکیشون بود که خیلی آرامش داشت و مهربون و منطقی بود. اونم پدر و مادرش عاشق هم بودن.
ترس از کدر شدن شیشهها
«دعوای والدین در حضور کودکان»
شامگاه
من تا همین یکی دوسال پیش فکر میکردم پدرم فحش (از آن فحش های ناجور) بلد نیست و داد زدن اصلا توی شخصیتش نیست؛ از بس که همیشه آرام و خونسرد بود و خودش را کنترل میکرد. بچه مدرسهای که بودم فکر میکردم دعوای پدر و مادر یا طلاق یک چیز خیلی لاکچری! است. خب ندیده بودم و هرچه که نداشتم فکر میکردم حتما حسرتبرانگیز است. همکلاسیای داشتم که میگفت پدرش کتکش میزند و دقیقا از همین لفظ استفاده میکرد: «وقتی با مامانم دعوا میکنه کتکم میزنه.» و من به نظرم میآمد لابد توی ظرفهای فلزی غذا میخورد. آن وقت برای همدردی با او وقتهایی که سبزی پلو داشتیم توی ظرف تن ماهی برنج میریختم و از صدای تقتق قاشق توی ظرف فلزی لذت میبردم.
پدر و مادر من با هم دعوا نمیکردند؛ اما نه به این دلیل که مشکل نداشتند، گمانم به این دلیل که دعوا را زشت میدانستند وگرنه یادم هست وقتهایی که مادرم از دست مهمانهای بیپایان پدرم که از شهر دیگری میآمدند خسته میشد؛ توی آشپزخانه پیش ما دخترها گریه میکرد و غر میزد و غصه میخورد اما به پدرم چیزی نمیگفت، اینطوری هم خودش آرام میشد هم خیالش راحت بود از علاقه ما به پدر چیزی کم نمیشود (چرا که ما خودمان علاقهی پدر و دخترانهمان را داشتیم). این روش را ما دخترها هم ادامه دادیم اما به شیوهای وسواسگونه، طوریکه حتی جاهایی که هیچ بچهای هم در کار نباشد. من از ترس دعوا، جرأت نمیکنم حرفی در مخالفت با عقیده هیچکس بزنم.
راستش من از خش افتادن روی روح بچهها میترسم، همیشه فکر میکنم هر دعوایی یک خش کوچک میاندازد روی شیشه نازک روحِ یک کودک و این خشها کمکم کدرش میکنند و اگر روزی، این شیشه کدر نتواند نور بتاباند یا بشکند و در تن کسی فرو رود؛ تقصیر کسی نیست جز دعوای آن پدر و مادر بیطاقت و ناآرام. خوب که فکر میکنم به نظرم میآید زیاده از حد حساس شدهام، یکجور ترس مرضی از دعوا دارم، یک طوری که اگر دوستی در خیابان دعوای کمجانی با کس دیگری کند؛ من هزار سوراخ برای پنهان شدن میجورم.
پس شاید اندکی دعوا خیلی هم بد نباشد، لااقل ترس آدم را از دعوا میشکند و آدم به خاطر حرفهای نگفته مدام کابوس نمیبیند که دارد از بلندی میافتد و میافتد و میافتد…
دخترک و مادرش
«دعوای والدین در حضور کودکان»
غروب
دخترک کلاس دومی و خانهشان در همسایگی دبستان بود. زنگهای تفریح سراسیمه از در مدرسه خارج و به خانهشان میرفت. سری به مادر میزد و برمیگشت. مدیر مدرسه چند بار هشدار داده بود که بیرون رفتن از در دبستان ممنوع است و مجازات دارد. اما گوش دخترک بدهکار نبود. اگر چه از خطکش و تنبیه میترسید، اما سر زدن به خانه را وظیفه مهم خود میدانست. بابای مدرسه مسئولیت رفتن او را به عهده گرفته بود. زیرا خانواده دخترک را میشناخت.
میگفت: «گاهی با بلند شدن صدای فریاد پدر دخترک، با همسرم به خانهشان میروم. مرد را بسیار خشمگین و زنش را لت و پار میبینم. مرد میگوید بیرونش میکنم و زن گریهکنان جواب میدهد که برمیگردم خانه پدرم و از این جهنم خلاص میشوم. اما طفلک دخترک، گریهکنان به پدر التماس میکند که اگر مادرم را از خانه بیرون کنی از غصه میمیرم. آنها میگویند که به خاطر دخترک است که مجبورند برخلاف میل خود زیر یک سقف زندگی کنند. میگویم گور پدر این سقف. طلاق بگیرید و بچه را به مادربزرگش بسپارید و خودتان هم گم و گور شوید. اینجا که خانه نیست، جهنم است. کمی صحبت میکنیم. مرد آرام میشود و زن به دستشویی میرود تا دست و رویش را بشوید و چایی دم کند. دخترک باشتاب بلند میشود و گوشه چادر مادر را میگیرد و به دنبالش راه میافتد. پدر با تاسف اظهار میکند که کار همیشگی این بچه گرفتن چادر یا دامان مادر است. این زن باید روزی ده بار قربان این بچه شود وگرنه طلاقش میدادم. خلاصه چه بگویم که حالا زن حامله است و اختلافشان کم شده و سعی میکنند کتککاری نکنند. بهتر بگویم که یک کمی سر عقل آمدهاند. اما دخترک همیشه نگران است که نکند بعد از آمدن او به دبستان، پدر، مادرش را از خانه بیرون کند. زنگهای تفریح به خانه شان سر میزند، بعد از دیدن مادر با خیال راحت یک ساعت درسی،آرام سر جایش مینشیند.»
چای تلخ
«دعوای والدین در حضور کودکان»
عصر
با تقریب خوبی میشه گفت از وقتی یادم میاد مادر و پدرم دعوا و درگیری داشتن، حتی شبهای عید و سر سفره هفتسین و شب تولد و سایر مناسبتهای مذهبی. وقتی این اختلاف تو فامیل تقریبا علنی شد، ما بچهها شدیم مثال فامیل هرجا که میخواستن بزنن تو سر بچههاشون که درس بخونن، ما رو مثال میزدن و میگفتن: «یاد بگیرین! شما این همه امکانات براتون فراهمه و درس نمیخونین. اما اونا حتی وقتی پدر و مادرشون هم دعواشون میشه، میرن یه گوشه و بساط کتاب و دفترشون را پهن میکنن و مشغول درس میشن». البته وقتی سنم کمتر بود، مثلاً کلاس دوم دبستان بودم، گاهی پیش میاومد که مشقهام رو نمینوشتم و وقتی معلم میپرسید چرا، میگفتم: «پدر و مادرم دعواشون شد و من اعصابم خرد بود و ننوشتم!» ولی احتمالا بزرگتر که شدم یاد گرفتم نه تنها نباید به کسی این قضایا رو بگم بلکه باید این جور مواقع برم و سرم رو با درس و مشق گرم کنم.
گاهی هم موقع دعوا می ایستادم به تماشا تا ببینم این قصه به کجا میرسه. گاهی دلم میخواست مامان، بابام رو برای آشتی بپذیره و بیاد تا همه دور سفره هفتسین بنشینیم . دلم میخواست مامان به جای اینکه شیرینی تر دست بابا رو بگیره و وسط حیاط پرت و لگدمال کنه، بازش کنه و دور هم با چای بخوریم. دلم میخواست مامان، بهانهای که بابا برای غیبت چند ساعتهاش از اداره جور کرده بود رو باور کنه و بنشینیم و همگی شام بخوریم. اینجور مواقع دعوا و درگیری، بابا به من و خواهر کوچکترم اشاره میکرد و خطاب به مامان میگفت: «ببین این جوجهها رو! از ترس و ناراحتی دارن میلرزن. گناه دارن! بیا آشتی کنیم.»
البته گاهی هم مامان گذشت میکرد. مثلا به خاطر دل ما به روی خودش نمیآورد که کادویی که بابا برای تولدش داده، خمیر ریش مردانهای است که همون لحظه از کمدش درآورده. ولی اغلب دعوا بود و ما همون جوجههای ترسون و لرزونی بودیم که این جور مواقع، تنها کاری که از دستمون برمیاومد این بود که لیوان آب دست مامان بدیم تا یه وقت تو عصبانیت بلایی سرش نیاد. اواخر زندگی مشترکشون که ما هم بزرگتر بودیم؛ گاهی عصبی میشدم و داد میزدم: «بس کنین.» ولی گوشی شنوا نبود و همچنان همان آش بود و همان کاسه!
همیشه با خودم فکر می کنم کاش وقتی خودم بچهدار شدم، حواسم بهش باشه تا شاهد دعوا و جر و بحث نباشه، تا شب عیدش خراب نشه، تا چایش رو بیشیرینی نخوره.
کاش بهشان میگفتم ما همه کر و کور بودیم
«دعوای والدین در حضور کودکان»
بعد از ظهر
وقتی بچه بودم هیچوقت شاهد دعوای پدر و مادرم نبودم، اگر بحث و حرفی بود پیش روی ما نبود. در عوض خیلی وقتها صدای داد و بیداد و شکستنی از همسایه کناری و رو به رو به گوش میرسید. از بدحادثه هر دوی این همسایهها پسر و دختر همسن و سال ما و هم مدرسهای ما داشتند. بارها شاهد کوبیدن در و ترک خانه توسط مادرهایشان بودیم. فحشهای رکیکی که بعدها معنیشان را فهمیدیم و نفرینها و گریهها توی هوا چرخ میخوردند و روی سر و کله ما و آن بچههای بیچاره مینشستند.
هر وقت این بساط برپا میشد فردایش آن دخترها دلشان نمیخواست با کسی چشم در چشم بشوند. سر کلاس سرشان پایین میماند، انگار با وجود من در کلاس، همه از اتفاقات خانهشان مطلع میشدند. واقعا اینطور نبود، من اصلا عقلم نمیرسید که این چیزها تعریف کردنی باشند، اینقدر ترسناک و خجالتآور به نظرم میرسیدند که تلاش میکردم خودم هم فراموشش کنم. من همکلاسی و همبازی آنها بودم ولی روزهای بعد از دعوا، آنها بطرز محسوسی در خودشان فرو میرفتند و هیچ میلی به صحبت و بازی، نه فقط با من بلکه با هیچکس نشان نمیدادند. از پدرهایشان بدم میآمد، عصبانی و بددهن و پرسر و صدا. آنها بودند که باعث خجالتزدگی دوستان من میشدند و اوقات خوش با هم بودمان را خراب میکردند.
سعی میکردم آن روزهای بخصوص با آنها مهربانتر باشم، خوراکی بیشتری تعارفشان میکردم یا بیشتر ترغیبشان میکردم وارد بازیهای دستهجمعی بشوند و تقریبا همیشه هم ناکام میشدم. یک بار یکیشان با ناراحتی خوراکیام را هل داد سمت خودم و گفت: «مگه فکر کردی خوراکیندیدهام که اینقدر اصرار میکنی؟ بابام برام شکلات فلان (یک برند خارجی) میخره.» بعدش هم زد زیر گریه. تا آخر دوران ابتدایی پدر و مادر یکیشان جدا شدند و از محله ما رفتند و آن یکی هم به سوم راهنمایی نرسید و شوهرش دادند. همیشه این حسرت در دلم ماند که به هر دویشان بگویم باور کنید من وقت دعوای پدر و مادرهایتان هم کورم و هم کر، فراموشی هم میگیرم، تو را به خدا اینقدر معذب و خجالتزده و غمگین نباشید.
قاب عکس
«دعوای والدین در حضور کودکان»
نیمروز
بچه که بودم تابستانها خانهی تنها خالهام میرفتم. مادرم یک خواهر داشت و او یک دختر. من هم تنها دختر مادرم بودم. خانوادهشان همه این مدلی بودند. همه یک دختر. مادرم بزرگم با کلی زور دو دختر ازش درآمده بود: مادرم و خاله. میشنیدم که میگفتند بچهشان نمیشود، یا تکزا هستند. اینها همه را در عالم کودکی از دهان این و آن میشنیدم.
تابستانها دنیای شیرین ما بود. دنیای شیرین من و دخترخاله، زیر آسمان حیاط خانه ما، یا پشتبام خانهی آنها، بازی و بازی و بازی و کیف محض و شیرین کودکی.
پدرم شبها خسته از سر کار میآمد. مادرم جایش را در حیاط پهن میکرد و پدرم رادیویش را روشن میکرد و چند دقیقه بعد صدای خر و پفش بالا میگرفت. ما از رویش میپریدیم، بازی میکردیم. میخندیدم. پدرم خستهتر از آن بود که بخواهد بلند شود یا تشر برود. مادرم اما حواسش شش دانگ بود. اینکه پدر را از خواب بلند نکنیم. اینکه حواسمان باشد از روی پایش رد نشویم. اینکه ورپریدهها بخوابید و ما زیر پتوهایمان ریسه میرفتیم.
خانه خاله اما فرق داشت. هم پشتبام بود و هم شوهرخاله بدخلق بود. خاله معمولا دست و پایش کبود بود. اما میگفت به در خورده یا قاب عکس افتاده روی دستم. من اما یک بار خودم دیدم که شوهرخاله، خاله را کتک میزد و تکزا و اجاقکور بهش میگفت. دخترخاله میگفت پدرش پسر میخواهد. میگفت: «مامان را کتک میزنه تا براش پسر بیاره.» من با خودم فکر میکردم خب بروند یک پسر بخرند و بیاورند تا خاله آنقدر کتک نخورد. به مادرم هم گفتم که قاب عکس روی دست خاله نیفتاده. خاله کتک خورده و قیمت یک پسر را پرسیدم. مادرم دندان قروچهای کرد و رفت.
تا سالها تصویر زنی که کتک میخورد و آبروداری میکرد و جای زخمهایش را با دروغهایش پنهان میکرد البته برایم ارزشمند بود. اما وقتی اولین بار همسرم دستش را بلند کرد آنچنان در گوشش خواباندم که دستش را تا ابد پایین بیاورد. من همان دختری بودم که عربدهها و کتکهای وحشیانه یک مرد لندهور را دیده بودم. دیگر نباید خودم زیر بارش میرفتم. تصویر خاله جلوی چشمم بود. تصویر له شدنش. تصویر وقتی کتک خورد و آمد بالای سر ما. من گفتم خاله چشمهایت چقدر قرمز شده. گفت پیاز رنده کردم، دختر خاله گفت مامان دستت کبوده، گفت قاب عکس روی دستم افتاد و خندید و با همان حال نزارش ما را بوسید.
خاطرات گنگ
«دعوای والدین در حضور کودکان»
پیش از ظهر
دو یا سه ساله بودم، تنها چیزی که یادمه اینه که مادرم روی تخت نشسته بود و به شدت گریه میکرد. پدرم با عصبانیت توی خونه راه میرفت. من ترسیده بودم. با گریه رفتم توی بغل مادرم. دیگه مطلقا هیچی از دعوای پدر و مادرم یادم نیست. گاهی قهر میکردند، بیحوصلگی پدرم و سکوت معنادار مادرم زیاد بود، اما به این شکل، یعنی گریه شدید مامان، راه رفتن عصبانی بابا، و ترس عمیق خودم، دیگه هیچوقت تکرار نشد، یا حداقل من یادم نیست.
مادرم زن مهربان و پدرم مرد خوشخویی بود. تا زنده بودند به جز بحثهای گاه و بیگاه که همیشه مسببش خاله و دایی و عمو و عمه بودند، هیچوقت شاهد هیچ دعوایی نبودم. چیزی هم از مادر و پدرم درز نمیکرد. یعنی تا زمانی که مادرم مرد فکر میکردم همه اختلاف مادر و پدرم سر فامیله که آدمهای بیخودی هم بودند، هر دو طرف… بعدا فهمیدم که توی یه دوره زمانی کوتاه بین دو تا سه سالگی من، اختلاف پدر و مادرم که به خاطر خانوادهها نبوده بالا میگیره و پدرم مصمم میشه که جدا شه.
این رو هم وقتی فهمیدم که بعد از فوت مادرم خالهم جزئیات یکی دو دعوا رو برام تعریف کرد. طبیعتا به هم ریختم. بعد یک روز بیتعارف رو کردم به خاله، که علاقهای به شنیدن جزئیات ندارم، اگر مادرم میخواست حتما خودش تعریف میکرد. تکرار که شد با خشونت گفتم مادرم که رفت، ببینم میتونید پدرم رو هم برای من بکشید. بعد از فوت پدرم هم همین کار رو با عمو کردم. وقتی خواست در مورد جزئیات دعواهای پدر و مادرم صحبت کنه، صاف توی صورتش نگاه کردم و گفتم زندگی خصوصی پدر و مادر من به کسی، حتی به من، ربط نداره… و تکرار کردم اگر پدرم میخواست، تا زنده بود خودش تعریف میکرد.
با همه اصراری که اطرافیان در زنده کردن خاطرات و دادن سرنخ علت مشاجرات داشتند، من فقط همون یه صحنه یادم مونده. هیچی دیگه توی ذهنم نیست. شاید جایی توی ضمیر ناخودآگاهم اون دعواها گیر کرده باشه، اما از حال امروز من خیلی دوره. حداقل میتونم با قاطعیت بگم کودکی بدی نداشتم. فکر کنم باید همه حس امنیت امروزم رو مدیون صبوری مادر و خودداری پدرم باشم، اون هم درست زمانی که خونه در معرض انفجار و جدایی بوده.
سرنوشتمون يكى
«دعوای والدین در حضور کودکان»
صبح
شش سالهم بود، با داداشم خونه همسایه بودیم و بازی میکردیم، به خیالم از خونهمون سر و صدا میاومد که برگشتیم خونه، مامانم تکیه داده به دیوار نشسته بود و بابا بالای سرش داد میزد و یه طرف صورت مامان قرمز بود و به پهنای صورت اشک میریخت. از ترس مثل فشنگ دویدم در خونه همسایه و زن همسایه رو کشوندم خونه، نمیدونم چه فکری میکردم اما واسه مامان کمک میخواستم. ترس اون لحظه هنوز بعد از بیست و پنج سال باهامه.
حامله بودم، همسرم نبود و من وقت سونوگرافی داشتم، با شوق و ذوق دلم میخواست این لحظه رو با مامان و بابا شریک بشم، نشسته تو ماشین پشت چراغ قرمز مامان و بابا سر یه موضوع احمقانه بحثشون شد و یهو بابا با پشت دست زد تو دهن مامان. من؟ دنیام فرو ریخت. تصور کنید یک زن بیست و پنج ساله رو که کتک خوردن مامانش رو میبینه. بغض راه گلوم رو بسته بود و سنگینی نگاه مردمی که رد میشدن رو احساس میکردم. با هقهق خفه گفتم تو رو خدا، تو رو خدا… مامانم انگار میخواست دختر پنج سالهش رو گول بزنه که با خنده برگشت سمتم و گفت چیزی نیست، چیزی نیست… یه نمه نمک زندگی بود. اما سرخی خون روی لبش برق میزد. بابا اما کوتاه نمیاومد و همینطور بلند بلند بد و بیراه میگفت و حتی به احوال من فکر نمیکرد که از شدت شوک زیر دلم درد میکرد و نفسم گرفته بود.
با چشمای قرمز رسیدیم مطب و وقتی بهم گفتن بچه دختره با شدت بیشتری گریه کردم، همه به تصور اینکه پسر میخواستم شروع کردن دلداری دادن و حتی اه و پیف که مگه زمان قدیمه که از دختر داشتن گریه میکنی؟ کی میدونست چی تو دل من میگذره؟ وقتی برگشتیم خونه من گریهکنون توی اتاق بودم و بابا اومد پیشم و سرمو بوسید و گفت ببخشید. اونی که باید میبخشیدش مامانم بود. بت من فرو ريخته بود.
من آدم عصبیتری هستم از همسرم و زود جوش میارم و داد میزنم ولی اون تمام مدت سکوت میكنه. یکبار توی ماشین بحثمون شد و من بلند بلند شروع به صحبت کردم، دخترم خودشو از بین صندلی کشید جلو و گردنمو بغل کرد، من متوجه نبودم چیکار میکنم و اینکه باعث ترس دخترم شدم، همسرم ماشین رو زد کنار و با عصبانیت بهم گفت هرگز و هرگز جلوی بچهها اینطوری رفتار نکن، هیچوقت. اشک توی چشمش برق میزد و من اون لحظه پرت شدم به شش سالگیم و به خودم اومدم. کی میدونه؟ شاید اون هم این صحنه رو دیده و هنوز ترس باهاشه.
سنت
«دعوای والدین در حضور کودکان»
سپیدهدم
در مورد بازتولید رفتار پدر و مادر در زندگی بچهها خیلی زیاد خوندیم و شنیدیم و هنوز به نظرم اهمیت جریان در نظرمون ناچیزه. این رو از دیدن بزرگ شدن دخترکی میگم که در پیش پدر و مادری تحصیلکرده بزرگ میشه و بارها و بارها شاهد این بودم که چطور بغض و ترسش رو از دعوای دائمی والدینش به طریقی مخفی میکنه: سرش رو با تعریف داستان گرم میکنه، با اسباببازیش بازی میکنه یا به سادگی به صفحهی تلویزیون زل میزنه.
پدرش زود فوت کرد. مرد خوبیه اما جای چیزهایی توی زندگیش همیشه خالی بوده: هیچ وقت ندیده پدر و مادرش همدیگه رو ببوسند و یا به هم محبت کنند. نه به خاطر این که زوج مهربان یا سازگاری نبودند. فقط به سادگی، قبل از چهارسالگیش پدرش فوت میکنه و بعد اختیاردار خونه، بزرگترین عموش میشه. خان عمو به خودش اجازه میداده زن برادرش رو کتک بزنه و تحقیر کنه و این تصویری بوده که مرد باهاش بزرگ شده. الان توی خونه خودش، کتککاری وجود نداره اما تحقیر و خار شمردن همسرش کاریه که به سادگی و به وفور انجام میده.
زن هم آدم خوبیه. فقط سالهای کودکیش رو در تاریکی طلاق والدینش گذرونده: اون موقع و در اون سبک خانواده چیزی به نام طلاق توافقی وجود نداشته. علاوه بر اینکه هر کدوم از والدینش سعی کردن از حضور بچهها گروگانگیری کنند، بلکه همدیگه رو کتک میزدند و به شدت فحاشی و دعوا داشتند. تصویری که زن از پدرش داره یه مرد عصبانی مقتدره که تمام کودکی و نوجوانیش با چشمان عصبانیش در حال پاییدن دخترش بوده. حالا دخترش رو با عصبانیت نگاه میکنه و سعی میکنه تا جایی که میتونه کنترلش کنه و در برابر، شوهرش رو بابت نداشتن اقتدار کافی سرزنش میکنه.
دو نفری از خانوادههایی میان که بلد نبودند چطور جلوی بچه برخورد کنند. امروز هر کدومشون در برابر دخترشون با دیگری بدترین رابطهی ممکن رو میسازن و دخترک گیجه. عصبی نیست اما به اندازهی مادرش بهانهجو شده و به قدر پدرش طنز تلخ داره. به خاطر کم بودن سنش، بلد نیست چطور دلنشین باشه. و البته این داستان تلخ درصد زیادی از بچهها و نوجوانهای اطراف منه. پدر و مادری که تولد یا بزرگ شدنشون در سالهای التهاب انقلاب و جنگ و تلخی دههی شصت گذشته و حالا با اینکه تمام سعیشون فراهم کردن رفاه کامل برای کودکانشونه اما در برخوردهای شخصیشون، عینا دعواهای کودکی خانههاشون رو بازتولید میکنند. انگار یک نفرین قدیمی رو نسل به نسل، دست به دست کنیم.
بوم سفید بیگناه
«دعوای والدین در حضور کودکان»
سحرگاه
بچه خیلی باهوش و بانمکی بود. هنوز دو سال کامل نداشت که میتوانست اسمهای آسان را به فارسی و لاتین با حروف اسفنجی روی زمین بچیند. شعر زیاد بلد بود و دوست داشت به زبانهای مختلف گوششان کند. آیینه کامل پدر مادرش بود. پدرش عادت داشت با لفظ «پدرسوخته» قربان صدقهاش برود. بچه هم یاد گرفته بود در جمع برای جلب توجه بیمقدمه بگوید «پِدٙشوخته». بانمک میگفت و اوایل خندهدار و شیرین بود. با مفهوم فحش آشنا نبود و کلمات را در هر دو زبان عین طوطی تکرار میکرد.
فارسی زبان دومش بود که فقط در خانه از والدین و یا یکی دو کانال ماهواره میآموخت. چندباری حین بازی کلمههایی یادش دادم که مادرش به شکلی نارضایتیاش را نشانم داد. هر از گاهی دیدارهای خانوادگی داشتیم. میدیدم که بچه به مرور ناآرامتر میشود، پرخاشجو میشد و تمرکز لازم برای بازیهای سنش را نداشت.
میتوانستم بچه را که حالا چهار ساله بود در زمره بیادبها و بچهننهها قرار دهم. با مفهوم فحش آشنا شده بود و یاد گرفته بود که کلمه مهم نیست، لحنش میتواند حق مطلب را ادا کند. کلمات معمولی را مثل ناسزا فریاد میزد و مادر را بیش از پیش برافروخته میکرد.
تغییر رفتار مادر هم محسوس بود، از وجهه مثبتاندیش و خوشفکر شخصیتش کاسته و بر وجهه بددهن و طلبکارش افزوده میشد. هر روز بدقلقتر و بهانهجوتر از دیروز. اواخر که هنوز میدیدمشان، پدر هم چندان بهتر از مادر نبود. در کل و در ظاهر رفتارشان با هم و با بچه مانند سابق مهربان و دوستداشتنی بود ولی کامل حس میکردی که در عمق این دریای آرام، طوفانی برپاست. ناگهان و بیحرف پیش رابطهشان را با ما قطع کردند و رفتند که رفتند. چندی بعد از اطرافیان شنیدم که بچه لیچارهای مثبت هجده میگوید و والدینش را تهدید میکند. میگفتند که رابطه پدر مادر به مشکل برخورده است.
نمیدانم در یک محیطِ دور از زبان فارسی، چطور ممکن است یک کودک با مفهوم فحش و کاربرد فحشهای فارسی آشنا شود، اگر والدینش در خانه استفاده نکنند؟ چطور ممکن است ناسزاها را به درستی و به جا بیان کند، اگر در دعوای والدینش نشنیده باشد؟ چرا با والدینش خشونت را انتخاب میکند، اگر از آنها نیاموخته باشد؟ به محیط رشدش که دقت میکنم، احتمال اکتساب چنین رفتارهایی از جامعه به صفر میل میکند. چون با زبان غیر فارسی و در محیطهای دیگر چنین لحن و کلامی نداشت و جایی به جز خانه آموزش نمیدید. برای توجیه چنین رفتاری از کودک، گزینهای به جز کلام و رفتار و رابطه والدین در خانه باقی نمیماند.
البته که کپیبرداری از مادر پدر کار همیشگی کودکان است، ولی وقتی تنهایی و خودت هستی و خودت، صدبار بیشتر باید حواست را جمع کنی. صد بار بیشتر باید رفتار و گفتارت را ویرایش کنی تا الگوی درستی باشی.
این هم یکی از معضلات مهاجرت است. کسی و جایی را نداری که بچه را بگذاری و یک دل سیر دعوا کنی، خالی شوی. یک جفت چشم و گوشِ بکر تمام مدت نظارهگر توست تا ضبط کند و فردا ارائه دهد.
تمدن یا تفرعن!؟
«نژادپرستی»
مهمان هفته: مسعود نظامآبادی
شاید فقط یک قربانی نژادپرستی بتواند عمق فاجعهای را که یک نژادپرست میآفریند دریابد.
چند سال پیش و قبل از اوجگیری درگیریهای اخیر اروپا با مسالهی تروریسم، سوار هواپیمایی شدم از این قاره به مقصدی دور. من در ردیف دوم اکونومی کنار دو خانم خوشبرخورد اسپانیایی نشسته بودم. ردیف صندلیها سه نفره بود و روی صندلی وسطی در ردیف اول (جلوی ما) مرد بریتانیایی مسن و شیکپوشی نشسته بود. صندلیهای دو طرفش خالی بود و پاهایش را هم به راحتی در فضای باز جلویش دراز کرده بود و روزنامه میخواند. قبل از بلند شدن هواپیما، مهماندار جوان و خندهرو از من خواست تا جایم را عوض کنم و کنار پیرمرد بنشینم. سفری دوازده ساعته در پیش داشتیم و بودن دو نفر در هر ردیف، هم برای من راحتتر بود و هم برای آن خانمهای اسپانیایی.
تا از سر جایم بلند شدم، پیرمرد نگاهی به چهرهی خاور میانهای من انداخت و صدایش رو به مهماندار بلند شد که چرا جای مسافران را عوض میکند و هر مسافر باید سر جای خودش بنشیند! مهماندار به آرامی برایش توضیح داد که سفر برای همه طولانی و خستهکننده است و جای خالی هم به اندازهی کافی در کنار او هست و جابجایی مسافران در چنین شرایطی، روالی عادی در پروازهای طولانیمدت است.
پیرمرد کوتاه نیامد و این بار با چهرهای برافروخته اصرار داشت که نمی خواهد یک عرب(!) در ردیفی که او نشسته است بنشیند. مهماندار بیتوجه به حرفهای پیرمرد مجددا از من خواهش کرد که جابجا شوم و در ردیف اول بنشینم. من هم که هدف مستقیم رفتار توهینآمیز پیرمرد قرار گرفته بودم با کمال میل پذیرفتم و بیاعتنا به نگاه عصبانیش در ردیف اول و کنار او نشستم. چند دقیقهای به سکوت گذشت. من هم پاهایم را آسوده دراز کردم و مشغول مطالعه شدم تا اینکه او بالاخره به اعتراض و با عصبانیت و غرغرکنان جابجا شد و یک صندلی میانمان خالی ماند. در طول مسیر هر چه مهمانداران پذیرایی کردند، پیرمرد با نگاهی خشمگین جوابشان را نمیداد و مستقیم به روبهرویش خیره میشد.
بار اولی بود که چنین رفتار زنندهای را میدیدم و تحملش برایم آسان نبود. باور کردن اینکه یک انسان با ظاهری متشخص بتواند به خود چنین اجازهای در توهین به دیگران بدهد و از تحقیر دیگری لذت ببرد، در مخیلهام نمیگنجید! خودم را تمام مدت به کتاب کوچکی که در دست داشتم و دیدن چند فیلم سینمایی مشغول کردم. یکی دو باری هم که سرفه کردم پیرمرد زیر لب غر میزد و گویا میترسید که ویروسی از سمت من نصیبش شود. به تدریج ذهنم را آرام کردم و در خیال خودم پیرمرد را بخشیدم و برای رفتارش چندین دلیل تراشیدم. در پایان مسیر هم مهماندار جوان (که فهمیدم استرالیاییست) در فرصتی از من برای کوتاه نیامدنم در برابر پیرمرد تشکر کرد و گفت متاسف است که شاهد چنین رفتاری بوده است.
گاهی هنوز هم این رفتار تحقیرآمیز را به یاد میآورم و با خود میگویم چطور ممکن است همه بتوانند نژادپرستیهایی چنین آشکار یا شدیدتر و بسیار شدیدتر از این را تحمل کنند و فراموش کنند و اعمالی خشونتبار به تلافی این تحقیرها ازشان سر نزند؟
آیا ایران، انگلیس، اسپانیا و استرالیا همه شان نامهایی نیستند که گونهی بشر بر اعضای خود گذاشته تا بر اساس جغرافیاها و فرهنگهای گوناگون رتبهی خود را در تکامل و تمدن به رخ دیگران بکشد؟
کاش نژادپرست نبودم
«نژادپرستی»
بامداد
از هر طرف که نگاهش میکنم من یک نژادپرستم. به این موضوع افتخار نمیکنم، اما تبدیل به راز هم نمیکنم. تمام سعیام رو میکنم که یک انسان پیشرفته و منطقی و درستی باشم ولی این حس همراهمه و ولم نمیکنه. وقتی یک انسان رو از روی ظاهرش نمره میدم یک نژادپرستم. این نژادپرستی از همون بچگی همراه من بود. همون وقتی که هر کس که سیبیل داشت آدم خوبه و هر کی ریش داشت آدم بده بود. از همون وقتی که آدمهای خوشگل و آدمهای زشت با هم فرق داشتند. از همون زمان که بوی آدمها نشانهی باکلاسی و بیکلاسیشون بود. از همون دورانی که باور نمیکردم فلان قوم آدم حسابی هم داشته باشه. از همون دوران که حتی شهر محل زندگی رو بهانهای برای قضاوت میکردم که شعور طرف مقابل رو نمره بدم. حالا هم که اومدم این سر دنیا و نژادپرستیم پخش شده توی زندگی روزمره. آدمی که لاغره اینجور آدمی که اخم کرده اونجور. اونی که رنگ پوستش فلانه حتماً این رفتار رو داره و اونی که قدش اینجوریه نگاهش هم حتماً اونجوریه. اینی که اینجوری رانندگی میکنه حتما فلان نژاده و اونی که فحش داد فلان نژاد. اینی که کتاب میخونه حتماً اینجور آدمیه و اونی که از فلان خواننده خوشش نمیاد فلان جور.
کی این وسط آسیب میبینه فکر میکنی؟ فقط و فقط من. من هستم که لذت دوست داشتن آدمهای خوب رو از دست میدم. من هستم که از وجود آدمهای اطرافم به خوبی لذت نمیبرم. من هستم که بر اساس همین دستهبندیها خودم رو هم قضاوت میکنم و محکوم و تنبیه. هیچکس دیگهای از رفتار من آسیب نمیبینه چون بالاخره آنقدر متمدن هستم که این افکار نژادپرستانه و پست رو برای خودم نگه دارم و بروزش ندم. واقعیت اینه که خسته شدم و دلم میخواد همه رو فقط آدم ببینم و بر اساس رفتارشون و حتی افکارشون قضاوتشون کنم نه ظاهرشون. خیلی دوست دارم که دست از قضاوت خودم هم بردارم. مدام نگاه دیگران رو در مورد خودم قضاوت نکنم. حکم ندم که فلانی الان من رو چطور میبینه فکر نکنم پس حتماً همه مثل من نژادپرست هستند. خستهی خستهی خستهم.