ماه: اکتبر 2017

دشنه دوستانه

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

شامگاه

خاله همسرم همین‌‌طور ناگهانی رو به من گفت: «چرا بچه‌دار نمی‌شی؟ ما رسم‌مونه اگه زن تا یه سال پسردار نشه؛ واسه شوهرش زن می‌گیریم.» گُر گرفتم. بعد دست و پایم یخ کرد؛ اما به جای لبخند و بی‌محل گذاشتن حرفش گفتم: «اتفاقا ما هم رسم داریم اگر شوهرمون زن دوم بگیره می‌کُشیمش.» جا خورد و گفت :« نه! هیچ‌جا همچین رسمی ندارن.» گفتم: «ما داریم.» شوهرم آمد و میانه را گرفت: «نه که حالا پسرها تاج به سرتون زدن خاله جان.» و دست مرا آرام فشرد و لبخند زد و در گوشم گفت: «شوخی می‌کنن بابا، تو چرا عصبی می‌شی.»

چرا عصبی می‌شوم؟

***

قدیمی‌ترین رفیق زندگی‌ام عاشق مرد متاهلی شده است. اولین باری‌ که برایم از او تعریف کرد فقط پرسیدم: «زنش چی؟» گفت که چیز زیادی از او نمی‌داند، فقط می‌داند از مرد بزرگتر است و مرد قبلا می‌خواسته طلاقش بدهد! و گفته تو به او اصلا کار نداشته باش و فکرش را نکن!» گفتم: «مگه میشه؟ اون از طرف خودش نمی‌گه، خودش می‌تونه فکر نکنه اما مگه می‌تونه به تو بگه فکر نکن؟» گفتم: «تا به‌حال خودت رو جای اون زن گذاشتی؟ فکر کردی اگر تو جای اون بودی چی می‌شد؟»

یک‌باره دهانم را بستم، یادم آمد دلیل جدا شدنش از شوهرش همین بوده، همین‌که زنی که با شوهر او رابطه داشته. گم شدم. دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم، از بعد از آن فقط گوش کردم. گفت:« چرا حرف نمی‌زنی؟ ناراحت شدی؟»

چرا ناراحت شدم؟

***

یک مدت روی موضوع ختنه دختران کار می‌کردم. یعنی ناقص‌سازی جنسی زنان برای کاهش لذت جنسی و جلوگیری از انحراف دختران که البته منجر به مقاربت دردناک در طول زندگی و انبوهی از بیماری‌های پیدا و پنهان می‌شود. همه‌ این‌ها به کنار نکته دردناک و عجیبش این بود که در بسیاری موارد پدران دخترها مانع ختنه می‌شوند و مادرها با اصرار تن دختر را به مسلخ می‌برند.

چرا درد می‌کشم؟

***

از این‌که زن ها می‌دانند دنیا چه‌قدر نسبت به جنس زن نامهربان است و باز با این حال دل برای هم نمی‌سوزانند عصبی می‌شوم. از این‌که می‌بینم زن‌ها دست به دست مردها می‌دهند تا زندگی یک زن دیگر ویران شود ناراحت می‌شوم. از این‌که زن‌ها کاسه داغ‌تر از آش می‌شوند و سلامت و کمال دختری را که باید در حیاط بازی کند برای شوهری موهوم هدر می‌دهند دردم می‌آید.

باید بلند شوم کاری کنم. خنجری که از هم‌جنس می‌خوریم کشنده‌تر است.

بر دلم گرد ستم‌هاست

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

غروب

ما زنان به واسطه زن‌بودنمان خودشناسی بهتری داریم. (آیا همین سوگیرانه نیست؟) گاهی فکر می‌کنم انگار بسیار بهتر و دقیق‌تر از مردان خودمان را، نقاط ضعف و قدرتمان را، دردها و رنج‌ها و لذت‌هایمان را می‌شناسیم. چگونه است که همین ما، در زمانی که زن دیگری را در موقعیتی ضعیف یا حتی قوی ببینیم از سنگ‌اندازی کوتاهی نمی‌کنیم؟

در موقعیت‌های مختلف زندگی هر یک از ما طعم تلخ و گزنده این پشت کردن‌ها، نیش‌ها و ضربه‌ها را از همنوعان خود چشیده‌ایم. نمونه‌های بارز این خشونت‌ها در جای جای عرصه‌های زندگی مشهود است، از روابط خانواده شوهر با عروس تا روابط مادر و دختر، دوست و آشنا، رقبای درسی و کاری، معشوقه و زنان صیغه‌ای، زنان موفق، زنان ناموفق، همه و همه یا ضربه‌ها را می‌خورند و یا می‌زنند. خشونت دردآور است و از خودی ضربه خوردن به مراتب شدیدتر.

در دادگاه بودم. کنار من وکیلم نشسته بود و یک مددکار. آن طرف شوهری بود که خشونت خانگی‌اش از کلامی و مالی و فیزیکی و احساسی بعد از سال‌ها تحمل و صبر من، ما را به آنجا کشیده بود. کنارش ردیفی از دوستان مشترک که ظاهرا برای حمایت عاطفی از او و باطنا برای فضولی و هیجان آنچه می‌خواستند شاهد باشند، نشسته بودند. من دست‌هایم را به سینه زده بودم و به قول خودشان با “پررویی” نگاه‌های حقارت‌باری به آنها می‌انداختم. به این کسانی که یک لحظه از زندگی مرا زندگی نکرده بودند. یک لحظه پیش خودشان نگفته بودند آیا ما همه چیز را راجع به زندگی این زوج می‌دانیم که اینطور سراسیمه در اینجا گرد هم آمده‌ایم؟ از مردانشان که دوستان او بودند توقعی نداشتم ولی این جمعیت بانوان که احتمالا انگلیسی هم نمی‌فهمیدند و آنجا در دادگاه من، فقط برای فضولی و سرک کشیدن گرد آمده‌اند و لابد بعدش هم دور هم جمع می‌شدند و از آن لحظات هیجان‌انگیز صحبت می‌کردند را نمی‌فهمیدم. همه آنها دوستانی بودند که بارها خانه ما آمده‌ بودند، دوستان من که شاید درددلی هم از من شنیده‌ بودند. آیا اینکه تعریف خشونت را نمی‌دانستند و یا تصور خشونت را در روابط زناشویی من نمی‌کردند به آنها این حق را می‌داد که دسته‌جمعی بیایند و بنشینند و روز سرگرم‌کننده‌ای را در یک دادگاه پر تنش بگذرانند؟ من البته حظ خودم را از این حجم نفهمی می‌بردم و سرسخت‌تر و کله‌شق‌تر از این بودم که این ضربه‌ها از میدان بدرم کند. ولی شکی نیست که ماهیت این کار در حقیقت یک خشونت عریان بود آنهم توسط جمعی از زنان علیه یک زن.

بعد از آن بارها و بارها این اتفاقات تکرار شد. چند سال پس از آن در یک مهمانی همه جمع بودیم و مشغول رقص و شادی. در باز شد و یکی از آنها وارد شد. به محض دیدن من به صاحبخانه گفت اگر «این» را دعوت کرده‌ای ما داخل نمی‌آییم و می‌رویم. صاحبخانه البته گفت اختیار خودتان را دارید و می‌توانید تشریف ببرید و آنها هم رفتند. ولی همین واقعه و بغضی که نصیبم کرد برای تمام آن شب و شب‌های بعد از آن و حالا که سال‌های سال است از آنشب می‌گذرد در گلویم ماند. بارها و بارها به انزوا کشیده شدم. در جمع‌ها نمیرفتم. بچه‌هایم را از بودن در تشکل‌های ایرانی محروم می‌کردم. دوستان اندکی داشتم و اگر اوقات فراغتی بود با غیر ایرانیان بود.

سالها بعد به شهر بزرگ‌تری رفتم. مدارج علمی را طی کردم، مقام و موقعیت شغلی‌ام حالا بالاتر از خیلی‌های دیگر بود. جوان و زیبا و نمونه یک زن مستقل. ولی مجرد بودم و مادر، و باز هم توسط زنان  شوهردار به انزوا کشیده می‌شدم. حالا هم مرا دعوت نمی‌کردند و در جمع‌هایشان به بازی گرفته نمی‌شدم. اگر مردی که تصادفا شوهر یکی از اینها بود سلام و احوالپرسی می‌کرد، آن زن نه تنها خودش بلکه خیلی از دوستانش هم برایم پشت چشم نازک می‌کردند… و این گونه بود که در آن شهر بزرگ هم روابطم محدود ماند. می‌دانستم که اینها همه نشان از روابط متزلزل و معیوب خودشان دارد. برایم عجیب بود که این همه زن چقدر به همسران عزیزشان نامطمئن و شکاک هستند. تصور زندگی جهنمی‌شان برایم غیرقابل باور بود. پوزخندی می‌زدم و رد می‌شدم ولی دردم می‌آمد. به خاطر کار و درس و دست تنها بودن زمان زیادی را با بچه‌ها نمیتوانستم بگذرانم. غصه می‌خوردم که خودم هیچ، ولی بچه‌هایم در جمع‌های خانوادگی ایرانی اوقاتی را سپری نمی‌کنند. بالطبع روابط اجتماعی ناکارآمدی داشتند. مناسبات را بلد نبودند. از وجود خانواده گسترده عمو و خاله که به واسطه مهاجرت محروم بودند ولی در عین حال تجربه بودن در خانواده‌های ایرانی را هم نداشتند. بسیار ناشیانه و ناپخته عمل می‌کردند. می‌دانستم ضربه می‌خورند و خوردند.

این چرخه معیوب با ازدواج من البته شکسته شد و همه اینها به خاطره‌های دوری تبدیل شد، ولی گاهی زمان مجال تجربه دوباره را نمی‌دهد. بچه من دوباره هشت‌ساله و دوازده‌ساله و پانزده‌ساله نمی‌شود.

تازه همه اینها در حالی است که  در این مجال ما حتی از اشکال دیگر خشونت که گسترده‌تر و عمیق‌تر است صحبتی نکرده‌ایم. اینها که گفته شد شاید جزو کوچکترین و پنهان‌ترین زوایای خشونت زنان علیه زنان است. بارها از کنار آن گذشته‌ایم و احتمالا حتی به ذهنمان هم نرسیده چقدر گاهی اوقات زنی را در گوشه‌ای زجر داده‌ایم.

اگر زمانی در مقام قضاوت کردن، آن هم قضاوت زنی دیگر قرار گرفتیم یادمان باشد خشونت در اشکال مختلف ظاهر می‌شود و اقلا اگر نمی‌توانیم شانه‌ای برای گریستن باشیم درد را سوزنده‌تر نکنیم. بالا بردن آگاهی و حساسیت‌های اجتماعی میتواند اولین قدم برای کم کردن این دردها باشد. مصائب را در خود پنهان نکنیم. زنی که به زن دیگری خشونت را روا می‌دارد تنها یک دلیل دارد: ساده‌انگار است و فقط صورت مسئله را می‌خواهد پاک کند. عمق فاجعه را نمی‌فهمد. بگوییم، بخوانیم، بنویسیم و تکرار کنیم:  زن، زندگی است. آنرا قطع نکنیم، تداوم بخشیم.

زن‌ها

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

عصر

یک: خانم بازیگر در صفحه‌ شخصی‌اش اسکرین‌شات پیام یکی از دنبال‌کننده‌هایش را گذاشته. از قضا آن دنبال‌کننده هم یک زن است. با ادبیاتی مستهجن خانم بازیگر را مورد اهانت قرار داده و ظاهرش را مسخره کرده.

یک زن علیه زنی دیگر. آن هم فقط به‌خاطر زیبایی‌اش. فقط به‌خاطر ظاهرش.

دو: پشت ترافیک مانده‌ایم. هوا بارانی‌ست. از فرصت استفاده می‌کنم تا با گوشی‌ چرخی در فضای مجازی بزنم. غافل از اینکه ترمز دستی را هنوز نکشیده‌ام. ماشین سر می‌خورد و به ماشین جلویی کوبیده می‌شود. خسارتی ندیده. خوشبختانه عکس‌العمل‌ام سریع بود و فورا ترمزدستی را کشیدم. سرم را که بلند می‌کنم با فوجی از کلمات مواجه می‌شوم. فحش می‌دهد که «داشتی با دوست پسرت لاس می‌زدی که حواست نبود.» سرم را بلند می‌کنم. زن دور می‌شود و سوار ماشینش می‌شود.

او هم یک زن بود. مثل من.

سه: در مجله‌ای به نام «زنان» و برای  زنان» کار می‌کند. داعیه‌دار حقوق زنان است. به اصطلاح خودش «فمینیست» است. از زنان عکس می‌اندازد. از حقوق زنان دفاع می‌کند. هر روز به دفتر مجله‌ای که نام «زنان» روی جلدش حک شده می‌رود و می‌آید. کاشف به عمل می‌آید که با یک مرد متاهل رابطه عاشقانه دارد. زندگی یک زن دیگر را با یک بچه به باد می‌دهد.

او یک زن است. و هر روز که بلند می‌شود به دفتر مجله‌ «زنان» می‌رود.

چهار: مهمانی هستیم. خانم میزبان زحمت زیادی کشیده. میز زیبایی چیده. راه می‌رود و تعارف می‌کند. از دلمه و ژله و مرغ و بادمجون تا ماکارونی و برنج هفت‌رنگ و گوشت و کباب. یکی از مهمان‌ها من را گوشه‌ای می‌کشد و از غذاها ایراد می‌گیرد. می‌گوید: دلمه‌اش باید ترش و شیرین باشد. دلمه باید ملس باشد. می‌گوید اصلا غذاها خوشمزه نیستند.

او یک زن است.

نکته: من نه جامعه‌شناسم، نه منتقد اجتماعی، و نه فعال مدنی که بتوانم رفتارشناسی کنم یا آسیب‌شناسی، یا حتی بتوانم نسخه‌ای بپیچم. اما در طی سال‌ها زندگی‌ای که کرده‌ام بیشترین آسیب را از زنان دیده‌ام.

من یک زنم که از زنان بیشترین ضربه را خورده‌ام.

كنار هم

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

بعد از ظهر

وقتی سر کار می‌رفتم، توی اون محیط مردونه فقط ما دو تا خانم همکار بودیم که در کنار هم خیلی راحت و آسوده کار می‌کردیم و به اطرافمون توجه نداشتیم تا اینکه دیدم همکار خانمم باهام سرد برخورد می‌کنه و عملا گاهی دونسته بهم بی‌محلی می‌کنه. کم‌کم این رفتارش روی من هم اثر گذاشت و بالطبع اعصاب‌خوردی این اتفاق روی کارم. یه مدت که گذشت یکی از همکارهای آقا که پست بالایی داشت بی‌بهونه و بابهونه شروع می‌کرد از همین همکار خانم بدگویی کردن و اینکه ایشون دوست نداره من اینجا باشم ولی من هوای شما رو دارم و مهم نیست صحبت‌هاش. عصبی شده بودم مخصوصا که دلیل این رفتارش رو هم نمی‌دونستم، اما اون بود که عقل کرد و یک روز بعد از کار ازم خواست با هم بریم کافه، با اخم قبول کردم و وقتی پشت میز نشستیم شروع کرد صحبت که چرا من فلان حرف رو راجع بهش زدم بین همکارها و این که مگه چه بدی کرده در حق من؟ منم متعجب همون سوال‌ها رو از اون پرسیدم و سر آخر کاشف به عمل اومد که آقای فلانی این وسط موش می‌دوونده تا بین ما بهم بخوره و ما از اون محیط خارج شیم، حالا چرا؟! چون صحبت اين بود كه يكى از ما قراره جاش رو بگيريم. از اون لحظه ما دو تا تصمیم گرفتیم به این حرف‌ها اهمیت ندیم و به هم اعتماد کنیم و صادق باشیم و به کارمون برسیم و تا روز آخری هم که اونجا کار می‌کردیم تمام تیرها به سنگ خورد و ما کنار هم و با کمک به هم جلو رفتیم.

همین چند ماه پیش از موسسه‌ای بهم زنگ زدن و پیشنهاد کاری دادن که قبول کردم، وقتی شروع به کار کردم متوجه شدم خانمی که قبل من بوده بدون دلیل وسط ترم بچه‌ها رو ول کرده و رفته و این موضوع کار من رو سخت‌تر کرده بود چون باید از وسط راه، آموزش رو دست می‌گرفتم. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت که آخر ترم نصف بچه‌ها از کلاس رفتن و باخبر شدم که اون خانم اصطلاحا زیر آب من رو زده و بچه‌ها رو کشونده به جای جدیدی که کار می‌کنه. اول خیلی ناامید شدم اما بعد به خودم گفتم من به کار خودم ایمان دارم و ادامه می‌دم. اوایل والدین همونایی که نرفته بودن هی سین‌جیم می‌کردن روش تدریس من رو و می‌گفتن خانم فلانی می‌گه این شيوه به درد نمی‌خوره و من صبورانه بدون ذره‌ای بدگويی می‌گفتم هرکسی روش خودش رو داره و همچنان سوالاشون رو جواب می‌دادم.

من فکر می‌کنم ما خانم‌ها باید پشت هم باشیم، باید قبول کنیم که هر کدوم نظر خودمون رو داریم و نظر همدیگه رو محترم بشماریم، باید کنار هم بمونیم و با هم صادق باشیم و به هم احترام بذاریم، تا وقتی که چشم دیدن هم رو نداشته باشیم هرگز پامون به جامعه و رسیدن به جایگاه بالا باز نمیشه. وقتی ما برای هم ارزش قايل نباشیم چطور انتظار داريم جنس مخالف ارزشی برامون قائل باشه؟!

همه‌اش تقصیر مادرم بود

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

نیمروز

اکثر ما زنان ، از ستمی که زنان در حق ما روا داشته‌اند حکایت‌ها داریم. از مادرشوهر، خواهرشوهر، جاری و حتی از نزدیک‌ترین فامیل خودمان مثل خاله و زن‌دایی و عمه و غیره. مادرم می‌گوید: «مادربزرگت زن بسیار مومن و خوبی بود. اما به من خیلی بدی کرد. با همه اینها خدا رحمتش کند.» و من که به چشم خود ستم مادربزرگ را دیده‌ام سکوت می‌کنم. خواهرم که مادرشوهر ندارد از خواهرشوهر بزرگترش شکایت می‌کند. حق هم دارد. یاد همسایه‌مان می‌افتم که شب دیروقت پشت‌بام خانه رفت و فریاد کشید: «ای جماعت شاهد باشید که من از دست مادرم و زنم خودکشی می‌کنم.» مردان همسایه بیرون ریخته و با هزار زحمت مرد را منصرف کرده و از پشت‌بام پایین آوردند.

به خاطر دارم که تابستان هر سال دم در خانه‌مان با دخترهای همسایه بازی می‌کردیم. هنگام بازی دامن نمی‌پوشیدیم و همیشه بلوز و شلوار تنمان بود. روزی بدون جوراب سرگرم بازی بودم. پسرخاله‌ام دستم را گرفت و کتک‌زنان و کشان‌کشان مرا به حیاط خانه هل داد. مادرم به صدای گریه من و هیاهوی پسرخاله از آشپزخانه بیرون آمد. شکایت کردم و پسرخاله گفت: «خاله جان این دختر پررویت را ادب کن که بی‌جوراب بیرون آمده و آبرویمان را می‌برد.» گفتم: «خودت هم جوراب نداری.» مادرم سرم فریاد کشید: «خفه شو بچه پررو. زبانت هم دراز است؟ او مرد است و جوراب نپوشد عیبی ندارد. تو باید پوشیده و با عفت باشی و آبروی برادر و پسرخاله‌ات را نبری.» ته دلم گفتم: «ای بنازم به آبرویی که به جوراب بند است.»

روزی دیگر با داداشم دعوایم شد و از او کتک خوردم و مادر اشاره کرد که قربان دستت. از دست او خود را رها کرده و به پدرم پناه بردم. پدر پرسید: «چی شده؟ چه خبره؟ پسر جان آدم که خواهرش را نمی‌زند.» بی‌اختیار گفتم: «همه‌اش تقصیر مادرم بود.» در آن لحظه تماشای چهره پدر و مادرم که سکوت کرده و نگاهم می‌کردند تماشایی بود. بله من معتقد بودم که همه‌اش تقصیر مادرم است.

باور کنید همانگونه که از دامان زن مرد به معراج می‌رسد، از دامان زن است که مرد به بی‌رحمی و کتک‌زنی و غرور بی‌جا می‌رسد. اگر مادر به پسرش یاد دهد که دختر و پسر هر دو نزد خدا عزیزند و پسر اجازه ندارد خواهرش را کتک بزند، هیچ مردی دست بزن نخواهد داشت.

مادرشوهرم هر وقت به خانه‌مان می‎آمد، با شوهرم به اتاق کار او می‌رفتند و خصوصی صحبت می‌کردند. وارد اتاق که می‌شدم حرفشان را قطع کرده و منتظر می‌شدند تا اتاق را ترک کنم و بعد از رفتن مادرشوهر کتک می‌خوردم. روزی از روزها که من و مادرشوهر توی اتاق تنها بودیم و من هم جگرم خیلی سوخته بود، گیسوی بلندش را گرفته و دور دستم پیچیده و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد که گیسویت را اینگونه دور دستم بپیچم و کشان‌کشان از خانه بیرونت کنم.» در همین لحظه صدای شوهرم به گوشمان رسید و هر دو دستپاچه خود را جمع و جور کردیم که او متوجه نشود. فقط از این تعجب کردم چرا به پسرش خبر نداد؟ اگر خبر می‌داد که زیر مشت و لگد پسرش لت و پار می‌شدم و او حسابی لذت می‌برد!

به نظر من اگر مادرشوهر به خاطر داشته باشد که خودش نیز زمانی عروس بوده و عروس جوان است و خطا می‌کند، هرگز نزد پسرش که خسته و کوفته به خانه رسیده و می‌خواهد استراحت کند، اقدام به بدگویی از عروس نمی‌کند و موجب اوقات تلخی در خانه نمی‌شود.

ماجرا فقط به مادر و مادرشوهر و خواهر شوهر ختم نمی‌شود و خاله را هم در نظر بگیریم. خاله‌ای دارم که کافی است خطایی از ما سر بزند. ول‌کن ماجرا نیست. سرزنش و زخم زبانش جگر آدم را می‌سوزاند و می‌گوید یادآوری می‌کنم که دیگر خطا نکنی. من هم چاره را در این دیده‌ام که با او تماس نگیرم تا سرزنش نیز نشنوم. وقتی به مادرم شکایت می‌کنم جواب می‌شنوم که خاله‌ات است. خوبی تو را می‌خواهد. یا می‌گوید: «چشمت کور می‌خواستی این کار را انجام ندهی.» خلاصه که ای کاش که مادرها مواظب باشند.

زنجیرهای دوست‌داشتنی

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

پیش از ظهر

هزار سال قبل، داشتیم برای کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین مربوط به زنان فعالیت می‌کردیم. جمعیت آماریی که من داشتم یک شرکت خصوصی مهندسی شیک و مدرن، شامل بیش از ششصد مهندس جوان خانم و آقا بود. من مطمئن بودم کار راحتی پیش رو دارم: زحمت متقاعد کردن تعداد خیلی کمی آقای جوان و تعداد کمی آقای مسن، و کل خانمها که قطعا همه با من همراه بودند. زهی خیال باطل!

در عمل خانم‌هایی جوان و شاغل با ظاهر امروزی و تحصیلات دانشگاهی هیچ میلی به همکاری که هیچ، حتی تمایلی به شنیدن دلایل من نداشتند. وقتی پافشاری می‌کردم که چطور برای بهتر شدن قوانین، نه تنها برای خودتان و دخترهایتان بلکه برای همه جامعه اشتیاقی ندارید اغلب از زیر بار توضیح شانه خالی می‌کردند.  بعضی‌هایشان که با آنها بیشتر از یک همکار رابطه داشتم، با بی‌میلی اعتراف می‌کردند که اگر همکاران آقا امضای آنها یا فعالیتشان را ببینند صورت خوشی برایشان ندارد، یک جور تبلیغ منفی برایشان تلقی می‌شد! بودن در نقش دختر آرام  و راضی (یا لااقل ساکت) در شرایط نابرابر موجود، بدون تمایلی برای احقاق حقوق حقه خود، تصویر مطلوب دختر خواستنی را تداعی می‌کرد. هر جور ابراز مخالفت با وضع موجود به منزله اعلام «من دختر سرکشی هستم» تلقی شده و شانس آنها را برای ازدواج یا حتی دوستی پایین می‌آورد. متاهل‌ها هم دوست نداشتند با نشان دادن تمایل برای تغییر قوانین به ناراضی بودن از شوهر و زندگیشان متهم شوند. از آنها جالب‌تر استدلال یک مادر جوان و با ادعای روشنفکری بود که به من گفت: «فردا که پسرم بزرگ بشه براش بد می‌شه، دخترا رو که می‌شناسی…!» خلاصه که نه تنها موفقیت چندانی بدست نیاوردم، بلکه از سوی بعضی‌هایشان هم متهم به «جلب توجه برای پسرا» شدم، که البته با دلسوزی به من توصیه می‌کردند این روش صحیحی برای مطرح کردن خود نیست! زنانی که از منظر یک مشاهده‌گر بیرونی، آگاه و عامل به نظر می‌رسیدند، در واقعیت تسلیم شرایط و چه بسا ستایشگر وضع موجود بودند.

بی‌عملی و همراهی نکردن در تغییر و بهبود قوانین، پاسداری از نظم نابرابر و ظالمانه به حساب می‌آید. از نظر من هیچ راه علاجی برای کسانی که به زنجیرهایشان بوسه می‌زنند و در برابر کسانی که سعی در پاره کردن زنجیرها دارند، راه پرخاش و دشمنی پیش می‌گیرند، وجود ندارد.

دو صد مشکل

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

صبح

چند روز پیش باید کاری در مورد روش نقد روانکاوانه در ادبیات انجام می‌دادم که به تحلیلی در مورد عقده‌ قضیب فروید رسیدم و نظرم را جلب کرد، تحلیل تقریبا این بود که وقتی در مورد این عقده صحبت می‌کنیم منظورمان این نیست که زنان می‌خواهند قضیب داشته باشند، بلکه داشتن قضیب برابر با قدرتمند بودن است.

به نظرم در مورد زنان علیه زنان هم این مساله مطرح است، زن الف به زن ب ظلم می‌کند چون می‌خواهد قدرت (توجه، ثروت، شغل بهتر، شرایط بهتر و …) بیشتری را به دست بیاورد و یا سلطه‌ای را بازتولید کند که این بازتولید سلطه نیز، خود مکانیسم دفاعی روانی است. مساله زمانی پیچیده‌تر می‌شود که متوجه می‌شویم در جامعه نیمه‌سنتی – نیمه مدرن ما، قدرت اغلب ساحتی مردانه است و تجمع قدرت در اطراف مردان بیشتر است. بنابراین ناخودآگاه پای مردان نیز به این مشکل باز می‌شود. در واقع صورت مساله تغییر می‌کند و این مشکل دیگر صرفا یک مشکل زنانه نیست و شاید طبیعی باشد که در این مساله گاهی قربانی اصلی مردی باشد که اتفاقا از دور خیلی هم قربانی نیست.

من دقیق نمی‌توانم راهکاری ارائه بدهم که این مشکل حل شود، اما دو راهکار به ذهنم می‌رسد که اولی راهکاری جامعه‌شناختی و دیگری راهکاری روانکاوانه است، شاید اگر تجمع منابع قدرت (پول، احترام، روابط اجتماعی و …) از انحصار مردان یک جامعه خارج شود و به نسبتی متعادل میان زنان و مردان یک جامعه تقسیم شود، خیل عظیم زنان علیه زنان کاهش پیدا کنند و راهکار دوم این گونه است که به شدت سواد خودشناسی زنان یک جامعه بالا رود تا هر زنی متوجه شود که ظلمی که در این برهه‌ زمانی نسبت به دیگری روا می‌دارد، ریشه در کدام حس سرکوب شده‌اش در زمان گذشته‌ او دارد و علتی که باعث می‌شود او ظلم کند، کنش خودش نیست بلکه صرفا واکنشی غیرمنطقی و غیرعقلانی است و او ظلمی که به خودش شده است را ادامه می‌دهد و خودش نیز تفاوت چندانی با فرد ظالم روزگار گذشته‌ خودش ندارد و به همان اندازه در ذهن فرد دیگر منفور است.

لاعلاج است لاعلاج است لاعلاج!

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

سپیده‌دم

مادرم همیشه از دخالت و غیرتمندی و بزرگتربازی برادرهایش شاکی بود و ادعا می‌کرد خودش هرگز اجازه چنین دخالت‌هایی را به برادرم نداده و نمی‌دهد؛ اما از دید ما دخترهای خانواده برادرم بارها قلدربازی در آورد، و البته در حضور و با حمایت مادرم.

به یاد دارم که من دبیرستانی بودم روزهای امتحان نهایی بود. چند سالی بود که احتمال دخیل شدن معدل دبیرستان به عنوان ضریبی از کنکور مطرح بود و بنابراین امتحان‌های نهایی ممکن بود بسیار تعیین‌کننده باشند. نشسته بودم و کتاب بینش (یکی از کتاب‌های درسی) را در دست گرفته بودم و چون در آستانه اسباب‌کشی به خانه جدید بودیم، هم زمان مادرم مشغول فروش و حراج همه وسایل خانه بود. خریداری آمده بود و مادرم به دنبال چیزی به داخل خانه آمد. مرا صدا کرد و وقتی دید مشغول درس خواندنم، مرا از انجام آن کار معاف کرده و خودش به دنبال آن کار روانه آشپزخانه شد. آن روز طبق معمول با برادرم قهر بودم و به همین دلیل او شدیدا مترصد هر فرصت و بهانه‌ای بود تا عقده‌اش را بر سرم خالی کند. از طرف دیگر مادرم هم به دلیل زایمان‌های متعدد و رسیدگی نکردن به وضعیت دندان‌ها و همچنین به دلیل وضعیت نامناسب اخیر مالی ناشی از مشغله و درگیری‌های طلاقش از پدرم، تنها به طور موقت دندان مصنوعی‌اش را در دهان ثابت کرده بود. پدرم اجازه نداده بود که مادرم از خدمات دندانپزشکی اداره‌اش استفاده کند و این اوج نامردی یک مرد بود در حق مادر بچه‌هایش. بگذریم! وقتی مادرم به دنبال آن کار در آشپزخانه مشغول بود و خم شده بود، دندان مصنوعی‌اش افتاد و شکست و این در آن موقعیت به معنی فاجعه بود؛ عصبی شد و از آنجا که همیشه دنبال مقصر بود، چه کسی بهتر از من را می‌توانست متهم کند. برادرم هم از خداخواسته از فرصت استفاده کرد و مستقیم به سراغ من آمد و بی‌هیچ مقدمه‌ای یک سیلی آبدار خواباند در گوش من! و جالب آنکه مادرم هم پشتش درآمد و هر دو مرا مقصر آن ماجرا دانستند! این فقط یک نمونه از قلدربازی‌های برادرم بود در آن سال‌های بی‌پدری.

سال‌ها گذشت و بر سر ازدواجم با مادرم اختلاف داشتیم. داشتم خیر سرم، به توصیه مشاور به آرامی و نرمی با مادرم در این باره حرف می زدم که ناگهان مادرم از کوره در رفت و شروع کرد به داد و بیدادهای معمولش و باز برادرم خودش را وسط انداخت و شروع کرد به دخالت و بعد هم درگیر شدیم و به این ترتیب یک ماجرای کوچک تبدیل شد به یک فاجعه و درگیری شدید و سرآغاز هرچه اختلاف و مشکل. و باز هم جالب آنکه مادرم علیرغم شعارهای قشنگش برادرم را علم کرد تا در سایه حمایت او مرا سر جایم بنشاند.

حالا شما بگویید علاج چنین ظلم و موارد مشابهی چیست؟ قانون؟ یک بار دیگر که اتفاق مشابهی افتاده بود من هم همین فکر را کردم و از برادرم به کلانتری شکایت کردم. وقتی ماموران کلانتری آمدند، مادرم شروع کرد به دفاع و حمایت از برادرم و انکار کتک‌کاری. دستم به جایی بند نبود و ماموران کلانتری هم می‌خواستند قضیه را ماست‌مالی کنند؛ ولی کاغذی دستم دادند که به موجب آن می‌توانستم قضیه را پیگیری کنم. در این گیر و دارها و درگیری من و برادرم، زانوی یکی از خواهرانم که سعی داشت ما را جدا کند، آسیب شدیدی دید و دیگر هرگز مثل اولش نشد. همیشه از این بابت (حتی هنوز که هنوز است) خودم را سرزنش می‌کنم و شرمنده خواهرم هستم.

برگردیم به ماجرای ازدواج! تلاش‌های من و مشاور بی‌فایده بود و مادرم که خودش را تحصیل‌کرده و فرهنگی می‌دانست، حاضر نبود به مشاور مراجعه کند و می‌گفت من خودم همه را درس می‌دهم! سعی داشت به پشتیبانی پدرم که تا دیروز کارد و پنیر بودند، جلوی ازدواجم را بگیرد و حق انتخاب را از من سلب کند. اینجا داشت به قانونی متوسل می‌شد که خودش همیشه آن را ضد زن می‌دانست و از آن در جریان طلاق ضربه‌های زیادی خورده بود. تنها کسی را که حدس زدم شاید مادرم از وی حرف‌شنوی داشته باشد، به توصیه مشاور واسطه کردم اما فایده‌ای نداشت که نداشت. خواست باید خواست مادر می‌بود و من هم سلطه‌ناپذیر بودم. کلافه و خشمگین از درگیری و کتک‌کاری از خانه بیرون زدم و موقت در خانه پدرم ساکن شدم. اما آنجا هم از دخالت‌های مادرم در امان نبودم. شروع کردم به دنبال پانسیون و وکیل گشتن تا عاقبت پدرم مجبور شد کوتاه بیاید و به ازدواج من رضایت دهد. در این مسیر مادرم از هیچ حرف و حدیث و سنگ‌اندازی کوتاهی نکرد و حتی تا پای همدستی با دشمن دیرینه‌اش -پدرم- پیش رفت.

هر چه فکر می‌کنم علاجی نمی‌یابم جز آگاهی دادن به زنان که آن هم راهی‌ست طولانی و نیازمند زمان و تنها در طی نسل‌ها اتفاق می‌افتد. اینجاست که فکر می‌کنم در کوتاه‌مدت و برای موارد این چنینی، علاجی نیست که نیست!

من سکوت نمی‌کنم

«با زنانی که به زنان دیگر ظلم می‌کنند چه کنیم؟»

سحرگاه

صدای جیغ و داد یک زن می‌آمد. از آن مدل جیغ‌هایی بود که زنان برای دفاع از خودشان وسط خیابان و مترو بدون توجه به حضور دیگران فقط فریاد می‌زنند تا شاید متعدی خجالت بکشد و از ترس آبرویش زودتر دور شود. برایم عجیب بود اینجا و این جور آزارها و این جور جیغ و دادها؟! همه با تعجب به دنبال صاحب صدا می‌گشتند. همینطور که مسیرم را ادامه دادم، پشت چراغ عابر دیدم زنی با یک چمدان بزرگ ایستاده و فریاد می‌زند. کسی کاری به کارش نداشت، رو به خیابان ایستاده بود و با حرکت تند دست‌هایش در هوا فریاد می‌زد. یک زن مسن، تکیده و ریز نقش دیگر هم عقب‌تر از من مشغول هل دادن چمدان بزرگی بود. نمی‌دانم چمدان خراب بود یا برای آن زن سنگین بود، هر چه بود راحت جابجا نمی‌شد.

چند نفری از دخترهای اطراف کمک کردند تا پیرزن جلوتر برود. بلاخره معلوم شد مخاطب آن خانوم قشنگ، این پیرزن نحیف است. از عابران کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید ولی همه از لحنش حدس می‌زدند که مشغول غر زدن و فحاشی‌ست. چندتایی زیر لب ابراز نارضایتی کردند که آخرالزمان شده زنک را ببین با مادرش چطور تغیر می‌کند. پیرزن اما سرش را پایین انداخته بود و با گردن کج و پشت قوز کرده آرام و ساکت ایستاده بود و لام تا کام حرف نمی‌زد. از یک فاصله‌ای هم جلوتر نرفت. ماند تا چراغ سبز شود و باز با فاصله به راه افتاد. از چهره پیرزن معلوم بود معذب است و ناراحت، به هیچ کس نگاه نمی‌کرد، سرش را پایین انداخته بود و فقط چمدان را هل می‌داد. نمی‌دانم چرا ولی پیرزن جوری حالت شرمسار داشت که انگار آن دیگری حق دارد چنین رفتاری داشته باشد.

آنها گذشتند و رفتند ولی من درگیر رفتار پیرزن ماندم. اگر من بودم چه می‌کردم؟ چرا هیچ واکنشی نداشت؟ البته سکوت و میدان را خالی گذاشتن خودش یک واکنش است ولی نه واکنشی پویا و کارساز. نمی‌دانم دلیل این پرخاش و فحاشی چه بود. ولی هر چه بود اگر من بودم سکوت نمی‌کردم. حتی اگر اشتباهی از من سر زده بود و لایق تنبیه بودم، فحاشی در ملا عام را تاب نمی‌آوردم، اعتراض می‌کردم و مسیر را از عابرین دیگر می‌پرسیدم و بدون نیاز به او خودم راهم را پیدا می‌کردم.

مادرم اما متفاوت بود. اگر من بودم که سرش داد می‌زدم با من قهر می‌کرد. همانجا می‌ایستاد تا من همهٔ توانم را فریاد بکشم، آرام شوم، برگردم عذرخواهی کنم و با هم دوباره حرکت کنیم و بغض می‌کرد که دستم درد نکند، این بود مزد دستم؟ ولی اگر کس دیگری بود، غضب می‌کرد، صدایش را بالا نمی‌برد ولی چنان با تحکم و تحقیر جوابش را می‌داد و مستقیم در چشمهایش نگاه می‌کرد که طرف خفه شود و حتی شده راه اشتباه ولی بدون توجه به فریادزننده راهش را ادامه می‌داد. دوستی دارم که او بیشتر از آن یکی فریاد می‌زد و چنان چارواداری‌هایی بر زبان می‌آورد که اولی خجل شود و فرار کند. حتی ممکن بود کار به بزن‌بزن هم برسد.

هنوز هم به فکر پیرزن هستم، چه نیازی، چه دلیلی، چه خطایی باعث شده بود سکوت کند؟

ذهن باردار

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

مهمان هفته: میلاد سوروایور

همه ما می‌دانیم نگه داشتن داشته‌ها سخت‌تر از به دست آوردن آنها است. حالا می‌خواهد این داشته‌ها پول باشد یا خوشبختی. داشتن رابطه خوب هم از مهمترین دستاوردهای یک آدم معمولی است (آدم معمولی از نظر من کسی است که نه توماس ادیسون باشد و نه آلبرت انیشتین). پس بعد از داشتن یک رابطه، برای حفظش هم باید تلاش کرد حتی بیشتر. حفظ یک رابطه برای مردان و زنان تلاش‌های متفاوتی طلب می‌کند. مثلا در جامعه نسبتا سنتی ایران، هنوز هم مرد وظیفه تامین معاش را بر عهده دارد؛ پس مرد خوب مردی است که پس از داشتن تیپ متوسطه و اخلاق خوب، از پس این وظیفه به نحو احسن بر بیاید یا لااقل خانواده‌اش از حیث خوراک و پوشاک در مضیقه نباشند. چنین مردی اگر یکی از کاندیدهای بهترین شوهر سال نباشد به احتمال بسیار زیاد و اگر مسئله حادی اتفاق نیافتد می‌تواند رابطه‌اش را در طولانی‌مدت حفظ کند. اما برای بانوان چطور؟

با وجود نقش مهم بانوان در پیشبرد چرخ‌های صنعت و اقتصاد، به خصوص در سال‌های اخیر، نمی‌توان از نقش زن در ادبیات کهن هم که مظهر ناز است و زیبایی به سادگی عبور کرد. همان جایی که زنان مردان زشت‌تر (ضرب‌المثل زنانه مرد خوشگل مال مردم است) و پولدارتر را برای ازدواج و روابط طولانی تر انتخاب می‌کنند، داشتن زن زیبا برای مردان ثروتمند و قدرتمند یکی از نشانه‌های شکوه و جلالشان است. به نظر می‌رسد همین قدر که مردان برای حفظ همسران زیبایشان باید جیب خود را پر پول‌تر نماید، زیبا و خوش‌اندام ماندن هم راز طولانی شدن روابط بانوان است. چین و چروک‌های ناشی از افزایش سن را می‌توان با دارو و برخی اعمال جراحی تا حدودی برطرف کرد اما بارداری چطور؟ آیا می‌توان اضافه‌وزن ناشی از بارداری و شل شدن ماهیچه‌ها را نیز برگرداند؟

‌جواب درست در اکثر موارد خیر است. به علت فشار زایمان، زن  حتی اگر تحت نظر پزشک تغزیه و مربی ورزش هم  باشد، معمولا دچار تغییرات غیر قابل بازگشت یا لااقل دیر بازگشت می‌شود. برخی از آثار این تغییر با تغذیه مناسب، ورزش و حتی لیزر کردن جای تیغ جراحی تا حدودی قابل جبران است اما به دلیل افسردگی پس از زایمان که برای برخی از بانوان اتفاق می‌افتد، زن بطور معمول مدتی خود را اصطلاحا ول می‌کند که خود زمینه‌ساز تغییرات ظاهری بیشتر می‌شود. البته اضافه شدن وظایف مادری به سایر وظایف زن نیز باعث می‌شود لااقل در ماه‌های اول برای رسیدگی به نوزاد هم وقت کافی نداشته باشد، چه رسد به خودش. اینها همه و همه باعث فاصله گرفتن مرد سنتی که جذابیت زن یکی از فاکتورهای اصلی انتخابش بوده است، می‌شود. در واقع یکی از زمان‌هایی که احتمال خیانت و تجدید فراش مردان بسیار بالاست در ماه‌های آخر حاملگی و با بعد از فارغ شدن همسرشان است. پس طبیعی است که یکی از نگرانی‌های بانوان علاوه بر سالم به دنیا آمدن و تربیت کودک حفظ و بقای رابطه‌شان باشد. این اتفاق بجز ایران درسایر کشورها هم می‌افتاد. یعنی زن برای بازگشت به وضع جسمی سابق با استفاده از ورزش و مکمل‌های غذایی سلامت جسم خود را و بعضا از طریق مشاوره اوضاع روحی خود سر و سامان می‌دهد. البته در اروپای شمالی و کشورهایی که فرهنگ فردگرایی و مادرتنها (زنی که از شوهرش جدا شده و خود کودکش را بزرگ می‌کند) جا افتاده است، تلاش زن بیشتر برای برگرداندن و حفظ سلامت خود است تا بقای رابطه‌اش.

هر آنچه که هستی

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

بامداد

معده داشتن توی خانواده ما ارثیه و همین مطلب باعث آزار من بود، همیشه مورد تمسخر دوستای ظریفم قرار می‌گرفتم، با اینکه خودم هم لاغر بودم اما معده جلو اومدم که ربطی به مقدار غذا خوردن یا نخوردنم نداشت باعث شده بود اعتماد به نفسم پایین بیاد. سعی می‌کردم تو نگه دارمش و این باعث درد گرفتن دنده‌هام می‌شد، بعدها گن می‌بستم اما اون هم مشکل دیگه‌ای بود.

بعد ازدواجم هربار که کسی من رو می‌دید با شک می‌پرسید بارداری؟ حتی بارها پیش اومده بود فروشنده‌ مغازه‌هاى لباس‌فروشی موقع نشون دادن اجناسشون این جور صحبت کنند که این مناسب شماست چون تو ماه‌های بعدی بارداری هم می‌تونید بپوشید. مانتوی سایز خودم رو نمی‌تونستم بخرم چون دکمه‌های روی شکمم بسته نمی‌شد. به هرحال سر آخر پیش یک متخصص رفتم و با آزمایش‌های مختلف گفت نصف این ورم معده به خاطر فلان مشکلاته و با تجویز دارو و یک سری ورزش‌های خاص باعث شد تا مقدار زیادی بهبود پیدا کنم و بعد از اون دیدن اندامم توی آینه برام بهترین لذت بود و حالا می‌شد به خودم بگم خوش‌اندام.

زمانی که متوجه شدم باردارم، بهترین احساسی که می‌تونستم رو تجربه کردم و این بار دیدن هرروزه جلو اومدن شکمم نه تنها آزاردهنده نبود که خوشایند هم بود، بزرگ شدن سینه‌هام که به نظرم خیلی خوش‌فرم هم شده بود، حتی ترک‌هایی که روی پوستم به وجود اومده بود، تا روزی که زایمان کردم.

اولین باری که جلوی آینه لخت شدم و هیکل خودم رو تماشا کردم برام شوکه‌کننده بود، شکمم مثل توپی شده بود که بادش رو خالی کردن و چروکیده و زشت بود و افتادنش روی بخیه سزارینم هم برام دردناک بود، ناخودآگاه از خودم بدم اومد، از اینکه جلوی همسرم عریان شم و عشق‌بازی کنم متنفر شدم، هر بار پسش می‌زدم و دلیلم رو بی‌‌میلی می‌گفتم. سزارین باعث شده بود تا مدت‌ها روی سراسر شکمم حسی نداشته باشم و گویا اندامی به عنوان شکم نداشته باشم و این باعث شد ساعت‌ها گریه کنم، ماه‌های بعدی بدتر هم بود، شیر دادن به فرزندم باعث افتادن سینه‌هام و کوچیک شدن و آویزون شدنش شده بود، انگار من جوون تو یه بدن سال‌ها بزرگ‌تر از خودم گیر کرده بودم.

و در نهایت امروز من زنی هستم که بدن خودم رو دوست دارم، حتی جای بخیه‌م رو، ردهای روی شکمم رو، سینه‌های افتاده‌ام رو. همه اینها برام نشون‌دهنده اینه که از کجا به کجا رسیدم و چقدر رشد کردم و بزرگ شدم. خیلی تلاش کردم به این دیدگاه برسم بدون اینکه کسی کمکم کنه حتی همسرم. همسرم که نه یکب ار گفت اندامم زشته و نه حتی بهم قوت قلب داد که مهم نیست اینها. من به جایی رسیدم که خودم رو دوست دارم همونطور که هستم و فکر می‌کنم برای کل زندگیم این مهم‌ترین دستاورده.

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

نیمه‌شب

در دوران کودکی با اینکه تپل بودم اما خودم را دوست داشتم. می‌گویند سبب این دوست داشتن پدربزرگ و مادربزرگم بودند. آنها همیشه قربان‌صدقه هیکل کوتاه و تپلی من می‌رفتند. در نوجوانی چاقی‌ام موجب نارضایتی مادر و خاله‌هایم شد. بعضی از خواستگارانم چاقی را بهانه کرده و پی کار خود رفتند. من هم گفتم: «به جهنم مردی که زنش را به خاطر هیکل و قد و قواره ظاهرش بخواهد، به درد زندگی مشترک نمی‌خورد. تازه وقت شوهر کردنم نیست. پدرم خودش گفته که دخترهایم تا دیپلم نگیرند شوهرشان نمی‌دهم.» در ایام جوانی خود به خود وزن کم کردم. لاغز نشدم اما هیکلی معمولی و به نظر خودم دوست‌داشتنی پیدا کردم. بعد از ازدواج کمی چاق شدم. خوب اول ازدواج است و مهمانی یا پذیرایی از مهمان با کیک و شیرینی و تنبلی بعد از بدرقه مهمان و خوردن شیرینی و کیک به جای شام و … از یک طرف، وجود مادرشوهر که نگران لاغر شدنم بود از طرفی دیگر، سبب اضافه وزنم شد. مادرشوهر می‌گفت: «اگر لاغر شوی جواب در و همسایه را چی بدهم؟ می‌گویند مادرشوهرش بد بوده و عروس از بس اذیت شده و غصه خورده لاغر شده.»

بعد از چند ماهی حامله شده و بعد از زایمان بدنم به حالت سابق بازنگشت. بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم اوضاع عوض شد و شوهر با دیدن بدنم با زبان حال و رفتارش حالی‌ام کرد که «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو.» احساس کردم که علاقه‌اش نسبت به من روز به روز کم می‌شود. هر دو هم‌ زمان از سر کار به خانه برمی‌گشتیم. ناهارش را می‌خورد و بعد از صرف چای شال و کلاه می‌کرد و از خانه بیرون می‌رفت و عصر دیر به خانه برمی‌گشت. در جواب اعتراضم جواب می‌داد: «مرد به خاطر آرامش و رفع خستگی به خانه می‌آید. سر و صدای بچه‌ها اذیتم می‌کند. عصر می‌آیم که بچه‌ها در خواب باشند.»

چندی نگذشت که شنیدم زنی صیغه کرده است. باز در مقابل اعتراضم چنین گفت: «برو جلو آینه بایست و اندامت را تماشا کن. بعد از تولد بچه‌ها شکمت مثل بادکنک شل شده است. چاق شده‌ای. برای راضی نگه داشتن من وقت زیادی نداری. باید بپذیری زنی که بچه می‌زاید مادر می‌شود. مادر شدن یعنی قدم گذاشتن به پله‌های پیری. از آن گذشته زن صیغه‌ای من زیباتر و خوش‌آب و رنگ‌تر از توست. عاشقش هستم.» جواب دادم: «بعد از هر زایمان بدن من تغییر کرده و روح تو. من به جهنم، تو حوصله بچه‌های خودت را نداری. به گردش و بازی و تفریحشان نمی‌رسی. بیرون پریدن و با زن صیغه‌ای خوش گذراندن شانه خالی کردن از وظایف پدری و همسری است. قبول کن که تو پیرتر از من شده‌ای و فراموش نکن که عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند.» و آخرین جواب او: «من مرد هستم و امتیاز مرد در جامعه رسوا نشدن است. من می‌توانم ده‌ها زن صیغه کنم و هیچ کسی چپ نگاهم نکند. اما زن‌ها…»

خلاصه که یکی دیگراز دلایل بی‌توجهی و کم‌لطفی همسر تغییرات بدنی پس از زایمان بود. همچنان که زنان به مرور زمان پیر و شکسته می‌شوند و بدنشان تغییر می‌کند ، ظاهر مردان نیز دستخوش تغییر می‌شود. قضاوت یک‌طرفه انصاف نیست.

رابطه نامشروع چاقی و اعتماد به نفس

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

شبانگاه

اولین‌باری که وزنم بالا رفت مصادف شد با اولین مردودی زندگی‌ام که در آزمون شهری رانندگی بود. برای همین مغزم این دو مساله را به طرز بدی به هم چسباند. این‌ طوری‌ که باعث شد من فکر کنم چاق شدنم ربط مستقیم دارد به خنگ شدن. خب بعدش در آزمون وکالت قبول نشدم و دو کیلو به وزنم اضافه شده بود. بنابراین وقتی ترازو شصت کیلو را نشانم داد؛ بدون چک کردن سایت سنجش مطمئن بودم برای ارشد رتبه قابل قبولی نخواهم آورد و همین هم شد.

روند افزایش وزن و مردود شدن همین‌طور پیش می‌رفتند و من مدام خودم را شبیه فوک‌های دریایی تصور می‌کردم. اما برعکس چیزی که فکر می‌کردم؛ چاق شدن باعث نمی‌شد زشت بشوم؛ صورتم پر و گرد می‌شد و هر چه اعتماد به نفسم پایین‌تر می‌آمد و تصمیم می‌گرفتم که دیگر از شنبه رژیم بگیرم؛ دیگرانی پیدا می‌شدند که از صورتم تعریف کنند گر چه فقط خودِ من می‌دانستم پهلوهای ورآمده‌ام را به چه سختی و مشقتی در شلوار جین جا داده‌ام و تعریف‌ها به هیچ کارم نمی‌آمد.

همان وقت‌ها رفتم به دیدن پسری‌که گمان می‌کردم دوستش دارم؛ او در بدو ورودم گفت: «اووووه هم چاق شدی هم زشت.» من هم در را به هم کوبیدم و بیرون آمدم، اما حرفش یادم ماند و هر روز به ازای هر صد گرم اضافه، از نمره زیبایی‌ام یک نمره کم می‌کردم. (بله! الان مدت‌هاست صفر را رد کرده‌ام.)

بعد که وارد رابطه‌ خوبی شدم وزنم دست از بالا رفتن برداشت، بعد، استرس‌های زندگی دوباره روندش را آغاز کرد و من تا مدت‌ها هر روز منتظر بودم که چاقی‌ام معشوقم را از من دور کند. اما نه! او هم داشت پا به پای من می‌آمد و حتی زودتر از من مرزهای چاقی را در می‌نوردید. حالا خیالم راحت است که می‌توانیم مثل دو تپل مهربان، سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنیم.

(مبرهن است که الکی می‌گویم، من هنوز نگرانم و هر روز ساعت‌های پیاده‌روی‌ام را اضافه می‌کنم تا دوباره پهلوهای فرو رفته‌ام بتوانند اعتماد به نفس مرا برگردانند، مرا به هوش‌مندی پیشینم برسانند و در امتحانات قبول شوم.)

 

همزاد

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

شامگاه

شاگرد اول مدرسه بود. خوشگل، درسخون، باسواد، باشخصیت، سرزنده و بشاش بود. کنار من می‌نشست. البته چون از یه خانواده فرهنگی و شناخته‌شده بود و به اصطلاح بچه‌معروف مدرسه محسوب می‌شد، خیلی‌ها مشتاق دوستی باهاش بودن، اما نمی‌دونم چی توی من کم‌حرف بی‌دست و پا دیده بود که ترجیح می‌داد با من وقت بگذرونه و توی کلاس کنار من بشینه.

یه بار اوایل سال سر کلاس شیمی پای تخته‌سیاه غش کرد و افتاد. کلاس بهم ریخت. بردنش اتاق بهداشت، بعد هم نفهمیدم چی شد که فرستادنش خونه‌شون. عصر که زنگ زدم بهش مادرش گوشی رو برداشت و گفت حالش بهتره اما الان خوابه. منم ناچار صبر کردم تا فرداش که اومد مدرسه با تعجب ازش پرسیدم چی شده بود. گفت سه روز به جز چای تلخ هیچی نخورده بوده شاید چند کیلویی لاغر بشه. با عصبانیت می‌گفت لاغر که نشده هیچ، تازه توی خونه هم کلی دعواش کردن و بعد هم به زور بهش غذا داده بودن و همه زحمتهای اون سه روزش رو به باد داده بودن.

فریماه از اون دخترهایی بود که از بچگی تپل هستن. از اون تیپ آدم‌هایی که چه بخورن و چه نخورن به هر حال چاق (یا تپل) محسوب میشن. اما دلش می‌خواست به هر قیمتی لاغر بشه. می‌خواست مثل خواهر بزرگترش لاغر و کشیده و قدبلند باشه، که خب نبود. یادمه اون موقع خیلی سعی کردم بهش بفهمونم که اونقدر چیزای خوب داره که کسی توجهی به چاقیش نداشته باشه. اما اشک می‌ریخت و می‌گفت تو نمی‌فهمی. تو لاغری نمی‌فهمی… و وقتی می‌دید من به لاغری بیش از حد خودم با تردید نگاه می‌کنم اضافه می‌کرد: «آدم از لاغری بمیره ولی چاق نشه.» همیشه همه درددل‌های ما به این جمله ختم می‌شد و اشک‌هایی که توی سکوت می‌ریخت و من براشون علاج نداشتم.

تا سال آخر دبیرستان فریماه بارها سر کلاس غش کرد. نه فقط من، حالا دیگه همه می‌دونستن قضیه از کجا آب می‌خوره. معلم‌های جدید هم یواش‌یواش دوزاریشون می‌افتاد. بچه‌ها زیر بغلش رو می‌گرفتن و می‌بردنش اتاق بهداشت مدرسه، اونجا سریع بهش آب قند می‌دادن، یه لقمه غذا توی دهنش می‌چپوندن، به مادرش زنگ می‌زدن و می‌فرستادنش خونه، و منتظر می‌موندن تا سری بعد که دوباره همین جوری بشه، اما با وجود این همه تقلا و تلاش، فریماه حتی یه کیلو هم نتونست توی اون سال‌ها وزن کم کنه.

من تا سال آخر دبیرستان دوستیمو باهاش حفظ کردم، اما وقتی وارد دانشگاه شدیم زندگی هر کدوممون رو به یه سمت برد، بعد هم که دیگه گمش کردم. تا مدتی ازش خبر نداشتم تا اینکه بلاخره خیلی اتفاقی توی فیس‌بوک پیداش کردم. فریماه الان یه جراح زبردست و معروفه. پولدار و صاحب‌نام شده. ازدواج کرده، دو تا دختر خوشگل داره، خارج از ایران زندگی می‌کنه، توی همه عکس‌هایی که ازش می‌بینم لبخند به لبشه و زندگیش از دور مرتب به نظر میاد. مثل سال‌های نوجوانی علیرغم همه کار و تخصص و گرفتاری‌هاش هنوز دغدغه کارهای فرهنگی داره و توی فعالیت‌های اجتماعی هم آدم موفقی به نظر میاد، هنوز صورتش به قشنگی همون وقت‌هاست در عین حال هنوز چاقه، دقیقا با همون ساختاری که قبلا بود، شاید هم به دلیل زایمان و بالا رفتن سن یه کمی بیشتر. من خیلی وقته فرصت نشده باهاش گپ بزنم. فرصت هم بشه نمی‌دونم هنوز مثل سال‌های دبیرستان به من احساس نزدیکی داره که درددل کنه یا نه. بنابراین نمی‌دونم الان هم از چاقیش رنج می‌کشه یا حالا دیگه خودشو همینی که هست قبول کرده و با تنش کنار اومده.

با کمال احترام و عصبانیت

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

غروب

من کمی شکم دارم. پاهام هم از چهارسالگی به این طرف، هیچ وقت لاغر نبوده. شانه‌هام فرم خاصی دارند و وقت راه رفتن شبیه قلمچاق‌های زیر راسته‌ی بازارچه می‌شوم: من اندامم رو دوست دارم. شاید از خوش‌شانسی ذاتی‌ام بوده و یا شاید هم از خوش‌بینی قطعی‌ام که تا به حال هر کسی در زندگی هم‌قدمم شده به خودش اجازه نداده که حتی حداقل ایرادی از فرم و یا فیزیک بدنم بگیرد و در عوض بارها و بارها در مورد زیبایی بخش‌های مختلف بدنم ستایش شنیده‌ام.

مادری کردن، با تن خواهرم خیلی مهربان نبود. ریزنقش و ظریف است و بعد از سزارین، شکم همیشه تختش کمی طبله کرد. پستان‌هاش هم بابت شیر دادن شبیه بادکنکی شده که کمی بادش را از دست داده. حتی مچ دستش برای در آغوش کشیدن‌های متمادی دخترش چند ماهی نیازمند مچ‌بند شد. حالا به این نتیجه رسیده شاید بد نباشد سینه‌هاش را پروتز کند و یا زیر دست دکتر زیبایی پوست شکمش را بکشد. ناگفته ردپای همسرش در تصمیمش پیداست.

من فکر می‌کنم آدم‌ها با زخم‌هایشان زیباترند. که حتی تن هر کس نقشه‌ی منحصر به فرد راهی است که تا به آن لحظه پیموده. مادر شدن، اثری برگشت‌ناپذیر روی زن دارد: از تغییر فرم واژن و سینه و شکم گرفته تا تغییر کردن بخشی از روح و نگاه به زندگی. فکر نمی‌کنم بدون به رسمیت شناختن تغییر جسم روح به تمامی تغییر کند. حتی فکر می‌کنم این نپذیرفتن احتمالی تغییر جسم، توهینی به ارزش و عمق تجربه است.

تقاضای اینکه اندام زنی پنجاه ساله و دخترکی بیست و دو سه ساله یکسان باشند، توهینی یکسان به تجربه‌ اولی و طراوت و خامی دومی است. من به گمانم پشت هر زن نگران، یک مرد نادرست قرار دارد و مردی که تا به این حد در برابر حقانیت وجود همسر یا همراهش کور است، به جد لایق همراهی و تجربه کردن مشترک نیست.

دو سوی یک بام

«نگرانی زنان از تغییرات بدنی»

عصر

همیشه پیش خودم فکر می‌کردم که چرا خارجی‌ها هیکل‌‌هایشان بعد از زایمان تغییر نمی‌کند، چرا همانجور که بودند باقی می‌مانند، تا اینکه خودم باردار شدم و در دوران بارداری بیش از بیست کیلو وزن اضافه کردم. واقعیت این است که نگرانی در مورد مقبولیت از طرف همسرم نداشتم اما برای خودم مهم بود که زیبایی بدنم حفظ شود. بعد از به دنیا آمدن فرزندم، فشار بچه‌داری آنقدر زیاد بود و حجم مسئولیت‌های من آنچنان زیاد شد که به دو ماه نکشیده وزنم به حالت قبل از بارداری برگشت و در تمام این مدت آنقدر سرم به چیزهای مختلف گرم بود که وزن و تغییر شکل و فرم بدن حتی یک لحظه هم در لیست نگرانی‌های من قرار نگرفت. ولی الان که به دلیل رعایت نکردن میزان کالری مورد نیاز بدنم دچار بد فرمی و اضافه وزن شده‌ام، آب کردن شکم و جمع و جور شدن به دغدغه‌های فرعی زندگی‌ام اضافه شده است.

تغییر فرم بدن، که فکر می‌کنم بیشتر به دلیل چاقی- به هر دلیلی اعم از بارداری یا پر خوری یا استرس یا بیماری یا هر علت دیگری- اتفاق می‌افتد، بیشتر از آنکه از سمت یک عامل خارجی مورد نکوهش قرار بگیرد، به حالت درونی و دید خود انسان به خودش برمی‌گردد. بیشتر یک حس آزاردهنده درونی است. بماند که برخی خانم‌ها بسیار تحت تاثیر این عوامل بیرونی قرار می‌گیرند و با سلامتی خودشان بازی می‌کنند، نمونه‌اش هم دوستی بود که از کودکی در دسته آدم‌های چاق قرار می‌گرفت و همسرش هم با همان شکل و فرمی که بود او را ظاهرا پسندیده بود ولی دو هفته بعد از ازدواج به خانمش گفته بود برو عمل کن و در معده‌ات بالن بگذار تا لاغر شوی، بحث لاغر شدن و فشار از سمت شوهر و بعدا خانواده شوهر اینقدر زیاد شد که خواب و خوراک دختر را گرفته بود و سر از مشاوره روانشناسی و انواع دارو و دکترها در آورده بود؛ پدر و مادر دختر تا از ماجرا باخبر شدند به شدت با پیشنهاد بی‌شرمانه شوهر مخالفت کردند و دخترشان را به عقیده من از دست آن مرد نجات دادند. بعد از شش ماه دختر طلاق گرفت و رها شد. آن دختر همچنان چاق است ولی به شدت زیباست، خودش و همه اطرافیان و دوستان همانطور که هست او را پذیرفته‌اند و دوستش دارند.

در جمع زنانه دوستان بحث لاغر شدن و لاغر ماندن و انواع رژیم پیش آمد و یکی از دوستان اشاره کرد که اصلاً لازم نیست نگران باشید و خودتان را بپذیرید و اینها همه نقشه مدیا است که از زنان می‌خواهد باربی باشند. چیزی که در جواب آن دوست عزیز گفتم این بود که بله حرف شما کاملاً درست است که نباید بازیچه مدیا و همینطور خواسته آدم‌های اطراف شد اما الان بحث اینجاست که ما بخاطر رویه نادرست زندگی، تحرک کم و خوردن غذاهای ناسالم و بیش از اندازه، از آن فرمی که قبلا بوده‌ایم خارج شدیم و الان می‌خواهیم تا جای ممکن نحوه زندگی و تغذیه را تغییر بدهیم تا حس بهتری نسبت به خودمان داشته باشیم و گرنه بخاطر این و آن، ولو جناب همسر، آدم خودش را به مشقت و بیچارگی نمی‌اندازد. مراقب باشیم از هیچ طرف بام پایین نیفتیم!