«با نوجوانی که دچار مشکل عاطفی شده است چگونه برخورد کنیم»
عصر
امکان نداره یک نوجوان اطراف خودت داشته باشى و به اون مرحلهاى نرسه که دچار بحران عاطفى بشه، نمىدونم خاصیت اون سن مورد نظره یا یه فعل و انفعالاتى توى بدن انسان پیش میاد که عاشق هر ننه قمرى میشه و دیدن چشم و ابروش، شیداش مىکنه.
اولین بارى که من دچار این مرض شدم چهارده سالهم بود و فکر کردم قلبم از دیدن پسر سیاهسوخته و قد بلند همسایه سر کوچهایمون الف، هر بار که ظهرا از مدرسه برمىگردم مىلرزه. تا جایى پیش رفتم که بعد دو سال شور و شیدایى هر جور شده با برادرش جیم که اتفاقا خوشگل هم بود اما براى من یار نمیشد، طرح دوستى ریختم! پسره هم مرض منو گرفته بود و برام مىخواست بمیره، منم هى هر بار با بدبختى اون زمان و تلفن زدن و اگه تک زدم یعنى منم، حرف رو مىکشیدم به داداشش، تا اینکه بعد از سه ماه وقتى فهمیدم طرفم داره میره سربازى، سقوط کردم. انقدر نشستم و گریه کردم که حد نداشت و با همون وضع به جیم زنگ زدم و گفتم عاشق داداشش بودم و فقط به خاطر اون باهاش دوست شدم. دوتاییمون پشت تلفن صحراى کربلا راه انداخته بودیم، داشتیم به معناى واقعى عزادارى مىکردیم واسه مرگ خیالات و رویاهامون.
توى تحصیل افت کردم، گوشهگیر و ساکت شدم و بار شکست عشقى رو روى دوش از خونه به مدرسه و از مدرسه به محل مىکشیدم. مامان و بابا به جاى اینکه دنبال علت بگردن، سرکوفت مىزدن که چى برات کم گذاشتیم که نمرات پایین درسیت برامون سرافکندگى به همراه آورده؟ نیاز اون زمان من، داشتن دو گوش شنوا بود و خیلى دوست داشتم این دو گوش متعلق به مادر و یا پدرم باشه. نمىدونم اون بحران رفع میشد همون موقع و یا نه، ولى نیاز به همدلى بزرگترین چیزى بود که مىخواستم. صحبت از اینکه مىگذره، اینکه تا بزرگ بشى هزاربار قلبت تندتند مىزنه و خیال مىکنى عشق واقعیت رو پیدا کردى، اینکه هنوز شبهاى زیادى پیش رو دارى تا با فکر کردن به معشوق به صبح برسه، اینکه دخترم، قلبت بارها و بارها میشکنه، خودت زیر بار غصههاى اینچنین خم میشى اما قوىتر از قبل کمر راست مىکنى…