ماه: دسامبر 2016

کجای کارمان اشتباه بود؟

«در دوره‌ی لامذهبی اخلاقیات را چه کنیم؟»

سحرگاه

آی آقالار گلین سیزه سؤیله ییم / ای بزرگان بگذارید تعریف کنم که
الا قارغا شوخ ترلانی به یه نمیر / کلاغ سیاه ، آهوی شوخ چشم را نمی‌پسندد
اوغوللار آتانی ، قیزلار آنانی / پسرها پدر را ، دخترها مادر را
گلین لر ده  قئین آنانی به یه نمیر / عروس‌ها هم مادرشوهر را نمی‌پسندند
*
روزی از روزها همگی دور سفره ناهار حاجی‌آقا که از مکه برگشته بود نشسته بودیم. پس از تمام شدن ناهار حاجی‌آقا طبق معمول چشمانش را بست و دعا کرد و ما همراه او آمین گفتیم. «خدایا ما سیر شدیم، گرسنه‌ها را نیز سیر کن. خدایا بیماران را شفا بده. خدایا سلامتی را از ما نگیر و …. خدایا تروریست‌ها را که موجب مرگ و فلاکت و … می‌شوند، نابود کن. خدایا ما را از شر شیطان حفظ کن…» به اینجا که رسید، گل‌پسر یکی از خانم‌ها شروع به اعتراض کرد که فلان‌فلان‌شده تو خودت شیطانی. رفتی مکه و ریش گذاشتی که بیشتر ستم کنی. تو از داعش و … پدرسوخته‌تری و …

حاجی‌آقا را می‌گویید چشمانش را همچنان بسته نگاه داشت و به دعا خواندن ادامه داد تا این که جوان‌ها جناب گل‌پسر را از اتاق بیرون کشیده و به خانه‌اش فرستادند. زنان هم به مادرش که با غرور تمام و لبخند ژوکوند تماشاگر ماجرا بود‌، اعتراض کردند که این چه نوع تربیت کردن فرزند است. خوبه که پسرت تحصیل کرده است و الی آخر…

میزبان یعنی همین حاجی‌آقا، با این که چهره‌اش سرخ شده بود، اما در ظاهر هیچ به روی خود نیاورد و با مهر از مهمانان پذیرایی کرد و همگی به خانه‌هایمان بازگشتیم. گفته باشم که این حاجی‌آقا کارمند بازنشسته است و نه سر پیاز و نه ته پیاز است. بلکه احساس وظیفه کرده که قبل از مرگ به سفر حج برود.

روزی از روزها با دوستان خودی یعنی هم‌وطنی به قهوه‌خانه رفتیم تا قهوه‌ای بنوشیم و با هم گپ بزنیم. دلم می‌خواست با آنها رفت و آمد داشته باشم. یکی از دوستان گفت‌: «هفته گذشته که مهمان لیلی بودیم، مادر علی هم آمده بود. گفت الکل نمی‌خورد و ما هم نوشابه الکلی را با کولا قاطی کرده و به خوردش دادیم. اول از مزه کولا خوشش نیامد، اما مجبور نوشید و ما هم لیوانش را پر کردیم و بالاخره مست شد. نمی‌دانید چه کارهای مسخره‌ای انجام داد. خیلی لذت بردیم و خندیدیم.» با شنیدن این حرف‌ها خشکم زد. خندیدن و لذت بردن؟ آن هم به چه قیمتی؟چند روز بعد مرا برای خوردن قهوه و کیک به خانه‌شان دعوت کردند و عذر خواسته و نرفتم. چون خیال میمون و مضحکه شدن را نداشتم.

رفتار این دوستان مرا یاد مادربزرگم می‌اندازد. او عقیده داشت که موسیقی حرام است. کسی که موسیقی گوش کند‌، در روز قیامت ماموران جهنم سیخ کباب را روی آتش سهمگین داغ کرده و چنان داخل گوش راست فرو می‌کنند که از گوش چپ بیرون بیاید. از هر تار مویی که از چادرتان بیرون می‌زند ماری زهرآگین آویزان می‌شود. با کسانی که مسلمان نیستند نباید حرف زد. نباید از آنها غذا و کمک خواست و … الی آخر . پدرم به احترام مادربزرگ‌، جوابی نمی‌داد که مبادا دل مادر سالخورده‌اش بشکند. اما هنگام تربیت ما‌،‌ مچ دست‌هایش را باز می‌کرد و انگشتانش را نشانمان می‌داد که هیچ کدام هم اندازه نیستند اما با هم کنار آمده و از هم جدا نمی‌شوند. او به من اجازه می‌داد که از همکلاسی مسیحی‌ام‌، خوراکی بگیرم و با چشمان خودم ببینم که اکثر خوراکی آنها شبیه خوراکی‌های ماست و تفاوت‌مان فقط نوع دین هست و این دین هم مسئله‌ای شخصی است و هیچ کسی اجازه دخالت در امور شخصی دیگری را ندارد.

با توجه به سخنان پدر و نصایح و تربیت مادر و نتیجه مطلوب تربیتشان به این می‌اندیشم که کجای کارمان اشتباه بود که تربیت‌شدگان ما، علاوه بر لامذهبی‌، احترام و اخلاق و معرفت را کنار گذاشته و هر گونه که دلشان می خواهد توهین می‌کنند و صدای ما درنمی‌آید‌؟

خوبی منهای خدا

«در دوره‌ی لامذهبی اخلاقیات را چه کنیم؟»

مهمان هفته: آرش کمانگیر

اولش هیچی هیچی نبود.  نه زمانی بود و نه مکانی. بعد یهو همه چی بود. هیچکی نمی‌دونه که اولش چی چی بود، اما بعدش انگاری یه چیزی بود. حالا چی چی بود، هر کسی یه چی می‌گفت.

یکی اصلا عین خیالش نبود که چی بود و چی نبود، یا اصلا بود یا نبود. اون یکی شمشیر برداشته بود که این بود و اون نبود، و اگه بود اون جوری بود. یکی دیگه خل شده بود. شاخ رو سرش گذاشته بود و هر کی رو که زورش می‌رسید، شاخ می‌زد و داغون می‌کرد.  این جوری خیالش رو راحت می‌کرد، که اگه بود، داغون بود و اگه نبود،…  که به درک. اون یکی یه چراغ خیالی رو سرش روشن کرده بود و فیلسوف شده بود. راه می‌رفت و هی می‌گفت: همه چی هست و همه چی نیست. هر چی هم که بود، و یا که نبود، همه جوره هم این جوری بود و هم اون جوری بود. کلی‌هام عین مست‌ها غیلی‌ویلی می‌رفتن و دنبال یه جوابی بودن. یه دقیقه بودیست ناب بودن و دقیقه بعد عاشق سراب. یکی‌هایی هم راهشون رو تو زمون گم کرده بودن. عین خدابیامرز اون یکیه، اسمشونم آلزایمر از یادشون برده بود. یکی‌هایی هم سرشون، بفهمی‌نفهمی، این جا بود و تهشون محکم به جایی اون قدیم‌قدیما میخ شده بود. این وسط چند تا شون اومدن مثلا مدرن بشن،  یه چند تا میخ هم کوبیدن این سری، خشتکشون بد جوری جر خورد. یکی دیگه له‌له می‌زد بدونه پس فرداش چی می‌شه، تا به خودش اومد، پسون‌فردا شده بود.

گیج‌علی هم هی یادش می‌رفت که حق با اون یکیه! پیشونیشو خالکوبی برجسته کرده بود، بقیه یادشون نره. یه وقت‌هایی هم می‌رفت سر پله وا می‌ستاد و سر همه هی داد می‌زد که این جوری همه چی اون جوریه. هر که باورش می‌شد که فبها، بقیه رو هم چنان این جوریشون رو اون جوری می‌کرد که آخرش همه پیشیونیشون خالکوبی برجسته داشت.

این وسط یکی سرشو خاروند و گفت حالا این جوری خوبه یا اون جوری؟ یکی خمیازه کشید و گفت حال داری بابا! یکی دیگه شمشیرش برداشت و سه چهار تا گردن زد و گفت هر کی سوال داره یه قدم بیاد جلو جوابش بدم! شاخداره شاخشو از تو شکم یکی در آورد و پرسید کسی دیگه هم هست این طرف‌ها که هنوز جواب لازم داشته باشه؟ فیلسوفه برگشت و گفت هر چی هست و نیست هم خوب و هم بده. اون یکی یه غیلی‌ویلی دیگه خورد و به زور گفت آآآ! آلزایمریه تا اومد جواب بده سوال یادش رفته بود. یکی دیگه یه کتاب بو گندوی قدیمی درآورد گفت هر چی بخوای و نخوای جوابش چند هزار ساله که اینجاست. اون یکی برگشت گفت فردا برگرد بهت می‌گم. گیج‌علی برگشت و هوار کشید احمق جوابش رو پیشونیمه. یادت می‌ره بیا پیشونیت رو خالکوبی کنم برات! این وسط اون بیچاره‌ای که سرش می‌خارید موند و هزار تا جواب بی‌سر و ته.

یکی نبود بهش بگه بالام، اگه مخت کار می‌کنه که خوب خوبه، بدم بده. اگه هم که کار نمی‌کنه، خدا بزرگه!

حاشیه‌ی پررنگ

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

از میان نامه‌های رسیده: پدرام بهروزی

پدر من در حاشیه بود. دست کم من اینطور فکر می‌کردم. جایگاه او در خانه گوشه‌ی اتاق پذیرایی است، پای لپ‌تاپش می‌نشیند و کتاب ترجمه می‌کند. اولین کتابش چند وقت پیش چاپ شد، دومی هم در حال چاپ است، سومی و چهارمی و پنجمی هم در دست ترجمه. روتینی قابل انعطاف دارد. هر روز ورزش می‌کند و اخبار را دنبال می‌کند. جمله‌ی معروفش در تصمیم‌گیری‌های مهم خانه این است: «هر طور شماها راحت‌ترید.» او همیشه همینطور بوده است. شخصیتی آرام دارد، شاید یکی دو بار مشورتی از او گرفته باشم و شاید فقط یک بار دیده باشم که صدایش بالا رفته است.

اگر نقش حاشیه‌ای را فقط در ظاهر بگیریم، بله. پدرها می‌توانند نقشی حاشیه‌ای داشته باشند. آنها می‌توانند فقط نان‌آور خانه باشند و دیگر هیچ. کاری به کار مادر و بچه(ها) نداشته باشند و سرشان به کار خودشان گرم باشد. این شاید چیزی است که در بافت جامعه‌ی ما نه رایج بلکه پذیرفته شده است. پدر می‌تواند این کارها را بکند بدون این که انگشت اتهام به سمت او دراز شود. اما. یک امای بزرگ اینجا هست.

امروز، همین حالا که دارم اینها را می‌نویسم، می‌دانم که نقش به ظاهر حاشیه‌ای پدر من، تبدیل به تاثیری عمیق در شخصیت من شده است. اغلب عادت‌های او را من هم دارم، موقع فکر کردن روی میز ضرب می‌گیرم، می‌توانم روزمرگی‌های خسته‌کننده را به منبع انرژی‌ام برای روز بعد تبدیل کنم، می‌توانم بنویسم، ترجمه کنم، کتاب بخوانم. می‌توانم شرایط بد مالی را از سر بگذرانم. و می‌توانم مسائل را چندان جدی نگیرم (که گاهی باعث می‌شود راه‌حل‌ها راحت‌تر پیدا شوند). تاثیرات منفی هم بوده. البته که بوده. اما مساله این است که اینها همه را او به من یاد داده است. یا بهتر است بگویم: اینها را من از او یاد گرفته‌ام، گرچه به ظاهر در حاشیه بوده و هنوز هم هست.

فکر می‌کنم هیچ چیزی برای بچه‌ها در حاشیه نیست. پدری که شب به شب از سر کار برمی‌گردد و بچه را کتک می‌زند، پدری که روزی دو بار از اتاقش بیرون می‌آید، پدری که حقوق ماهیانه را تمام و کمال به مادر کارت به کارت می‌کند و بعد محو می‌شود، و تمام پدرها (و قطعاً مادرها)ی دیگر، نقشی پررنگ دارند. نمی‌گویم تاثیری همواره مثبت روی بچه‌ها می‌گذارند، حتی به نظرم خیلی وقت‌ها چوب نبودن‌شان را خورده‌ایم و می‌خوریم و خواهیم خورد. حرفم این است که آنها حتی با نبودن‌شان هم تاثیر می‌گذارند. و تاثیری عمیق.

مثلِ هيچكس

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

بامداد

بابا هيچوقت خونه نبود، نه اينكه كلا نباشه، اما حضور كمى داشت، صبح ساعت سه بيدار مى‌شد و راه مى‌افتاد به سمت تهران كه بتونه به موقع سر كار حاضر باشه، شب هم تا مى‌رسيد ساعت نه بود و بلافاصله لباس‌هاش رو عوض مى‌كرد شام مى‌خورد و مى‌خوابيد. ساعت خاموشى خونه ما بعد شام خوردن بود و بدترين شب‌هاى زندگى من كه كابوسه و هنوز خرخره من رو گرفته. مجبور بودى سرجات كه توى پذيرايى بود و غير تو سه چهار نفر ديگه هم بودن هى وول بخورى و سعى كنى بخوابى و با سوال اينكه آينده چيه؟ بميريم كجا ميريم؟ خدا كيه؟ و هزارتا مثلش كه از كلاساى هر روز پرورشى نشات مى‌گرفت دست و پنجه نرم كنى و چشمات رو روى هم فشار بدى!

بابا هيچوقت حضور آنچنانى توى خونه نداشت ولى غول پدر بود! مامان مى‌گفت بذاريد شب باباتون بياد، واى اگه بابا بفهمه مى‌كشدتون، اگه به باباتون نگفتم و …! ترس از پدر بود، البته الان حق رو به مامان مي‌دم، خيلى دلم براش مي‌سوزه و مى‌دونم با مشكلاتى كه داشته مجبور بوده اين حرف‌ها رو بزنه. تمام اين‌ها بود و مهر بابا كه بدجور توى قلب من بود. مامان و مامان‌بزرگ من رو بزرگ كردن ولى هميشه اين باور رو داشتم كه خط تربيتى ما از سمت بابا به مامان ديكته می‌شده، شايد اگه مامان اجازه داشت خودش تصميم بگيره و يا در حداقل‌ترين حالت ممكن، مامان سهم خودش و بابا سهم خودش، همه چى خيلى بهتر میشد.

حالا من مادر هستم، دو سوم از شبانه‌روز بچه ها كنار من هستند و باقى رو با پدرشون مى‌گذرونن، و اعتقاد من بر اينه كه همسرم دخالتى توى تربيت بچه‌ها نداشته باشه، به اين معنى كه ببينه من چه قوانينى رو تعيين كردم، چه چهارچوب‌هايى رو گذاشتم و روش تربيتى من چطورى هست و اون هم از همون خط پيروى كنه، ولى همسرم قبول نمى‌كنه. نه اينكه من از ايشون بهتر مى‌فهمم، نه اينكه من اون والد بهتر هستم، اما به خيال خودم حق بيشترى دارم و اينطورى دوگانگى هم ايجاد نمی‌شه. نمى‌دونم چطور بايد احساس خودم رو بگم، اما به نظرم پدر بايد هميشه پدر باشه، يه جايگاه ويژه داشته باشه و در نهايت لزوم اونجايى كه ديگه حرف مادر برو نداره خودش رو نشون بده. بابا بايد رفيق بچه‌هاش باشه، بايد اون آغوش امن باشه، طورى كه فرزندانش وقتى بهش فكر مى‌كنن، به دور از ترس، گرم شن از اينكه مى‌دونن تكيه‌گاه قدرتمندى دارن.

پدرم قوی‌ترین مرد دنیا

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

نیمه شب

سخن از پدر و نقش اوست. برای من نقش او حاشیه‌ای نبود. کلاس اول که بودم یکی از کارهایی که به نظرم سخت می‌نمود بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت با آب، آن هم آب سرد بود. به مدرسه رفتن نیز سخت تر از بیدار شدن. تنها چیزی که مرا به بیدار شدن و مدرسه رفتن تشویق می‌کرد پدرم بود. او هرگز عصبانی نمی‌شد. کتک هم نمی‌زد. فقط می‌گفت‌: من ساعت هشت و نیم از خانه بیرون می‌روم. با عجله آماده می‌شدم تا همراه پدر از خانه بیرون بروم. دست در دست او راهی مدرسه می‌شدم. دستهایش بزرگ و قوی‌، اما نرم و گرم و خوش‌رنگ بود. در تمام عمرم دستی به زیبایی و قدرت دست‌های او ندیده بودم. دم در مدرسه که می‌رسیدم‌، با غرور و اعتماد به نفس خداحافظی می‌کردم و وارد حیاط مدرسه می‌شدم. بچه شلوغی نبودم‌. بهتر بگویم که پخمه بودم . هم از همکلاسی‌هایم کتک می‌خوردم و هم از خانم ناظم بداخلاق که به حرف بچه‌ها گوش کرده و گناهکارم می‌دانست و می‌زد. روزی که پدرم متوجه موضوع شد‌ به مدرسه‌مان آمد و نمی‌دانم به خانم ناظم چه گفت که خانم محترم بداخلاق رفتارش نسبت به من عوض شد.

از مادرم به شدت می‌ترسیدم‌. او بسیار مقرراتی بود و بر عکس پدر سخت کتک می‌زد. هر ثلث پدر برای گرفتن کارنامه‌ام به مدرسه می‌رفت و تا یکی دو تا از نمره‌هایم را مطلوب نمی‌دید‌، کارنامه را از مادرم پنهان می‌کرد و ازمن قول می‌گرفت که برای ثلث بعد بهتر درس بخوانم. مادرم هم نمی‌دانست که به من کارنامه داده‌اند یا نه. این فداکاری پدر سبب می‌شد که خوب درس بخوانم و از خجالت‌اش دربیایم. (‌البته بعدها فهمیدم که مادرم از ماجرا خبر داشت و با پدرم مشورت کرده‌اند که با این وسیله ما بچه‌ها را شرمنده کنند که به نظر من روش بسیار خوبی بود.)

بزرگ که شدم ‌در مقابل اشتباهی که کردم التماس کرد که هر کسی مرتکب خطا می‌شود . هیچ کسی پیامبر نیست دخترم. من که پدرت هستم تو را می‌بخشم. از خر شیطان بیا پایین. اما من دلایلی داشتم و او خوب می‌دانست که چه می‌کشم و مرا تشویق به صبر می‌کرد. تا حدودی هم موفق شده بود‌، اما من جوان بودم و شلاق بی‌رحمانه شماتت و سرزنش خانواده و جامعه جان و دلم را سوزاند و بالاخره تسلیم انتخاب غلط یعنی مسکن موقتی زندگی تلخ شدم و قامت استوار پدرم را شکستم. گویی که هنگام بله گفتن صدای شکستن استخوان‌هایش را شنیدم.

سال‌ها با رنج و دشواری گذشت و پدر همراه با من گریست. می‌گویند مرد نمی‌گرید‌، اما من اشک‌های پدر را که بی‌صدا و مظلوم بر گونه‌اش می‌ریخت دیدم. سرانجام قفل بسته خانه همسری را شکسته و گریختم و او تهدیدم کرد ‌که با شکنجه پدرم ‌تلافی خواهد کرد. پدرم اما گفت: چه شکنجه‌ای بدتر از این که فرزندت‌، جگرگوشه‌ات را در حال رنج کشیدن ببینی؟ کاری را که شروع کردی به پایان برسان. پدرم به خاطر من از خانه‌اش ، از دار و ندارش گذشت. افترا و دروغ را تحمل کرد و نجاتم داد.

این چنین بود که پدر درگذشت و از خود نامی نیک و دلی مهربان بر جای گذاشت. یادش همچون تندیس شیر قهرمانی در بهترین قسمت دلم می‌درخشد.

پدر و مادر شما متهم نیستید! مسئول هستید.

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

شبانگاه

دبستان که می‌رفتم دوستی داشتم که بچه یازدهمِ خانواده بود. درس نخوان بود. هر وقت موقع اومدنِ اولیا به مدرسه بود، زنِ برادرش می‌آمد. یک روز معلم مان سر کلاس بهش گفت: «اصلا بابات می‌دونه کلاسِ چندم هستی؟» او هم گفت: «اصلا بابایِ من نمی‌دونه که من هم بچه‌اش هستم.»

الگوی زندگی سنتی در ایران این گونه است، پدر هزینه‌ها را تامین می‌کند و مادر مسئول مراقبت بچه‌ها است، گویی پدر، مادر را استخدام کرده است تا در قبال هزینه‌های بچه‌ها، مادر مادری کند. هر اتفاقی هم که برای بچه‌ها رخ دهد، مادر پاسخگو است و همه تقصیرها به عهده‌ی وی است.

در این الگو پدر نقش حاشیه‌ای ندارد و نقشش به  یک اسپرم و تامین‌کننده هزینه‌ها تقلیل می‌یابد. در این الگو اغلب پدر نمی‌داند بچه‌ها چه می‌کنند، چه مشکلاتی دارند، چه اهدافی دارند. با یک پدر بیولوژیک هیچ تفاوتی ندارند… اغلب زود پیر و زمین‌گیر می‌شود و سالیان درازی در بستر بیماری به سر می‌برد و از بچه‌ها، انتظار مراقبت و محبت دارد. چرا؟ چون بچه‌ها را بزرگ کرده‌اند، یعنی بزرگ کردن بچه‌ها کافی است. اتفاقی که مشمول گذر زمان است تبدیل به بزرگترین رسالت پدر می‌شود.

اما زندگی کنونی در ایران این الگو را نمی‌پذیرد. البته این عدم پذیرش به معنای عدم وجود این الگو در ایران نیست. الگوی مورد پذیرش زندگی کنونی حضور و مسئولیت‌پذیری پدر و مادر همزمان است. در زندگی کنونی نقش والدین در تربیت بچه‌ها ارتباطی با جنسیت ندارد و در کلیشه‌های جنسیتی نمی‌گنجد.

من بچه ندارم ولی اگر روزی مادرِ یک دختر شوم ترجیح میدهم کلیات مسائل مربوط به پریود را ابتدا پدرش برای او بگوید و سپس من به همراه پدرش جزییات را بگویم. تصور اینکه دخترم پریود را امری زنانه بداند و فکر کند آن را باید از مردانِ زندگی‌اش پنهان کند برایم آزار دهنده است.

ضرورت حضور

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

شامگاه

به این موضوع می‌شه از دو زاویه مختلف نگاه کرد. حالت اول با نگاه به ساختار جامعه و نقش‌های تعریف شده، و حالت دوم بررسی موردی مردها. دسته خاصی از پدرها که به عمد خودشون رو در حاشیه قرار میدن و هیچ ترجیحی برای مشارکت در موضوعات مربوط به خانواده ندارن.

در حالت اول با توجه به عامه مردم ایران، بدون هیچ تردیدی پدر کمتر از مادر با بچه وقت می‌گذرونه و این موضوع بیشتر از اینکه ناشی از انتخاب باشه، در نتیجه جبر اجتماعی و ایفای نقش پدر بعنوان تامین‌کننده نیازهای خانواده‌ست. توی ساختار سنتی همیشه این پدره که نان‌آور محسوب می‌شه. هشت ساعت در روز هم که سر کار باشه، یعنی مادر هشت ساعت بیشتر با بچه وقت گذرونده و رل اصلی‌تری داشته. پس انتقال وقایع اون هشت ساعت به بچه از کانال مادر صورت می‌گیره. بنابراین خواهی‌نخواهی پدر مسائل مربوط به بچه رو غیرمستقیم دریافت کرده. حالا بماند که چقدر از این اخبار بین بچه و مادر باقی می‌مونن و هرگز به پدر منتقل نمیشن و به این شکل پدر هرگز در هسته مرکزی اون چه اتفاق افتاده قرار نمی‌گیره. از طرف دیگه در حاشیه قرار گرفتن پدر ربط مستقیمی داره به سطح درآمد خانواده. هر چقدر خانواده از نظر اقتصادی ضعیف‌تر باشن پدر بیشتر به حاشیه رونده می‌شه، چون تامین نیازهای اولیه خانواده وقت و توان بیشتری ازش می‌گیره. توی این وضعیت نمیشه پدر رو به خاطر داشتن نقش حاشیه‌ای در تربیت فرزند شماتت کرد. چون کافیه بار تامین معیشت خانواده رو از دوش مرد برداریم و روی دوش زن بذاریم. اونوقت وضعیتی معکوس خواهیم داشت، پدر بعنوان کسی که بیشترین ساعات روز با بچه در ارتباطه، نقش اصلی رو خواهد گرفت و مادر به حاشیه رونده می‌شه.

حاشیه‌ای بودن نقش پدر جایی ناخوشایندی خودش رو به رخ می‌کشه که پدر خواسته و داوطلبانه از تمام مسئولیت‌هاش کنار می‌کشه. من مرد این جوری زیاد دیدم. مردایی که فکر می‌کنن تلف شدن و زود ازدواج کردن و الان وقت خوبیه که از ته‌مونده سال‌های جوونیشون استفاده کنن، مردایی که فکر می‌کنن با دادن پول همه مشکلات رو حل کردن و اصولا وقت زیادی برای رسیدگی به زندگیشون ندارن، مردایی که نگاه از بالا به پایین به زن و زندگی دارن و زن رو موظف به رسیدگی به همه کارهای خونه و خانواده می‌دونن، مردایی که تمام جلال و جبروتشون در نرینه بودنشون خلاصه می‌شه و با تکیه به مسند قدرت و فرمان دادن‌های ملوکانه، به جای توجه کردن به دیگران انتظار دارن مرکز توجه باشن. متاسفانه من حرف زیادی در این مورد ندارم بنویسم، شاید چون بارها و بارها در این مورد صحبت کردیم، شاید چون نمی‌خوام یک تنه به قضاوت بشینم… یا شاید هم دارم عامدانه از زیر بار نوشتن در این مورد درمی‌رم…

و اما در مورد تجربه خودم بعنوان زنی که دست تنها بچه‌هاش رو بزرگ کرده باید بنویسم ممکنه تا پایان سال‌های دبستان مادر ایفاگر نقش اصلی در تربیت فرزند باشه، اما با ورود به سال‌های نوجوانی نقش پدر پر رنگ‌تر و پر رنگ‌تر می‌شه… این موضوع زمانی اونقدر مهم می‌شه که حتی در دل مادر مستقلی مثل من هم هر لحظه این حسرت جوانه می‌زنه که حتی حضور مستقیم همیشگی هم نه… فقط کاش پدرى – شايسته پدر خطاب شدن- بعنوان الگو توی زندگی این بچه وجود داشت.

آتش بدون دود

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

غروب

یکی از دلنشین‌ترین لحظات کودکی من، وقتی بود که بابا می‌نشوندم که با هم شاهنامه بخونیم. یک خط من می‌خوندم و یک خط بابا. یک مصرع من و یک مصرع اون. گاهی در مورد معنی کلمات صحبت می‌کرد با من و بیشتر از این، اجازه می‌داد داستان رو بفهمم. بعد کاری می‌کرد که برای من ِ گوشه‌گیر گریزان از جمع مثل مرگ بود: توی جمع غریبه‌ها و دوستاش، می‌گفت دخترم فلان داستان از شاهنامه رو تازه خونده. تعریف کن. من مجبور بودم جلوی غریبه‌ها حرف بزنم. کاری که ازش متنفر بودم. خجالت درونم ریخت. به جای زنانگی و ملاحت هم، یاد گرفتم چطور تند فکر کنم. سریع تصمیم بگیرم و کوبنده پیش برم. الان گاهی که جلوی یک جمعیت سخنرانی می‌کنم هنوز گاهی از درون عرق می‌کنم.

بزرگتر که شدم، هر بار کاری رو حتی محض تفریح انجام دادم، زیاده از حد من رو جدی گرفت. به طور واضح بیان می‌کرد این تصمیم سختیه اما چون فلانی تصمیم گرفته، پس حتما انجامش می‌ده. بارها شنیدم چقدر به تخس بودن‌ها و سرکشی‌هام افتخار کرده و همین، منجر شد بعضی پروژه‌ها و قدم‌های خیلی سخت زندگی رو فقط به خاطر چشم‌های پرغرور اون تا چند سال همچنان پیگیری کنم.

من دوست داشتم تمام اتفاقات رو با جزئیات برای هر کسی که گوش می‌داد تعریف کنم. بابا با دقت گوش می‌کرد. اسم تمام دوستان دختر و پسرم رو می‌دونست. از تمام پروژه‌هام اطلاع داشت. لازم نبود ازم سوال بپرسه. من حرف می‌زدم و اون شنونده‌ی خوبی بود.

یک عادت بدی داشت که من خیلی دوستش داشتم. سیگار می‌کشید. مامان تقریبا آسم داشت و بابا برای سیگار کشیدن یا می‌رفت تو آشپزخونه و در رو می‌بست که دود وارد خونه نشه و یا بعدها می‌رفت توی بالکن. در سکوت سیگار می‌کشید و من در عرض چند ثانیه بهش خودم رو می‌رسوندم و شروع می‌کردم حرف زدن. مشورت می‌کردیم، تبادل نظر می‌کردیم، اخبار رو به هم می‌گفتیم و در جریان زندگی هم قرار می‌گرفتیم و من شکل می‌گرفتم. اینجا بزرگتر شده بودم و دیگه فرصت با هم بودن راه مدرسه رو نداشتیم. بعد یک روز تصمیم گرفت برای سلامتی مامان دیگه سیگار نکشه. بند بینمون پاره شد. من هنوز دلم برای اون دقایق دوتایی تنگه.

پدر توی زندگی من هیچ وقت نقش حاشیه‌ای نداشته. خود متن بوده. اصل و واقعی. من بارها به شوخی و تکرار و تعارف از اطرافیانم شنیدم که چقدر شبیه پدر هستم. چقدر شبیه اون فکر می‌کنم و چقدر یادآورشم. اینها برام قشنگن. همین که دختر پدر هستم. تلخیش اما، وقتیه که زن بودن من تا سال‌ها شبیه قرائت پدرم از زنانگی بود. من مجبور شدم بخش به بخش زنانگیم رو از نو پس بگیرم. دختری که پدرش بزرگش کنه و جای خالی قدرت و انرژی مادر در تربیتش دیده بشه، می‌تونه خیلی موفق باشه و شمشیر خیلی تیزی در نبردهای زندگی توی دستاش نگه داره. اما برای زن بودن، باید دوچندان وقت بذاره و تلاش کنه.

.

مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

عصر

همسر سابق من خود خود حاشیه بود.

در دوران بارداری‌ام به خاطر اذیت و آزارهای او دچار افسردگی شدم. روانپزشک برایم دارو تجویز کرد ولی تنها واکنش او این بود که اگر ببینم لب به دارو زده‌ای خودت میدانی. از همان جا به حاشیه رفت. از همان شب‌های بارداری که از ترس اینکه بیشتر اذیتم نکند جرات نداشتم دارو بخورم و شب‌ها با موزیک مدیتیشن می‌کردم تا بچه‌ام سالم به دنیا بیاید و او در اتاق خوابمان را بسته بود و صدای خر و پفش دنیا را برداشته بود.

بچه که به دنیا آمد اتاقش را از ما جدا کرد. می‌گفت من نان‌آور خانه هستم و باید خواب کافی داشته باشم. ده ساعت در شبانه‌روز در اتاق بغلی می‌خوابید و من در این اتاق هر دو ساعت یک بار از خواب بیدار می‌شدم تا به بچه شیر بدهم. نان‌آور خانه البته در همان دوران هم چون حقوقش کفاف دخل و خرج خانه را نمی‌داد تقریباً دو سوم از حقوق من را هم می‌گرفت تا به زخم زندگی بزند.

بچه که بزرگ‌تر شد تمام هم و غمش این بود که طبق تعالیم اسلام به بچه دو ساله شنا و سوارکاری و تیراندازی آموزش بدهد. مهم نبود که بچه دو ساله بیشتر احتیاج داشت توسط پدرش در آغوش کشیده شود و بوسیده شود. اگر با پسرمان به شهربازی یا مرکز خریدی می‌رفتیم بعد از یک ربع سرش را با گوشی‌اش گرم می‌کرد و هر دو دقیقه یک بار غر می‌زد که برویم، من دیرم شده است.

وقتی وارد خانه می‌شد هیچوقت نمی‌آمد بچه را بغل کند و ببوسد. پسرم با صدای در، نگاهش به سمت در می‌رفت و وقتی در باز می‌شد منتظر بود تا بابا بیاید و بغلش کند. ولی بابا فقط خیره به پسر نگاه می‌کرد و معتقد بود که اول باید پسر سه ساله‌اش به او سلام کند. اگر پسر سلام نمی‌کرد بابا هم مستقیم به سمت آشپزخانه می‌رفت تا آبی بخورد و بعد هم به اتاقش برود تا ساعت‌ها سرش به لپ‌تاپ گرم باشد. معتقد بود بچه اگر کتک هم بخورد چیزیش نمی‌شود و مگر من که این همه از پدر و مادرم کتک خوردم چیزیم شده است؟!

اگر خواستید روزی مطلبی در مورد نقش حاشیه‌ای پدر در تربیت فرزندان بنویسید کافی است یک جوری به اعماق مغز من بروید و پرونده‌های دو سه سال اخیر را ورقی بزنید. مطمئناً دست پر بر خواهید گشت.

دانای کل یا شخصیت فعال

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

بعد از ظهر

نمره بیست را به عشق این می‌گرفتم که پدرم امضای پیچیده و زیبایش را پای آن بیندازد و با دست‌خط شگفت‌انگیزش اسمش را بنویسد زیر امضایش. وقت‌های انشاهای سخت هم که مادرم دیگر زمان کافی برای رویاپردازی نداشت، می‌فرستادمان سراغ پدر یا وقتی‌ که تمرین‌های انگلیسی‌مان زمین می‌ماند و تکیه بر اطلاعات تمیز و قوی پدر واجب بود.

غیر از این‌ها، سایه تصمیمات قوی و نامعلومش هم بود. مثلا وقت‌هایی که دسته گلی به آب می‌دادیم یا تصمیمی می‌گرفتیم که آینده‌اش ناروشن بود، مادر می‌گفت:« خودت می‌دونی اما اگه پدر خوشش نیاد چی؟» و ما یاد می‌گرفتیم برویم توی ذهن پدر و فکر کنیم اگر بچه‌مان این‌کار را بکند با او چه می‌کنیم.

حالا خواهرزاده پنج ساله‌ام تمرین‌های پیش‌دبستانی‌اش را با پدرش انجام می‌دهد. کاردستی باهم می‌سازند و نقاشی می‌کشند گاهی مادرش نقاشی را می‌کشد و او با پدرش رنگ می‌کنند، شکل‌ها را مادرش از توی روزنامه می‌برد و او با پدرش می‌چسبانند و کلاژ درست می‌کنند.

به نظرم همه چیز به زمان بر می‌گردد. پدرهای آن‌وقت‌ها زمان کمتری در خانه بودند و نقش‌شان شده بود دانای کل داستان‌ها. حالا بیشترِ مادرها همان قدر بیرون خانه‌اند که پدرها، و طبیعی است که شخصیت‌های مدرن داستان، دست به دست هم داستان را پیش ببرند. حالا پدرها نزدیک‌ترند و آن قدرت جادویی را ندارند اما در عوض بچه‌ها پُرند از خاطرات خرابکاری با پدرها.

دروغ چرا؟ گاهی دلم می‌خواهد خواهرزاده‌ام هم بتواند برود توی ذهن پدرش، به نظرم فکر کردن به جای آدم بزرگ‌ها به اندازه تبدیل کردن آشپزخانه به ویرانه با پدر، لذت‌بخش است.

پدر تمام‌وقت

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

نیم‌روز

خيلى باهوشه، ولى هيچوقت بقيه رو پايين‌تر از خودش نميدونه. با حوصله‌‌ست، هم با من و هم با پسر چهارساله‌مون. ساعت‌ها با هم بازى ميكنن و راجع به جنگ ستارگان و بقيه موضوعاتى كه من تقريبا هيچى ازشون نمی‌دونم حرف می‌زنن.

با هم می‌رن سوپر ماركت خريد مي‌كنن و هله‌هوله مي‌خورن. آخر هفته‌ها باهم فوتبال بازى می‌كنن و با كمک هم حياط رو تميز میكنن. زمستون‎ها هم، صبح هاى برفى پاروى كوچک و بزرگ مياد بيرون و جلوى در خونه‌مون و اون یکی همسايه‌مون كه پيره رو با هم پارو میكنن. وقتى تنها بيرون می‌ره هميشه يه چيزى براى پسرمون مياره. حتى شده يه شيرينى. با هم فوتبال می‌بينن و روى مبل بالا پايين می‌پرن.

نمی‌گم هيچوقت عصبانى نمی‌شه، ولى وقتى صداش يكم بلند می‌شه می‌دونم كه حتما پسرمون كار عجيب غريبی كرده و يا يه چيزى كه صد بار بهش گفتيم رو گوش نكرده. ولى بيشتر موقع‌‎ها وقتى صداش رو بلند می‌كنه كه پسر كار خطرناكى كرده يا با برادر نوزادش با ملايمت رفتار نكرده.

با پسر نوزادمون هم رابطه عاشقانه داره. ساعت‌ها بغلش می‌خوابه و بوش می‌كنه. وقتى كار جديدى می‌كنه، هيجان‌زده می‌شه. باهاش اقو بقو می‌كنه و آواز می‌خونه. به من می‌گه كه حسودى می‌كنه كه من اينقدر با پسر كوچكمون وقت می‌گذرونم و اى كاش او هم می‌تونست تمام روز باهاش باشه.

شب‌ها وقتى با هم تنهاييم از نگرانى‌هاش برام می‌گه. از دنيايى كه بچه‌هامون توش زندگى خواهند كرد و اينكه بايد چه كارهايى براشون بكنيم و چطور بارشون بياريم كه آينده خوبى داشته باشن. دوست داره يادشون بده كه به فكر مردم فقير باشن و با همه مهربون باشن. از صميم قلب ناراحت ميشه وقتى پسرمون با بچه ديگرى بدرفتارى می‌كنه.

وقتى صبح از خواب بيدار می‌شيم، اول پدر و مادريم و در حاشيه زن و شوهر و كارمند و فرزند و …

در حاشیه‌های طفلکی

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

پیش از ظهر

من در یک محیط پر مادرِ کم پدر، بزرگ شده‌ام. همان اندک پدران اطرافم هم در حاشیه نبودند. مثلاً آن وقت‌ها خیلی مد نبود که پدرها بروند دنبال دخترهاشان، یا حداقل دم در مدرسه ما فقط مادرها بودند و تک و توکی پدرِ در ماشین نشسته. همسایه ما فرق داشت، می‌آمد قاتی مادرها همان جلوها می‌ایستاد و تا دخترش را در درگاه مدرسه می‌دید دست تکان می‌داد و بغل و بوس و اینها! یا آن موقع که سریال‌های تلویزیون همه پر از پدرهای نان‌آورِ بی‌اعصابِ حاشیه‌نشین بود، همسایه ما پشت دوچرخۀ دخترش را می‌گرفت و هی از این سر به آن سر کوچه می‌دوید تا او رکاب زدن یاد بگیرد. تازه گاهی به من هم تعارف می‌زدند که تو هم بیا. بقیه پدرهایی که اطرافم می‌دیدم هم همینطور بودند. من که در خانه‌شان نبودم، ببینم روزی چندبار دماغ بچه‌شان را پاک می‌کنند. ولی می‌دیدم که کلاس زبان، شنا، وزرش می‌بردند و می‌آوردند، همیشه برای پارک و بازی آماده بودند، بغل‌دستی بچه را که دیروز پاک‌کنش را تکه کرده بود می‌شناختند، یک پای بزن و بکوب شب تولد بودند، در سفر حواسشان به رخت و خورد و خواب و رفتار بچه‌شان بود. یادم است در مهمانی‌ها فرقی نداشت یا یک مادر یا یک پدر می‌آمد، برای ما بازی‌ای اختراع می‌کرد که هم طولانی باشد، هم بزرگتر لازم نداشته باشد، هم سر و صدای زیادی تولید نکند که آنها بتوانند تا آخر مهمانی ما را به حال خودمان بگذارند و خودشان بروند پی حرف‌های خیلی مهمشان. فقط مادرها نبودند، بلکه پدرها هم برای بهترین مدرسه، یا دکتر و درمان مشورت می‌کردند. یکی از پدرها که اینقدر در متن تربیتِ نه تنها بچه‌های خودش که چندتایی دیگر هم حضور مفید و حمایت‌های روانی داشت که، پارسال که عمرش به دنیا نماند، بین ما سر اینکه بیشتر بابای کداممان بوده دعوا شد! البته در مدرسه بین تعریف همکلاسی‌ها از بابام اینجور مامانم اونجور، بودند بچه‌هایی که پدرانشان جایی در خاطرات شیرینشان نداشتند.

به حاشیه و متن در تربیت فرزند فکر می‌کنم که این حاشیه کجاست؟ مگر تربیت فرزند غیر از همه اینهایی‌ست که آن پدرها درش دخیل بودند؟ مگر بچه‌هایشان از جای دیگری غیر از همین همراهی‌ها و بازی‌ها، آموزش‌های فردی و اجتماعی دیدند و امروز همان پدرها با غرور و خوشبختی همه‌جا تعریفشان را می‌کنند. اگر این متن زندگیست، چقدر این پدرهای در متن بوده خوشبختند! چه غرور جاری در نگاهشان قشنگ است! آنهایی که تصمیم می‌گیرند در حاشیه بمانند، یا طبق تربیت و فرهنگشان خودشان را فقط کیف پول و چوب فلک می‌بینند، و بلد نیستند یا نفهمیدند یا نخواستند این نقشِ ناقص را کامل کنند، چه ظلم بزرگی در حق خودشان می‌کنند. عشق و حال بچگی کردنِ دوباره را که از پدر-مادر بودن بگیری، دیگر چه می‌ماند جز شستن سر و ته بچه، خرج نان و آبش، مسئولیت سلامت و زنده‌ماندش؟ حاشیۀ بچه‌داری همه‌اش اخ و تف و دردسر است. در متنِ بزرگ کردنش است که آدم یاد می‌گیرد، بزرگ می‌شود، دوباره بچگی می‌کند و لذت می‌برد. هرچه اتفاق قشنگ می‌افتد، همان وسط‌هاست. چه طفلکی‌اند پدرانی که در حاشیه می‌ایستند و ذل می‌زنند و هیچ حسی در نگاهشان نیست جز شاید حس غروری کاذب که شلنگ‌انداز معرکه از تخم و ترکه من است.

باید مادر باشی تا بفهمی

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

صبح

مادر شدن اتفاق بزرگی است. یک تجربه منحصر به فرد در زندگی هر زنی. انگار یکبار دیگر متولد می‌شوی. احساس اینکه قلب دیگری جز قلب خودت در درونت می‌تپد خیلی خوب و شیرین است. اصلا حامله شدن، از همان لحظه که دو خط آبی روی نوار سفید بیبی چک ظاهر می‌شوند تا لحظه‌ای که موجود کوچک و صورتی پیچیده در ملافه را در آغوش می‌کشی در قلب زن یک معجزه به وجود می‌آورد. اینها همه درست است اما من هرگز نتوانسته‌ام با این جمله کنار بیایم که «باید مادر باشی تا بفهمی». جمله‌ای که فقط باعث می‌شود آدمی که مادر نیست و شاید پدر باشد خودش را در برابر اتفاق رخ داده خلع سلاح شده ببیند. مسلما یک پدر هرگز نمی‌تواند مادر شود اما در مقام و جایگاه خودش نقش تعیین کننده‌ای دارد. چطور؟ عرض می‌کنم!

من تجربه مادر شدن را از سر گذرانده‌ام. هر چقدر هم تلاش می‌کنم نقش همسرم را در مواجهه با بچه‌ای که متعلق به هر دوی ما بود حاشیه‌ای قلمداد کنم موفق نمی‌شوم. از بیداری‌های پابه‌پایش در شب بیداری‌ها و بیقراری‌ها تا هیجان بی‌اندازه‌اش پیش از به دنیا آمدن فرزند که گاه حتی بیشتر از من بود. نقش پدرم را در تربیت خودمان هم همینطور و هی خیالم می‌رود پی باقی مردهای فامیل و می‌بینم نه، اصلا هیچوقت نقششان حاشیه‌ای نبود.

در خانه‌مان سه دختر بودیم و دو پسر. من، برادر بزرگ و خواهر کوچکم شبیه مادر بودیم. خواهر و برادر دیگرم شبیه پدر بودند. در این ماجرا ما کاره‌ای نبودیم اما در عوض کاراکترهای اخلاقیمان به مرور شکل می‌گرفت و مشخص بود که در بزرگ شدن و شکل‌گیری شخصیت‌های ما پدرم نقش پررنگی دارد. برادرهای من از کودکی پا به پای من و خواهرم در کارخانه به مادرم کمک می‌کردند چون از کودکی شاهد کمک‌های بی‌دریغ پدرم به مادرم بودند. ما هرگز به خودمان، همدیگر و دیگران دروغ نگفتیم چون قهر پدر به واسطه دروغ گفتن تنبیهمان بود و این می‌توانست بدترین اتفاق روزگار برایمان باشد. خیلی چیزها هست که به واسطه حضور پدر آنها را فراگرفتیم و با خودم فکر می‌کنم چه خوب که پدر فقط مرد بیرون از خانه نبود. که صبح برود سر کار و برگردد و خرج و مخارج را بپردازد و بگوید بقیه‌اش با مادرتان.

راستش را بخواهید برای فهمیدن اینکه بچه را باید درست تربیت کرد، برای فهمیدن اینکه تنبیه بدنی به بهانه تربیت بچه‌ها غلط است، برای فهمیدن اینکه نگاه بچه‌ها به وقت یادگیری مهارت‌های اجتماعی به هر دو نفر والد است، اصلا نیازی نیست حتما زاییده باشید. فرقی هم نمی کند مادر باشید یا پدر. هر دوی این اسم‌ها بار سنگین مسئولیت را بر دوشتان می‌گذارند؛ به یک اندازه. صرفا چون مادرها زمان بیشتری را با کودک می‌گذرانند نباید باعث شود بیش از پدران احساس مسئولیت کنند و نباید پدران را برای کنار کشیدن از تربیت فرزندانشان مجاز می کند. پدرها نقش کلیدی دارند… درست به اندازه مادرها.

بچه، سرجاهازی مادر  

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

سپیده‌دم

بچه که چند ماهش بود قرار شد با دوستی بریم کافه دو تایی. گفت بچه رو بذار پیش باباش. گفتم بلد نیست درست بغلش کنه، فکر می‌کنی از عهده‌ی عوض کردن و شیر دادنش بربیاد؟ گفت مگه تو بلد بودی اینا رو تا بچه به دنیا اومد؟ یاد گرفتی از سر نیاز، باباش هم یاد می‌گیره. یاد گرفت. نه اونجوری که من این کارها رو انجام می‌دادم یا اونجوری که دیده بودم مامانم یا باقی زن‌های فامیل انجام می‌دن، ولی مدل خودش تونست بابای مسوول بچه باشه. در برهه‌ای زمانی، بابای بچه بیشتر روز سر کار بود و منِ مامان وقت بیشتری رو با بچه می‌گذروندم. همین شد که حس کردم نقش من از نقش باباش مهم‌تره. نقش پدر حاشیه‌ای به نظرم می‌اومد. «به نظرم می‌اومد.» بگذریم از اینکه این خودِ مادر-مهم-پنداری یه حس دوگانه بود، یعنی از طرفی احساس مالکیت می‌کردم نسبت به بچه و هیچ حقی برا باباش قایل نبودم یه وقت اگه حسی مشابه بروز می‌داد، و از اون طرف شاکی بودم که مگه بچه سرجاهازی منه که فقط من ام که وقتی می‌خوام جایی برم باید با باباش چک کنم ببینم می‌تونه مراقبش باشه یا نه. یه جورایی من دوست داشتم نقش پدر حاشیه‌ای باشه، و نباشه.

این حس کودکانه که «من» مرکز دنیام و همه چی رو می‌تونم کنترل کنم گاهی چنان می‌گیردم که یادم می‌ره من نیستم که تعیین می‌کنم نقش کی در کجا بیشتر یا کمتر باشه. یه روز وقتی سر میز غذا نشسته بودیم متوجه نقش «حاشیه‌ایِ» پررنگ باباش شدم. من آدم جدی‌ای‌ام. شوخ طبعی در من خیلی کم‌رنگه. در عوض بابای بچه از هر چیزی می‌تونه یه موقعیت طنز بسازه. وقتی بچه کوچیکتر بود بهش یاد داده بودم وقتی از چیزی نگرانه، استرس داره یا ناراحته (هر گونه حسی که اذیتش می‌کنه) برای خودش خیال‌پردازی کنه و موقعیتی آرامش‌بخش برا خودش تصور کنه. اون روز سر میز غذا متوجه شدم مدتیه بچه وقتی در وضعیت سختی به نظر خودش گیر می‌افته به طنز می‌کشدش. و از اونجایی که مادر جدی همیشه براش از تفاوت مسخره کردن و لطیفه‌گویی گفته بوده، چنان طناز شوخی می‌کنه پسر! واقعیت اینه که بچه‌ها تصمیم می‌گیرن، خودآگاه یا ناخودآگاه، که چه کسی تا چه اندازه تو شخصیتشون تاثیر بذاره. و اینو هر چی بزرگ‌تر می‌شن و بی‌پرواتر خودشونو نشون می‌دن، بیشتر هویدا می‌شه. نقش پدر هیچ حاشیه‌ای نیست.

جیم‌فنگ

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

سحرگاه

سال‌ها پیش مقاله‌ای خواندم که در آن از کودکان تک والد می‌گفت که چه کودکان درست و مطلوب و موفقی هستند و در بعضی مواقع حتی موفق‌تر از کودکان دو والد. خب، من البته آمار خاصی از این مورد ندارم. منظورم آمار دقیق و در دسترس است. اما اطرافم  را نگاه می‌کنم که پر از کودکان تک والد است و اصولا کودکان موفق‌تری هستند، و غالبا نقش تربیت را مادر به عهده دارد، یک جورهایی مقاله را قبول می‌کنم. من البته اصلا قصد رد و یا ترویج این مقاله را ندارم، من صرفا دیده‌هایم را مکتوب می‌کنم. اما آنچه مهم است معمولا سردرگمی والدین (پدر و مادر) در تربیت کودکان است که اصولا به دلیل عدم تفاهم تربیت درستی از کار درنمی‌آید. پدر معمولا نقش نان‌آور را دارد و  مادر نقش مدرس که معمولا وقتی به بن‌بست می‌خورند  این مادر است که بازخواست می‌شود که چرا چنین شده و چرا چنان شده و دیگر هیچ کس از آن پدری که آن گوشه ایستاده و خود را استتار کرده و فقط شب به شب آمده، سوالی نمی‌پرسد. حالا حساب کنید زن شاغلی که باید نقش تربیت کودک را هم به عهده بگیرد. در واقع مشکل از آنجا شروع می‌شود که تقسیم وظایف اتفاق نیفتاده و هیچ چیز جای خودش نیست. مادر هم کار می‌کند هم خانه‌داری و هم تربیت و پدر فقط کار می‌کند و شاکی هم خواهد شد که فلان روز چرا فلان اتفاق افتاده و این از کم‌کاری مادر است. اما  کودکی که تک والد باشد تکلیف خود را می‌داند. پس نه دچار خلط تربیت می‌شود و نه از کوباندن و تحقیر کسی، از آن اتفاقی که احتمالا خودش مسبب اش بوده شانه خالی می‌کند.

متاسفانه بعضی از پدرها، پدرهای کافی‌ای نیستند. که پدر بودن را فقط در سیر کردن شکم بچه‌ها می‌دانند و لاغیر. و یا سهم‌شان از پدر بودن شرکت در جلسات اولیا و مربیان مدارس است آن هم در شرایطی که حتما نام پدر قید شده باشد، و البته آن هم یک ربع بیشتر نمی‌نشینند  و دائم ساعت را نگاه می‌کنند تا جیم‌فنگ بزنند. این است سهم پدر بودنشان، که دائم در حال جیم‌فنگ زدن هستند، چه در خانه، چه در مدرسه.

نقش پدران ایرانی در تربیت فرزندان

«نقش حاشیه‌ای پدران ایرانی در تربیت فرزند»

مهمان هفته: سعید مقیمی

در دوره‌های حیات بشر پیش از عصر كشاورزی و در دوران شكار و دامپروری و كوچ‌نشینی انسان به نظر می‌رسد كه در خانواده‌ها عمدتا فرزند مادینه بطور سنتی در کار تیمار حیوانات اهلی خانواده یا ایل (و دوشیدن شیر و فرآوردن محصولات دیگر از جمله ماست و دوغ و غیره) و فرزند نرینه در کار جنگاوری و شکار و آماده‌سازی دام مذبوح از جمله کندن پوست و خرد کردن گوشت برای وعده‌های غذایی خانوار بوده‌اند و روایت‌هایی بعضا مدعی هستند كه کارکرد جنسیت‌های پسر  و دختر مبنای قرارداد اجتماعی در نام‌گزینی هر جنس واقع شده است.

به تبع این کارکرد گمان می‌رود که نقش پدران در تربیت و آموزش پسران اساسی و پایه‌ای تلقی گردد و در تربیت دختران نیز مادران نقش عمده را ایفا می‌كرده اند. همینطور نظریاتی وجود دارد كه ادعا می‌کنند که پیش از دوران کشاورزی، مردسالاری در جوامع بشری آنچنان استیلا و قوام نیافته بوده که در دوره‌های بعدی یعنی کشاورزی و صنعت‌گری (شهرنشینی) در جوامع تثبیت گردید. بنابراین شاید که نقش مادران و زنان در این اجتماعات بدوی بیش از سایر ادوار زندگی بشر بوده و به تبع آن نقش تربیتی فعال‌تری در دختران و پسران حتی داشته‌اند.

ساختارهای سنتی خانواده در ایران در دوره‌های پسینِ تاریخی به گمانم بیشتر حول محور پدر خانواده و اجداد پدری استوار بوده است، دست کم درمورد پسران خانواده که مستقیما از پدر و اجداد خود الگو می‌گرفته‌اند و ارث می‌برده‌اند و آنچنان که در نظام طبقاتی و اجتماعی هخامنشیان و ساسانیان مرسوم بوده پسر در شغل و جایگاه اجتماعی و حتی موقعیت‌های سیاسی جانشین پدر می‌شده است. با این اوصاف می‌توان نقش پدر را در تربیت و آماده‌سازی پسران خانواده بسیار نافذ و موثر دانست و چه بسا این رویه‌ها همپای سنت‌های مردسالار در لایه‌های اجتماعی و ساختارهای خانواده در ایران می‌تواند استمرار و تداوم یافته و حتی در خانواده‌ها و مناطق سنتی‌تر تا کنون نیز پابرجا مانده باشد.

با توجه به استیلای سنت‌های عمدتا مردسالار در جامعه ایرانی طی قرون گذشته بنظر می‌رسد تربیت دختران نیز بیش از هر چیز تحت تاثیر ارزش‌های اجتماعی رایج و مستقر در همین نظام اجتماعی بوده و تلاش مادران نیز به نوعی متاثر از همین جریان عمومی بوده است. نظامی که قراردادها و ارزش‌های آن را از دیربار عمدتا مردان و بر پایه ارزش‌های مورد پسند این نظام اجتماعی بنا نهاده و مرد و زن در خانواده بطور سنتی ادامه‌دهنده همین روال بوده‌اند. به این ترتیب نقش مادران در تربیت دختران و پسران نیز در سایه همین رویه‌های سنتی تعریف و تبیین می‌شود.

در دنیای مدرن و پسامدرن امروزی معادلات و نظام ارزشی اجتماع و خانواده تا حدود زیادی دستخوش تغییرات شگرف و عمده شده است و در بسیاری از جوامع و خانواده‌ها نظام‌های سنتی پدرسالاری یا مادرسالاری جایگاه خود را به فرزندسالاری و یا ملغمه‌ها و ترکیبی از این‌ها داده است. حتی در بسیاری موارد می‌بینیم که تحت تاثیر بسیاری از عوامل اثرگذار دیگر از جمله ورود علوم انسانی و علوم تربیتی به حوزه دانش والدین، نظام آموزشی عمومی کشور، رسانه‌های جمعی و … شرایط جدید اجتماعی و فرهنگی جامعه و نیز ارتباطات مدرن افراد جامعه جهانی عملا هیچ الگوی معین و قاعده‌مندی برای تعیین جایگاه افراد و مراتب و قدرت اثرگذاری در تربیت و نمو فرزندان در خانواده و جامعه وجود ندارد.

در واقع تنوع و تفاوت خانواده‌ها در بخش های کشور و لایه‌های اجتماعی امروزه بیش از هر زمان دیگری به چشم می‌خورد. آن چنان که از جوامع وابسته به قوم و طایفه در مناطق سنتی‌تر و اقوام مختلف که هنوز از سنت‌های قدیمی اجتماعی و خانوادگی تا حدود زیادی پیروی می‌کنند تا پست مدرن‌ترین واحدهای اجتماعی که حتی از مفهوم خانواده نیز عبور کرده‌اند و تمایلی به پایندی به چنین واحدهای اجتماعی ندارند. زندگی‌های مستقل افراد خانواده و هم باشی خارج از قردادهای سنتی مشابه آنچه در ادبیات جدید اجتماعی بدان ازدواج سفید اطلاق می گردد و نیز زندگی‌های همجنس‌گرایان را می‌توان از پدیده‌های نوظهور این طیف اجتماعی نام برد.

لیكن آنچه را که عموما و بطور سنتی می توان دید یک ساختار سنتی خانوار متشکل از پدر که عمدتا مسئولیت اداره مالی و تامین مایحتاج خانواده را عهده دارست، مادر که بطور طبیعی توانایی زادن و بزرگ کردن فرزندان و اداره امور منزل و فرزندان و در بسیاری موارد عهده‌دار مشاغل بیرونی و تامین مالی خود و خانواده می‌شود، و فرزندان که در وضعیت مدرن جوامع امروزی جنسیت فرزندان چندان تاثیری در ایفای نقش او در خانواده ندارد و نیازها و کارکردهای فرزندان در خانواده‌ها بطور عمومی به یکدیگر شبیه شده است.

اگر چنین ساختار عمومی و اکثریتی را بخواهیم مد نظر قرار دهیم تازه بحث راجع به این موضوع را از این نقطه باید آغاز کنیم! نظریه‌پردازانی مانند تافلر معتقدند با توجه به تغییرات شگرف جوامع امروزی که تحت تاثیر پیشرفت‌های عظیم فناوری‌های ارتباطی حتی مشاغل و روش‌های کسب و کار و سایر فعالیت‌های روزمره مانند خرید کردن مایحتاج منزل، ملاقات و تماس با دوستان یا همکاران و حتی برگزاری جلسات کاری و … از خارج شدن از منزل بی‌نیاز شده‌اند، ثبات و انسجام و پویایی جوامع مختلف بیش از هر زمان دیگری در عصر مدرن وابسته به جایگاه ارزشی خانواده در جامعه و قوام روابط درون خانوادگی و ارزش داشتن خانواده بعنوان واحد اجتماعی در کشورها می‌شود. در این میان نقش تربیت فرزندان در چگونگی ساخت روابط درون خانواده و ارزش واحد خانواده در ذهن نسل‌های جدید بیش از پیش مهم و حساس به نظر می‌رسد.

اکنون که نظام مدیریتی در خانواده‌ها به مردسالاری و زن‌سالاری محدود نمی‌شود و تامین اقتصادی و مدیریتی خانواده نیز به پدر محدود نیست و نقش‌های سنتی افراد در خانواده تغییر کرده یا بعضا جابجا می‌شود، میزان اثرگذاری نقش والدین در تربیت نیز به نوبه خود دچار تغییراتی شده است. به نظر می‌رسد که در مسیر گذار از جامعه سنتی به مدرن نقش والدین و به تبع آن پدر در تربیت فرزندان کمرنگ‌تر از پیش شده است. در جامعه‌ای که ارزش‌های سنتی مردسالار دیگر کارکرد و قدرتش بی‌رقیب گذشته را ندارد و زنان جایگاه و قدرت اجتماعی بیشتری آن چنان که شایسته حقوق انسانی‌شان است یافته‌اند تبعا نقش موثرتری در تربیت فرزندان را بر عهده گرفته‌اند و پدران در این گذار بیش از پیش به حاشیه رانده شده‌اند. از سوی دیگر تاثیرپذیری آحاد جامعه و خانواده‌ها از منابع دیگری بجز سنت اعم از ورود دانش‌های مدرن به حوزه تربیتیٰ، اثرگذاری سیستم آموزشی عمومی کشور و تبلیغات رسانه‌ها و در جدیدترین پدیده‌ها سایه افکندن شبکه‌های اجتماعی بر تمام مناسبات اجتماعی و فرهنگی مردم، نقش تربیتی والدین را در خانواده بیش از پیش دچار دگرگونی و تزتزل کرده است.

در بسیاری از خانواده‌ها می‌بینیم كه درگیری‌های شغلی مادران حتی از پدران بیشتر می‌شود و ممكنست این مساله روی زمان حضور در منزل و گذران با فرزند نیز سایه افكند. در خانواده‌های كوچك مدرن بسیاری از دوستان و آشنایان را می‌بینم كه بر خلاف ذهنیت‌های سنتی رایج و به جا مانده از وضعیت سابق جامعه تمام بخش‌های نگهداری و تربیت فرزندان بین پدر و مادر تقسیم شده است. چه بسا پدرانی كه زمان و انرژی بیشتری را برای صرف در تربیت و تیمار فرزندان خود (كه در بسیاری موارد محدود به تک فرزند است) در اختیار دارند .

اما می‌توان با اطمینان گفت كه در اغلب خانواده‌های مدرن و بخصوص در طبقه متوسط شهری نقش تربیتی هر كدام از والدین كه بیشتر باشد این تربیت كمتر از دوره‌های گذشته تحت تاثیر ارزش‌ها و قواعد مردسالاری است و ممكنست به نظر برسد كه این مساله نشانگر كاهش نقش و نفوذ تربیتی پدران در خانواده‌ها باشد. در خانواده‌های مدرن بیش از هر چیز خواسته والدین حول تربیت صحیح و قاعده‌مند كودک/كودكان و رشد، قوام و استقلال شخصیت آنان می‌گردد و بیشتر توان والدین مصروف تامین رفاه و لوازم رشد و سایر خواسته‌های كودک و خانواده می‌گردد. در این خلال نقش و كاركرد پدر و مادر از هر زمان دیگری نزدیک‌تر و شبیه‌تر بهم شده است.

نهایتا با گسترش انواع رسانه‌های جمعی و گروهی و نیز ورود كودک از سنین خردسالی به مراكز آموزشی از قبیل مهد كودک و پیش‌دبستانی و مدرسه تاثیرگذاری این نهادها در تربیت فرزندان و شكل دادن شخصیت آنان غیرقابل انكار است و این موارد بالتبع روی كاهش نفوذ تربیتی والدین بر فرزندان اثر قابل توجه دارند. به خصوص در عصر حاضر آموزش و آگاهی‌رسانی و برنامه‌ریزی‌های زیرساختی در كشور در زمینه تربیت كودكان و تبیین ارزش‌های انسانی و اجتماعی منطبق با مقتضیات عصر مدرن و پسامدرن و در جهت تقویت نهاد خانواده بیش از هر عصر و دوره ی دیگر ضروری بنظر می‌رسد.

در شرایطی كه ارتباطات پیچیده و آسان بین افراد جامعه میسر است و سهم اثرگذاری والدین و نظام آموزشی و رسانه ملی در نسل‌های تازه بطور فاحشی كمرنگ و متزلزل شده و الگوهای این نسل‌ها برای ساخت زندگی و آینده به شدت متنوع و دستخوش تغییرات مد و عوامل موثر دیگری شده است، اگر بتوان با تدبیر و خودآگاهی و تبلیغات و آموزش مناسب به تقویت ارزش نهاد خانواده در ساختار ذهنی و ارزشی نسل های نو پرداخت به احتمال زیاد بافت های جوامع آینده از ثبات و قوام بهتری بهره‌مند خواهد بود و انزوا، تنهایی، گمشدگی و بی‌هویتی آسیب‌های كمتری به آحاد اجتماع وارد خواهد آورد.