«پایان دادن به چرخه خشونت»
عصر
شاید تک و توک از مادرم پشتدستی خورده باشم. اما اصلا اون جوری نیست که بشه حتی اسمش رو گذاشت کتک. شایدم اصلا نمیزده و فقط تهدید میکرده… به هر حال توی ذهن من چیز خاصی پررنگ نیست. پدرم هم یه بار دستش رو به هوای زدن بلند کرد. یادمه تعیین و تکلیف کرد، منم برخورد ناخوشایندی کردم. دستش رو بلند کرد، اما نزد. با غضب نگاهم کرد و بعد رو برگردوند. این همه خاطرات من از کتک تا بیست و چند سالگیه. تا زمانی که مادر از دنیا رفت و من ازدواج کردم.
اولین خشونت جدی رو سه روز بعد از عقد از همسر سابقم دیدم. زنگ در خونه پدرم رو زد، من در رو باز کردم. شلوارک پام بود، کوتاه نه، تا وسط زانو. مثل همیشه، مثل تمام دوران قبل از نامزدی و دوره نامزدی که من رو دیده بود. به راننده آژانس پول داد، اومد توی خونه، در خونه رو بست و بعد بیمقدمه خوابوند توی گوشم و فریاد زد این چه وضع لباس پوشیدنه. فوران خون اونقدر شدید بود که بدون فکر دویدم طرف دستشویی. کسی به جز ما خونه نبود. در دستشویی رو بستم و زدم زیر گریه. اونقدر توی دستشویی موندم تا خونریزی بند اومد. نمیدونم چطوری زده بود که رگ صورتم رو پاره کرده بود. جوری که زیر چشم چپم سیاه شده بود. پدرم که خونه اومد و سر وضع من رو دید، بعد از کمی سکوت گفت باید بریم مسافرت. گفت بهتره دیگران صورت کبود منو نبینن.
مجوز کتک خوردن من همون روز صادر شد. چون این وضع توی دوره عقد باز هم تکرار شد و هر بار هم با خونسردی عجیب پدرم همراه بود. شاید چون همسر سابقم هیچوقت در حضور پدرم منو نمیزد. کلا جلوی بقیه آروم و باوقار به نظر میرسید و خیلی دور از ذهن بود که بخواد دست بلند کنه. فکر میکردم شاید من رو زن سرکشی میدونه که نیاز به کنترل داره. بعد متوجه شدم قضیه پیچیدهتره. اوایل برای دست بلند کردن بهونهای جور میکرد و بعد هم پشیمون میشد و میافتاد به معذرتخواهی، اما بعد از مدتی دیگه نه بهونهای پیش میکشید و نه بعدش عذرخواهیی در کار بود. کتک خوردن رو حق من میدونست.
یه بار به دوستم گفتم کتک میخورم. فکر کرد شوخی میکنم. باور نمیکرد. با عصبانیت یادم آورد که چقدر مستقل و متکی به نفس بودم، از شجاعتم گفت و از جایگاهی که قبل از ازدواج داشتم. و تقریبا فریاد زد باید هر چه زودتر جدا بشم. جواب من فقط یه جمله بود: حالا دیگه خیلی دیره… یه بار هم سعی کردم با پدرم صحبت کنم. منو به مصالحه دعوت کرد و چاره کار رو در گفتگو و پیدا کردن راه حل منطقی دونست. البته این وضعیت تا زمانی که برای اولین بار به طور اتفاقی شاهد کتک خوردن من بود ادامه داشت. اون موقع ما ازدواج کرده بودیم و همسر سابقم نمیدونست پدرم خونهست. مثل همیشه بیمقدمه عصبانی شد و حمله کرد و نتیجه مداخله پدرم برای دفاع از من و درگیر شدن اونها با هم بود که البته بیشتر باعث ترس من شد. با خودم فکر کردم اگه یه بار حین دعوا قلب پدرم بگیره، اگه آسیب ببینه… پس خفه شدم. حالا دیگه نه تنها ترس از قضاوت اجتماع، بلکه ترس از آسیب دیدن آدمهایی که دوستشون داشتم هم به زندگیم اضافه شده بود.
بچهدار شدیم. من تن به شرایط حاکم داده بودم و فقط اولین بار که جرقه خشونت علیه بچهام رو دیدم قد علم کردم. دیگه اون موجود تحقیرشدهی شکستهی متلاشی نبودم. دیگه احساس نمیکردم آدم بیپناهی هستم که باید حمایت بشه. انگار که همه شجاعت از دست رفتهم برگشته باشه آماده جنگیدن بودم. نمیخواستم بلایی که سر من اومده بود سر بچهم هم بیاد. طغیان کردم… چرخه شکسته شده بود.
من سالها برای حفظ زندگی مشترکم جنگیدم. برای آروم نگه داشتن مردی که بیدلیل عصبانی بود جنگیدم. بعد برای جدایی جنگیدم. برای حفظ فرزندم جنگیدم. برای رسیدن به جایی که امروز ایستادم جنگیدم. من سالها درگیر خشونت خانگی بودم و برای شکستن تلهای که توش افتاده بودم جنگیدم و بعد از جدایی هم برای تا سالها برای درمان روح و جسم آسیبدیدهم جنگیدم. من میدونم بیرون اومدن از چرخه خشونت چه کار کمرشکنیه.