دسته: به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ

یک سال و یک روز

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

اختتامیه

این آخرین پست، از سری نوشته‌های سالنامه‌ست. ما از چند ساعت دیگه با یه موضوع دیگه به روال عادی و همیشگی وبلاگمون برمی‌گردیم. ویدئوی زیر فقط یه سپاسگزاری ساده و فشردن دست تمام دوستانیه که به عنوان زن رقصنده برای این وبلاگ قلم زدن. دوستانی که بعضی از اونها موندگار شدن، بعضی رفتن، بعضی هم در مرخصی موقتی به سر می‌برن.

از بودن میون شما خوشحالیم.

 

من و آرامگاه زنان رقصنده

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

وسط یک بلبشوی تمام عیار در یک مقطعی از زندگی، یک روز که صفحه فیس‌بوک را باز کردم – محض اینکه کاری کرده باشم که یک کم ذهنم را از همه چیز دور کنم – یک پیام دعوت دیدم برای نوشتن در وبلاگ گروهی. همان لحظه اول یک دفعه دیدم یه چیزهایی شروع کرد در ذهنم جرقه زدن و قلقلک شدن. احساس کردم این همان چیزیست که قراره حال این روزای من رو خوب کنه و کمی از فردیت و هویت از دست رفته‌ام رو ترمیم کنه. بی‌اونکه به هیچ چیز دیگه فکر کنم سریع پیام دادم که «هی! منم هستم و خیلی خوشحال خواهم بود که…»

همه چیز خیلی هیجان‌انگیز بود. هر هفته از یک چیز نوشتن، چیزهایی که اغلب ساده نبود و همه چیزت را در یک هفته جلوی چشمت می‌آورد تا بتوانی آخر سر یک نقطه مناسب برای ورود به موضوع پیدا کنی؛ ناشناس نوشتن بین یک عده آدم دیگه که به تو امکان می‌­داد حرفایی را که همیشه برای گفتنشان ملاحظاتی داشتی را راحت بنویسی و از عواقبی مثل قضاوت شدن، انگ خوردن، اتهام خوردن و … در امان باشی؛ اشتیاق آنکه وقتی تو داشتی آنقدر دست و پا میزدی که درباره موضوع هفته بنویسی، بقیه چه کردند (گاهی نتیجه از خودم مایوسم می‌­کرد، گاهی به خودم امیدوار…) خلاصه که رقصی چنین میانه میدان، تجربه‌ای نبود که جای دیگری قبلا کرده باشمش یا شاید دوباره بتوانم داشته باشمش.

مسلما که دوست دارم دوباره از پیله در هم تنیده ام بیرون بیام و رها و بی‌خیال برقصم در این آرامگاه یک‌ساله اما این همه هیجان برای هر هفته من زیادی است، هفته‌­هایی که نمی‌فهمم چطور می­‌آیند و می‌روند و من دارم تلاش می‌کنم به تعریف جدیدی از خودم، معنای زندگی، مرزهای شخصی و هویت‌های چندگانه‌­ام برسم…

آمده تا بماند

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

وحید بدیعی

اون روزها که تب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی تو دل خیلی‌هامون افتاده بود با بلاگ نوشی و جوجه‌هاش آشنا شدم با اون نگارش روان و دلنشین، با نوشی و زندگی پرتلاطمش آشنا شدم و با نوشته‌هاش زندگی کردم. وقتی که نوشی از فضای مجازی غیبش زد، گمگشته‌ای داشتم که بسیار به او می‌اندیشیدم و نگران سرنوشتش بودم. نگران اینکه نکنه از مبارزه دست کشیده و تسلیم شده؟ نکنه آسیبی به خودش و جوجه‌هاش رسیده؟

سال‌ها گذشت. سه سال پیش نوشی رو دوباره پیدا کردم، گمگشته ام رو یافتم، رفیق روزهای تنهایی و غمبار غربت رو پیدا کردم. با نوشی تماس گرفتم ازش دعوت کردم میهمان برنامه رادیویی من باشه که پذیرفت و از آن پس در فضای مجازی با هم دوست شدیم.

سال پیش نوشی به من خبر داد که با کمک چند خانم دیگر یک وبلاگ مشترک راه انداخته که نامش آرامگاه زنان رقصنده‌ست و از من خواست تا به عنوان میهمان مرد در این وبلاگ مطلب بنویسم. راستش با کمی تردید این کار را کردم چرا که کار گروهی درمیان ما ایرانی‌ها چندان مرسوم و مانا نیست.

ولی خیلی زود فهمیدم کارشان جدی‌ست. نوشته‌ها را یکی پس از دیگری خواندم. نوشته‌ها پیرامون سوژه‌های انتخاب‌شده بود. نوشته‌هایی زنانه، سرشار از احساس و صمیمیت، بسیار آموزنده و گاه غمگنانه، ولی با نظم و پشتکار.

آرمگاه زنان رقصنده متولد شده بود و آمده بود تا بماند و جایش را در فضای مجازی پیدا کند. و حالا ما شاهد جشن یکسالگی این نوزاد پر شور هستیم. به عنوان یک مرد ایرانی از یکایک شما سپاسگزارم که با نوشته‌هایتان چهره عریان زن ایرانی را نشان دادید.

«تولدتون مبارک و عمرتون دراز باد. کاری کرده‌اید کارستون.»

 

چراغی روشن

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

برخی می‌نویسد تا خوانده شود، برخی می‌نویسند تا خالی شوند. آنها که به نیت خوانده شدن می‌نویسند دنبال شهره شدنند و آنها که برای آرامش روح می‎نویسند در تلاش برای گمنام ماندن. هر چه کنج خلوت‌تری داشته باشی برای سبک‌بار شدن، قلمت روان‌تر می‌نویسد و بی‌پرده‌تر.

من با نام مستعار «سحر» از جمله افرادی هستم که در گروه دوم طبقه‌بندی می‌شوم، می‌نویسم برای گمنام ماندن و خودم بودن، بدون واهمه از شناخته شدن می‌نویسم و این موضوع را از نقاط قوت وبلاگ می‌دانم، با وجود اینکه وبلاگ شخصی خودم را دارم ولی نوشتن در جایی مثل آرامگاه زنان رقصنده مرا مقید می‌کند تا هر هفته بنویسم و نوشتن هفتگی را از ضروریات زندگی شخصی می‌دانم.

نوشتن برای وبلاگ گر چه کار زیبایی است ولی برای نویسنده‌های آماتوری مثل من چالش‌های خودش را هم دارد، برخی موضوعات واقعا دشوارند و گاهی نوشتن حتی چند جمله و کلمه، کلی وقت و انرژی می‌گیرد و در نهایت با کلی استرس به انتها می‌رسد. علاوه بر ان، چون متن‌ها را  «نوشی» هم می‌بیند و از هویت اصلی ما خبر دارد برای شخص من کمی بازدارنده است تا کاملا بی‌پروا بنویسم.

از نظر من آرامگاه آرمانی شاید جایی باشد که بجای جلوی کسی رقصیدن، بشود در آن چراغ خاموش رقصید، در تاریکی مطلق و بی‌تکلف… ولی هر چه امروز هست غنیمت است و خوشحالم از قلم زدن در این وبلاگ.

ارادتمند:  «سحر»

توضیح عکس: این منم وقتی نمی‌دانم چه بنویسم و ساعت به نیمه‌شب نزدیک می‌شود!

چراغی روشن

Wanna be a writer? Me Neither, by ThunderPuff

 

قرار به همینه نباشه

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

کامیار علی‌پور

اصولا یک سالگی خیلی مهمه. البته یک نقل قولی از نیما یوشیج به پسر یک ساله‌اش هست که در تلگرام و فیسبوک و الخ دست به دست می‌شه با این مضمون که پسرم، یک بهار و تابستان و فلان و فلان رو دیدی، از این به بعد هم همینه.

وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هم یک ساله شده و من امیدوارم از این به بعد هم «همینه» نباشه. من گهگاهی متنی براش می‌نوشتم و با علاقه متون باقی نویسنده‌ها رو می‌خوندم. امیدوارم یک سالگی این سری نوشته‌ها باعث بهتر شدن و پربارتر بودنشون بشه.

قلم مقدس

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

مهرداد میرهادی

قلم که رها شود، کسانی می‌آیند و در گوشت نجوا می‌کنند تا به کاغذ بنگاری.

 تنها تصور کن که رفته‌ای و معلق در میانه راه مانده‌ای به گفتن ناگفته‌ای مانده. سرگردان می‌گردی و راهی نمیابی به خاک.

 قطارت رفته و تو درمانده.

کسی را می‌بینی در نیمه‌شب آزادانه خود رها کرده است و به رقص حروف محظوظ است. نمی‌روی و نجوا نمی‌کنی تا امانت تمام کنی از عدم به وجود؟

رسانه است، اگر رسانا باشی.

واسطه‌ای بین هست و نیست.

شفا است.

موج باشی، می‌رقصی. همانند عقربه‌ای حساس به لرزش.

زبانی به گنگی خسته.

در پیاده‌رو کنار دادگاه تایپ کردن است مشتاقانه به ستاندن حقی پایمال شده.

فرصتی ثانوی به جبران در پایان.

تو نیز اگر می‌نگاری گوش به زنگ باش. وقتی به خواندن نوشته‌ات متعجب شدی و موی بر بدنت راست شد و سرما به پشتت نفوذ کرد، بدان که تو می‌خوانی و او می‌نویسد.

این قلم مقدس است. رحمت است بر تو و آن که دیر دانست.

اگر مجالی دادی، رسانه شدی.

بین چشم‌ها و قلم‌ها، گوش‌ها و نجواها، قلب‌ها و زبان‌ها.

سالی است که مأمنی داریم، واسط به قلبمان.

مبارک است.

یه جفت بال جادويى

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

لاله

من با اين وبلاگ از طريق نوشى جان آشنا شدم. وقتى شروع به خوندن كردم توقع خوندن داستان كوتاه با همون نگاه فنى و كليشه‌اى رو داشتم؛ حتى در اين مورد با نوشى جان صحبت كردم، كه بهم گفت سرنخ رو اشتباه گرفتم و هدف اين جمع خيلى فراتر از صرف داستان‌نويسیه. حتى اوايل از اينكه احساس مى‌كردم موضوعات انتخاب‌شده آرمان‌گرايانه نيستند بلكه خيلى كليشه‌اى‌اند متعجب بودم.

خيلى عميق بايد به موضوع نگاه كرد تا ارزش كار نمايان شه. من الان واقعا به گروه غبطه مى‌خورم. كار والا است و هدف زيبايى داره ؛اين كه يك برش از واقعيات روزمره رو بذاريم جلو و هر كس از ظن خودش كالبدشكافيش كنه؛ هر چند اون واقعيت سياه و متعفن باشه، اين باعث مي‌شه اون غبارى كه به خاطر روزمرگى روى پليدى‌هاى روتين جامعه رو گرفته كنار بره و با يه شوک عجيبى با تعفن شسته‌رفته‌ای كه هممون زندگيش كرديم مواجه شيم و ضرورت تغيير فورى و اورژانسىش رو درک كنيم. اين مى‌تونه مثلا در مورد پدوفيلى صدق كنه. همين طور گاهى يه برش خوب رو كالبدشكافى كنيم و بوى عطرش رو توى ذهنمون پخش كنيم، چيزى رو كه خيلى پيش‌پاافتاده مى‌دونستيم گردگيرى كنيم و عظمت و زيباييش رو درک كنيم، و بفهميم كه اين تكه خوب كيک زندگى هم نياز به توجه و پرداختن داره مثل موضوع كتابخوانى.

به نظر من يكى از بزرگترين دستاوردهاى اين گروه بى‌نام نوشتنه. از اونجايى كه متاسفانه توى زادگاهمون با گردش آزاد اطلاعات مواجه نيستيم و پرداختن به برخى روتين‌ها جرم محسوب ميشه، و يا حتى شق تاسف‌بارترش ذهن قضاوت‌كننده جامعه، و تابو بودن برخى بديهياته، اين بى‌نام نوشتن يه جفت بال جادويى به نويسنده میده كه پرواز كنه، بدون كنترل كردن مدام ذهنش كه آيا خط قرمزى رو گذرونده يا نه.

دوست دارم اينجا و به مناسبت يک سالگى اين كار زيبا و ارزشمند اول به تک‌تک نويسنده‌ها تبريک و خسته نباشيد بگم، و بعد يادآورى كنم ما خواننده‌ها قدرتون رو مى دونيم و انرژى و زمانى كه براى اين كار والا صرف مى كنيد حس مى كنيم. نوشى جان از اين تلاش بى‌وقفه‌ت ممنونم.

وبلاگ‌ها

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

من از آن نسل وبلاگ‌خوان‌های حرفه‌ای بودم. هر شب با آن اینترنت هندلی ساعت ده یازده شب شروع می‌کردم از اولین وبلاگ به خواندن و هی می‌رفتم و می‌رفتم از این وبلاگ به‌ آن وبلاگ تا ساعت چهار و پنج صبح که دیگر چشمانم خسته می‌شد و می‌خوابیدم.

آن وقت‌ها که نه فیس‌بوک بود و نه اینستاگرام و نه تلگرام و نه هیچ برنامه دیگری و فقط و فقط وبلاگ بود و یک پنجره به سوی نوشته‌های آدم‌هایی که تو از دریچه‌ی آن پنجره با آن‌ها آشنا می‌شدی. این که نویسنده‌ی فلان وبلاگ امروز زایمان دارد، آن یکی بچه‌اش مریض شده، یکی دیگر که عاشق شده، آن یکی امروز مهمان دارد. انگار تو عاشق می‌شدی، انگار بچه‌ی تو مریض می‌شد، انگار تو نگران بودی برای مهمانی چه بگذارد و آیا راحت زایمان کرده است.

دنیایی بود وبلاگ و وبلاگ‌نویسی تا فیس‌بوک آمد و دیگر وبلاگ‌ها را بلعید. وبلاگ‌نویس ها همه دیگر در فیس بوک‌هایشان می‌نوشتند. آنجا راحت‌تر بود، دیگر یک چهاردیواری کوچک نبود. خانه‌ی گل و گشادی بود. آن نوشته‌های طویل، موجزتر شد. عکس آمد و جویده‌جویده‌نویسی. وبلاگی دیگر در کار نبود. در این هنگامه کسی ‌بیاید و باز شروع یک وبلاگ کند، برای من که همیشه وبلاگ و وبلاگ‌نویسی ارج و قربی داشته و دارد، شیرین و قابل احترام بود.

حالا وبلاگ گروهی ما یک‌ساله شده. تجربه‌ی بی‌بدیلی که در این یک سال اخیر به من کمک زیادی کرد، از تابوها و گره‌های ذهنی‌ام بگیر تا تجربه‌ی نوشتن و نوشتن و نوشتن. ‌مرسی از نوشی عزیز که به من جسارت این تجربه‌ها را داد، و به امید ده ساله شدن وبلاگمان.

.

گفتند ربط عکس به وبلاگ را بنویسم: ‎من اسمش را خودافشاگری می‌گذارم. برای من جسارت این خودافشاگری بود، جسارت محض و فرصتی برای یک خودافشاگری. فرصتی برای عریان شدن. فرصتی برای خودعریان‌گری. فرصتی برای گشتن آن ته و توها و حفره‌های ذهنی که همیشه در پستوها نگه داشته‌شدند و هیچ‌گاه مجال عرض اندام نداشتند. حالا می‌توانستی یکی یکی بیرون‌شان بکشی و ورزشان بدهی و با کلمات، دیگر از شرشان خلاص شوی، که دیگر آسوده شوی.

‎شما را نمی‌دانم، برای من اما این وبلاگ و هم‌زمانی‌اش در بزنگاه ویژه‌ای از زندگی‌ام، کمک بزرگی بود. کمک بزرگی که شاید با هزاران دکتر و دارو درمان نمی‌شد، که کلمات درمان‌اش کرد، کلمات ذوب‌اش کرد، حل‌اش کرد، تو گویی انگار نیست و نابودش کرد حتی.

‎پس خوشحالم از این تجربه‌ی ناب، و خوشحالم از این کار گروهی و این ثبت یک‌ساله‌مان، یا به عبارتی این فتح یک ساله‌مان، و شیرین باد برایمان.

«ق.ق.»

وبلاگ‌ها

Pyramid – Euan Uglow

مثل چرخیدن در کوچه پس‌کوچه‌های پشت مدرسه

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

طناز راد

نمی‌دونم تا حالا شده مسیر مدرسه تا خونه‌تون رو عوض کنید و بخواهید راه جدیدی را امتحان کنید؟ برای من خیلی زیاد پیش اومده و خاطرات بسیار زیادی هم از عوض کردن این مسیرها دارم. دلیلش هم این بود که خونه ما درست روبروی مدرسه بود و من شانس این را نداشتم که مسیر مدرسه تا خونه را با دوستانم گز کنم تا به خونه برسم. توی مسیر به مسائل ساده اطرافمون به شکل دیگه‌ای نگاه کنیم و ساعت‌ها به خاطرش الکی قهقهه بزنیم، ولی به هرحال هر از چندی این شرایط را برای خودم ایجاد می‌کردم. به بهانه های مختلف.

 یک روز می‌رفتم دوستم را همراهی می‌کردم تا خونه‌اش، چون می‌ترسید تنهایی این مسیر را طی کنه، یک روز دیگه می‌رفتم تا با دوستم با هم درس بخونیم و یک روز دیگه می‌رفتم تا سر کوچه که شیر و تی‌تاپ بخرم. خلاصه هر روز به یک بهانه‌ای. و البته هر کدوم از این بهانه‌ها برای من جذاب و شیرین بودند. پیدا کردن کوچه پس‌کوچه‌های پشت مدرسه، اینکه فلانی توی این کوچه زندگی می‌کنه، و یا اینکه دوست پسر فلان دختر توی اون یکی کلاس که کلی‌ها سرش دعوا داشتند درست توی کوچه سربالایی خونه ماست خودش کلی جذاب بود.

درست در همون زمان که من مدرسه راهنمایی می‌رفتم، دو سه تا از خواهرهای دوستام که دبیرستان می‌رفتند سر یک پسر سیاوش نامی دعوا داشتند. اون موقع توی اون جستجوهام کشف کردم که سیاوش، پسر محمود دولت‌آبادی است که همسایه توی کوچه ماست. و یک کتابی نوشته به اسم کلیدر که خیلی اسم در کرده. تابستون اون سال کاری نتونستم بکنم جز این که کلیدر رو تمام کردم. تمام کردن کلیدر برای من نقطه شروع خیلی چیزها بود. شروع لذت بردن از خواندن داستان.

 همه اینها را گفتم که وقتی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده را پیدا کردم درست حس اون زمان از زندگیم برام زنده شد. انگار رسیدی به یک کتابخونه پر از کتاب و دنبال یه صندلی راحت میگردی بنشینی روش و ساعت‌ها برای خودت توی مطالبی که دوست داری بچرخی. برای من که دور از ایران هستم و از صبح تا شب با زبانی غیر از زبان شیرین مادری‌ام در تماسم، شبها لم دادن روی تختم و ساعتی چرخیدن در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده درست مثل چرخیدن در کوچه پس‌کوچه‌های پشت مدرسه است.

 یه شب به طور اتفاقی دیدم یکی از دوستام یکی از دوستاش را زیر یکی از داستان‌هاش تگ کرده، اسم برام جالب بود، رفتم دنبالش. درست مثل اون موقع‌ها که دولت‌آبادی و کلیدرش رو کشف کردم. اسم صاحب اکانت نوشی و جوجه‌هاش بود متوجه شدم وارد خونه یه نویسنده شدم که نوشته‌هاش یکی بعد از دیگری جذبم میکرد و بعد فهمیدم که یک وبلاگی داره به اسم آرامگاه زنان رقصنده.

اونقدر داستان‌ها و حال و هوا و فضای نوشته‌ها نزدیک و صمیمی بودند که یادم رفت سال‌هاست از ایران فاصله دارم. از اون روز تا حالا آرامگاه زنان رقصنده شده همدم شب‌های من و مادربزرگی که هر شب برام قصه جدیدی داره. موضوعاتش تابوشکن است و هر دفعه حرفی برای گفتن داره. هر کدوم از موضوعات از فرهنگ ما حرف می‌زنه، اینکه به هر موضوعی هر کس چطور نگاه می‌کنه و چطور بهش می‌پردازه. به ابعاد پنهان کودک‌آزاری چطور پرداخته، به بکارت چطور نگاه کرده و چقدر تمام این موضوعات را که برای جامعه من و فرهنگ من بازگو کردنشون دور از ذهن و سخته، عمیق و باز بررسی کرده و کنار هم گذاشته. ناگفته نمونه که بارها شده از خستگی به زور می‌تونستم چشم‌هام را برای لحظه‌ای باز نگه دارم ولی اولین متن را که خوندم دوباره متن بعدی رو هم باز کردم ببینم نویسنده بعدی چطور به موضوع نگاه کرده و دغدغه اون برای روبرو شدن با این مسئله چی بوده.

 اینکه هر کدام از زنان نویسنده چطور و با چه دیدی به مسائل نگاه می‌کنند خودش قدمی است برای فرهنگ‌سازی. برای فرهنگ‌سازی بهتر، باید تمام مسائل لخت و عریان به روی میز ریخته بشه. به هم زده بشه و با دقت و بینش درست، پازل فرهنگ ساخته بشه و البته آرامگاه زنان رقصنده در طول این یک سالی که من همراهش بودم به خوبی از پس ساختن این پازل برآمده. در دنیایی که لحظه به لحظه تکنولوژی و مسائل پیرامونش اجازه لحظاتی چند با کتاب را از ما می‌گیرند، خواندن وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده خالی از لطف و آرامش نخواهد بود.

می‌رقصم، همراه با زنان رقصنده

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

عزیزیم اولدوزویام
گؤیلرین اولدوزویام
اصلیمی خبر آلسان
من «قیه» نین قیزی‌یام

من یک زنم. زنی با محدودیت‌های بی‌شمار. نوجوان و جوان که بودم از صدای مادر و مادربزرگ آزرده‌خاطر می‌شدم: «نه، برای یک دختر زشت است، خجالت بکش، آرایش نکن. معصومیتت از بین می رود، تو با او فرق داری، زنان ناقص‌العقلند، یک دنده‌شان کم است، چون خدا خواسته که این چنین باشند.» از آن روزگار دهه‌ها می‌گذرد و من بیوه‌زنی پا به سن گذاشته‌ام، با عروس و داماد و نوه‌ها و یک عالمه جوان دور و برم. برای خودم پیشکسوت شده‌ام، باز با محدودیت‌های مخصوص به سن و سال خودم. گویا بیوه‌زن  قرمز نمی‌پوشد، بزک نمی‌کند، جایی که مرد هست نمی‌رود، به مردان نگاه نمی‌کند. خانه شوهر هم که آقا بالاسر اجازه نمی‌داد مثل هم‌سن و سال‌های خودم لباس‌های شاد بپوشم و در عروسی و جشن و شادی برقصم و درست و حسابی آرایش کنم. می‌گفت: «زنان سبک و جلف از این کارها می‌کنند.» و من از خود می‌پرسیدم یعنی مادر و خواهرها و خاله و زنان فامیل او هم جلف هستند؟

من با محدودیت دست و پنجه نرم می‌کردم اما روزگار گذشت و زنان وبلاگ‌نویس دنیای مجازی را تسخیر کردند. این بار بدون توجه به اظهارات بعضی که می‌گفتند «زنان خوب وبلاگ نمی‌نویسند» وبلاگی باز کرده و نوشتن را شروع کردم. آن هم با نام خودم. خیلی تلاش کردم که آزادانه فریاد بکشم. درددل کنم، خواسته‌هایم را بدون هیچ ترس و خودسانسوری و واهمه و ملاحظه‌ای بیان کنم. تا حدودی نیز موفق بودم اما به آرشیو نوشته‌هایم که نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی وقت‌ها خود سانسوری کرده‌ام. احساس کرده‌ام چشمانی در حال کنترل من هستند و منتظر فرصت که زخمی بزنند و سرزنشی بکنند.

سال گذشته پیشنهاد نوشی عزیز را برای نوشتن گروهی دیدم. اساسنامه و قوانین وبلاگ را خوانده و پذیرفتم. همراه با یازده زن رقصنده بدون ترس و خودسانسوری و خیلی راحت شروع به نوشتن کردم. به قول نوشی «سبکبالی ناشی از گمنام بودن برای ما فضایی ایجاد می‌کند که بتوانیم راحت‌تر صحبت کنیم.» خواندن مطالب زنان رقصنده را بیشتر از نوشتن دوست دارم. افکار و دیدگاه‌های مختلفی را که عزیزان ارائه می‌دهند با ولع خاص می‌خوانم. این وبلاگ یک سال است که به ایستگاه مطالعه روزانه من تبدیل شده است.

این عکس را از بین پوسترهای آقای شاهرخ مشکین‌قلم انتخاب کرده‌ام. به نظرم این تصویر مناسب این وبلاگ است. زیرا ما زنان رقصنده بی‌وقفه می‌نویسیم و مهمان هفته که مرد است با قلم شیوای خود ما را همراهی می‌کند.

می‌رقصم، همراه با زنان رقصنده

اشک و تحسین

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

آناهیتا

سلام، ببخشید که کوتاه می‌نویسم، ولی خواستم تشکر کنم از تمام نویسندگان وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده. در تمام این یک سال از خوانندگان وبلاگ بودم. خواندن نوشته‌ها در مورد موضوعات چالش‌برانگیز، همیشه جایی در برنامه هفتگی من داشته. گاهی با خواندن بعضی از متن‌ها اشک در چشمانم جمع شده، و گاهی جسارت نویسنده را تحسین کردم. این وبلاگ از نظر من منحصر به فرد و ارزشمند است.

باز هم تشکر می‌کنم از شما که این امکان را برای من و امثال من فراهم کردید که از خوانندگان این وبلاگ باشیم. برایتان آرزوی موفقیت دارم و به امید موضوعات و نوشته‌های تاثیرگذار بیشتر.

انگیزه نوشتن

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

ماهرخ روشن‌افشار

دوره‌ی راهنمایی رو اوایل سال‌های پنجاه گذروندم. اون سال‌ها معلم ادبیات فارسی ما دختر خانمی بود جوون و خوش‌لباس و [کمی] شیطون که اسمش  رو به اختصار خانم ه. می‌نویسم. اهل شعر بود و شاعر مورد علاقه‌اش هم نصرت رحمانی؛ شاعری نوگرا و تا حدودی بی‌پروا که بیشتر طرفدارانش جوان‌ها بودند.

ساعت‌هایی که درس ادبیات داشتیم، خانوم ه. یکی از شعرهای نصرت رحمانی رو برامون می‌خوند. الحق که خوب می‌خوند. خانم ه. معلم محبوب من بود. از اونجایی که کمی از سنّم سربزرگ‌تر بودم، کم کم از شعرهای نصرت رحمانی هم خوشم اومد. دفتری داشتم که شعرهای مورد علاقه‌ام رو داخلش می‌نوشتم. بیشترِ شعرهای نصرت رحمانی رو هم که در مجله‌ی «زن روز» اون زمان چاپ می‌شد، داخل دفترم می‌نوشتم و دورش هم ابر می‌کشیدم! خانم ه. که متوجه علاقه‌ام به شعرهای رحمانی شد، یک کتاب شعر نصرت رحمانی به من داد که حسابی سر کِیف اومدم. از همونجا علاقمند شدم که گاهی برای دل خودم بنویسم. حتی شعرهای کوتاه [سه/ چهار خطی] مینوشتم و به خانم ه. نشون می‌دادم تا هم اشتباهاتم رو اصلاح کنه و هم از تشویق‌هاش شارژ بشم. تا دوره‌ی دبیرستان همچنان گاهی می‌نوشتم. دفترهام از یکی به دو تا و سه تا و … اضافه شد. نوشتم و نوشتم تا که جنگ لعنتی سرگرفت و دفترها هم مثل بقیه اثاثیه و لوازم و وسایل دوست‌داشتنی‌ام در خونه موند و خودمون شهر رو ترک کردیم … و دیگه ننوشتم.

تا این چند سال اخیر که باز شروع کردم و هر از گاهی چیزی می‌نویسم، خاطره‌ای، دو – سه خط یادداشتی و … البته نوشتن اصولی که بلد نیستم. اما همین که جمله‌ها را دنبال هم می‌چینم و موضوع مورد نظرم رو می‌رسونم، برای من خوشاینده!

غرض از این همه پرحرفی این بود که بگم نوشته‌های دوستان در صفحه‌های مجازی به من کمک بزرگی کرد و از میون اون همه یکی آرامگاه زنان رقصنده است که خیلی از نوشته‌هاش خاطراتی شیرین رو در من تداعی کردند؛ برخی‌شون یادآور تجربه‌های تلخ زندگیم بودند و بعضی‌ها هم خنده به لبانم نشوندند. در هر حال، فارغ از حسّ و حالی که به من القا میشه، تمام مقاله‌ها دلچسب اند؛ الّا موضوع «پدوفیلی». من نسبت به آزار بچه ها حساسیت خیلی شدیدی دارم و همچنین نسبت به آزار حیوانات. درست به خاطر ندارم، اما به گمانم دو مقاله بیشتر از این موضوع رو نخوندم، نتونستم.

نوشی جان، لطفا همچنان فعال باش و بنویس و وبلاگ رو هم برای ما فعال نگه دار. از همه‌ی شما ممنونم بابت اینکه به من انگیزه نوشتن دادید.

پنج دلیلون!

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

سلام. من ساره هستم، یکی از نویسنده‌­های جدید وبلاگ «آرامگاه زنان رقصنده». خیلی وقت بود که دوست داشتم تو این وبلاگ بنویسم؛ چون نوشتن و خونده شدن و بازخورد گرفتن رو دوست دارم، البته به صورت گمنام. از نظر من یکی از مزیت­‌های این وبلاگ نسبت به یک وبلاگ شخصی می‌تونه تعداد مخاطبین بیشتر باشه که فکر می­‌کنم اول به واسطه وجود «نوشی» و سابقه وبلاگ‌نویسیش باشه و دوم به دلیل ایده جالب این وبلاگ که یه وبلاگ گروهیه (البته احتمالا اولین بار نیست که این ایده اجرا می­‌شه) و منظم بودن وبلاگ تو انتشار مطالب، و سوم به دلیل اینکه همه نویسنده‌­های این وبلاگ (به جز مهمان و نامه‌های رسیده) خانم هستن که به خواننده این فرصتو می­ده تا دنیا رو با عینک خانوم­‌ها نگاه کنه. و اما دلیل چهارم مرخصی برای نویسنده­‌ها!

البته وقتی فقط خواننده این وبلاگ بودم از دیدن مرخصی یه نویسنده از یه طرف حالم گرفته می­‌شد، چون از خوندن یه دیدگاه محروم می­‌شدم؛ ولی از طرف دیگه برام جالب بود چون به نظرم تمرینی بود برای اینکه گاهی نظر ندیم، بگیم نمی­‌دونم، نظری ندارم، تجربه­‌ای نداشتم! اظهار نظری که توی مناسبات اجتماعی ما آدم‌ها متاسفانه خیلی کم شنیده می­شه. باید به خودمون یادآوری کنیم که ما کارشناس اجتماعی و روانشناس و جامعه‌شناس نیستیم. لزومی نداره راجع همه چی نظر بدیم، مخصوصا وقتی نظر و تجربه‌ای نداریم.

دلیل پنجمم اینه که نوبت نوشتن به اکثر کسانی که مشتاق نوشتن تو این وبلاگ هستن می­‌رسه و من این دست به دست شدن قلم رو دوست دارم. وقتی حس کردم از نوشتن خالی شدم یا سرم شلوغه، قلم رو به دست رقصنده بعدی می­‌سپرم و خیالم راحته که این وبلاگ همچنان به حیاتش ادامه می­ده و بعد از من هم چراغش روشن می­‌مونه! برای همین این نقاشی رو برای سالنامه کشیدم. اصلا هم اون خانوم سبزپوش اشاره به شخص خاصی نداره. شما هم اگه فهمیدید کیه به روتون نیارید!!

پنج دلیلون

خشت اول

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

مگنولیا

نسبتا کم سن و سال بودم، شاید حداکثر ۱۳ ساله. مامان و بابا در آستانه جدایی بودند. روزی نبود که وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم، مامان برای آماده کردن ذهن ما – به خیال خودش – نگوید: «امروز جدا شدیم و همه چیز تمام شد». راهی که مامان برای جا انداختن موضوع در ذهن ما انتخاب کرده بود، راه نبود، که بی راهه بود. شنیدن حتی یک بار این جمله درد داشت؛ خیلی هم درد داشت؛ چه برسد به شنیدن هر روزه و هر روزه، شکستن هر باره و هر باره، شوک دوباره و دوباره. انگار یکباره چاقو خوردن کافی نباشد و هر روز زخمت را انگولک کنند…

از کودکی، عاشق خواندن بودم؛ کتاب‌هایی از هر گروه سنی، ممنوعه و غیرممنوعه، رمان و ادبی، تاریخی، مذهبی، علمی، روانشناسی… از همین رو، با نوشتن هم آشنا بودم. قلم نسبتا خوبی داشتم و انشای روانی. این شد که نوشتم. از درد شنیدن این جمله، در یک دفتر ۴۰ برگ، در برگ‌های خالی به جا مانده از سال قبل. نوشتم: «… آنها جدا شدند و این جدایی، برای ما بچه‌ها ضربه دردناکی بود و عنوان بچه‌های طلاق، بسیار سنگین…» نوشتم تا سبک شوم، تا با کسی درددل کنم، تا حال آن روزهایم را ثبت کنم. نوشتم و دفتر را در یکی از قفسه‌های خاک خورده کتابخانه بزرگ دیواری یکی از اتاق‌ها جا دادم. چند روز بعد، مادرم در حالیکه جلوی بقیه خواهر و برادرهایم دستی به سرم می‌کشید، با لبخندی آمیخته با ترحم و تمسخر گفت: «که طلاق ضربه دردناکی بود، هان؟» عین جمله خودم بود، از میان دفتر ۴۰ برگم. دیوار اعتمادم فروریخت.

راهنمایی بودم و به عادت آن سن و سال، نامه‌ای برای همکلاسی‌ام نوشته بودم. از سر شوخی و برای خرق عادت، نامه را اینطور شروع کرده بودم: «امیدوارم‌ حالت بد باشد و چند روزی در رختخواب بمانی…» در انتهای نامه هم گل و بلبل کشیده بودم. اما آخر کار نامه را نپسندیدم و پاره کردم و دور ریختم. در احوالات خودم بودم که مادرم عصبانی و فریادزنان پیدایش شد که: «چشمم روشن! صبر کن پدرت بیاید! با اتوبوس به مدرسه می‌فرستمت پررو شده‌ای و چشم و گوشت باز شده! (چند صباحی بود که بی‌سرویس مدرسه و یا بی‌رساندن مادرم با اتومبیلش، با اتوبوس شرکت واحد رفت و آمد می‌کردم) گیج و حیران مانده بودم که از چه حرف می‌زند. تا آنکه بالاخره با پیگیری و سماجت فهمیدم بعد از اینکه نامه را پاره کرده و دور ریخته‌ام، کنجکاوی مادرم تحریک شده، تکه کاغذپاره‌ها را برداشته اما نتوانسته دست‌خط تحریری‌ام را بخواند. آنچه به خیال او نوشته بودم، در تکه کاغذی که از بخت بد من در دستش افتاده بود این بود: «حمید روزی در رختخواب». با اینکه مورد تهمت بودم و این من بودم که طلبکار بودم، مجبور شدم برای خواباندن غائله، غرورم را زیر پا بگذارم و  پیشقدم شوم و توضیح بدهم که ماجرا از چه قرار است، و آن وقت تازه برای آن شوخی و آرزوی بیماری برای دوستم، سرزنش شوم. دوباره دیوار اعتمادم فرو ریخت.

باز هم راهنمایی بودم و با تاثیر از رمان‌های رایج آن سن و سال داستانی عشقی در سررسیدم نوشته بودم و چند برگی هم خاطرات و حتی شعری در آرزوی مرگ دیو و شکستن شیشه عمرش و آزاد شدن دخترکان اسیر که اشاره‌ام به پدرم و خواهرانم بود. سررسید را دبیر مدرسه ضبط کرد و این باعث شد من و دوستم خطی رمزی اختراع کنیم تا کسی از نوشته‌هایمان سر در نیاورد. رمزگشایی زمانبر بود اما انگار در دنیای بی‌اعتمادی اطراف چاره ای نبود. چند روز پیش، آن دوستم را پس از سال‌ها به لطف اینستاگرام پیدا کردم. می‌گفت هنوز دفتر یادداشت‌های رمزیمان را نگه داشته. من اما همه را بعد از به خاطر سپردن راهی زباله‌دانی کرده بودم. یاد گرفته بودم کاغذ پاره‌ها را در چند سطل زباله مختلف تقسیم کنم و سر راه مدرسه و خانه بریزم تا دست کسی به آنها نرسد. چیزی برای پنهان کردن نداشتم، اما دیگر به «اعتماد کردن» اعتمادی نداشتم.

پارسال، با «آرامگاه زنان رقصنده» آشنا شدم. نامه‌ای نوشتم و فرستادم و اتفافا در بخش «از میان‌ نامه‌ها» منتشر شد. این بار با خیال راحت نوشتم. کسی مرا نمی‌شناخت. کسی قضاوتم نمی‌کرد. مورد تهمت نبودم و مجبور نبودم بابت نوشته‌ام از خودم دفاع کنم. کسی به دنبال تکه کاغذهایم نمی‌گشت و کسی از سر ترحم جلوی دیگران دستی به سرم نمی‌کشید.

خشت اول دیوار اعتماد را همان جا از نو بنا نهادم.

مى‌نويسم، پس هستم

«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»

یکی از زنان رقصنده

من يک زن جوونم. زنى كه با وجود سن نسبتا كم و محدوديت‌های زياد، كلى تجربه از سر گذروندم و كلى از خطوط قرمز رد شدم. چه شب‌ها و روزهايى دلم که مى‌خواست تمامش رو فرياد بزنم و بگم من اينم نه اون چيزى كه نشون ميدم و شما مى‌بينيد اما نمی‌شد. با این که هميشه شيفته نوشتن بودم و هستم و وبلاگ می‌نوشتم و حتی توی وبلاگ شخصیم هم کسی من رو نمی‌شناخت اما مجبور به خودسانسورى هميشگى بودم چون ترس داشتم.

نوشى رو از سال‌هاى پيش از طريق وبلاگش مى‌شناختم و وقتى فرصتى فراهم شد كه در كنارش من هم يک زن رقصنده باشم به معناى واقعى دوست داشتم گريه كنم. چون می‌تونستم بدون ترس و واهمه با امنيتى كه از دل قوانين آرامگاه زنان بيرون مى‌اومد شروع به نوشتن كنم.

خيلى اوقات توى گروه‌هاى تلگرامى که مى‌بينم به يکی از مطالب آرامگاه اشاره مي‌شه، ذوق‌زده مي‌شم، اگه اون مطلب راجع به نوشته خودم باشه كه دیگه رسما توى آسمون‌ها سير مى‌كنم و خدا می‌دونه چه لذتى می‌برم اما در مورد این که من توی این گروهم، یا این متن رو من نوشتم هیچی نمی‌گم.

ما مى نويسيم، ما از دل خطوط قرمز سر بيرون آورديم، ما خودمونيم… اما دروغ چرا، بعضى وقت‌ها هرچى كه گنده‌تر مي‌شيم، هرچى بيشتر شناخته مي‌شيم، توى فلان وبلاگ که ازمون مى‌نويسن یا فلان نشريه خارج باهامون مصاحبه مى‌كنه يه ترسى به دلم مي‌شينه، نمى‌تونم واهمه خودم رو توضيح بدم. فقط دلم نمى‌خواد امنيتم به خطر بيفته… اما در کل من خوشحالم، به خودم افتخار مى‌كنم و شاكرم كه نوشى به من فرصت نوشتن و درست نوشتن داده.

آرامگاه زنان رقصنده انگار غار منه، جاى راحتیمه.

راستی اگه براتون سئوال شده چرا این عکس، باید بگم با اينكه به نظر می‌رسه سرِ نخ رفتارمون بر اساس چهارچوب‌هاى اجتماعى دست یکی دیگه‌ست که می‌خواد زندگی‌مون رو بر اساس بكن – نكن‌ و بايد – نبايدهای خودش شکل بده، ولى ما زنان رقصنده رها هستيم و مطابق مسیر خودمون پيش می‌بریم همه چیز رو. ما هدايت‌گر هستيم و آزاد و رقص‌كنان.

«ماهی»

مى‌نويسم، پس هستم

Artwork by Sato Masahiro , Q-TA