«به مناسبت یک ساله شدن وبلاگ»
طناز راد
نمیدونم تا حالا شده مسیر مدرسه تا خونهتون رو عوض کنید و بخواهید راه جدیدی را امتحان کنید؟ برای من خیلی زیاد پیش اومده و خاطرات بسیار زیادی هم از عوض کردن این مسیرها دارم. دلیلش هم این بود که خونه ما درست روبروی مدرسه بود و من شانس این را نداشتم که مسیر مدرسه تا خونه را با دوستانم گز کنم تا به خونه برسم. توی مسیر به مسائل ساده اطرافمون به شکل دیگهای نگاه کنیم و ساعتها به خاطرش الکی قهقهه بزنیم، ولی به هرحال هر از چندی این شرایط را برای خودم ایجاد میکردم. به بهانه های مختلف.
یک روز میرفتم دوستم را همراهی میکردم تا خونهاش، چون میترسید تنهایی این مسیر را طی کنه، یک روز دیگه میرفتم تا با دوستم با هم درس بخونیم و یک روز دیگه میرفتم تا سر کوچه که شیر و تیتاپ بخرم. خلاصه هر روز به یک بهانهای. و البته هر کدوم از این بهانهها برای من جذاب و شیرین بودند. پیدا کردن کوچه پسکوچههای پشت مدرسه، اینکه فلانی توی این کوچه زندگی میکنه، و یا اینکه دوست پسر فلان دختر توی اون یکی کلاس که کلیها سرش دعوا داشتند درست توی کوچه سربالایی خونه ماست خودش کلی جذاب بود.
درست در همون زمان که من مدرسه راهنمایی میرفتم، دو سه تا از خواهرهای دوستام که دبیرستان میرفتند سر یک پسر سیاوش نامی دعوا داشتند. اون موقع توی اون جستجوهام کشف کردم که سیاوش، پسر محمود دولتآبادی است که همسایه توی کوچه ماست. و یک کتابی نوشته به اسم کلیدر که خیلی اسم در کرده. تابستون اون سال کاری نتونستم بکنم جز این که کلیدر رو تمام کردم. تمام کردن کلیدر برای من نقطه شروع خیلی چیزها بود. شروع لذت بردن از خواندن داستان.
همه اینها را گفتم که وقتی وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده را پیدا کردم درست حس اون زمان از زندگیم برام زنده شد. انگار رسیدی به یک کتابخونه پر از کتاب و دنبال یه صندلی راحت میگردی بنشینی روش و ساعتها برای خودت توی مطالبی که دوست داری بچرخی. برای من که دور از ایران هستم و از صبح تا شب با زبانی غیر از زبان شیرین مادریام در تماسم، شبها لم دادن روی تختم و ساعتی چرخیدن در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده درست مثل چرخیدن در کوچه پسکوچههای پشت مدرسه است.
یه شب به طور اتفاقی دیدم یکی از دوستام یکی از دوستاش را زیر یکی از داستانهاش تگ کرده، اسم برام جالب بود، رفتم دنبالش. درست مثل اون موقعها که دولتآبادی و کلیدرش رو کشف کردم. اسم صاحب اکانت نوشی و جوجههاش بود متوجه شدم وارد خونه یه نویسنده شدم که نوشتههاش یکی بعد از دیگری جذبم میکرد و بعد فهمیدم که یک وبلاگی داره به اسم آرامگاه زنان رقصنده.
اونقدر داستانها و حال و هوا و فضای نوشتهها نزدیک و صمیمی بودند که یادم رفت سالهاست از ایران فاصله دارم. از اون روز تا حالا آرامگاه زنان رقصنده شده همدم شبهای من و مادربزرگی که هر شب برام قصه جدیدی داره. موضوعاتش تابوشکن است و هر دفعه حرفی برای گفتن داره. هر کدوم از موضوعات از فرهنگ ما حرف میزنه، اینکه به هر موضوعی هر کس چطور نگاه میکنه و چطور بهش میپردازه. به ابعاد پنهان کودکآزاری چطور پرداخته، به بکارت چطور نگاه کرده و چقدر تمام این موضوعات را که برای جامعه من و فرهنگ من بازگو کردنشون دور از ذهن و سخته، عمیق و باز بررسی کرده و کنار هم گذاشته. ناگفته نمونه که بارها شده از خستگی به زور میتونستم چشمهام را برای لحظهای باز نگه دارم ولی اولین متن را که خوندم دوباره متن بعدی رو هم باز کردم ببینم نویسنده بعدی چطور به موضوع نگاه کرده و دغدغه اون برای روبرو شدن با این مسئله چی بوده.
اینکه هر کدام از زنان نویسنده چطور و با چه دیدی به مسائل نگاه میکنند خودش قدمی است برای فرهنگسازی. برای فرهنگسازی بهتر، باید تمام مسائل لخت و عریان به روی میز ریخته بشه. به هم زده بشه و با دقت و بینش درست، پازل فرهنگ ساخته بشه و البته آرامگاه زنان رقصنده در طول این یک سالی که من همراهش بودم به خوبی از پس ساختن این پازل برآمده. در دنیایی که لحظه به لحظه تکنولوژی و مسائل پیرامونش اجازه لحظاتی چند با کتاب را از ما میگیرند، خواندن وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده خالی از لطف و آرامش نخواهد بود.