«قدرت پذیرش اشتباه»
بامداد
اولین بار که فکر کردم باید به طور جدی گندی که زدهام جمع کنم، بعد از ازدواجم بود. قبل از آن هم البته که اشتباه کرده بودم و به دلیل غرور خاصی که داشتم تا مجبور نشده بودم نه عذر خواسته بودم، نه مسئولیت جبران اشتباهم را مستقیما به عهده گرفته بودم. اما این بار موضوع جدی بود. طرف مقابل مادر همسرم بود که یادم نیست سر چه موضوعی با او نامحترمانه رفتار کرده بودم و حالا یا باید منتظر عواقب رفتارم میماندم یا پیشدستی میکردم و قضیه را رفع و رجوع میکردم.
یک روز تمام فکر کردم که چه باید کرد. مادر همسرم زنی بسیار سرد و صریح به نظر میرسید که مثل عقاب همه چیز را تحت نظر داشت. مطمئن بودم در اولین فرصت خدمتم خواهد رسید. تازه ازدواج کرده بودیم، روابط و احترام متقابل برایم بسیار مهم بود، نمیخواستم هنوز هیچینشده وارد درگیریهای خانوادگی بشوم، نمیخواستم امتیازاتم را به عنوان یک تازهعروس از گل نازکتر نشنیده از دست بدهم.
حالا که به آن زمان فکر میکنم هم از حماقتم حرص میخورم و هم خندهام میگیرد. شاید اگر الان بود خیلی راحت میگفتم معذرت میخواهم. اما آن زمان فقط به دور زدن فکر میکردم. آن موقع دختر جوانی بودم که داشت تمام تلاشش را میکرد که مطابق استانداردهای قابل قبول جامعه رفتار کند. بدبختانه فرد مورد اعتمادی را هم دور و برم نداشتم که مشورت بخواهم. حوصله سرکوفتهای مادرم را نداشتم و حتی از فکر درگیر کردن همسرم هم تنم میلرزید. من میخواستم روابطم با خانواده همسرم به همان دستنخوردگی روز اول باقی بماند. به عقلم هم نمیرسید که میشود صادقانهتر رفتار کرد.
یک شب تا صبح آرام نداشتم. دروغ نگفته باشم حتی نخوابیدم. آن قدر که وقت صبحانه همسرم با اخم گفت که تا صبح کابوس زلزله دیده است از بس من غلت زده بودم و میخواست علت بدخوابی مرا پیدا کند. میخواستم شام سنگین را بهانه کنم که نگاه کردن به صحنه مالیدن مربای آلبالو روی نان و کره صبحانه و یادآوری اینکه مادرش چقدر مربا خصوصا مربای به دوست دارد ناگهان مرا تکان داد. به سرعت بحث را پیچاندم و روانه کارش کردم و هنوز از کوچه بیرون نرفته بود که مانتویم را تنم کردم و برای خرید بیرون زدم.
از ظرف مسی بگیرید، تا شیشههای یکدست برای مربا. از صندوق چوبی برای چیدن شیشهها بگیرید تا روبان و پارچههای چهارخانه ریز قرمز رنگ برای دوخت کلاهک دور در شیشه، از خریدن به و شکر بگیرید تا وانیل و آبلیمو و هر چیزی که فکر میکردم شاید به کار درست کردن مربا بیاید. وقتی به خانه برگشتم هم به مادرم زنگ زدم و با هر بدبختی که بود مجابش کردم وسط کار برود دستشویی محل کارش تا طرز تهیه مربای به را، به همان روش منحصربهفردی که ابداع خودش و زبانزد همه بود، برایم تعریف کند.
اول کلی غر زد که چرا وقتی دختر خانه بودم دل به حرفش ندادهام، بعد که به یادش آوردم برای یک توالت رفتن پنج دقیقهای از پشت میز کارش بلند شده و وقت کافی برای غر زدن نداریم، شروع کرد به تندتند گفتن چه بکن و چه نکن. چند سئوال اول را هم جواب داد، به جزئیات ریز که رسید، عصبانی شد و گفت آنها را دیگر خودت بفهم! که نفهمیدم از کجا باید بفهمم، اما حدس زدم چه باید کرد.
تمام روز سرم به کار پوست کندن و قطعهقطعه کردن سانتیمتری و آمادهسازی و پخت مربای به گذشت. دو سه باری دستم سوخت، چند باری زبانم حین چشیدن، یک بار هم داشتم مربا را به جای شیشه روی پای خودم میریختم که جا خالی دادم و محتوای ملاقه روی زمین ریخت. از آنجا که معیار نداشتم هم، آنقدر مربا درست کرده بودم که میشد یک پادگان را برای هفتهها صبحانه داد. به بیان دیگر جا دادن مرباها از شیشههای خوشگلی که خریده بودم رد کرد، به شیشههای خالی سس و خیارشور و ترشی رسید. بعد سراغ ظرفهای پلاستیکی در دار رفتم. باقی را هم در یک قابلمه جمع کردم تا بعد ببینم چه میشود کرد. بعد بدون واکنش به حیرت همسرم، آشپزخانه را به حال خود رها کردم و خوابیدم. به شهادت همسرم تا صبح مثل یک تختهسنگ، بدون تکانخوردن خوابیدم.
فردایش از همسرم خواستم بعد از کار به خانه پدرش بیاید تا با هم برگردیم و خودم به آنجا رفتم. در ذهنم همه جوابها را آماده کرده بودم. این که چطور سر گفتگو را باز کنم، چطور مسیر گفتگو را به جهتی که میخواهم بچرخانم، چطور از حملات گزنده مادر شوهر در امان بمانم و چطور گفتگو را زمانبندی کنم تا قبل از آمدن همسرم همه بحثهای احتمالی خاتمه یافته باشد و خوش و خرم به خانه برگردیم. اما بر خلاف انتظارم هیچ حرفی پیش کشیده نشد. مادر همسرم در سکوت صندوق چوبی شیشههای مربا را از من گرفت. در یکی از شیشهها را باز کرد و از مربا چشید و گفت بسیار خوشمزه شده، حتی خاله همسرم هم که آن روز آنجا بود همین را گفت. آنقدر خوشحال شده بودم که با شادمانی گفتم چقدر زیاد مربا در خانه مانده است و میتوانم برای همه فامیل مربا بیاورم و نمیدانم لحنم چطور بود که باعث خنده دیگران شد. به خیر گذشته بود…
از این جریان سالها میگذرد. بالا و پایین زندگی بعدها به من نشان داد که مادر همسرم زنی با درایت و البته مهربان است. کسی که بارها در زندگیم تکیهگاه من شد و در مقابل اشتباهات پسرش از من حمایت کرد. زمان آنقدر ما را بهم نزدیک کرد که یک شب، وقتی که کنار هم نشسته بودیم و چای میخوردیم، خاطره مربای به را برایش تعریف کردم و گفتم چه مشقتی کشیده بودم تا حواس او را از اشتباهم پرت کنم و کار به عذرخواهی نکشد. سری تکان داد و لبخند زد و گفت: «و هرگز نفهمیدی من متوجه تاولهای روی دستت شدم، و از آن بدتر نفهمیدی تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که متوجه اشتباهت شده باشی، نیاز به عذرخواهی نداشتم…»
===
بعدها به مرور فهمیدم که اغلب آدمها در تمایز «قدرت پذیرش اشتباه» و «توانایی عذرخواهی کردن» دچار مشکل هستند. خیلیها میتوانند از شما عذرخواهی کنند بدون اینکه اشتباهشان را قبول کرده باشند. آنها فقط برای فرار از موقعیت یا به دلیل نداشتن قدرت در مقابله با فردی که از آنها قویتر است مجبور به معذرتخواهی میشوند. اما هر کسی نمیتواند اشتباهاتش را قبول کند. کسی که اشتباهش را قبول کند، در صدد جبران هم هست و این دقیقا چیزیست که ما در روابط متقابل نیاز داریم. این که هر کسی سهم خودش را از اشتباه بردارد و موظف به جبران خسارت باشد.
و ناگفته نگذارم که تا امروز هیچکدام از مرباهای بهی که پختهام به خوشمزگی مربای سال اول نشده است. دستور پخت را تغییر ندادهام، جزئیات بیشتر را بعدا سر فرصت از مادرم پرسیدهام، با صبر و حوصله و قدم به قدم هم جلو رفتهام، اما دیگر هیچوقت آن طعم را به دست نیاوردهام. فکر کنم مربای آن سال چاشنی قدرت پذیرش اشتباه را در خود داشت.