دسته: تعارف

این مخصوص شماست، ولی شما باور نکن!

«تعارف»

از میان نامه‌های رسیده: مهرناز

تعارف از اون چیزهاییه که فقط ما ایرانی‌ها معنیش رو می‌فهمیم. گاهی تا سرحد مرگ تعارف می‌کنیم و اینجوری هم خودمون و هم مخاطب رو بدجوری معذب می‌کنیم. ولی چه میشه کرد، اگه تعارف نکنی یعنی معاشرت بلد نیستی. جالبه که همه‌مون توی تعاملاتمون تعارف می‌کنیم و «من که تعارف ندارم»گویان سعی می‌کنیم خیلی اجتماعی و باحال به نظر برسیم.

من یکی از همونایی هستم که از تعارف کردن بیزارم. به نظرم یه چیز کاملا غیرضروریه. تا جایی که بتونم همیشه رک و راست برخورد می‌کنم، البته تمام سعیم رو می‌کنم که تمام اصول آداب معاشرت رو رعایت کنم و حواسم باشه که به کسی بی‌احترامی نشه. کم پیش اومده کسی که باهام کار داشته و اومده باشه دم خونه رو به زور و کشون‌کشون برده باشمش داخل. اکثر مواقع فقط به یه تعارف خیلی ساده اکتفا می کنم، چون قاعدتا خیلی مواقع خونه آماده پذیرایی از یک مهمان سرزده نیست. اغلب در تعاملات روزانه، من اول از در رد میشم یا وارد آسانسور میشم، چون می‌دونم که طرف حتما تعارف می‌کنه و منم سعی می‌کنم کار رو برای هر دومون راحت کنم. خیلی پیش اومده که دوستای صمیمی‌تر که میان خونه‌ام با هم جمع کنیم و برای غذا خوردن بریم بیرون یا معمولا مهمان که دارم، غذا رو که سر سفره می‌ذارم و به همه میگم بخورید، هر کی نخوره خودش ضرر کرده. به نظرم مداوم مهمان رو زیر نظر داشتن که چی خورد و نخورد دور از ادبه و از اون بدتر مجبور کردنش به خوردن چیزهایی که شاید دوست نداشته باشه یا بخواد ازشون پرهیز کنه.

یادمه از بچگی هم تعارف رو درست درک نمی کردم. شش یا هفت ساله که بودم یکی از اقوام همسایه دیوار به دیوار ما زندگی می‌کردن. یک روز مامان غذا درست کرده بود و بعد از اینکه خودمون خوردیم، باز مقدار زیادی ازش باقی مونده بود. مامان یه بشقاب از غذا داد دست من که ببرم برای همسایه و فامیل بغل‌دستی. من رفتم دم خونه همسایه و بعد اینکه در رو باز کرد، بشقاب رو گرفتم سمتش و بهش گفتم «خاله مامانم اینا رو پخته، ما خوردیم و اضافه‌اش رو برای شما آوردم». بماند که چقدر این حرف من باعث دلخوری فامیل مذکور شد. بعدش که به خاطر گفتن این حرف سرزنش شدم، نمی فهمیدم که آخه چرا؟ من که راستش رو گفته بودم! هنوز هم خواهر و برادرا با یادآوری این خاطره سر به سرم میذارن که تو هیچ وقت تعارف کردن رو درست یاد نگرفتی.

واقعا از ته دلم آرزو می کنم که مثل خیلی چیزهای دیگه که به مرور داره توی زندگی مردم کمرنگ میشه، تعارف کردن هم کم‌کم از زندگیمون حذف شه.

انواع تعارف

«تعارف»

نویسنده مهمان: راوی

تعارف یکی از جنبه‌های پررنگ فرهنگ ایرانی‌هاست. در این حد که یکی از روش‌های شناسایی ما ایرانی‌ها در خارج از کشور همین تعارفی بودنمان است. به عنوان مثال یک ایرانی هنگام عبور از در و دروازه قطعا یک بفرما به بغل دستیش می‌زند و از این جهت متفاوت از سایر اقوام و ملل رفتار می‌کند. اصلا روایت داریم: «از ما نیست کسی که از در بگذرد در حالی که برادر مومنش را چند بار به سمت در هل نداده باشد!»

در همین رابطه ایرج میرزا با همان ادبیاتِ کافدارِ مخصوص خودش می فرماید:
يارب اين عادت چه مي باشد كه اهل مُلک ما
گاهِ بيرون رفتن از مجلس، زِ دَر رم می‌كنند
جمله بنشينند با هم خوب و برخيزند خوش
چون به پيشِ در رسند ،از يكدگر رم می‌كنند

این مسئله بهقدری در ایرانی‌ها مشترک و نهادینه است که مطمئنم در DNA هرکدام از ما یک رشته «پلی نوکلئوتید» اختصاصی در مورد «تعارف عبور از دروازه» وجود دارد. تعارف البته به سه دسته اصلی تقسیم می‌شود:

  • تعارف‌های واقعی
  • تعارف‌های شاه‌عبدالعظیمی
  • تعارف‌های مامانِ من

یک – تعارف واقعی همانطور که از اسمش مشخص است، به رسم ادب و با نیتِ برآورده کردن از سوی شخص تعارف‌کننده بیان می‌شود. به عبارت دیگر در «تعارف واقعی» اگر مورد تعارف را قبول کنید‌، شخص تعارف‌کننده خوشحال می‌شود‌. مثال می‌زنم، مثلا شما پنج تا نان سنگک خریده‌اید، سر راه دختر همسایه‌تان را می‌بینید، به او تعارف می‌کنید که یکی از نان‌ها را بردارد:
– بردارید!
+ خیلی ممنون!
– بردارید، تازه‌س.
+ مرسی، کم نیاد یک وقت؟
– نه، کم هم بیاد نونوایی خلوته، میرم دوباره می‌گیرم.
+ پس من با اجازه یکی برمی‌دارم.
– بیشتر بردارید، زیاده.
+ نه مرسی، کافیه.
و این دیالوگ جذاب تا وقتی که مخ دختر همسایه تیلیت نشده است ادامه خواهد داشت*.

دو – «تعارف شاه‌عبدالعظیمی» تعارفی دکوری است که صرفا جهت تزئین مکالمات روزمره استفاده می‌شود و تعارف‌کننده در واقع قصد ندارد موضوع مطرح‌شده را عملی کند‌؛ شما هم بهتر است این مسئله را درک کنید‌. قبول تعارف شاه‌عبدالعظیمی در اغلب موارد آخر و عاقبت خوشی ندارد. مثال می‌زنم‌، مثلا شما پنج تا نان سنگک خریده‌اید، سر راه پسر همسایه‌تان را می‌بینید‌، به او تعارف می‌کنید که یکی از نان‌ها را بردارد:
– بفرما.
+ خیلی ممنون!
– خداحافظ.
+ وایسا یه کم وردارم.
-ورندار، کمه!
+ یه ذره!
– دستِ خر کوتاه!
و این دیالوگ جذاب هم معمولا با احوالپرسیِ نامتعارفی از عمه یکدیگر، توسط طرفین به پایان می‌رسد.

و اما نوع سوم تعارف که به «تعارف‌های مامانِ من» معروف است. مثال می‌زنم. مثلا شما پنج تا نان سنگک خریده‌اید، سر راه عروس خاله همسایه‌تان را می‌بینید (همینقدر دور، همینقدر بی‌ربط) به او تعارف می‌کنید که یکی از نان‌ها را بردارد:
– بفرمایید نون تازه.
+ ممنونم، صرف شده.
– بردارید تو رو خدا.
+ مرسی نوش جان.
– نکنه ما رو دوست ندارید که برنمی‌دارید؟
+ خواهش می‌کنم، این چه حرفیه، با اجازه‌تون یه تیکه می‌کنم.
– این چیه آخه؟ می‌خواید بگید نونِ ما خوردن نداره؟
+ ای بابا، چه فرمایشا می‌فرمایین، حالا که اصرار می‌کنین یه دونه برمی‌دارم.
– یه دونه؟ می‌ترسی بیشتر ورداری ما نون نداشته باشیم بخوریم‌؟
+ نفرمایید‌، نمک‌پروده‌ایم ، پس یکی دیگه هم برمی‌دارم.
– دوتا؟ تو رو خدا بیشتر وردار، بذار به دلم بچسبه، حرفمو زمین ننداز، خارم نکن.
+ چشم، سه تا ورمی‌دارم.
– به روح مادرم اگر چهارمی رو ورنداری ناراحت می‌شم.
+ باشه.
– به خدا اگه این آخریو اگه ورنداری انگار تف کردی تو روح مرده و زنده‌م!
+ چشم.
– یه چیزی می‌گم، نه بگی دیگه اسمتم نمیارم، وایسا برم پنج تا نون دیگه بگیرم بیارم برات.
+ [به دوربین زل می‌زند!]
– اصلا بیا بریم خونه ما تا من بر می‌گردم از نونوایی.
+ [به دوربین زل می‌زند!]
– چیه؟ لابد ما قابل نیستیم! کسر شانتون میشه با ما برگردید؟
+ [به دوربین زل می‌زند!]
و این دیالوگ جذاب معمولا پایانی ندارد تا زمانی که من یا برادرم دستمال آغشته به کلروفرم را زیر بینی مادر بگیریم و موقتا خاموشش کنیم. بیان تجربیات تلخ ناشی از تعارف‌های مادرم در حوصله این نوشتار نیست، لیکن هر بار که مادر شروع به تعارف می‌کند تا همه را زخم نکند بی‌خیال نمی‌شود.

تعارف اگر چه از نظر عموم افراد جامعه نشانه ادب و احترام می‌باشد اما در موارد بسیاری دست‌و‌پاگیر و مانع روابط نزدیک و صمیمانه محسوب می‌شود. به شخصه تعارف را به رسم ادب و احترام و در حد متعارف آن که نه خودم و نه طرف مقابل را به دردسر بیاندازد می‌پسندم. لیکن از آنجایی که فرهنگ ما فرهنگِ افراط و تفریط است، در بیشتر مواقع مرزهای مذکور رعایت نمی‌شوند و به همین دلیل مراودات اجتماعی ما ایرانی‌ها اغلب متاثر از این خصلت رفتاریمان است.

 

.

* طرز فکر نگارنده: وای چه نون های تازه‌ای، بیا با هم ازدواج کنیم.

 

رودربایستی با افعال

«تعارف»

نیمه‌شب

–  چایی میخوری بریزم؟
–  بله مرسی.
(مسلم است که طرف هر که باشد آن موقع دلش میخواهد برایش چای بریزد و او فکر می‌کند اگر بگوید نه ممکن است ناراحت بشودو)

–  چایی دیگه نمی‌خوری؟ سماورو خاموش کنم؟
–  نه دیگه مرسی.
(طرف می‌خواهد سماورش را خاموش کند دیگر! چایی خوردن چه توجیهی دارد؟)

چایی کمرنگ می‌خوری؟
– بله.
(او چای پررنگ می‌خورد اما با خودش فکر می‌کند مگر طرف بدهی به او دارد که اُرد بدهد چه مدل چای دوست دارد؟)

–  شام می‌خوری بیارم؟
–  نه مرسی خوردم.
(معلوم است نخورده‌ است اما گفتن این که برایش شام بیاورد مسلم است که بابت زحمت است. چه دلیلی دارد زحمت بدهد حتی اگر طرف مادرش باشد.)

–   قرمه سبزی برات نگه داشتم. بیارم بخوری؟
– آره مرسی!
(تا خرخره غذا خورده‌ است اما واضح است که رد کردن دست کسی که برایش چیزی را نگه داشته و برای او درست کرده گناه غیر قابل جبرانی است.)

فهمیدید چه شد؟ کلا جواب او، ارتباط مستقیمی دارد با سوالی که ازش پرسیده می‌شود اگر سوال مثبت باشد او هم موافق است و اگر منفی باشد جواب او  هم در راستای آن مخالفت خواهد بود.
***
اولین باری که رفته بود به یک کارگاه دوستانه داستان‌نویسی، خانمی که صاحبخانه بود از او پرسید: «روسری‌ات را در نمی‌آوری؟» دقت کنید که فعل منفی استفاده کرد. از این رو او هم ناخودآگاه جواب داد: «نه ممنون»و تا یک سال بعد با روسری بود. روسری‌ای که دقیقا نقشی نمایشی داشت چون هیچ مویی را نمی‌پوشاند. یک سال بعد دو نفر از بچه‌های کارگاه که تا آن موقع با آن‌ها صمیمی شده بود؛ پرسیدند: «چرا روسری سرت می‌کنی؟ در حالی که همه‌ موهات معلومه؟» آنجا تازه فهمید علت اینکه روسری در نیاورده چه بوده و تازه فهمید این قانون را همیشه داشته‌ بدون اینکه به آن توجه کرده باشد. بعد هم که توجه کرد باعث نشد دست از آن بردارد چون بسیار بسیار غیر ارادی بود.

یک شب مهمان داشتند. مهمان‌هایی که سن‌بالا و کمی رودربایستی‌دار بودند. برای آن شب مشروب داشتند. مرد مهمان ساقی شد و شروع کرد به ریختن پیک‌های کوچک برای هر کس و تعداد که از پنج پیک و شش پیک گذشت دیگر از هر کسی که می‌خواست برایش بریزد می‌پرسید: «بریزم؟» مهمان‌ها دانه دانه لیوان‌ها را چپ کردند؛ اما او (که حتی مشروب‌خور هم نبود) ماند در رودربایستی و هر دفعه که مرد میهمان پرسید بریزم گفت: «بله ممنون» ته شیشه بالا آمد و او بالاخره بلند شد و با کمی گیج و ویج خوردن و یله شدن لیوان‌ها را جمع کرد و رفت توی آشپزخانه و همانجا خوابش برد تا صبح. چنان نوشیده بود که مست خوابید و صبح مست از خواب بلند شد و تا آخر روز مست بود و شب بعد را هم مست خوابید و دو روز بعد بالاخره مستی از سرش پرید.

فکر می‌کنید این اتفاقات باعث شد دست از این عادت احمقانه بردارد؟ خیر! هنوز هم دوستانش با همین روش سر به سرش می‌گذارند و چون می‌دانند نمی‌تواند جواب منفی بدهد وقت‌هایی که می‌خواهند به‌زور جایی ببرندش می‌گویند: «میای دیگه؟»

حالا کمی تعارف را کنار گذاشته خاصه وقتی می‌داند بقیه با نقشه‌ای کثیف! می‌خواهند به کاری مجبورش کنند. اما در مواقع عادی هنوز همانقدر احمق است که قبلا بود.

الکی

«تعارف»

شبانگاه

دانشجوی دروه ارشد که بودم در یک همایش خارجی مقاله‌ام پذیرفته شد. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، دنیا را در دستان خود می‌دیدم، به معنای واقعی کلمه جان کنده بودم تا این اتفاق افتاده بود. روز اول که به شهر محل برگزاری همایش رسیدم، هیجان‌زده بودم، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم، همایش سه روزه بود، روز دوم با دختری افغانستانی دوست شدم که از کودکی در همان کشور زندگی می‌کرد که در تخصص خودش، حرف‌های بسیاری برای گفتن داشت و خانه‌اش نیز در همان شهر بود. بعد ازظهر مرا به کافه‌ای نزدیک محل همایش دعوت کرد تا با دوستان دیگرش نیز آشنا شوم و در مورد کار مشترکی صحبت کنیم. برایم خیلی عجیب بود که چرا مرا به خانه‌ خودش دعوت نکرد یا به من نگفت که شب در خانه‌اش بمانم. در کافه هر فردی برای خودش سفارش داد. به من گفتند چیزی می‌خوری، من هم گفتم نه ممنونم و منتظر بودم که سلسله‌ تعارفات ادامه پیدا کند اما خیلی عادی هیچکس چیزی نگفت. من واقعا در آن زمان فکر می‌کردم که تعارف کردن بخشی از آداب معاشرت است.

بعد از جلسه نیز هر فردی به سمت محل سکونت خود رفت. بنا به تربیتم من انتظار داشتم که یکی از افراد لااقل تعارف کند که همراه من بیاید و شهر را نشان من بدهد. آن همایش تمام شد و من برگشتم، این نوع رفتار را برای دوستانم تعریف کردم و آن موقع بود که متوجه شدم که تعارف فقط در فرهنگ ایران است که معنا دارد. یعنی در ایران اگر تعارف نکنی و جد و آباد خودت و مخاطب را به وسط نیاوری برای یک لیوان چایی، بی‌ادبی است اما در برخی از نقاط دنیا، تعارف بی‌معنی است.

من هم مدتی از آن سمت بام افتادم و تعارف را تعطیل کردم. راستش راحت‌تر هم شده بودم. یک بار می‌پرسیدم چای می‌خوری؟ و اگر پاسخ مخاطبم این بود که نه، برایش چایی نمی‌آوردم. اما مخاطبم از این رفتارم برداشت خوبی نمی‌کرد، مدتی که گذشت تقریبا همه عادت کردند که من با فردی تعارف ندارم. نمی‌دانم این خوب است یا بد ولی گاهی در روابط خانوادگی و فامیلی باعث تنش می‌شود و من بارها و بارها این جمله را می‌شنوم «حالا  الکی یه تعارفش بکن!»

مشبه به‎

«تعارف»

شامگاه

جلسات منظم هفتگی ما برای چند سال ادامه داشت و هیچ کدوم نفهمیدیم علت اقبال همگانی ما و ماندگاریش چی بود. اما وقتی سارا وارد گروهمون شد، در کمتر از دو فصل دیگه شوقی برای ادامه نداشتیم و اینبار همه دلیلش رو می‌دونستیم. در جمعی که ارزش‌هاش یک‌رنگی و نبود خودسانسوری و صداقت بود، شکاف افتاده بود. سارا نه وقتی ناراحت می‌شد بهمون مستقیم می‌گفت و نه به وقت شادی نشونمون می‌داد چی شده. همیشه یک پرده‌ حاجب بین خودش و مابقی گروه می‌گذاشت. توی حرف‌هاش محبت اغراق شده و سمباده خورده‌ای بود که به هیچ کدوممون نمی‌چسبید. نمی‌تونستیم در نهان دلمون بهش اعتماد کنیم. در واقع سارا مودب بود اما مهربون نبود و این رو در قالب تعارف کردن پنهان می‌کرد. برامون همیشه توضیح می‌داد چقدر از دیدنمون خوشحاله اما بهمون نزدیک نمی‌شد و جوری ازمون فاصله می‌گرفت انگار می‌ترسه بهش آسیب بزنیم. صمیمیت بینمون با این ناخالصی از بین رفت و گروه پاشید. حالا دو به دو معاشرت می‌کنیم. من با هر کدوممون. هر کدوممون با هم. بدون اینکه سارا یکی از اعضای معاشرت باشه.

چند سال پیش که موج جدید شرکت‌های هرمی شروع به کار کردند، یکی از دخترها که نه من رو درست می‌شناخت و نه از خلقیاتم خبری داشت من رو به همکاری دعوت کرد. بعد از جلسات اولیه قبول کردم باهاشون کار کنم و در اوج بحران‌های مالی و درسی و کاری و زندگی و رابطه‌ای، یک کار جدید بهم اضافه شد که اگر روز هفتاد و دو ساعت می‌شد، فقط هجده ساعت زمان کم می‌آوردم. فشار زندگی که زیاد شد، چندین بار کارد به استخوانم رسید و هر بار دختر عزیز سر شاخه‌ام مطابق آموخته‌هاش اومد و با من ابراز همدردی کرد. حرف‌هاش اونقدر سطحی و بی‌پایه و اساس بودند که هر چقدر کلماتش زرق و برق بیشتری به خودشون می‌گرفتند، خشم من از تحت فشار بودن و درک نشدن بیشتر می‌شد. بلاخره یکبار من عصبانی شدم و ازش خواستم وقتی چیزی رو حس نمی‌کنه اون همه سعی نکنه با گفتن و کلمه بازی خودش رو همدل نشون بده. دختر با چهره‌ای حق به جانب گفت وظیفه‌ من گفتن این کلمه‌هاست نه چیزی بیشتر.

فکر می‌کنم این معضل تعارف کردنه. همین که جلوی احساس کردن اصیل رو می‌گیره و حس کردن رو، جهت‌گیری شخصی در برابر اتفاقات داشتن رو مخدوش می‌کنه. ما هیچ واسطه‌ای به جز احساسات برای ارتباط برقرار کردن با دنیای بیرون نداریم. از دست دادنش قضاوتمون رو از بین میبره و نداشتن قضاوت شخصی، به گمون من البته، هویتمون رو یتیم می‌کنه.

تعارف اومد یا نیومد؟

«تعارف»

غروب 

نمی‌دونم تا حالا براتون پیش اومده که یه خاطره یا مکالمه خاصی با یه نفر به صورت کاملا محسوسی یادتون مونده باشه یا نه، طوری که گرچه خود اون شخص رو خیلی وقته ندیدین یا اصلا با هم در ارتباط نیستین، جزییات اون برخورد موبه‌مو توی ذهنتون حک شده. حتی بعضی وقت‌ها ممکنه تنها چیزی که از اون آدم یادتونه همون برخورد باشه و بس. برای من زیاد پیش اومده. مخصوصا از بین بچه‌های مدرسه که خیلی وقته با‌ هم در ارتباط نیستیم و آدم‌ها گنگ و محو شدن ولی خاطر‌ه‌‌ها رنگ نباختن.

یکی از این خاطر‌ه‌ها که هنوزم باهاش خنده‌م می‌گیره و دلم برای یه دوست دوردست تنگ می‌شه برمی‌گرده به سال اول دبیرستان. مدرسه ما مدرسه نسبتا بزرگی بود که دانش‌‌آموزاش از سراسر تهران می‌اومدن. به همین دلیل به معنای واقعی کلمه سرویس‌رانی بزرگ و شیرتوشیری داشت. بعد از تعطیلی مدرسه تعداد زیادی دانش‌آموز توی خیابون پهن جلوی مدرسه در جست‌و‌جوی سرویس‌هاشون بودن تا برن خونه. و خب طبیعیه که توی هم‌چین وضعیتی پیدا کردن یه صندلی مناسب توی سرویس که هم دیدش خوب باشه هم زیاد جلو نباشه کار آسونی نبود. صندلی‌های عقب که اصلا و ابدا امکان رسیدن‌ بهشون وجود نداشت. سال‌‌بالایی‌ها که معمولا بچه‌های شیطون و اهل حال سرویس هم بودن ید طولایی توی تصاحب اون صندلی‌ها داشتن. خلاصه این‌که آرزوی من بود یه روز عقب بشینم و توی جمع اونا باشم.

دست بر قضا یه روز شانس آوردم و زود رسیدم. همزمان با یکی از بچه‌های سال‌بالایی به اسم صبا رسیدیم و فقط یکی از صندلی‌های عقب خالی بود. خلاصه این‌که صبا اومد مرام سال‌بالایی بذاره و به من تعارف کرد که من بشینم. فکر می‌کنم احتمال هم می‌داد من رد کنم چون خوب اون بود که همیشه جزو بچه‌باحالا می‌نشست و شیطونی می‌کرد. حتما پیش خودش گفته بود این بچه کلاس ‌اولی کجا و من پیش‌دانشگاهی کجا. خلاصه این‌ که تعارف کرد و منم هنوز نطفه جمله منعقد نشده با خوشحالی جا خوش کردم روی صندلی و ازش تشکر کردم. دهن صبا باز مونده بود و نمی‌دونست چی بگه. منم که خوشحال و خندان و سرمست منتظر بودم صبا جان بره جلو و روی تنها صندلی خالی باقی‌مونده که به عبارتی توی حلق آقای راننده بود بشینه.

توی این فکرا بودم که صبا با حالت بامزه‌ای گفت: تعارف اومد نیومد داره. من اولش گیج شدم چون فکر می‌کردم توی چنین موقعیتی منم که باید این جمله رو به اون بگم چون اونه که تعارفی کرده که واقعا منظورش نبوده. ولی صبا نظرش این بود که اونه که باید این جمله رو به منی بگه که سریع تعارفی رو پذیرفتم که از ته دل نبوده و الکی بوده. خلاصه چون آقای راننده می‌خواست راه بیفته صبا پیشنهاد داد که با هم روی صندلی بشینیم و مناظره رو ادامه بدیم. منم توی دلم بهش گفتم ای کلک. گر چه مناظره به جایی نرسید و ما بالاخره نفهمیدیم تعارف باید می‌اومد یا نباید می‌اومد، من و صبا به این نتیجه رسیدیم که کلا تعارف چیز خوبی نیست اولا چون ممکنه شبیه صبا سرت کلاه بره، دوما چون ممکنه شبیه من خجالت بکشی که تعارف رو قبول کردی و سوما چون ممکنه شبیه هر دوتامون مجبور شی کل مسیر یه ساعته تا خونه رو با یکی دیگه روی یه صندلی بشینی و با کمی تا قسمتی درد و کوفتگی و کجی ستون فقرات سرویس مدرسه رو ترک کنی.

هر چیزی اندازه داره!

«تعارف»

عصر

مشکل من با جامعه‌ تعارفیمان همیشگی بوده. وقتی در جواب اولین تعارف یا نظرخواهی می‌گویم نه یعنی نه، وقتی می‌گویم آری یعنی آری و همان بار اول نظرم را می‌گویم. با من کار به اصرار و تکرار نمی‌کشد و فکر می‌کنم دیگران هم همین کار را می‌کنند. یعنی منطقش این است که وقتی با یک انسان بالغ و بزرگ حرف می‌زنی چنین باشد. بچه نیست که بین انتخاب‌هایش سردرگم باشد و نیاز به تکرار داشته باشد. حوصله و وقت اینکه بخواهم جواب آری یا نه طرفم را توجیه و تفسیر کنم تا به این نتیجه برسم که آیا واقعاً جوابی بوده که می‌خواسته بدهد یا منتظر اصرار و تعارف من است، را هم ندارم. برای روابط نزدیک و صمیمی که من را می‌شناسند یا روابطی که خیلی برایم اهمیتی ندارد طرفم ناراحت شد یا نشد عیبی ندارد و تعارف نکردن برایم مشکل جدید ایجاد نمی‌کند. موضوع زمانی بغرنج می‌شود که می‌خواهم رابطه جدیدی را بسازم یا رابطه برایم به هر دلیل مهم است. مشکل اینجاست که هر بار باید مدام توضیح دهم و هر بار باید بگویم لطفاً بدون تعارف جواب من را بدهید آیا این را می‌خواهید یا نظرتان بدون تعارف بگویید. و بازهم طرف یک موافقتی می‌کند و منتظر اصرار و تکرار من می‌ماند. یا منتظر است با ناز و تمنا نظرش را از حلقومش بکشم بیرون. و من بلد نیستم. به ناشیانه‌ترین شکل ممکن باصرف کلی انرژی بلاخره به یک هم‌آوایی دلخواه هم نمی‌رسیم. خب این چه رسم و مدل معاشرت پیچیده و بیهوده‌ایست؟

از این اخلاق خودم و از این خصیصه جامعه هرچه بزرگتر شدم بیشتر ضربه خوردم. تا وقتی بچه بودم همه می‌گفتند آخی نازی چه بانمک، چه رک و راست و خوششان می‌آمد. ولی بزرگ که شدم همان رک و راستی شد نداشتن ادب و بدرفتاری اجتماعی. نمی‌فهمم چرا تعارف نکردن من بی‌ادبیست در حالیکه طرف مقابلم است که باید با تصمیم خودش یکدل باشد و بلاخره بداند چه می‌خواهد. خیر سرش او هم بزرگ شده است دیگر. باز گاهی طرف نظری ندارد یا موضوع مفهوم نیست، خب توضیح می‌دهی و کمی تشریح، ولی وقتی باز هم می‌شود، اختیار دارید هرچه نظر شماست، من را به سرحد جنون می‌رساند.

در زندگی مستقل این مشکل برایم پررنگ‌تر بود. گاهی بحث مهمانی بود و من می‌گفتم برویم خانه ما، دیگران می‌گفتند که نه زحمتت می‌شود و با ناز و اطوار که فلان جا راحت‌تریم و چه و چه. و من می‌گفتم برایم زحمتی نیست ولی باشد برویم جای دیگر که راحت‌ترید و تمام. فارغ از آنکه تمام اینها تعارفات شابدالعظیمی بوده و پشت سرم صفحات خست و تنبلی من گذاشته شد. یا برای شام مهمانی می‌پرسیدم چه هوس کرده‌اید یا دوست دارید بپزم و بعد از کلی کش و قوس و قسم و آیه که خودت را خسته نکنی و پا نشوی صد جور غذا بپزی، به ضم خودشان غذای احتمالا آسانی پیشنهاد دادند و من هم همان را پختم و خبری از چند جور غذای دیگر در کنارش نبود. در همان هنگام که من گمان می‌کردم دوستیم و برای گذراندن اوقات خوش دورهم جمع شده‌ایم و ساده و صمیمی تعارف را کنار گذاشته‌اند و آنچه می‌خواستند گفته‌اند، مثل همیشه تعارف کرده بودند و این شد که بعد مهمانی من نقل محفلشان بود که دیدی فلانی با یه آش خودش رو راحت کرد.

با اینکه همیشه در ابتدای آشنایی صریح و بی‌پرده می‌گویم که من تعارف نمی‌کنم و هرچه شما هم بگویید بی‌تعارف باور می‌کنم، و هر بار از تعارف نکردن من با حرارت استقبال می‌کنند و می‌گویند وای چقدر خوب، چقدر راحت، کاش همه عین تو بودند. ولی انگار تعارف اعتیادیست که هیچکس علاقه‌ای به ترکش ندارد. در کمال تعجب من همان‌ها که می‌خواهند تعارف نبینند، خودشان ته تعارف را درمی‌آورند. در واقع همان ابراز اشتیاقشان هم تعارف الکیست. این است که برای من معاشر خوب پیدا کردن کار خیلی سختی شده است.

خواهش می‌کنم، قابلی نداره!

«تعارف»

بعد از ظهر

من خیلی با تعارف درگیرم. هیچ وقت حواسم نیست بهش. به مرور زمان سعی کردم به زور حفظ کنم ولی همین حفظی بودنش باعث میشه گاهی گند بزنم. بیشتر منظورم تعارف‌های روزمره است یا تعارف‌‌هایی که در مورد خوراکی و… تو مهمونی میشه، چون خود تعارف دامنه خیلی وسیعی از مفهوم‌های مختلف رو پوشش می‌ده که بی‌تعارف، نمی‌تونم در مورد همه‌ش بنویسم! مثلا وقتی چیزی رو برای من خریدن، اشتباهی بهشون می‌گم قابلی نداره، یا از کسی می‌پرسم حال فلان و بهمان و بیسار چطوره بعد بدون این که مهلت بدم می‌گم مرسی شما خوبین؟

توی مهمونی و پذیرایی هم همیشه مشکل دارم. معمولا همه چیز رو از قبل آماده می‌کنم می‌گذارم روی میز. ولی وقتی مهمون‌ها میان این‌قدر ذهنم درگیر حرف و معاشرت میشه که یادم میره تعارف کنم و اگه خودشون دست دراز نکنند برندارند (جلوی خودشونه)، هیچی دیگه… گرسنه از خونه‌ ما میرن! یا مساله بغرنج چایی، من سوال می‌کنم ولی تعارف برام جا نیفتاده، اگه بگن نه مرسی، واقعا نمی‌ریزم. یا فقط برای خودم می‌ریزم و میام. تو همون موقعیت هم اصلا متوجه نمیشم چی شد. ولی بعد که رفتن می‌بینم ای بابا اصرار نکردم‌‌ها، نیاوردم‌ها، تعارف نکردم‌ها…نکنه بد شده باشه؟! و کلی عذاب وجدان می‌گیرم. خودم هم آخه صادقانه جایی چیزی بخوام می‌گم یا باشه برمی‌دارم می‌خورم. منتظر تعارف نمیشم.

تازه این وضعیت بغرنج من بعد از اومدن بچه‌ها بدتر هم شده…اصلا دیگه حواسم نیست به تعارف و این چیزها. فقط توی تاریکی و سکوت نیمه‌شب‌هاست که دسته‌گل‌هام به یادم میاد و خجالت می‌کشم.

تعارف برای آدم‌های خجالتی یا درون‌گرا لابد خوبه،‌ کسی که روش نمیشه برای خودش یه شیرینی از ظرف برداره یا بگه منم یه چایی می‌خوام. شاید باعث بشه راحت‌تر یخشون باز بشه و توی جمع احساس بهتری پیدا کنند. ولی توی زندگی آدم‌هایی که می‌تونند صادق و صریح خواسته خودشون رو بیان کنن نمی‌دونم چه اثر مثبتی می‌تونه داشته باشه؟

تعارف نداریم که

«تعارف»

نیمروز

یکی از مشکلات من فهم صحیح تعارفات مردمه. نمیفهمم کی تعارف می‌کنن و کی راستش رو میگن. فرض اولیه من اینه که آدمها واقعیت رو میگن مگر اینکه خلافش ثابت بشه. چرا دروغ بگن وقتی دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداره؟

بله، تعارف کردن به نظر من نوعی دروغه. هیچ فهم و درکی ازش ندارم. برای همین بعد از این که مدت‌ها بابت خاله خوش‌وعده بودن و سادگی و باور تعارفات مردم سرزنش شدم رسیدم به نقطه‌ای که وقتی ازم برای رفتن به جایی یا انجام کاری و یا خوردن خوراکی دعوت می‌کنن جواب منفی میدم و خودم رو از این سرگردانی که راست میگه یا تعارف می‌کنه خلاص می‌کنم. یعنی به نوعی خودم هم تعارف می‌کنم و دروغ می‌گم ولی دروغی که واقعیه. یعنی برای تعارف کردن دروغ نمی‌گم. برای این که دست از سرم بردارن و کسی سرزنشم نکنه و خودم عذاب وجدان نگیرم و احساس مسخرگی نکنم به دروغ وانمود می‌کنم که دوست ندارم، وقت ندارم، امکانش رو ندارم. هنوز هم شاید گاهی از دستم در میره و حرف بعضی‌ها رو باور می‌کنم ولی بعد یک مدتی متوجه می‌شم که اینم یکی مثل بقیه‌ست. خیلی ناراحت کننده‌ست برای من. خودم تعارفی نمی‌کنم که دوست نداشته باشم و یا علیرغم دوست نداشتن از پس دوست نداشتنم برنیام. به نظرم وقتی به کسی تعارف نمی‌کنم که بیاد داخل خونه‌م خیلی بیشتر بهش احترام می‌گذارم تا وقتی که ازش خواهش کنم بیاد در حالی که نمی‌خوام. نمی‌فهمم چرا مردم ناراحت میشن از اینکه راستش رو بهشون بگی یا دروغ نگی. چطور متوجه نمیشن که به شخصیتشون احترام می‌گذاری که دروغ نمیگی. اگر فکر می‌کنیم درست نیست کسی رو دم در نگه داریم واقعی بهش بگیم بفرمایید تو، حتی اگر کار داریم و عجله داریم یا بپذیریم که بد نیست و با یک عذرخواهی صمیمانه بگیم که در شرایطش نیستیم یا اگه به نظرمون واقعا بده دعوت از ته دل بکنیم و قبول کنیم که مهمونمون از کارمون مهمتره. تعارفی که از سر اجبار و با احساس بد و معذب بودن همراه باشه دروغ بزرگ و توهین‌آمیزیه.

کاش میشد روی یک تابلو بنویسم وقتی به دروغ به من تعارف می‌کنید اذیت میشم و احساس توهین می‌کنم. لطفاً تعارف نکنید.

تعارف اومد نیومد داره

«تعارف»

صبح

من از تعارف کردن زیادی بیزارم. به نظرم بیهوده میاد. نه اینکه از اول این حس رو داشته باشم، نه. اما به مرور یاد گرفتم این خصلت رو کنار بگذارم و فقط یک بار ازش استفاده کنم.

یادمه تازه ازدواج کرده بودم و برای بار اول دعوت شدم خونه‌ پدر و مادر همسرم، این رو توی پرانتز اضافه کنم که ذائقه غذایی من به سمت ترشی می‌زد، غذاهایی که مامان و یا کل ایل و تبار ما درست می‌کردن ترش‌مزه بود. از مرغ و ماهی بگیر تا آش و سوپ! خلاصه سفره پهن شد و چند نوع غذا اومد. من عاشق عدس پلو بودم و کمی کشیدم، اما تا قاشق اول رو گذاشتم دهنم دگرگون شدم! شیرین بود. به زور هر قاشق رو قورت می‌دادم! بعدش کمی از آش محلیشون برای خودم ریختم که اون هم توش چغندر داشت! به ضرب و زور فرو دادم و دست از غذا کشیدم. باقی تازه شروع کرده بودن و چشمشون به من بود تا عکس‌العملم رو ببینن. با لبخند گفتم ممنونم، یه هو چند نفر با هم دیس پلوی سفید و خورش فسنجون رو گرفتن سمتم که باید این رو هم امتحان کنی و راه نداره و… همسرم آروم بهم گفت اگه نخوری ناراحت میشن. به این امید که حداقل پلو و خورش دیگه اون مزه رو نداره قبول کردم اما مگه گذاشتن خودم بکشم؟! دو سه کفگیر برنج توی بشقابم بود و قاشق قاشق فسنجون! اما بگید چی شد!؟ فسنجون از همه‌ی غذاهای دیگه شیرین‌تر بود. آخرهاش دیگه اشکم درومده بود و هر لحظه فکر می‌کردم دارم بالا میارم. هی اون لحظه‌ای که به خودم می‌گفتم یه قاشق دیگه یه قاشق دیگه، تحمل کن، یه دستی از ناکجا یکی دو قاشق دیگه خورش می‌ریخت رو پلوم و از تعارف الکی من رو به مرز جنون رسونده بودن! همون وقت با خودم عهد کردم دیگه هیچوقت بابت هیچ‌چیزی دیگران رو تو منگنه تعارف نذارم!

متاسفانه اما مردم به تعارفات الکی عادت کردند و این رو نوعی احترام می‌بینند، هی از شما اصرار و از اونها انکار و هرچی بیشتر یعنی ارج و قرب بالاتر! توی این سال‌ها چقدر آدم‌ها بودن که ناراحت شدن از دست من که چرا فقط یک بار تعارف می‌کنم!

– چایی می‌خورید؟
+ نه
– کمی پلو براتون بکشم؟
+ نه ممنونم
– می‌خواید دیر موقع هست برسونمتون؟
+ نه نمی‌خوام تو زحمت بیفتید!
– کمک می‌خواید؟
+ نه خودم انجامش میدم

و وقتی در جواب همه اینها من می‌گم باشه و حرفشون رو قبول می‌کنم، ناراحت و دلخور میشن! چرا؟ چون اصرار بیشتری نکردم! شما مگه دروغگویید؟! یا با خودتون روراست نیستید؟!

آیا واقعا این کلبه درویش تعلق به تو دارد؟

«نعارف»

سپیده‌دم

تعارف یکی از آداب و رسوم جدانشدنی فرهنگ ماست. سخنی که خیلی وقت‌ها از ته دل گفته نمی‌شود. اما رسم است و باید تعارف کنی. به مهمان می‌گوییم خانه و زندگیم فدای قدمت. اصلا این خانه را تخم‌مرغ کن و بکوب به دیوار. فدای سرت. اما امان از وقتی که یک نعلبکی بشکند و سرویس چای‌خوری ناقص شود. نمی‌دانم این کلمه را چگونه معنی کنم، احترام متقابل، هنر آداب و معاشرت ما ایرانی‌ها، ادب، یا وسیله‌ای برای سواستفاده؟ این تعارفات، معناها و کاربردهای زیادی دارد. گاهی سبب می‌شود که طرف مقابل مغلوب‌شده و سکوت کند. مثل روزی که برای خرید کفش به مغازۀ دوستی رفته و پس از پسندیدن، قصد خرید کردم و خواستم قیمتش را پایین بیاورم که فروشنده گفت: «‌شما اصلا پولی نپردازید فدای سرتان. هدیه‌ای باشد از طرف من.» حرفی نزدم و با اینکه می‌دانستم قیمتش از قیمت مغازه روبرویی گرانتر است، خریده و بیرون آمدم. زمانی همین تعارف در قالبی دیگر،‌ لقمه نانی را در کام آدمی به زهرمار تبدیل می‌کند. همانند روزی که برای دید و بازدید نوروز خانه یکی از اقوام رفتیم. نیم ساعتی نشستیم. به قصد خداحافظی از جای بلند شدیم که صاحبخانه و همسرش گفتند: «‌مگر ممکن است بدون صرف ناهار بروید؟ تشریف داشته باشید ناهار خدمتتان باشیم.» گفتم: «تشکر، انشالله یک موقع دیگر مزاحم می‌شویم. امروز باید دو سه جا هم سر بزنیم وقتمان خیلی کم است.» اما آقا و خانم میزبان پافشاری کردند که بمانید و بعد از صرف ناهار هر جا خواستید تشریف ببرید. آنقدر پافشاری کردند که فکر کردیم حتما از ته دل می‌خواهند که بمانیم. بالاخره قبول کردیم. خانم و دخترش برای آماده کردن سفره ناهار به آشپزخانه رفتند. من نیز به قصد کمک پشت سرشان رفتم. هنوز وارد آشپزخانه نشده بودم که مادر گفت: «زنیکه احمق بی‌ملاحظه! یکی نیست بگه تو باید دو سه جا سر بزنی ما نه؟ حالا چه وقت ناهار ماندنه! انصاف هم خوب چیزیه والله!» دختر گفت: «کته بپز با گوشت چرخ‌کرده بگذار جلوشون بسه‌شونه.» بدون این که متوجه شوند، برگشته و سر جایم خشکم زد. خدا می‌داند ناهاری که بعد از شنیدن آن حرف‌ها جلویمان گذاشته شد برایم چه مزه‌ای داشت.

هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم که نوعروس بودم برای صرف ناهار خانه یکی از اقوام همسر دعوت بودیم. من که عادت داشتم همیشه همراه والدینم به مهمانی بروم و بیشتر وقت‌ها هم سر سفره خجالت می‌کشیدم و مادرم برایم غذا می‌کشید، این بار به همراه همسر که از او هم خجالت می‌کشیدم، به مهمانی رفتم. در مرحله اول کمی غذا کشیدم و میزبان جلو آمد و بشقابم را پر کرد. زن مسن چشمش به من بود. هر دو سه دقیقه یک بار می‌گفت: «بخور دخترجان.» خورده و سیر شدم. اما او باز تعارف کرد. رو به همسر کرد و گفت: «ای وای پسرخاله این عروس‌خانم خجالت می‌کشد. چیزی نخورد. این طوری بشود وزن کم می‍کند…» همسر هم رو به من کرد و گفت: «‌بخور خجالت نکش اینجا مثل خانه خودمان است.» او هم به کمک میزبان آمده و بشقابم را دوباره پر کرد. خجالت کشیده و خوردم. بعد از ناهار نوبت به چای و شیرینی رسید. دیگر داخل معده‌ام یک ذره هم جا نبود. شیرینی برنداشتم و میزبان داخل بشقابم شیرینی گذاشت و یک لیوان چای هم آورد. رو به همسر کرد و گفت: «‌تو را خدا ببین خانمت هیچی نمی‌خورد. خوب نیست گرسنه به خانه برود.»

خلاصه بعد از خداحافظی، سر کوچه رسیدیم و همسر در حالی که سرزنشم می‌کرد که چرا نخوردی؟ چرا اینقدر خجالتی هستی؟» به تاکسی اشاره کرد. گفتم: «تو رو جان مادرت قسم، سوار تاکسی نشویم که بالا می‌آورم. تا حلقومم پر از غذا و شیرینی است. پیاده برویم.» پیاده به راه افتادیم و او که متوجه اوضاع داغون من شده بود، زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند. گفت: «ما اخلاق دخترخاله را می‌دانیم. خیلی تعارف می‌کند. خوب تعارف هم نکند ما به دل می‌گیریم که نکند از ته دل راضی به بودن ما نیست.»

قدم به چشم

«تعارف»

سحرگاه

بدترین تجربه‌های زندگیم رو با همین قضیه تعارف کردن دارم. بعضی وقت‌ها گریه‌ام می‌گیره واقعا. تعارف تو پوست و خون روابطمونه و نمی‌دونم چطور می‌شه ازش تخطی کرد و محکوم به بی‌ادبی و گستاخی و نمک‌نشناسی نشد.

من که بهش می‌گم دروغ‌گویی. تازه درحالی که من اصلا اهل تعارف کردن نیستم و خیلی‌ مواقع حرفم رو بدون تعارف می‌تونم بزنم. ولی یه جاهایی به خصوص تو فرهنگ ایرانی اگه تعارف نکنی بی‌ادب محسوب می‌شی. این قضیه مدام آدم رو مجبور به دروغ‌گویی می‌کنه. مثلا کسی به من زنگ می‌زنه که بیاد خونه‌م و من حوصله مهمون ندارم. نمی‌دونم کسی وجود داره که تو این شرایط بتونه بگه «نه! حوصله مهمون ندارم»؟ پس دو راه دارم، اولی تعارف الکی که وای چه خوشحال شدم دارید می‌آیید پیش. ما حتما منتظرتون هستم. دومی هم دروغ جور کردن که مثلا خودم جایی مهمونم یا فلان جا فلان کار رو دارم و نمی‌تونم متاسفانه در خدمتتون باشم.

واقعا چرا باید این‌جوری باشه. چرا من همیشه باید وانمود کنم از همه خوشم میاد و دوست دارم باهاشون معاشرت کنم. در حالی که از درون دارم زار می‌زنم که ای گور باباتون پاشید برید حوصله‌تون رو ندارم؟ یا مثلا خیلی دلم می‌خواد یه روز در دنیا وجود داشته باشه که من بتونم به خواهرم که بابت رفتارهای زشت و احمقانه‌اش خیلی ازش دلخورم، بگم هی یارو ببین من از دستت ناراحتم و برای همین هی می‌پیچونمت و نمیام خونه‌ات! نه اینکه با تعارف‌های الکی بگم وای خیلی دوست دارم بیام ولی کار دارم متاسفانه! من موقع گفتن این دروغ‌ها اشکم درمیاد و از خودم و تمام عالم متنفر می‌شم. چون توی فرهنگ مسخره ما روی یه چیزایی اسم ادب و احترام گذاشتیم که واقعیت نداره. خیلی دلم می‌خواست بدونم این رسم چرا و از کجا شروع شده. چقدر باید بهش پایبند بود. چه‌طوری می‌شه تغییرش داد.

تعارف‌های عملی مثل مهمون پذیرفتن به کنار، تعارف‌های کلامی هم خیلی دست و پام رو زنجیر می‌کنه. مثلا یک نفر که به رسم دید و بازدید سالی یک بار میاد خونه‌م ولی آدمیه که اصلا نه قبولش دارم و نه براش احترامی قائلم، ولی به حکم ادب با یه مشت جمله پر از دروغ ازش استقبال می‌کنم: به به مشتاق دیدار! خوش آمدین. خوشحالمون کردین. قدم رو چشم گذاشتین. منزل خودتونه! بعد تو دلم دارم فحشش می‌دم. خب این‌ها وحشتناکه. آدم از خودش خجالت می‌کشه. همه‌ش فکر می‌کنم چقدر من آدم بد و دورویی هستم.

تنها کاری هم که تا حالا تونستم بکنم اینه که با کسایی که دوست ندارم کمتر رفت و آمد کنم.  وقتی هم تو شرایط تعارف کردن گیر می‌‌افتم تا حد ممکن جمله‌های واقعی استفاده کنم، نه از عبارت‌های کلیشه‌شده.