ماه: آگوست 2016

از آن کوچه‌ها…

«حدود آزادی کودکان»

نیمه‌شب

ما نسل کوچه‌ها بودیم. در کوچه‌ها بزرگ شدیم. کوچه‌های تنگ و باریک با خانه‌های کوتاه کوتاه، با حیاط‌های گل و گشاد، با موزاییک‌های شکسته شکسته و درخت‌های توت. با پنجره‌هایی که از یکی بوی کتلت می‌آمد، از یکی بوی قرمه‌سبزی و از یکی هم کباب دیگی. بچه‌های قد و نیم‌قدی که لای هم وول می‌خوردیم، از صبح تا شام. با دست و پاهای زخمی‌مان، با لباس‌های کثیف‌مان کیف دنیا را می‌کردیم. تا وقتی از سر کوچه پدرهایمان را می‌دیدیم و می‌دویدیم داخل حیاط، یکی یکی، تا کوچه ساکت می‌شد، تا فردا صبح که دوباره روز از نو، روزی از نو.

‎این روزها اما دیگر نه کوچه‌ای هست و نه بچه‌ای که در کوچه‌ای بازی کند. پارسال که از کوچه، صدای بازی بچه‌ها می‌آمد و دخترک شوق بازی در کوچه را داشت من همراهش رفتم، گوشه‌ای نشستم تا با بچه‌ها بازی کرد و بعد برگشتیم. مادرم اما هیچ وقت در هیچ کوچه‌ای کنار من ننشست، نه کوچه خودمان و نه حتی کوچه‌های اطرافمان که معمولا به آنجاها هم سرک می‌کشیدیم. مادرم در هیچ کوچه‌ای کنار من نبود.

‎نمی‌دانم کار من درست است یا کار مادرم درست بوده. شاید شرایط اجتماعی امروز دیگر این اجازه را نمی‌دهد. شاید بافت شهری تغییر کرده. نمی‌دانم… اما این را می دانم، ما در همان کوچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتیم، موهای هم را می‌کشیدیم، قهر می‌کردیم، آشتی می‌کردیم، سر همدیگر جیغ می‌کشیدیم، همدیگر را بغل می‌کردیم، گریه می‌کردیم، قهقهه می‌زدیم، و هیچ کس نبود. فقط خودمان بودیم و هیچ سوپرمنی کنارمان نبود. ما قهرمان‌های خودمان بودیم.

من اما آن روز که با دخترک به کوچه رفتم. اول برایش دوست انتخاب کردم. یعنی گفتم برو با آن یکی، همان که بلوز صورتی به تن کرده، همان که موهایش را بافته، همان که آن گوشه ایستاده، همان که ناخن‌های دست راست اش را می‌جود، بازی کن. وسط ‌ای بازی هم که جر و بحث‌شان شد این من بودم که مداخله کردم و موضوع را فیصله دادم. و بعد این من بودم که پایان بازی را اعلام کردم. در واقع من هم جزئی از بازی‌شان بودم و آن ها این را علی‌رغم میل باطنی‌شان قبول کرده بودند.

می‌دانم که ما پدر و مادرهای امروزی، پدر و مادر نیستیم، یک هلی‌کوپتر مجهز بیست و چهار ساعته هستیم بالای سر بچه‌ها… و چه چیزی غم انگیز تر از این…

آدم‌های متاسفانه واقعی

«حدود آزادی کودکان»

شبانگاه

بعد از اینکه شهین خاله تمام سعی خودش رو کرد که پسرش نه هیچ وقت بدون مراقبت از خیابون رد بشه و نه هیچ وقت وقت گرانبهاش در صف نونوایی هدر بره و حتی خرید مایحتاج خونه رو به عهده گرفت تا نکنه دستای ظریفش خسته شه، تک پسرش که شاه نداشت و در خوشگلی تا نداشت، موفق شد در کنکور آزاد انتخاب هفتمش رو قبول شه و فرش قرمز ورود شازده پسر به دانشگاه رو از دم در خونه‌شون پهن کردن تا رسید به … بندرعباس! پسر شهین خاله خیلی زود معتاد شد. قبل از شروع این داستان هر وقت پسرخاله تصادف می کرد، شوهر شهین خاله بهش می گفت ماشین رو همونجا بذار و میومد می‌بردش تعمیرگاه و درستش می‌کرد و برش می‌گردوند و بهش می‌گفت «پسرم، عه!» بعد از اعتیاد هم شوهر شهین خاله بهش گفت همونجا بمون و اومد بردش مرکز ترک اعتیاد بستریش کرد و درستش کرد و برش گردوند. اما پسر شهین خاله دوباره معتاد شد! مشکل پسر خاله شهین خیلی کوچیک بود: بلد نبود در برابر پیشنهاد مصرف مواد مخدر چطور بگه نه و اصلا نمی‌دونست مواد مخدر چه اثرات سویی می‌تونه روی سلامتی و زندگیش داشته باشه.

دایی قاسم از سرنوشت اعضای خانواده‌ی خاله شهین عبرت گرفت و بچه‌هاش رو به شیوه ی کولی‌های مجاری بزرگ کرد. بعد از هفت سال که برگشت ایران، بچه پنج ساله‌اش رو که یک کلمه فارسی حرف نمی‌زد، فرستاد خونه‌ی برادرش، و یک ماه و نیم بعد اومد سراغش و از ایران رفتن و این شد برنامه‌ی ثابت هر سال. یک ماه از این مدت دایی قاسم و زنش به دور از حضور یک دختربچه‌ی کوچک برای خودشون ایران‌گردی کردن و بعد برای همه توضیح دادن که این شیوه‌ی درست تربیت بچه است و بچه مستقل میشه. از دخترک بعدها به نام ورپریده، وروجک و دم‌بریده‌ی زبون‌دراز اسم برده شد. چون مجبور شده بود به تنهایی از خودش و شخصیتش و عادت‌هاش در برابر آدم‌هایی به کلی غریبه، دفاع کنه.

یه نظریه‌ی مزخرف در زمینه‌ی پرورش کودکان میگه برای جلوگیری از رفتار نامطلوب کودک، باید فاکتور نامطلوب رو از زندگیش حذف کرد. به زبان خودمونی، بچه‌ات رو انقدر خوب کنترل کن که نتونه در برابر هیچ اتفاق بدی قرار بگیره و معنای بدی رو درک نکنه و بد نشه. این همون دلیلی بود که شهین خاله در یک فرایند طولانی از پسرش یک موجود ناتوان ساخت. دخترِ دایی قاسم هم تهاجمی و خشن به حساب میاد چون طفلک شبیه پیج امین‌الدوله بزرگ شده. تمام کودکیش مجبور شده بین خودش و جهان بیرون مرز بذاره و وقتی بقیه دخترکان در حال دلبری و نمک ریختن و شعر خوندن بودن، اون داشت توسط بزرگترها به تناوب «ادب» می‌شد و همین تبدیلش کرد به کسی که خیلی تیزتر و برنده‌تر و جهنده‌تر از مابقی هم سن و سال‌هاش بود.

می‌دونین، فقط گلدون نیست که به تناوب فصل باید میزان آب دادن بهش فرق کنه. بچه هم رشد می‌کنه و باید هر بار با شخصیتش و با نیازش مرزهای اطرافش رو بزرگ کرد یا پشتش وایستاد. جهان، برای اینکه یه موجود به کوچکی و آسیب‌پذیری کودک باهاش روبرو بشه، زیادی بزرگ و وحشیه. این هنر پدر و مادر بودنه که بدونن باید ذره به ذره این بند بین خودشون و فرزندشون رو شل کنن تا بچه به وقتش، بتونه پرواز کنه و به وقتش بتونه تکیه کنه و خیالش جمع باشه توی خونه‌اش، با غریبه‌ها زندگی نمی‌کنه. این فقط آزادی‌های رفت و آمدی و برخورد با غریبه‌ها و غیره رو در برنمی‌گیره. حتی اینکه بچه چطور باید «تصمیم» بگیره و چه فرایندی رو در فکر کردن باید طی کنه، چیزیه که باید در ابتدای کودکی بهش یاد بدیم وگرنه در نوجوانی و جوانی کاملا ناتوان میشه. نمیشه فقط به کودک گفت باید به چه نقطه‌ای برسه و توقع داشته باشیم با آزادی کامل خودش مسیر رو طراحی کنه. در واقع می شه زمان کودکی رو بر اساس سن تعیین نکرد. کودک کسی به حساب بیاد که توان زندگی ِ بدون کمک در دنیای بیرون رو نداره و در برابر، بزرگسال کسیه که اونقدر وقت داشته و آزمون و خطا کرده تا یاد گرفته چطور درس‌هایی که آموخته رو توی زندگیش پیاده کنه.

خب، اجازه بدین یه چیز دیگه هم به این متن اضافه کنم. نخواستم بنویسم پسر شهین خاله یا دختر دایی قاسم که جریان رو جنسیت‌زده‌اش کنم و نشون بدم وای چه دختر مستقلی و چه پسر وابسته و بی‌دست و پایی. شهین خاله یه دختر هم داره. خیلی زیبا و خیلی موفق و بسیار وابسته‌تر از پسرش و عاجزتر از اون در حفظ مرزهای شخصیش در خارج از خونه‌ی پدر و مادرش. این دختر قشنگ در سن چهل وچند سالگی هنوز داره با پدر و مادرش زندگی می‌کنه و آخرین تصویری که از شهین خاله دیدم، وقتی بود که داشت براش تیغ‌های ماهیش رو جدا می کرد چون دخترش سختش بود. دایی قاسم هم یک پسر داره که از وروجکش بزرگ‌تره و پسرک بعد از دوازده سال مستقل بزرگ شدن و بی‌اندازه جنگیدن در جهان، پلک چشمش به طور واضحی می‌پره و تیک عصبی داره.

پرنده آزادی

«حدود آزادی کودکان»

شامگاه

فرزندم فقط دو هفته‌ش بود که بابا پیشنهاد داد براى چک‌آپ ببریمش پیش پزشک کودکانى که توى بچگى دکتر من هم بوده. یه مرد مسن و مهربان که اولین حرفش به من این بود: «بهترین میراث تو به فرزندت استقلال و آزادیشه. مهم نیست چقدر براش مال و منال به جا بگذارى، وقتى مستقل بار نیومده باشه و طى سال‌ها‌ى عمرش طعم آزادى به اندازه رو نچشیده باشه.» و بعد اضافه کرد: «حرفى که هربار موقع آوردن تو به اینجا، به پدر و مادرت هم مى‌گفتم.» تا وقت برگشت به خونه توى فکر بودم که من چطورى مى‌تونم این رو به فرزندم آموزش بدم وقتى خودم تجربه‌اى ندارم؟ حد آزاد گذاشتن بچه تا کجاست؟ آیا بهتر نیست من هم مثل پدرم از یک گوش این نصیحت رو بشنوم و از گوش دیگه در کنم؟!

در کودکى هیچ نوع آزادى نداشتم و در همه چىز نظر بابا اولویت داشت. این که با چه کسى بگردم، کجا برم، چى بپوشم، چه نوع رفتارى داشته باشم و حتا در چه رشته‌اى تحصیل کنم! قطعا بهتر بود اجازه بدن تجربه کنم، زمین بخورم و درد بکشم اما یاد بگیرم از نو بلند بشم. آنها هم دورادور مراقبم باشن. اما من چى یاد گرفتم از این محدود بودن؟ دروغ گفتن و دنبال راههاى مختلف دور زدن. بنابراین هر بار که زخمى شدم ترسیدم و حرف نزدم و چیزی نیاموختم، هر بار از هول هلیم توى دیگ افتادم اما یاد نگرفتم اعتماد به نفس داشته باشم، مستقل بار نیومدم و در درونم پى تایید پدر گشتم.

ازدواج که کردم، طعم آزاد بودن رو براى اولین بار چشیدم ولی نتونستم ازش درست استفاده کنم و از هیجان این رهایى دور خودم چرخیدم. پرنده اى بودم که بعد از بیست سال رها شده بود اما چون پرواز رو نیاموخته بودم هربار زخمى‌تر شدم تا آخر سر، به سکون رسیدم و سردرگم در خودم فرو رفتم.

به فرزندم نگاه مى‌کنم، پرخاشگر، بى‌مسئولیت و لجباز بار آمده و من در درونم هنوز رفتار پدرم رو با خودم حمل مى‌کنم. حالا بعد از گذشت این همه سال، تازه دارم سعى مى‌کنم به معناى آزادى پى ببرم تا شاید بتونم در اون محدوده فرزندم رو رها کنم.

دخترکم

«حدود آزادی کودکان»

عصر

دخترکم که بچه بود هر چه می‌خواست برایش تهیه می‌کردم. دلم می‌خواست به او آزادی مطلق بدهم تا آنچه را که دلش می‌خواهد انجام دهد. در خانه به برادرهایش زور بگوید تا در آینده زیر پای این و آن له نشود. به برادرهایش که به ترتیب شش و چهارسال از او بزرگتر بودند، یاد داده بودم که رعایت خواهرشان را بکنند و هنگام بازی بگذارند اول او اسباب‌بازی را انتخاب کند و الی آخر. این روش من مورد پسند مادربزرگم نبود و به من تذکر داده بود که روزی چوب این آزادپروری را خواهم خورد.

روزی از روزها همسر به ماموریت رفت و مادربزرگ پیش ما آمد تا شب تنها نمانیم. عصر برای صرف چای به خانه‌ی دخترعمو رفتیم. دخترعمو هم دخترکی به نام نازی که تقریبا هم سن و سال دخترکم بود داشت. نازی با مهربانی و گشاده‌دستی یکی از عروسک‌هایش را به دخترکم داد و با هم شروع به بازی کردند. رفتار و حرکات هر دو را زیر نظر گرفتم. نازی مهربان‌تر از دخترکم به نظر می‌رسید و در مقابل دخترکم کوتاه می‌آمد.

هنگام بازگشت دخترکم عروسک نازی را برداشت و خیال پس دادن نداشت. از نازی گریه بود و از دخترکم پرخاش. مادربزرگم را می‌گویی، با چشمانی گرد و چهره‌ای سرخ از خجالت ناظر این صحنه بود. سرانجام توجهی به گریه دخترکم نکرده و عروسک را از دستش گرفته و راهی خانه شدیم. بین راه خواستم به دکان اسباب‌بازی‌فروشی بروم و عین عروسک نازی را برای دخترکم بخرم که مادربزرگ جلویم را گرفت و به خانه برگشتیم. بالاخره دخترک آرام شد و خوابید. بهتر بگویم که گریه خسته‌اش کرد و چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت. پسرهایم که  تماشاگر گریه دخترکم بودند، گوئی دلشان خنک شده بود.

آن شب تا صبح نتوانستم راحت بخوابم. در خواب صدای گریه نازی و دخترکم، خشم مادربزرگ، و از همه دردناک‌تر قیافه پسرهایم را می‌دیدم. صبح روز بعد که مادربزرگ حال پریشانم را دید، تسلی‌ام داد و در مورد آزادی و آموختن آزادی برای بچه‌ها روش تربیت صحیح را به من آموخت و گفت: «آزادی یعنی آن گونه که دوست داریم زندگی کنیم و کسی مانع حرکات و رفتارو کارهای ما نباشد. این آزادی تا زمانی معتبر است که مزاحم آزادی دیگران نباشیم. ما با رعایت این اصل بچه‌هایمان را از بدو تولد تا هفت سالگی نزد خود نگه داشته و به سلیقه خود تربیت می‌کنیم. بخشیدن آزادی به یکی از فرزندان به قیمت پایمال کردن حق دیگر فرزندان ستم است. هرگز نباید گفت  بزرگ که شد، خودش متوجه نیک و بد می‌شود. مغز کودک همچون ضبط‌صوت پاک و خالی است. هر کاری بکنی یا هر حرفی بزنی، ضبط کرده و باز پس می‌دهد. هر کدام از ما بعنوان والدین بچه، کودکمان را از همه بچه‌ها زیباتر و باهوش‌ترمی‌بینیم. قارقایا دئدیلر گئت آختار ان گؤزل اوشاغی تاپ گتیر، قارقا اؤز اوشاغین گتیردی (به کلاغ گفتند برو زیباترین بچه را بیار، رفت و بچه خودش را آورد). اما فراموش نکن که دو بچه دیگرت هم مثل دخترک حق دارند از همان آزادی که به دخترت دادی برخوردار باشند.»

ولی افتاد مشکل‌ها

«حدود آزادی کودکان»

بعد از ظهر

فکر نکنم اشتباه باشد که راحت‌ترین و فراغ‌بال‌ترین اوقات زندگی یک پدر و مادر، قبل از تولد فرزندشان است. به دلگرمی‌های اطرافیان اعتنا نکنید که نوید می‌دهند بچه از سه ماهگی به بعد کارش راحت می‌شود، بچه را از شیر که بگیری دیگر همه چیزش حل است، دندان‌هایش که در بیایند دیگر مشکلی ندارد، واکسن‌هایش که تمام بشوند دیگر دردسرها تمام شده‌اند… آنها که در بطن کار هستند خوب می‌دانند که اینها فقط دلداری‌های آنی و زودگذری هستند که با واقعیت منطبق نیستند. یکبار که بچه به دنیا بیاید، دیگر پدر و مادر مادام‌العمر درگیر مسائل کوچک و بزرگ خواهند بود که به مقتضای شرایط جسمی و سنی کودک باید با آنها روبرو شد. عین انرژی هستند که تمامی ندارند و فقط از شکلی به شکل دیگر درمی‌آیند! وقتی آدم درگیر تمام این مسائل می‌شود تازه می‌فهمد پدر و مادری کردن شعار دادن و حرف از احساسات پروانه‌ای زدن نیست و آدمش را می‌خواهد، آنهم آدمی که اینکاره باشد. یک چیزی در مایه‌های همان «کار هر بز نیست خرمن کوفتن».

سعی می کنم حساسیت‌های فرهنگ اخلاق‌گرای هموطنان را که زیاد به زبان تند طنز- ساتیرای رایج در دنیا عادت ندارند رعایت کنم، پس خیلی در پرده بگویم که کلا مسائل رنگارنگ مربوط به پرورش و تربیت فرزند یک چیز است و احساسات پروانه‌ای و خوش‌خوشان تفریح و فعالیت‌های سالم بدنی و کشش و نرمش دو نفره یک چیز دیگر! آدم باید خوب حواسش جمع باشد به این تفاوت بزرگ وگرنه واقعیت ناجور توی ذوقش می‌خورد.

به شخصه قرار نیست با چنین صورت مسئله‌ای در زندگی مواجه باشم اما طبق عادت و با چشمانی که به اقتضای شغل برای مشاهده و درک شواهد عینی تربیت شده‌اند می‌توانم بگویم که بهترین راه برای تعیین حد و حدود برای فرزندان در هر سنی، محدودیتی‌ست که ارزش‌های اخلاقی اصیل تعیین می‌کنند و اصولی که رعایتشان برای حفظ حقوق فردی و اجتماعی و امنیت و سلامتی ضروری‌اند. با این روش حد و حدود تا اندازه زیادی جهان شمول خواهند بود و قابل قبول برای هر اندیشه و منطقی.

فکر نکنم لازم باشد یادآوری کنم امر و نهی حد و حدود فقط به خاطر اینکه من و اجدادم اینگونه بوده‌ایم به یک فرزند فایده‌اش دقیقا به اندازه آب در هاون کوبیدن است. من و شما با یک فرزند و یا با همدیگر می‌توانیم از الان تا ابد در مورد بایدها و نبایدهای سنتی و مذهبی حرّافی کنیم و به بگومگو هم برسیم اما واقعیت اینست که با رعایت کردن با نکردن خیلی چیزها نه آسمان به زمین می‌آید و نه کسی می‌میرد و نه کسی عمر با عزت می‌کند. حالا من نوعی هی اصرار کنم که فرزندم عبادت بکند یا نکند، مدل عبادتش چطور باشد، کلماتش چه باشند و به چه زبانی، چه بپوشد، چه بخورد، چه بنوشد، شتر و خوک حرام باشند یا نباشند، ذبح حلال باشد یا نباشد یا کوشر باشد یا هر مدل دیگر، شنبه شب دیسکو برود یا نرود، سکس قبل از ازدواج داشته باشد یا نداشته باشد… مگر این لیست نقطه پایان هم دارد؟ مگر می‌شود هر دقیقه زندگی کسی را کنترل کرد و هر حرفی و هر حرکتی را دیکته کرد؟

حد و حدود را به نظر من فقط ارزش‌ها و اصولی که به فرزندمان با اعمالمان آموزش می‌دهیم تعیین می‌کنند. باقی همه حرف است و جنگی که پیش از شروع، شکست‌خورده‌هایش ما هستیم! درست عین آنها که می‌خواستند گالیله را به جرم بیان واقعیتِ حرکت زمین به دور خورشید بسوزانند. مگر در نهایت واقعیت‌ها و سیر طبیعی وقایع تغییر هم می‌کنند؟

 

باج دو فرهنگه بودن

«حدود آزادی کودکان»

نیمروز

به وضوح معلومه که زیاد سرحال نیست. من زیاد عادت به کشیدن حرف از مردم ندارم، اما خودش سر صحبت رو باز می‌کنه، اول تکه تکه و بعد بدون وقفه شروع می‌کنه به صحبت کردن. وسط حرف‌هاش می‌فهمم که از دست بچه‌هاش عصبانیه. میگه کنترل زندگیش از دستش خارج شده و یک دفعه می‌زنه زیر گریه. فکر می‌کنم این یکی از بزرگترین مشکلات خانواده‌های ایرانی مهاجره.

به جز اختلافات زن و شوهری که بعد از مهاجرت گریبان بیشتر زوج‌های ایرانی رو می‌گیره، تعیین حدود آزادی بچه‌ها یکی از سخت‌ترین مراحلیه که خانواده‌های مهاجر باهاش مواجه میشن. در بعضی از خانواده‌ها به محض بزرگتر شدن بچه‌ خصوصا فرزند دختر، پدر تصمیم به برگشت می‌گیره چون گمان می‌کنه در آینده نزدیک قادر به کنترل دخترش نخواهد بود. وقتی پای صحبت این خانواده‌ها که اغلب بافت سنتی‌تری دارن می‌نشینی با داستان‌هایی که از دیگران شنیدن یا خودشون شاهدش بودن مواجه میشی. روایت‌هایی از تماس مدرسه و حتی خود بچه‌ها با اداره پلیس و گزارش رفتار کنترل‌کننده و سرکوب‌گر والدین که بعضی وقت‌ها به تعهد والدین و در موارد پیشرفته‌تر به سلب سرپرستی پدر و مادر منجر شده. اونا اعتراف می‌کنن که قصد ساختن زندگی بهتری برای خانواده‌شون داشتن اما بعد از مهاجرت علاوه بر از دست دادن عمر و امکانات مالی و کاریشون، متوجه شدن که عملا دارن همسر و بچه‌هاشون رو هم از دست میدن.

اما در تقابل با گروه اول، گروه دومی هم وجود داره. خانواده‌هایی که به جای برگشتن به ایران، ترجیح میدن تا حد ممکن خودشون رو با فرهنگ و قوانین کشور مهاجرپذیر مطابقت بدن و تا جایی که از دستشون برمیاد با خواسته‌های بچه‌هاشون کنار بیان و یه راه بینابین پیدا کنن. این موضوع به خودی خود بد نیست و اتفاقا در خانواد‌ه‌هایی که به خوبی با حقوق خودشون و بچه‌هاشون آشنا هستن و تفاوت‌های فرهنگی رو می‌شناسن، این روش میتونه بازدهی خوبی هم داشته باشه.

مشکل زمانی به وجود میاد که خانواده‌ها به دلیل ناآشنایی با فرهنگ کشور دوم در تعیین حدود آزادی برای فرزندانشون دچار مشکل میشن و در خیلی از موارد مورد سواستفاده بچه‌هاشون قرار می‌گیرن. بچه‌های این دسته از خانواده‌ها، خیلی زود راه‌های دور زدن پدر و مادرهاشون رو یاد میگیرن. اونا فرهنگ غرب رو مصادره به مطلوب می‌کنن و مثل یک نوجوان عصیانگر و حق به جانب غربی، آزادی بی‌قید و شرط میخوان. در عین حال بدون ذره‌ای حس همکاری و احساس مسئولیت در قبال خونه‌ای که محل زندگی مشترک همه اعضای خانواده‌ست، برای رفع مخارج رفیق‌بازی و هزاران هزینه غیرضروری دیگه کماکان جلوی پدر و مادر دست دراز می‌کنن و سراغ از حق و حقوق می‌گیرن. در مدت زمان طولانی اگر والدین به این شرایط نابرابر تن داده باشن، بعد از مدتی این بچه‌ها تبدیل میشن به نوجوانانی پرمدعا، گستاخ و متوقع، با پدران و مادرانی نگران، آسیب‌دیده و چشم انتظار گذر از دوران بلوغ و رسیدن به ساحل آرامش. این بچه‌ها به عمد و در بهترین حالت از سر ساده‌انگاری اون روی دیگه سکه زندگی نوجوان غربی رو نگاه نمی‌کنن که به ازای استقلالی که طلب می‌کنه، چطور از سنین پایین کار می‌کنه و از هجده سالگی روی پای خودش می‌ایسته.

من گمان می‌کنم خانواده‌های ایرانی مهاجر، قبل از هرچیز باید حقوقشون رو به عنوان سرپرست قانونی فرزندشون بشناسن، و در همون محدوده برای بچه‌هاشون حد و مرز تعیین کنن تا هرگز مورد باج‌خواهی قرار نگیرن. در واقع، پیش از بچه‌ها، این ما هستیم که باید حدود و اختیارات خودمون رو بشناسیم.

محدود می‌شوم پس خوبم، محدود می‌کنم پس خوبم

«حدود آزادی کودکان»

پیش از ظهر

خانه‌ی ما، قانون زیاد داشت قانون‌هایی که بر اساس سختگیری و تنبیه نبود اما هنوز هم یادم نمی آید با چه ضمانت اجرایی، همیشه رعایت می‌شد. قانون منع شب بیرون از خانه خوابیدن (برای هر دو جنس بچه‌ها)، قانون نبستن در اتاق خصوصی، قانون غذا خوردن همه با هم تحت هر شرایطی، قانون نخوابیدن بیش از ده صبح (حتی برای من که تابستان‌ها تا شش صبح کتاب می‌خواندم – در عوض بعد از ناهار می‌توانستم جبران کنم)، قانون نیاوردن تجدیدی در درس، قانون رازداری خانوادگی و…

قانون‌ها هیچوقت آنطور سخت و دست و پاگیر به نظر نمی‌آمد. عادت کرده بودیم و حتی گاهی با وجود سختی خوشمان می‌‌آمد. آنقدر که مثلا در ذهن کودکانه من خانه‌ای که در آن نان‌ها را بدون  برش زدن در فریزر می‌گذاشتند شلخته‌خانه بود. یا بچه‌ای زیاد می‌خوابید را مادرش دوست نداشت.

پس از گذشت سال‌ها، من روزهایی را به یاد می‌آورم که بزرگ شدم و قانون‌ها را نقض کردم. شب بیرون خوابیدم، مسافرت دخترانه  و بعدها مسافرت مجردی رفتم، شب‌ها تا صبح بیدار ماندم و در دانشگاه واحد افتادم.

گمانم همین که می‌دانستم بعضی کارها بی‌قانونی است، باعث شد موقعیتش را درک کنم، قبل از انجام دادنش خوب فکر کنم و زمانی قانون را نقض کنم که قبل از آن خوب  سبک و سنگینش کرده باشم تا انتخاب درستی داشته باشم. حالا سبک زندگی آن‌وقت‌های ما یک جورهایی پایه و اساس زندگی امروزمان شده و دیگر چندان مهم نیست که چه تعداد از قانون‌هایش را رعایت نکنیم، چون این سبک زندگی کردن مثل الگویی ازلی و ابدی در زندگی ما خودش را نشان می‌دهد.

حالا سه دهه از آن روزها گذشته و همه بچه‌ها مستقل شده‌اند و قانون‌های بسیاری را نقض کرده‌اند اما هنوز در خانه همه ما تنها غذا خوردن گناه بزرگی‌ست و نان‌ها قبل از خرد شدن به  فریزر نمی‌روند، هیچ غذایی دور ریخته نمی‌شود و یک قانون اصلی ناگفته، همیشه رعایت می‌شود:

خانواده، نزدیک‌تر از هر کسی است.

انتخاب می‌کنم پس هستم

«حدود آزادی کودکان»

صبح

اولین بار که مهرسام را دیدم سه سال داشت. شیرین بود و برخلاف پسربچه‌های همسن و سالش که به قول پدر و مادرها از دیوار راست بالا می‌روند، نشسته بود مات رو به صفحه تلویزیون و بی‌اینکه پلک بزند برنامه‌ای را تماشا می‌کرد. با مادرش مشغول صحبت بودیم که همه جا ساکت شد و صدای مهرسام آمد:«مامی! بیا پلی کن.» مادرش عذرخواهی کوتاهی کرد و رفت دکمه پخش را زد و برگشت. دوباره همان تصویرها، همان صداها، و همان دیالوگ‌ها برای بیست دقیقه دیگر و باز روز از نو. وقتی مهرسام دوباره خواست که مادرش برود و دوباره دکمه پخش رو بزند متعجب شدم. پرسیدم: «چی می‌بینه؟» مادرش که انگار دل پری داشت گفت: « تبلیغ یه شرکت اسباب‌بازی‌فروشی چینی! راستش این بچه عاشق دایناسورهاست. همین الان تصویر هر دایناسوری رو نشونش بدی مشخصات کاملش رو برات شرح می‌ده، ولی تلویزیون دیدن شده یه معضل. هیچ برنامه دیگه‌ای رو نمی‌بینه. تمایلی به دیدن هیچ فیلم و کارتون دیگه یا انجام یه فعالیت دیگه نداره. فقط همین تبلیغ بی‌معنی رو هر بار مثل روز اول با اشتیاق نگاه می‌کنه. مقصر خودم هستم. از اول باید براش محدودیت می‌گذاشتم ولی فکر کردم بچه باید آزادی عمل داشته باشه و تفریحش رو خودش انتخاب کنه. برای منم آسون‌تر بود که ساکت بشینه تا اینکه بخواد مدام با سوال‌های بی‌پایان به پر و پای من بپیچه. اما الان کافیه تلویزیون رو خاموش کنم، چنان داد و هوار و جیغ و فریادی راه میندازه که باعث میشه همه فکر کنن من به باد کتک گرفتمش.» برگشتم به سمت مهرسام. دست‌هایش را پنجول کرده بود و ماغ می‌کشید. پاهایش را می‌کشید روی کف‌پوش چوبی آپارتمان و راه می‌رفت. صدایش که کردم بی‌آنکه به سمت من برگردد گفت: «بله؟» گفتم: «میای با هم نقاشی بکشیم؟ یا بریم پارک؟» برگشت و نگاهی از سر خشم به من و مادرش مادرش کرد. بعد هم دوید به سمت تلویزیون و فریاد زد: «نمی‌خوام بیام. می‌خوام دایناسور ببینم.»

«من نمی‌خوام به دوست شما سلام کنم. لطفا از اتاقم برین بیرون، در رو هم ببندین.» صدای شیوا دختر سیزده ساله دوستم را شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. مادرش داشت اصرار می‌کرد که زشت است و داری آبروی من را پیش دوست چندین و چند ساله من می‌بری و تو که دختر خوبی بودی و از این دست حرف‌ها. شیوا اما کوتاه نیامد و در نهایت مادرش خجالت‌زده  و رنگ و رو باخته برگشت پیش من. عذرخواهی کرد و گفت نمی‌داند چه اتفاقی افتاده اما مدتی است دخترکش دیگر مثل گذشته به حرف‌هایش گوش نمی‌دهد. بر سر هر موضوعی با او جدل می‌کند و خلاصه آنی که بود نیست. تعریف کرد تازگی‌ها وقتی به بهانه‌های مختلف به اتاق شیوا سر می‌زند او با بی‌حوصلگی می‌خواهد که تنها بماند و عذر مادر را می‌خواهد. به او گفتم فکر نمی‌کنم جای نگرانی باشد و بهتر است به خواست دخترک احترام بگذارد و کمتر با او مجادله کند. دوستم نگران بود. نگران اینکه مبادا دخترش دوستان بدی داشته باشد. می‌گفت بدخلق و عصبی است. در همین احوال شیوا از اتاقش بیرون آمد. سلام کوتاهی  به من کرد و به سمت مادرش رفت. بغلش را باز کرد و گفت: «ببخشید که بداخلاق بودم مامان. احتمالا به خاطر سن بلوغ این‌جوری شدم.» هر سه خندیدیم و من به یاد روزهایی افتادم که جانم از مهمانی‌های رسمی داشت بالا می‌آمد. اوقاتی که ناچار بودیم همراه خانواده به دیدن کسانی برویم که حتی نامشان را هم به سختی به یاد می‌سپردیم. وقت‌هایی که به اصرار و دعوت پدر و مادر باید جلوی آقای ایکس و خانم وای شعر می‌خواندیم یا پایتخت کشورها را مثل بلبل تکرار می‌کردیم و کاری می‌کردیم که بقیه خوششان بیاید.

تعیین حد و مرز آزادی کودکان در زمانه معاصر یک اتفاق دو سویه است. یک طرفش در دست والدین است و طرف دیگرش را کودک تعیین می‌کند. امتیاز دادن‌های بیش از حد، در اختیار گذاشتن منابع بیش از حد انتظار یا در زمان نامناسب، می‌تواند منجر به این شود که حد و مرز آزادی از دست والدین در برود. از سوی دیگر اعمال فشار و تلاش برای قبول نظراتشان ممکن است باعث شود کودک آزادی خود را در معرض خطر ببیند و برای دفاع از آن کار به لجبازی و جنگ و جدل برسد. حواسمان باید جمع باشد که نه از این سوی بام بیفتیم و نه از آن سوی بام.

زندگی در ماه

«حدود آزادی کودکان»

سپیده‌دم

تلفنی با دوستم صحبت می‌کردم. تعریف کرد که بعد مدرسه‌ی پسرش قرار بوده او و دوستش که یک کلاس فوق برنامه ثبت نام بوده‌اند را برساند به کلاس. می‌گفت دوست پسرش به پدر و مادرش گفته که نمی‌خواهد برود کلاس و آنها هم قبول کرده‌اند، همین. سوال این بود که درست است بنا نداریم بچه‌هایمان را مجبور به انجام کاری کنیم اما آیا آزادی به این معنا ست که هر تصمیمی کودک گرفت پدر و مادر بپذیرند؟

مقاله‌ای می‌خواندم که با این پرسش آغاز می‌شد: آیا آزادی به معنای نبودِ هر گونه محدودیت است؟ و خودش هم جواب داده بود که خیر. این را روانشناسی با تخصص رشد نوجوانان گفته بود. در طول مقاله بحث می‌کرد که محدودیت‌ها به کودکان احساس امنیت می‌دهد. محدودیت‌هایی مثل ساعت خواب، مدت تماشای تلویزیون و غیره. با این حال در مقایسه با پدر و مادرهای قدیمی که همه چیز اجبار بود، بهتر است به کودک حق انتخاب داده شود تا تمرین آزادی کند. یاد وقتی افتادم که با فرزندمان برنامه‌ریزی چند ساعت بعد از مدرسه‌اش را انجام دادیم. با هم صحبت کردیم که خب تو وقتی می‌رسی خانه چند ساعت وقت داری تا خواب؟ سه ساعت و نیم. چه کارهایی را هر روز باید انجام بدهی؟ کدامیک اولویت بیشتری دارد؟ و اینطوری با هم برنامه‌ای برای دوشنبه تا جمعه‌اش ریختیم. یک هفته که اجراش کرد گفت که خیلی حس خوبی دارد چون خیالش راحت است عصرها که می‌رسد همه‌ی کارهایش را انجام می‌دهد و وقت اضافه هم برایش می‌ماند.

تازه که داشت موسیقی یاد می‌گرفت هر روز عصر باید یادآوری‌ش می‌کردم که نیم ساعت تمرین روزانه یادش نرود. همان اوایل بود که فکر کردم من چه فرقی با مادر فلان دوستمان دارم که از بچگی مجبورش کرده بود موسیقی یاد بگیرد و همین اجبار دوستمان را از موسیقی زده کرده بود در بزرگسالی؟ فرق داشتم، دارم. هر بار دیدم کم‌کاری می‌کند برای تمرین موسیقی، بهش یادآوری کردم که چقدر خوشبخت است می‌تواند سازی بزند و احساساتش را بیرون بریزد. خب همین شد که نصف تمرین روزانه‌اش نه به موسیقی کلاسیک که به درآوردن ملودی‌های قطعه‌های پاپی که از رادیو شنیده می‌گذرد. مجبورش نمی‌کنم همان که من دوست دارم یاد بگیرد. اصلا همین قضیه‌ی موسیقی یاد گرفتن، مگر من نفرستادمش کلاس، اولین بار؟ این مغایر با آزادی او نبود؟ نه نبود. دو سال اول مدام با هم کنسرت رفتیم، در خانه انواع و اقسام موسیقی با هم شنیدیم، سازهای مختلف را دید، هر بار دوست موزیسینی نزدیکمان بود بردمش ساز تازه‌ای ببیند، و یک روز خودش گفت که می‌خواهد موزیسین شود و رفت که یاد بگیرد.

به تجربه دیده‌ام وقتی بچه‌ها را بشنوی و در محدوده‌ای که از پیش تعریف شده به آنها اجازه‌ی تصمیم‌گیری و آزادی بدهی نتیجه‌اش بچه‌ای‌ست که به قواعد احترام می‌گذارد در عین حال که به شخصیت خودش هم اهمیت می‌دهد و حقوق خودش را نادیده نمی‌گیرد.

دو یا سه سال پیش بود. یک روز عصر که از مدرسه‌اش تا خانه با هم پیاده‌روی می‌کردیم گفت خوش به حالت مامان که بزرگی. پرسیدم چرا؟ گفت چون هر کاری دلت بخواهد می‌کنی؟ گفتم نه اینطور نیست، مثلا امروز صبح خیلی از دست تو عصبانی بودم و دلم می‌خواست بزنمت اما نزدم، چون زدن کار درستی نیست. گفت نه، خب این کار بد بود، ولی هر کار خوبی دلت بخواهد انجام می‌دهی. گفتم نه، امشب یک تئاتر خوب هست، آخرین شبش است اما من نمی‌توانم بروم چون بابا دیر برمی‌گردد که تو را بگذارم و بروم. گفت چه بد، یعنی اگر من نبودم می‌رفتی؟ گفتم اصلا ربطی ندارد، من مادر تو ام، خودم تصمیم گرفته‌ام مسوولیت مادری داشته باشم و خوشحالم، اما همین مسوولیت به من می‌گوید که فلان کار که دلت می‌خواهد نکن. بعد توضیح دادم که آزادی معنی‌ش این نیست هر کاری هر وقت دلمان خواست انجام بدهیم، و اینکه وقتی قواعد زندگی با دیگران را یاد بگیری و آنها را رعایت کنی آزادی، یعنی می‌توانی خودت آزادانه تصمیم بگیری چه کنی. گفت سخت است. گفتم فقط یک جا هست که می‌شود هر کاری دلت خواست بکنی، آن هم مثلا کره‌ی ماهی جایی ست که هیچ آدم دیگری نباشد، هیچ موجودی اصلا نباشد و خودت باشی و خودت، دوست داری؟ گفت نه. و خندیدیم.

بچه جون، هيسسس

«حدود آزادی کودکان»

سحرگاه

دوستی دارم که دخترش در آستانه کلاس اولی شدن است. با تقریب خوبی بعد از مدتها تنها بچه‌ای است که می‌تواند با رفتارهایش مرا به مرز جنون بکشاند. مدام در پی جلب توجه است و مادرش هم به این ماجرا دامن می‌زند. در تمام بحث‌ها و گفتگوهای ما شرکت می‌کند و بارها و بارها از ما می‌خواهد سکوت کنیم تا او حرف بزند. در این‌گونه موارد من با استیصال تمام به دهان مادرش چشم می‌دوزم به امید اینکه تذکری به دخترش بدهد و من نفسی بکشم اما مادرش هر جای بحث که باشیم به اوامر دختر تن داده و سکوت می‌کند تا دختر مرا مخاطب قرار داده و برای بار هزارم درباره کارتونی که نگاه می‌کند سخنرانی کند.

احساس می‌کنم دوستم و همسرش آزادی دادن به کودک را اشتباه فهمیده‌اند و اشتباه بزرگترشان این است که به اشتباه اولشان افتخار می‌کنند. روزی مهمانشان بودم و دخترک سخنرانی غرایی در باب اینکه پدر و مادر باید بابت اشتباهاتشان از فرزندشان عذرخواهی کنند ایراد کرد (در اصل موضوع با او موافق بودم) و بعد از من خواست بابت تذکر به جایی که به پسرم داده بودم از او عذرخواهی کنم. پدر دخترک بعد از استنتاج او چنان هیجان‌زده شده بود و چنان با شور و شوق موافقتش را با عذرخواهی کردن من اعلام کرد که همانجا تصمیم گرفتم روابطم را با این خانواده به حداقل ممکن برسانم.

اما نکته جالب ماجرا چند وقت بعد دستگیرم شد. روزی که با پسرم، دخترک و مادرش برای گردش رفته بودیم. دخترک آنقدر بدعنقی کرد که مادرش عاقبت مثل یک آتشفشان منفجر شد و تمام عقده‌های چند وقت اخیرش را به بیرون پرتاب کرد. گفت و گفت و گفت تا گدازه‌ها تخلیه شدند و در پایان من فهمیدم که دلش از دست پدر خانواده خون است که با پر و بال دادن به دخترک و تحت فشار قرار دادن نامحسوس مادر برای همراهی در این مسیر، علت پشت پرده تمام این ماجراهاست.

راستش دلم برای دوستم بدجوری سوخت و فکر کردم حالا که دخترک هفت ساله است، خدا به دادش برسد وقتی دخترک هفده ساله شود و با پشتیبانی پدرش بخواهد جفتک‌پرانی‌های دوران بلوغش را شروع کند. قطعاٌ برای دوست من سر و صورت سالم باقی نخواهد ماند.

بازی با چند تا شیرینی

«همجنسگرایی و پرسش‌های کودکان»

مهمان هفته: رامتین شهرزاد
ramtiin@gmail.com

بچه را به شیرینی‌پزی دعوت کنیم
صحبت از همجنس‌گرایی با بچه‌ها، سوژه‌ای جدا از گفتگوی بزرگ‌تر و مفصل‌تری نیست که در آن از برابری انسان‌ها، حق انتخاب فردی، مسوولیت‌پذیری صحبت کرد و در این میانه از مباحثی مانند قلدری (bullying) هم گفت، همان‌طور که آرد و تخم‌مرغ هم به تنهایی تبدیل به یک شیرینی نمی‌شوند: باید در کنار دیگر مواد لازم قرار بگیرند، رویشان کار بشود و درنهایت بشوند یک شیرینی خوشگل و خوشمزه، مثلا بشوند یک نان زنجفیلی.

این یک مثال غیر ایرانی است که با یک شیرینی موضوع بزرگ گرایش و هویت جنسی را به زبانی ساده برای بچه توضیح داد. در مثال غربی، از یک شیرینی زنجفیلی استفاده می‌کنند. این مدل شیرینی‌ها به شکل سنتی، قرن‌هاست در ظاهر یک آدم پخته می‌شوند. برای همین برای بچه‌ها آشنا هستند. ولی می‌شود همین را به فرهنگ خودمان تبدیل کرد و در فرهنگ فارسی‌زبان هم می‌شود فهمید در بافت خانواده ما چه مدل شیرینی، کلوچه یا نان محبوب بچه‌هاست و از همان استفاده کرد.

پیشنهاد من این است که بچه را برای پختن همین شیرینی، کلوچه یا نان محبوب خانواده‌تان کنار خودتان دعوت کنید تا در حین پختن شیرینی و بعد آن، با هم حسابی صحبت کنید. این یک بازی بامزه می‌شود که جهت‌گیری خاصی هم ندارد: بگذارد بر اساس گفتگوی جمعی‌تان پیش برود. از حرف‌های معمولی روزانه شروع کنید و در کنارش سعی کنید با شیرینی شخصیت‌پردازی داشته باشید: مثلا هدف را این بگذارد که یک شیرینی درست کنید که یک اسم هم داشته باشد، هر اسمی که برای بچه خانواده شما بیشتر معنا می‌دهد، می‌تواند مسعود باشد، یا زهرا یا پارلاماتیندا. بستگی دارد توی بافت خانوادگی‌تان چه اسمی فضا را بازتر کند برای صحبت جدی‌تر. و بعد باید با صبر و آرامش، گفتگو را دنبال کرد.

قبل صحبت با خودمان خلوت کنیم
با خودمان رک باشیم: صحبت ساده‌ای در پیش نیست. حرف امروز شما می‌تواند یک عمر بر بچه‌تان تاثیرگذار باشد. در این بحث هم شمای پدر، مادر، خواهر یا برادر بزرگ‌تر باید با این واقعیت روبه‌رو بشوید که بچه شما هم مثل هر آدم دیگری هویت و گرایش جنسی خودش را خواهد داشت. بچه شما هم عاشق می‌شود و در عشق شکست می‌خورد. بچه شما هم انتخاب‌های اشتباه خواهد داشت، اشتباه هم خواهد داشت، مثل هر آدم دیگری.

ولی الان صحبت از آینده نیست: الان شما می‌خواهید بچه‌تان را مجهز کنید تا درک و شناخت بیشتری هم از خودش داشته باشد و هم آدم‌های اطراف خودش را بشناسد. زمان این‌ گفتگو دست شماست: می‌توانید حتی زیرش بزنید و با بچه صحبت نکنید. ولی اطمینان خاطر داشته باشید که بچه اگر از خود شما نشنود، با دیگران صحبت خواهد کرد. بقیه معلوم نیست در فضای امن، صحبت درست را با بچه داشته باشند. هیچ‌کسی با دلسوزی خود شما نمی‌تواند با بچه صحبت کند. این را فراموش نکنید.

فراموش هم نکنیم: بچه ما یک آدم است که در دوران مدرن قرن بیست و یکم زندگی می‌کند. حق انتخاب برای نسل او از هر چیزی مهم‌تر است. همچنین او متعلق به نسلی است که خود را مستقل‌تر از بقیه ما می‌بینند.

این را هم بدانیم: برچسب‌های زندگی امروز ما الزاما برای نسل آینده معنا و مفهوم کنونی را ندارند. همین‌الان خیلی از بچه‌های راهنمایی و دبیرستانی حاضر نیستند از برچسب‌های دگر‌جنس‌گرا (استریت) یا همجنس‌گرا (دگرباش، رنگین‌کمانی و غیره) استفاده کنند.

خیلی‌ها امروز می‌گویند ما یک انسان هستیم و با یک انسان دیگر، ممکن است رابطه‌ای برقرار کنیم. مهم هم نیست آن آدم دیگر چه جنسی می‌تواند داشته باشد: مهم احساس درونی ماست که چه باشد. در نتیجه آماده باشید که بحث‌تان در مسیری متفاوت از آنچه پیش‌بینی کرده‌اید، پیش برود.

فقط از این مطمئن بشویم: بچه باید درنهایت متوجه بشود که انسان‌ها برابر همدیگر هستند، انسان‌ها حق انتخاب دارند و ما نسبت به انتخاب‌های فردی‌مان مسوول هستیم، اول از همه در برابر خودمان و بعد در مقابل دیگران. و درنهایت اینکه مهم نیست بچه ما چه گرایش و هویت جنسی داشته باشد، ولی باید بداند رابطه سالم چیست، باید بداند بلوغ چیست و اینکه رابطه رضایتمندانه بین دو انسان چه معنایی دارد.

حتما قبل صحبت با بچه به اندازه کافی هم تحقیق کنیم و مطالعه لازم را داشته باشید: بچه ممکن است پنج ساله باشد یا هفت ساله، ولی سوال‌های خیلی سختی خواهد پرسید. آماده پاسخگویی باشید. اگر هم جوابی را نمی‌دانید، بگویید نمی‌دانم، توضیح اشتباه ندهید. شاید بد نباشد همراه بچه در میانه گفتگو سری به اینترنت زد و جواب برخی سوال‌ها را از وب‌سایت‌های رسمی سازمان‌های مرتبط به گرایش و هویت جنسی پرسید. هرچند بیشتر به زبان‌هایی مانند انگلیسی می‌شود به این جواب‌ها رسید، ولی در فارسی هم اطلاعات خوبی موجود است. فقط باید وقت کافی گذاشت تا به آنها رسید.

بازی با یک شیرینی: هویت و گرایش جنسی
خب، قدم اول آماده کردن خمیر شیرینی است و این یک زمان خوب است تا با بچه سر صحبت را باز کنید. باید یک فضای آرام و سالم در فاصله آماده شدن شیرینی خلق کنید که در آن بچه بداند سرگرم یک بازی است و در این فاصله می‌تواند صحبت جدی هم داشته باشد.

وقتی شیرینی آماده شد، وقت آن شده از شیرینی برای بازی اصلی استفاده کنیم. فرض کنیم اسمش پارلاماتیندا باشد. اول باید گرایش و هویت جنسی و همچنین جنس را از طریق او به بچه توضیح داد. ولی قبل اینکه به این مرحله برسیم، کمی با شیرینی‌ها بازی کنیم. کمی از آنها را بچشیم. شاید بد نباشد کنارش چایی یا میوه هم بگذاریم و پارلاماتیندا را به یک میهمانی چایی‌خوری همراه با بچه‌مان دعوت کنیم.

وقتش که شد پارلاماتیندا مهم‌ترین شخصیت این لحظه از زندگی شما و بچه می‌شود: همانند بچه شما، پارلاماتیندا هم اندام تناسلی دارد. با کمک آن می‌توان به بچه توضیح داد که جنس مرد، زن و جنس سوم چیست.

بعد نوبت به هویت و گرایش جنسی می‌رسد: یا آنچه در مغز / وجود آدمی است و آنچه در قلب / روان آدمی است. یا به بیانی ساده‌تر: آنچه در وجود آدمی از پیش تولد حک شده و نشان می‌دهد فرد چه هویتی از لحاظ جنسی دارد و بعد، آنچه قلب آدمی می‌خواهد.

پارلاماتیندا می‌تواند جنس مرد داشته باشد، مثل من نویسنده این یادداشت، ولی در وجودش حک شده باشد که همجنس‌گراست. یعنی مغز من و قلب من به همجنس خودم توجه نشان می‌دهند. یعنی من همجنس‌گرا هستم. پارلاماتیندا البته می‌توانست جنس مرد باشد مثل من، ولی در وجودش حک شده باشد که زن است، یعنی تراجنسی است ولی ممکن است به مرد یا زن توجه قلبی نشان بدهد.

اینجاست که موضوع برابری آدم‌ها، همچنین موضوع حریم خصوصی ما و حق انتخاب و مسوولیت‌پذیری ما مهم می‌شوند. همین‌جاست که وقت صحبت از موضوع قلدری می‌رسد و بحث اینکه چطور زخم زبان می‌تواند سنگین‌تر از زخم چاقو بر وجود آدمی برای یک عمر باقی بماند.

بحث توضیح همجنس‌گرایی یک صحبت کوتاه نیست. ولی بازی با پارلاماتیندا به شما فرصت می‌دهد تا این گفتگو را با بچه‌تان شروع کنید. احتمالا نمی‌توانید در یک جلسه صحبت با بچه به نتیجه‌ای برسید. همین صحبت را به جای شیرینی، با عروسک هم می‌توان داشت. ولی فکر می‌کنم اینکه بچه به شما کمک کند خمیر شیرینی را آماده کنید، به او حس آدم بالغ بدهد، او را جدی کند. همچنین زمان آماده‌سازی شیرینی، فضای امنی درست می‌کند که در سایه‌اش بیشتر با بچه خودتان دوست باشید و بهتر همدیگر را بشناسید.

باز هم تاکید می‌کنم: این گفتگو در فضایی سالم و با دلسوزی شما انجام بشود بهتر از این است که چند تا بچه دبستانی کنار هم بنشینند و با تماشای یک فیلم کوتاه پورن همراه با فتیش بخواهند بفهمند فرق‌های گرایش و هویت جنسی چیست، رابطه جنسی چیست، همجنس‌گرا و دگرجنس‌گرا کیست و اینکه چطور باید با قلدری مبارزه کرد.

حرف آخرم این است: خانواده من با من دوست نبودند و من به جای اینکه جواب سوال‌هایم را از زبان آنها بشنوم، آن هم در یک محیط امن و سالم، جواب‌هایم را با آزمون و خطا در محیط‌های اغلب ناامن یاد گرفتم. ولی قرار نیست بلاهایی که سر من آمده سر بچه شما بیاید: فقط کافی است دوست و رفیق بچه‌تان هم باشید. شاید جامعه زندگی ما بیشتر از یک جامعه سالم، شبیه به یک باغ‌وحش وحشی باشد، ولی ما می‌توانیم همدیگر را به اطلاعات درست مجهز کنیم و به وقتش، کنار همدیگر و یار همدیگر باشیم.

شاه کیش می‌شود

«همجنسگرایی و پرسش‌های کودکان»

بامداد

بچه‌ها همیشه شما را در موقعیت آچمز قرار می‌دهند. آچمز اصطلاحی‌ست در شطرنج و به حالتی گفته می‌شود که مهره‌ای را از جوار شاه بردارند و شاه کیش شود. و من بسیار در این حالت قرار گرفته‌ام. اصولا مادرها و پدرها در این موقعیت به وفور قرار می‌گیرند، موقعیت آچمز مطلق.

‎تصور کنید برای تعطیلات به یکی از همین کشورهای همسایه رفته‌اید که همه چیزشان از نوع لباس پوشیدن که بارزترین مثال  است، تا فرهنگ، برخورد، غذا و… متفاوت است، و شما می‌مانید و بچه‌ای که همه چیز برایش عجیب غریب است و دائم در حال کنجکاوی و پرسیدن از شماست.

‎حالا باز تصور کنید کنار ساحل با فرزندتان دراز کشیده‌اید و دارید روغن نارگیلی که تازه از فروشگاه خریده‌اید به بدنتان می‌زنید، که هم بدنتان لک نشود، هم برنزه شود و هم خوشبو شود و همین طور که دارید به این سه کاربرد هم زمان فکر می‌کنید پسربچه‌تان زل زده باشد به دو مردی که محکم هم را در آغوش گرفته‌اند و سخت درحال بوسیدن هم هستند. این وقت‌هاست که روغن نارگیل را درکیف‌تان کنار اسپری بدنتان می‌گذارید و سعی می‌کنید با بازی با لغات خودتان را از این موقعیت أچمز خارج کنید.

‎حالا باز تصور کنید که شما زنی هستید که همیشه از همجنسگرایی حمایت کرده‌اید و در هر محفلی داد سخن داده‌اید و حالا در موقعیتی قرار گرفته‌اید که نمی‌دانید باید همچنان دفاع کنید یا نهی کنید. پس یا باید به روغن نارگیل زدن‌تان ادامه دهید یا به بازی با لغات خودتان ادامه دهید، بلکه بتوانید خود را از این موقعیت آچمز خارج کنید.

از همجنسگرایی فرزندم نمی‌ترسم

«همجنسگرایی و پرسش‌های کودکان»

نیمه‌شب

چهارده ساله بودم که دوست نازنینی کتابی به من هدیه کرد. کتاب‌خوان بودم و سلیقه خاصی در انتخاب داشتم. به نظرم آمد کتاب باید رمانی عامه‌پسند باشد، با این وصف خواندمش. قصه خانواده شلوغی بود با پدر و مادری که از هم جدا شده بودند و چند فرزند داشتند. از این میان سوگلی مادر خانواده یکی از پسرها بود و ارتباط عاطفی عمیقی با او داشت. پسر از قضا همجنسگرا بود و این اولین مواجهه من با شخصیتی متفاوت محسوب می‌شد. از پایان تلخ داستان که بگذریم رابطه مادر و فرزند قصه باعث شد همواره از خودم بپرسم اگر من مادر یک کودک همجنسگرا بشوم باید چکار کنم؟

آدم‌های اطرافم اگر چه افراد روشنفکر و تحصیلکرده‌ای بودند اما می‌دانستم صحبت کردن با آنها در اینباره ممکن نیست. متاسفانه در نظر اکثریت قریب به اتفاقشان همجنسگرایی تصویر خوشایندی نداشت و ورود من در آن سن و سال به این ماجرا ممکن بود باعث شود دچار مشکلات و دردسرهایی شوم.

درست نمی‌فهمیدم که چرا در نظر بسیاری از بزرگترها همجنسگراها از موفقیت‌های مشابه افراد معمولی در زمینه‌های اجتماعی، علمی و فردی برخوردار نبودند؟ چرا  گمان می‌کردند همه آنها انسان‌هایی هستند که در مسیری نادرست قدم بر می‌دارند و معاشرت با آنها مشکل‌آفرین است؟ چرا آنها را در زمره بیماران بر می‌شمرند و از حرف زدن در اینباره پرهیز می‌کنند؟

این سوال‌ها و هزار سوال بی‌پاسخ دیگر در ذهن من بود تا روزی که با آریو آشنا شدم. یکی از ده نفر اول کنکور پزشکی دانشگاه تهران، فردی به غایت موفق با شغل و درآمدی مناسب و ظاهری آراسته که البته به دلیل ترنس بودنش امکان اشتغال در بیمارستان‌ها یا تاسیس مطب را از سوی نظام پزشکی نیافته بود اما بعنوان مسئول کنترل و کیفیت تولیدات پزشکی در یک شرکت خصوصی مشغول کار بود.

او را در ۲۸ سالگی دیدم، در جلسه نقد و بررسی یک فیلم. از سطح آگاهی و اطلاعاتش در زمینه سینما در شگفت بودم و تصمیم گرفتم به واسطه علاقمندی مشترکمان بیشتر با او آشنا شوم. به خاطر سوال‌های بی‌جواب از نوجوانی تا آن روز کمی برای مراوده گارد داشتم اما چشم‌های مهربان و کلام پر مهر آریو باعث می‌شد روز به روز با هم صمیمی‌تر شویم. او خانواده مهربان و تحصیلکرده‌ای داشت اما مستقل زندگی می‌کرد. پدر و مادرش استاد دانشگاه بودند، اما او را آن‌ گونه که بود نمی‌خواستند. برایم تعریف کرد که در درونش زن قدرتمندی زندگی می‌کند اما به خاطر شرایط خانوادگی و آنچه مادر و پدرش «ترس از آبرو» می‌خواندند ناچار است او را پنهان کند. مادرش را بسیار دوست داشت و به خاطر او از عمل تغییر جنسیت در ۱۹ سالگی صرف‌ نظر کرده بود. مهاجرت به آمریکا هم باعث شده بود مادرش افسرده شود و همین او را به سرزمین مادری بازگردانده بود.

به واسطه آشنایی با آریو بخش زیادی از سوالاتم به پاسخ رسید. ساعت‌ها با هم حرف می‌زدیم و من هر بار روشن‌تر و شفاف‌تر جهان او را می‌شناختم. حالا هر بار صدای درونم می‌پرسید اگر جای مادر قصه‌ای که خوانده بودم بودی و فرزندی همجنسگرا یا در اصطلاح دگرباش داشتی چه می‌کردی قوی‌تر پاسخ می‌دادم. حالا یقین داشتم اگر روزی مادر شدم، اگر روزی فرزندی با گرایش جنسی یا هویت جنسیتی متفاوت داشته باشم، به جای هر واکنش عجیب و غریب و خلاف منطقی، با حقیقت روبه‌رو خواهم شد و هرگز به خاطر آن چه که هست، او را سرزنش نخواهم کرد.

خوشحالم از اینکه در زمانه‌ای زندگی می‌کنم که در بسیاری نقاط دنیا آن گونه که به نسل ما آموزش داده شده بود، جنس و جنسیت فقط دو گونه زن و مرد نیست. خوشحالم که نوجوانان بسیاری از نقاط دنیا امروز در مدرسه به قدر کفایت در ارتباط با مساله جنسیت‌ها و تنوع و تکثرشان آموزش می‌بینند. خوشحالم که در دورانی زندگی می‌کنم که برای پذیرفتن چنین مساله‌ای می‌شود خواند، آموزش دید، یاد گرفت و نترسید. البته که باید برای این اتفاق سپاسگزار افرادی بود که در طول سال‌های اخیر از خط قرمزها گذشته‌اند و نتیجه‌اش شناخت بهتر مفاهیم جنسی و جنسیتی برای بسیاری هم‌چون من بوده تا هنگام برخورد با آدم‌های هم‌جنس‌خواه، دوجنس‌خواه یا ترنس‌ها، دست و پایم را گم می‌کردم و نمی‌دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم.

بیگانه‌ها ترس ندارند!

«همجنسگرایی و پرسش‌های کودکان»

شبانگاه

فکر کنم سال دو هزار و هفت بود که والتر را شناختم. یک مهمانی خیریه ترتیب داده بودند برای جمع‌آوری پول لازم برای ساختن یک مدرسه برای بچه‌های یک منطقه کردنشین در عراق. والتر جزو کسانی بود که عمیقا درگیر مدیریت این پروژه بود و یکی از دوستان نزدیکش اَلکس هم از لحاظ اجرایی فعالیت می‌کرد و از همان موقع تا الان دائما در حال سفر و رفت و آمد بین عراق و سوریه و همینجاست. خیلی زود فهمیدم والتر آدم خاصی‌ست. حساسیت و عطوفت عجیبی در رفتارش حس می‌کردم که معمولا از پسرهای آن سن و سال سر نمی‌زند. یکسال بعد متوجه شدم که دوران گذر را شروع کرده است. یک جورهایی خوشحال بودم از اینکه از نزدیک شاهد این دگردیسی بودم. کم کم و در گذر سالها والتر شد مارا. اما وقایع این سال‌ها باعث شدند فاصله هم بینمان بیفتد، مارا صفحه فیس بوکش را بست و بی‌خبر ماندیم از هم.

ماه پیش باید برای کاری به یک اداره خاص مراجعه می‌کردم. جایی در فلان شهر که معمولا گذارم به آنجا نمی‌افتد. موقع برگشتن در آن ساعت عجیب از روز و  روی اتوبوس شماره ۶۱ که سوار شدن رویش برای من عجیب و غیرمعمول بود و در حالی‌که از بین محله‌های ناآشنا می‌گذشتم یک‌دفعه یک چهره آشنا دیدم. یک چهره آشنا ولی جدید. یک خانم باسلیقه می‌دیدم که آنقدر دقت و سلیقه در تمام جزییات آرایش و لباس و کیف و کفشش بود که من از زن بودن خودم شرمنده شدم! یک نکته خاص هم در رفتارش دیدم که دیگر شک نکردم خود خودش باشد: داشت به چند خانم سالمند کمک می‌کرد بهترین مسیر را برای رسیدن به مقصد پیدا کنند. توی دلم لبخندی زدم و فکر کردم … زمان می‌گذرد، جسم آدمیزاد تغییر می‌کند، لباس و کیف و کفشش عوض می‌شوند ولی انسانیت و ذات نابش همیشه همانی که بود باقی می‌ماند. پیش خودم فکر کردم اگر روزی قرار باشد مارای عزیز را به یکی از خواهرزاده‌هایم معرفی کنم تنها چیزی که خواهم گفت این است که مارا یکی از مهربان‌ترین، دلسوزترین، انسان‌ترین و باسلیقه‌ترین خانم‌هایی‌ست که در زندگی شناخته‌ام. مارا از آن زنها‌ست که به زحمت بشود به اندازه او زن بود!

 

پی‌نوشت: عنوان مطلب اشاره به کلمه Xenophobia دارد که در فارسی به گمانم معادل گویایی ندارد.

یک جفت گوش کوچولو

«همجنسگرایی و پرسش‌های کودکان»

شامگاه

ما با سین خارج از ایران آشنا شدیم. نمی‌دونم چی شد که سین به ما اعتماد کرد و خیلی زود بهمون گفت که پسری که باهاش زندگی می‌کنه همخونه‌اش نیست بلکه پارتنرشه. اما برای من تعامل با سین و اعتماد بهش هنوز چالش‌ برانگیزه. من تا قبل از این هیچ ارتباطی با آدمی همجنسگرا نداشتم و برام یه پدیده دور بود، واسه همینم خیلی در گیر و دار ابعاد مختلف زندگی یه آدم همجنسگرا و یا نوع رابطه با اونها نبودم. اما حالا خیلی نزدیک و عینی شده. سین آدمی تحصیل‌کرده و منطقیه. خیلی عاطفی و مهربونه و رو دوستی و کمکش میشه حساب کرد. ما عقاید و باورهای مشترک زیادی داریم. می‌تونیم بشینیم و یه موضوعی رو پیدا کنیم و ساعت‌ها در موردش حرف بزنیم، تفریحات مشترکی داریم و می‌تونیم به راحتی مدتی با هم وقت بگذرونیم. با وجود همه اینها یه حس عجیب و گنگ باعث میشه من هنوز نتونم سین رو مثل سایر دوستامون ببینم. گرچه خیلی از باورها و سوالات من در مورد همجنسگرایی در ارتباط با سین برطرف یا تعدیل شده اما اون حس آزاردهنده هنوز سرجاشه. این حس احتمالا از فرهنگی که ما درش بزرگ شدیم میاد، چون فرهنگ خیلی خیلی موذی‌تر از اونیه که بشه فکرشو کرد و چنان در اعماق باورها و ذهن آدم رسوخ می‌کنه که حتی وقتی خودت منتقدش هستی و مهاجرت می‌کنی تا ازش دور بشی، باز هم می‌بینی تمام قد درت زنده است.

داشتیم با مرد همین‌ها رو می‌گفتیم و من از حس‌هایی حرف می‌زدم که فکر می‌کردم تونسته بودم در ارتباط با سین با مهارت پنهانشون کنم که مرد بهم یه هشدار جدی داد در مورد گوش‌های کوچولویی که تا چند وقت دیگه همه چیزهایی رو که می‌شنوه ضبط خواهد کرد و شروع می‌کنه بر اساس اونها دنیا و پدیده‌های اطرافشو بشناسه. دخترک ما هنوز خیلی کوچیکه اما خیلی زود ما می‌شیم خدایی که باید جواب همه سوالاشو بدونیم و شروع می‌کنه به سوال‌پیچ کردن ما. من از اون مامانای آماده‌ام و از مدت‌ها قبل برای خیلی از سوال‌های دخترک جواب کنار گذاشتم، حتی شاید خیلی چیزها رو قبل از این که بپرسه باهاش در میون بذارم، چیزایی مثل تفاوت زنا و مردا، معرفی بدنش به خودش، ازدواج زنا و مردا، نحوه تولیدمثل و… اما واقعا تا قبل از این اصلا فکر نکرده بودم که روزی دخترک بخواد ازم بپرسه چرا عمو سین با اون یکی عمو زندگی می‌کنه و مثل من و باباش دستای همو می‌گیرن یا همدیگه رو نگاه می‌کنن و… دلم نمی‌خواد غافلگیر بشم با این سوال یا بخوام قضیه رو بپیچونم و به جوابای جفنگی رو بیارم که همونجور که دارم ناشیانه تحویلش میدم، با دیدن نگاه ناباورانه دخترک به خودم بگم گند زدی و اعتماد دخترک رو به اینکه تو مامان راستگویی هستی که جواب همه سوالاشو می‌دونی رو از دست بدم.

فعلا دلم خوشه که یه چند سالی وقت دارم تا جوابای درستی برای اینجور سوالای دخترک پیدا کنم که مبتنی بر واقعیت باشه اما در عین حال برای یه ذهن کوچیک قابل فهم باشه. تا اون موقع می‌دونم که حداقل دو تا کار مهم دارم: اول اینکه سعی کنم آدم‌هایی مثل سین رو بهتر بشناسم و تصویر مغشوشی رو که ازشون در ذهنم هست ویرایش کنم و دوم اینکه حواسم باشه احساسم رو در مورد سین‌ها برای خودم نگه دارم و دستکم جلوی دخترک بروزش ندم. من حق دارم هر احساسی در مورد سین‌ها داشته باشم اما حق ندارم احساسم رو بلند به زبون بیارم و ذهن خنثی دخترک رو طوری تحت تاثیر قرار بدم که نتونه بدون سوگیری و تعصب آدم‌هایی از جنس سین رو بشناسه.

 

پی­‌نوشت:
موضوع این هفته واقعا ذهنم رو درگیر کرده و نتونستم جواب مناسبی براش پیدا کنم. به سرم زده همین موضوع را با سین در میون بذارم و از خودش کمک بگیرم.