«خیانت»
شبانگاه
شین نشسته بود روی تخت و لپتاپ روی پاش بود و داشت برای خودش فیسبوکگردی میکرد که یهو ترکید از خنده که گوش کن گوش کن! بعد یک متن آبدوغخیاری خوند با این مضمون که ای خورشید زندگانی من، چقدر روزهایم با حضور تو فرق کرده و چقدر جهان بعد از بودن تو بر مدار بهتری میچرخد و آه! (لطفا این کلمات رو دکلمه طور و با صدای کشیده بخوانید!). متن که تموم شد پرسید اگر گفتی کی نوشته؟ گفتم نمیدونم و گفت میم. حالا دوتایی داشتیم میخندیدیم.
من اول فکر میکردم اگر بخوام در مورد خیانت بگم، حتما از میم مثال میزنم. نه چون خائنتر از بقیهی آدمهای زندگیم بود یا نگاه هیزتری داشت. فقط چون خیانت براش بخش پذیرفته شدهای در زندگیش بود. در حالی که برای بقیه خیانت اتفاقی بود که رخ میداد یا هنوز در گیرودار و کجدار و مریز خیانت یا وفاداری بودن. میخواستم در مورد خیانت بنویسم و از میم براتون بگم.
میم یکی دو سال بعد از اینکه با هم در یک گروه دوستی مشترک آشنا شدیم، با نون دوست شد. من و نون هیچوقت به خاطر آیندهنگری میم همدیگه رو ندیدیم. به جاش اما میم و من پروژههای کاری و دورهمی و مهمونی و گلگشت و هزار جای مشترک دیگه داشتیم. ما گروه دخترهایی بودیم که میم باهامون معاشرت میکرد بدون اینکه دوستدخترش رو نشونمون بده و واضح بود چرا. میم همیشه امیدوار بود شرکای جنسی بیشتری داشته باشه و ما شرکای بالقوه محسوب میشدیم.
بابای میم یکبار بهش نصیحت کرده بود که پسرم، زنها چند دستهاند. گروهی که برای سکس خوبند و گروهی که برای ازدواج ایدهآلند. میم و خانوادهاش معتقد بودند نون برای ازدواج عالیه. برای همین طبیعی بود که میم حق داشت هر شبی که بخواد در اتاقش از دخترها دعوت کنه و پدر و مادرش براش مزاحمتی ایجاد نکنن و همه منتظر بمونن تا نون دانشگاهش رو تموم کنه و به عنوان عروس وارد خانواده شه.
مادر نون دختری بار آورده بود پنجهی آفتاب. زنی که به فلسفهی دستمال شب زفاف معتقد بود و دخترش «اجازه نداشت» با کسی بخوابه تا شب عروسیش. میم درک! میکرد و برای همین زندگی جنسی خودش رو داشت. البته که نون رو دوست داشت اما نمیتونست (و البته نمیخواست) که تا شب عروسی خودش رو «نگه داره». نقطهی مهوع بعدی وجود میم، همین ادبیاتش بود. اینکه زن و مرد رو کاملا به جنسیت و اندام و سایز تقلیل میداد. انگار رابطهی جنسی فقط رفع تنش تن رو میشناخت و براش هیچ چیز دیگهای مهم نبود.
اشتباه میم این بود که به ازدواج به چشم چوب جادوگری نگاه میکرد. چیزی که لمسش میکنه و بعد به تمامی تبدیل میشه به آدم دیگهای. میم منتظر بود ازدواج کنه تا بعد از اون با کسی نخوابه و برای باقی زندگیش به زن عزیزش وفادار بمونه. مادر نون موفق شد برای ازدواج دخترش طلب یک مراسم ازدواج سنگین بکنه و فلان قدر سکه و طلا طلب کنه و میم بعد از حسابگری، هنوز دید ازدواج به نفعشه. اون دوتا بعد از پنج سال ازدواج کردن و ما شرکای جنسی بالقوه و یا بالفعل شده، هیچ کدوم به مراسم ازدواجشون دعوت نشدیم.
بعد از دو سال میم یکباره زنگ زد که احوالی بپرسه. مشخص بود چیزی شده. توی ترافیک جاده بودم و قطع که کردم، دوست جان اشاره کرد فلانی زنگ زده بود باهات بخوابه. دقت کردی؟ نکرده بودم. بحث عوض شد. بعدتر، چت کردیم. برام گفت چقدر زندگیش سختش شده، که زنش خوبه و اوکیه و زندگی به روال خودشه اما پیشنهادات جنسی زیادی بهش میشه. که سه نفر همین الان هستن که میخوان بدون تعهد و بدون آینده و هیچ چیز بیشتری فقط باهاش بخوابن و بیشتر از یک شب هیچ چیزی نمیخوان. گفت که الان مهمترین دلیل بازدارندهاش اینه که «مکان» نداره و نمیدونه اگر مکان داشت، باهاشون میخوابید یا نه. حتی برام گفت وقتی دنبال دفتر کار میگشته، مرد بنگاهی بعد از سوالاتش که به نظر خودش معمولی بودن بهش به تاکید گفته اینجا رو نمیتونی مکان کنی و خانوم بیاری… فهمیدم دنبال کمک میگرده برای جا. بهش خندیدم و براش آرزوی یک زندگی موفق کردم و رابطه باز کمرنگ شد.
خب، با همهی این کارهای میم و خیانتهاش و کارهاش، من میخوام از شین براتون بگم. داستانی که به نظرم خیلی متفاوت از میم و همسرش رخداد و پیش رفت.
شین و لام که همدیگه رو دیدن، موقعیت خوبی برای دیدار نبود. لام از رفتار شین چندشش شد و شین با اینکه خیلی مشتاق بود لام رو بیشتر ببینه و حداقل رفاقتی بینشون شکل بدن، نتونست بیشتر از دو بار لام رو ببینه. همون دوران شین با الف دوست بود. یک دوستی عجیب و نامتجانس. شین اون موقع تصمیم نداشت زندگی رو جدی بگیره و آدمهای زیادی رو میدید. با این حال، چند ماه بعد شین و الف عقد کردند و زندگی مشترکشون آغاز شد.
دوسال بعد، شین و لام دوباره همدیگه رو دیدن. اینبار همه چیز خیلی عوض شده بود. هم لام خیلی تغییر کرده بود و هم شین دیگه اون پسرک عاشق پیشهای نبود که دست و پاش رو سریع گم کنه و حال لام رو به هم بزنه. سرش گرم زندگیش بود و زندگی بیروح اما خوبی داشت. چندباری چت کرده بودند و از در و دیوار و پنجره حرف زده بودند و هیچ صحبتی از الف نشده بود انگار که اصلا وجود نداره. توی حرفهاشون شیطنت موج میزد و بلاخره اولین باری که همدیگه رو حضوری دیدند، با هم وارد بستر شدند. بعد از اون بود که حرف از الف پیش اومد. زنی که بود.
حالا دو سه سال از اون شب میگذره. شین و لام فکر کردن یکبار و یک شیطنت و یک شبه و بعد شد دوبار، شد چند بار و بعد یک روز رسید که حضور دیگری در زندگیشون خیلی مهم شده بود. اونقدر که هر دو بخوان مدت بیشتر و بیشتری رو با هم بگذرونن. از تمام عصرهای بیکاری گرفته تا آخر هفتهها و مسافرتهایی که شاید نه هر ماه، در بدترین حالت هر فصل با هم جایی میرن. از صحبت کردنها و تبادل نظرها و مشورتها و با هم بودنی که هر دو میطلبند که بیشتر بشه اما ممکن نیست مگر با پاره شدن ازدواج شین. شین چند باری تصمیم گرفته ازدواجش رو تموم کنه اما دلیلش هیچ وقت حضور لام نیست. اوضاع رابطهاش با همسرش سامان چندانی نداره. همسری که مطمئنا سایهی حضور آدم دیگهای رو درک کرده و میدونه. هر چند اصرار به ندیدن داره.
داستان شین و داستان میم، هر دو قصههای عجیب خیانت هستند. آدمهایی که مشخص نیست بعد از این چه میکنند. میم اگر تا به حال یکی از اون گزینهها رو انتخاب نکرده باشه، بلاخره یک روز گزینهای رو از روی میز برمیداره و بعد به زندگی زناشویی خوشحال و راضیاش ادامه میده و احتمالا مثل الان، هر چندوقت یکبار یه عکس با همسرش منتشر میکنه و زیرش رو پر از عاشقانه میکنه تا وجدان گناهکارش رو آروم کنه. شین چطور؟ به نظرم مشخص نیست. بلاخره البته راهی نداره به جز اینکه از این دوتایی خارج شه و یک مسیر و انتخاب کنه. اما اینکه چه وقت این اتفاق میافته یا بعدش چقدر طول میکشه تا رابطهی باقیمونده پاره بشه یا باز دوشاخه شه، مشخص نیست. به نظرم شین و لام اشتباهی هستند اما گناهکار نه. انگار هر چقدر میگذره روابط و آدمها پیچیدهتر میشن. حتی خیانتکردنهاشون.