دسته: خیانت

آدمیزاد شیر خام خورده

«خیانت»

باغچه‌ی همسایه: دو ققنوس روی کاناپه

بحث این روزهای وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده خیانت بود. هرچی فکر می‌کنم و هرچی می‌خونم نمی‌تونم قبول کنم که چطور خیانت می‌تونه مرز داشته باشه برای تعریفش. شما می‌تونی خیانت رو یک نگاه کوچیک تعریف کنی، می‌تونی ارتباط جنسی تعریف کنی، می‌تونی عاشقی تعریف کنی یا هرچیز دیگه. اما به نظر من قضیه از بیخ و بن ایراد داره. از اون جایی ایراد شروع می‌شه که انتظار داریم از هم. انتظار که چون تو همسر منی و اسمت توی شناسنامه‌ی منه پس مال منی. نه هیچ کس مال تو نیست. اگه با کسی شریک زندگی شدی باید همه ی اصول شراکت رو رعایت کنی که اگه نکردی شریکت هم نمی‌کنه. به همین سادگی.

 شاید به نظرتون احمقانه بیاد. ولنگاری بیاد. اینکه چون طرف همسر خوبی نبود پس من هم هرکار دلم خواست بکنم. من به شخصه سعی می‌کنم همسر خوبی باشم. یا می‌تونم یا نمی‌تونم. و این حق رو به همسرم هم میدم که بعد از تلاشش یا بتونه یا نتونه. اگه من کم بگذارم در هر موردی باید عواقبش رو هم بپذیرم. لزوما هم همسرها منتظر ننشستن تا شما کم بگذاری و تلافی کنن. چون خودشون هم نقص دارن پس نقص طرف مقابلشون و شریکشون رو می‌پذیرن. قضیه شراکته حتی توی نقص‎ها… ولی هر دو ور قضیه نقص دارن نه؟

 از این مورد که بگذریم… یعنی از مورد نیاز عاطفی و جسمی و جنسی و اینا که بگذریم، یک مبحث رو باید به کل استثنا کرد. آدمیزاد شیر پاک خورده‌ست. عاشق می‌شه

 عشق رو سرزنش نکنید.

عشق دختر ترسا

«خیانت»

از میان نامه‌های رسیده: ناهید

سلام. من از طرفداران وبلاگ شما هستم و خیلی‌ دلم می‌خواد نظرتون رو در مورد جریانی که برام پیش اومده بدونم… من خارج از ایران زندگی می‌کنم و مدتی قبل برای پنج شش ماه رفتم ایران. چند ماه بعد از برگشتنم فهمیدم شوهرم هر روز با دختر جوانی چت می‌کنه. شوهرم خیلی‌ آدم خجالتی و محجوبیه و تو یه گروه ادبی‌ با این خانوم آشنا شده. ظاهرا هیچ حرفی‌ هم خارج از ادب با همدیگه نزدن. البته بعد از مدتی متوجه شدم که علاوه بر چت، به همدیگه زنگ هم می‌زدن.

این طور که من حس کردم حکایت عاشقی شوهرم، حکایت عشق به دختر ترساست. ‌می‌گه که الان دیگه فراموش کرده اما همه‌ش به یک نقطه خیره می‌شه. حتی سلیقه آهنگ گوش کردنش هم عوض شده… و خیلی نشونه‌های دیگه که فقط یه زن می‌فهمه. برای من این طرز عاشقی عجیبه. از نظر اجتماعی شوهرم مردیه به شدت محترم و مورد قبول همه. حتی گاهی فکر میکنم شاید اگه من خودم این موضوع رو نمی‌فهمیدم خودش علنیش می‌کرد. او           ن دختر خانوم هم خیلی‌ مذهبیه. از اون تیپ آدما که پیاده رفته کربلا. ولی‌ این دو نفر برای همدیگه عکس تکی‌ می‌فرستادن.

شوهرم مدام تکرار می‌کنه که دارم بهش تهمت می‌زنم. ادعا می‌کنه که اون خانوم مثل دخترش بوده و این افکار منه که خرابه. اما من واسه این حرف‌هام دلیل هم دارم. یه مدتی تلفنش رو از خودش اصلا دور نمی‌کرد. برام رفتارش عجیب بود. ریز شماره‌هاشو گرفتم و دیدم بعد از تماس همه شماره‌ها رو از روی گوشیش پاک می‌کرده.

چه کار کنم؟… احساسم دیگه مثل سابق نیست. قبلا برام خدای صداقت بود، حالا عیب‌های دیگه‌ش رو هم بهتر می‌بینم. من از کسی که از صبح تا شب داره از عرفان و اخلاق حرف می‌زنه و می‌نویسه انتظار داشتم فقط یه جمله بگه خطا کردم. اما در عوض جواب گرفتم «از کجا معلوم که تو ایران کاری نکردی». این بی‌مقداریش آزارم می‌ده. همه وجودم پر از بدبینی و تنفر شده. ما هر روز دعوا داریم. من آدمی هستم که راحت نمی‌بخشم. فکر می‌کنم نمی‌تونه اون دختر رو فراموش کنه.

پرونده‌ای که بیش از یک متهم داشت

«خیانت»

از میان نامه‌های رسیده: مرجان

پدرم به مادرم خیانت می‌کرده. مطمئن نیستم این حرف و جزئیاتش چقدر صحت دارند. اما سالها شاهد گریه‌های مادرم و البته کارآگاه‌بازی‌های او برای اثبات این ادعا بودم. مادرم نقش گوش و مشاور تسخیری را هم به منِ از همه جا بی‌خبر داده بود. منی که هنوز مدرسه می‌رفتم و همه فکر و ذکرم کنکور پیش رو بود. می‌نشست و داستان‌هایش را برایم تعریف می‌کرد. حدس و گمان‌هایش را می‌ریخت روی میز و من مجبور بودم آنها را تماشا و احتمالا تأیید کنم. به پدرم بد و بیراه می‌گفت. نفرینش می‌کرد. می‌گفت چه کند که دوستش دارد. من باید نظر می‌دادم.

پدرم انسان نازنینی‌ست. آرام، مهربان، فداکار و صبور. اطرافیان دوستش دارند. از زندگی برای خود چیز زیادی نمی‌خواهد. انگار تنها آرزویش اینست که خیالش از ما راحت باشد که شادیم و زندگی‌مان برقرارست. بعد می‌تواند بنشیند و با خیال راحت چایی بخورد و کتابش را بخواند. آنروز هنوز نرسیده است.

در نوجوانی با شنیدن داستان‌های مادرم تصویر پدر برایم تکه پاره شد. اصل حرف‌های مادر خیلی بی‌ربط و دور از واقعیت نبود. شواهدی بود که حتی منِ عاشق پدر را هم مجاب می‌کرد ادعای مامان لااقل تا حدی درست است. احساساتم مخلوطی شده بود از خشم و تعجب و درماندگی. اوایل خشمم فقط از پدر بود اما کم‌کم که گذشت خشم از مادر هم به آن اضافه شد.

با اینکه سنی نداشتم اما یادم هست که از پچ‌پچ‌هایشان در سال‌های قبل فهمیده بودم مادرم «دیگر» هیچ تمایلی به رابطه جنسی با پدرم ندارد. بهانه می‌آورد و اینطور وانمود می‌کرد که این کار مثل سرویس دادن به پدر است. انگار خودش هیچ سهمی در آن ندارد. چهل را که رد کرد، رفت یک کتاب خرید به اسم «چهل سالگی و بعد از آن» و شروع کرد مدام حرف از پیری زدن. عینک تقبیحش را می‌زد و از مردها بد می‌گفت.

خیانت زشت و کریه است. اما گاه پیچیده‌تر از آن است که بتوان تنها یک طرف داستان را مقصر دانست. پدرم اهل خانواده است. نمی‌خواهد و نمی‌تواند خارج از این چهارچوب شاد باشد. تحمل مادرم سخت است. خیلی سخت. پدرم بهترین کسی‌ست که می‌داند با او باید چگونه سر کند تا کار به جدال لفظی هر روزه نکشد. مادرم شکست وقتی فهمید شوهرش در محل کار با منشی بیست و چند ساله چادریش رابطه داشته. من چندشم شد. پدر اشک ریخت.

به رنگ همان لبخند پشت درختان تبریزی

«خیانت»

بامداد

‎پدر «شین» مکانیک بود، مثل همه مکانیک‌ها. با دست‌هایی همیشه روغنی و موهایی همیشه چرب و دهانی که به هیچ لبخندی باز نمی‌شد. «شین»  با مادرش، با برادرهایش و با پدرش خانه بالای مکانیکی زندگی می‌کردند. خانه‌ای که در پاگردش پر از گل و گلدان‌هایی بود که مادر «شین» هر روز به آن‌ها آب می‌داد، به گل‌هایش.

مدرسه ما سر راه خانه‌شان بود. پس هر روز این من بودم که باید دنبال «شین» می‌رفتم و با هم راهی مدرسه می‌شدیم. کنار خانه‌شان هم پارک بزرگی بود با ردیف ماشین‌های پارک شده. ماشین‌های خالی منتظری که هر کدام، هر صبح با سرنشینان‌شان به مغازه‌ای، اداره‌ای، جایی می‌رفتند و زندگی کسالت‌بار هر روزه‌شان را از سر می‌گرفتند.

‎و هر صبح لای ماشین های جلوی پارک، پیکان سفیدی پارک بود که شبیه هیچ کدام از ماشین‌های منتظر آنجا نبود و هر روز زنی در آن منتظر بود. زنی پشت فرمان پیکان سفیدی، با پسربچه‌ای خواب‌آلود کنارش. نه من و نه «شین» نمی‌دانستیم که این زن هر روز چشم به راه کیست، که چشم به راه چیست. و نمی‌دانستیم  زن هر صبح در ماشین با پسربچه خواب‌آلودش منتظر می‌نشیند تا مغازه آن دست خیابان، مغازه کنار پارک، مغازه‌ای که «شین» با مادرش، با برادرهایش و با پدرش بالای آن زندگی می‌کردند، کرکره اش بالا رود… زن منتظر او بود. زن چشم به راه او بود، چشم به راه پدر «شین».

‎در منطق ساده کودکانه‌ام، زن‌ها یا خوشبخت مطلق بودند، یا بدبخت مطلق. در منطق ساده کودکانه‌ام خیانت تعریفی نداشت. زندگی ساده‌تر از آن بود که این معادلات را حل کند و ذهن سنتی من سرسپردگی حالی‌اش نمی شد. در منطق ساده کودکانه‌ام، آن زن با پسربچه خواب‌آلودش، در پیکان سفیدش، که هر روز منتظر معشوق‌اش بود، یک بدبخت مطلق بود. زن زیبایی با چشم‌هایی غمگین که هر روز صبحانه شوهرش را می‌داد و کلید ماشین‌اش را برمی‌داشت تا پسرک خواب‌آلودش را مثلا به مهد کودک ببرد. در منطق ساده کودکانه‌ام، مادرم خوشبخت مطلق بود. اویی که همیشه چشم به راه پدرم بود و نه هیچ مرد دیگری، و نه در هیچ کجای دیگری غیر از خانه‌مان. او برایم خوشبخت مطلق بود و آن زن پشت فرمان پیکان سفیدش، یک بدبخت مطلق و خیانت یک شر مطلق.

‎شاید باید سال ها زندگی می‌کردم و خودم را بارها جای زن می‌گذاشتم تا او را محق بدانم. شاید باید زندگی من را به آنجایی می‌کشاند که می‌نشستم در ماشینی با بچه‌ای خواب‌آلود، چشم به راه، منتظر. پس من هم بدبخت مطلق شده بودم. زنی که چشم به راه مرد دیگری بود. زنی که خیانت را تجربه می‌کرد و مثل زخمی سر باز، هر روز چرک و خونش را بیرون می‌کشید و با لذت، دردش را به جان می‌خرید.

‎شاید باید سال‌ها می‌گذشت تا من جای آن زن را می‌گرفتم. زن تنها و غمگینی که شبیه زن‌های دیگر بود. زنی معمولی مثل همه زن‌ها با دغدغه‌های معمولی کسالت‌بار یکسان، زنی که هر روز صبحانه شوهرش را می‌داد و به بهانه مهد کودک بردن پسرک، سوار پیکان سفیدش می‌شد و قبل از بردن منتظر می‌ماند تا معشوقش را ببیند.

‎حالا این من بودم، پشت درختان تبریزی، منتظر آن مرد. شاید خیانت وحشتناک‌ترین قسمت زندگی یک زن باشد. شاید زن‌ها خیانت می‌کنند تا تلخی‌ها را کم‌رنگ کنند. به رنگ همان لبخند شیرینی که پشت درختان تبریزی، روزی دیدم. همان روزی که از مدرسه برمی‌گشتم و زن را با پدر «شین» پشت درختان تبریزی ته پارک دیدم. زن دنبال پدر «شین» می‌دوید و چیزی می‌گفت. مرد موهایش را به عقب شانه کرده بود. بلوز سفید روغنی‌اش به بازوهای عضلانی‌اش چسبیده بود. بدنش ورزیده بود و با دهان بازش می‌خندید. این اولین بار بود که دهان پدر «شین» را به لبخندی باز می‌دیدم. زن هم می‌خندید. خنده‌هایشان شیرین بود. من پشت درخت‌ها پنهان شده بودم و به آن دو نگاه می‌کردم. به بدن مطلوب مرد، به چشم‌های زیبای زن، به اشکالی که از دود سیگار مرد بلند می‌شد، به لب‌های غمگین زن که تند تند باز و بسته می‌شد برای گفتن چیزی، به دکمه‌های نبسته پایین مانتوی زن که گویی آنقدر هول هولکی حاضر شده که وقت بستن‌شان را نداشته، به پسربچه همیشه خواب‌آلودش که گوشه‌ای بازی می‌کرد و زن کجکی نگاهش می‌کرد، به دست‌های نگران مرد.

‎شاید سال‌ها باید می‌گذشت تا من جای زن قرار می‌گرفتم. همان صبح زودی که از خواب بلند شدم، مانتویم را با دکمه‌های دو تا یکی، بسته نبسته به تن کردم و سوار ماشین شدم و دنبال مردی رفتم که می‌دانستم در مرز خیر و شر، او شر مطلق است و من گمراه عالمم، و در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم جرمم سنگسار است، و هیچ امیدی به معجزه نخواهد بود و کشتی به گل نشسته‌ام، اما من چشم به راهش بودم. با درد و رنج چشم در راهش بودم.

در مذمت دروغ … و نه خيانت

«خیانت»

نیمه‌شب

جایی خوانده بودم که یک زوج نمی‌دانم کجایی با هم قرار گذاشته بودند که اگر یک کدامشان عاشق شخص دیگری شد به جای پنهان کردن آن از همسرش، به او بگوید تا با هم بتوانند ماجرا پیش آمده را حل و فصل کنند. فکر می‌کنم این زوج به راحتی راه حل ماجرای دردناک خیانت را پیدا کرده بودند!

واقعاٌ کدامیک از ما میتواند ادعا کند که خیانت نکرده، مورد خیانت واقع نشده و یا حداقل در دور و برش مواردی از خیانت را ندیده است؟ جامعه آرمانی که در آن خیانت رخ نمی‌دهد محدود به همان قصه‌های پریان است که در آن از دودکش خانه‌های شکلاتی ابرهای صورتی به شکل قلب بیرون می‌آید و شاهزاده ماجرا بعد از رسیدن به معشوقش سال‌های سال با خوبی و خوشی با او زندگی می‌کند. در دوره و زمانه ما، با این همه ارتباطات گسترده و دوستی‌های متعدد با عمق‌های مختلف، خیلی وقت‌ها فاصله متعهد ماندن به شریک زندگی با خیانت، در حد یک دست دادن با فلان دوست مذکر، بوسه‌ای بی‌هوا در جشن تولد یا تماس تن‌ها وقتی سه نفر روی مبل دونفره‌ای می‌نشینند است. می‌شود که دو نفر بنشینند و تمام موقعیت‌های احتمالی را با هم چک کنند تا تکلیفشان مشخص باشد که کدامشان مصداق خیانت هست یا نه؟ اصلاٌ می‌شود همه موقعیت‌ها را یکسان در نظر گرفت؟ ممکن است بوسه‌ای بر گونه مرد جوانی آتش حسادت همسری را برانگیزد و پرونده خیانت را باز کند، ولی همان بوسه بر گونه مرد پیر نازنینی با دیده اغماض نگریسته شود.

سطحی نگاه میکنم؟ کسی بوسه را مصداق خیانت نمی‌داند؟ آغوش گرم و فشرده شدن بیشتر از چند ثانیه را چطور؟ بوسه‌ای که بی‌هوا به جای گونه‌ها بر روی لب‌ها می‌نشیند را چطور؟ می‌بینید مرزها چقدر مبهم و خاکستری هستند؟ از آن طرف می شناسم زوج‌هایی را که تکلیفشان را یکسره کرده‌اند. حتی همخوابگی با آدم دیگر هم برایشان مجاز است. از قضا چندتاییشان زندگی‌های خوبی هم دارند. در ماجرای  آنها ما کجا قرار می‌گیریم؟ اگر با یکی از آنها همخوابه شویم آیا کار بدی می کرده‌ایم؟

ماجرا وقتی پیچیده‌تر می‌شود که منطقی و به دور از فضای قصه‌های پریان به ماجرا نگاه کنیم. فکر می‌کنم همه موافقیم که عاشق شدن دست خود آدم نیست. همه موافقیم که اصلاٌ ذات عاشق شدن یک جور کله‌خری و بی عقلی در خودش دارد. آن وقت چطور می‌توان به کسی تعهد داد که چون الان من تو را دوست دارم و تمام زندگی من تویی (و واقعاٌ هم هست) تا آخر عمر عاشق کس دیگری نمی‌شوم؟ این تعهد فقط در یک صورت ضمانت اجرایی دارد و آن هم این که این دو نفر بروند در یک جزیره دور از چشم اغیار زندگی کنند. ولی آیا این خود را گول زدن نیست؟ این تفکر را در خود مستتر ندارد که من از همه دنیا خواستنی‌تر و دلبرتر هستم (که نیستم قطعاٌ) و بنابراین اگر شریکم بخواهد عاشق کسی باشد آن شخص بی بروبرگرد خود من هستم!؟

فکر می‌کنم به جای اینکه خودمان را گول بزنیم، باید بپذیریم هر انسانی به صرف داشتن قلب این امکان را دارد که عاشق بشود و تعهد یک نفر به ما به معنی اینکه اختیار قلبش تا ابد به دست ما داده است، نیست. بیاییم به جای اینکه در اوج عشق و عاشقی و لابلای حرف‌های عاشقانه درگوشی به هم تعهد بدهیم که تا آخرعمرعاشق هم می‌مانیم، به هم تعهد بدهیم که به هم دروغ نمی‌گوییم. تعهد بدهیم که اگر زنگ صدای کسی، بوی خوشایند عطرش، آتش‌بازی چشمانش در شبی تابستانی دلمان را لرزاند به یارمان بگوییم. به جای اینکه در پستوی ذهنمان از ماجرا یک فانتزی تمام عیار بسازیم بیاییم و در زل آفتاب عشقمان، بی‌پرده با یارمان صحبت کنیم. به او حق انتخاب بدهیم که بخواهد با یک انسان تمام عیار، با همه خطاهای انسانی‌اش (که عاشق می‌شود ولی دروغ نمی‌گوید) ادامه بدهد یا اینکه برود دنبال آدمی دیگر و عشقی دیگر، شاید که آنجا واقعاٌ ابرهای صورتی رنگ و خانه‌ای شکلاتی در انتظارش باشد.

دارم زر می‌زنم؟… شاید! … هنوز خودم به چیزهایی که می‌گویم عمل نکرده‌ام!

چیزی جز آن یک ِ قسم‌خورده

«خیانت»

شبانگاه

شین نشسته بود روی تخت و لپ‌تاپ روی پاش بود و داشت برای خودش فیس‌بوک‌گردی می‌کرد که یهو ترکید از خنده که گوش کن گوش کن! بعد یک متن آب‌دوغ‌خیاری خوند با این مضمون که ای خورشید زندگانی من، چقدر روزهایم با حضور تو فرق کرده و چقدر جهان بعد از بودن تو بر مدار بهتری می‌چرخد و آه! (لطفا این کلمات رو دکلمه طور و با صدای کشیده بخوانید!). متن که تموم شد پرسید اگر گفتی کی نوشته؟ گفتم نمی‌دونم و گفت میم. حالا دوتایی داشتیم می‌خندیدیم.

من اول فکر می‌کردم اگر بخوام در مورد خیانت بگم، حتما از میم مثال می‌زنم. نه چون خائن‌تر از بقیه‌ی آدم‌های زندگیم بود یا نگاه هیزتری داشت. فقط چون خیانت براش بخش پذیرفته شده‌ای در زندگیش بود. در حالی که برای بقیه خیانت اتفاقی بود که رخ می‌داد یا هنوز در گیر‌و‌دار و کج‌دار و مریز خیانت یا وفاداری بودن. می‌خواستم در مورد خیانت بنویسم و از میم براتون بگم.

میم یکی دو سال بعد از اینکه با هم در یک گروه دوستی مشترک آشنا شدیم، با نون دوست شد. من و نون هیچ‌وقت به خاطر آینده‌نگری میم همدیگه رو ندیدیم. به جاش اما میم و من پروژه‌های کاری و دورهمی و مهمونی‌ و گل‌گشت و هزار جای مشترک دیگه داشتیم. ما گروه دخترهایی بودیم که میم باهامون معاشرت می‌کرد بدون اینکه دوست‌دخترش رو نشونمون بده و واضح بود چرا. میم همیشه امیدوار بود شرکای جنسی بیشتری داشته باشه و ما شرکای بالقوه محسوب می‌شدیم.

بابای میم یکبار بهش نصیحت کرده بود که پسرم، زن‌ها چند دسته‌اند. گروهی که برای سکس خوبند و گروهی که برای ازدواج ایده‌آلند. میم و خانواده‌اش معتقد بودند نون برای ازدواج عالیه. برای همین طبیعی بود که میم حق داشت هر شبی که بخواد در اتاقش از دخترها دعوت کنه و پدر و مادرش براش مزاحمتی ایجاد نکنن و همه منتظر بمونن تا نون دانشگاهش رو تموم کنه و به عنوان عروس وارد خانواده شه.

مادر نون دختری بار آورده بود پنجه‌ی آفتاب. زنی که به فلسفه‌ی دستمال شب زفاف معتقد بود و دخترش «اجازه نداشت» با کسی بخوابه تا شب عروسیش. میم درک! می‌کرد و برای همین زندگی جنسی خودش رو داشت. البته که نون رو دوست داشت اما نمی‌تونست (و البته نمی‌خواست) که تا شب عروسی خودش رو «نگه داره». نقطه‌ی مهوع بعدی وجود میم، همین ادبیاتش بود. اینکه زن و مرد رو کاملا به جنسیت و اندام و سایز تقلیل می‌داد. انگار رابطه‌ی جنسی فقط رفع تنش تن رو می‌شناخت و براش هیچ چیز دیگه‌ای مهم نبود.

اشتباه میم این بود که به ازدواج به چشم چوب جادوگری نگاه می‌کرد. چیزی که لمسش می‌کنه و بعد به تمامی تبدیل می‌شه به آدم دیگه‌ای. میم منتظر بود ازدواج کنه تا بعد از اون با کسی نخوابه و برای باقی زندگیش به زن عزیزش وفادار بمونه. مادر نون موفق شد برای ازدواج دخترش طلب یک مراسم ازدواج سنگین بکنه و فلان‌ قدر سکه و طلا طلب کنه و میم بعد از حسابگری، هنوز دید ازدواج به نفعشه. اون دوتا بعد از پنج‌ سال ازدواج کردن و ما شرکای جنسی بالقوه و یا بالفعل شده، هیچ کدوم به مراسم ازدواجشون دعوت نشدیم.

بعد از دو سال میم یکباره زنگ زد که احوالی بپرسه. مشخص بود چیزی شده. توی ترافیک جاده بودم و قطع که کردم، دوست جان اشاره کرد فلانی زنگ زده بود باهات بخوابه. دقت کردی؟ نکرده بودم. بحث عوض شد. بعدتر، چت کردیم. برام گفت چقدر زندگیش سختش شده، که زنش خوبه و اوکیه و زندگی به روال خودشه اما پیشنهادات جنسی زیادی بهش می‌شه. که سه نفر همین الان هستن که می‌خوان بدون تعهد و بدون آینده و هیچ چیز بیشتری فقط باهاش بخوابن و بیشتر از یک شب هیچ چیزی نمی‌خوان. گفت که الان مهم‌ترین دلیل بازدارنده‌اش اینه که «مکان» نداره و نمی‌دونه اگر مکان داشت، باهاشون می‌خوابید یا نه. حتی برام گفت وقتی دنبال دفتر کار می‌گشته، مرد بنگاهی بعد از سوالاتش که به نظر خودش معمولی بودن بهش به تاکید گفته اینجا رو نمی‌تونی مکان کنی و خانوم بیاری… فهمیدم دنبال کمک می‌گرده برای جا. بهش خندیدم و براش آرزوی یک زندگی موفق کردم و رابطه باز کمرنگ شد.

خب، با همه‌ی این کارهای میم و خیانت‌هاش و کارهاش، من می‌خوام از شین براتون بگم. داستانی که به نظرم خیلی متفاوت از میم و همسرش رخ‌داد و پیش رفت.

شین و لام که همدیگه رو دیدن، موقعیت خوبی برای دیدار نبود. لام از رفتار شین چندشش شد و شین با اینکه خیلی مشتاق بود لام رو بیشتر ببینه و حداقل رفاقتی بینشون شکل بدن، نتونست بیشتر از دو بار لام رو ببینه. همون دوران شین با الف دوست بود. یک دوستی عجیب و نامتجانس. شین اون موقع تصمیم نداشت زندگی رو جدی بگیره و آدم‌های زیادی رو می‌دید. با این‌ حال، چند ماه بعد شین و الف عقد کردند و زندگی مشترکشون آغاز شد.

دوسال بعد، شین و لام دوباره همدیگه رو دیدن. اینبار همه چیز خیلی عوض شده بود. هم لام خیلی تغییر کرده بود و هم شین دیگه اون پسرک عاشق پیشه‌ای نبود که دست و پاش رو سریع گم کنه و حال لام رو به هم بزنه. سرش گرم زندگیش بود و زندگی بی‌روح اما خوبی داشت. چندباری چت کرده بودند و از در و دیوار و پنجره حرف زده بودند و هیچ صحبتی از الف نشده بود انگار که اصلا وجود نداره. توی حرف‌هاشون شیطنت موج می‌زد و بلاخره اولین باری که همدیگه رو حضوری دیدند، با هم وارد بستر شدند. بعد از اون بود که حرف از الف پیش اومد. زنی که بود.

حالا دو سه سال از اون شب می‌گذره. شین و لام فکر کردن یکبار و یک شیطنت و یک شبه و بعد شد دوبار، شد چند بار و بعد یک روز رسید که حضور دیگری در زندگیشون خیلی مهم شده بود. اونقدر که هر دو بخوان مدت بیشتر و بیشتری رو با هم بگذرونن. از تمام عصرهای بیکاری گرفته تا آخر هفته‌ها و مسافرت‌هایی که شاید نه هر ماه، در بدترین حالت هر فصل با هم جایی می‌رن. از صحبت کردن‌ها و تبادل نظرها و مشورت‌ها و با هم بودنی که هر دو می‌طلبند که بیشتر بشه اما ممکن نیست مگر با پاره شدن ازدواج شین. شین چند باری تصمیم گرفته ازدواجش رو تموم کنه اما دلیلش هیچ وقت حضور لام نیست. اوضاع رابطه‌اش با همسرش سامان چندانی نداره. همسری که مطمئنا سایه‌ی حضور آدم دیگه‌ای رو درک کرده و می‌دونه. هر چند اصرار به ندیدن داره.

داستان شین و داستان میم، هر دو قصه‌های عجیب خیانت هستند. آدم‌هایی که مشخص نیست بعد از این چه می‌کنند. میم اگر تا به حال یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب نکرده باشه، بلاخره یک روز گزینه‌ای رو از روی میز برمی‌داره و بعد به زندگی زناشویی خوشحال و راضی‌اش ادامه می‌ده و احتمالا مثل الان، هر چندوقت یکبار یه عکس با همسرش منتشر می‌کنه و زیرش رو پر از عاشقانه می‌کنه تا وجدان گناهکارش رو آروم کنه. شین چطور؟ به نظرم مشخص نیست. بلاخره البته راهی نداره به جز اینکه از این دوتایی خارج شه و یک مسیر و انتخاب کنه. اما اینکه چه وقت این اتفاق می‌افته یا بعدش چقدر طول می‌کشه تا رابطه‌ی باقیمونده پاره بشه یا باز دوشاخه شه، مشخص نیست. به نظرم شین و لام اشتباهی هستند اما گناهکار نه. انگار هر چقدر می‌گذره روابط و آدم‌ها پیچیده‌تر می‌شن. حتی خیانت‌کردن‌هاشون.

تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام

«خیانت»

شامگاه

شوهر معتادِ زن، یک روز زن را در خیابان کتک می‌زند، با چاقو تهدیدش می‌کند و طلاهایش را به زور در می‌آورد و زن را مجروح وسط خیابان رها می‌کند و می‌رود.  دو پسر بزرگ دارند که یکی‌شان ازدواج کرده و دیگری قصد دارد با دختری که او را نمی‌خواهد ازدواج کند. بعد از کتک کاری پسرها کارها را پیگیری می‌کنند و طلاق مادرشان را می‌گیرند. وضع مالی خوبی ندارند، چند ماه مادر در خانه پسر بزرگتر زندگی می‌کند و پسر کوچکتر هر شب را خانه یکی از دوستانش می‌خوابد. بالاخره با وام و قرض، پسرها پولی تهیه می‌کنند و خانه‌ای اجاره می‌کنند. زن کتک‌خورده به هیچ وجه حاضر نیست کار کند، هر کاری که برایش پیدا می‌کنند، عیبی بر آن می‌گذارد، هزینه‌های خانه بر عهده پسر کوچک است…  زن کتک‌خورده حتی حاضر نیست در  سبک زندگی‌اش تغییری بدهد و هزینه‌هایش را کاهش دهد و تا حرف ازدواج پسر دوم می‌شود، زن کتک‌خورده می‌گوید: «عروس که من را نمی‌خواهد، می‌روم در پارک زندگی می‌کنم… خودم می‌روم و صحبت می‌کنم و دختر را راضی می‌کنم تا با پسرم ازدواج کند..»

به نظرم خیانت صرفا این نیست که با وجود داشتن همراه، دزدانه با دیگری بروی، یا با شفافیت تمام تکه‌هایی از خودت را در دیگرانی جا بگذاری که شاید روی هم رفته بیست و چهار ساعت هم با آن‌ها وقت نگذارنده باشی. شاید تعریف جامع خیانت این باشد که تعهدی را بپذیری و از انجام آن سر باز بزنی، بدون اینکه این که مسئولیت این سر باز زدن را بپذیری و فکر کنی به هر دلیلی حق داری این گونه رفتار کنی.

با این تعریف مادر و پدر ماجرای بالا نیز خائن هستند و حتی مادر بیش از پدر خائن است. در واقع با این تعریف اغلب قربانی‌ها خائن می‌شوند. در بسترهای فرهنگی که پیشینه استبداد وجود دارد، انسان‌ها خیانت‌شان  را زیر لوای ظلمی که بر ایشان رفته پنهان می‌کنند و هر چه میزان ظلمی که بر ایشان رفته بیشتر باشد، این خیانت مشروع‌تر می شود. به نوعی خیانت جز جدایی‌ناپذیر سبک زندگی ایشان می‌شود. به نظرم فرد خائن در این تعریف، خیانت را حق مسلم خود می‌داند و بر این باور است که ظالم چاره‌ای برایش نگذاشته است. غافل از اینکه خیانتش را فقط و فقط توجیه می‌کند.

وقتی از خیانت حرف می‌زنیم دقیقا از چه حرف می‌زنیم؟

«خیانت»

غروب

یک جمع شاد جوان بودیم که قرارهای دسته‌جمعی‌مان با هم تا پیش از اینکه هجرت کنم ادامه داشت. سفرهای دسته‌جمعی، کافه‌نشینی‌های گروهی، فیلم دیدن‌های آخر هفته‌ی دوره‌ای و داستان‌خوانی. در یکی از همین قرارها، نشستیم به تماشای فیلمی که بازیگرانش خیلی شبیه ما بودند. قصه، قصه‌ی یکی از زن‌ها بود.

زن قصه حامله شده بود. قصد داشت برود سفر کاری خارجی و به کمک دوستانش بچه را سقط کرده و کل ماجرا را از همسرش پنهان کرده بود. توی فیلم دیدیم که ماجرا چطور لو می‌رود. یکی از دوستانمان وقت تماشا به‌هم‌ریخته بود. با رنگ پریده داشت زیر لب غرولند می‎کرد. یکی دیگر از بچه‌ها درآمد که: «ای بابا مرد عجب گیری داده‌ها، قضیه تموم شده و رفته حالا مهمونی رو زهر نکن…» آن دیگری که از ابتدای ماجرا چهره‌اش برگشته بود گفت:« نگو اینو… این زن خیانت کرده، دوستاش هم همینطور… اون اعتماد شوهرش رو سلاخی کرده. فکرش رو بکن همه میدونن جز شوهره…»

می‌دانم که وقتی از خیانت حرف می‌زنیم تصویری از زن یا مردی پیش چشم ما شکل می‌گیرد که رابطه‌ای داشته و آن را به واسطه حضور فردی دیگر ترک کرده است. زن یا مردی که در رابطه‌اش پایبندی لازم را نداشته. می‌شود فکر کرد که فرد خائن به بدترین شکل ممکن رسوا شده، مثل ماجرای زن همسایه ما که با وجود رابطه‌ای گرم با همسرش، یک روز زودتر از همیشه از کار به خانه بازگشته بود و همسر و دختر خواهرش را مشغول عشقبازی روی کاناپه‌ی توی هال دیده بود. درست جایی زیر تابلوی بزرگ او و همسرش در شب عروسیشان.

شاید هم در ماجرای خیانت هیچکس جز خود فرد خیانکار از ماجرا آگاه نبوده اما شرم حضور از طرف دیگر رابطه او را به سمت جدایی سوق داده است، اما واقعیت این است که خیانت هم مثل بسیاری مفاهیم دیگر به شدت متنوع و متکثر است. خیانت گاهی آنقدر به ما نزدیک است که باور نداریم. مثل وقتی که به تحقیر کردن و تحقیر شدن عادت می‌کنیم. به باور من آن لحظه ای که عادت می‌کنیم شانه بالا بیندازیم و بگوییم:«به من چه ربطی داره که سگ‌ها رو با اسید می‌کشن، اینهمه بدبختی داریم تو این کشور!» خیانت کرده‌ایم. خیانت وقتی است که دست فرزندمان را می‌گیریم و به تماشای به دار آویختن انسان‌ها می‌ایستیم. آن لحظه‌ای که کسی را در خیابان آزار می‌دهند و ما می‌ایستیم به فیلمبرداری خیانت کرده‌ایم.

خیانت وقتی است که کسی را به دلیلی واهی از کارش برکنار می‌کنند و ما سکوت می‌کنیم . تو گویی از اول او نبوده و حالا نباید آب از آب تکان بخورد. خیانت لحظه‌ای رخ می‌دهد که اگر کسی نخواست عادت کند، اگر کنشگر بود و ننشست، او را معرکه‌گیر و شومن بخوانیم.

حواسمان باشد. دل بدهیم به فاجعه‌های پیرامون و برای برخی از آنها چاره کنیم. بی‌تفاوتی به چیزهایی که برخی‌اش را در این یادداشت برشمردم خیانت است.بیش از هر کس و هر چیز به خودمان…

به خودت خیانت نکن!

«خیانت»

عصر

همه ما در باغ‌وحش درونمان یک خائن درون هم داریم. بارها و بارها وقتی شکستیم و شکستمان را پذیرفتیم و بقیه زندگی غصه‌اش را خوردیم، به خود خیانت کردیم. وقتی به نارضایتمندیمان در زندگی خو گرفتیم به خودمان خیانت کردیم. هر بار که نگفتیم بار دیگر جور دیگر سعی کن اینبار حتماً می‌شوی، هر بار که دست از تلاش برای خواسته‌مان کشیدیم، به خودمان خیانت کردیم. شرایط سخت برای همه و همیشه هست. سختی‌اش هم متناسب آدمش فرق دارد، کم و زیاد دارد، شاید فتح اورست برای من سنگ نزده باشد و گرفتن حضانت فرزند برای دیگری و برای یکی مرگ حامی مالی و پشتیبان زندگی آخر راه باشد. قرار نیست همه به یک اندازه قوی باشند و قرار نیست همه به یک اندازه به اصطلاح موفق. ولی قرار است همه بهترین خودشان باشند. حتی قرار نیست همه مشکل یا ضعف داشته باشند، با از دست دادن آرزوها، فراموش کردن و ندیدن زیبایی‌ها، نادیده گرفتن خود با فداکاری بی‌موقع، غرق شدن در کار و درس و موفقیت، تقلای اغراق‌شده برای ترقی هم می‌شود به خود خیانت کرد، آن هنگام که همۀ این خیلی مثبت و خوب ها نه مطلوب ذات و کشش درونمان، بلکه زاییده روند کلی اجتماع و انتظار جامعه از ما باشد. از طرفی هم همیشه توجیهات و دلایل محکمه پسند فت و فراوان وجود دارد که بگوییم جز جفای به خود راهی پیش پایم نبود. نشد، زورم نرسید، نگذاشتند، امکانات نبود، سیستم خراب است، عصر عصر ارتباطات است، نخوری می‌خورندت، نکشی می‌کشندت، چه و چه. گاهی هم توجیهات افاقه نمی‌کند و افسرگی، خودکشی، عزلت‌گزینی، سوختن و ساختن جای توجیه را می‌گیرد. همه اینها واکنش و رفتارهایی‌ست که در مقابل خیانت به خودمان داریم.

اگر کسی به وطن، جان، مال، ناموس، رفاقت، شراکت، عشقمان یا هر چیز دیگرمان خیانت کند چه می‌کنیم؟ خشم؟! انتقام؟! اقامه دعوا؟! قهر و فحش؟! گیس و گیس‌کشی؟! بلاخره یک کاری می‌کنیم که دلمان خنک شود و اگر حق تضییع شده‌مان هم برگردد و جبران شود که فبها. ولی آن خائن چه می‌کند؟ کیف دنیا! ته تهش عیشش تیش می‌شود و باید تقاص پس بدهد. ولی تا آن موقع به مراد دلش رسیده و چندی کیفش کوک بوده. اگر از خائن می‌توانیم شکایت به جایی ببریم، از خودمان می‌خواهیم به کجا شکایت کنیم؟ با خودمان هم قهر کنیم؟ چه محکمه‌ای می‌تواند حق ما را از خودمان بستاند؟ اگر دیگری به هر ترتیبی به مراد دلش رسید، چرا ما نرسیم. خیانت دیگری را تایید نمی‌کنم، بلکه می‌گویم خیانت را به هر شکلش نپذیریم.

نه شعار می‌دهم و نه می‌گویم دنیا گل و بلبل است، نه حق ناامیدی را از کسی سلب می‌کنم. فقط می‌گویم با خودمان مهربان‌تر باشیم. می‌گویم زندگی کوتاه‌تر از این است که سعی نکنیم راضی باشیم، و سخت‌تر از آن است که راحتی و رضایت خودش در خانه‌مان را بزند. آدم‌ها هم آنقدر متفاوتند که چشم‌برهم‌زدنی اسیر خیانت نکردن آنها به خودشان می‌شویم. خیلی سهل و ممتنع است ولی شدنی‌ست. اگر دنیای بهتری می‌خواهیم، باید با آدم‌های بهتری بسازیمش. با آدم‌هایی که به خودشان، روحشان و زندگیشان وفادارند. هر چه ما وفادارتر باشیم، از ما بهتران هم می‌فهمند که نمی‌توانند از ما برای خودشان پل بسازند، پس برای راحت خودشان راه خیانت به ما را انتخاب نمی‌کنند.

دوست داشتم کسى جایى منتظرم باشد

«خیانت»

بعد از ظهر

شروعش شاید از اونجا آغاز میشه که توى زندگى زناشویى احساس مى‌کنى بین تو و همسرت یک خلاء ایجاد شده و به خودت میاى مى‌بینى مدت‌هاست که دارى فقط نقش همسرى و یا نقش مادرى ایفا مى‌کنى و همسرت هم تو رو در این نقش پذیرفته. خیلى وقت‌ها به خودت حق میدى، خیلى گذشت‌ها کردى، چشمت رو روى خیلى چیزها بستى، خیلى جاها مى‌تونستى یک لبخند شیطنت‌آمیز بزنى تا در جوابش اون قسمت از وجودت که نیازمند عشق و احساس و ابراز علاقه و خوش‌آیند کسى بودن بوده رو راضى کنى، اما این کار رو نکردى، چون متعهد به کسى هستى. توى جامعه‌اى زندگى مى‌کنى که آدم‌هاى سواستفاده‌گر، خیلى خوب مى‌دونند چطورى صحبت کنند تا بتونن دل یک زن رو به دست بیارند، خیلى خوب بلدند که یک زن رو چطور عاشق خودشون کنند. خیلى خوب مى‌دونند که زن‌هایى که مى‌تونند سمت این روابط کشیده بشند، کجاها شکننده شدند و کدوم قسمت از وجودشون حساس و ضعیف شده. هر زنى که توى زندگى زناشوییش و در رابطه با همسرش احساس کمبود بکنه، حساس و شکننده میشه. اگه یک سرى خط قرمزها داشته باشه که مى‌تونه بچه‌هاش باشه یا باورهاش یا هر چیزى، مى‌تونه سر پا بایسته و به قولى خودش رو با ویتامین‌هاى دیگه تقویت کنه. اما اگه خط قرمزى وجود نداشته باشه، از همون ناحیه‌اى که احساس کمبود مى‌کنه بهش نفوذ میشه، ازش سواستفاده میشه و بعد ترک و طرد میشه و طبق قوانین کشورى که توش زندگى مى‌کنه نمى‌تونه هیچ اعتراضى بکنه. و سرآخر اون مى‌مونه و احساس دلمردگى و لهیدگى و حتى ته وجود خودش احساس عذاب وجدان میکنه به خاطر فرهنگ کشورش، به خاطر جامعه‌اى که توش زندگى مى‌کنه و کفه‌ى ترازوى همه چى سمت مرده و چون پیش خودش هم احساس گناه مى‌کنه قادر به اعتراض کردن هم نیست و سرآخر به جایى مى‌رسه که حتى از خودش هم متنفر میشه.

من این کمبود و عدم اطمینان از علاقه‌ى همسر به خودم رو احساس کردم، و چون همیشه دختر خونگرم و زودجوشى بودم و با آدم‌ها و مخصوصا مردهاى زیادى در ارتباط بودم، یک روز دیدم همون آدم‌ها خیلى وقته که به من به هر نوعى دارن ابراز علاقه مى‌کنند و چون من هنوز به اون نقطه از زندگیم نرسیده بودم، نمیدیدمشون یا خودم رو به ندیدن و نشنیدن می‌زدم، ولى توى اون نقطه خیال کردم خب، چه ضررى به من میزنه اگه در برابر اینکه تو چه زیبایى، داشتنت آرزوى هر مردیه، خوش به حال همسرت و و و جواب دو پهلو و با دست پس بزنم و با پا پیش بکشمى بدم؟ اونها از من حرف‌هاى شهوتناک و ارضاکننده مى‌خوان، من هم نیاز به اون ابراز عشقه دارم، پس میدم و می‌گیرم چون توى زندگى زناشویى از بس دادم و چیزى دریافت نکردم، خالى شدم! احساس قدرت بهم دست می‌داد لب چشمه ببرم و تشنه برگردونم، احساس قوى بودن به خاطر این نیاز به من، نیاز به وجود من.

هرگز خیانت من پا از دایره لغات فراتر نذاشت، از گفتگو بیرون و به تخت‌خواب کشیده نشد، هیچ وقت هیچ مردى جز همسرم دست به بدن من نزد، اما خیال من خیانت کرد. مردهایى که براى ارضا شدن دم از عشق و عاشقى زدند، دوستت دارم رو توى دهن قرقره کردند و فکر با من بودن رو با خودشون به آغوش همسر و یا دوست دخترشون بردند. گاهى وقت‌ها حالم از خودم بهم مى‌خورد، گاهى وقت‌ها حین گفتگو انقدر ناخن‌هاى دستم رو توى گوشت تنم فشار دادم که زخمى شد، اما من خشمناک بودم، از همسرم که به نیاز روحى من پاسخى نداد، از خودم، از همه مردها، از همجنسم. هربار گفتم دیگه تموم شد، این بار آخره، ولى باز مثل معتاد به مواد کشیده شدم به سمت مردى/مردهایى که مى‌‌دونستم تمام حرف‌هاشون دروغه ولى خوشحالى لحظه‌اى به من می‌دادند.

خائن در آینه

«خیانت»

پیش از ظهر

خیانت از اون کلمه‌هاست که به محض شنیدنش یه دنیا کلیشه هوار می‌شه رو سر آدم. تصویر زن‌های محجوب سریال‌های تلویزیون ایران که همه توجهشون به بچه‎هاشونه و حاج آقا یواش‌یواش می‌ره سمت یه دختر جوون خوشگل، تصویر زوج‌های سریالهای ترکیه که رابطه‌هاشون مثل آب خوردن ضربدری می‌شه، تصویر قهرمان گانگستر فیلم‌های آمریکایی که دوست نزدیکش به سادگی آب خوردن لوش می‌ده، تصویر امیرکبیر تو حمام فین وقتی رگش رو زدن… همین نوشتن از خیانت رو سخت می‌کنه، از بس که باید ذهن رو دور کرد از این همه کلیشه.

از اون جایی که من، آدم رابطه‌های عمیق یهویی نیستم و همیشه برای عمیقا نزدیک شدن به آدم‌ها و اعتماد کردن بهشون نیاز به زمان دارم، خودم  هم تجربه جدی خیانت دیدن ندارم که حالا بتونم از تجربه شخصی برای نوشتن در مورد خیانت کمک بگیرم. طبیعتا برای منم پیش اومده که مثلا یه همکلاسی منو پیچونده و یا یه همکار پشت سرم حرف زده اما هیچ کدوم واقعا اونقدر برام مهم و دردناک نبودن که تبدیل به یک تجربه واقعی از خیانت بشن. از اون طرف خودمم هیچ وقت کاری نکردم که احساس کنم دارم به یه آدم مهم زندگیم خیانت می‌کنم. پس حقیقتش مجبورم بهتون هشدار بدم اگر دنبال یک تجربه ناب انسانی هستین، این نوشته خیلی مناسب نخواهد بود و متاسفانه باید تا رقص بانوی بعدی منتظر بمونین؛ چون چاره‌ای واسم نمی‌مونه جز این که یک تحلیل منطقی از خیانت داشته باشم.

خیانت جرم نیست! یعنی خائن بر خلاف مثلا کلاهبردار یا دزد، به صورت قانونی مجرم محسوب نمی‌شه. خائن فقط از نظر اخلاقی گناهکاره و طبیعتا هیچ مجازات خاصی هم در انتظارش نیست مگر مجازات وجدان. به صورت کلی  در دو حالت ما دچار عذاب وجدان می‌شیم. یکی عذاب وجدان غیر بالغانه که معمولا ناشی از اون چیزیه که در کودکی، بدون دونستن دلیل بد بودن یک کار از والدینمون و یا به صورت کلی از بزرگترها یاد گرفتیم و درونی کردیم. معمولا در این حالت می‌دونیم که فلان چیز بده اما نمی‌تونیم براش دلیل منطقی بیاریم. در حالت دوم ما به صورت منظقی می‌دونیم که اگر فلان کار رو انجام بدیم به دیگران یا به خودمون آسیب می‌زنیم و در صورت انجام اون کار دچار عذاب وجدان بالغانه می‌شیم. معمولا عذاب وجدان غیر بالغانه نمی‌تونه خیلی جلوی انجام کار رو بگیره و تنها کاری که از دستش بر میاد اینه که لذت انجام اون کار رو به کام فرد تلخ کنه. همه ما با توجه به اون چیزهایی که در کودکی یاد گرفتیم می‌دونیم که خیانت بده. اما دونستن با عمیقا احساس کردن عواقب خیانت ما روی کسی که بهش خیانت می‌کنیم دو چیز کاملا متفاوته. اگر کسی که می‌خواهیم بهش خیانت کنیم رو به صورت یک انسان ببینیم و بتونیم خودمون رو جای اون قرار بدیم و اون رنجی رو که اون آدم به واسطه خیانت ما متحمل می‌شه، عمیقا با پوست و گوشت احساس کنیم، هیچ وقت هیچ بهونه‌ای به اندازه کافی خوب نخواهد بود که به ما اجازه خیانت بده.

پس خائن یا فردیه که از لحاظ عاطفی توانایی وصل شدن به احساسات دیگری و همزادپنداری با اون رو نداره و یا این که اون فرد رو در حد و اندازه خودش و در حقیقت در حد و اندازه یک انسان واقعی نمی‌بینه و همین موضوع باعث می‌شه خواست و خوشبختی خودش از رنج آن دیگری مهم تر جلوه کنه و اون وقت هزار و یک دلیل مناسب برای خیانت کردن پیدا می‌شه.

اگر این تحلیل رو قبول کنیم، قضیه خیانت وقتی جالب و در عین حال ترسناک می‌شه که فرد به خودش خیانت کنه، یعنی فرد فرصت‌های زندگیش، علایقش، هوش و استعدادش رو فدای دیگری، مناسبت‌های اجتماعی و یا حتی نشون دادن یک تصویر مقبول از خودش بکنه. در چنین شرایطی انگار خائن خودش رو یک آدم بی‌اهمیت بی‌ارزش فرض می‌کنه، در برابر دیگری ارزشمند و یا قوانین برتر اجتماعی. این آدم اونقدر تسلیم این حالتش می‌شه که به آسونی همه داشته‌های بالقوه و بالفعلش رو قربانی رضایت اون نیروی برتر می‌کنه. در این جا دو حالت پیش میاد، یا فرد حداقل آنقدر خوشبخته که به عواطف حقیقی خودش متصل نیست و از فداکاری بی‌حد و حصرش برای  آن دیگری ارزشمند، راضیه و از این حالت لذت می‌بره؛ و یا اینکه فرد به عواطف عمیق خودش  تا حدی متصله و هر روز از این حجم قربانی شدن زجر می‌کشه و از خودش و همین طور شرایط و یا آدمی که باعث از بین رفتن تمام داشته‌های حقیقیش شده، خشمگین و متنفره. این خشم و انزجار می‌تونه خودش رو به صورت‌های مختلف از غرغر های دائمی یک مادر فداکار تا افسردگی و فوران‌های ناگهانی خشم نشون بده.

بسیاری از افراد نسل‌های گذشته در گروه اول قرار می‌گیرند، همون مادربزرگ های نازنین قانع که هیچ وقت به این فکر نیفتادن که برن دنبال آرزوهاشون. با بد و خوب زندگی ساختن و همیشه هم شکرگذار بودن بابت داشته‌ها و نداشته‌هاشون. اما ما در دوره متفاوتی زندگی می‌کنیم، دوره ای که دنیا خیلی کوچیک شده، همه اتفاقات خوب و بدش، تمام خوشی ها و بدبختی‌هاش با یک دگمه در کسری از ثانیه میاد جلو چشممون. تو این دوره خیلی سخت‌تره که بخواهیم احساسات واقعی خودمون رو نبینیم و حس نکنیم، این دقیقا یکی از دلایل زیادتر شدن آمار بیماری‌ها و آسیب‌های روانیه. واقعیت اینه که بزرگ شدن درد داره، ما اگر می‌خواهیم به آرزوهامون برسیم، اگر می‌خواهیم احساساتمون رو کاملا تجربه کنیم و زندگیمون رو به عنوان یک انسان خاص تماما زندگی کنیم، نیاز داریم که اول ببینیم که کجاها به خودمون خیانت می‌کنیم، از این دونستن درد بکشیم و امیدوار باشیم که این درد آنقدر عمیق باشه که انرژی لازم برای خطر کردن برای تجربه تمام و کمال یک زندگی منحصر به فرد رو بهمون بده.

مرزهایم برای تو 

«خیانت»

صبح

در آن دنیایی که آن وقت‌ها من برای خودم ساخته بودم عاشق‌ها تا همیشه عاشق هم می‌ماندند مگر جنگی، بیماری لاعلاجی یا مرگ زودهنگامی آن ها را از هم جدا کند. من هم برای زندگیم دقیقا سبک عاشقانه‌های کلاسیک را درنظر داشتم.

در اولین رابطه عاشقانه‌ام، «من» همان بودم که در تصوراتم بود، همانقدر پاک‌باخته و شیفته و دلداده، و در تصورم معشوق باید در قله ی اوجش می‌ماند و من مثل فرشته‌ای چیزی در همان آسمان باشم که او را مثل خدایگان بستایم و او بلندبالا و مغرور بماند و معشوقگی کند. معشوق آن وقت‌هایم دوست خانوادگی بود و رابطه ما رابطهای مخفی از خانواده‌ها. یک بار که با خواهر معشوق در خانه ما نشسته بودیم و ناخن‌هایمان را فرنچ می‌کردیم گفت:» راستی دوست دختر میم ناخن کاشته انقدر خوب شده…» یخ کردم، وا رفتم، داغ شدم، گُر گرفتم، آب شدم و مُردم و در همان حال سعی کردم عادی باشم. پرسیدم: «دوست دخترش؟ می‌شناسیش مگه؟» گفت: «آره بابا چندساله با همن. همون که تو تولد منم بود! یادت نیست؟ موهاش بلند بود…» بقیه توضیحات را نشنیدم فکرم رفت پیش تمام وقت‌هایی که فکر می‌کردم او در اوج قله غرور بوده، و او داشته منت دختر دیگری را می‌کشیده، برایش وقت می‌گذاشته و رابطه‌اش را می‌ساخته… من چه چیزی کم گذاشته بودم؟

در رابطه بعدی باز یادم رفت که همه چیز مثل داستان‌ها نیست. ابن بار من آن دختر افسانه‌ای توی داستان‌ها بودم و او آن معشوقی که سر در پی من داشت. شاید همین‌ها موجب شد یادم برود خیانت هم در جهان وجود دارد. یک بار وقتی معشوق با من در حال چت کردن بود، دختری به او مسیج داد و گویا اشتباهش گرفته بود و همان موقع معشوق جریان را برای من هم تعریف کرد و به دختر هم گفت که در حال چت کردن با دوست دخترش بوده است. من دختر را فراموش کردم تا چند وقت بعد که دوباره گفت دختر باز به او پیام داده و گفته در حال بد روحی قرار دارد و خواسته کمی حرف بزند. دفعه بعد، از عشق شدید و آتشینش به شاعری تقریبا معروف و جوان گفته بود و این که می‌خواهد به تهران بیاید تا او را ببیند و بار بعد از بی‌وفایی معشوقش گفته بود و اینکه به او چندان محلی نگذاشته و غیره… و باز بار بعدی از مقدمات سفرش به ترکیه و از آنجا به مقصد آلمان گفته بود و بعدتر از زندگی گذشته‌اش در هند و ازدواج ناموفق و برگشتنش به ایران و غیره… معشوق می‌گفت دختر بیمار و افسرده است و دلش نمی‌آید او را از خود براند و تنها یک گوش مفت برای شنیدن حرف‌هایش است.

یک بار دختر افسرده آمد تهران و معشوق به من گفت قراری بگذاریم برای دیدنش. موافقت کردم. اما دختر نیامد و قرار را بهم زد و یک بار دیگر که با مادرش آمده بود قراری گذاشت و معشوق را دید. یک بار اتفاقی – واقعا اتفاقی- پیام‌هایشان را دیدم . پیام‌هایی که در آن، او، معشوقم را به نام خلاصه‌شده صدا می‌زد و معشوق به او گفته بود جانم؟ و صحبت‌ها حول محورهای مختلفی ادامه پیدا کرده بود و البته عاشقانه نبود. معشوق از نارضایتی کاری به او گفته بود و او از مشکلات زندگی در ترکیه – دختر بالاخره رفته بود ترکیه – این از سختی زندگی مشترک گفته بود (این موقع ما ازدواج کرده بودیم) و او از مزاحمت یکی از همکاران در ترکیه و غیره. من فقط به این سوال فکر می‌کردم مگر من چه چیزی کم گذاشته‌ام ؟

بارها در مورد او صحبت کردیم و معشوق گفت که به دلیل دلسوزی نمیتواند ارتباط را قطع کند، اما اگر من بخواهم به او می‌گوید که همسرش (دختر مرا می‌شناخت و کمی با هم چت هم کرده بودیم) از این ارتباط ناراضی است و به همین دلیل نمی‌تواند ادامه بدهد. من مخالفت کردم چرا که به نظر «من» این رابطه نادرست بود و اگر به نظر خودش هم نادرست می‌آید، نباید برای تمام کردنش از من مایه بگذارد و اگر برایش نادرست به نظر نمی‌آید،  پس مشکل ما اصلا این دختر خاص نیست و مشکل سر تفاوت دیدگاه‌مان به این مقوله است.

چند وقت بعد باز هم بسیار اتفاقی در گوشی‌اش که به من داده بود که چیزی را در پوشه پیام‌هایش جستجو کنم پوشه‌ای را به اشتباه بازکردم و دیدم طرف گفتگو زنی است که گویا ویزیتور بوده و از طریق شرکت با هم آشنا شده‌اند و بحث از بحث کاری به بحث‌های شخصی منحرف شده و این بار هم حول همان محورها دور می‌زند: درددل از سختی زندگی و کار و غیره و باز هم اجازه صدا زده شدن به نام کوچک و باز احوالپرسی‌های تقریبا هر روزه و غیره. البته باز هم گفته بود که ازدواج کرده و همسرش (مرا) را بسیار دوست دارد.

نمی‌دانم، شاید این چیز مهمی نباشد. شاید حتی در  زیر مجموعه خیانت قرار نگیرد. اما من فکر می‌کنم اختصاص دادن خیانت صرفاً به رابطه جنسی درست نباشد. بودن در یک رابطه احساسی مداوم و بدون توجیه هم نوعی خیانت است. شاید هم وقتش است که من مرزهای خودم را در خیانت روشن و واضح بیان کنم. شاید باید به مرزهای او برای خیانت دقیق گوش بدهم. شاید باید مرزهایمان را به هم نزدیک کنیم…

مسابقه

«خیانت»

سپیده‌دم

یک. اولین بار شاید من خیانت کردم تو رابطه‌مون. شاید هم اون شروع کرد. ولى دیگه مسابقه شده بود که کم نیاریم! من سال اول دانشگاه بودم و اون سال چهارم دبیرستان. با اینکه هر دومون اینکار رو می‌کردیم، بازم دردناک بود. هر دفعه گریه و زارى، دعوا و مرافعه. آخرش هم من تمومش کردم. دو سال بعدش ازدواج کردم و شوهرم بعد چند ماه بهم گفت که یک خیانت کوچک کرده. در حد اینکه مست بوده و سعى کرده یکى رو ببوسه ولى موفق هم نشده. دردناک بود ولى دیگه عادت شده بود. من بخشیدمش ولى منم بعد چند سال خیانت کردم. خیانت من هم کوچک بود. گذاشتم رفتم و یک روز رو با اون دوست پسر چند سال قبل گذروندم. ولى هیچى بینمون اتفاق نیفتاد. حتى همدیگر رو نبوسیدیم. انگار سوال بود براى جفتمون که بعد از سه سال جدایى، چه احساسى داریم و جفتمون فهمیدیم که احساسى وجود نداره. من هم چند سال بعد طلاق گرفتم.

دو. من تو تمام رابطه‌هاى زندگیم خیانت کردم به غیر از رابطه‌اى که الان دارم. اول رابطه می‌دونستم که پسر خیلى خوبیه. به اندازه‌اى که شاید هیچ کس دور و برمون اینقدر مهربون و آرام نیست. همون اول تصمیم گرفتم که این رابطه رو پاک نگهدارم. خیلى هم سخت بود. تا وقتى بچه نداشتیم و من جوان‌تر بودم خیلى وقت‌ها فرصت و موقعیت پیش اومد که من مقاومت کردم. اما با این حال ترس از اینکه اون به من خیانت کنه همیشه در من هست. انگار اون مسابقه هنوز پس ذهن من مونده. قبول کردم که یا بازنده هستم و یا مساوى، با این وجود از باختن خیلی می‌ترسم.

سه. چند سال پیش یک وب‌سایت اینترنتى که مخصوص خیانت بود رو هَک کردن و تمام اسم‌ها و ایمیل‌ها رو منتشر کردن. از بلبشویى که به راه افتاده بود فهمیدم خیانت مسئله گسترده‌ایه. توی یکى از تبلیغ‌هاى اون وب‌سایت، مردم به خیانت دعوت شده بودن که طلاق نگیرن و خانه و زندگى بچه‌هاشون رو به هم نریزن و اینکه آدم‌ها میتونن با یک نفر دیگه رابطه داشته باشن که خوشحال‌تر بشن. موندم چند نفر اسم شوهرشون توى اون لیست هست، ولى روحشون هم خبر نداره یا اصلا اونقدر وارد نیستن که برن  در مورد طرفشون جستجو کنن.

چهار. یک بار آزمایش سالیانه دهانه رحم من مثبت برگشت و دکترم من رو فرستاد بیمارستان براى نمونه‌بردارى. دکتر متخصص بعد از اینکه نمونه‌بردارى دوم منفى برگشت، گفت که برم واکسن بزنم. اون موقع واکسن تازه به بازار عرضه شده بود. دکتر می‌گفت که شوهرش سال‌هاى سال بهش خیانت می‌کرده و به راحتى می‌تونسته ویروس و سایر بیماری‌هاى دیگر رو بهش منتقل کنه. یک بار هم توى رادیو مصاحبه چند سال پیش خانمى رو که از شوهرش ایدز گرفته بود و فوت کرده بود، پخش کردن. از اینکه چه جورى فهمیده بوده و چهار دفعه آزمایش داده بوده تا باور کنه حرف میزد. می‌گفت شوهرش اول داد و بیداد کرده بوده که این تو بودی که رفتى و به من خیانت کردى ولى بالاخره اعتراف کرده بوده که خودش خیانت کرده. این بدترین نوع خیانت است. الان یک دختر جوان دارند که نه پدر داره و نه مادر.

زخم التیام‌نیافته خیانت

«خیانت»

سحرگاه

او مردی میان‌سال است. حدود دوازده سال پیش از همسرش جدا شده و دو دخترش را بزرگ کرده و شوهر داده است. می‌گویند مردی پرکار بود. روزانه بیشتر از هشت ساعت کار می‌کرد تا درآمد بیشتری داشته باشد و خانه‌ای بخرد. روزی از روزها سر کار بازوی چپ‌اش زخمی می‌شود و کارفرما او را پیش پزشک می‌فرستد و بعد از بخیه و پانسمان به خانه روانه می‌کند. مرد در خانه‌اش را می‌گشاید و وارد می‌شود. ظاهرا کسی در خانه نیست. از اتاق خواب صدای موزیک شنیده می‌شود. وقتی در اتاق خواب را باز می‌کند. زنش را برهنه در آغوش مردی بیگانه می‌بیند. فوری از اتاق خارج شده و پشت در می‌ایستد. خدا می‌داند چه حال و روزی دارد. زن با عجله لباس می‌پوشد و از اتاق خواب بیرون می‌آید و می‌خواهد توضیح بدهد. اما مرد در حالی نیست که گوش‌هایش بشنود. سرانجام زن اظهار می‌کند که عاشق مردی دیگر شده است و شوهری که از صبح تا شب مثل خر کار می‌کند و از سکس هیچ نمی‌فهمد، به دردش نمی‌خورد. بچه‌ها هم ارزانی خود مرد. جوان است و می خواهد زندگی کند و الی آخر… اطرافیان از مرد میخواهند که علیه زنش شکایت کند. اما او ترجیح می‌دهد بدون سر و صدا زن را طلاق دهد. چون دلش نمی‌خواهد مادر بچه‌هایش پیش مردم بیشتر از این  بدنام شود. بعد از طلاق هم نه تنها ازدواج نمی‌کند، بلکه تختخواب را دور می‌اندازد و شب‌ها روی کاناپه اتاق نشیمن می‌خوابد.

این مرد اکنون به من پیشنهاد ازدواج داده است. فکر می‌کند می‌توانیم با هم کنار بیاییم. بیشتر خصوصیات اخلاقی‌مان شبیه به هم است. تقریبا هم سن و سال هستیم. هر دو مزه خیانت را چشیده‌ایم. او فکر می‌کند ما دو نفر می‌توانیم مکمل هم، رفیق هم و در همه حال کنار هم باشیم. او بدون هیچ شبهه‌ای مرا انتخاب کرده است. بچه‌های هر دو ما راضی به این ازدواجند. من نیز دوست دارم همراه و دوست او باشم. اما می‌ترسم عقده‌های من موجب ناراحتی او شود و من این اجازه را ندارم. او باید خوشبخت شود و من می‌ترسم خوشبخت‌اش نکنم. هر بار در مقابل تکرار درخواست او می‌گویم نه.

شاید این «نه» خوشایند خواننده این متن نباشد. اما من هم دلیلی برای خودم دارم. می‌خواهم عقده دل بگشایم و بگویم چرا از ازدواج دوم می ترسم. چون همسرم بجز خیانت‌های کوچک و بزرگ، خیانت دیگری هم حق من کرد. او به اعتماد به نفس من، آینده من، لذت من از مردی که قرار است همسر و همدم و دوست من شود هم خیانت کرد. نه یک بار، بلکه چندین بار، نه یک نوع، بلکه به انواع مختلف. اکنون به بدترین خیانت‌اش می‌اندیشم. من نیز همانند خواستگارم از اتاق خواب وحشت دارم. اتاق خواب نگو شکنجه‌گاه بگو. اتاقی که به جای عشق و لذت ، عشق بازی دردناک همراه با اعمال وحشیانه را به خاطرم می‌آورد. به قول مرحوم مادربزرگم که وقتی بازوی کبودم را دید گفت: به چنین شوهری می‌گویند گونوز جانین دوشمنی  گئجه گؤتون دوشمنی / روز دشمن جون و شب دشمن کون.

سالهاست که در تنهایی و سکوت و آرامش زندگی می‌کنم. سال‌های اول نسبت به مردان تنها یک حس در قلبم جای گرفته بود: نفرت… نفرت و دیگر هیچ. دو سه سالی سپری شد و با خود گفتم همه مردها که بد نیستند. پدر مهربان است، برادر پشت و پناه است، دایی دوست‌داشتنی است. عمو دریای محبت است. پسرهای عمو یا عمه یا دایی و خاله، همگی رگ غیرت دارند و مواظب هستند. همه اینها مرد هستند. اینها «شوهر» هم هستند. چرا باید فکر کنم همه شوهرها بد هستند؟

او به من خیانت کرد. چه خیانتی بدتر از این که بدتر از مغول‌ها آمد و حیثیت، جوانی، دارائی، وطن، ایل و تبارم را دزدید و رفت؟ آن گونه که دلش می‌خواست لذت برد و رفت؟ تخم نفرت در دلم کاشت و رفت؟ آیا به نظر شما این بدترین نوع خیانت نیست؟

امکان عاشقی زلیخا یا حق شتر سواری به صورت دولا دولا

«خیانت»

مهمان هفته: اون آقاهه

به جای مقدمه
در باره خیانت چه می‌توان نوشت که از یک سو خودت را مردی سنتی و پابند به اصول مقدسِ مردسالاری و زن ستیز معرفی نکرده باشی و از دیگر سو یک خودشیرینِ شبهه روشن فکرِ غربزدهِ خودباخته‌ی بی‌غیرتِ در حال پاچه خاری. با نوشته‌ات می‌توانی از یک طرف بنیان خانواده و ارزش‌های والای انسانی و دینی را نشانه بگیری و نشانه‌ای باشی از بیشمار نشانه‌های آخرالزمان و از طرف دیگر رواج‌دهنده افکار منفی و خشونت و تبعیضِ روشمندِ دیرینه علیه زنان و مشتی باشی از خروارِ مردانی که برابری کامل زن و مرد را بر نمی‌تابند.
به هر حال این چند سطر عقیده شخصی نویسنده است و هیچ هدفی پشت آن مستور نیست.

زلیخای عاشق
روزی در یک میهمانی خانوادگی کسی ادعا کرد از نظر برخی از علما خواندن سوره یوسف برای زنان مکروه است. عده‌ای در جمع دلیل آن را جویا شدند که خانمی با عصبانیت و با لحنی عصبی اعلام کرد که «چون زنان نباید بدانند که زلیخا عاشق ‌شد». اگر زلیخا را سمبلی برای زنان متاهل فرض کنیم، شاید واکنش عصبی آن خانم را بتوان به نوعی از اعتراض تفسیر کرد که عاشق شدن زنی متاهل را حقی مسلم می‌داند که بوسیله جامعه مردسالار از زنان دریغ شده است و حتی خواندن داستان‌هایی در این باب را برای آنها ممنوع کرده است تا مبادا بفهمند که چنین چیزی هم ممکن است. در حالیکه در همان جامعه عاشقی یک مرد متاهل و حتی خیلی فراتر از آن، نه تنها تقبیح نمی‌شود بلکه در موارد متعدد علاوه بر توجیه، تشویق نیز می‌شود. به زبان ساده خیانت از طرف یک زن گناهی است بزرگ و نابخشودنی و از طرف یک مرد شیطنتی قابل درک و گذشت.

من نه زن هستم که بتوانم حس ایشان را درک کنم و نه اعتقادی دارم به مردانه زنانه کردن موضوع‌های حساسی مانند این. ولی اگر برداشتم از این حرف درست باشد و طبق معمول به کاهدان نزده باشم، به دو دلیل معتقدم که ایشان نباید عصبانی می‌شدند. اول اینکه چندان در قید و بند کراهت یا حرمت خواندن یک سوره از قران بوسیله زنان نباشند و بطور کلی هم فکر نمی‌کنم در جامعه امروز و با وجود این همه منبع و رسانه به زبان مادری در این دهکده جهانی هیچ عقل سلیمی خواندن یک متن پر از استعاره عربی را مکروه اعلام کند از ترس اینکه خدای نکرده ناموس مسلمین هوایی شود. اگر می‌شد و گوش شنوایی بود این سریال‌های پر مخاطب و دیدنی بعضی از شبکه‌ها حرام اعلام می‌شد که حتی شرلوک هلمز هم نمی‌تواند تشخیص دهد که بالاخره کی زن کی بود و کی شوهر کی. دوم اینکه کسی نمی‌تواند عشق را منع کند و آن را حقی بشری نداند که اگر می‌شد شاعر هزار سال پیش آرزو نمی‌کرد که خنجری فولادی بسازد و توی چشمش فرو کند تا دلش آزاد شود. بدون عشق چه تفاوتی بود بین دیگر جانداران و انسان؟ چه کسی می‌تواند عشق را ممنوع کند؟ اگر توانست چه کسی می‌تواند مجری‌اش باشد؟ که گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنچه هست گیرند.

ولی فارغ از پاسخ به آن استدلال، چیز دیگری که مرا به فکر فرو می‌برد این است که با توجه به تغییر شرایط اجتماعی و حضور روزافزون زنان در بخش‌های مختلف اجتماع و در کنار آن افزایش سطح آگاهی و دانش و شاید از همه مهمتر استقلال مالی بسیاری از زنان و اینکه هر روز و هر جا با مردانی مواجه می‌شوند که در مقام مقایسه ممکن است از همسر یا دوست پسرشان سرتر باشند، چرا نباید دل در گرو دیگری بگذارند؟ البته همین سوال را با همین استدلال‌ها می‌توان در باره مردها پرسید و تفاوتی بین این دو وجود ندارد. در این میان تکلیف خانواده، چه با تعریف مدرنش و چه سنتی، چیست؟

فکر می‌کنم اگر همزیستی عاشقانه یک زوج را، حتی در غیاب اسناد رسمی، یک قرارداد یا پیمان بدانیم؛ بی‌شک پرهیز از خیانت، یا با بیانی مثبت‌تر وفاداری، یکی از مهمترین ارکان این رابطه خواهد بود و نقض مهمترین رکن یک قرارداد هم به معنای فسخ قرارداد خواهد بود. این وفاداری می‌تواند تعاریف مختلفی داشته باشد یا بازه‌های مختلفی را در بربگیرد ولی چیزی که به تقریب همه بر آن متفق‌لقولند وفاداری در احساس است و وفاداری در ارتباط جنسی. از نظر من خیانت در احساس، شروعِ پایانِ پیمان است و خیانت جنسی نقطه پایان و غیرقابلِ برگشت آن و از بین این دو، خیانت در احساس (یا عاشقی مجدد) مهمتر.

برای افرادی مانند من، خیانت احساسی اهمیتی بیش از خیانت جنسی دارد. کم نیستند کسانی که، نه به سادگی ولی به هر حال، از خیانت جنسی گذشت می‌کنند ولی به هیچ وجه نمی‌توانند با خیانت احساسی کنار بیایند حتی اگر بنا به دلایل مختلف زندگی زیر یک سقف را ادامه دهند. خیانت احساسی شاید درد آورتر و تلخ‌تر از چیزی باشد که در مرحله اول به ذهن می‌آید. اینکه با کسی سر بر بالین بگذاری که دلش با تو نیست، خیلی دردآور و تلخ است و تصور اینکه در خصوصی‌ترین لحظات کس دیگری را به جای تو در ذهن داشته باشد و با یاد او در کنارت بیآرامد دیوانه کننده.

اثبات خیانت عاطفی تا موقعی که کسی به آن اعتراف نکرده است، کار ساده‌ای نیست یا شاید حتی ناممکن باشد بخصوص اگر پای هزینه‌های اقتصادی و اجتماعی درمیان باشد. با این حال چون صحبت از احساس است گاهی آگاهی از خیانت نیازی به بیان کلمات ندارد. در این جور مواقع می‌توان خیانت را با چشم دل دید و فهمید، گرچه نمی‌توان به راحتی برای دیگری توصیف یا به آن استناد کرد. شاید این غزل معروف ابوالحسن ورزی بتواند منظور را بهتر برساند:

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود …
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود…
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
تنها امید جان من تنها نبود…

البته این گفته به معنای تائید کسانی نیست که بقول علما دائم‌الشک‌اند و فقط بدنبال بهانه‌ای هستند تا از جفای یار شکوه کنند و گروهی را، چه زن و چه مرد، متهم به بی‌وفایی و عهد شکنی ذاتی. بلکه بیان این نکته است که تغییرات ناگهانی، و در ظاهر بی‌دلیل، خلق و خو و رفتارها و کنش‌ها شاید نشانه شروع چیزی باشد که به ما می‌گوید تا دیر نشده است باید فکر چاره کرد.

نمی‌توانم گفته بعضی را درک کنم که معتقدند خیانت احساسی گاهی خوب است و ممکن است هیچگاه هم، حتی در طولانی‌مدت، به خیانت جنسی نرسد و در عوض می‌تواند باعث محکمتر شدن پیوند در خانواده بشود و باید شریک زندگی را در داشتن چنین عشقی آزاد گذاشت. با فرض به وفاداری جنسی، چگونه می‌توان با کسی که به وضوح وقتی با دیگری است شادتر است و فکر و ذهنش پر شده از یاد او و فقط بخاطر ترس از عواقب اجتماعی یا بخاطر رعایت حال فرزندان یا درگیر بودن طرف مقابل در یک رابطه، توان جدایی را ندارد، زیر یک سقف ماند. کاری به ازدواج‌های سنتی یا اجباری ندارم ولی در ازدواجی که با آگاهی و انتخاب آزاد شکل گرفته چگونه می‌توان وجود یک عشق دیگر را هم قبول کرد.

تکلیف زلیخا چیست؟
به داستان زلیخا برگردیم. از دید من این حق مسلم زلیخا یا همتای مذکر اوست که عاشق بشود بشرطی که همه عواقب عاشقی را بپذیرد و نخواهد که هم از مواهب رابطه اول منتفع باشد و هم در همان حال از فراق یار تازه ناله سر دهد. شتر سواری شاید اشکال نداشته باشد ولی دولادولا، چه عرض کنم.