دسته: مرگ عزیزان

من پس از تو

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

از میان نامه‌های رسیده: روشنا

جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان و تحمل آن و کنار آمدن با آن به طرز عجیبی، به ظرف آدم‌ها بستگی دارد و  واقعیت عجیب‌‌تر آن که اگر به غم رو بدهی، بال وپر می‌گیرد و تو را بر زمین می‌زند.

عمه‌ام جوان بود و بیست و دو ساله و عاشقانه همسرش را دوست می‌داشت. شش ماه از تولد فرزندش می‌گذشت که در عرض یک ماه برادرش و بعد از آن همسرش را از دست داد و داغ جوانی آنها کافی بود تا یک فامیل پژمرده شوند. اما عمه من صبور بود و قوی. اشک‌هایش را نگه داشت برای لحظه‌های تنهایی‌اش. دست‌هایش را به زانو گرفت و گفت می‌خواهم دخترم را بزرگ کنم. و همین کافی بود تا کل خانواده به ماتم‌سرایی‌شان خاتمه دهند. عمه‌ام فراز و فرودهای زیادی داشت. اما بعد از سی و اندی سال هنوز هم صبور است و قوی.

و خاله‌ای دارم که چهار فرزند پسر دارد و یک دختر ته تغاری. که برای به دنیا آمدن دخترک، نذر و نیازها کرده بود. سه سال قبل دخترک در بیست و سه سالگی و در اوج جوانی اش مبتلا به سرطان شد و از دنیا رفت و درست سه سال است که خاله من به جنگ با خدا رفته است و زندگی را به همسر و چهار پسرش حرام کرده است. هیچ کس حق خندیدن و شادی کردن ندارد، پسرها حق ازدواج ندارند. اصلا مگر می‌شود بعد از دخترک لحظه‌ای هم به دنیا لبخند زد. سه سال است که خانه آنها سیاه و مصیبت‌زده است.

من هیچ وقت نمی‌توانم مصیبتی که به او وارد شده است و درد بزرگ روحی او را درک کنم، اما همیشه آرزو می‌کردم که ای کاش ظرف وجودی خاله‌ام به اندازه عمه‌ام بزرگ بود تا رنج کمتری می‌کشید.

و فراموشی خاک

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

مهمان هفته: رضا باقری

لیست پیشنهادی را که دیدم، پیش خودم گفتم این بیشتر از همه به حس این روزهای من نزدیک است و بهتر می‌توانم بیانش کنم. بعد از قبول کردنش دیدم که نه، نمی‌شود. هر روز برای خودم بهانه‌ای آوردم، اول گفتم بگذار این مراسم تمام شود، کمی آرامش پیدا کنیم. بعد شد بگذار بعد از آماده شدن سنگ قبر. بعدش شد: الان داغ هستم و مطلب بیش از اندازه احساسی می‌شود. بعد… بعدتر دیدم همه‌اش بهانه بوده و هنوز هم می‌ترسم باورش کنم و این مهم‌ترین بهانه بود.

پیش خودم فکر می‌کنم، آن شب لعنتی ،تنها شبی که نشد و نگذاشتند در بیمارستان بمانم چه اتفاقی افتاد؟ چطور توانستم تنهایش بگذارم؟ چرا وقت رفتن تنها بود؟ بعد سعی می‌کنم خودم را قانع کنم که اگر بودم چه می‌توانستم بکنم؟ گفتند فراموش می‌کنی، خاک سرد است، بعد تو می‌مانی و خاطرات خوب و البته گاهی هم تلخ و می‌بینی که نیست. این قصه‌ها و افسانه‌ها در مورد خاطرات خوب، چرا برای من نیست؟ چرا همه‌ این خاطرات پشت آن شب لعنتی گم می‌شود؟

اوایل فقط درد است و بعض، بعدتر که درد خوب جا افتاد تبدیل می‌شود به ترس، ترسی که از تنها ماندن نیست. ترس از مردن هم نیست. ترسِ از دست دادن است. ترس از این‌که شاید، کسی که امروز می‌بینی‌اش را فردا نبینی… ترس از دست دادن‌هایی که هر کدام بخشی از وجودمان را قلوه‌کن می‌کند و جایش، مثل یک حفره‌ی خالی می‌ماند، تا جایی که تمام شویم. دیدم که فراموش نمی‌کنیم. عادت می‌کنیم. مثل یک زخم کهنه‌ قدیمی که به دردش عادت می‌کنیم و هیچ‌وقت هم خوب نمی‌شود و هر چند وقت یک بار، سر باز می‌کند. به دردش عادت می‌کنیم و برای همیشه می‌شود بخشی از وجودمان. و ما درد را  مثل صلیبی که مسیح بر دوش کشید، حمل می‌کنیم.

«استفن» پسر همفری بوگارت، بعد از مرگ پدرش به خانه‌ی درختی‌ای که با او ساخته بود رفت و چند ساعتی گریه کرد و بعد نتیجه گرفت که خدا وجود ندارد، چرا که اگر بود پدرش نمی‌مرد.

و سلیمان پسر داوود، پادشاه اورشلیم به این نتیجه رسید که دنیا سراسر بیهودگی‌ است:
۱. این‌ها سخنان پسر داوود است که در اورشلیم سلطنت می‌کرد و به «حكیم» معروف بود.
۲. بیهودگی است! بیهودگی است! زندگی، سراسر بیهودگی است!
۳. آدمی از تمامی زحماتی که در زیر آسمان می‌کشد چه نفعی عایدش می شود؟
۴. نسل‌ها یكی پس از دیگری می‌آیند و می‌روند، ولی دنیا همچنان باقی است.
۵. آفتاب طلوع می‌کند و غروب می‌کند و باز با شتاب به جایی باز می‌گردد که باید از آن طلوع کند
۶. باد به طرف جنوب می‌وزد، و از آنجا به طرف شمال دور می‌زند. می‌وزد و می‌وزد و باز به جای اول خود باز می‌گردد.
۷. آب رودخانه‌ها به دریا می‌ریزد، اما دریا هرگز پر نمی‌شود. آب‌ها دوباره به رودخانه‌ها باز می‌گردند و باز روانه دریا می‌شوند.
۸. همه چیز خسته‌کننده است. آن‌قدر خسته‌کننده که زبان از وصف آن قاصر است. نه چشم از دیدن سیر می‌شود و نه گوش از شنیدن.
۹. آن‌چه بوده باز هم خواهد بود، و آن‌چه شده باز هم خواهد شد. زیر آسمان هیچ چیز تازه‌ای وجود ندارد.
۱۰. آیا چیزی  هست که دربار‌ه‌اش بتوان گفت: «این تازه است»؟ همه چیز پیش از ما، از گذشته‌های دور وجود داشته است.
۱۱. یادی از گذشتگان نیست. آیندگان نیز از ما یاد نخواهند کرد.
(جامعه : باب اول آیه‌ اول تا یازدهم)

و فاصله، تجربۀ بیهوده‌ایست‎

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

بامداد

با یکی از موج‌های مهاجرت بیست سال اخیر رفتند. یادم نیست موج چندم بود. زیاد شنیدم که مرگ آدم رو زخمی می‌کنه اما من فکر می‌کنم به جز مرگ زخم‌های عمیق دیگه‌ای هم هستند که به همون دردناکی وجودمون رو به خون می‌اندازند. مهاجرت به نظر من از مرگ هم بدتره. چه بری و چه بمونی.

تاریخ رفتنشون رو همه می‌دونستیم و تقریبا همه مطمئن بودیم که این رفتن، برگشتنی در پی نداره. بچه‌ها تحصیلی رفتند (حق با ما بود دیگه هیچ وقت برنگشتند) و بعد از رفتنشون در طی چند سال تقریبا کل همکلاسی‌هامون هجرت کردند. یک سال قبل از رفتنشون، روزها رو با هم شمردیم: زبان خوندن، امتحان زبان و مدرک، ترجمه‌ مدارک، ارسال، جواب از دانشگاه، جمع کردن وسایل، بلیط و مشخص شدن روز پرواز. انگار روبروت عزیزترین آدمت رو در بستر استحضار ببینی که چطور قطره‌قطره آب می‌شه. شبی که از فرودگاه برگشتیم و برنگشتند، تلخ‌ترین شب زندگی من شد. تا سال‌ها مبدا گزندگی زندگیم اون شب و اون فرودگاه و اون خاطره شد. رفتند. تا اون موقع، دوستان صمیمی من بودند. بعد اما؟ هی.

من توی شهر کوچیکمون موندم و اونها دو سه بار کشور عوض کردند. من از خیابون اول کوچه‌ی سوم به خیابون پنجم کوچه‌ی دوم رفتم و اونها عرض جغرافیاییشون تغییر کرد. درس‌هامون تموم شد. سر کار رفتیم. زندگی جدی‌تر شد. پیش رفتیم.

یه نبودن‌هایی اما همیشه جاشون توی زندگیمون خالیه. بچه‌ها که رفتند جای یک رفیق توی زندگی اونها خالی شد و جای یک رفیق توی زندگی من. خیلی وقت‌ها سعی کردیم با شبکه‌ اجتماعی و تلفن و ایمیل و عکس این زخم خونریز رو هم بیاریم. در عمل اما، فاصله بلایی سر آدم میاره که هیچ چیزی درمانش نیست. من تصوری از زندگی اونها ندارم. اونها دیگه نمی‌دونن من چطور زندگی می‌کنم. من دیدم در نبودنم چطور صمیمی‌ترین دوستم با آدمی دیگه دوست شد. با اون صمیمیت ساخت و با اون رفاقت کرد. دیدم چطور وقتی به ایران اومدند موضوعات زیادی هست که من کاملا ازشون بی‌خبرم و آدم‌ها و کارهایی هستند که اونها ازش شناختی ندارند اما توی زندگی من مهم هستند. من لحظات بحرانی اونها رو نبودم. من انگار دیگه هیچ وقت نبودم. اون هم دیگه هیچ وقت نبود.

در تکان‌دهندگی تجربه‌ مرگ از لحظه‌ای نام می‌برند که شخصی که به بیماری صعب‌العلاجی مبتلاست، بعد از بهبودی می‌فهمه زندگی برای بقیه به شیوه‌ سابق ادامه داره. درک می‌کنه چطور اگر مرده بود هم زندگی اونها مختل نشده بود. از بین نرفته بود. این به چشم من همون تجربه‌ایه که از مهاجرت به دست میاد. همین که تو با فقدان تجربه‌های زیسته‌ی ممکن با دیگری زندگی می‌کنی. دیگری بدون تو زندگی می‌کنه و هم زمان هر دو در جریان هستید.

دخترک رو من سه بار دیدم. پنج، هشت و نه سالگیش. به من میگه خاله و رابطه‌ دور بسیار کمرنگی با من داره. یک وقت‌هایی نصفه‌شب‌ها دراز می‌کشم و بهش فکر می‌کنم. من تجربه‌ بارداری مادرش، تولدش و کل خردسالیش رو به واسطه‌ همین فاصله از دست دادم. انگار هیچ وقت در واقعیت دنیای من حتی به دنیا نیومده باشه.

گوشه چادرش

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

نیمه‌شب

اولین تصویرم از قبرستان، برای به خاک سپردن مادربزرگم است. اصلاً اولین تصویر از مرگ، مرگ مادربزرگم است. نه اینکه قبل از آن هیچ مرگی نداشته باشیم یا من ندیده باشم، که فراوان بود در فامیل‌مان. اما انگار اولین مرگ، اولین از دست دادن‌، اولین سوگ، اولین غم دوری از برای مادربزرگم بود.

اولین تصویر قبرستان، قبرهای آماده پشت هم به یک اندازه، منظم و مرتب یک‌جانشسته‌ای بود که برای به خاک‌سپاری مادربزرگم دیدم. منطق آن روزهایم این قبرهای آماده را قبول نمی‌کرد. اصلاً مرگ را قبول نمی‌کرد. آن هم مادربزرگ عزیزتر از جانم.

من با مادربزرگم بزرگ شدم. مادربزرگم برایم از مادرم عزیزتر بود، چون وقت‌های بیشتری را ‌با او بودم تا با مادرم. حمامم می‌کرد، غذایم را می‌داد، موهایم را می‌بافت، من گوشۀ چادرش را می‌گرفتم و با هم به بازار می‌رفتیم و برایم دمپایی می‌خرید، و من لخ‌لخ‌کنان دنبالش می‌دویدم. مادرم غر می‌زد که آنقدر دمپایی پای این بچه نکنید مادرجان لطفا. گوشش اما بدهکار نبود. می‌گفت من همان‌طور که مادرت را بزرگ کردم تو را هم بزرگ می‌کنم، مادرت یادش رفته که خودش هم دمپایی به پا می‌کرد.

اولین غم، یا شاید بهتر باشد بگویم، اولین مواجهۀ من با غم، به مرگ مادربزرگ برمی‌گردد. مادربزرگ عزیزتر از جانم. آن‌روز که برای همیشه رفت یادم می‌آید من خوابیدم و گفتم دیگر از خواب بلند نخواهم‌ شد. اما بلند شدم. روزی که در قبرستان می‌گریستم با خود می‌گفتم دیگر نخواهم خندید اما خندیدم. روزی که او را در گور جای می‌دادند من می‌خواستم دیگر زنده نباشم. اما زنده ماندم. روزی که سجاده‌اش را گوشه‌ی خانه دیدم به پهنای صورت آنقدر اشک ریختم که با خود فکر می‌کردم اشک‌هایم تمام نمی‌شود اما شد.

آدمیزاد به شکل عجیبی عادت می‌کند. دردناک است اما حالا که به آن روزها نگاه می‌کنم حتی از این حجم سوگواری تعجب می‌کنم. آدمیزاد به شکل عجیبی عادت می‌کند و بعضی مواقع خودش هم از عادت‌هایش تعجب می‌کند. من این روزها تلاش می‌کنم صدای مادربزرگم را در ذهنم تداعی کنم. اما نمی‌توانم. از آخرین باری که صدایش  را شنیدم بیست و هفت سال می‌گذرد و این گوش‌ها در این بیست و هفت سال آنقدر صداها شنیده که دیگر آن صدای نازنین به یادش نیست.

نمی‌شود گفت کاش آدمیزاد عادت نمی‌کرد که اگر می‌کرد دیگر سنگ روی سنگ بند نبود. اما من در این لحظه دوست دارم به زمانی برگردم که مادربزرگ روبرویم نشسته و دارد آرام‌آرام برایم حرف می‌زند، از خاطراتش می‌گوید، اصلاً به همان لحظه‌ای برگردم که مادرم بهش غر می‌زد از بابت دمپایی‌هایی که برایم خریده و او می‌گفت مادرت یادش رفته خودش هم دمپایی می‌پوشید و آرام می‌خندید. من دلم برای آن دمپایی‌ها که لخ‌لخ دنبال مادربزرگ می‌کرد تنگ شده و گوشه‌ی چادرش که همیشه دستم بود مبادا گم شوم… آه از آن گوشه‌ی چادرش…

عصر یخبندان

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

شبانگاه

ترم اول لیسانس بودم که مادربزرگم (مادر مادرم) فوت کرد، بعد از چند ماهی بیماری و بستری شدن. سرطان خون داشت و اطرافیان دیر فهمیده بودند. دکتر می­‌گفت ممکن است به دلیل خوردن بیش از حد سرکه و ماهی دودی و برنج دودی باشد! به هرحال هر چه که بود، زود از پای درآوردش. هر چند که اطرافیان با خودخواهی، علت و سرانجام محتمل بیماری و محدود بودن عمر باقی‌مانده را از وی مخفی کردند و با دل‌خوش‌کنک‌ها و پنهان‌کاری‌هایشان، حتی به او فرصت ندادند وصیت کند یا سر و سامانی به کارهای باقیمانده‌اش بدهد. بگذریم!

در طی مدت بیماری‌اش، مادر و دو خاله‌ام از خواب و خوراک و زندگی افتاده بودند و با وجود چندین برادر و زن برادر و نوه، این سه خواهر همه کارها و مراقبت‌ها و بیمارستان ماندن‌ها را به ناچار بین خودشان تقسیم کرده بودند. وقتی خاله کوچکترم سر همین قضایا و شب‌بیداری‌ها و بیمارستان ماندن‌ها با همسرش به اختلاف خورد، دو خواهر دیگر که طلاق گرفته و یا بیوه بودند جور خواهر کوچکتر را هم به دوش گرفتند. مادر من که رسما پوست و استخوان شده بود و زندگی را کاملا تعطیل کرده بود و در خانه اصلا پیدایش نمی­‌شد؛ اگر هم روزی خانه بود آنقدر عصبی بود و اخلاقش تند که نمی­‌شد لحظه‌ای هم‌کلامش شویم.

کارهای خانه و رسیدگی به خواهر کوچکترم که پیش‌دانشگاهی و در آستانه کنکور بود هم بر گردن من افتاده بود، انگار نه انگار که من هم تازه وارد دانشگاه و زیر بار درس‌های ترم اول بودم و اغلب درگیر استادهای بی‌انصاف و لجبازی که می‌خواستند خود و درسشان را مهم جلوه دهند؛ انگار نه انگار که جز من سه نفر دیگر هم در آن خانه بودند که می‌توانستد به خواهر کنکوری‌ام رسیدگی کنند. خوب یادم هست شب امتحان میان‌ترم ریاضی ۱ را که مادرم موقع رفتن به بیمارستان، سفارش کرد که برای خواهر کنکوری‌ام غذا درست کنم تا فردا به مدرسه ببرد. من هم مثل همیشه اعتراضم را فرو خوردم و حرفی از امتحان فردا و بی‌تجربگی در پخت و پز و … به میان نیاوردم. کسی هم داوطلب کمک نشد و اتفاقا یادم هست امتحان را هم خراب کردم. بگذریم!

وقتی مادربزرگ فوت کرد خواب و بیدار بودم که از طریق خواهرم باخبر شدم. شوک شدم و ناراحت. شاید کمی گریه هم کردم، اما متاسفانه عاطفه چندانی به مادر بزرگ نداشتم. مادر بزرگم هیچ وقت ما دخترها را به جرم جنسیت، جنسیت مادرمان و بعد هم اختلاف مادربزرگ و پدرمان دوست نداشت و به ما محبت چندانی نمی‌­­کرد. اینها را گفتم که بدانید چرا پیوند عاطفی عمیقی نداشتیم. حتی وقتی ما بچه‌تر بودیم، مادرم هم چندین سال با او قطع رابطه کرده بود ولی وقتی مادربزرگم بیمار شد و بعد فوت کرد، زندگی همه ما به واسطه بی‌تابی‌ها و بداخلاقی‌ها و توهین‌های مادرم به ما با هر بهانه کوچکی، جهنم شد.

مادرم همواره مترصد فرصتی بود تا داد و بیداد راه بیاندازد و حتی اغلب کار به فحش و ناسزاهای ناجور می­‌کشید، حتی جلوی اقوام، سر هر موضوع پیش پا افتاده‌ای مثل کوتاهی مانتوی خواهر کوچکترم در مراسم خانه مادربزرگ، آن هم در شرایطی که وی همان مانتوی همیشگی‌اش را پوشیده بود. این بود که تا جایی که ممکن بود از خانه و مراسم‌های متعدد ختم و جمع شدن‌های شب جمعه (که تا مدت‎ها به بهانه دعای کمیل برقرار بود) و روضه‎ها و اشک و گریه و زاری و صدای گوش‎خراش مداحی در خانه نقلی مادربزرگ فراری بودم. درس و دانشگاه را بهانه می‎کردم و در مجالس متعدد آنها حاضر نمی­‌شدم تا جایی که صدای اعتراض مادرم بلند شده بود؛ ولی چاره‎ای نبود. تحمل آن همه کشمکش را نداشتم و اعصابم کاملا به هم ریخته بود. آن قدر تحت فشار بودم و خسته از آن جو که وقتی دیدم دوستی برگه‎های تسلیت به مناسبت فوت مادربزرگم در بردهای دانشکده چسبانده، همه را یک جا کندم و البته که دوستم کمی رنجید. می‌خواستم حداقل آنجا در امان باشم از فکر مرگ و ختم و مادربزرگ!

تا مدتها وضعیت خانه ما همین بود. رفتار مادرم غیر قابل تحمل شده و مدام پرخاشگری می‌کرد. آنقدر برای مادر از دست‌رفته‌اش بی تابی می‌کرد که عاقبت خواهر بزرگترم یک بار از قول دوستی گفت: «ما آدم‌ها وقتی کسی را از دست می‌دهیم، همه بدی‌هایش را فراموش می‌کنیم و از وی برای خودمان بت می‌سازیم و بعد برای بت از دست‌رفته و خوبی‌های بی‌حد و حصرش بی‌تابی می‌کنیم. کاش همه اخلاق‌های خوب و بد فرد درگذشته را با هم به یاد داشته باشیم تا کمتر بی‌تابی کنیم». راست می­‌گفت! مادر و مادربزرگم هرگز رابطه خوبی نداشتند. ماجرای قهر چند ماهه مادرم از پدر و خانه خودمان و رفتن به خانه مادربزرگم و بعد پیوستن ما بچه‌ها به مادرم را به خوبی به یاد دارم و اینکه چگونه مادربزرگ در آن مدت با رفتارش بیشتر مادرم را می‌آزرد تا جایی که مجبور شدیم آنجا را هم ترک کنیم. پیش از آن هم این دو آنقدر اختلاف داشتند که مادربزرگ برای حمام زایمان‌های مادرم هم نمی‌آمد و مادر مجبور بود از خاله‌اش کمک بگیرد. بعد هم به مدت چند سال کاملا قطع رابطه کرده بودند. حالا همان مادر بزرگ – که مادرم او را نیز مقصر برهم خوردن زندگی‌اش می­‌دانست – سمبل همه خوبی‌ها شده بود و همین از خوبی‌های بی‌ حد و حصر و غیرواقعی‌اش گفتن، ضجه و حسرت مادرم را بیشتر می‌کرد.

این اولین تجربه من از مرگ کسی بود که به واسطه نسبت فامیلی، و نه پیوند عاطفی، برایم عزیز بود. دنیای من تیره و تار نشده بود اما برای مادرم انگار دنیا یخبندان شده بود، رفته بود به غار تنهایی خودش و حتی دیگر فرزندانش را تا مدت‌ها نمی‎دید و یا آنها را به تلخی از خود می‎راند. بنابراین سختی آن روزها بیشتر از رفتارهای پرخاشگرانه مادرم ناشی می‌شد، نه تلخی مرگ.

بعد از آن پدر پدر و مادر پدرم را هم از دست دادم اما با آنها هم هرگز رابطه و رفت و آمد خاصی نداشتیم و بازهم با مرگشان دنیا جای ترسناکی نشد. اما حالا همه کابوس من – خدای نکرده – از دست دادن پدر و مادر و برادر و خواهرانم است، پیش از این که یک بار دیگر در آغوش بگیرمشان، ببوسمشان، گپ بزنیم، و دلمان با هم صاف باشد. آخر قبل از مهاجرت، مدت‌ها بود که با هم اختلاف و جنگ و دعوا داشتیم و حالا چند سالی هست که ندیده‌امشان و حتی با برخی‌شان تماس تلفنی هم ندارم. همه ترسم این روزها از دست دادن آنهاست پیش از آنکه کینه‌ها را کنار بگذاریم و یک بار دیگر دست دوستی بدهیم. همه وحشتم از این است که اجل فرصت دیدار و آشتی به ما ندهد و من بمانم و یک دنیا حسرت و عذاب وجدان، من بمانم و اغراق در خوبی‌های آنها و از یاد بردن خطاها و تقصیرها و به همین واسطه بت ساختن‌ها و خودخوری‌ها و سرزنش‌ها.

به قول یک دوست: «کاش پیش از رفتن بوسیده بودمشان». کاش پیش از رفتن بوسیده باشمشان.

لبه تاریکی

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

شامگاه

اولین صبح بدون بابابزرگ هرگز از یادم نمی‌رود. با صدای مبهمی که مخلوطی از ناله‌های حزین و آوای قرآن بود بیدار شدم. سرم درد می‌کرد و چشم‌هایم می‌سوخت. یادم نبود کی خوابم برده بود چون تا دیر وقت مشغول پذیرایی از مشایعت‌کنندگان پیکر بی‌جان بابابزرگ بودیم. بوی عود می‌‌آمد و من متنفر از این بو که مرا یاد دیروز می‌انداخت.

فاصله بین به هم خوردن حال بابابزرگ و «تمام کردنش» کمتر از ده ساعت بود و من اصلا باور نمی‌کردم که او دیگر هرگز در خانه را به روی ما باز نمی‌کند. تمام دیروز را به آرام کردن مامان بزرگ و مادرم گذرانده بودم و برای اولین بار گریه به صدای بلند پدرم را دیده بودم. همراه بقیه نوه‌ها پذیرایی کرده بودم و دویده بودم و اشک‌هایم خودشان بی‌اختیار آمده بودند و رفته بودند و دوباره آمده بودند. از زمان بیداری تا پیدا کردن هشیاریم کمی طول کشیده بود و البته که صداها و بوها با سماجت من را به دنیای بدون او هل می‌دادند. دیشبش هیچ خوابی ندیده بودم ولی بعدتر در تمام ده سالی که از رفتن بابابزرگ گذشت بارها خوابش را دیدم که سالم و سرحال مشغول شستن حیاط بود یا بستنی نونی که خیلی دوست داشت برایمان خریده و آورده بود و در مقابل بهت و حیرت من مبنی بر این که چطور امکان دارد، شما که فوت کرده‌اید با لبخند می‌گفت دروغ بود و فقط مدتی مجبور بوده «نباشد».

اما آن صبح، آن صبح لعنتی بدون بابابزرگ مثل مزه خون و فلز مطب دندان‌پزشکی یادآوریش هنوز برایم زجرآور است. چند دقیقه‌ای که روی تخت، خیره به سقف بودم اشک‌هایم می‌آمد و توی گوشم جمع می‌شد و کم‌کم روی گردنم می‌ریخت. یادم می‌آمد چطور درست پانزده اسفند هر سال، حدود ساعت چهار و پنج عصر با جعبه‌های چوبی گل‌های بنفشه و مینا وارد حیاط ما می‌شد. سهم باغچه ما را می‌داد و مامان برایش چای تازه دم با شیرینی یزدی (که هنوز مز‌ه‌اش مزخرف نشده بود) می‌آورد. بعدش ظهر چهارشنبه‌سوری سهم خار ما را می‌آورد، همراه درشت‌ترین پول‌های نو برای عیدی ما، که دوست داشت آنرا جلوتر بدهد تا اگر چیزی دوست داشتیم تا قبل از عید بخریم. فالوده شیرازی با لیمو ترش را او برایمان نوبری می‌آورد، و بستنی نونی که عصرهای تابستان سر راهش به خانه ما می‌خرید. شاید خیلی از این کارهایش را در چند سال آخرعمرش نمی‌توانست انجام بدهد، ولی فقط آن اولین صبح بدون او بود که من عمیقا فهمیدم دیگر هیچکدام از این مراسم و آداب با آن مزه و بوی بدون رقیب، در زندگیم تکرار نخواهد شد و برای همیشه با او به زیر خاک خواهد رفت.

همه روح‌پذيريد

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

غروب

توی اینستاگرام دنبال‌کننده صفحه مامانی بودم که از دخترش ویدئوهای آموزشی می‌ذاشت و کلی ایده به من می‌داد برای بازی با بچه‌م. ده روز پیش باخبر شدم که دخترش رو از دست داده و برای من غم خیلی عجیبی به همراه داشت، اما خودش بعد از سه روز دوباره برگشت و عکس گذاشت و صحبت کرد و حتی درخواست کرد که براش آرزو کنیم که دامنش سبز شه. بالطبع من توی دلم قضاوتش کردم که آخه چطوری میشه؟ فقط فکر کردن به شرایطی که داره من رو بهم می‌ریزه، پس واى به حال اون، چطور خودش این شرایط رو این طوری تحمل کرده؟ تو گویی توقع من این بود که ازین به بعد زندگی رو بذاره کنار و بشینه یه گوشه و فقط صورتشو خنج بکشه.

سه روز پیش با مدرسم صحبت می‌کردم راجع به مرگ، گفت ما عزیزای زندگیمون رو که از دست می‌دیم اگر فقط غم ما غم نبودن و حضور نداشتن اون آدم باشه توی اون لحظه، خیلی باید با اون حالمون حال کنیم و بعد به زندگی برگردیم اما متاسفانه اینطوری نیست، اکثر آدم‌ها دو دسته‌ن، «دسته اول» که گریه می‌کنن واسه کارهایی که در حق اون عزیز از دست رفته کردن، کارهایی که باید می‌کردن و نکردن و شیونشون وقتی زیاد میشه که یه این فکر می‌کنن که اون فرد از این به بعد دیگه نیست و راهی برای جبران وجود نداره. سوگواری واسه دسته اول فکر گذشته و آینده‌ست. «دسته دوم» کسایی هستن که اونقدر درون غم فرو می‌رن تا بلاخره در عوضش نوازش دریافت کنن، توجه بگیرن، چون فکر می‌کنن هر چی بیشتر افسرده باشن، بیشتر بهشون رسیدگی میشه.

مرگ باید نوعی خوشحالی باشه برای فرد درگذشته، اما ما در عوض به حال خودمون گریه می‌کنیم.

حرف‌هاش برای من قابل تامل بود، چون من جزو دسته اول هستم و حتی پیش از مرگ عزیزانم سوگواری گرفتم، موهای سپید پدرمو که می‌بینم اشک می‌ریزم که اگه بمیره من چی کار کنم؟ دستای چروک مامانمو که می‌بینم اشک می‌ریزم که اگه بمیره کی با دست‌ها و نوازش‌هاش آرومم می‌کنه؟ مرگ و نبودن آدم‌هایی که دوستشون دارم برای من برزخه، من تحمل ندارم حتی بهش فکر کنم. کاش به مرگ طور دیگه‌ای نگاه می‌کردم تا عذابِ پیشاپیش نکشم.

زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

عصر

مرگ عزیزان، شوک‌برانگیز است، طوفانی است که تا زمانی که به وقوع نپیوسته است دور است اما زمانی که رخ داد، دیگر راه گریزی از آن نیست. برای من هم این طوفان خیلی ناگهانی رخ داد، کشک و بادمجان شام، بر روی گاز در حال پختن بود و سبزی خوردن‌هایی که با اکراه خریده بودم بر روی میز، که ناگهان تلفن همسرم زنگ خورد و از بخت بد یا خوب، روی اسپیکر بود که خبر برپا شدن طوفان را شنیدم! این که چه شد و چه نشد و با چه حالی رسیدیم و این‌ها بماند… خیلی‌ها بر این باورند که خاک سرد است، اما به نظرم این حرف فقط یک چرند مطلق است. این که گذر زمان از شدت اندوه می‌کاهد هم چرندی بدتر است، با گذر زمان نوع اندوه تغییر می‌کند. اندوه جزیی از زندگی روزمره می‌شود.

چگونه؟ در ساده‌ترین حالت، یک لیوان از میزی که روزی سه بار اعضا خانواده دور هم جمع می‌شوند کم می‌شود، مسواکی که فرد هر روز با آن مسواک می‌زده در جا مسواکی دیگر نیست، کتابخانه‌اش هست، ماشینش هست ولی خودش نیست. اندوه روزهای اول، آرام آرام چهره‌اش تغییر می‌کند، به نرمی وارد تمام شئون زندگی می‌شود. مثلا فرض کنیم فردی که فوت شده، خوراکی خاصی را دوست داشته است، اندوه وارد آن خوراکی نیز می‌شود. یا فردی که فوت شده، برنامه‌ی تلویزیونی را دنبال می‌کرده حتی اخبار را، اندوه وارد آن برنامه نیز می‌شود. (در مورد من اندوه حتی وارد سبزی خوردن و کشک بادمجان هم شده است.)

حالا چه می‌شود کرد؟ من به عنوان فردی که وارد این طوفان شده‌ام و از این طوفان بیرون آمده‌ام می‌توانم بگویم وقتی دوستتان (اغلب خویشاوندان در این موقعیت، متوقع هستند که مراسم مناسب برگزار شود و نگران رخت و لباس و … هستند) دچار این طوفان شد فقط حضور داشته باشید و سعی کنید حرف‌های معمولی بزنید و اگر دوستتان خواست در مورد این طوفان صحبت کند فقط گوش بدهید.

قافیه را نبازیم!

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

بعد از ظهر

فکر می‌کردم که ‌وای چه خواهد شد اگر ایکس دیگر نباشد. ایکس را دوست داشتم و نفسم به نفسش بند بود. بارها مرگش را تصور کرده بودم و در همه تصوراتم با شنیدن خبر، من هم بعد از چندی مرده بودم. ناگهان یک روز خبر رسید که دیگر نیست. اولش خشکم زد، کمی بعد ترسیدم، چند دقیقه بعد که هنوز در بهت بودم، متوجه شدم که کماکان دارم نفس می‌کشم. از خودم بدم آمده بود، چرا اینقدر ایکس را دوست نداشتم که همین الآن بمیرم؟ دیدم نه تنها نمردم، بلکه دوست ندارم بمیرم. به دیگران فکر می‌کردم که اگر من هم بمیرم چقدر ناراحت خواهند شد. از این فکرم ناراحت بودم، به خودم خرده می‌گرفتم که به دلیل عشق به زندگی و زنده‌ماندن است که دیگران را بهانه می‌کنم. خودم را برای نمردن سرزنش می‌کردم. تا مدت‌ها شماتت همراهم بود که دیگر دیر شد و نمردی.

با رفتن ایکس دلبستگی‌هایم را بهتر شناختم. دیدم نفسم به نفس خیلی‌ها بسته است که هر کدامشان برود بخاطر دیگران نفس خواهم کشید.

ولی با رفتن یک نفر کنار نیامدم. هر بار که نبودنش را تصور می‌کردم، باز هم دلیل کافی برای ماندن بعد از او نداشتم. بودن دیگر عزیزان و یا ناراحتی و امیدشان برایم هرگز کافی نبود که رنج دنیای بدون او را به جان بخرم. مطمئن بودم که بعد از او دلم نمی‌خواهد بمانم. ولی حالا می‌دانم بعد از او هم می‌خواهم که بمانم. عزیزی آمد که عزیزتر نیست ولی جنسش فرق می‌کند. نمی‌شود همسنگشان کرد. هر کدامشان برود با نیم دیگر قلبم و با فقدانی شدید ادامه خواهم داد برای خاطر آن یکی.

بعد از ایکس دنیا دیگر با من مهربان نبود. دیگر ازش انتظار مهربانی هم نداشتم. فهمیدم هستیم برای آنکه از دست بدهیم و از وقایع درد بکشیم. گاهی خنده‌ای، شادی‌ای، تولدی اتفاق می‌افتد، انگار کن رفع کوتی. هست تا شاید ما دلبستگی جدیدی پیدا کنیم و بیشتر بمانیم و دنیا بیشتر بتوانند رنجمان بدهد. با این احوال گولش را می‌خورم و امیدوارم و زندگی می‌کنم و به دلخوشکنک‌هایش دل می‌بندم و تحمل می‌کنم.

دنیایی پر از حفره

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

نیمروز

از خاکسپاری دوست صمیمی‌ام که برمی‌گشتم، بودن همه چیز سر جای خودش ناراحتم می‌کرد، انگار کسی نفهمیده بود که جهان جواهری را از دست داده، هوای بهاری هنوز لطیف بود، بوی خوش خاک باران خورده از پنجره در تاکسی پیچیده بود، باغچه‌های کنار اتوبان همچنان سبز بودند و زیبا! جهان من ولی، او را کم داشت. ترسناک‌ترین قسمت جهان ، درست بعد از اینکه کسی را از دست داده‌ای ، متوقف نماندن آن است!

بعد از اینکه عزیزی می‌رود، چه رفتنش از دنیای مادی باشد چه از دنیای تو، خورشید مثل همیشه سر ساعت مقرر طلوع می‌کند، آدم‌ها بیدار می‌شوند و مثل روزهای قبل روزمرگی‌هایشان را شروع می‌کنند، ترافیک هنوز هست، باران می‌بارد، درختان میوه می‌دهند، جنگ می‌شود، آدم‌ها عصبانی می‌شوند، خوشحال می‌شوند، ازدواج می‌کنند، طلاق می‌گیرند، ترفیع می‌گیرند، اخراج می‌شوند و زمین همانطور که قبلاً می‌چرخید به دور خودش می‌چرخد و پیش می‌رود.

ترسناک‌تر از عدم تغییر جهان، دنیای توست با حفره‌ای خالی که ابعاد آن متناسب با پررنگ بودن شخص از دست رفته در زندگی‌ات است. ترسناک، دنیای توست که اتفاقا در مسیر کائنات، با همان سرعت جلو می‌رود، چه بخواهی و چه نخواهی؛ کسی برایت توقف نمی‌کند و تو در دنیایی زندگی خواهی کرد که تنها تغییر در آن، نبودن دیگری است!

برای رفتن پدربزرگ، ساعت‌ها سخت گریستم ولی جهان همچنان می‌رفت، از فردای روز نبودنش، همه به سراغ زندگی‌های خودشان رفتند و اکنون بعد از گذشت سال‌ها، حتی روز رفتنش در حافظه هیچ تاریخی باقی نمانده است. مادربزرگ ولی فرق داشت، حضورش عجیب با کودکی من در هم آمیخته بود، بیشترین اوقاتش را با من گذرانده بود و روزهای آخر عمرش تنها اسکلتی بود که لایه‌ای پوست روی آن کشیده بودند، توان حرکت نداشت و هر کس را که می‌دید با صدایی ناهنجار و بلند می‌گریست. رفتنش ولی، هنوز برایم باور پذیر نیست، درست همان روزی که من به جایی دور دست مهاجرت کردم  او به جایی دورتر از من پر کشید.

 ما در جهانی متخلل زندگی می‌کنیم، جهانی پر از حفره‌های کوچک و بزرگ. جهانی متخلل که بیرحم‌تر از آن است که برای کسی لحظه‌ای درنگ کند…

خاک سرد است

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

پیش از ظهر

— خواهرم گفت: «بهترین کار آن است که بعد از مردن یکی از آنها – منظورش والدینمان بود – خودمان را بکشیم یا بهتر از آن این‌ است که همه باهم بمیریم؛ فکر کن زلزله بیاید یا سیل یا چه می‌دانم مثلا زامبی‌ها حمله کنند.» من و خواهرم بعد از مردن یکی از نزدیکانمان و دیدن ناراحتی بچه‌هایش داشتیم دنبال راه فرار از این مصیبت می‌گشتیم و آخرش به این نتیجه رسیدیم که اگر شانس این را نیاوردیم که همه با هم بمیریم؛ خودمان را بکشیم.

آن‌وقت‌ها بچه بودیم؛ حالا فکر می‌کنم قلبم اصلا طاقت چنین دردهایی را ندارد و زودتر از آن که من بخواهم زندگی‌ام را تمام کنم خودش از حرکت می‌ایستد و تمام.

— دوستم در مراسم ختم برادرش گریه می‌کرد؛ گریه‌های نابود کننده؛ از آنها که تن آدم را می‌لرزانند. همسر برادرش هذیان می‌گفت. باردار بود و از شوهر مرده‌اش می‌خواست لااقل برای دیدن نوزادشان از دنیای مرده‌ها برگردد. خودش را روی زمین می‌کوبید، بلند می‌شد و دوباره روی زمین می‌افتاد. آرزو می‌کردم بیهوش شوند – هر دویشان – و بعد از تمام این سوگواری‌ها به‌هوش بیایند؛ بی‌خاطره، بی‌درد، بی‌اندوه.

اما نشد. زن دو سال بعد بچه را گذاشت پیش خانواده شوهر مرحوم و رفت و ازدواج کرد. دوست من زودتر از او ازدواج کرد و رفت پی زندگی‌اش و جز خاطره، هیچ چیز از پسر مرده برایشان نماند؛ آن‌ هم خاطره‌هایی کم‌رنگ و بی‌آزار.

— زن جوان وقتی رفته بود چکاپ برای بارداریِ دوباره، فهمیده بود سرطان پیشرفته رحم دارد. در کنار درمان، وقت‌ش را صرف پارک بردن دخترش کرد. می‌دانست ممکن است فردا دیگر فرصتش را نداشته باشد. یک‌سال و چندماه بعد، در مراسم ختم زن، دختر کوچکش دستمال کاغذی تعارف مردم گریان می‌کرد و وقتی مادر یکی از همبازی‌هایش بچه‌اش را صدا کرد دختر رو به بقیه همبازی‌ها کرد و گفت: «شما میدونین من دیگه مامان ندارم؟»

— مادرم سی سال پیش پدرش را از دست داد.  رابطه پدر دختری عمیق آن‌ها باهم مثال‌زدنی بوده. همه نوه‌ها مثل مادرم او را «بابا» صدا می‌زدند، حالا کافی است فقط یک نفر بگوید: «راستی بابا اون‌ وقت‌ها…» و اشک از گوشه چشم‌های مادرم سرازیر می‌شود و من باز یادم می‌آید که خاک همیشه هم سرد نیست.

پدرم

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

صبح

آخرین باری که او را دیدم حدود دوازده سال پیش بود. با وجود کهنسالی‌اش، قوی، فعال و پرجنب و جوش بود. از همان ایام جوانی‌اش روزه گرفتن در هر فصلی چه تابستان و چه زمستان برایش سخت نبود. با هر تلفن و سفارشم بی‌هیچ چشمداشتی دست به کار می‌ شد. او را مانند کوهی استوار می‌دیدم.

سال‌های آخر عمرش مادرم می‌گفت: «پدرت دیگر پیر شده است. توانایی‌ش را از دست داده است. رفتن دنبال کارهای تو برایش سخت است. اما نمی‌خواهد دلت را بشکند.» اما من به عکسش که روی دیوار اتاقم نصب کرده‌ام نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد که این شیر نیرومند، این پشت و پناه ما در دوران سخت زندگیمان ناتوان شده باشد. هشتاد و سه سال عمر کرد. در حالی که اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که روزی بمیرد اما سرانجام روزی تلفن زنگ زد و برادر بزرگ همراه با غم و تسلی، خبر رفتنش را داد. گفت که پدر خیلی پیر شده بود. گفت که جای شکرش باقی است که زمین‌گیر نشد. گفت که همانگونه که خودش می‌گفت: «با دو پای خود به سوی مرگ خواهم رفت.» خودش متوجه حالش شده و خود را به بیمارستان رسانده و از آنجا خبر داده که حالم خوش نیست بیایید خداحافظی کنم و بروم.

با شنیدن خبر احساس بسیار بدی به من دست داد. حالم به هم خورد. خود را کودک خردسالی دیدم که پدرش را گم کرده و در کوچه‌ای بن‌بست و تاریک سرگردان است. مادرم به درخواست من آخرین عکس او را برایم فرستاد. عکس متعلق به پیرمردی با پشتی خمیده و قدی کوتاه شده و گونه‌ای به شدت چروک‌خورده بود. به مادرم اعتراض کردم که من عکس پدرم را خواستم، این چیست که برایم فرستاده‌اید. جواب داد: «پدرت است، به چشمانش خوب نگاه کن.» چشمانش، چشمان روشن همچون ستاره‌اش، دیگر فروغی نداشت. این پیرمرد صبور و مهربان پدرم بود. زمانی دل و جانم سوخت و رفتنش را با تمام وجودم حس کردم که برای انجام کاری به برادر بزرگ زنگ زدم و او گفت که فرصت ندارد. هر وقت توانست دنبال کار من می رود و با زبان بی‌زبانی حالیم کرد که آن بابا مرد و من دلم به حال خودم سوخت که یتیم شده‌ام.

چند سالی از درگذشت پدر می‌گذرد و من تاکنون نه مزارش را دیده‌ام و نه هنگام دفنش از او خداحافظی کرده‌ام. در دنیای رویاهایم می‌اندیشم که هر وقت قدم به خاک وطنم بگذارم، جلو در خروجی فرودگاه با دیدن من چشمانش از شادی خواهد درخشید. اما چون می‌دانم که این رویا به حقیقت نخواهد پیوست دلم خون می‌شود.

سهم من

«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»

سحرگاه

جایی مشغول به کار شده بودم، در واقع تعدادی دانشجو بودیم که به ابتکار یکی از دانشجوها به اسم بهمن، دور هم جمع شدیم و یه آموزشگاه تدریس خصوصی راه انداختیم. عموما هم باقی همکارها رو نمی‌دیدیم، چون به جز مواقعی که باید برای دریافت حقوق به دفتر مرکزی که یه سوئیت کوچک بالای منزل مسکونی پدر بهمن بود، مراجعه می‌کردیم، عملا هیچ کار دیگه‌ای اونجا نداشتیم. به ما نشونی و موضوع مورد تدریس رو تلفنی اعلام می‌کردن، برنامه‌ریزی و باقی کارها با توافق ما و شاگرد صورت می‌گرفت. هر بار هم که کلاس تمام می‌شد، شاگرد یا والدینش زیر برگه‌ای رو امضا می‌کردن که نشون می‌داد ما از چه ساعت تا چه ساعتی اونجا بودیم. بعد ما هر ماه برگه‌های کارکردمون رو می‌بردیم دفتر و پولمون رو طبق قرارداد از دفتر می‌گرفتیم.

اما اینکه باقی همکارها رو نمی‌دیدیم معنیش این نبود که همدیگه رو نمی‌شناسیم. مثلا ثریا رو از دانشگاه می‌شناختم که فیزیک درس می‌داد. یا من و مریم دوستای صمیمی چند ساله بودیم. مریم ادبیات و عربی و درسای حفظی رو درس می‌داد و چون بیشتر از بقیه شاگرد داشت همکارای دیگه رو بیشتر از من می‌شناخت. مثلا بهم گفته بود بهمن انگلیسی و فرانسوی درس میده. یا بهزاد شیمی درس میده. در مورد حبیب و فرزان و چند نفر دیگه هم صحبت کرده بود. خلاصه که جمع خیلی هم غریبه نبود، با بعضی از دانشگاه آشنا بودم، بعضی رو از تعریفای مریم می‌شناختم و بعدا هم توی آموزشگاه دیدمشون و باهاشون آشنا شدم.

یه بار که رفته بودم حقوق بگیرم بر حسب اتفاق حبیب و فرزان رو هم اونجا دیدم. می‌دونستم که بهترین دوست‌های همدیگه هستن. هر دوشون ریاضی درس می‌دادن و تقریبا همیشه با هم می‌شد دیدشون. اما با هم خیلی فرق داشتن: حبیب خوش‌اخلاق و خودمونی و مردمدار بود، فرزان اخمو و کم‌حرف و گوشه‌گیر. تو این فاصله تا بهمن بخواد کارهای حساب و کتابو انجام بده، سر صحبت بین ما سه تا باز شد. حالا درسته که فرزان بیشتر شنونده بود و به نظر نمی‌اومد چندان علاقه‌ای به گفتگو داشته باشه، اما من سعی می‌کردم گاهی به صورت اونم نگاهی بندازم مبادا حمل بر بی‌ادبی بشه. اما وقتی فرزان برای خوردن آب پا شد و زمانی که برگشت جاشو عوض کرد، کارم سخت شد. مجبور بودم گردنم رو هی نود درجه بچرخونم و گاهی به این نگاه کنم و گاهی به اون. پنج دقیقه‌ای دوام آوردم و بعد خسته از سر چرخوندن و به فرزان گفتم: «نمی‌شد جاتو عوض نکنی؟ گردنم درد گرفت.» یهو یادم افتاد مریم گفته بود خیلیا توی دانشگاه به فرزان میگن سگ. می‌گفت عصبی و پاچه‌گیره و شوخی حالیش نیست. ته دلم گفتم دردسر درست کردم، اما اون بلند شد و بدون هیچ صحبتی سر جای اولش، کنار حبیب نشست، همون موقع احساس کردم گوشه قلبم یه چیزی صدا داد.

اون روز بعد از اینکه کارمون تموم شد، فرزان پیشنهاد داد حبیب پیاده بره، در عوض اون منو برسونه خونه. ماشین نداشتم، دیرم هم شده بود، سرخوشی جوانانه دست و پنجه نرم کردن با فرزان بداخلاق و قال گذاشتن حبیب وسط خیابون هم کار دستم داد و با هیجان گفتم باشه و در مقابل چشم‌های حیرت‌زده حبیب سوار ماشین شدم… این شروع دوستی ما بود. به همین سادگی.

بر خلاف گفته مریم من اصلا از فرزان بداخلاقی ندیدم. یعنی بیشتر از اون که اخلاقش تند باشه قاطعیت داشت که تو اون سن و سال واسه من بخشی از جذابیتش محسوب می‌شد. قاطعیتش از نوعی بود که مثلا اگه می‌گفت تا سه می‌شمرم، فلان کار نشه این بشقابو می‌شکنم، می‌تونستی مطمئن باشی که اون بشقاب بعد از سه شماره شکسته میشه. البته ورود ما به زندگی همدیگه خیلی چیزا رو تغییر داد، در مورد اون که من چیز خاصی نفهمیدم. در واقع من فرزان قبل از خودم رو نمی‌شناختم ولی بقیه می‌گفتن قشنگ معلومه عاشق شده. نرم شده بود، انگار دیگه پاشنه آشیل داشت، و برای من؟ برای من فرزان خدا بود. فکر می‌کنم آخرین آدمی بود که توی زندگیم تا این حد بهش تکیه کردم. جادو شده بودم.

ما داشتیم روزای آرومی رو می‌گذروندیم تا یه عصر تابستون که من خونه تنها بودم در زدن. نگاه که کردم دیدم حبیب با یه خانمی پشت دره. درو باز کردم و با تعجب نگاهشون کردم. حبیب گفت تنها نیومده تا اومدنش برای خانواده‌ من حساسیت ایجاد نکنه. بعد خیلی زود رفت سر اصل ماجرا که فرزان می‌خواد خودشو بکشه. حبیب ترسیده بود و از من می‌خواست تا مانعش بشم. اول فکر کردم داره دستم میندازه. اما یواش یواش باورم شد. مطمئن بودم اگه فرزان واقعا گفته خیال مردن داره، شوخی نکرده، خیلی جدی بهش فکر کرده و صد در صد عملیش می‌کنه. همه ما شخصیت فرزان رو می‌شناختیم. فقط مصیب بزرگ این بود که نمی‌دونستم چطوری باید به فرزان بفهمونم که متوجه تغییر وضعیت روحیش شدم. به من هیچی نگفته بود، هیچی بروز نداده بود، منم هیچی نفهمیده بودم.

تمام شب نخوابیدم. یه لحظه تصور کردم اگه فرزان یه روز نباشه… و زدم زیر گریه. من فرزان رو عمیقا دوست داشتم، اما سوای عشقی که زنی می‌تونه به مردی داشته باشه، من از ته قلب هم قبولش داشتم. برای من رابطه ما چیزی فراتر از عاشقی، رابطه مرید و مرادی بود، من مبهوت این مرد بودم. روز بعد با حال نزار بهش زنگ زدم. دانشگاه بود، اما اومد. بعد من، توی احمقانه‌ترین لحظه بیست سالگیم زدم زیر گریه و دم دستی‌ترین دروغ ممکن رو گفتم. گفتم خواب دیدم خودکشی کرده و بعد زار زدم که چقدر روزگارم بدون او سیاه خواهد شد. با تمام وجودم می‌لرزیدم و زار می‌زدم. به وضوح متاثر شده بود. بغلم کرد و خیلی آروم گفت چقدر معصومی دختر. بعد گفت که خسته و ناامید شده، زندگی به ستوهش آورده، گفت خیال داشته بمیره. حرف می‌زد و من با هق‌هق التماس می‌کردم به تنهایی من فکر کنه. بدون توقف می‌خواستم قول بده که کاری نمی‌کنه. دست‌هاش رو محکم توی دست‌هام گرفتم و تا قول نداده بود، رها نکردم.

بعد از این ماجرا، هر چند دیگه به مرگ و خودکشی اشاره‌ای نشد، اما ماجرای ما وارد مسیر دیگه‌ای شد که باعث عذاب من شده بود. حالا من علاوه بر همه خصوصیاتی که داشتم و فرزان رو شیفته کرده بود، صاحب معصومیت دروغینی شده بودم که می‌تونست ذهنیات فرزان رو حدس بزنه. تصمیم گرفتم صادق باشم، هر چند بعد از گذر این همه وقت هنوز نفهمیدم کاری که کردم صادقانه و درست بود یا نه، اما یک بار که باز کار به تحسین معصومیت و زلالی قلبم کشید،  تحمل نکردم و همه چیزو گفتم. داستان اومدن حبیب و تکاپوی ما و کلکی که من بدون فکر زده بودم تا حفظش کنم، و بعد خواستم که منو ببخشه.

بعد از اعتراف من همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فرزان بدون کوچکترین حرفی دیگه به هیچکدوم از تلفن‌هام جواب نداد و وقتی سراسیمه سعی کردم توی آموزشگاه و دانشگاه و خونه‌ش پیداش کنم متوجه شدم داره بدون هیچ مقدمه و آشنایی خاصی با ثریا، مدرس فیزیک آموزشگاه ازدواج می‌کنه. هیچ توضیحی در کار نبود. همه شوکه بودن، ثریا پیشنهاد داده بود، فرزان گفته بود قبول. ارتباطش رو با حبیب هم قطع کرده بود. حبیب خشمگین و عصبانی مدام به من می‌گفت باید دروغ رو حفظ می‌کردم.

از اعتراف من تا ازدواج فرزان بیشتر از چند ماه طول نکشید و البته روزای سیاه من تا چند سال بعد از اون ادامه پیدا کرد. روزای پشیمونی، عذاب وجدان و گیجی بین آموزه‌هایی که از بچگی در باب صداقت و اعتراف به گناه گرفته بودم و چیزی که در دنیای واقعی خریدار داشت و عملی بود، اینکه باید دروغ رو نگه می‌داشتم و همچنان تظاهر می‌کردم یا صادقانه اعتراف می‌کردم که معصوم نیستم… چیزهایی که هیچ وقت جواب درستی براشون پیدا نکردم، اما هنوز مثل بار گناه به دوش منه که شاید اگه دروغگو باقی می‌موندم هیچ چیز اونقدر دردناک تمام نمی‌شد. نه من تنها و گیج و بازنده و بدون فرصت جبران باقی می‌موندم و نه حبیب دوستیش به هم می‌خورد… ولی اینها به کنار، می‌دونین درد اصلی کجا بود؟ اینکه فرزان با ثریا ازدواج کرد، اما توی اولین ماه‌های ازدواجشون بدون اینکه تنهایی آدمای دور و برش رو ببینه، خودش رو از تراس خونه به پایین پرت کرد و همون طور که تصمیم گرفته بود، مرد.