«جهان ترسناک پس از مرگ عزیزان»
سحرگاه
جایی مشغول به کار شده بودم، در واقع تعدادی دانشجو بودیم که به ابتکار یکی از دانشجوها به اسم بهمن، دور هم جمع شدیم و یه آموزشگاه تدریس خصوصی راه انداختیم. عموما هم باقی همکارها رو نمیدیدیم، چون به جز مواقعی که باید برای دریافت حقوق به دفتر مرکزی که یه سوئیت کوچک بالای منزل مسکونی پدر بهمن بود، مراجعه میکردیم، عملا هیچ کار دیگهای اونجا نداشتیم. به ما نشونی و موضوع مورد تدریس رو تلفنی اعلام میکردن، برنامهریزی و باقی کارها با توافق ما و شاگرد صورت میگرفت. هر بار هم که کلاس تمام میشد، شاگرد یا والدینش زیر برگهای رو امضا میکردن که نشون میداد ما از چه ساعت تا چه ساعتی اونجا بودیم. بعد ما هر ماه برگههای کارکردمون رو میبردیم دفتر و پولمون رو طبق قرارداد از دفتر میگرفتیم.
اما اینکه باقی همکارها رو نمیدیدیم معنیش این نبود که همدیگه رو نمیشناسیم. مثلا ثریا رو از دانشگاه میشناختم که فیزیک درس میداد. یا من و مریم دوستای صمیمی چند ساله بودیم. مریم ادبیات و عربی و درسای حفظی رو درس میداد و چون بیشتر از بقیه شاگرد داشت همکارای دیگه رو بیشتر از من میشناخت. مثلا بهم گفته بود بهمن انگلیسی و فرانسوی درس میده. یا بهزاد شیمی درس میده. در مورد حبیب و فرزان و چند نفر دیگه هم صحبت کرده بود. خلاصه که جمع خیلی هم غریبه نبود، با بعضی از دانشگاه آشنا بودم، بعضی رو از تعریفای مریم میشناختم و بعدا هم توی آموزشگاه دیدمشون و باهاشون آشنا شدم.
یه بار که رفته بودم حقوق بگیرم بر حسب اتفاق حبیب و فرزان رو هم اونجا دیدم. میدونستم که بهترین دوستهای همدیگه هستن. هر دوشون ریاضی درس میدادن و تقریبا همیشه با هم میشد دیدشون. اما با هم خیلی فرق داشتن: حبیب خوشاخلاق و خودمونی و مردمدار بود، فرزان اخمو و کمحرف و گوشهگیر. تو این فاصله تا بهمن بخواد کارهای حساب و کتابو انجام بده، سر صحبت بین ما سه تا باز شد. حالا درسته که فرزان بیشتر شنونده بود و به نظر نمیاومد چندان علاقهای به گفتگو داشته باشه، اما من سعی میکردم گاهی به صورت اونم نگاهی بندازم مبادا حمل بر بیادبی بشه. اما وقتی فرزان برای خوردن آب پا شد و زمانی که برگشت جاشو عوض کرد، کارم سخت شد. مجبور بودم گردنم رو هی نود درجه بچرخونم و گاهی به این نگاه کنم و گاهی به اون. پنج دقیقهای دوام آوردم و بعد خسته از سر چرخوندن و به فرزان گفتم: «نمیشد جاتو عوض نکنی؟ گردنم درد گرفت.» یهو یادم افتاد مریم گفته بود خیلیا توی دانشگاه به فرزان میگن سگ. میگفت عصبی و پاچهگیره و شوخی حالیش نیست. ته دلم گفتم دردسر درست کردم، اما اون بلند شد و بدون هیچ صحبتی سر جای اولش، کنار حبیب نشست، همون موقع احساس کردم گوشه قلبم یه چیزی صدا داد.
اون روز بعد از اینکه کارمون تموم شد، فرزان پیشنهاد داد حبیب پیاده بره، در عوض اون منو برسونه خونه. ماشین نداشتم، دیرم هم شده بود، سرخوشی جوانانه دست و پنجه نرم کردن با فرزان بداخلاق و قال گذاشتن حبیب وسط خیابون هم کار دستم داد و با هیجان گفتم باشه و در مقابل چشمهای حیرتزده حبیب سوار ماشین شدم… این شروع دوستی ما بود. به همین سادگی.
بر خلاف گفته مریم من اصلا از فرزان بداخلاقی ندیدم. یعنی بیشتر از اون که اخلاقش تند باشه قاطعیت داشت که تو اون سن و سال واسه من بخشی از جذابیتش محسوب میشد. قاطعیتش از نوعی بود که مثلا اگه میگفت تا سه میشمرم، فلان کار نشه این بشقابو میشکنم، میتونستی مطمئن باشی که اون بشقاب بعد از سه شماره شکسته میشه. البته ورود ما به زندگی همدیگه خیلی چیزا رو تغییر داد، در مورد اون که من چیز خاصی نفهمیدم. در واقع من فرزان قبل از خودم رو نمیشناختم ولی بقیه میگفتن قشنگ معلومه عاشق شده. نرم شده بود، انگار دیگه پاشنه آشیل داشت، و برای من؟ برای من فرزان خدا بود. فکر میکنم آخرین آدمی بود که توی زندگیم تا این حد بهش تکیه کردم. جادو شده بودم.
ما داشتیم روزای آرومی رو میگذروندیم تا یه عصر تابستون که من خونه تنها بودم در زدن. نگاه که کردم دیدم حبیب با یه خانمی پشت دره. درو باز کردم و با تعجب نگاهشون کردم. حبیب گفت تنها نیومده تا اومدنش برای خانواده من حساسیت ایجاد نکنه. بعد خیلی زود رفت سر اصل ماجرا که فرزان میخواد خودشو بکشه. حبیب ترسیده بود و از من میخواست تا مانعش بشم. اول فکر کردم داره دستم میندازه. اما یواش یواش باورم شد. مطمئن بودم اگه فرزان واقعا گفته خیال مردن داره، شوخی نکرده، خیلی جدی بهش فکر کرده و صد در صد عملیش میکنه. همه ما شخصیت فرزان رو میشناختیم. فقط مصیب بزرگ این بود که نمیدونستم چطوری باید به فرزان بفهمونم که متوجه تغییر وضعیت روحیش شدم. به من هیچی نگفته بود، هیچی بروز نداده بود، منم هیچی نفهمیده بودم.
تمام شب نخوابیدم. یه لحظه تصور کردم اگه فرزان یه روز نباشه… و زدم زیر گریه. من فرزان رو عمیقا دوست داشتم، اما سوای عشقی که زنی میتونه به مردی داشته باشه، من از ته قلب هم قبولش داشتم. برای من رابطه ما چیزی فراتر از عاشقی، رابطه مرید و مرادی بود، من مبهوت این مرد بودم. روز بعد با حال نزار بهش زنگ زدم. دانشگاه بود، اما اومد. بعد من، توی احمقانهترین لحظه بیست سالگیم زدم زیر گریه و دم دستیترین دروغ ممکن رو گفتم. گفتم خواب دیدم خودکشی کرده و بعد زار زدم که چقدر روزگارم بدون او سیاه خواهد شد. با تمام وجودم میلرزیدم و زار میزدم. به وضوح متاثر شده بود. بغلم کرد و خیلی آروم گفت چقدر معصومی دختر. بعد گفت که خسته و ناامید شده، زندگی به ستوهش آورده، گفت خیال داشته بمیره. حرف میزد و من با هقهق التماس میکردم به تنهایی من فکر کنه. بدون توقف میخواستم قول بده که کاری نمیکنه. دستهاش رو محکم توی دستهام گرفتم و تا قول نداده بود، رها نکردم.
بعد از این ماجرا، هر چند دیگه به مرگ و خودکشی اشارهای نشد، اما ماجرای ما وارد مسیر دیگهای شد که باعث عذاب من شده بود. حالا من علاوه بر همه خصوصیاتی که داشتم و فرزان رو شیفته کرده بود، صاحب معصومیت دروغینی شده بودم که میتونست ذهنیات فرزان رو حدس بزنه. تصمیم گرفتم صادق باشم، هر چند بعد از گذر این همه وقت هنوز نفهمیدم کاری که کردم صادقانه و درست بود یا نه، اما یک بار که باز کار به تحسین معصومیت و زلالی قلبم کشید، تحمل نکردم و همه چیزو گفتم. داستان اومدن حبیب و تکاپوی ما و کلکی که من بدون فکر زده بودم تا حفظش کنم، و بعد خواستم که منو ببخشه.
بعد از اعتراف من همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فرزان بدون کوچکترین حرفی دیگه به هیچکدوم از تلفنهام جواب نداد و وقتی سراسیمه سعی کردم توی آموزشگاه و دانشگاه و خونهش پیداش کنم متوجه شدم داره بدون هیچ مقدمه و آشنایی خاصی با ثریا، مدرس فیزیک آموزشگاه ازدواج میکنه. هیچ توضیحی در کار نبود. همه شوکه بودن، ثریا پیشنهاد داده بود، فرزان گفته بود قبول. ارتباطش رو با حبیب هم قطع کرده بود. حبیب خشمگین و عصبانی مدام به من میگفت باید دروغ رو حفظ میکردم.
از اعتراف من تا ازدواج فرزان بیشتر از چند ماه طول نکشید و البته روزای سیاه من تا چند سال بعد از اون ادامه پیدا کرد. روزای پشیمونی، عذاب وجدان و گیجی بین آموزههایی که از بچگی در باب صداقت و اعتراف به گناه گرفته بودم و چیزی که در دنیای واقعی خریدار داشت و عملی بود، اینکه باید دروغ رو نگه میداشتم و همچنان تظاهر میکردم یا صادقانه اعتراف میکردم که معصوم نیستم… چیزهایی که هیچ وقت جواب درستی براشون پیدا نکردم، اما هنوز مثل بار گناه به دوش منه که شاید اگه دروغگو باقی میموندم هیچ چیز اونقدر دردناک تمام نمیشد. نه من تنها و گیج و بازنده و بدون فرصت جبران باقی میموندم و نه حبیب دوستیش به هم میخورد… ولی اینها به کنار، میدونین درد اصلی کجا بود؟ اینکه فرزان با ثریا ازدواج کرد، اما توی اولین ماههای ازدواجشون بدون اینکه تنهایی آدمای دور و برش رو ببینه، خودش رو از تراس خونه به پایین پرت کرد و همون طور که تصمیم گرفته بود، مرد.