ماه: دسامبر 2018

 کریسمس در غربت

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

عصر

Christmasاز زمانی که خاک گرم و صمیمی وطن، آغوش گرم و پرمهر پدر و مادر را ترک کرده بودم، دو ماه سپری نشده بود که دسامبر و حال و هوای کریسمس شروع شد. سال اول دلتنگی برای وطن و نوروز و یلدا و سیزده بدرش، اجازه لذت بردن از آغاز سال نوی کشور میزبان را به من نداد. با دیدن چراغانی و بابانوئل و خرید و تلاش مردم، مثل بچه حسود نق می زدم. خدا می‌داند که سال‌های اول غربت‌نشینی بر من چگونه گذشت.

با گذشت زمان و بزرگ شدن بچه‌ها خود را سرزنش کردم که آخر تا به کی غم غربت و گریه در ایام خوش عید این مردم؟ چرا نباید برای شادی بچه‌هایم از این فرصت استفاده کنم؟ بچه‌های من هم مانند بقیه بچه‌ها در این غربتستان حق استفاده و لذت بردن از تعطیلی دارند، چرا قاطی جماعت نشده و جشن نگیرند؟ پدرانمان گفته‌اند: «‌بیر کنده گئتدین گؤزو ققیق، سن ده اول گؤزو قیییق / به مصداق خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.» دست به کار شده و برای سال نو و روزهای خوش تعطیلی آماده شدم.

اکنون سال‌هاست که همراه با این مردم برای سال نوی میلادی آماده ، و سرگرم خانه‌تکانی و چراغانی کردن در خانه و خرید هدیه برای عزیزان می‌شوم. از چهار هفته مانده به کریسمس بازارهای کریسمس برپا می‌شود و من نیز برای خرید و تماشا‌ در بازارهای چراغانی و بسیار تماشائی کریسمس و خرید هدایای دلخواه برای عزیزانم، راهی بازار می شوم. از شمع‌های رنگی بسیار زیبایی که به فروش می‌رسند، مناسب با سن دوستان خریداری و برای روز تولد و غیره نگهداری می‌کنم. از شیرینی‌های خوشمزه محلی و سنتی خریده و برای سفره عید کریسمس آماده می‌کنم. هر سال برای بچه‌های کوچک همسایه شکلات و فرشته‌های چرخنده زیبا، تهیه و بسته‌بندی کرده و دم در خانه‌شان می‌گذارم تا سبب شادیشان شوم. غذای شب عید کریسمس را نیز آماده می‌کنم و دور هم جمع می‎شویم.

مسلمانم و دینم را دوست دارم. حضرت عیسی هم یکی از پیامبران مهم خداست. کریسمس را به مسیحیان هموطن و مسیحیان جهان تبریک گفته و در سال دو هزار و نوزده برای جهان صلح و آرامش آرزو می‌کنم.

در آرزوی رنگ و نور بیشتر

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

بعد از ظهر

Christmas

خیلی واقع‌بینانه بخوام تعریف کنم باید بگم که در ابتدا حال و هوای خوشی از کریسمس به ذهنم نمی‌رسه. اولین تصویر برمی‌گرده به سال‌ها قبل که بچه‌ مدرسه‌ای بودم. عصرهای تاریک زمستون بعد از مدرسه می‌رسیدم خونه. تا همینجا سه عنصر دلگیرکننده برای من وجود داره: تاریکی، سرما، مدرسه. بعدش می‌رسم خونه و توی تلویزیون سیاه و سفید می‌بینم یه مجری بقچه‌پیچ‌شده خبر از سال نوی هموطنان مسیحی می‌ده. دلم براشون می‌سوزه و با خودم می‌گم این چه عیدیه که با سرما همراهه و خبری از نور خورشید، گل و بهار نیست. عید برای من به معنی نور و رنگ بود. ولی توی شهر هیچ خبری نبود! نه جشنی، نه چراغونی. باید فقط از کارتون هزار بار پخش‌شده و در حال جر خوردن اسکروچ خسیس می‌فهمیدم برای عده‌ای هموطن سال نو شده. به نظرم اصلا منصفانه نبود. چرا شهر رو چراغونی نمی‌کردن؟

ولی همه برداشت من از کریسمس این‌ها نبود. یک پنجره کوچیک به دنیای دیگری هم وجود داشت که من رو عاشق کریسمس می‌کرد. سری مجله‌های خارجی مامان و بابا، باقیمانده از زمان قبل انقلاب. انگار کریسمس واقعی اون تو بود. پر از درخت‌های تزیین‌شده با گوی‌های براق و رنگی و ستاره‌های طلایی و رشته‌های نور. زیر درخت‌ها جعبه‌های روبان‌زده هدیه‌ها. جوراب‌های سبز و قرمز با طرح برف و گوزن، آویزوون کنار شومینه و منتظر هدیه بابانوئل. بچه‌های خندان با موهای روبان‌زده و دامن چهارخونه پیلیسه و جوراب‌های بلند. کیک شکلاتی با تزیین بابانوئل. همه چی آن‌قدر قشنگ بود که می‌گفتم کاش منم مسیحی بودم. لابد فکر می‌کردم این جوری می‌تونم یهو وسط عکس‌های مجله ظاهر شم.

این روزها ولی تغییر کرده. حالا نه در حد اون آروزی من که کل شهر چراغونی بشه، که این کار رو برای عید نوروز هم نمی‌کنن متاسفانه، توقعم خیلی زیاده. ولی خوشبختانه یه حال و هوای خوشگل کریسمسی وجود داره. اون هم به لطف ویترین مغازه‌ها. حتی اگه نیتشون جذب مشتری باشه باز هم شهر رو قشنگ می‌کنه. قبلا فقط توی چند محله خاص و ارمنی‌نشین بود حالا اما اکثر مغازه‌ها سعی می‌کنن یه ویترین جذاب بچینن، دونه‌های برف آویزون کنن و درخت‌های کوچولوی تزیین‌شده بذارن. عروسک‌های بابانوئل و گوزن و بافتنی‌های سبز و قرمز بذارن. کافه‌ها هم حال و هواشون رو متناسب می‌کنن و پشت پنجره‌هاشون درخت تزیین‌شده میذارن، حتی اگه کوچولو باشه. ریسه‌های نور و حلقه‌های گل و میوه کاج با عروسک‌های فرشته و گوزن. خلاصه همه چیز‌های قشنگ نماد کریسمس چشم آدم رو نوازش می‌ده. یه دو سه هفته‌ای این حال و هوای قشنگ هست و آدم می‌دونه کریسمس شده و خوشبختانه دیگه با وجود اینترنت و ماهواره کسی پای کارتون‌های پوسیده عهد دقیانوس هم دق نمی‌کنه.

لذت کاج بودن

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

پیش از ظهر

Christmas

آخ… من همیشه عاشق جوراب‌های قرمز پشمی آویزان از کنار شومینه بودم که می‌دانستم تویش برای صاحبش هدیه‌ای هست. همیشه هم به این فکر می‌کردم که اگر جوراب صاحب دارد آیا بو هم می‌دهد؟ یا قبل از شب سال نو باید حواسشان باشد که جوراب را بشویند و دم دست بگذارند؟ یا مادر خانواده آن روز برای همه یک جفت جوراب نو خریده؟ (و در این‌صورت، امکان قاطی شدن هدایا وجود دارد یا نه؟ خب ممکن است مادر روی جوراب‌ها اسم صاحبشان را با برچسب بچسباند).

از وقتی فهمیدم بابانوئل الکی است، آرزویم شد که بابانوئل باشم و فکر می‌کردم توی جوراب هرکس چه هدیه‌ای بگذارم که بیشتر خوشش بیاید. فکرش هم لذت‌بخش بود. برای ما که عیدی‌مان همیشه پول بود؛ تصور باز کردن هدیه در وقتی به‌ جز تولد هم هیجان‌انگیز بود؛ حتی اگر توی آن جوراب، باز هم جوراب می‌بود.

فقط کافی بود کمی بزرگ شوم تا دم عید برای هرکسی یک هدیه کوچک بخرم، هدیه‌هایی که شاید ارزشی نداشتند اما هیجان‌انگیز بودند. البته از خیر گذاشتن هدیه در جوراب گذشتم؛ حس کردم دیگر خیلی فیلمی می‌شود. سال بعدش خواهرم برای همه‌مان هدیه خرید و بعد برادرم و بعد کم‌کم همه‌ی خانواده.

عاشق کاج هم بودم، هنوز هم هستم. عاشق این که چیزی را تزیین کنم و تمامش را پر کنم از آویزهای رنگی‌رنگی و کاغذ و روبان و چراغ و ریسه. قشنگ شبیه یک جشن تمام عیار. برای همین تا مدت‌ها سر سفره هفت‌سین هم یک میوه کاج رنگ‌شده می‌گذاشتم. حس می‌کردم خیلی مقاوم و مظلوم و نجیب است. دوست داشتم سفره‌ هفت سینم همه چیزهای خوب را از کاح یاد بگیرد.

کریسمس با برفش قشنگ است. یادم است توی یک فیلمی سربازهای جنگ در افغانستان یا عراق، برای کریسمس بی‌برفشان دانه‌های برفی کوچکی با کاغذ ساخته بودند و در لحظه‌ سال  نو ریختند روی سرشان. واقعا نامردی است درخت کاجی باشد و بیرون پنجره برف نباشد، برف هم که می‌آید نمی‌توانم به اسکروچ و دختر کبریت‌فروش فکر نکنم.( خدایی این چه کارتون‌هایی بود که برایمان می‌گذاشتند؟) راستش برای همین هم که شده زمان عید خودمان را ترجیح می‌دهم، لااقل آن‌قدر سرد و خیس نیست که دلت نیاید از هوا لذت ببری چون می‌دانی دخترک با آخرین کبریت‌هایش پشت پنجره است.

شاید برای کریسمس امسال یک سری جوراب پشمی قرمز و سبز بخرم و تویش هدیه‌های کوچک بگذارم و ببرم برای دخترک کبریت‌فروش‌های شهر…

کسی چه می‌داند شاید من هم یک روز کاج شدم.

شور و شادی

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

صبح

Christmas

من در ایران زندگی می‌کنم، تا سال اول دانشگاه، به جشن کریسمس نرفته بودم در این حد می‌دانستم که بابانوئل با سورتمه‌اش می‌آید و به همه هدیه می‌دهد و سال نوی مسیحیان آغاز می‌شود. سال اول دانشگاه دوستی داشتم که زبان فرانسه می‌خواند. یک شب مرا به جشن کریسمس دعوت کرد. من ابتدا تعجب کردم، اما گویا رسم نانوشته‌ای بود که در گروه زبان‌های خارجی، هر گروه کریسمس را جداگانه در خارج از دانشگاه جشن می‌گرفت و دانشجویان رشته‌های مختلف را نیز گاهی دعوت می‌کردند. برای بار اول درخت کریسمس تزیین‌شده‌ بزرگی را دیدم که پایین آن پر از جعبه‌های هدیه بود، من بدون هیچ پیش زمینه‌‌ ذهنی جشن کریسمس را دیدم، سال‌های بعد، دیگر دوستی دعوتم نکرد و من هم از صرافتش افتادم.

بعد از آن سال‌ها، خیلی اتفاقی ساکن محله‌ای در تهران شدیم، که به محله‌ ارمنی‌ها، معروف است، روزهای اول هیچ درکی از این مساله نداشتم که در محله‌ ارمنی‌ها چه رخ می‌دهد و برایم با سایر محله‌هایی که در آن زندگی کرده بودیم تفاوتی نداشت. اواخر آبان‌ماه بود که متوجه شدم مغازه‌های محله درخت‌های کاج را جلوی مغازه‌های‌شان گذاشته‌اند و تقریبا از اواسط ماه آذر، غروب‌ها خیابان‌های منتهی به مغازه‌ها شلوغ می‌شد. برایم جالب بود، خیابان پر از نور و رنگ بود، درخت‌های کاج، لباس و کلاه قرمز بابانوئل و حتی مبدل‌پوش بابانوئل خیابان را از آن خود کرده بودند. تقریبا من هم هر شب، به آن خیابان می‌رفتم تا شلوغی و خوشحالی آدم‌ها را ببینم.

از این گردش در میان آدم‌‌ها لذت می‌بردم و هنوز هم این گردش را دوست دارم. من هیچ وقت کریسمس را جشن نگرفتم یعنی حتی به ذهنم خطور نکرده است که می‌توانم این کار را انجام دهم. اما روزهای منتهی به کریسمس را اکنون نیز بعد از گذر سال‌ها به آن خیابان می‌روم و از دیدن شور و شادی آدم‌هایی که اصلا من را نمی‌شناسند و من هم ایشان را نمی‌شناسم، لذت می‌برم.

بومی‌سازی

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

سپیده‎دم

Christmas

حالا رفته‌ها از مانده‌ها بیشتر شدن. در دایره‌ آدم‌های من کمتر کسی هست که آشنایی بیشتر از ده سالی بینمون باشه و هنوز در ایران باشه. آدم‌ها در جهان پخش شدن. نیمکره‌ شمالی و جنوبی. از قطب شمال تا جنوبگان. حالا خیلی وقته که روی گوشی موبایل‌هامون نشانگری برای مشخص شدن زمان جایی که هستیم فقط وجود نداره. هر کس به تناسب تکه‌های قلبش، اسم دو، سه یا پنج شهر مختلف رو علامت زده و حواسش هست که الان که در حال خوردن صبحانه است، فلانی تازه به خواب رفته یا در شهری چند هزار کیلومتر آنورتر دوستی به قرار شامش رسیده.

حالا رفته‌ها بیشتر از مانده‌ها شدن. این رو خیابون‌های تهران هم نشون میدن. همین که وقت صحبت کردن با همدیگه خیابون‌های شهر رو قدم می‌زنیم و هدفون توی گوش‌هامون می‌چپونیم و به اینترنت دخیل می‌بندیم که صداهامون رو از قاره‌ها به هم منتقل کنه.

مناسبت‌های میلادی برای همین اینجا مهم شدن. وقت ولنتاین و کریسمس و تعطیلات تابستونی، انگار یک دریچه از دنیای اونها به جهان ما باز میشه و همون ریزه‌کاری‌های قشنگ و لذت‌بخشی که شهرهای اونها رو پر می‌کنه اطراف ما هم ردپا به جا می‌ذاره. فارغ از این همه فاصله، آدم‌های عزیز و من یک چیز تجربه می‌کنیم: ایستادن پیش ویترین مغازه، نگاه کردن به بازی رنگ‌ها و حرف زدن و توصیف کردن جزئیات.

این چند سال اخیر انگار برگزاری کریسمس مرسوم شده. گرفتن درخت کریسمس، آذین بستنش و شادی کردن برای مناسبتی که شاید جشن‌گیرنده در جریان میزان مذهبی بودنش هم نباشه. ما هم این چند سال این مناسبت رو جشن می‌گیریم. معمولا حوالی کریسمس هر سال، خونه‌هامون رو تمیز می‌کنیم و دستی به سر و روی خودمون می‌کشیم که عزیزکرده مهمون داریم. یکی از رفقای سفرکرده قصد می‌کنه سمت ایران بیاد و برای ما فرصت بی‌نظیری پیش میاد که دوباره راهی فرودگاه بشیم. همین رفتن تا فضای سرد و شیشه فلز فرودگاه امام تهران، بدون اینکه دلهره‌ رفتن پاره‌ای از قلبت رو داشته باشی، خودش میتونه مهم‌ترین دلیل جشن گرفتن باشه.

سلفی کاکائویی با بابانوئل

«حال و هوای ما وقت کریسمس»

سحرگاه

Christmas

 خونه‌های کوچیک‌تر با چراغ‌های رنگی روشن تزیین شدن. توی حیاط‌هاشون یه عالمه عروسک‌ها و تزیینات کریسمسی هست که با رنگ‌های درخشانشون هوش رو از سر آدم می‌برن. درخت‌های کاج کوچیک و بزرگ با آذین‌هاشون از پنجره‌های تک‌تک آپارتمان‌های برج‌ها به آدم چشمک می‌زنن. توی شهر پره از موسیقی و کارناوال و رقص و هیاهو. روی سنگفرش خیابون جای پای آدم‌های خوشبخت و سرمست رو می‌شه دید. اگه حواستو جمع کنی شاید حتی صدای حرکت سورتمه بابا نوئل رو هم بتونی بشنوی که داره آروم آروم به شهر نزدیک می‌شه تا از توی دودکش‌ها قل بخوره و سرازیر شه توی ‌خونه‌ها تا کادوها روی بذاره زیر درخت‌های کریسمس و یه عکس یادگاری با هر درخت کریسمسی بندازه تا ببره خونه و با خانوم نوئل با هم بشینن تماشا کنن و گل بگن و گل بشنون. شهر پره از خند‌ه‌های آدم‌ها، خنده‌هایی که بوی کاکائو می‌ده. اما، همه اینا چه فایده‌ای داره وقتی دل آدم خوش نباشه؟

برای من سال‌هایی بوده که وقت کریسمس غرق شادی و امید بودم و تونستم با تموم وجودم شیرجه بزنم توی شادمانی شهری که توش زندگی می‌کردم و یه دل سیر خاطره‌های به یادموندنی بسازم. ولی سال‌هایی هم بوده که غمگین بودم. سال‌هایی که به دلیل غمی که توی دلم بوده، هرکاری که کردم نتونستم از کریسمس لذت ببرم. نمی‌دونم شاید باید بیشتر تلاش می‌کردم ولی به هر حال نشده. شاید به همین دلیله که یه کم حال کسایی که توی چنین روزای قشنگی تنها هستن و غمگین رو درک می‌کنم ولی مشکل این‌جاست که نمی‌دونم چه کاری می‌تونم بکنم براشون. واقعیت اینه که وقتی آ‌دم شاده و خندون بیشتر توی چشمه ولی وقتی غمگینی و توی اتاقت کز کردی خیلی سخته که کسی متوجه غمت بشه و بهت کمک کنه. شاید اگه یه راه جادویی وجود داشت و یکی از اون‌ روزای کریسمس یکی حال منو می‌دونست و می‌اومد تا با من باشه و حال منو بهتر کنه، الان من هیچ خاطره غم‌انگیزی از کریسمس نداشتم.

می‌دونین چیه؟ الان داشتم به این فکر می‌کردم که کاش بابا نوئل یه سرویس مخصوص برای آدم‌های غمگین و تنها راه‌اندازی کنه تا حال و هوای دلشون توی این روز قشنگ عوض بشه. کاش وقتی از دودکش قل خورد و رفت پایین و دید که درخت کریسمس تزیین‌شده‌ای نیست که زیرش کادوهاشو بذاره و باهاش عکس یادگاری بندازه، و به جاش یه ‌آدم تنها هست که کز کرده زیر شومینه و داره کتاب می‌خونه، آستین‌هاشو بزنه بالا و یه کاری بکنه. می‌تونه اول یه درخت کریسمس جادویی با کلی کادوهای رنگی بکاره جلوی شومینه. بعد دست صاحب‌خونه رو بگیره و از دودکش ببره بالا، سوار سورتمه کنه و ببره یه دور حسابی روی ابرا و بالای چراغونی خونه‌ها بزنن. شاید اون وقت صاحب‌خونه غم‌ها و غصه‌ها و ناامیدی‌هاشو از اون بالا کوچیک‌تر ببینه، بعد دستشو بندازه روی شونه بابانوئل، یه سلفی برای اینستاگرام بندازه. یه سلفی که توش یه لبخند کاکائویی هم بزنه.

شایعه‌های دوست‌داشتنی

«شایعه»

از میان نامه‌های رسیده: مهرناز

شایعه ساختن یکی از تفریحات نوجوانی من بود. قصد خرابکاری نداشتم، بیشتر هیجانش رو دوست داشتم و جنبه سرگرمی و تفریح برام داشت. از شایعه اینکه خونه فلان دوست مهمونیه، تا درس‌هایی که فلان استاد بداخلاق قراره ارائه بده چیه، تا اینکه فلانی از فلانی خوشش میاد. قیافه آدمای فریب‌خورده هم بعد از فاش شدن حقیقت دیدنی بود. معمولا بعدش یه عده شاکی و ناراحت دنبال شروع‌کننده شایعه می‌گشتن. گاهی گیر می‌افتادم، گاهی هم نه. هر دفعه سعی می‌کردم حرفه‌ای‌تر از قبل وارد ماجرا بشم که احتمال گیر افتادنم کمتر بشه.

کشف واقعیت پشت شایعات بعضی مواقع کار آسونی نیست، خیلیا شایعه‌ رو راحت باور می‌کنن و بعدش می‌شن موج ادامه شایعه، یه سری هم سعی می‌کنن جلوی شایعه بایستن و باورش نکنن. هر چند خیلی وقتا شایعه اساس درستی نداره اما گاهی پشت شایعه‌ حقیقتی هست که دلپذیر نیست و دلمون نمی‌خواد باورش کنیم. من علیرغم سابقه‌ای که از خودم براتون تعریف کردم از اون آدما بودم که بعضی وقتا شایعه رو باور می‌کردم و ته دلم می‌گفتم که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! و این جریان ادامه داشت تا اینکه یه شایعه بخشی از زندگیمو تحت تأثیر خودش قرار داد.

یادمه که تازه شروع به کار کرده بودم. یه دختر پر شر و شور بودم که کم کم داشتم با یکی از همکارام وارد رابطه دوستی می‌شدم. تازه شروع کرده بودیم به نخ دادن و گرفتن که یهو توی شرکت شایعه شد که همین آقای همکار با نزدیکترین همکارم که خیلی باهاش صمیمی بودم، دوستن! باورم نمی‌شد، بد جوری رودست خورده بودم! همکارا عادت داشتن که به شوخی یا برای کمک کردن به شروع رابطه دو نفر شایعه درست کنن، به نظرشون هیجان‌انگیز می‌اومد. اما من اصلا دوست نداشتم این شایعه واقعیت داشته باشه. بنابراین شروع کردم به تکذیب و جلوی همه از همکارام دفاع کردن که بینشون این حرفا نیست. قابل پیش‌بینیه که بعد از فاش شدن حقیقت و فهمیدن اینکه شایعه شوخی‌شوخی تبدیل به واقعیت شده، حالم چطوری بود. هم جلوی همه آبروم رفته بود و هم دلم بدجوری شکسته بود. بعد از این ماجرا دیگه هیچ وقت اون آدما برام آدمای سابق نشدن. هر چند اگه اون شایعه باعث لو رفتن ماجرا نمی‌شد اوضاع پیچیده‌تر پیش می‌رفت.

از اون به بعد سعی کردم که دیگه حتی به شوخی شایعه راه نندازم. چون ممکنه شایعه، راست یا دروغ، شوخی یا جدی، اثرات مخربی داشته باشه و راستی راستی دنیای یکی دیگه رو تحت تأثیر قرار بده. علاوه بر اون درس گرفتم که خوش‌بینی چیز خوبیه ولی گاهی اوقات بعضی شایعات رو باید باور کرد.

شکار با شایعه

«شایعه»

مهمان هفته: پویا گویا

خبر رسیده بود فلانی را گرفته‌اند. هفت سال بود دنبالش بودند. برادران زن سابقش قسم خورده بودند به جانش. فلانی با همه‌ ید بیضا این هفت سال را قسر در رفته بود. خبر رسیده بود فلانی را گرفته‌اند، پالون زده‌اند قرار است بیاورندش میدان اصلی روستا، آتشش بزنند. همان قراری که هفت‌سال پیش برادران زنش گذاشته بودند و به همه هم گفته بودند. حالا که گرفته بودندش حتما آتشش می‌زدند! شوخی نبود که، هفت‌سال شده بود که می‌خواستند پالون بزنند و روی زمین بکشندش و آتشش بزنند.

اما فلانی را که نگرفته بودند. خودش که می‌دانست. حسابی غضب کرده و دیوانه شده بود. او کسی نبود که بشود به این آسانی شکارش کرد. حتمن کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود. آبروی برادران رفته بود و می‌خواستند نمایشی راه بیاندارند و اعتباری بخرند. باید رسوایشان می‌کرد. باید دست به کار می‌شد.

پس شبانه آمد به روستا تا فردا ببیند که چه کسی به جای خودش پالون‌خورده و به آتش کشیده می‌شود. باید رسوا می‌کرد برادران دغل‌باز و بی‌بته را. باید کاری می‌کرد. خبر نداشت این آخرین تیر برادران بود که بکشانندش حایی که باید، و بگیرندش. شایعه! آخرین تیر برادران، شایعه‌ای بود که حتما فلانی را بی‌تاب می‌کرد و روز اتفاق آفتابی می‌شد، می‌آمد که به همه گوشزد کند که هیچکس دربندش نکرده و همه‌ چیز شایعه‌ای بیش نیست. خبر نداشت که قرار بود شایعه در بندش کند!

*

این قصه را نوشتم که یادآوری کنم «شایعه» همیشه حاصل پچ‌پچه‌ها و حرف‌های صد من یه غاز بیهوده‌گانی که از سر بیکاری یک کلاغ را چهل کلاغ می‌کنند و حرفی جفنگ را در کت و شلوار درست و حسابی‌ای که تنش می‌کنند به یک مرجع بدون تردید تبدیل می‌کنند و بعد دست به دستش می‌کنند بین دیگرانِ از همه‌جا بی‌خبر و زود باور، نیست.

شایعه می‌توتند یک حربه باشد برای ارتزاق، یک حیله باشد برای شکار، یک اندیشه باشد برای یافتن راه نفوذ به اذهان عامه؛ شایعه شاید کاربردی غیر از حرف مفت داشته باشد. مثلا قیمت ارز را جا‌به‌جا کند، فلان چهره را به چشم خلق‌الله مخدوش کند، دست و پای فلان چهره‌ سیاسی نترس و پرسشگر را ببند، زنی را از چشم همسرش، دختری را از چشم مادرش بیاندازد. شهری را به فتنه‌ای در آشوب کند. شایعه نوک تیز پیکانی است که بی‌هدف از چله‌ کمان رها نشده است، چشم تیزبینِ شکارچی‌ای با هدف قلب ساده‌لوحِ شکار، او را مشایعت می‌کند، تا لحظه‌ای که شاید و باید.

شایعه به گمان من یک «پیش حمله» است. پیش حمله‌ای که قبل از دریدن، طردش می‌کنی، منفور و مفلوکش می‌کنی، آماده‎اش می‌کنی… و… تبریک می‌گویم، زهر شایعه کار خودش را کرد؛ شکار آماده است.

دروغی چندش‌آور

«شایعه»

بامداد

روزی از مادرم سوال کردم: «شایعه چیست؟» جواب داد: «شایعه چندش‌آورترین و خانمان‌براندازترین دروغ‌هاست. شایعه دمل چرکین دهان آدمیزادی است که وقتی به بیرون ترشح می‌کند، دل می‌سوزاند و خانه ویران می‌کند. شایعه قاتل حقیقی دختر همسایه است که سال گذشته خودکشی کرد. شایعه آتشی است که در خانه حاجیه‌‌خانم افتاد و دل و جگرش را سوزاند و خاکستر کرد. زن فضول همسایه هر روز صبح در همسایه‌ها را می‌زد و با غیبت کردن وقتشان را می‌گرفت، روزی زنگ خانه حاجیه‌خانم را به صدا در می آورد و حاجیه‌خانم به عمد در را باز نمی‌کند و او شوخی‌کنان و به سادگی آب خوردن می‌گوید: «‌در را به رویم باز نکردی، نکند دور از چشم شوهرت فاسقت را به خانه آورده بودی!؟» این حرف آنقدر دهان به دهان می‌گردد که در آخر می‌شود «‌حاجیه‌خانم هر روز بعد از اینکه شوهرش سر کار می‌رود فاسقش را به خانه می‌آورد. خودم چند بار به چشم خودم دیدم.» سرانجام زن بدبخت زیر مشت و لگد شوهر جان می‌دهد. شوهر بدبخت راهی زندان و بچه‌ها به مادربزرگ سپرده می‌شوند.

بعضی وقت‌ها هم این شایعات به صورت عمدی بر زبان می افتند. مثلا روزی شوهر فلانی به خانه می‌آید و رو به زنش کرده و می‌گوید: «نان دکتر را بریدم تا او باشد و سر به سر من نگذارد.» در مقابل سرزنش زنش که: «چکار به مردم داری؟ خوب سربه سرت می‌گذارد، تو هم سر به سرش بگذار. با بریدن نان مردم چی به دستت می‌رسد؟» می‌گوید: «انتقام. دلم خنک می‌شود. پیش فلانی که آدم فضول و شایعه‌پراکنی است، گفتم که دکتر بیماری ایدز دارد. بیچاره خودش به من گفت چقدر هم ناراحت بود. قسم داد که به کسی نگویم اما تو دوست منی قول بده که به کسی نگویی. اگر چه او مردی خوش‌نام است. اما شایعه‌ای که دهان به دهان گشت، خود به خود باورکردنی می‌شود.»

مادرم پسرعمویی داشت که گاهی الکل می‌نوشید. پس از سفر حج، الکل را ترک کرد و به فرزندان جوانش سر و سامان داد. شب عروسی آخرین فرزند مجردش، جوان‌ها خواهش و تمنا کردند که اجازه خرید مشروب بدهد. مرد برای این که در آخرین جشن به همه خوش بگذرد اجازه داد، اما به شرطی که مشروب را به زیرزمین ببرند و هر کسی که  لب به آن زد، پیش ریش‌سفیدان نیاید و همان زیرزمین بزن و بکوب راه بیاندازد. ما می‌گوییم «کور آللاه دان نه ایستر؟ ایکی گؤز، بیری ایری بیری دوز/ کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو تا چشم. یکی چپ و دیگری سالم.» جوان‌ها به زیرزمین رفتند. زیرزمین نگو آشپزخانه‌ای به وسعت بنای ساختمان بگو. چه شب قشنگی بود! از در و دیوار ساختمان آواز مبارک باد بلند بود. طبقه اول صدای رقص و آواز زنان، طبقه دوم بگو و بخند ریش‌سفیدان و زیر زمین سالن رقص و پایکوبی جوانان. آخرِ شب حال پسر عمو به هم خورد. آمبولانس خبر کردند. صدای موسیقی قطع و سکوت و اضطراب جایش را گرفت. آمبولانس آمد و یکی از میان مهمانان گفت: «نکند مشروب نوشیده است؟» دیگری گفت: «حتما الکل نوشیده!» این سخن دهان به دهان گشت و بالاخره یکی گفت: «من خودم دیدم داشت پی در پی می‎نوشید. حتی تذکر دادم که برایش خوب نیست اما توجه نکرد و…» مرد بیچاره را به خیال این که در مصرف الکل زیاده‌روی کرده و مسموم شده، برای شست و شوی معده به بیمارستان رساندند. اما در راه بیمارستان درگذشت. معلوم شد که ذره‌ای الکل در بدنش نبوده و سکته قلبی موجب وفاتش شده است.

سرگرمی قلابی

«شایعه»

نیمه‌شب

نمی‌دونم دلیل پدید اومدن شایعه‌ها چیه، ولی هرچی هست باعث می‌شه توی زندگی روزمره مدام یه شایعه واسه دهن به دهن چرخیدن وجود داشته باشه. چند سال پیش شاخص‌ترین شایعه‌ای که شنیدم تابیده شدن آرم پپسی روی ماه بود، که خیلی همه جا بحثش بود که راست یا دروغه، شدنی هست یا نه. یه جورهایی همه شک کرده بودن و داشت باورشون می‌شد و می‌خواستن تو شب موعود ماه رو نگاه کنن، ولی از اون طرف وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد همه شدن اون آدمی که از اول هم می‌دونست این داستان یه شایعه و دروغه! جالبی شایعه شاید همینه که همه رو کنجکاو می‌کنه، یا در تایید و یا در رد کردنش. وقتی هم راست و دروغش معلوم شد باز همه می‌خوان بگن خیلی تیز هستن و از اول هم می‌دونستن اصل ماجرا چیه و اصلا باور نکرده بودن.

دروغ چرا، من همیشه دلم می‌خواسته خالق یه شایعه‌ای باشم. این که حرف آدم بپیچه بره و از چند صد دهن رد بشه و برگرده به خود آدم خیلی بامزه‌ست به نظرم. فقط محض کنجکاوی که مثلا ببینم چقدر طول می‌کشه این حرف بچرخه و دوباره به گوش خودم برگرده! ولی خب هیچ‌وقت این کار رو نکردم، بلد نبودم. ولی همسرم تعریف می‌کنه که توی دوره سربازی از این شایعه الکی‌ها درست می‌کردن که مثلا شنبه تعطیله، بعد این حرف این‌قدر دهن به دهن می‌چرخیده که وقتی می‌رسیده به گوش خودشون فکر می‌کردن واقعیت داره! دلیلش سرگرمی و مسخره‌بازی بوده.

حواشی اخبار زندگی هنرپیشه و ورزشکار‌ها هم همیشه خوراک خوبی برای شایعه‌ست. کی با کی توی رابطه‌ست و کی از کی جدا شده و کی با کی دیده شده. این روزا بیشترین هدف شایعه‌ها، دیده شدن و لایک بیشتر جمع کردنه. مخاطب بیشتر و بازدید بیشتر و در نتیجه تبلیغات گرفتن و کسب درآمد برای اون خالق شایعه. بعضی‌ها ولی موذی‌تر از این حرف‌ها هستن. با نیت کثیفشون شایعه‌ای درست می‌کنن که به خیال خودشون از کسی یا کسانی حرف بکشن و حس فضولی‌شون رو ارضا کنن.

یه نفر توی فامیل ما هست که آدم نمی‌دونه بگذاره به حساب عقل ناقصش یا فضولی‌ ولی هر چی هست این کار خیلی راحت ازش برمیاد. مثلا آخرین شایعه‌ای که درست کرد این بود که فلان زن و شوهر بی‌خبر از بچه‌هاشون ملک و املاک دیگه‌ای هم دارن. آن‌قدر این حرف بی‌ربط بود که من ثانیه‌ای هم در دروغ بودنش شک نکردم. ولی بودن کسایی که باور کردن و حرف رو از این گوش به اون گوش رسوندن تا آخرش به گوش خانواده مورد نظر رسید و حالا اون‌ها شاکی بودن که این چرت و پرت‌ها رو کی گفته و چرا گفته! بحث و دلخوری که داشت بالا می‌گرفت، برای رفع سوتفاهم هر کسی اومد و گفت که منبع خبرش کی بوده و بالاخره به سرنخ رسیدن که بله منبع این خبر همون آقای همیشه دروغگوست! همون که اگه تو روز آفتابی بگه امروز هوا آفتابیه هیچکس باور نمی‌کنه.

شکستن چرخه معیوب

«شایعه»

شامگاه

همکارم آرام به آدم پشت گوشی تلفن گفت: «نـــــه! ممکن نیست. این آخرین چیزیه که میشه بهش فکر کرد… نمی‎دونم. آخه چه طور ممکنه؟… نه امکان نداره من ندونم… نه… مطمئنم شایعه‌ست.» گوشی را گذاشت و نگاهم کرد. کمی دقیق‌تر نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. خب من از آن آدم‌هایی نیستم که بتوانم از کسی بپرسم چه‌ شده، حتی اگر مطمئن باشم قضیه به من مربوط است. چند روز بعد طاقت نیاورد و گفت: «یه‌چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟»

گفتم که نه و بعد گفت که توی اداره حرف پیچیده که من دارم از همسرم جدا می‌شوم و این وقتی بود که من تازه دو سه ماهی بود که ازدواج کرده بودم و این حرف برایم عجایب‌الغرایب بود. شوکه شدم و بیش از آن، فکر کردم که چرا باید کسی چنین چیزی بگوید؟ و چه نفعی از آن می‌برد و مگر من چه کرده‌ام که باید کسی برایم حرف در بیاورد؟ آن موقع خیلی درگیر این حرف‌ها بودم که حتما باید هر کاری نتیجه کار خودم باشد و نمی‌دانستم که این چیزها انگار مطلقا به هم ربطی ندارند.

عاقبت هم نفهمیدم این شایعه از کجا در آمد و هدفش چه بود و چه کسی چه نفعی از آن می‌برد. فقط تنها کاری که کرد این بود که تا مدت‌ها مرا درگیر این کرده بود که چرا من؟ چرا چنین شایعه‌ای باید گفته شود و نکند زندگی‌ام تحت تاثیر همین حرف از هم بپاشد و نکند این نشانه‌ای باشد از آن‌چه مقدر است به سرم بیاید و دری‌وری‌هایی از این دست.

همین اتفاق ساده باعث شد بیش از پیش به شایعه‌پراکنی حساس شوم. تا قبلش هم هیچوقت نشده بود که حرفی از کسی بشنوم و جایی بازگو کنم؛ اما بعد از آن، نه تنها بازگو نمی‌کردم بلکه گوینده را هم وا می‌داشتم که مساله را از ذهنش پاک کند و جای دیگر نگوید چرا که «خب! ما چه می‌دانیم. شاید این‌طور که به نظر می‌رسد نباشد و راستش ما چکار به کار مردم داریم و ول کن بیا به بدبختی خودمان فکر کنیم و الخ.»

آخر می‌دانید شایعه نابود کننده است. همین‌جا توی همین محل کار ما – که تازه پر است از آدم‌های مومن و معتقد- دو بار تا به‌حال شایعه باعث شده که چهار نفر کارشان را از دست بدهند و شاید زندگی خانوادگی‌شان را هم.

دلم نمی‌خواهد بدانم اتفاق‌هایی که در مورد آن چهار نفر می‌گویند واقعا افتاده یا نه و به‌ نظرم مهم هم نیست. مهم این است که یک گلوله کوچک برف تا برسد به پایین می‌شود بهمنی که نابودکننده‌ست و هیچ‌چیزی جلوی تاثیرات آن را نمی‌گیرد. برای همین است که جلوی شایعه را می‌گیرم. نه به این دلیل که مثل قدیم فکر می‌کنم این‌کار باعث می‌شود که در امان بمانم، بلکه تنها به این دلیل که این چرخه معیوب بالاخره یک‌جا باید بایستد.

پسر گلی

«شایعه»

غروب

به نظرم زندگی جمعی، پتانسیل بیشتری برای شایعه سازی دارد، من حدود شش سال در خوابگاه زندگی کردم. در خوابگاه هر طبقه تلفن جدایی داشت و هر تلفن داخلی خاص خودش را داشت. یکی از اتفاقات معمولی خوابگاه مزاحمت‌های تلفنی بود. اما یکی از این مزاحمت‌ها رنگ و بوی خاصی به خود گرفت. پسر جوانی هر شب سر یک ساعت خاص زنگ می‌زد و هر دختری را که تلفن را جواب می‌داد، مخاطب عاطفی خود قرار می‌داد و خواهش می‌کرد که با دختر مورد نظر حضوری صحبت کند و در اولین دیدار هم گلِ سرخی به دختر هدیه بدهد.

پس از حدود چند ماه، یک شب در اتاق تلویزیون خوابگاه بحث این پسر عاشق پیشه‌ گلی درگرفت و در یک تصمیم جمعی، شماری از دختران تصمیم گرفتند که دختری که سر و زبانی بهتر از دیگران داشت، با پسر قرار بگذارد و دیگران نیز هر یک با شاخه گلی در دست در محل قرار حضور داشته باشند و به نوعی حال پسر را بگیرند که دیگر بی‌مهابا با هر دختری که تلفن را جواب می‌دهد، قرار نگذارد.

دختر مورد نظر حدود یک هفته تمام تلفن‌هایی که می‌توانست را جواب داد و بالاخره موفق شد با پسر قرار بگذارد، قرار کجا بود؟ جلوی ایستگاه اتوبوس خوابگاه دختران، حدود ساعت هشت شب. گویا آن شب سر ساعت هشت پسر می‌آید و با حدود بیست دختر گل به دست مواجه می‌شود و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. فردای آن روز هر کجا در دانشگاه که می‌رفتی، حرف قرار دیشب بود. تقریبا همه‌ روایت‌ها این گونه بود که همه‌ دختران خوابگاه، یا دانشگاه بر سر قرار حاضر شده‌اند، تا چشم کار می‌کرده دخترهایی سر قرار بودند که گل سرخ در دست داشتند. پول این گل‌ها را هم دخترها از حراست دانشگاه گرفته بودند.

 از بخت بد پسر، دانشکده و رشته محل تحصیل نیز فاش شده بود، شایعه‌ها به کلاس‌های درسی پسر نیز سرایت کرده بود، روزی پسر از در کلاس بیرون می‌آید و با خیل جمعیت دختران گل به دست مواجه می‌شود. شایعه‌ دیگر این بود که دوستان و هم اتاقی‌های پسر تا جایی که امکان داشته او را کتک زده‌اند که چرا توجه همه‌ دختران را به خود جلب کرده است اما بامزه‌ترین شایعه این بود که دختری عاشق پسرگلی شده است و به خاطر او عشقش را رها کرده است و عشق رهاشده‌ دختر که از بچه‌های بالا بوده است، برای پسر پاپوش دوخته است و پسر را روانه‌ زندان کرده است.

قربانی

«شایعه»

عصر

در ابتدای کار دو گروه کلی بودیم: آنهایی که مذهبی و مومن و سنتی‌مسلک بودند و ما که آزادتر و رهاتر و امروزی‌تر بودیم. بعد چندین زیرگروه شدیم. بخشی از مذهبی‌ها ساده‌گیرتر شدند. گروهی دیگر سران بسیج دانشگاه را تشکیل دادند و چند نفری این وسط باقی ماندند که دلشان به دنیای قدیمشان گرم نبود و توان آمدن به سمت ما را هم نداشتند. چند سال بعد شایعات اطراف محمود قوت گرفت.

محمود مذهبی بود. وقت‌های اضافی سر از ساختمان بسیج درمی‌آورد. با گروهی از پسرها رفیق بود و از اول به دخترها نگاه هم نمی‌کرد. کم کم سر بالا می‌آورد و سلامی می‌کرد و لبخند هیزی می‌زد و رد می‌شد. بعد گاهی چند کلمه صحبت می‌کرد و تمام معاشرتش همین بود. من که از دانشکده رفتم، محمود می‌توانست تا چند دقیقه تنها توی اتاق انجمن علمی بماند و با من حرف بزند و دست و پایش را قطع نکند.

شایعات سال بعد شروع شد که محمود دکترا می‌خواند. می‌گفتند دخترهای سال پایینی را به بهانه‌ کمک درسی صدا می‌زند و بهشان دست‌درازی می‌کند. جوری که دختر شوکه شود و واکنش نشان ندهد. جوری که آبروش نرود و ردی ازش به جا نماند. شایعات نمی‌گفتند تا کجا پیش رفته. می‌گفتند دخترها ازش می‌ترسند و کناره می‌گیرند. می‌گفتند محمود به هم ریخته. عصبی شده.

دانشکده‌ ما از آن سال‌ها تا به حالا همیشه قوی‌ترین گروه فارغ‌التحصیلان را داشت. هر کس به قدر عفاف و کفاف در سال‌های تحصیل با بزرگتر از خودش معاشرت می‌کرد، از نظر کار تا ده سال اول بعد از فارغ‌التحصیلی خودش را بیمه کرده بود. همه هوای همدیگر را داشتیم. چه مذهبی‌ها و چه سهل‌گیرترها، هر دو گروه تور حمایتی خوبی تدارک دیده بودند که کسی دست تنها نماند. دچار کم پولی نشود. بیکاری گریبانش را نگیرد. خبر کارهای محمود قبل از تمام شدن درسش جوری پیجیده بود که کسی از بچه‌ها نمانده بود که نوعی و شکلی از کارهایش را نشنیده باشد و یا به بعدی منتقل نکرده باشد. برای هیچ کس شنیدن توضیحات محمود اهمیتی نداشت. ما همه تصمیمان را گرفته بودیم.

در نهایت محمود تنها ماند. خبر از خودش سریع‌تر پیچیده بود. پسری که فکر کرده بود وابسته بودنش به یک گروه براش کافی خواهد ماند، به نقطه‌ای رسید که هیچ کدام از دو گروه و صد زیربخش حاضر به شنیدن توضیحات و حرف هاش نشدند. کلمه‌ها از خودش قوی‌تر بودند. کلمات زخمش کردند. با بیرحمی تمام زخمش کردند.

سقوط کرد.

سنگی در چاهی

«شایعه»

بعد از ظهر 

موضوع یه شایعه منفی بودن باید خیلی سخت باشه. این‌که کسایی که شاید حتی نمی‌شناسیشون به خودشون اجازه بدن یه حرف دروغ رو در مورد تو سر زبون‌ها بندازن و پخشش کنن به نظرم تجربه دردناکیه. بعضی وقت‌ها که حرفی رو در مورد کسی می‌شنوم که به نظرم دور از ذهن میاد و به طرف نمی‌خوره هم‌چین حرفی در موردش درست باشه، خودمو می‌ذارم جای طرف. اون وقته که یه حس ترس عجیبی میاد سراغم. اون وقته که به خودم می‌گم وای اگه این حرف دروغ در مورد من پخش شده بود چه می‌کردم؟ می‌تونستم از پسش بربیام؟ به نظرم بعضی‌ از شایعه‌ها می‌تونه تو رو به مرز جنون بکشونه. ممکنه توی خودت بشکنی و خرد شی. حتی ممکنه به خودکشی فکر کنی. موضوع وقتی بدتر می‌شه که شایعات و دروغ‌ها توی فضای مجازی هم پخش بشه. اون‌ وقته که هم ‌‌افراد بیشتری بهش دسترسی دارن، هم این‌که پاک کردن و مدیریت کردنش به مراتب سخت‌تره.

خیلی وقت‌ها ما ‌آدم‌ها از روی شوخی، ناآگاهی یا بدخواهی یا به هر دلیل دیگه‌ای بدون این‌که تخمینی از جوانب کارمون داشته باشیم شروع به تخریب هم‌دیگه می‌کنیم. به نظرم گر چه دنیا پر از ‌آدم‌های عزیز و بزرگه که برای بهتر کردن اوضاع تلاش می‌کنن، ولی از اون‌جا که یه دیوونه اگه سنگی رو توی چاه بندازه صد تا عاقل هم نمی‌تونن درش بیارن، باید بیشتر حواسمون به کسایی باشه که به هر دلیلی سنگ توی چاه می‌اندازن. کسایی که براشون مهم نیست چی به سر قربانی قصه‌بافی‌ها و شایعه‌پراکنی‌هاشون میاد. اونا یا دنبال منافع خودشونن یا این‌که کورکورانه مسیری رو می‌رن که نمی‌دونن چه بلایی ممکنه سر دیگری بیاره. من فکر می‌کنم همون‌طوری که قوانین سفت و سختی برای صدمه مالی و جانی وجود داره، باید قوانین سفت و سخت‌تری برای تجاوز به حریم شخصی و آسیب روانی زدن به ‌‌آدم‌هام وجود داشته باشه. این‌که با دروغ و یک کلاغ، چهل کلاغ کردن، ‌آدمی رو مطرود و غمگین و افسرده کنیم و بعدش هم فراموشش کنیم واقعا انصاف نیست. من امیدوارم یه روزی بیاد که اطلاعات درست و قابل اطمینان به راحتی برای همه در دسترس باشه. روزی که مردم فرهنگ و دانش کافی داشته باشن تا قبل از انتشار دادن، صحت اطلاعات رو بررسی کنن. روزی که به جای زوم کردن روی قربانی و وارد کردن فشار مضاعف بهش، دروغ‌گویی که شایعه رو سر زبون‌ها انداخته رو پیدا کنن و جوری روش زوم کنن و بازخواستش کنن که دیگه به عمرش از این نامردی‌ها نکنه.