ماه: آوریل 2019

شکم مادرمرده نان می‌خواهد

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

عصر

به زور مادر و تشویق پدر، دوره ابتدایی را تمام کرده و وارد دبیرستان شدم. مادرم که می‌دانست درس را دوست ندارم، می‌گفت: «اگر بدون تجدیدی و با نمرات خوب به کلاس بالاتر بروی، اجازه می‌دهم ترک تحصیل کنی و خانه بمانی. این را هم بدان که اگر ترک تحصیل کنی، مجبوری هر روز صبح زود بیدار شوی و همراه با من کارهای خانه را انجام دهی. شستن و پاک کردن شیشه‌ها هم وظیفه توست.» با این که از پاک کردن شیشه‎ها بدم می‌آمد، اما به مادرم قول دادم که هر کاری به جز درس و مدرسه را با جان و دل انجام می‌دهم. ظرف و شیشه و جارو و پارو، بهتر از دعوای خانم معلم و خط‌کش خانم ناظم و کتک‌های مادر به خاطر نمرات تکی است. ابتدایی که تمام شد من هم پاهایم را داخل یک کفش کردم که مادرجان خودت قول دادی. مرده و قولش. طفلی مادرم روش زور و تنبیه را کنار گذاشت و برایم از رنج و بدبختی دختر همسایه که شوهرش درگذشته و با یک بچه به خانه پدر برگشته، فلانی که شوهرش با سه بچه قد و نیم‎قد از خانه بیرون کرده، سخن‌ها گفت. او گفت: «اگر این دو زن جوان درس خوانده و مدرک تحصیلی داشتند، می‌توانستند کاری مناسب پیدا کنند و روی پای خود بایستند و بچه‌شان را بدون منت بزرگ کنند. به چشم خودت می‌بینی که طفلک فلانی لحاف می‌دوزد. از صبح تا شب سوزن می‌زند تا لقمه نانی برای بچه‌هایش تهیه کند. کسی از آینده خبر ندارد. دبیرستان را تمام کن و بعد هر تصمیمی خواستی بگیر.»

خلاصه که والدینم با هزار زبان و کلام، راضی‌ام کردند که به تحصیل ادامه دهم. بعد از مدتی خودم مشتاق ادامه تحصیل شدم. دلم می‌خواست کاری را که دوست دارم پیدا کنم. پیدا هم کردم. تا پایان خدمت نیز با علاقه سر کار رفتم. اما راستی که کسی از آینده خبر ندارد. مجبور به کوچ شدم و کار مورد علاقه‌ام را از دست دادم. غربت چیز غریبی است. تک تکِ حروفش درد دارد. کاری مناسب، اما نه مورد علاقه پیدا کرده و مشغول شدم. خدا می‌داند که صبح‌ها با چه غمی بیدار شده و سر کار می‌رفتم و عصرها با چه عجله‌ای از محل کار بیرون می‌پریدم. خیلی دلم می‌خواست رهایش کنم. اما شکم صاحب‌مرده نان می‌خواست و تن لباس. سال‌ها مدارا کردم تا سرانجام کاری بهتر پیدا کرده و شغل قبلی را رها کردم. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. به طوری کلی هر کاری را که شروع کنم، دوستش هم نداشته باشم نیمه‌کاره رهایش نمی‌کنم.

بعدها از مادرم شنیدم که فلان لحاف‌دوز چشمانش خیلی ضعیف شده و دکتر لحاف‎دوزی را برایش ممنوع کرده است. همزمان پسرش استخدام شده و مادر را در پناه خود قرار داده است. او هم دوست نداشت سوزن بزند. یاد حرف مرحوم مادربزرگم افتادم که می‌گفت: «چؤرک داش دان چیخار / نان از دل سنگ بیرون می‌آید.» نان درآوردن آسان نیست. حتی اگر کار دلخواهت باشد.

رفتم که رفتم!

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

بعد از ظهر

چند باری و در مقاطع مختلف زندگیم این کار را کرده‌ام. از بعضیشان راضی و خرسندم و از بعضی نه.

ساز می‌زدم و خوب هم می‌زدم ولی یک شیر پاک‌خورده‌ای یک بار به من گفت این سازی که می‌زنی باعث خمودگی و افسردگیت می‌شود، تو با این سن و سال باید ساز پر شور و شری انتخاب کنی که به روحیه‌ات بیاید و بتوانی درونیاتت را با آن بروز دهی. مدتی به حرفش توجه نکردم ولی آن شد که نباید و حرفش در من اثر کرد و به سازم سرد شدم. دیگر دل و دماغ زدنش را نداشتم. هر بار آن را دست می‌گرفتم احساس می‌کردم قوزی شده‌ام و باید در غم فرو بروم. هر چه مادرم گفت این ربطی به آن ندارد دختر جان، تا اینجا پیش‌ رفته‌ای ادامه بده بلکه به جایی برسی، اثر نداشت و مرغ من یک پا داشت. این ساز مناسب من نبود. آخر کار خودم را کردم. سازم را کنار گذاشتم و به سفارش همان مشاور جوان ساز جوانانه‌ای انتخاب کردم. ولی خوشم نیامد. چندتایی ساز عوض کردم و هیچ‌کدام را دوست نداشتم. دلم برای سازم تنگ شده بود ولی هر بار دستم می‌گرفتم حس غریبی داشتم. دیگر ساز نزدم.

نمی‌توانم بگویم درس خواندن را کنار گذاشتم ولی در اوج زمانی که تمام دوستان و هم‌دوره‌ای‌هایم کمر همت بسته بودند که یا ارشد بخوانند یا دکتری یا برای تحصیل از ایران بروند، من اعلام کردم که دیگر تا اطلاع ثانوی حوصله علم‌اندوزی ندارم و می‌خواهم به سراغ مال‌اندوزی بروم. این بار هم مخالف کم نداشتم و هرکس به من می‌رسید از اوضاع و احوال مطالعاتم برای کنکور ارشد یا اقداماتم برای دانشگاه‌های فرنگ می‌پرسید و من سرسختانه به همه می‌گفتم هیچ که هیچ. دوستانم یکی یکی رفتند مقطع بعدی و کماکان اصرار خانواده به ادامه تحصیل بود ولی من هر روز مصمم‌تر در روزنامه‌ها دنبال کار می‌گشتم. بلاخره پیدا کردم و موفق شدم پا بگذارم در مسیری که برای استقلالم پیش‌بینی کرده بودم. شاید گاهی فکر کنم اشتباه کردم که هر دو را با هم پیش نبردم و می‌توانستم درس و کار را با هم اداره کنم، ولی هیچگاه از تصمیمم برای ورود به بازار کار پشیمان نشدم.

یک بار هم شغلم را ترک کردم و بسیار از کرده خویش خرسندم. هر چند دیگر آنقدرها شجاعت ندارم و زندگیم به درآمدم چنان گره خورده که کمتر می‌توانم به این شورش‌ها و طغیان‌ها محل بگذارم. ولی همان یک بار حلاوت بسیار داشت. رئیس بی‌ادب و بی‌هنری داشتم، عینهو علیمردان خان، لوس و بی‌سواد و پرمدعا. وام داشتم و اوضاع کار مثل همیشه خوب نبود. باید طاقت می‌آوردم و دم بر نمی‌آوردم. هر روز بامبول جدیدی داشتیم با رییس. خسته‌ام کرده بود ولی جرات ترک کارم را نداشتم. تا اینکه پروژه جدیدی رسید و مسئولیت‌ها در گروه تعیین شد. رئیس در برج عاجش خوش بود که دارد ریاست می‌کند و کارها به نحو احسن پیش می‌رود و کماکان هر رفتاری که دلش می‌خواست داشت. بعد از مدتی می‌دانستم که افسار پروژه از دستش در رفته و فقط جلسه به جلسه خودش را با اطلاعاتی سوخته و قدیمی به روز می‌کند. می‌دانستم از هیچ چیز کارهای پروژه سر در نمی‌آورد. اگر می‌خواستم زخمیش کنم، همین الان باید می‌رفتم. باید تا فرصت استخدام فرد جدیدی ندارد و وسط کارهای پروژه است و نیروی همکار به جای من ندارد، استعفا می‌دادم، که دادم. بعد از یکی از جلسات هفتگی که سرخوش شده بود از مدیریت خودش، رفتم و استعفایم را روی میزش گذاشتم و گفتم که از اول هفته دیگر نمی‌آیم. رنگش سفید شد، به تنه‌پته افتاد که الان وقت استعفا نیست و استعفایت را نمی‌پذیریم و تو کار کردن بلد نیستی و نمی‌توانی به همین راحتی بگویی دیگر نمی‌آیم، فلان وام را از شرکت گرفته‌ای و تا سررسید وامت نمی‌توانی بروی و چه و چه. ولی می‌توانستم و دیگر نرفتم. چندباری از دفترش زنگ زدند که بیا فلانی کارت دارد ولی من فقط یک بار بعدش رفتم به آن شرکت. آن هم برای تسویه‌حساب مالی و اداری. هیچ وقت رضایت خاطرم را در آن بعدازظهر پاییزی فراموش نمی‌کنم. احساس قدرت می‌کردم. راضی بودم. تبعات مالیش برایم مهم نبود. مهم این بود که ترس را در چهره‌اش دیدم و می‌دانستم اوضاعش از آنچه فکر می‌کند بدتر است. خوشحال بودم که جرات کردم و رفتم.

یه لگد بزن زیر همه‌اش و تمام

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

نیمروز

اگه یه کار بلد باشم و توش هم تخصص داشته باشم، هم تجربه و هم انگیزه فراوان، اون رها کردن کاریه که دوست نداریم! دیگه نمی‌تونم بشمرم که چند بار تو زندگی این کار رو کردم، احتمالا همه دفعاتش یادم نمیاد حتی. بار اول خیلی سخت بود. خیلی. جرات نداشتم. می‌ترسیدم. کسی ازم حمایت نمی‌کرد (البته این یکی بار اول و آخر نداشت همیشه همینه). نمی‌دونستم بعدش چی میشه، طرد شدن بعدش، شکست‌های بعدش، تنهایی بعدش، تحقیر‌های بعدش رو تجربه نکرده بودم. مشکلات از صفر شروع کردن رو نمی‌دونستم. اصلا کسی رو ندیده بودم که این‌جوری بزنه زیر همه چیز و ولش کنه.  ولی با کمک مشاور و دور‌ه‌های خودشناسی و مطالعه و ..شجاع شدم و لگد اول رو زدم. می‌دونستم که دوستش ندارم و نمی‌خوام ادامه‌اش بدم. اعتماد به نفس کافی رو هم که به دست آورده بودم…ول کردم و رها شدم. چه خوب بود اون روز‌‌ها. آزاد شده بودم. رفتم دنبال علاقه‌ام و خیلی هم موفق شدم، همه‌چیز تا مدتی عالی بود… ولی افتاد مشکل‌ها.

زندگی بالا و پایین زیاد داره. خیلی موقعیت‌های دیگه پیش اومد که به همین دوستش ندارم رسیدم و با همون تجربه قبلی لگد رو زدم و رها شدم، ولی خوبی و شیرینی بار اول دیگه تکرار نشد که هیچ… هی اوضاع بدتر شد. این بار مشاورم بهم گفت تو از هرچیزی که خوشت نمیاد ازش فرار می‌کنی، ولی فرار راه‌ حل نیست. و راست می‌گفت. الان به تصمیم اولم هم شک دارم. کار درستی کردم که عرصه‌ای که دوست نداشتم رو رها کردم؟ نمی‌دونم… اگر برگردم به اون زمان دوباره این کار رو می‌کنم؟ آره احتمالا. توی زندگی میشه هیج‌وقت تصمیمی گرفت که درست باشه؟ نه احتمالا. پس ما چه خاکی باید بر سر بریزیم؟ نمی‌دونم احتمالا… الان اگر باز شرایط کاری طوری بشه که مجبور بشی کاری رو انجام بدی که دوست نداری چه می‌کنی؟ ابن بار ولش نمی‌کنم احتمالا.

همنشینی با نفرت

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

پیش از ظهر

تا به حال چه‌قدر از عمرمان (این سرمایه بی‌بازگشت) را صرف کارهایی کرده‌ایم که دوست نداریم؟ اگر به آن خوب فکر کنیم رقم حیرت‌انگیزی می‌شود. چرا از رها کردن می‌ترسیم؟

اگر منظورمان از کار شغل باشد؛ طبعا دلایل بسیار زیادی داریم که از رها کردن آن بترسیم. از دست دادن امنیت شغلی، ترس از ناتوانی تامین آینده، ترس فشار آوردن نیازهای حاضر، وحشت از پیدا نکردن جایگزین همان کار دوست‌ناداشتنی، وحشت از تغییر، عادت کردن، و…  این لیست می‌تواند تا ابدیت ادامه پیدا کند.

چند سال پیش که تازه فارغ‌التحصیل شده بودم؛ دنبال کار می‌گشتم و همان‌موقع در چند جایی که مصاحبه دادم به اعتبار دانشگاه خوب محل تحصیلم پذیرفته شدم. یکی را انتخاب کردم و رفتم. روز اول دیدم آنچه من از کار انتظار داشتم با آنچه رو در رویم قرار داشت زمین تا آسمان تفاوت داشت. آن‌وقت‌ها شجاع‌تر و بی‌خیال‌تر بودم. یک‌ روز از محل کار بیرون آمدم و دیگر نرفتم و تمام.

کار بعدی جایی بود که صرفا چون خیلی خیلی نزدیک محل زندگیمان بود انتخابش کرده‌بودم‌. چند ماهی آن‌جا ماندم اما تحملش بسیار دشوار بود. کار آنجا نیاز به تماس‌های تلفنی بسیار داشت و برای من که یک تلفن‌گریز ذاتی هستم، تحمل آن کار، بسیار سخت بود؛ بنابراین یک‌ روز بار و بنه‌ام را بستم و آمدم بیرون و تمام تلاش‌های مدیران آن‌جا برای نگه‌داشتنم بی‌اثر ماند.

محل کار بعدی را وقتی رفتم که تازه وارد رابطه‌ عاشقانه جدی‌ای شده‌بودم و از همان روز اول خسته و وامانده شدم. معشوق عزیز مدام می‌گفت: «رها کن و بیا بیرون» اما من نمی‌توانستم. چون کار را به واسطه‌ یکی از آشنایان پیدا کرده‌ بودم و رویم نمی‌شد همان‌طور بی‌مقدمه و پس از دو روز بیرون بیایم. با خودم گفتم چند وقتی می‌مانم و بعد می‌آیم بیرون. کارم به رشته‌ام ربط نداشت و اگر چه همین را هم با واسطه پیدا کرده‌ بودم، اما سطح کار از سطح تحصیلی من بسیار پایین‌تر بود.

مدتی ماندم. در طول این مدت ازدواج کردم و دست و پایم برای ترک کار شل‌تر شد و بیشتر لرزید. دیگر با قسط و وام و کرایه‌ خانه آشنا شده‌ بودم و نمی‌توانستم مثل قدیم‌ترها بزنم بیرون و به چیزی فکر نکنم. شش سال آن‌جا ماندم. شش سالی که هر روزش با نفرت گذشت. همسرم اصرار داشت کارم را ول کنم و حتی کار دیگری هم شروع نکنم تا وقتی کاری پیدا شود که به روحیاتم بخورد اما من نمی‌توانستم. من می‌ترسیدم. از همه‌ آن‌ چیزهایی که بالاتر گفتم می‌ترسیدم. بالاخره بعد از شش سال شاخه‌ کاری‌ام تغییر کرد و در همان جا که بودم به بخش مرتبطی منتقل شدم و کابوس تمام شد. اما آن شش سال…

راستش تجربه‌ بدی هم نبود. حالا من می‌دانم وقتی شش سال توانستم با نفرت بیدار شوم و هشت ساعت را دوش‌ به دوش نفرت بگذرانم؛ لابد قادر به انجام کارهای سخت‌تری هم هستم.

اما کارهای دیگر غیر از شغل را راحت‌تر کنار می‌گذارم.  مثلا مهمانی رفتن.من به اندازه‌ی موهای سرم تابه‌حال مهمانی پیچانده‌ام؛ چون دوست نداشته‌ام بروم و از این کارم خوشحالم. مگر آدم چقدر عمر می‌کند که حتی چند ساعتش را بخواهد در جایی بگذراند که دوست ندارد،خاصه وقتی که مجبور هم نیست.

البته همین‌حالا که این‌ها را می‌نویسم از یک مهمانی طولانی خسته‌کننده برگشته‌ام و فردا هم باید از این سفر-مهمانی به خانه برگردم و این یعنی بدتر از بد. اما خب این مورد از آن مواردی بود که واقعا چاره‌ای نداشتم و می‌گذارم به‌حساب آن کارهایی که باعث می‌شود مقاوم‌تر شوم.

جوانیم رو به چند فروخته‌ام؟

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

صبح

محل کار از نظر من به المان‌های مختلفی تقسیم می‌شه که هر کدوم از اون‌ها می‌تونن به تنهایی یا در کنار هم موجبات نارضایتی رو فراهم کنن، از خود کار بگیر تا روش مدیریت، تعداد کارکنان، فرهنگ سازمانی، همکاران مستقیم، رفتار تبعیض‌آمیز، تناسب حقوق دریافتی با میزان کار، بیگاری کشیدن، محل شرکت و چندین و چند عامل دیگه. هر کدوم از این موارد می‌تونن بلایی به سر آدم بیارن که روزی هزار بار آرزوی فرار کردن از محل کار رو داشته باشی. اگه سوال اینه که آیا من چنین شرایطی رو تجربه کردم؟ جوابم مثبته و هر بار یکی از اون عواملی که گفتم منو فراری داده.

اول از همه این رو بگم که یکی از خوش‌شانسی‌‌های من این بوده که وقتی کارم رو شروع کردم، به شدت بهش علاقمند شدم و تا همین الان هم بسیار دوستش دارم و مدام برای بهتر شدن توی کار تلاش می‌کنم و برای خودم اسم و رسمی بهم زدم؛ ولی همه این‌ها باعث نشده که از محل کارم فراری بشم. روزهایی رو تجربه کردم که هر روز آرزوی مرگ می‌کردم، حاضر بودم هر کاری بکنم ولی سر کارم حاضر نشم، بارها تمام راه خونه تا شرکت رو با چشم گریون طی کردم و در نهایت یک لحظه جونم به لبم رسیده و جدا به استعفا دادن فکر کردم.

ترک کردن کاری که دوستش نداریم به این آسونیا هم نیست. اینو وقتی فهمیدم که برای اولین بار توی یه عمل انتحاری استعفا دادم و بدون در نظر گرفتن عواقب بعدش در رو بهم زدم و بیرون اومدم. بعد از چند روز که عصبانیتم کم شد و به خودم اومدم به این فکر کردم که خوب حالا باید چکار کنم؟ اگه خیلی طول بکشه که کار پیدا کنم چی؟ اگه به مشکل مالی بخورم چی؟ اگه تصورم از توانمندیام توی کار یه توهم بیشتر نباشه چی؟ اگه نتونم کاری هم سطح کار قبلم پیدا کنم چی؟ دقیقا از همینجا بود که یهو استرسم شروع شد. به این مورد این رو هم اضافه کنین که خانواده عادت نداشتن منو تو خونه ببینن و مدام ازم پیگیری می‌کردن که برنامه‌ات برای کار چیه؟

تازه شروع کردم به ارسال رزومه برای جاهایی که می‌شناختم و هر روز یک مصاحبه کاری جدید به امید پیدا کردن محل کار ایده‌‌آل و متناسب با تخصصم. توی این مرحله باید مدام  به سوالات تکراری جواب بدی که چرا کارت رو می‌خوای عوض کنی؟ آرزوت چیه؟ چه کمکی به شرکت ما می‌تونی بکنی؟ ویژگی‌های مثبت و منفی تو چیه؟ تست هوش و تست زبان و هزاران سوال دیگه. این پروسه برای من کمی بیشتر از یک ماه طول کشید و خیلی زود دوباره کار پیدا کردم. مرحله دردناک بعد از پیدا کردن کار جدید، وفق دادن خودت با محل کار جدید، کنار اومدن و شناخت آدم‌های جدیده که خودش جز چالش‌هاییه که در این مقال نمی‌گنجد.

این‌هایی که گفتم باعث شده که این روزها اگه بخوام کارم رو عوض کنم، عاقلانه‌تر و صبورتر باشم و گز نکرده پاره نکنم. به علاوه یاد گرفتم که هیچ کار رویایی وجود نداره و همیشه عاملی وجود داره که روی اعصاب آدم بره. زندگی همیشه مصالحه بین خوبی‌ها و بدی‌هاست، پس باید کنار بیایم تا خوشحال باشیم.

تو بگو چه کنم؟

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

سپیده‌دم

من آدم فرار کردنم، قبل‌ترها بیشتر. فقط می‌خوام فرار کنم اگه توی یک موقعیتی قرار بگیرم که دوستش ندارم اما راه فرار رو بلد نیستم و خودم رو در تنگنا می‌بینم.

تازه ازدواج کرده بودم و همسرم خیلی اصرار داشت که برام توی شرکتی که کار می‌کرد، کاری دست و پا کنه. من حسابداری خونده بودم، اونم چرا؟ چون احمق بودم، عاشق پسری بودم که حسابداری می‌خوند و به عشق اون گند زدم به خواسته‌های خودم و این رشته رو انتخاب کردم، به خیالم که توی همون دانشگاهی که اون درس می‌خونه قبول می‌شم اما زهی خیال باطل. ترم اول پدرم متوجه دوستی ما شد و ترم دوم به وسط نرسیده پسر به من خیانت کرد و رابطه‌مون تموم شد. حالا چطور می‌تونستم توی رشته‌ای کار کنم که برام فقط پر از حس بی‌زاری بود؟ گفتم نه که نه که نه! بعدتر توی یک شرکت خیلی معروف و معتبر کار پیدا کرد برای طراحی فرش. من البته ترم اول این رشته بودم و فکر می‌کردم من از پسش بر میام! هفته اول به دوم نرسیده مثل سگ پشیمون شدم. انقدر احساس بد و سرشار از عذاب وجدان داشتم که نمی‌دونستم چیکار کنم. از استرس خواب نداشتم که حالا چه کنم؟ یک روز نرفتم. اعتبار همسرم خراب شد و من خودم رو یک آدم بی‌خود و به درد نخور نشون دادم!

دفعه بعدی باید یک کنسرت برپا می‌کردم برای بچه‌ها (بله من از این شاخه به اون شاخه زیاد پریدم تو زندگیم) و باز هم بی‌تجربه اما با اعتمادبه‌نفس کاذب، گفتم بله بله من می‌تونم… اما دوباره روز از نو روزی از نو، مثل خر تو گل گیر کردم. چه بازیا که درنیاوردم، چه مرضایی که خودمو بهش نزدم، هیچکدوم جواب نداد، فقط خدایی بود که اتفاقی افتاد که به کل کنسل شد برنامه. بعدتر با خودم قرار گذاشتم که هرگز پا تو کاری که ازش تجربه ندارم و به خودم مطمئن صد در صد نیستم نگذارم.

یک سالی میشه که جایی مشغول به کار هستم که عاشقشم، اما کفه‌ ترازوی عشق کم‌کم رفت بالا و کفه‌ای که چیا از دست دادم با این شغل اومد پایین. حالا نمی‌دونم چطور به مدیرم بگم که می‌خوام انصراف بدم. اونم تو شرایطی که اون خیلی روم حساب کرده و من هم مو به مو وظایفم رو با لیاقت و خوبی طی می‌کنم اما دیگه از کارم لذت نمی‌برم و برام مایه‌ عذاب‌ شده. نمی‌دونم چه کنم.

تناقضات و ترس‌ها

«رها کردن کاری که دوست ندارم»

سحرگاه

– دچار یه سری تناقض و ترس شدم!
* تناقض‌هات رو بریز رو داریه، سمباده بزن، گوشه‌هاشو سنگ بگیر، برو بالای بلندی! اداشو دربیار، چه دیدی، شایدم پریدی!
– سمباده زدن درد داره، سخته، همش مجبور میشم گریه‍مو قورت بدم.
* همه کارا درد داره. حتی اگه زیادم بخندی هم، ممکنه دلت درد بگیره، سمباده زدن که جای خود داره!
– با ترس‌هام چیکار کنم؟
* ترس‌هاتو بذار بیخ دیوار، اول محکم بغلشون کن، بعد یه گلوله خالی کن تو مغزشون. فقط یادت باشه باید تنهایی این کارو بکنی.
– اونوقت تکلیف بقیه چی میشه؟
* بقیه؟
– آره بقیه… آخه می‌دونی، مهمترین تناقض زندگیم دلسوزی برای آدم‌هاییه که دلسوز خودشون نیستن! می‌ترسم اگه من مواظبشون نباشم دیگه کسی رو نداشته باشن!
* خوب این مراقبت و مواظبت تو فایده‌ای هم داره؟
– خیلی وقت‌ها نه!
* خوب پس علاف کردی خودتو! مطمئنی این کارات از حس کنترلگری ناشی نمیشه؟
– کنترلگری؟! کنترل کی؟
* کنترل اون آدم‌ها! کنترل اوضاع! خوب فکر کن ببین وقتی اوضاع اونجوری نمیشه که تو میخوای یا اون آدم‌ها کارهایی که تو دوست داری انجام نمیدن میریزی به هم؟!
– آخه من به خاطر خودشون میگم!
* سفسطه نکن! جواب منو بده!
-نمی‌دونم، گیج شدم! شایدم اینجوریه که تو میگی! می‌دونی بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم ترس از دست دادن دارم! دلم نمی‌خواد یه سری کارها رو انجام بدم ولی به خاطر همین ترس کوفتی با بدبختی انجامش میدم!
* خوب مثل چی؟ مثال بزن!
– مثل تمام کارهایی که برای خواهرم می‌کنم و دلم نمی‌خواد انجامشون بدم!
*شایدم دوست داری همیشه دختر خوبه باشی! دوست داری همش ازت تعریف کنن! اینجوریه که خودتو داغون می‌کنی تا اون تصویر پیش همه، همون جوری باشه که تو میخوای!
– آره، فکر می‌کنم راست میگی! همیشه دوست دارم تایید بشم!
* زندگی اونقدر کوتاه که اصلا نمی‌ارزه کارهایی که دوست نداری رو انجام بدی. ریشه این رفتارهات و پیدا کن، رها کن خودتو، آزاد باش و خوشحال.
– باشه، تنها میرم جلو، سمباده می‌زنم، صاف می‌کنم و با ترس‌هام مواجه می‌شم. ولی هر جا سختم بود، هر جا کم آوردم، دستمو میارم بالا، تو حواست باشه بهم!
* باشه، حواسم بهت هست رفیق.

کاش کسی مرا بیدار کند

«کابوس‌های بیداری»

بامداد

اتفاقات و تجربیات تلخ زندگی خیلی اوقات باعث می‌شه یک سری ترس‌هایی توی وجود آدم خونه کنه که ترک کردن و رها کردنش سال‌ها زمان ببره. از نظر من کابوس‌های بیداری هم جز همین دسته ترس‌هاست که از ناخودآگاه آدم‌ها نشأت می‌گیره و ناشی از نگرانی‌هاییه که ممکنه هیچ وقت اتفاق نیفته ولی می‌تونه زندگی آدم رو فلج کنه، کابوس‌هایی که با چشم‌های باز می‌بینیشون و حتی نمی‌تونی با بیدار شدن تمومشون کنی و به خودت بگی که همش یه خواب بود.

یکی از کابوس‌های بیداری من از یه تجربه تلخ توی دوران دانشجویی شروع شد. دانشگاه ما از نظر مکانی توی یه منطقه خلوت و کم رفت و آمد قرار داشت. یکی از روزهایی که برای هماهنگی یه جشن تا دیروقت توی دانشگاه مونده بودم، موقع برگشت بهم حمله شد. سه نفر بهم تعرض کردن. هیچ وقت نفهمیدم هدفشون چی بود ولی کابوس‌های بدی رو برام باقی گذاشتن. هنوز هم گاهی که تنهایی توی جای خلوت راه می‌رم با کوچکترین صدایی از پشت سرم تا دم مرگ پیش می‌رم و کسی جرأت نزدیک شدن از پشت سر بهم رو نداره، چون به شدت وحشت‌زده می‌شم. سال‌ها طول کشید تا دوباره جرأت کنم تنهایی از اون مسیر رد بشم یا تنهایی و توی جاهای خلوت از کوچه، خیابون، زیرگذر و روگذر رد بشم. همیشه نگران این بودم که باز هم بهم حمله بشه و نتونم از خودم دفاع کنم، هر غریبه‌ای رو به چشم یه حمله‌کننده بالقوه می‌دیدم و هر لحظه آماده دفاع از خودم بودم. همین اتفاق باعث شد که بخشی از زندگی شخصی من توی جامعه تغییر پیدا کنه و نتونم به‌راحتی توی جامعه حضور پیدا کنم.

یکی دیگه از کابوس‌های بیداری من نگرانی از احمق و مسخره به نظر رسیدن توی نظر دیگرانه. به عنوان یک بچه سال‌های زیادی رو توسط اطرافیانم مسخره می‌شدم. تقریبا همه چیزم رو مسخره می‌کردن از حرف زدن تا لباس پوشیدن و رفتار کردنم. همیشه یه تصویر توی ذهنم هست که بقیه دارن یه چیزیمو مسخره می‌کنن و همه با هم بهم می‌خندن. برای همین همیشه برای معقول به نظر رسیدن تلاش زیادی می‌کنم. هر دفعه این کابوس یه جور خودشو بهم نشون می‌ده یه دفعه توی اولین آشنایی با آدم‌ها، یه موقع وسط حرفایی که می‌زنم، یه موقع توی لباس پوشیدنم یا حتی توی تصویری که توی ذهنم دیگران ازم تشکیل می‌شه. سال‌های زیادی خودم رو به این خاطر از دیگران و جمع دور نگه داشتم. توی مدرسه توی هیچ برنامه‌ای شرکت نمی‌کردم، از ترس مسخره شدن حتی انشا هم توی جمع نمی‌خوندم یا موقع یاد گرفتن زبان از قسمت مکالمه متنفر بودم. گرفتن کمک حرفه‌ای خیلی بهم کمک کرد که اون تصویری که توی ذهنم بود و آدم‌ها منو با انگشت نشون می‌دن و مسخره‌ام می‌کنن کمرنگ و کمرنگ‌تر بشه ولی هنوز هم گاهی توی دامش میفتم، یهو ساکت می‌شم و خودم رو از جمع دور می‌کنم و تلاش برای رها شدن ازش برام نفس‌گیر میشه.

مبارزه کردن با کابوس‌های بیداری کار خیلی سختیه، به خصوص اینکه یه چیز کاملا ناخودآگاهه. امیدوارم که هممون بتونیم از این کابوس‌ها رهایی پیدا کنیم و زندگی برامون مثل یه رویای شیرین باشه.

بیا بریم به واقعیت

«کابوس‌های بیداری»

نیمه‌شب

از دست دادن خانواده‌م، ترسناک‌ترین کابوسیه که همیشه توی ذهن من جولان می‌ده و نمی‌تونم بهش فکر نکنم. پدر و مادرم، تنها و قوی‌ترین آدم‌های زندگی من که تکیه‌گاه من هستند. اگه یک روزی نباشند من انقدر بی‌پناه می‌شم که گرگ‌های اطرافم قشنگ من رو می‌درند. هربار که می‌بینمشون، می‌بینم که گذر عمر نشونه‌های خودش رو به جا گذاشته، ترس من قوی‌تر میشه! می‌دونم که نباید بهش فکر کنم، ولی نمیشه، گاهی توی خلوت و تنهایی خودم زار می‌زنم.

خوب که فکر می‌کنم، بیشترین ترس‌های من، از دست دادن‌ها هستند، از دست دادن خانواده، از دست دادن زندگی زناشویی، از دست دادن و از دست دادن. روزهای پیش که تصمیم به جدا شدن داشتم، با اینکه تصمیم خودم بود، ولی انقدر وحشتناک بود که به این فکر کنم قراره توی این زندگی نباشم و از فردا زندگی مشترک قراره از هم گسسته بشه که همین باعث شد با همه‌ دلایل قوی و درست حسابیم، از تصمیمم منصرف بشم. آیا می‌تونم بعد از جدایی روی پای خودم واستم؟ آیا می‌تونم بعد از جدایی دیدن بچه‌هام با فاصله باشه؟ آیا می‌تونم نبودن همسرم رو تاب بیارم؟ آیا می‌تونم خودم رو دیگه جزو اون زندگی ندونم؟ و من اونقدر قوی نبودم که باز برگشتم به زندگی.

جنگ… جنگ بدترین این کابوس‌هاست که خواب شب رو از من می‌گیره. جنگ مساویه با مرگ، حتی به زبان آوردن کلمه‌ی جنگ، عرق سرد میشونه به پیشونیم.

حالا یک قسمتی رو اختصاص بدم به ترس‌های خنده‌دار خودم. من به شدت از گیر کردن توی توالت در یک مکان عمومی یا مهمانی می‌ترسم! ترس یعنی وحشت زیاد! کافیه یک لحظه قفل در گیر کنه، من چنان به در می‌کوبم و داد و بی‌داد می‌کنم که بعد از رفتار خودم خجالت می‌کشم! تا به حال این اتفاق نیفتاده و اینکه این ترس از کجا میاد؟! نمی‌دونم.

از گیر کردن توی آسانسور نیز، کافیه یک ثانیه آسانسور مکث کنه، من از شدت نفس تنگی صورتم کبود میشه و حس خفگی و مرگ بهم دست میده.

کابوس‌های بیداری من زیادن، خنده‌دار و گریه‌دار، و من قوه تمیز دادنشون از هم رو ندارم، گاهی در ناخودآگاهم چنان اونها رو سرکوب می‌کنم که خودم هم نمی‌دونم راست هستند یا دروغ.

سیل

«کابوس‌های بیداری»

شبانگاه

هفت سالم بود که شهرمون سیل اومد. من داشتم تو حیاط با خواهرای دوقلوم بازی میکردم که یهو ننه گلی از آشپزخونه داد زد: «خانم، خانم، بدبخت شدیم، خونه خراب شد.» مامانم دستپاچه و هراسون دویید تو آشپزخونه. آب تا مچ پا می‌رسید. سریع روسری قرمز رنگش و انداخت رو سرش و ما رو صدا زد. دست من و دوقلوها رو گرفت و گفت: «زود باشید، بریم خونه عموتون، اینجا دیگه امن نیست.»

خونه عموم اون طرف کوچه بود و همیشه ما با دخترعموهام تو کوچه دوچرخه‌سواری و گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردیم. از در خونه که اومدیم بیرون، من سر کوچه یک هیولای قرمز دیدم که داره میاد طرفمون! داد زدم مامان، هیولا! اون هیولا آب بود که ما رو با خودش برد.

موقعی که به خودم اومدم، یادمه دست مامانم گیر کرده بود تو یک تکه‌چوب و منم افتاده بودم روی اون یکی دستش. مامانم داد می‌زد خدایا این بچه‌ها رو به خودت سپردم، من رو با داغ فرزند آزمایش نکن و از حال رفت. منم دیگه هیچی یادم نمیاد. وقتی چشمام رو باز کردم تو حیاط یک خونه گوشه دیوار دراز کشیده بودم و یک خانم قد بلند اومد بالای سرم و داد زد: «زنده است، چشماشو باز کرد.»

مات و مبهوت به اطراف نگاه می‌کردم. چند نفر اومدن دورم و هی ازم می‌پرسیدن اسمت چیه؟ چند سالته؟ خونتون کجا بود؟ و من فقط نگاشون می‌کردم. منو شسته بودن و یک لباس بلند که حداقل دو سایز بهم بزرگ بود تنم کرده بودن. تو عالم بچگی همش فکر می‌کردم دیگه ما بدبخت شدیم، فقیر شدیم، دیگه من لباس ندارم.

بابام صبح همون روز رفته بود یک شهر دیگه ماموریت ولی تا شنیده بود سیل اومده برگشته بود. چند ساعت طول کشید تا منو پیدا کرد. بابام تا منو دید، جلوی در حیاط نشست رو زمین و شروع کرد به گریه کردن. اولین باری بود که گریه بابامو میدیدم. می‌خواستم صداش کنم، داد بزنم، گریه کنم ولی صدام در نمی‌اومد و مثل مجسمه فقط نگاه می‌کردم.

بابام بغلم کرد و منو برد پیش مامانم. تو این چند ساعت مامانم انگار ده سال پیرتر شده بود. ننه گلی پیش مامانم نشسته بود و گریه می‌کرد. مامانم تا من و دید چشماش برق زد، انگار یهو رنگ اومد تو صورتش و داد زد:”ننه گلی بسه، نمی‌خوام دخترم ناراحت بشه!”

خواهرای دوقلوم تو سیل از بین رفته بودن. دیگه هیچی نداشتیم، نه خونه، نه پول نه حتی شناسنامه! پدر و مادرم آدم های قوی‌ای بودن و با واقعیت روبرو شدن و دوباره ساختن. خیلی طول کشید تا دوباره سرپا شدیم، تا خونه‌دار شدیم، تا شناسنامه‌دار شدیم ولی دیگه هیچ وقت اون آدم‌های سابق نشدیم.

بعد از ۲۶ سال من هنوز از آب می‌ترسم و این سیل لعنتی کابوس بیداری منه. زیاد تو حموم و زیر دوش نمی‌تونم بمونم، دریا نمیرم، حتی استخر هم نمیرم. همیشه امیدوارم که بتونم یه روزی به این ترسم غلبه کنم. الان که باز دوباره شهرهای ایران سیل اومده، یاد اون روزهای خودمون و همشهریامون می‌افتم. یاد خواهرای خوشگلم، یاد مامان و بابا ، یاد این که یک شبه همه پیر شدیم.

سیاه‌چاله‌ای به عمق مغز

«کابوس‌های بیداری»

شامگاه

تا قبل از این که با لگد بزنم زیر کاسه کوزه‌ همه‌ اعتقادات مذهبی یا بهتر بگم خرافیم، معمولا سعی می‌کردم قسمت عمده‌ای از ترس‌هام رو با آیت‌الکرسی راست و ریس کنم. یکی از ناجورترین‌هاش ترس از تصادف رانندگی توی جاده بود. خدا خودش بدونه که چند تا نمونه‌ مرده داشتم توی فامیل و آشناها و دوستان و خونواده‌هاشون. یه بارش هم که خب طبیعتا سر خودمون اومد که خوشبختانه هیچ کدوممون نمردیم. اما کابوسش عین خوره باهام بود و به خصوص هر بار که از کنار اون دره تو جاده‌ی شمال رد می‌شدیم، چندین بار غالب تهی می‌کردم و چه اشکها که نمی‌ریختم. دلیلی هم که هر بار برای تصادفمون توی ذهنم می‌اومد این بود که به جای یازده تا آیت‌الکرسی فقط هفت تا خونده بودم و اون هم که تازه با خلوص نیت نبود. خودخوری می‌کردم، خودم رو سرزنش می‌کردم و گوله‌گوله اشک می‌ریختم. ور خرافاتی مغزم هم خوب می‌تازوند و گاهی می‌دیدم که یه ساعت اول راه رو توی هر جاده‌ای مشغول زیرلب زمزمه کردن انواع اذکار و وردهای دفع بلام و البته با جدیت هم سعی می‌کردم امکان حواس‌پرتی و بد رانندگی کردن بابام رو فرافکنی کنم و بهش فکر نکنم. بابای من بهترین راننده‌ دنیا بود و هیچ چیزی نمی‌تونست این قاعده رو نقض کنه.

یکی دیگه از مزخرف‌ترین کابوس‌هام ترس از مردن مادرم بود. هر شب که خسته و مونده توی تخت دراز می‌کشیدم و می‌‍خواستم بالاخره یه ریزه استراحت کنم، مغز لعنتیم به کار می‌افتاد و همه‌ راههایی رو که ممکن بود به مردن مامانم تو طول شب ختم بشه، بررسی می‌کرد. افکارم گاهی انقدر واقعی جلوی چشمام زنده می‌شدند که نفسم به شماره می‌افتاد و هیچ تعداد آیت‌الکرسی هم نجات‌بخشم نبود. گاهی تا صبح بیدار می‌موندم و الکی سعی می‌کردم خودم رو با کتاب و قصه و کامپیوتر مشغول کنم. گاهی که دیگه هیچ جور حریف خودم نمی‌شدم، پا می‌شدم و یواشکی می‌رفتم اتاق مامان بابام و با دقت نفس کشیدنش رو چک می‌کردم. بعضی اوقات حتی به قصد سر و صدای کوچیکی راه می‌انداختم که از خواب بپرن و من بتونم همه‌ علایم حیاتی مامانم رو با جزئیات چک کنم. یه وقتایی هم که دیگه به صرافت می‌افتادم، می‌زدم زیر گریه و خودمو تو تختشون جا می‌کردم که مثلا خواب بد دیدم. این البته مال وقتی بود که خیلی کوچیک بودم و هنوز جا داشت به هوای گریه واسه کابوس شبانه آدم خودشو تو تخت مامان باباش بچپونه.

وقتی که از ایران رفتم عادت ورد و دعا خوندن رو تا مدتی با خودم حفظ کردم. بعدا که خودم شروع کردم به رانندگی تو خیابون‌های اینجا، فهمیدم داشتن جاده‌های صحیح و سالم و مهندسی‌شده و راننده‌هایی که از بدو نشستن تو ماشین با خودشون و با بقیه راننده‌ها پدرکشتگی ندارن، به مراتب بهتر از ورد دفع بلا به زنده موندن آدم کمک می‌کنه.

عادت دعا خوندن قبل خواب رو برای جلوگیری از مردن مامانم تو طول شب، قبل از این که از ایران برم ترک کردم. روزی که مامانم نه تو طول شب، بلکه سر ظهر یه روز جمعه که خودم سُر و مُر و گنده پهلوش نشسته بودم، بی خود و بی‌جهت سکته کرد و …

همه زنگ‌های زهرآگین

«کابوس‌های بیداری»

غروب

یه دوره بود که هربار گوشیم زنگ می‌خورد می‌دونستم قراره ناراحت یا نگران و یا عصبی بشم. خیلی کوتاه هم نبود. شاید سه یا چهار سال همیشه یا اکثر مواقع اوضاع همین بود! هر زنگی که می‌خورد، انگار یه کیسه زهر توی دلم پاره می‌شد. دقیقا همچین حسی داشتم. دلم آشوب می‌شد. نمی‌شد هم بی‌خیال باشم و جواب ندم چون موضوع خانوادگی بود و هرچه‌قدر هم آزاردهنده به هر حال مسئولیتی داشتم. یا یه کمی مسئولیت و یه کمی وابستگی و ترس از گله و شکایت بود. آره بابا، همه‌اش هم از سعه صدر نبود که، بیشتر از ترس شنیدن حرف‌های مفت بود. بی‌تعارف بگم هر کوفتی که بود بدجور دهنم آسفالت شد.

یعنی در طول اون سه چهار سال چند بار زنگ گوشیم رو عوض کردم خدا می‌دونه. مثلا زنگ جدید می‌گذاشتم که دیگه با شنیدن اون قبلی پشتم از وحشت تیر نکشه که اون هم بعد از یکی دو هفته دوباره آلوده به ترس و استرس می‌شد و دوباره زنگ جدید انتخاب می‌کردم و دوباره آلوده می‌شد و دوباره زنگ جدید انتخاب می‌کردم و دوباره آلوده می‌شد و دوباره و دوباره و دوباره …

دل‌نگرانم برای مادر بیمارم و تلفن زنگ می‌خورد. بستری می‌کنم و تلفن زنگ می‌خورد. دنبال دکتر و اورژانس و بیمارستان و داروخانه و تجهیزات پزشکی می‌دوم و تلفن زنگ می‌خورد. می‌خوام برم سردخانه تلفن زنگ می‌خوره. می‌خوام بزنم توی سرم و گریه کنم، تلفن زنگ می‌خورد. می‌خوام برم به خاک بسپارمش تلفن زنگ می‌‌خورد. می‌خوام برم توی مسجد و مجلس ختمش بشینم زار بزنم تلفن زنگ می‌خورد. تمام اون تماس‌ها نه برای هم‌دلی که برای سفارش‌های اضافی و حرف‌های مفت صدتا یه غاز و مظلوم نمایی و بزرگ کردن خودشون و کوچیک کردن من بود. درحالی که اون‌ها هم مسئولیت داشتن و باید می‌بودن توی روزهای سخت، ولی مثل همیشه معرفت‌شون کم و زورشون بیشتر بود فقط.

این فقط دو سال از چهار سال استرس بود و یادآوریش هم خسته‌ و متنفرم کرد حتی. هنوز هم اگه گوشی یک غریبه با آهنگ گوشی اون زمان من زنگ بخوره، هر جا که باشم دلم هری می‌ریزه و زیر‌ لب می‌گم زهرمار!

خواب با چشمان بازِ باز

«کابوس‌های بیداری»

عصر

یکی از کابوس‌های بیداری من این است که اعضای خانواده‌ام را از دست بدهم، مثلا زمان‌هایی که امکان این  را ندارم که تلفنم را جواب بدهم وقتی تلفنم را نگاه می‌کنم و چند تماس دارم، اولین حدسی که می‌زنم این است که اتفاق ناگواری برای فردی افتاده است یا وقتی که فردی که مدت زمان زیادی است که با من تماس نگرفته است، به من زنگ می‌زند، اولین حدسم این است که فردی فوت کرده است. گویا اصرار زیادی دارم که فردی را فوت‌شده تصور کنم. با اینکه بارها و بارها خلاف این اصرار ذهن من رخ داده است، باز هم این کابوس همراه من است، گویا این کابوس به روان چسبیده شده است و قصد ندارد روان مرا رها کند، ناگفته نماند که خبر فوت پدرم را این گونه به من دادند.

کابوس بدتر از اولی زمانی به سراغم می‌آید که مامانم تلفنش را جواب نمی‌دهد، گاهی روانم کار را به جایی می‌رساند که وسط کار، همه چیز را رها می‌کنم و تمام تلاشم را می‌کنم تا خبری از مامانم بگیرم که همیشه هم چند دقیقه بعد مامانم زنگ می‌زد و می‌گوید دستش بند بوده، جایی بوده، امکان پاسخگویی به تلفنش را نداشته است. بارها با مامانم بحثم شده است که حتی اگر دستشویی هم می‌روی تلفن یا موبایلت را با خودت ببر. او حق دارد که گاهی نتواند تلفنش را جواب ندهد و من هستم که باید با خودم کنار بیابم و اولین عدم پاسخگویی را تبدیل به یک فاجعه نکنم.

کابوس دیگر من، این است که هر وقت سوار تاکسی می‌شوم و مردی کنارم می‌نشیند، احساس می‌کنم در لحظه است که این مرد مرا لمس کند، بابت این کابوسم بسیار شرمنده‌ مردانی هستم که کنار من می‌نشینند و بارها هم سعی کرده‌ام این کابوس را از ذهنم پاک کنم، اما لااقل تاکنون نتوانسته‌ام این کار را انجام دهم. من می‌دانم همه‌ مردها متجاوز نیستند اما این دانش را هنوز نتوانسته‌ام وارد ناخودآگاهم کنم و به خودم این اطمینان را بدهم که مردِ کناری کاری به من ندارد.

بپا بلایی سر خودت نیاری 

«کابوس‌های بیداری»

بعد از ظهر

بچه‌تر که بودم درک درستی از افکارم نداشتم. وقتی از چیزی می‌ترسیدم فکر می‌کردم واقعیته. همه از تاریکی و ندیدن می‌ترسیدن و من از دیده شدن. هر وقت تنها بودم گمان داشتم عده‌ای در حال دیدن من هستند. موجوداتی که واقعاً حضور داشتند ولی من نمی‌دیدمشون. جالب بود که شکل و شمایل و قد و هیکلشون رو می‌دونستم. خوشبختانه این موجودات که با دقت تمام من رو زیر نظر داشتند مثل خود من توی تاریکی نمی‌دیدند و این خیلی خوب بود. برای همین تاریکی مطلق رو ترجیح می‌دادم. کمی که بزرگتر شدم دیگه خبری از این موجودات نبود ولی باز هم تاریکی مطلق بهتر بود. هر وقت قرار بود چراغی رو روشن کنم چشمم رو برای لحظه‌ای می‌بستم و خودم این رو نمی‌دونستم تا موقعی که راهروی خونه‌مون چراغش مهتابی شد. هر بار که می‌خواست روشن بشه با سر و صدا چشمک می‌زد تا بالاخره افتخار می‌داد و روشن می‌شد. در هر فریمی که ایجاد می‌کرد من بدنی خون‌آلود و … بقیه‌ش رو نگم. خلاصه اینجا مجبور بودم چند ثانیه‌ای با چشم بسته صبر کنم تا چراغ کاملاً روشن بشه. باز هم که بزرگتر شدم این کابوس‌ها با من قد کشید. حالا هر بار چاقویی دستم بود به همه‌ بلاهایی که می‌تونستم سر نزدیکانم بیارم فکر می‌کردم و گاهی سناریو به اندازه‌ یک فیلم سینمایی ادامه پیدا می‌کرد. به گمانم تخیلم به قدری قوی بود که خودم می‌تونستم نویسنده و کارگردان فیلم‌های ترسناک باشم. همیشه فکر می‌کنم سازندگان این فیلم‌ها از کابوس‌های زمان بیداریشون فرار می‌کنند.

شاید هم واقعاً کابوس‌های بیداری همان ترس‌های ما هستند. ترس‌هایی که مدام بهشان فکر می‌کنیم و هربار تن و بدنمان می‌لرزد. ترس‌هایی که وحشت به جانمان می‌اندازد و نمی‌گذارد یک آب خوش از گلویمان پایین برود. این‌که مدام به مرگ عزیزانت فکر کنی. به از دست دادن‌ها. به موفق نشدن‌ها. به از دست رفتن آبرو و حیثیت چندین و چند ساله. به همه‌ اتفاق‌های بدی که ممکن است در زندگی رخ بدهد و ممکن هم است که هیچ‌گاه رخ ندهد.

کابوسکان گرامی

«کابوس‌های بیداری»

نیمروز

من یه سری کابوس بیداری دارم که با هم یه جورابی در ارتباط هستن. اولین کابوسم اینه که توی آسانسور باشم و برق بره یا مثلا آسانسور سقوط کنه. این کابوس وقتی سخت‌تره که کسی توی آسانسور نباشه و تنها باشم. یعنی یه حس غریبی دارم هر وقت که سوار آسانسور می‌شم. یه حس عجیبی که بهم می‌گه هزار ‌و شونصد و هشتاد و شیش بار جستی ملخک، این دفعه توی مشتم لهت می‌کنم. بعد جالبیش اینه که منم به نحو عجیبی پررو هم هستم یعنی حتی اگه یه طبقه هم باشه برای مبارزه با این حس رو اعصاب و شکستش، خودم رو در اسرع وقت به آسانسور می‌رسونم. یعنی یکی نیست از من یه تست بگیره و ببینه دقیقا چه مشکلی گریبان منو گرفته که چنین حرکات محیرالعقولی از خودم بروز می‌دم

دومین کابوس کج‌وکوله‌ای که دارم اینه که از بس حواس‌پرتم، وقتی می‌رم خرید حواسم پرت شه و یه چیزی رو‌ بذارم توی کیفم قبل از این‌که پولشو بدم، بعد بیان منو دستگیر کنن ‌و بگن شما حق اینو دارین که سکوت کنین ‌و تنها در حضور وکیلتون لب از سخن بگشایید. هر چیزی که الان لب از سخنش بگشایید ممکنه توی دادگاه علیه خودتون استفاده بشه

سومین کابوس هم مربوط می‌شه به محل کارم. دفتر من توی طبقه سوم یه ساختمون نسبتا نوسازه که خیر سرشون و خیر سرمون مثلا خواستن خوشگل و شیک و شفاف باشه و همه دفترها رو دور تا دور ساختن و وسطش یه فضای کاملا خالیه یعنی یه چیزی از دست شما بیفته، فاتحه شما ‌و اون چیز و ا‌ون کسی که اون چیز افتاده روی سرش، بی‌شک خوانده خواهد شد. به همین دلیل هر وقت با لپ‌تاپم راه می‌رم به دلیل این‌که خودم می‌دونم کمی حواس‌پرتم، دودستی می‌چسبمش طوری که بقیه ممکنه فکر کنن خدانکرده وابستگی خاصی به این دنیای مادی وانفسا دارم.

کابوس آخر: یه دفعه زلزله بیاد و آوار خراب شه روی سرتون و راه فراری نداشته باشین. کلا من از محیط‌های بسته کمی ترس دارم. مخصوصا وقتی لباسی تنم نباشه و خوب برای خارج شدن از اون محیط مجبور باشم لباس بپوشم که به احتمال زیاد چند دقیقه‌ای وقت خواهد گرفت. شاید در زمان آد‌م‌های اولیه اگه زندگی می‌کردم، کابوسم کم‌رنگ‌تر می‌شد چون احتمالا فضای بسته‌ای وجود نداشت و مردم لباس نمی‌پوشیدن یا اگه می‌پوشیدن کمتر می‌پوشیدن.

 

خلاصه این‌که من تا دلتون بخواد کابوس بیداری دارم و همه رو هم ننوشتم این‌جا. امیدوارم ادای دینی کرده باشم به کابوسکان گرامی، به نحوی که دمشونو بذارن رو کولشون و تشریف مبارکشونو برده باشن. من که چشمم آب نمی‌خوره، شما چه‌طور؟

قدم‌های نامرئی پشت سرم

«کابوس‌های بیداری»

پیش از ظهر

خانه پدری‌ام بزرگ و سه طبقه بود. طبقه اول، یعنی کل زیربنای ساختمان، زیرزمین بزرگی بود و مادرم آشپزخانه‌اش کرده بود. در گوشه‌ای از این آشپزخانه، حمامی سه در چهار قرار داشت. حالا چگونه موتورش روشن و آب را داغ می‌کرد، بماند. اما داخل این حمام کمی ترسناک به نظر می‌رسید. می‌گفتند که حمام مسکن جن‌هاست و من باور کرده و می‌ترسیدم. ما بچه‌ها هر روز سه بار (‌صبحانه و ناهار و شام) مجبور بودیم برای کمک به مادرم به آشپزخانه برویم. سفره و وسایل غذا را به طبقه دوم ببریم و پس از صرف غذا، ظروف و… دوباره به آشپزخانه برگردانیم. بردن و آوردن وسایل، کاری دسته‌جمعی بود و ترس نداشت. اما امان از شستن ظرف‌ها، آن هم وقتی نوبت به من می‌رسید. شاید باورتان نشود، اما من صدای جن‌ها را می‌شنیدم . آنها آهسته صدایم می‌کردند و از من می‌خواستند که داخل حمام شوم. با عجله ظروف را شسته و پله‌ها را یکی دوتا بالا می‌رفتم تا از شر جن‌ها خلاص شوم. والدینم نصیحتم می‌کردند که دختر بزرگی هستم و نباید بترسم. می‌گفتند بسم‌الله که بگویی، همه‌شان فرار می‌کنند. کودکی‌ام با ترس از این جن‌های مخفی‌شده در حمام گذشت. بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آمدند و هر چه می‌خواستم فریاد بکشم نمی‌توانستم.

سال‌ها گذشت. روزی از روزها، همسرم تهدیدم کرد که «کافی است با چاقوی آشپزخانه خطی بر گلویت بکشم و کارت تمام شود. اگر بازجویی کنند می‌گویم در حال زنا دیدمش و قدرت این را دارم که مدرک ارائه دهم. کافی است که به یکی پولی بدهم و خود را معشوقه‌ات معرفی کند. حتی حاضرم مشخصات تنت را به او بدهم تا قاضی مثل آب خوردن حکم بر زناکاری‌ات بدهد.»  این موضوع مثل کابوس یا چه می‌دانم هیولای مخوف، روزگارم را سیاه کرد. توی خانه خودم احساس ناامنی کردم. شب‌ها با ترس می‌خوابیدم که نکند مردی را به اتاقم بیاورد و عکسی بگیرد و مرا تحویل پلیس دهد یا به قول خودش بکشد. جدا که شدیم تهدیدم کرد که «گیرت می‌اندازم و می‌دانم با تو چه کنم.» این  سخنش برایم عجیب بود. او که می‌گفت: «دوستت ندارم از خانه‌ام برو. اما طلاقت هم نمی‌دهم.» چرا طلاقم نمی‌داد. به او گفته بودم: «مهرم حلال، جانم آزاد.» سرانجام حکم طلاق صادر شد. اما تهدید او کابوسی شد و دست از سرم برنداشت. از سر کار که برمی‌گشتم، بین راه چندین بار برگشته و به عقب نگاه می‌کردم. با سرعت قدم برداشته و خود را به خانه‌ام می‌رساندم. بعد از ورود به خانه اول تمام اتاق‌ها و آشپزخانه و دستشویی را کنترل کرده و سپس با خیال راحت در خانه را قفل کرده و می‌نشستم. شب‌ها حتی در گرم‌ترین شب‌های تابستان نیز پنجره‌ها را بسته و می‌خوابیدم که مبادا از پنجره وارد اتاقم شود. با گذشت زمان این ترس در وجودم کم‌رنگ شد. درست گفته اند که زمان مرهم هر زخمی است.

گاهی اوقات او را به خواب می‌بینم که دنبالم می‌کند و من بر عکس عالم واقعی هر چه می‌دوم نمی‌توانم به خانه برسم و او دارد به من نزدیک می‌شود و من وحشت‌زده از خواب می‌پرم.

عزیزیم دومان گئچر / عزیزم غم می‌گذرد
درد گئچر دومان گئچر / درد و غم می‌گذرد
نامرده بئل باغلاسان / به مارد که دل ببندی
گونلرین یامان گئچر / روزگارت به سختی می‌گذرد