«رها کردن کاری که دوست ندارم»
عصر
به زور مادر و تشویق پدر، دوره ابتدایی را تمام کرده و وارد دبیرستان شدم. مادرم که میدانست درس را دوست ندارم، میگفت: «اگر بدون تجدیدی و با نمرات خوب به کلاس بالاتر بروی، اجازه میدهم ترک تحصیل کنی و خانه بمانی. این را هم بدان که اگر ترک تحصیل کنی، مجبوری هر روز صبح زود بیدار شوی و همراه با من کارهای خانه را انجام دهی. شستن و پاک کردن شیشهها هم وظیفه توست.» با این که از پاک کردن شیشهها بدم میآمد، اما به مادرم قول دادم که هر کاری به جز درس و مدرسه را با جان و دل انجام میدهم. ظرف و شیشه و جارو و پارو، بهتر از دعوای خانم معلم و خطکش خانم ناظم و کتکهای مادر به خاطر نمرات تکی است. ابتدایی که تمام شد من هم پاهایم را داخل یک کفش کردم که مادرجان خودت قول دادی. مرده و قولش. طفلی مادرم روش زور و تنبیه را کنار گذاشت و برایم از رنج و بدبختی دختر همسایه که شوهرش درگذشته و با یک بچه به خانه پدر برگشته، فلانی که شوهرش با سه بچه قد و نیمقد از خانه بیرون کرده، سخنها گفت. او گفت: «اگر این دو زن جوان درس خوانده و مدرک تحصیلی داشتند، میتوانستند کاری مناسب پیدا کنند و روی پای خود بایستند و بچهشان را بدون منت بزرگ کنند. به چشم خودت میبینی که طفلک فلانی لحاف میدوزد. از صبح تا شب سوزن میزند تا لقمه نانی برای بچههایش تهیه کند. کسی از آینده خبر ندارد. دبیرستان را تمام کن و بعد هر تصمیمی خواستی بگیر.»
خلاصه که والدینم با هزار زبان و کلام، راضیام کردند که به تحصیل ادامه دهم. بعد از مدتی خودم مشتاق ادامه تحصیل شدم. دلم میخواست کاری را که دوست دارم پیدا کنم. پیدا هم کردم. تا پایان خدمت نیز با علاقه سر کار رفتم. اما راستی که کسی از آینده خبر ندارد. مجبور به کوچ شدم و کار مورد علاقهام را از دست دادم. غربت چیز غریبی است. تک تکِ حروفش درد دارد. کاری مناسب، اما نه مورد علاقه پیدا کرده و مشغول شدم. خدا میداند که صبحها با چه غمی بیدار شده و سر کار میرفتم و عصرها با چه عجلهای از محل کار بیرون میپریدم. خیلی دلم میخواست رهایش کنم. اما شکم صاحبمرده نان میخواست و تن لباس. سالها مدارا کردم تا سرانجام کاری بهتر پیدا کرده و شغل قبلی را رها کردم. کار از محکمکاری عیب نمیکند. به طوری کلی هر کاری را که شروع کنم، دوستش هم نداشته باشم نیمهکاره رهایش نمیکنم.
بعدها از مادرم شنیدم که فلان لحافدوز چشمانش خیلی ضعیف شده و دکتر لحافدوزی را برایش ممنوع کرده است. همزمان پسرش استخدام شده و مادر را در پناه خود قرار داده است. او هم دوست نداشت سوزن بزند. یاد حرف مرحوم مادربزرگم افتادم که میگفت: «چؤرک داش دان چیخار / نان از دل سنگ بیرون میآید.» نان درآوردن آسان نیست. حتی اگر کار دلخواهت باشد.