«حسادتهای خواهرانه»
شامگاه
من دو تا خواهر دارم که عاشق هردوتاشونم. اصلا و ابدا هم نمیتونم تصور کنم که دنیام بدون داشتن هرکدومشون چقدر میتونست پوچ و بیخود و بیمعنی و لوس باشه. خواهرام هر دوشون با اختلاف خوبی از من بزرگترن و برای همین هر کدومشون تو زمینه های زیادی الگوی من تو زندگیم بودن.
خواهر شماره یک که در ضمن بچه اول خونواده هم بود، همیشه برام الگوی نظم و ترتیب و نظافت بود. اتاقش تر و تمیز بود و کاغذاش خیلی شیک و باکلاس روی میزش دسته شده بود. به طرز باورنکردنیای همیشه صبحا تختشو مرتب می کرد و هرگز شبها بدون مسواک کردن تو تخت نمیرفت. شبها به موقع میخوابید و صبحها حتی اگه قرار نبود بره سر کار، زود بیدار میشد. آخر هفتهها که میخواستیم گوش شیطون کر، دو ساعت بیشتر بخوابیم، اگه بابام نمیاومد که به زور بیدارمون کنه، حتما خواهر شماره یک بیدارمون میکرد که چی؟ پاشیم بریم کوه. از وقتی یادم میاد همیشه سر کار میرفت و به نظر من خیلی پولدار و مستقل بود و البته که قرتی خانوم هم بود و همیشه حسابی به خودش میرسید.
خواهر شماره دو اما به کلی گروه خونیش با شماره یک فرق داشت. روحیهش از بیخ شاعرانه بود و زاویه دیدش به دنیا ۱۸۰ درجه با خواهر شماره یک فرق میکرد. دفتر خاطرات هیجان انگیزی زیر تختش بود که توش با جوهر و قلم فرانسه خاطراتشو خطاطی میکرد. گاهی که در حال نوشتن بود و اجازه میداد که من پشت دستش بشینم و تماشا کنم، خدا خدا میکردم که کلمهای بنویسه که توش نون آخر داشته باشه. روحم با قوس نون چنان به وجد میاومد و تاب میخورد که دیگه به این راحتیا بازکردنی نبود.
حافظ جیبیش از دستش نمیافتاد و یه سره داشت واسه این و اون فال حافظ میگرفت و براشون شعرها رو تفسیر میکرد. از جمله سرگرمیهام این بود که به طور اتفاقی حافظ رو باز کنم و مصرع اول یکی از شعرها رو بخونم و اون برام ادامهش رو از حفظ دکلمه کنه و من خرکیف شم.
معمولا تا نصف شب یا در حال نوشتن بود یا داشت کتاب میخوند. تو خوندن کتاب هیچ کنترلی رو خودش نداشت و اگه جایی نوشتهای می دید، حتما باید بدون فوت وقت تا تهشو میخوند. نه زمانش مهم بود، نه جاش. به طور کلی با دنیا قطع رابطه میکرد و شیش دنگ حواسش میشد کتابی که داشت میخوند. وقتایی که گیر کتاب و خوندن و نوشتن نبود، در حال نت ورکینگ و برقراری رابطه با تمام آدمهای روی زمین بود. روابط اجتماعیش و حافظه تصویریش انقدر قوی بود که مثلا فامیل دسته دیزی دوستاشو که یه روزی عکسشونو ۲ ثانیه تو یه آلبومی دیده بود، توی خیابون شناسایی میکرد و آشنایی میداد و باهاشون رفیق میشد. تو این زمینه البته خواهر اولم هم ید طولایی داشت و من از شدت قوت روابط اجتماعی این دو نفر، همه زندگیم مات و مبهوت بودم.
بعید می دونم که هیچ وقت به طور جدی به هیچ کدومشون حسودی کرده باشم. البته که وقتی بچه بودم لابد پیش اومده. ولی تا جایی که یادم میاد همیشه ناخودآگاه سعی کردم خصوصیتهای شخصیتیشون رو که برام جالب بوده از روشون کپی کنم.
با این که تو بچگی خیلی تنبل بودم، اما از ۱۸-۱۹ سالگی روحیه مسواک زنی خواهر شماره ۱ رفت به خوردم و از اون موقع تا حالا بعید میدونم که به تعداد انگشتای دست شبی پیش اومده باشه که مسواک نزده بخوابم. وقتایی که به هر دلیلی بیبرنامه خوابم میبره، ساعت ۳ و ۴ صبح یهو از خواب میپرم و یه ضرب میرم سراغ مسواک. همزمان حسابی کفرم درمیاد و بد و بیراه میگم. بعدش اما خندهم میگیره و زیرلبی میگم: ای خواهر من! باز رفتی تو جلد من! اگه گذاشتی ما راحت بخوابیم! از انگیزههای بزرگم برای زود سر کار رفتن و استقلال و مهاجرت هم خواهر شماره یک بود. اما مثلا تو کوهنوری و فعالیتهای ورزشی هیچ وقت به گرد پاش هم نرسیدم و تو خوشگلی و سرتقی و قرتیبازی هم که اصلا در برابرش حرفی واسه گفتن نداشتم.
از خواهر شماره دو هم کلی الگوبرداری کردم. مثلا از تفریحاتم این بود که روی کاغذ کالک از دستخطش رونویسی کنم. یه مدتی تو راهنمایی انقدر دستخطم شبیهش شده بود که خودشم نمیتونست خطامون رو از هم تمیز بده. از کلاس دوم دبستان دفتر خاطرات داشتم و هر کتابی رو که میخوند، سعی میکردم کف برم و یواشکی بخونم. بعضا پیش میاومد که یه کلمه هم از کتاب مورد نظر نفهمم. مثلا فکر میکنم، سوم دبستان خوندن برادران کارامازوف واقعا برام زود بود. اما اونوقتها فکر میکردم، همین که بتونم به آخرش برسم کافیه و هر وقت بزرگ شدم، معنی چیزهایی روکه خوندم، میفهمم. اما قدرت تخیل و حافظه خواهر کوچیکه به اضافه روحیه عجیبی که برای برقرار کردن رابطه با آدمهای دیگه داشت، جزو خصوصیات منحصر به فرد خودش بود که من با تمام علاقهای که برای به دست آوردنشون داشتم، هرگز به خواب هم ندیدم که بتونم یه وقتی خودم رو تو این زمینهها باهاش مقایسه کنم.
این روزا هیچ جایی واسه حسادتهای خواهرانه ندارم. فقط دلم بدجوری تنگ اون شبای خرداده که سه تایی پنجره باز تو یه اتاق میخوابیدیم و ریز ریز برای هم ماجرا تعریف میکردیم و بیدلیل کر و کر میخندیدیم.