ماه: مارس 2019

به من ببخش اگر تو را همیشه می‌شکسته‌اند

«شهر من»

صبح

من از اول وسط همین شهر کثیف شلوغ پرترافیک خشن هرهری بی‌سر و صاحب بوده‌ام؛ همین‌جا به‌دنیا آمده‌ام، بزرگ شده‌ام و احتمالا پیر بشوم و بمیرم. قبول دارم شلوغ است؛ قبول دارم ترافیک بدمذهبی دارد؛ قبول دارم هیچ‌ چیزش سرجای خودش نیست؛ اما چه‌ کنم؟ از سودای دل عاشقش هستم. وقتی کسی چیزی می‌گوید که به شهرم بد می‌آید تنم داغ می‌شود؛ وقتی از ترافیکش اعصابشان خرد می‌شود دلم می‌خواهد داد بزنم: «همین است که هست؛ دوست ندارید بروید جایی که آرامش هست. ما را رها کنید.»

من شهرم را با همه‌ عیب‌هایش دوست دارم و مگر عسق همین نیست؟ نمی‌گویم بد نیست؛ بد هست اما شیرین است. مثل شیطنت‌‌های بچه‌ خود آدم (و البته که کسی را مجبور نمی‌کنم بدقلقی‌های بچه‌ من!/ شهر من را دوست بدارد و تحمل کند.)

یک سال عید، از خانه‌ دوستم برمی‌گشتم خانه و سوار تاکسی شده بودم. همه‌ جا خلوت و آرام و ساکت بود. انگار نه انگار اینجا همان‌جایی است که همیشه باید نیم‌ساعتی را پشت چراغ قرمز تلف می‌کردیم. به راننده گفتم: «شهر خوب خلوت شده‌ها! نه؟» مرد سری تکان داد و گفت: «شهر بدون شلوغی‌اش شهر نیست. انگار گرد مرده پاشیدن روش. کاش برگردن همه دوباره رنگ بگیره اینجا. دلم گرفته از ساکتی.» راست می‌گفت. کسی که اینحا را دوست دارد همان‌طور شلوغ و پر سرو صدا دوست دارد.

من از شهرهای ساکت می‌ترسم. از زود بسته شدن مغازه‌ها، از خلوتی بی‌حد و حصر خیابان‌ها، از ظهرهای خلوت خالی می‌ترسم. من شهرهایی را که شبیه شهر خودم نیستند و زمان در آن‌ها نمی‌گذرد را برای تمدد اعصاب شاید دوست بدارم اما برای زندگی نه. من دوست دارم جزیی از این جنب و جوش ناتمام باشم. حتی از این دویدن و دویدن و نرسیدن هم ناراضی نیستم. می‌دانید من از آن دسته آدم‌هایی هستم که هرچه به من داده شده باشد را با روی باز  قبول می‌کنم و از آن لذت می‌برم و برایش رگ گردن می‌گذارم.

اینحا مهاجرپذیر است و این به‌خاطر موقعیت‌های کاری زیادش است. خیلی هم درست و خوب.  اما واقعا غمگین می‌شوم وقتی کسی که برای همین موقعیت‌ها آمده، در مقابل ذات شلوغ شهرم، قاطی می‌کند و بهش می‌گوید: «این شهر خراب‌شده».  اینجا خراب نشده؛ اینجا از اول همین‌طور بوده. حالا گیرم کمی شلوغ‌تر از شهر خودت.

گاهی دلم می‌خواهد شهرم را بغل کنم؛ دست روی موهای ژولیده‌اش بکشم و سر و صورتش را صفا بدهم و حرف‌های بد مردم را که مثل خرده‌شیشه رفته توی دلش، از دلش در بیاورم و بگویم: «طاقت بیاور زیبا! تو مأمنی برای همه، مباد که بشکنی شهر من.»

اتوپیا

«شهر من»

سپیده‌دم

اولین خاطره من از مهاجرت توی پانزده سالگی بود. از یک شهر کوچک که بخش زیادی از بچگیم رو توش گذرونده بودم به یک شهر بزرگ مهاجرت کردیم. چند سال برای این تغییر برنامه‌ریزی کرده بودیم و منم برای خودم کلی رویاپردازی کرده بودم. اولین باری که به عنوان یک شهروند توی خیابونای شهر جدید قدم زدم بدجوری توی ذوقم خورد. قرار نبود که شهر رویایی من پیاده‌روهای کنده شده و ترافیک داشته باشه یا اتوبوس‌ها این همه کهنه و قدیمی باشن یا مدرسه اونقدر دور باشه. بعدها بدجوری به این شهر جدید عادت کردم. به همه کوچه و خیابونا، چاله چوله‌ها، اتوبان‌ها و خیابون‌هاش، ترافیک و آلودگی هواش و آدم‌هاش. شهر من یک شهر رویایی نیست ولی توی گوشه گوشه آن خاطرات نوجوانی و جوانی من قرار داره. روزهای زیادی ازش خسته شدم و روزهای زیادی رو با عشق و با آدم‌های دوست‌داشتنی زندگیم توش قدم زدم.

اولین باری که سفر خارج از کشور رفتم از آن همه تفاوتی که اون شهر با شهری که من توش زندگی می‌کنم داشت جا خوردم، تا حدی که واقعا دلم نمی‌خواست به شهر خودم برگردم. خیلی چیزها جدید بود و متفاوت. تا چندین روز فقط محو تصاویر و آدم‌ها بودم. بعدها که کشورها و شهرهای بیشتری رو دیدم هر بار مجذوب یک بخش از شهرهایی که دیدم شدم. هر کدوم چیزی داشتن که آن یکی نداشت و خیلیاش رو شهر من نداشت. یکی زنده و پر جنب و جوش بود و یکی آروم و بی‎سر و صدا، یکی مدرن بود و یکی سنتی، یکی آسمون آبی و ابرهای سفید داشت و آن یکی هوای آلوده و آسمون تیره، یکی پر از آسمون‌خراش‌های عجیب و غریب بود و یکی پر از ساختمون‌های قدیمی چند طبقه، یکی رودخونه داشت و آن یکی جنگل سرسبز، یکی توی دل کویر بود و یکی کنار دریا، یکی پر از آدم‌های خونگرم بود و آن یکی پر از آدم‌های پرمشغله و عبوس، یکی پر بود از ترافیک و راننده‌های عصبانی و آن یکی به احترام گذاشتن به عابر پیاده معروف بود. هر بار بعدش دوباره به شهر خودم برگشتم، شهری که توش زندگی می‌کردم و مسافر و غریبه نبودم، جایی که برام خونه و خانواده است.

اگه یه روزی بخوام یک شهر رویایی بسازم، شهری می‌سازم توی ساحل یک دریا با ساختمون‌های بلند و مدرن، با خیابونای پهن و تمیز، با سیستم حمل و نقل پیشرفته و در دسترس، با آسمون آبی و ابرهای سفید، با یک عالمه پارک و فضای سبز، با اتوبان‌های زیاد و خلوت، با مردم خونگرمی که لبخند بر لب دارن و مهربانی رو با هم سهیم می‌شن و در آخرش اگه می‌تونستم خونه، خاطرات بچگی، نوجوانی و جوانی و آدم‌هایی که دوست دارم رو توش جا می‌کردم تا همه چیز کامل بشه، چون یک شهر بدون آدم‌ها و خاطرات فقط ساختمون و ماشین و شلوغیه.

 

تو را من دوست می‌دارم

«شهر من»

سحرگاه

تهران همیشه برای من خلاصه شده توی خیابون انقلاب، کافه‌هاش، رفت و آمد و دانشجوهایی که رها هستند. سر در دانشگاه تهران، کتاب‌فروشی‌هاش، دست‌فروش‌های کنار خیابونش و پارک هنرمندانش… تهران برای من خاکستریه ولی دوست‌داشتنی.

از تهران دور شدم، باید‌ می‌شدم، همه چی رو باید رها می‌کردم و می‌رفتم. من از عشق ضربه خورده بودم، خیانت دیده بودم و هر نقطه شهر من رو یاد اون عشق می‌انداخت. وقتی وارد شهر جدید شدم، با همسری که دوستش داشتم، از سکون و سکوت شهر ترسیدم و گریه کردم، من شلوغی رو می‌خواستم، من زندگی رو می‌خواستم، من رفت و آمد رو می‌خواستم. من وارد شهری شدم که همیشه تعریفش رو می‌شنیدم اما حالا می‌دیدم که آواز دهل از دور شنیدن خوش است. مردمانی که من رو نمی‌خواستن چون من رو از خودشون نمی‌دونستند، خودخواه بودن نه دگرخواه، حتی خانواده همسرم. کار، دانشگاه، مغازه، کوچه خیابون، داد می‌زدن که تو متعلق به اینجا نیستی، زادگاه تو اینجا نیست، این شهر برای تو نیست.

من از اون شهر به تهران می‌رفتم و از تهران به اون شهر… من همیشه “می‌رفتم” و هیچوقت به زبونم نچرخید که “برمی‌گردم”، گویی دیگه نه تهران شهر من بود و نه خونه‌ خودم.

حالا هر بار قلبم هزارپاره میشه، نیمی از من اینجاست و نیم دیگه‌م تهران، حالا با همه‌ طرد شدن‌ها، این شهر رو دوست دارم، شب‌هاش رو دوست دارم وقتی با ماشین به خونه برمی‌گردم، وقتی شیشه‌ها رو پایین می‌کشم، موزیکم رو زیاد می‌کنم، سیگارم رو روشن می‌کنم و فکر می‌کنم چقدر ستاره‌ها به من نزدیکن و فقط کافیه دستم رو بلند کنم برای چیدنشون.

حالا این شهر رو دوست دارم، هر صبح که چشم باز می‌کنم، قند توی دلم آب میشه برای روز دیگری و شروع دوباره‌ کاری که دوستش دارم. من این شهر رو با همه‌ کم و زیادش، با همه‌ نبود امکاناتش، با همه‌ بی‌مهری‌هاش، با همه‌ اون چیزی که هست دوست. دارم چون براش تلاش کردم. این شهر واسه‌ من خردلیه، گاهی قهوه‌ای و گاهی اُخرایی…

با کمترین کوله‌بار ممکن

«سفر»

نویسنده مهمان: جواد متولی

آنچه در ادامه می‌خوانید چهار روایت است،از سفرها و حواشی آنها که به دعوت سردبیر وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده و برای این وبلاگ نوشته شده است.

یک:
من همیشه راحت سفر کرده‌ام. با کمترین کوله‌بار ممکن. ترجیح‌ام این بوده که خودم را در موقعیت‌های جدید قرار بدهم و از امکانات موجود در موقعیت سفر استفاده کنم. البته این مربوط به زمانی است که به شهر تازه‌ای به عنوان مقصد سفر فکر کرده‌ام. اما در سفرهایی که ما ایرانی‌ها اصطلاحا «اردو» می‌گوییم، سعی کرده‌ام احتمالاتی را در نظر بگیرم. مثلا در کوله‌پشتی سفر، همیشه یک فندک، یک پریموس سفری که قابلیت گرم یا سرد نگهداشتن آب و لیوان مخصوص خودش را هم داشته باشد؛ دو سه تا تی‌شرت و یک شلوار مناسب اضافه و امکاناتی مثل یکی دوتا کنسرو محض احتیاط، مسواک و خمیردندان و یک زیرانداز کوچک برده‌ام و با بقیه همسفران درباره باقی وسائل سفر رایزنی و توافق کرده‌ایم که هر کس چه چیزی با خودش بیاورد.

این‌ها البته جدا از امکانات شارژر موبایل و پاور بانک و این جور وسائلی است که حالا از خود سفر هم واجب‌تر شده‌اند. ولی در مجموع سفر را بر خودم آسان گرفته‌ام تا از سبک‌بالی و ماهیتی که برایش سفر کرده‌ام لذت ببرم. لابد پیش خودتان فکر می‌کنید این‌ها دیگر جزو بدیهیات است. چرا اینجا باید تکرار بشود. خب اگر حوصله کنید و سه روایت بعدی را بخوانید؛ متوجه خواهید شد.

دو:
من همیشه راحت سفر کرده‌ام. با کمترین کوله‌بار ممکن. برای انجام یک قرار اداری در خرم‌آباد، بلیط تنها پرواز هوایی هر هفته به این شهر را برای روز سه‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۰ – یعنی «پرواز شماره ۹۵۶ شركت «ايران‌ ایرتور» با هواپیمای توپولف ۱۵۴» – چند روز پیش از سفر خریداری کردم.

شب قبل از سفر زنگ زدم به تاکسی‌تلفنی محل و برای ساعت پنج صبح ماشین رزرو نمودم. بعد همه لوازم و مدارک مورد نیاز سفرم را در کیف‌دستی مرتب و آماده کردم. کوله‌پشتی لوازم شخصی و لباس اضافه را هم آماده کردم. چهار و نیم صبح با زنگ ساعت بیدار شدم. لباس پوشیدم. ده دقیقه قبل از پنج، برای اینکه سایر اهل خانه از زنگ خانه بیدار نشوند؛ کفش‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پایین آپارتمان، منتظر تاکسی سرویس ایستادم.

تاکسی نیامد! ساعت پنج و ده دقیقه بود که به دفتر تاکسی‌تلفنی زنگ زدم تا از تاخیر ماشین رزرو شده، گله و درخواست ماشین جدید کنم. تلفن پانزده زنگ خورد و کسی جواب نداد. ساعت پنج صبح در انتهای بلوار فرحزادی شهرک غرب، یافتن تاکسی ساده نیست. با تاکسی‌تلفنی دیگری تماس گرفتم. در آن تاکسی‌تلفنی هم کسی پاسخ نداد. این پیش‌آمد معمولا به دو دلیل خواب ماندن رانندگان شیفت شب که جای تلفنچی هم جواب می‌دادند و یا رفتن به سرویس و عدم حضورشان در دفتر تاکسی تلفنی اتفاق می‌افتاد.

مجبور شدم پیاده راه بیافتم. ساعت پنج و نیم خودم را به کنار اتوبان یادگار امام رساندم تا از طریق یک ماشین عبوری بتوانم خودم را به فرودگاه برسانم. نیم ساعت طول کشید تا بالاخره ماشینی مرا سوار کرد و به تقاطع یادگار به خیابان آزادی رساند. از آنجا دیگر رفتن به فرودگاه آسان‌تر بود. ماشینی را دربست کردم و ساعت شش و بیست و پنج دقیقه به فرودگاه و سالن پروازهای داخلی رسیدم. با عجله خودم را به کانتر پرواز رساندم. ولی مسئول کنترل بلیط‌ها از پذیرش من سرباز زد! و گفت: «مسافران رفتند داخل هواپیما و هواپیما روی باند آماده پرواز است.» اصرارهای من به مسئول کانتر نتیجه نداد. در نتیجه تلاش کردم از طریق مدیر سالن پروازهای داخلی مساله را پیگیری کنم.

در همین فاصله دیدم چهره‌ای آشنا همراه سه چهار نفر دیگر دوان دوان خود را به کانتر پرواز خرم‌آباد رساندند. در اتاق شیشه‌ای مدیر سالن آنها را با دست نشان دادم که بگویم آنها هم مثل من جامانده‌اند. همان موقع دیدم آنها با کارت پرواز به سمت سالن بازرسی می‌دوند! مدیر با مسئول کانتر از طریق بی‌سیم تماس گرفت تا کارت پرواز مرا هم بدهند و من همراه آن چند نفر با یک ماشین به هواپیما منتقل شویم… راضی از اعتراض و جواب به سمت کانتر دویدم. ولی مسئول کانتر آنجا را ترک کرده بود! سعی کردم پیدایش کنم. اما او در کمال شگفتی درست زمانی به کانتر برگشت که روی تابلوی فرودگاه نوشت که پرواز خرم آباد از باند بلند شده است. یعنی درست راس ساعت هفت و چهار دقيقه صبح!

با عصبانیت تمام رو به او اعتراض کردم که چرا پارتی‌بازی کرده و آن چندنفر سوار شده و من جا مانده‌ام. او مرا به اتاق مدیر سالن پروازها برد تا آنجا توضیح دهد. ساعت هفت و شانزده دقیقه، در حالی که مدیر سالن با مدیر باجه فروش بلیط ایران ایرتور هماهنگ کرده بود تا کل مبلغ بلیط را بمن عودت دهند، از اتاق او خارج شدم.

داشتم فکر می‌کردم حالا چطور خودم را به خرم‌آباد برسانم؟ قرار من برای ساعت 11 صبح بود و ساعت هفت و سی و دو دقيقه‌. پرواز دیگری هم به خرم آباد برای آن روز وجود نداشت. نیم ساعتی در سالن فرودگاه نشستم تا ببینم چه باید بکنم. چند تلفن زدم خرم‌آباد و توضیح دادم که از پرواز جامانده‌ام و باید جلسه به تعویق بیافتد… ناگهان همهمه‌ای در سالن فرودگاه بین مسافران و کارمندان در گرفت. تقریبا همه پرسنل و حاضران، جلوی تلویزیون‌های سالن ایستاده و به اخبار گوش می‌کردند. گوینده اخبار تلویزیون با نشان دادن نقشه استان لرستان و سایه یک هواپیما، از سقوط یک هواپیمای مسافربری که عازم خرم‌آباد بوده درست پیش از فرود آمدن در فرودگاه، بر اثر اصابت به کوه گزارش می‌داد…

روی صندلی‌های فرودگاه وا رفته بودم. به بلیطی که در دستم بود نگاه می کردم و تمام وقایع آن روز صبح: نیامدن تاکسی سرویس، تاخیر در رسیدن به فرودگاه، برخورد مسئول کانتر صادرکننده کارت پرواز، سوار شدن آن مسافر با چهره‌ای آشنا با همراهانش – که گوینده اخبار او را کارگردان مستندهای تلویزیونی به همراه عوامل فیلمبرداری فیلم تازه‌اش معرفی می‌کرد – پیش چشمم رژه می‌رفتند.

سه:
من همیشه راحت سفر کرده‌ام. با کمترین کوله‌بار ممکن. اوایل دهه هشتاد با خودم قرار گذاشته بودم، وقتی «رونیز» ثبت‌نامی را از پارس خودرو تحویل گرفتم؛ چهل روز بروم سفر. البته این سفر در واقع یک جور امکان‌سنجی برای برگزاری یکسری سمینار در حوزه روانشناسی و شناختن مکان‌های مناسب برای برگزاری در شهرهای دورافتاده از مراکز استان‌ها بود. سمینارهایی که قرار بود در زمان انتشار مجله روانشناسی جامعه برگزار شود و این بهترین فرصت برای آشنایی با مدیران شهرستانی، روانشناسان احتمالی حاضر در این شهرها، ادارات بهزیستی و البته معرفی مستقیم مجله و بسته سمینارهای خانواده به مردم آن مناطق بود. برای این کار هم پیش از شروع سفر اقدام به ارسال پنجاه نسخه از مجله به ترمینال آن شهرها از طریق اتوبوس نمودم تا وقتی که می‌رسم آنرا از انبار ترمینال تحویل گرفته و کار را شروع کنم. پیش از سفر هم ماشین را برای سفر تجهیز می‌کردم.

می‌دانید که تحویل گرفتن ماشین صفر کیلومتر از کارخانه در ایران همراه است با داستان‌های متعدد چکاپ و کنترل که مبادا ماشین عیبی داشته باشد و کارخانه بی‌دقتی کرده باشد. در نتیجه وقتی رونیز را تحویل گرفتم، بردم تعمیرگاهی که تخصص‌شان در بهبود موتور و تیونینگ خودروهای پاترول در دهه‌های شصت و هفتاد و هشتاد؛ زبانزد همه شاسی‌بلندسواران بود.

تعویض کمک فنرها، رینگ و لاستیک‌ها، نصب تجهیزاتی مثل باربند و زاپاس‌بند؛ گارد محافظ و رکاب و در آخر تعویض صندلی‌های کارخانه با نمونه اصلی، به علاوه اضافه کردن جعبه کمک‌های اولیه و کپسول آتش‌نشانی کوچکی برای احتیاط و خرید جعبه ابزاری برای سفر با ماشین، چند میلیون تومانی خرج روی دستم گذاشت. اما، وقتی در سفر با کمترین مشکلی مواجه و تا آخرین روز پیش از فروش، رونیز من بی‌هیچ مشکلی در جاده‌های آسفالت و خاکی و در کوه و کمر حرکت کرد؛ می‌شد فهمید که آن خرج اولیه – اگر انجام نشده بود – هر احتمالی ممکن بود. البته نمی‌دانم چرا خود کارخانجات خودروسازی در ایران از ابتدا به این بدیهیات توجه نمی‌کنند. اینها جدا از بیمه بدنه و سرنشین بود که به محض پلاک‌گذاری انجام دادم. در کنار اینها برای کم کردن هزینه‌های سفر رفتم و کیسه خواب و لوازم کمپینگ هم خریدم تا هزینه اقامت در هتل نداشته باشم.

رونیز، برای آن چهل روز با من جاده‌های بسیاری را طی کرد. از رشت و آستارا و گردنه حیران و چشمه‌های آب گرم سرعین بگیر تا مرز بازرگان و کوههای کردستان و دیدن معادن سنگ قروه و شهر سنندج. از آنجا تا مرز مهران و تالاب شادگان و بعد از نوار ساحلی خلیج فارس به سمت بوشهر، عسلویه، کنگان، بندر خمیر، درگاهان، بندرعباس همراه من می‌آمد. از بندرعباس پس از توقف کوتاهی برای چکاب خودرو، رفتم به سمت سواحل مکران در حاشیه دریای عمان، تا چاه‌بهار، کنارک و خلیج صورتی رنگ تالاب لیپار ، خلیج گواتر و جنگلهای حرا (مانگرو) رانندگی کردم. فکر کنید صبح زود بعد از دیدن طلوع، سوار بر قایق باشی، در میان جنگل‌های حرا حرکت کنی و به رمل‌های بلند کویر نگاه کنی… اگر کمی با دقت بیشتر به اطراف نگاه کنید، پرنده‌های مهاجر را می‌بینید. اگر گوش‌ها را تیز کنید، لذت شنیدن آوازشان را هم با خود خواهید داشت.

از مسیر جاده شهرستان‌ خاش برای دیدن  گل افشان پیرگل ،  قلعه حیدرآباد ، قلعه ایرندگان ، چشمه آب گرم دوشینگ و دریاچه سه دریا توقف کردم. دریاچه سه دریا از جاذبه‌های طبیعی ناحیه بلوچستان است، در فاصله ۷۵ کیلومتری شهرستان خاش و در رشته کوه تفتان واقع شده است. این دریاچه از سه دریاچه کوچک‌تر تشکیل شده که دو دریاچه قسمت شمالی‌اش کم عمقند و آب خنک و گوارایی دارند و دریاچه سوم که بزرگ‌تر است، آبی شور دارد. خاش را به سمت سرباز، میرجاوه، زاهدان، زابل ترک کردم. بعد از زابل، سیستان و بلوچستان را به سمت بجنورد؛ ترک کردم. مقصدم، «تایباد» در استان خراسان بود. آن موقع هنوز به سه استان تبدیل نشده بود. از شهرستان‌های نهبندان و سربیشه و درمیان گذشتم و رسیدم به بیرجند. بعد از مسیر قائنات به خواف و بعد تایباد رسیدم.

این مسیر بسیار طولانی بود. افزون بر آن، مشکلات متعدد جاده‌های مرزی و بازرسی‌های معمول و غیرمعمول نیروی انتظامی برای مسافری غریبه مثل من می‌توانست تمام انگیزه‌ام را از بین ببرد. اما وقتی می‌دیدم مردم این نواحی با صبر و خونسردی غیرقابل وصفی ساعت‍ها توقف در ایست و بازرسی‌ها را تحمل می‌کنند؛ تحمل این بازرسی‌ها حکم استراحت موقت و صرف چای از همان پریموس سفری و گفتگو با مردم محلی در ماشین‌های منتظر بازرسی پیدا کرد. اتفاقی که شناخت بیشتری از زندگی آنها را به همراه داشت و البته گاهی هم دعوت‌های بی‌ریا برای هم‌سفره شدن و خوردن غذاهای محلی همانجا در انتظار بازرسی. چیزی که البته در یکی دو ایست و بازرسی با برخورد ماموران هم مواجه شد.

این چهل روز سفر جاهای دیگری را هم دیدم ولی نوشتن از همه آنها از حوصله این بلاگ خارج است. همه این چهل روز سعی‌ام این بود که درکنار هدف سفر،مکان‌ها یا شهرهایی را ببینم که کمتر دیده‌ام و یا گردشگران کمتری از آنها سراغ داشتند.

چهار:
من همیشه راحت سفر کرده‌ام. با کمترین کوله‌بار ممکن. اما این سفر هرگز از قبل برنامه‌ریزی‌نشده بود. هیچ وقت برایش تدارک ندیده یودم. اصلا برایش آمادگی نداشتم. یک دفعه وقتی برای اجرای حکم زندانم به‌دلیل فعالیت مطبوعاتی و سیاسی در کودتای انتخاباتی ۱۳۸۸ آمدند، کوله‌پشتی‌ام را چنگ زدم و رفتم.

این رفتن آنقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم، وقتی از آن حرف می‌زنم همراه با حیرت است. وقتی با کمک یک قاچاق‌بر داشتم از مرز عبور می‌کردم، ایستادم و برای یک دقیقه به کوه‌های ایران نگاه کردم. بغض عجیبی داشتم. خرداد ۱۳۸۲ تا نزدیکی همین مرز ترکیه آمده بودم تا با تهیه مقدمات برگزاری سمینارها، هر طور شده به واسطه فعالیت مطبوعاتی‌ام، در کنار مردم بمانم اما حالا فروردین ۱۳۹۱، نه سال پس از آن روزها با یک پیراهن اضافه و دو جلد کتاب و یک لپ‌تاپ ده اینچی از مرز عبور می‌کردم. سفری که برای پرداخت هزینه قاچاق‌بر اگر کمک دوستان همفکر و همراهم نبود، هیچ اندوخته‌ای برایش نداشتم. حالا این سفر، تبدیل شده به طولانی‌ترین سفر زندگی‌ام. من هنوز مسافرم. در کشف و شهود و برنامه‌ریزی‌های کوتاه و بلند برای روزها و ماه‌های پیش رو.

خرید پنجره‌ای

«سفر»

بامداد

داستان سفر رفتن‌های یه‌نفره من در نوع خودش پدیده‌ جالبیه به نظرم و اگه نویسنده و مجری قهاری باشی می‌تونی ازش یه شوخی ایستاده (استند‌‌آپ کمدی معادل فارسی نداره یا من از قافله عقبم؟) بانمک در بیاری. در قاموس من، فرقی نداره مقصدت نوک کوه قاف باشه یا همین شهر بغلی که فتحش دو ساعت رانندگی ناقابل می‌طلبه. یه کاری که برای من شبیه یه قانون نانوشته می‌مونه و خیلی هم با انجام دادنش حال می‌کنم، رفتن به فروشگاه و سر زدن به بخشیه که وسایل کوچیک مسافرتی رو می‌فروشن. البته سر زدن که چه عرض کنم… بیشتر اوقات با این تصور به این بخش نزدیک می‌شم که خب من که چیزی لازم ندارم و قصدم صرفا خرید پنجره‌ای هستش (ویندو شاپینگ هم معادل فارسی نداره یا من کلا غرب‌زده شدم؟)

فاجعه معمولا زمانی اتفاق می‌افته که بدون سبد یا چرخ خرید و با آغوش باز به سمت بخش لوازم مسافرتی می‌رم و در حالتی این بخش رو ترک می‌کنم که به عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین شکل ممکن انواع و اقسام لوازم مسافرتی کوچیک رو با خودم دارم حمل می‌کنم، دست راستم بی‌حس شده و گره خورده پشت گردنم، دست چپم شکل پنجه عقاب مچاله شده تا شیش تا چیز رو همزمان حمل کنه و چیزی نمونده که دور از جونم شصت پام بره توی چشمش.

امیدوارم منو درک کنین. آخه کی‌ می‌‌تونه به راحتی از جامسواکی‌های صورتی بانمک پلاستیکی که نقطه‌‌نقطه‌های سفید دارن عبور کنه؟ از این رول‌های کوچیک مسافرتی که پرز لباس رو می‌گیره هم باید یکی برداشت حتما. آخه می‌دونین لازم می‌شه، نه که اون بزرگه که توی خونه دارم رو دارم شبانه‌روزی جهت پرزگیری استفاده می‌کنم… یا این بسته‌بندی‌های کوچیک دستمال توالت مسافرتی. اگه یه‌دفعه‌ای تصمیم گرفتیم بریم کوهنوردی (من تا حالا به تعداد انگشت‌های دست راستم غیر یه دفعه‌ای هم نرفتم کوه‌نوردی، چه برسه به یه‌دفعه‌ای، اونم وسط یه سفر کوتاه برای کنفرانس علمی) و توی دستشویی که توی کوه درست کردن دستمال توالت نداشت، چه کنیم خوب؟ البته ناشکری نمی‌کنم‌ها. جا داره تشکر کنم از دست‌اندرکاران که حداقل دستشویی رو مرحمت کردن و خب دستمال توالت رو به خودمون واگذار کردن. یه چیز دیگه‌ای که معمولا منو گول می‌زنه این مایع‌های کوچیک ضدعفونی‌کننده هستش که می‌تونی به کیفت آویزون کنی. یکی نیست به من بگه واقعا چرا؟ یه دقیقه توی کیفت دنبال ضدعفونی‌کننده‌ای که توی کیف جا می‌شه و آویزون نمی‌شه بگردی، از چه هدف والایی توی زندگی عقب می‌مونی؟ خلاصه این‌که داستانی داریم ما با این خرید‌های پنجره‌ایمون.

فکر می‌کنم حدس زده باشین که با این تفاسیر، وقتی به خونه می‌رسم خسته و کوفته هستم چون بخش خوبی از وقتم رو مشغول خرید بودم و حالا تازه باید بشینم و چمدون ببندم. خبر خوب اینه که معمولا این بخش رو خیلی سریع انجام می‌دم. دو تا شلوار جین برمی‌دارم و به تعداد روزهایی که سفر هستم بلوز. سعی ‌می‌کنم چندتاش پرزگیر باشه که حداقل خریدی که کرده به درد بخوره و بتونم پرز گیری کنم توی ایام فراغتم. لوازم آرایشی و بهداشتی رو سریع توی چمدون جاسازی می‌کنم و حواسم رو جمع می‌کنم اسب‌های جنگی رو فراموش نکنم. ترجمه‌گر گوگل، شارژر رو ترجمه کرده به اسب جنگی. بالاشم نوشته انگلیسی شناسایی شد، که می‌خوام باهاش تماس بگیرم بگم نه عزیز دلم شناسایی نشد، اصلا شناسایی نشد. البته خوبه که یه لینک داره که بهت این امکان رو می‌ده که این ترجمه رو بهبود ببخشی، که راستشو بخواین من ترجیح می‌دم نبخشم که آدم‌های بیشتری براشون این مساله پیش بیاد و از ته دل بخندن.

خلاصه این‌که سرتون رو درد نیارم. بار و بندیل رو که بستم میرم برای خواب. توی خوابی که می‌بینم از این‌ ‌آدم‌های گوگولی مرتب هستم که از چند روز پیش از سفر چمدونم رو بستم، برنامه‌ریزی‌هامو کردم، مسواکمو گذاشتم توی جامسواکی صورتی خال‌خالی، مایع ضدعفونی کننده رو آویزون کردم به کوله پشتی و تک‌تک پرزهای لباسا رو گرفتم. توی خوابم خیلی زودتر از موعد مقرر می‌رسم فرودگاه و خیلی شیک و مجلسی چمدون کوچیک رنگی‌رنگی‌مو می‌کشم دنبالم. فقط یه مشکل کوچیکی وجود داره. حتی توی خوابم هم به خرید پنجره‌ای علاقمندم. به همین دلیل به سمت رستوران شیکی که منظره خوبی به سمت پرواز رمانتیک‌ هواپیماهای خوش‌بخت داره حرکت می‌کنم و توی دلم می‌گم یه دسر کوچیک می‌گیرم فقط. ولی امان از وقتی که خرید پنجره‌ای تبدیل به خرید واقعی می‌شه و یه غذای خوشمزه و یه شراب که حسابی روشنت می‌کنه می‌مونه روی دستم. واقعیت اینه که خریدهای پنجره‌ای توی خواب بیشتر به ضرر آدم تموم می‌شن. برای همین وقتی از کابوسم می‌پرم بیرون و رقم‌های کارت اعتباریم رو شبیه هذیون و ورد زمزمه ‌می‌کنم، خدا رو شکر می‌کنم که توی فروشگاه‌ها فقط یه بخش کوچیک به وسایل مسافرتی اختصاص داره و قیمت بیشترشون ارزونه. ولی همیشه این کابوس با منه که نکنه یه روز یه پرزگیر گرون اختراع بشه که با لباس‌ها خوش‌وبش کنه اول، بعد با استفاده از هوش مصنوعی و با توجه به حالت روحی لباس‌ها نوازششون کنه و پرزاشونو آروم آروم بتکونه. می‌دونم هوش مصنوعی داره توی خیلی زمینه‌ها وارد می‌شه ولی امیدوارم که توی این زمینه وارد نشه چون کلاهامون حسابی می‌ره توی هم، و من اطمینان دارم هوش مصنوعی دوست نداره کلاهش بره توی کلاه من. به هرحال هوش طبیعی گفتن، هوش مصنوعی گفتن. و تو خود بخوان حدیث مفصل ازاین مجمل.

 

ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای

«سفر»

نیمه‌شب

مدتی بود که سفر نکرده و به مسافرت فکر نکرده بودم. سرم توی لاک خودم بود. بالاخره خدا سرنوشت هر کسی را به گونه‌ای نوشته است. شاید اگر روزی به درگاه خدا راه یابم، از او خواهم پرسید که چرا چنین نوشتی؟ خواهرم همیشه در جواب این سوال من می‌گوید: «‌می‌توانست بدتر از این باشد خدا را شکر کن. حالا که امکان داری به سفر حج برو.» و من در جوابش می گویم: «‌دل به دست آور که حج اکبر است. اگر بتوانم سفر کنم‌، به دیدار مادرم می شتابم که هم خدا راضی باشد و هم آن زن داغدیده.»

مدت زمانی گذشت و روزی از روزها، پسرم خبر داد که بلیت هواپیما گرفته است و مرا به زیارت روی ماه مادرم خواهد برد. از من خواست که چمدانم را آماده کنم که صبح زود راهی سفر هستیم. می‌رویم تا پس از سال‌ها دوری در آغوش گرم مادر آرام بگیریم. البته که باور نکردم و گفتم که چنین چیزی غیرممکن است. اما با پافشاری پسرم، چمدانم را بستم و با خود گفتم اگر نرویم بازش می‌کنم. دلم می‌خواست تا صبح بخوابم. اما چشمان از حدقه درآمده‌ام رو به آسمان بود و پلک‌های لامذهبم نیز به هم نمی‌خورد. گویی می‌ترسید سنگین شود و راه صبح را ببندد.

سرانجام صبح شد و پسرم چمدانم را داخل ماشین گذاشت و به راه افتادیم. وارد هواپیما که شدم، تازه متوجه شدم که خواب نمی‌بینم. قلبم به تپش افتاد. فکر کردم فشار خونم بالا و پایین می‌رود. پسرم از من خواست که نیم ساعتی بخوابم. اما خواب از چشمانم گریخت و هیجان‌زده سوال‌پیچش کردم: «پسر جان اگر یک دفعه تروریست‌ها وارد هواپیما شوند و خلبان را مجبور کنند به…‌، اگر هواپیما نقص فنی پیدا کند و… اگر چنین شود و…» و او آرامم کرد که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. بالاخره هواپیما روی زمین نشست و من شتابان از پله‌ها پایین پریدم. مادرم را دیدم. از آن زن میانسال و زرنگ که با سرعت راه می‌رفت و کارها را با سرعت و دقت انجام می‌داد، خبری نبود. پیرزنی پشت‌خمیده و عصا در دست روبرویم ایستاده بود و اشک می‌ریخت و می‌گفت: «‌ای اشک راه تماشایم را نگیر.» بله من و مادرم پس از مدت‌ها همدیگر را ملاقات کردیم. نمی‌دانم آن شب چگونه سپری شد. فقط یادم می‌آید که سر به زانوی مادر گذاشته و به خواب رفته‌ام. صبح که بیدار شدم، او را دیدم که چادرسفید بر سر رو به قبله نشسته و دعا می‌خواند. این سفر بسیار خوش و مطلوب، یکی از بهترین خاطرات سفر من در تمام عمرم است.

باید برم سفر!

«سفر»

شبانگاه

خیلی وقته سفر نرفتم ولی اون موقع‌ها که خیلی می‌رفتم خیلی هیجان داشتم. هنوز هم اگر قرار باشه برم سفر از پنج شش هفته قبلش دل تو دلم نیست و همش جایی که باید برم رو گوگل می‌کنم ببینم چی داره، کجاست، کجاها می‌تونم برم، چیا می‌تونم بخورم، کجاها رو باید حتما ببینم و از این چیزا. همش در حال برنامه‌ریزی‌ام برای روزهای سفرم. روز اول این مسیر، روز دوم این مسیر. سعی می‌کنم بیشترین استفاده رو از زمان ببرم و همه آنچه که باید رو در جای جدید تجربه کنم. اگر زندگی شبانه داره من هم شبا نخواهم خوابید و تو خیابونم، اگر باید برم کوهنوردی وسایل لازمش رو با خودم می‌برم. فقط اگر موزه‌هاش زیاد باشه نمی‌رم. بیشتر دلم می‌خواد با مردمش بشینم و پاشم، عین یه شهروند عادی. از توریست بودن و جاهای توریستی رفتن خوشم نمیاد. البته که جاهای تاریخی و دیدنی رو با علاقه میرم و می‌بینم. ولی نه شکل توریست‌ها که هی هر سوراخی گیر اومده یه دکه زدن و بلیط می‌فروشن واسه سر کیسه کردنشون. خیلی از توریست‌ها هم معمولا گول این دبدبه و کبکبه رو می‌خورن. من سعی می‌کنم هر جا که می‌رم تا آخرین قطره خونم مستقل عمل کنم و جایی پول اضافه ندم. سخت که نیست هیچی، خیلی هم خوشاینده، عین یه آدم عادی تو شهر راه رفتن و از زیبایی‌هاش  لذت بردن.

قبل از سفرم هم بستگی داره که چه جور سفریه. ولی معمولا از یک هفته قبل یه چمدون باز می‌ذارم تو اتاق و هر چیزی که فکر کنم به دردم می‌خوره یا لازمم میشه یا لباسی که دوست دارم بپوشم رو می‌اندازم توش. آخرین آخر هفته قبل از سفر می‌شینم پای چمدون و متناسب سفرم که با کوله‌پشتی یا چمدون میرم یا چقدر بار دارم یا اصلا کجا دارم میرم و چقدر طول می‌کشه، وسیله‌ها رو کم و زیاد می‌کنم. خیلی وسیله برنمی‌دارم، سعی می‌کنم در هر حال سبک سفر کنم. ولی اغلب برای هر روز یک دست لباس برمی‌دارم که مجبور نشم لباس بشورم یا در صورت حادثه عجیب غریب تو تنگنا نمونم. دوست دارم تو سفرهام خوش‌پوش باشم ولی قبل از خوشگلی راحتی لباس برام مهمه. چیزهای سنگین مثل کفش با خودم بر نمی‌دارم، مگر چاره‌ای نباشه مثل سفرهای کوهنوردی که باید کفش کوه رو جدا بردارم. لوازم بهداشتی و دوربین و سه‌پایه هم که از همراهان جدانشدنی من در سفرهام هستن. یه کیف امن هم برمی‌دارم برای پول و کارت شناسایی و بلیط و چیزایی که اگر گم بشه یا دزدیده بشه تمام خوشی سفر از دماغم در میاد.

بارم که آماده شد، وقت برنامه‌ریزی واسه نظافت خونه و خالی کردن یخچال و آب دادن گل‌ها و ایناست. یه کاغذ برمی‌دارم و برنامه غذایی و باقی کارها رو روش می‌نویسم و می‌زنم به در یخچال که یه وقت چیزی یادم نره. شب آخر هم اغلب خوابم نمی‌بره. هیجان دارم که در سفر با چی مواجه میشم و چه تجربه‌هایی خواهم داشت. کمی هم اضطراب دارم که نکنه خواب بمونم و همه چیز خراب بشه.

میشه گفت برام شده یه آرزو، وقتی از سفر برمی‌گردم اولین کاری که بکنم این باشه که باخیال راحت بشینم و عکس‌های سفر رو مرتب کنم و فولدرش رو درست کنم و از دوربین بریزم رو لپ‌تاپ. ولی همیشه از سفر که برمی‌گردم اینقدر کار رو سرم ریخته و ایمیل کاری برام اومده که چند هفته‌ای دیر میام خونه و در نتیجه کارهای خونه عقب می‌افته و هی باید بدو بدو کنم تا به روال عادی برگردم. و وقتی به روال عادی برگشتم، دیگه روال عادیه و جایی و وقتی برای مرتب کردن فایل‌ها و عکس نیست. باید مترصد یه تعطیلی یا وقت آزاد نطلبیده یا مرخصی استعلاجی بمونم بلکه بشه عکس‌ها رو ردیف کرد.

یک دقیقه نودی درمانده

«سفر»

شامگاه

برای آدم دقیقه نودی، فکر کنم تکلیف مشخصه. من خیلی شب قبل از سفر ندارم. دقایق قبل از سفر دارم! البته کاری که ممکنه از چند روز قبل بکنم لیست نوشتنه. می‌نویسم چیا قراره با خودمون ببریم. متاسفانه دوران خوش مجردی و بی‌بچگی هم که گذشته. برای یه ایل لیست رو می‌نویسم. ولی کار دیگه‌ای نمی‌کنم. مرحله بعدش چند ساعت قبل از سفره که بدو بدو اقلام لیست رو جمع می‌کنم و می‌چپونم روی هم.

اصلا از این آدم‌ها که سلیقه به خرج می‌دن و چمدونشون اینستاگرامیه و قسمت قسمت‌شده تو هر قسمت هم صد دانه یاقوت دسته به دسته نشسته نیستم. فقط یه جوری می‌چینم که چیزی تخریب نشه. چیزهای مهم رو لای لباس‌های نامهم می‌پیچم و با بقیه لباس‌‌های نامهم هم سوراخ‌ها رو پر می‌کنم و همه جا که حسابی پر شد لباس مهم‌ها رو روی چمدون می‌چینم و در رو می‌بندم و خلاص!

از آرزوهام اینه که خونه قبل رفتن مرتب باشه. تلاشم رو می‌کنم ولی اکثر اوقات با اون دقیقه نودی بودن من نمیشه. خیلی وقت‌ها هم کلید خونه دست بقیه‌ست تا در نبود ما استفاده کنند ولی این هم نمی‌تونه برای من ساعت برنارد بشه. وقتی زمان نداریم نداریم دیگه. معمولا یه چیزی می‌مونه… جارو یا چندتایی ظرف کثیف یا لباس‌هایی که دم آخر کنده‌شده و جایی ولو شده. خوشبختانه اونایی که به خونه سر می‌زنند تا الان به روی ما نیاوردند با چی‌ها روبرو شدن.

اما… امان از وقت برگشت از سفر. آخ که چقدر باز کردن چمدون و جا دادن همه چیز برای منی که تا زور بالای سرم نباشه کار نمی‌کنم سخته. البته آخرین بار رکورد زدم و همون روز چمدون‌ها رو خالی کردم،  بس که خاطره بد داشتم از مصیبت بعد از سفر. ولی به جز این بار همیشه کم کم تا یکی دو هفته حتی خونه ما درگیر سفر و تبعاتش هست و چمدون‌ها جمع نمیشه. حتی شده تا سفر بعدی ولو بمونه. این هم از مشکلات دقیقه نودی‌هاست دیگه. کار امروز را به فردا بیانداز!

مسافرت‌گریز بالفطره

«سفر»

غروب

همین الان که درخدمت شما هستم و این سطور ار می‌نویسم ملالی نیست جز دوری همه‌ عزیزان و خانواده که رفته‌اند مسافرت. چرا؟ چون پنج روز تعطیلی در پیش رو بود. من چرا نرفته‌ام؟ چون من یک مسافرت‌گریز بالفطره‌ام! می‌‌خواهید مرا بکشید؟ یک راه ساده وجود دارد. مرا چند روز بفرستید مسافرت؛ به سادگی می‌میرم. واقعا نمی‌دانم چرا این‌همه از سفر بدم می‌آید و از کی شروع شده.

چند سال پیش همه‌ خانواده می‌خواستند برای عید بروند شمال و من با همه وجودم دلم نمی‌خواست بروم و برای خانواده‌ام هم منطقی نبود که من سیزده روز عید را تنها بمانم خانه. اما من گریه‌کنان راضیشان کردم و ماندم. برای اینکه خیال آن‌ها و خودم بابت دزد و این حرف‌ها راحت شود؛ دادم در را از پشت قفل زدند و بعد کلید را از لای میله‌های کرکره فلزی دادند تو و نشان به آن نشان که کلید ماند تا خودشان آمدند و در را باز کردند. من تمام آن روزها را با یک سطل آش آبغوره و یک عالمه چای و دو تا سیگار و مقداری مرغ سوخاری سر کردم و هیچ نیازی به بیرون رفتن پیدا نکردم.

از شانس قشنگ، با پسری آشنا شدم که خانه‌شان در شهر دیگری بود و بعد از آشنایی با من به شهر ما آمد و بعد تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و از آنجا که خانواده و فامیل او در شهر خودشان بیشتر از افراد فامیل ما در تهران بودند؛ تصمیم گرفتیم عروسی را در شهر آن‌ها برگزار کنیم و بله! برای یک مسافرت‌گریز چه چیزی بدتر از عروسی و سفر همزمان؟

از چند روز قبل یک چمدان قرمز بزرگ گذاشته بودم وسط خانه و هر چیزی که دستم می‌رسید می‌انداختم تویش برای اینکه ممکن بود لازمم بشود. بالاخره عروس بودم و هر اتفاقی ممکن بود. پنجاه دست لباس و صد تا شال و چهل جفت کفش و چهارصد تا لاک و هر دری‌وری دیگری که فکرش را بکنید توی چمدان بود.

صبح روزی که باید می‌رفتیم طبق یک قاعده‌ احمقانه، تصمیم گرفتیم صبح زود حرکت کنیم. (می‌دانم این قاعده احمقانه نیست و خیلی‌ها این کار را می‌کنند؛ صمیمانه از همه معذرت می‌خواهم اما این صبح زود بیدار شدن سختی قضیه سفر را برایم هزار برابر می‌کند.) فکر کنید. چهار صبح است و من با یک دست لباس راحتی کشان‌کشان دارم چمدانم را می‌برم پایین پله‌ها. وسط پله‌ها یک سوسک دیدم که برای خودش شاد و خوشحال داشت قدم می‌زد. آنقدر خسته بودم و حرصم درآمده بود که سر سوسک داد زدم: «خلی چیزی هستی؟ برای چی الان بیداری؟ عروسی؟ مسافرت باید بری؟ برو بگیر بخواب احمق خنگ!»

بعد از هزار ساعت در راه بودن رسیدیم به شهر آن‌ها و خدایا! آیا بدترین چیز مواجه شدن با آدم‌ها و اقوام جدید، با صورتی پف کرده و لباس‌های چروک‌شده نیست؟ البته وسط راه لباس‌ها را عوض کرده بودم اما واقعا سخت بود.

برای همین است از سفر رفتن بدم می‌آید. از به‌ هم خوردن نظم معمول و از دست دادن راحتی‌های معمول و جای خواب و خوراک معمول بدم می‌آید و بیشتر از همه از اینکه در مسافرت مجبوری مزاحم زندگی آدم‌های دیگر بشوی بدم می‌آید. باز می‌توانم مسافرت‌هایی که در هتل اقامت می‌کنیم را تحمل کنم؛ اما واقعا به‌ نظرم بهتر است بنشینم خانه و عکس‌های جاهای مختلف را ببینم و لذت ببرم.

همسفران زندگی

«سفر»

عصر

من عاشق سفر رفتنم. حتی اینکه قراره در مورد سفر بنویسم هم می‌تونه منو هیجان‌زده کنه. من به خاطر مشغولیات زندگی خیلی فرصت سفر رفتن ندارم، برای همین یکی یا دو هفته‌ای در سال که می‌تونم سفر برم رو با نهایت وسواس برنامه‌ریزی می‌کنم. لیستی از جاهای رویایی که می‌خوام و می‌تونم بهشون سفر کنم دارم که هر سال یک یا دو تا مکان رو توی اولویت قرار می‌دم. ذوق و شوق سفر رفتن برای من از زمان انتخاب مقصد شروع می‌شه تا آخرین لحظه‌ای که سفر تموم میشه و دوباره بخوام برگردم خونه.

از خاطره‌انگیزترین سفرهایی که به یاد میارم سفرهای خانوادگی بود که توی بچگی می‌رفتیم. بعد از اینکه بزرگتر شدیم کمتر تونستیم از سفرهای خانوادگی لذت ببریم شاید به خاطر این بود که هر کدوممون سلایق متفاوتی پیدا کردیم و راضی نگه داشتن همه‌مون کنار هم خیلی سخت ‌شد. بچه که بودیم انگار همه چیز شیرین‌تر بود. ما چهار تا بچه در سنین مختلف بودیم که سالی چند بار با ماشین شخصی سفر می‌رفتیم و با کمترین امکانات بیشترین لذت ممکن رو می‌بردیم. خبری از سفرهای لوکس و هتل‌های آنچنانی نبود ولی واقعا خوش می‌گذشت. هنوز یادمه که قبل از سفر با چه دقتی جدیدترین آهنگا رو روی نوارهای کاست ضبط می‌کردیم و تمام مسیر به بزن و برقص و شیطونی ما چهار تا می‌گذشت. هنوز هم بعد از سال‌ها یک سری از آهنگای قدیمی‌تر منو یاد سفرهای بچگیمون می‌اندازه. بابا عادت به رانندگی صبح زود و قبل از طلوع آفتاب داشت. برای همین شب قبل سفر همه با هیجان زیاد وسیله جمع می‎کردیم و زود می‌خوابیدیم تا صبح زود بعد از اذان صبح راه بیفتیم. یکی از چیزهایی که همیشه در موردش دعوا می‌کردیم این بود که کی کنار پنجره بشینه، واضح بود که اکثر مواقع بچه‌های بزرگتر زورشون می‌چربید. اون موقع مثل اینکه کنار اومدن با هم برامون راحت‌تر بود.

اگه مقصدمون شهر محل زندگی اقوام بود که از ذوق دیدن مادربزرگ و خانواده تا برسیم ذوق داشتیم و آخرش هم همیشه با گریه و ناراضی برمی‌گشتیم. اگه هم سفر به جاهای جدید بود، تا تک تک جاهایی که اسمش رو شنیده بودیم رو نمی‎دیدیم برنمی‌گشتیم. اون موقعا خبری از شبکه‌های اجتماعی و نقشه آنلاین نبود، باید تک تک مکان‌های دیدنی و مسیرها رو از روی نقشه‎های کاغذی و پرس و جو پیدا می‎کردیم که خودش یه جور جاذبه سفر به حساب می‌اومد. بارها ممکن بود گم بشیم تا به مقصد برسیم. سفرهامون اکثر اوقات خوش می‌گذشت، ولی همیشه حاشیه‌هایی هم داشت، مثل اینکه تو ماشین نشستن حال داداش کوچیکه رو بد می‌کرد و همیشه باید مراقبش می‌بودیم یا اینکه یکی یه چیزی جا می‌ذاشت و کل سفر تحت تأثیر قرار می‌گرفت یا اینکه توی سربالایی ماشین جوش می‌آورد و باید کنار جاده وامیستادیم تا ماشین خنک بشه و همه اون کامیونایی که رد کرده بودیم دوباره باید رد می‎کردیم.

الان نوع سفرهام خیلی فرق کرده، دیگه کمتر پیش میاد که بتونیم سفرهای خانوادگی بریم. سفرهای حال حاضر هم خوش می‌گذرن ولی لذت سفرهای کودکیم برای همیشه خاطره‌انگیز و متفاوت می‌مونه.

آماده‌ای؟!

«سفر»

بعد از ظهر

انگار هرچی به گذشته فکر می‌کنیم، همه چی حقیقی‌تر بوده.

یادمه زمان بچگی اصلا سفر رفتن یک آداب مخصوص به خودش رو داشت. مامان از دو سه هفته قبل سفر شروع می‌کرد به جمع و جور کردن، چی می‌خوایم؟ چی لازمه؟ کدوم چمدون برای این سفر خوبه؟ اول خونه کی بریم و بعد کجا؟ تو سفر چی ببریم؟ و من و برادرم از همون وقتی که متوجه مسافر بودنمون می‌شدیم به معنای واقعی لحظه‌ها رو می‌شمردیم.

شب قبل از سفر، مامان تو آشپزخونه تا دیرموقع کار می‌کرد و حتی به خیالم تا صبحش نمی‌خوابید. ما هم مابین خواب و بیداری بودیم و دل توی دلمون نبود و قلبمون تاپ تاپ می‌کرد. تازه چشمامون گرم می‌شد که مامان و بابا صدامون می‌کردن، و صندلی پشت ماشین یه اتاق خواب راحت بود که ما خوابمون رو ادامه می‌دادیم.

در کنار سفر رفتن، اومدن مسافر هم داستان خودش رو داشت، ما یک لنگه پا می‌ایستادیم به انتظار. اون شبایی که من و برادرم از خستگی خوابمون می‌برد و وسط شب بیدار می‌شدیم و می‌دیدیم دختردایی‌ها و پسردایی‌هامون تو اتاق ما هستن از بهترین موهبت‌ها و خاطره‌انگیزتزینش بود.

این روزها که کلا ما سفر نمی‌ریم، ده ساله از ازدواجمون می‌گذره و تنها جایی که رفتیم کنار خانواده‌م بوده. تنها نقطه مشترک قدیم و جدیدمون هم می‌تونه همین باشه که دل تو دلم نیست و خوابم نمی‌بره! و تا صبح بیدارم. اما نه مثل مامانم از دو سه هفته پیش تو کار جمع و جور کردنم نه به ریزه‌کاریا می‌رسم! تنها کار من بستن چمدانه اونم لحظه آخر. باقی رو همسرم انجام میده و هی هم حرص می‌خوره! و راستش سفر رفتن حتی همین سفری که قراره کنار خانواده باشم با استرس فراوان همراهه، چون همسرم تمام مدت اخم کرده، زیر لب غر می‌زنه، دم به دقیقه می‌پرسه فلان چیز رو فراموش نکردی؟ فلان کار رو کردی؟ فلان چیز رو برداشتی؟ و تا پا از خونه نگذاریم بیرون و در رو قفل نکنیم و راه نیفتیم من نفس راحت نمی‌تونم بکشم! اما گاهی وقتا شده به مقصد رسیدیم و همسرم گفته «دیدی چی شد؟ فلان چیز رو برنداشتیم! از بس همه چی به عهده منه فراموشش کردم! من عینهو کلفت شدم تو این خونه، تو چی کار می‌کنی؟!»

خامِ نَپَز

«سفر»

نیمروز

چقدر سفر خوبه ! چقدر حدیث و روایت و شعر و حکایت و جمله حکیمانه داریم در ستایش سفر. چرا بد باشه؟! یکی دو هفته از بشور و بساب یا از دستپخت تکراری خودمون یا مادرمون یا از چاردیواری یا هر چیز دیگه‌ای که برامون تکراری شده جدا می‌شیم. یه هتل خوب و بلیط‌های از پیش خریده‌شده و بیرون غذا خوردن‌ها و خرید کردن‌ها. همچین سفری خوب که چه عرض کنم، عالیه! خودِ من تصورم از سفر همین بود. یه سری دوست دورِ هم، بزن و برقص تو راه و آهنگ‌های خال‌تورگوش دادن و تو رستوران‌ها غذا خوردن. بعدم عکس گرفتن.

اما من بعدتر فهمیدم که سفر این نیست. اینی که من به اسم سفر می‌شناسم در واقع مثل اینه که من با همه اون چیزهایی که بهم وصله از یک مکان به مکان دیگه منتقل می‌شم. یعنی فقط مکان تغییر می‌کنه. من همونم. همه چیزهایی که نیاز دارم و عادت دارم دور و برم هست . چه جوری بگم انگار مثل لاک‌پشت باشم. هر جا برم خونه‌م باهامه.

معنی سفر رو اونجایی فهمیدم که بودجه‌م محدود بود. اونجایی که پیدا کردن نقطه‌های توریستی روی نقشه گوشیم رو کنار گذاشتم. اونجایی که خودم رو گم کردم توی کوچه‌ها! آدرس پیدا نکردم و اعصابم خورد شد. اونجایی که همسفرهام عکس گرفتن دوست نداشتن و اگر برای یک عکس معطل می‌شدم کلی ازشون عقب می‌افتادم. اونجایی فهمیدم سفر چیه که همسفرهام می‌خواستن چپ برن ولی من می‌خواستم راست برم و آخرش با یه کم اخم و تخم هم راست رفتیم هم چپ. اینها رو راحت نفهمیدم. الان که یادم میاد حس خوبی ندارم. چقدر غر زدم در حالی که همسفرهام مقصر نبودن! خاصیت سفر همینه! محل رو نمی‌شناسی حتی ممکنه زبونشون رو بلد نباشی. ناهار و شام دیر و زود میشه. یادت میره هوا رو چک کنی و تمام مدت سرما توی تنت سرک می‌کشه.

بعد از همه اینها فهمیدم که من نه تنها خوش‌سفر نیستم بلکه اون قدرها هم که فکر می کردم اهل سفر کردن نیستم. اون قدرها هم دیدن مکان‌های جدید و شناختن فرهنگ‌ها و آدم‌ها توی دو سه روز فشرده؛ اونم وقتی می‌دونم بعد از چند وقت همه چیز از یادم میره برام هیجان‌انگیز نیست.

سعدی میگه «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی». فکر کنم پخته شدم. یعنی دارم می پزم. چون سفر کردم و خودم رو، حداقل یه گوشه از خودم رو شناختم. حالا اینها رو گفتم ولی می دونم که باز هم سفر خواهم رفت. اما این بار یادم می‌مونه که حواسم به دمای هوا باشه، به این که بطری آبم رو همراهم بردارم تا مجبور نباشم توی فرودگاه یا ایستگاه قطار چند برابر پول خرج کنم، این که چه لباس‌هایی بردارم که بتونم تو چند روز بشور بپوش کنم. این که تو جاده حتی با گوشی‌های هوشمندِ خنگ ممکنه راه گم کنیم و یا این که گوشی خراب بشه.

ولی این رو هم می‌دونم که تو سفر بعدی باز هم یکی دو تا از اینها هست که از یادم خواهد رفت.

کوکوسبزی و لوبیاپلو توی جاده، با اعمال شاقه

«سفر»

پیش از ظهر

حرف سفر که می‌شه، کلا همیشه قند توی دلم آب میشه. حالا نه که همه‌‌ سفرها خیلی هم بهم خوش بگذره، اما کلا با فکر کردن به ایده‌ سفر رفتن و متواری شدن از روزمرگی به طور غیرارادی نیشم تا بناگوش باز می‌شه و ذوق می‌کنم.

بچه که بودم به خصوص، سفر رفتن برنامه‌ ویژه‌ی خودش رو داشت. قبل از سفر همیشه‌ خدا اوضاع شلم‌شوربا بود. اگه قرار می‌شد صبح راه بیفتیم، آماده شدنمون تا عصر طول می‌کشید. زمان بندی تک تک اعضای خونه افتضاح بود. من که از همه کوچیکتر بودم، کار زیادی نداشتم معمولا. ده دقیقه‌ای چهار تا تیکه لباسمو گلوله می‌کردم توی کوله پشتی مدرسه‌م، واکمن و دفتر خاطراتو می‌چپوندم توی جیب جلو و می‌ایستادم جلوی در و اعلام آمادگی می‌کردم که البته هیچ کس کمترین توجهی به این خودشیرینی من نداشت. چه بسا که باعث می شد به طور جدی مورد سوءاستفاده قرار بگیرم. مثلا یکی دو ساعت اول مجبور می شدم دنبال مامانم بدوم و کمکش کنم. مامانم می‌خواست تمام کارهای ممکن خونه رو تو این دقایق قبل رفتن به اتمام برسونه و ما که کلافه می‌شدیم و شروع می‌کردیم غر زدن که چرا انقدر طول میدی و این کارا چرا الان آخه، در می‌اومد که مگه می‌شه گل‌ها رو آب نداده سفر رفت؟ این حیوونیا تلف می‌شن تا برگردیم. یا مثلا مگه می‌شه این جاها رو جارو نکرد؟ خونه رو مورچه بر می‌داره. یا این که مگه می‌شه بدون کوکوسبزی و لوبیاپلو سفر رفت؟ تو راه اگه گشنه‌تون شه، من چی بدم دستتون؟ هیچ وقت هم براش مهم نبود که قراره مثلا دو روزه بریم سه ساعت تا شمال و برگردیم یا قراره پونزده روز عید بریم جنوب‌گردی. همه‌ کارهای خونه تا دونه آخرش باید انجام می‌شد قبل سفر.

خلاصه از دست مامانم که خسته می‌شدم، می‌افتادم دنبال خواهرام. اونها هم هر کدوم به طور جدی قر و فر خودشون رو داشتن. از زنگ زدن به دوست پسر کنونی و خدافظی اشک و لابه دار تا بحث کردن‌های چند ساعته در مورد این که کدوم لباس‌ها رو باید با خودشون بیارن و چی رو با چی هماهنگ کنن و فس زدن‌هایی که به نظر من قرن‌ها طول می‌کشید. برادرام هم که قربونشون برم، این طور اذعان می‌کردند که اصلا سفرهای خانوادگی براشون در حد و اندازه‌ای نیست که بخوان حتی بهش فکر کنند. بعدا که بزرگ شدم فهمیدم ناز و اداهاشون نه به خاطر لوس بودن سفرهای خانوادگی ما، بلکه برای دو دقیقه خلاصی از دست بزرگترها و پارتی کردن تو خونه بود. آخ که من چقدر کوچیک و ساده‌لوح بودم.

این برنامه‌ها که تموم می‌شد، می‌رفتم بابامو می‌آوردم که بیا بریم وسایلو بچینیم تو ماشین. بابامم که معلوم نیست توی زیرزمین و انباری خودشو با چی مشغول می‌کرد، تازه یادش می‌افتاد که هنوز ساکشو نبسته و حالا اصلا شاید بهتر باشه بذاریم و فردا راه بیفتیم. خدایا که من چقدر حرص می‌خوردم از دست تک تکشون. بعد از این همه ساعات زجر و شکنجه و دعوا سر این که کی جلو و کی عقب و کی دم پنجره بشینه و کدوم کانال رادیو رو روشن کنیم و از کدوم مسیر بریم و همه‌ این قشقرق‌ها و کولی‌بازی‌ها، بالاخره بالاخره می‌افتادیم تو جاده.

آخ که چه حالی می‌داد اون ساعت‌هایی که تو راه بودیم. بابام اولش متکلم‌وحده شروع می‌کرد قصه گفتن از این در و اون در و دوستاش و آقای همسایه و بعد می‌افتاد توی خط تاریخ و پای تک تک پادشاه‌ها و وزیرا و کرده‌ها و نکرده هاشون رو وسط می‌کشید. بعد از اون سری می‌زد به تک تک فلاسفه‌ یونان باستان و وسطاش هم خودش هیجان‌زده می‌شد و ماجراها بدجوری اساطیری و پرحادثه جلوه می‌کرد. بعد یهو بیخود و بی‌جهت یادش می‌افتاد به ماجراهای بچگیش و محله‌شون و اون وقت مامانم که تازه از خواب بیدار شده‌ بود وارد گود می‌شد و دوتایی می‌رفتن سراغ بچگی خواهرا و برادرام که من هیچ وقت ندیده بودم و زندگیشون اون قدیما و هزار جور ماجرای دیگه که من عمرا نمی‌تونستم آگاهانه دنبال کنم که چطور از یه ماجرا به ماجرای دیگه می‌پرن و چه جوری این خاطره‌ها پشت هم قطار می‌شن. من چهار گوش و چهار چشم مست این قصه‌ها می‌شدم و یه وقتی هم می‌شد که خوابم می‌برد و بعد از خواب می‌پریدم و می‌شنیدم که چهار تایی زدن زیر آواز و تصنیف‌هایی می‌خونن از اون قدیما که من هیچ وقت اصلشون رو نشنیده‌بودم. خرکیف و سرمست ناشیانه گاهی همراهی می‌کردم و گاهی هم دهنم رو می‌بستم و خودم رو رها می‌کردم رو صندلی عقب، وسط دو خواهر و عشق دنیا رو می‌کردم.

الان مدت‌هاست که دیگه با هم اونجوری سفر نمی‌ریم. همه یار و غار خودشون رو دارن. هر کدوممون یه ور دنیا در حال ریشه دووندنیم و سرمون به زندگی خودمونه و مامان بابام هم کمتر حوصله‌شون میاد دوتایی سفر برن. آخه همه تفریح و هیجانش براشون به این بود که قصه‌ها رو واسه ما بگن و با واکنش‌های ما عشق کنن و جاهای جدید رو به ما نشون بدن.

حالا من وقتی سفر می‌رم، شب قبلش نیم ساعته ساک کوچیکم رو بستم. صبحش یک ساعت زودتر بیدار شدم، صبحونه‌م رو خوردم و بی‌حرص و اعصاب‌خوردی، سوار قطار شدم و رفتم. حالا من خیلی جاها رو دیدم که مامان و بابام ندیدن. خیلی جاها بودم که اونا نبودن. حالا وقتی می‌بینمشون، اونا گوشن و من زبون. حالا منم که کلی قصه دارم که واسه اونا تعریف کنم و اونا هی برام به به و چه چه کنن. حالا اما فکر می‌کنم سفر بی‌حرص و استرس، سفر بی‌جنجال و قشقرق، سفر شیک و مدل تو فیلما، این سفر هیچ جوری اون سفر نمی شه آخه.

نیمچه مارکوپولو

«سفر»

صبح

از یک هفته شایدم بیشتر ده روز یا دوهفته قبل از سفر، روز و ساعت دقیق حرکت ما مشخص بود. بابا اعلام می‌کرد «زودتر فکراتون رو بکنین چی لازم دارین جمع و جور کنین و چمدون و ساک بسته‌شده شب قبل از حرکت باید توی راهرو سر پله‌ها حاضر باشه. صبحم گفتم پاشین دیگه معطل نکنین! دیگه هی نگم پاشین پاشین! زود برین دستشویی و لباس بپوشین تا راه بیفتیم. صبحانه هم تو راه می‌خوریم.» صبح برای بابا از ساعت پنج شروع می‌شد و کی جرات داشت معطل کنه. وسایل صبحانه هم مامان از شب قبل آماده کرده بود. صبح طبق برنامه بابا بیدارباش و دستشویی و لباس پوشیدن سریع انجام می‌شد و در عرض نیم ساعت سوار ماشین سبز نقلیمون تو جاده بودیم.

این مقدمه الگوی یک عمر من شد که همیشه با هر آدم و اکیپ دیگه‌ای که قراره همسفر شم توقع دارم صبح زود حرکت کنیم. سفر تو ذهن من با بیدار شدن قبل از طلوع گره خورده. باید نهایت استفاده رو از روزهای سفر کرد. ولی وقتی می‌بینم اکثریت دوست و فامیل و آشنا برنامه حرکت رو تا ساعت ده یازده یا دوازده کش می‌دن واقعا اعصابم خورد می‌شه. بنظرم تنبل‌ترین آدم‌های دنیا میان. فکر می‌کنم یک روز رو به کل حروم کردن! اولش یه کم حرص می‌خورم بعد که می‌بینم به همه داره خوش می‌گذره الا من، سعی می‌کنم بی‌خیال شم و به زودتر جمع و جور کردنشون کمک کنم.

هیجان‌انگیزترین سفرهام ولی سفرهای یواشکی زمان دانشجویی و بی‌خبر از خانواده بوده. نمی‌دونم چه مرضی دارم که اصلا هر چی یا هر کاری یواشکی باشه صد برابر بیشتر بهم می‌چسبه. بعد از کلاس می‌رفتم خوابگاه یه کم لباس می‌ذاشتم تو کوله‌ام و می‎رفتم ترمینال سوار ماشین شهر مقصدم می‌شدم. به بغل‌دستی‌های اغلب فضولم هم هر بار یه داستان تخیلی سرهم می‌کردم و می‌گفتم. وقتی برمی‌گشتم خوابگاه دوستام می‌پرسیدن مارکوپولو این هفته کجا رفته بودی!

این سفرهای یواشکی تجربه‌های خیلی متفاوتی بودن برام با کلی خاطره خوب و همیشه هم از این ریسک‌هام راضی بودم.

راه دراز بی‌حیا

«سفر»

سپیده‌دم

سفر برای من چیزی شبیه غول چراغ جادو است. غول از چراغ بیرون می‌آید و حال مرا خوب می‌کند. حتی فکرش هم حالم را خوب می‌کند، من سفر جاده‌ای به سفر هوایی و سفر دریایی و سفر با قطار ترجیح می‌دهم. جاده یکی از عجیب‌ترین مکان‌ها برای من است. سفر مورد علاقه‌ام این است که هرجا که دلم خواست بزنم کنار جاده و وارد روستاهای کوچک شوم.

سال‌های خیلی دور که دانشجوی لیسانس بودم، حدود هزار کیلومتر بین شهری که درس می‌خواندم و شهری که خانواده‌ام در آن زندگی می‌کردند فاصله بود. بنابراین تعطیلی آخر هفته برای خانه رفتن مناسب نبود. چند ماهی تعطیلات را در همان شهر ماندم، اما دیگر تحملش برایم سخت شده بود. یک روز تصمیم گرفتم به ترمینال بروم و بلیط اولین شهری را که اسمش را شنیدم بخرم. همین کار را کردم و عصر هم برگشتم. دیگر راهش را یاد گرفته بودم، جمعه‌ها صبح زود به ترمینال می‌رفتم و جمعه‌ها غروب به ترمینال باز می‌گشتم، اغلب شهرهایی را می‌رفتم که دو ساعت با شهری که در آن زندگی می‌کردم فاصله داشت. یک ام‌پی‌تری با حافظه‌ای که اکنون اصلا محلی از اعراب ندارد نیز داشتم. جاده را نگاه می‌کردم و موسیقی گوش می‌دادم، به شهر که می‌رسیدم به جاهایی که قبلا جستجو کرده بودم سر می‌زدم، غذای محلی شهر را به عنوان ناهار می‌خوردم و باز هم در شهر می‌گشتم و برمی‌گشتم.

آن سال‌های سیاه، گرفتن هتل برای یک دختر تنها میسر نبود و طرح‌های بومگردی نیز معنا نداشت، بنابراین باید شهرهایی را می‌رفتم که نزدیک بودند. بعد از حدود یک سال تقریبا به همه‌ شهرهای نزدیک سر زده بودم. چند شهر دورتر را نیز با تورهای دانشگاه رفتم اما در سفر تنهایی خیلی بهم خوش می‌گذشت. بنابراین سفر با تورهای دانشگاه را کنار گذاشتم و دوباره به همان شهرهای نزدیک می‌رفتم، در همین حین با دانشجویان دکترای خارجی هم‌اتاق شدم. هم‌اتاقی‌های خوبی بودند.

یک بار یکی از هم اتاقی‌هایم با چند نفر از دوستانش می‌خواستند برای شرکت در یک سمینار به پایتخت یکی از کشورهای همسایه بروند که آن زمان در آن کشور جنگ بود و امنیت هم برقرار نبود. واقعا نمی‌دانم با کدام عقل نداشته‌ام گفتم: «منم میام!» آنها هم موافقت کردند. چهار دختر خندان از طریق مرز زمینی به این سفر رفتیم. بی‌تردید تاکنون آن سفر یکی از بهترین سفرهای زندگی‌ام بود و هر وقت به آن سفر فکر می‌کنم، از میزان بی‌عقلی و بی‌درایتی خودمان تعجب می‌کنم.

خونه خاله

«سفر»

سحرگاه

رفته بودم خونه‌ خاله که دسته‌جمعی با خاله و دخترخاله‌هام بریم شهرشون. پرواز ساعت ۷ صبح بود و برای پروازهای داخلی باید دوساعت قبل پرواز فرودگاه می‌بودیم و با توجه خونسردی ذاتی‌ای که در خاندان ما وجود داشت و تأخیر پروازهای داخلی یک ساعت قبل از پرواز داخل فرودگاه بودن طبیعی بود. خونه‌ خاله منتهی‌الیه‌ غرب تهران بود و تا فرودگاه راه زیادی بود. شب خوابیدیم به هوای اینکه ساعت ۴ صبح بیدار بشیم و تا ساعت ۵ خودمون رو جمع کنیم و نهایت تا ۶ صبح فرودگاه باشیم.

با توجه به این‌که نصف جمعیت خونه از من بزرگتر بودن و من هم نیمچه مهمان محسوب می‌شدم و درضمن خونه‌ خاله بود خیالم راحت بود که یکی پیدا میشه که من رو هم بیدار کنه و راحت خوابیدیم. صبح طبق یک قرار نانوشته همه با هم بیدار شدیم و هاج و واج همدیگه رو نگاه کردیم. ساعت ۶:۳۰ صبح بود. من لبخند زدم و راحت سر جایم نشستم. خب، دیگه به پرواز نمی‌رسیدیم. ولی خاله‌م یه تشر بهم زد که پاشو و یهو خونه تبدیل به صحنه‌ یک فیلم سینمایی معروف شد که همه مشغول بدو بدو بودند تا زودتر آماده بشن. بهم می‌خوردیم و یکی از چپ می‌رفت و یکی از راست. همه با هم حرف می‌زدن و در عین حال خونسرد بودن. من مطمئن بودم همه‌ این کارها اضافیه و داریم خودمون رو گول می‌زنیم. بریم فرودگاه که چی بشه؟ و از کارهای دیگران خنده‌م می‌گرفت. با این‌ حال چون شبیه بازی بود شرکت کردم. در عرض چند دقیقه همه آماده بودن و چمدون‌ها توی ماشین تپونده شد و به طرف فرودگاه راه افتادیم. من هنوز باور نمی‌کردم به پرواز برسیم. جوک اصلی داخل فرودگاه بود. یک لشگر آدم از این‌ ور فرودگاه با ساک و چمدون می‌دویدن اون‌ ور فرودگاه. برای چهار نفر بیست نفر اومده بودن بدرقه! هنوز هم باور نمی‌کنم که چمدون به دست تقریبا تا پای هواپیما دویدیم و سوار شدیم.

توی هواپیما که نشسته بودم فکر می‌کردم: هی! قرار نبود رسیده باشیم. من هنوز آمادگیش رو ندارم من رو با این سه نفر کجا دارین می‌برین؟