«سفر»
نویسنده مهمان: جواد متولی
آنچه در ادامه میخوانید چهار روایت است،از سفرها و حواشی آنها که به دعوت سردبیر وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده و برای این وبلاگ نوشته شده است.
یک:
من همیشه راحت سفر کردهام. با کمترین کولهبار ممکن. ترجیحام این بوده که خودم را در موقعیتهای جدید قرار بدهم و از امکانات موجود در موقعیت سفر استفاده کنم. البته این مربوط به زمانی است که به شهر تازهای به عنوان مقصد سفر فکر کردهام. اما در سفرهایی که ما ایرانیها اصطلاحا «اردو» میگوییم، سعی کردهام احتمالاتی را در نظر بگیرم. مثلا در کولهپشتی سفر، همیشه یک فندک، یک پریموس سفری که قابلیت گرم یا سرد نگهداشتن آب و لیوان مخصوص خودش را هم داشته باشد؛ دو سه تا تیشرت و یک شلوار مناسب اضافه و امکاناتی مثل یکی دوتا کنسرو محض احتیاط، مسواک و خمیردندان و یک زیرانداز کوچک بردهام و با بقیه همسفران درباره باقی وسائل سفر رایزنی و توافق کردهایم که هر کس چه چیزی با خودش بیاورد.
اینها البته جدا از امکانات شارژر موبایل و پاور بانک و این جور وسائلی است که حالا از خود سفر هم واجبتر شدهاند. ولی در مجموع سفر را بر خودم آسان گرفتهام تا از سبکبالی و ماهیتی که برایش سفر کردهام لذت ببرم. لابد پیش خودتان فکر میکنید اینها دیگر جزو بدیهیات است. چرا اینجا باید تکرار بشود. خب اگر حوصله کنید و سه روایت بعدی را بخوانید؛ متوجه خواهید شد.
دو:
من همیشه راحت سفر کردهام. با کمترین کولهبار ممکن. برای انجام یک قرار اداری در خرمآباد، بلیط تنها پرواز هوایی هر هفته به این شهر را برای روز سهشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۰ – یعنی «پرواز شماره ۹۵۶ شركت «ايران ایرتور» با هواپیمای توپولف ۱۵۴» – چند روز پیش از سفر خریداری کردم.
شب قبل از سفر زنگ زدم به تاکسیتلفنی محل و برای ساعت پنج صبح ماشین رزرو نمودم. بعد همه لوازم و مدارک مورد نیاز سفرم را در کیفدستی مرتب و آماده کردم. کولهپشتی لوازم شخصی و لباس اضافه را هم آماده کردم. چهار و نیم صبح با زنگ ساعت بیدار شدم. لباس پوشیدم. ده دقیقه قبل از پنج، برای اینکه سایر اهل خانه از زنگ خانه بیدار نشوند؛ کفشهایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. پایین آپارتمان، منتظر تاکسی سرویس ایستادم.
تاکسی نیامد! ساعت پنج و ده دقیقه بود که به دفتر تاکسیتلفنی زنگ زدم تا از تاخیر ماشین رزرو شده، گله و درخواست ماشین جدید کنم. تلفن پانزده زنگ خورد و کسی جواب نداد. ساعت پنج صبح در انتهای بلوار فرحزادی شهرک غرب، یافتن تاکسی ساده نیست. با تاکسیتلفنی دیگری تماس گرفتم. در آن تاکسیتلفنی هم کسی پاسخ نداد. این پیشآمد معمولا به دو دلیل خواب ماندن رانندگان شیفت شب که جای تلفنچی هم جواب میدادند و یا رفتن به سرویس و عدم حضورشان در دفتر تاکسی تلفنی اتفاق میافتاد.
مجبور شدم پیاده راه بیافتم. ساعت پنج و نیم خودم را به کنار اتوبان یادگار امام رساندم تا از طریق یک ماشین عبوری بتوانم خودم را به فرودگاه برسانم. نیم ساعت طول کشید تا بالاخره ماشینی مرا سوار کرد و به تقاطع یادگار به خیابان آزادی رساند. از آنجا دیگر رفتن به فرودگاه آسانتر بود. ماشینی را دربست کردم و ساعت شش و بیست و پنج دقیقه به فرودگاه و سالن پروازهای داخلی رسیدم. با عجله خودم را به کانتر پرواز رساندم. ولی مسئول کنترل بلیطها از پذیرش من سرباز زد! و گفت: «مسافران رفتند داخل هواپیما و هواپیما روی باند آماده پرواز است.» اصرارهای من به مسئول کانتر نتیجه نداد. در نتیجه تلاش کردم از طریق مدیر سالن پروازهای داخلی مساله را پیگیری کنم.
در همین فاصله دیدم چهرهای آشنا همراه سه چهار نفر دیگر دوان دوان خود را به کانتر پرواز خرمآباد رساندند. در اتاق شیشهای مدیر سالن آنها را با دست نشان دادم که بگویم آنها هم مثل من جاماندهاند. همان موقع دیدم آنها با کارت پرواز به سمت سالن بازرسی میدوند! مدیر با مسئول کانتر از طریق بیسیم تماس گرفت تا کارت پرواز مرا هم بدهند و من همراه آن چند نفر با یک ماشین به هواپیما منتقل شویم… راضی از اعتراض و جواب به سمت کانتر دویدم. ولی مسئول کانتر آنجا را ترک کرده بود! سعی کردم پیدایش کنم. اما او در کمال شگفتی درست زمانی به کانتر برگشت که روی تابلوی فرودگاه نوشت که پرواز خرم آباد از باند بلند شده است. یعنی درست راس ساعت هفت و چهار دقيقه صبح!
با عصبانیت تمام رو به او اعتراض کردم که چرا پارتیبازی کرده و آن چندنفر سوار شده و من جا ماندهام. او مرا به اتاق مدیر سالن پروازها برد تا آنجا توضیح دهد. ساعت هفت و شانزده دقیقه، در حالی که مدیر سالن با مدیر باجه فروش بلیط ایران ایرتور هماهنگ کرده بود تا کل مبلغ بلیط را بمن عودت دهند، از اتاق او خارج شدم.
داشتم فکر میکردم حالا چطور خودم را به خرمآباد برسانم؟ قرار من برای ساعت 11 صبح بود و ساعت هفت و سی و دو دقيقه. پرواز دیگری هم به خرم آباد برای آن روز وجود نداشت. نیم ساعتی در سالن فرودگاه نشستم تا ببینم چه باید بکنم. چند تلفن زدم خرمآباد و توضیح دادم که از پرواز جاماندهام و باید جلسه به تعویق بیافتد… ناگهان همهمهای در سالن فرودگاه بین مسافران و کارمندان در گرفت. تقریبا همه پرسنل و حاضران، جلوی تلویزیونهای سالن ایستاده و به اخبار گوش میکردند. گوینده اخبار تلویزیون با نشان دادن نقشه استان لرستان و سایه یک هواپیما، از سقوط یک هواپیمای مسافربری که عازم خرمآباد بوده درست پیش از فرود آمدن در فرودگاه، بر اثر اصابت به کوه گزارش میداد…
روی صندلیهای فرودگاه وا رفته بودم. به بلیطی که در دستم بود نگاه می کردم و تمام وقایع آن روز صبح: نیامدن تاکسی سرویس، تاخیر در رسیدن به فرودگاه، برخورد مسئول کانتر صادرکننده کارت پرواز، سوار شدن آن مسافر با چهرهای آشنا با همراهانش – که گوینده اخبار او را کارگردان مستندهای تلویزیونی به همراه عوامل فیلمبرداری فیلم تازهاش معرفی میکرد – پیش چشمم رژه میرفتند.
سه:
من همیشه راحت سفر کردهام. با کمترین کولهبار ممکن. اوایل دهه هشتاد با خودم قرار گذاشته بودم، وقتی «رونیز» ثبتنامی را از پارس خودرو تحویل گرفتم؛ چهل روز بروم سفر. البته این سفر در واقع یک جور امکانسنجی برای برگزاری یکسری سمینار در حوزه روانشناسی و شناختن مکانهای مناسب برای برگزاری در شهرهای دورافتاده از مراکز استانها بود. سمینارهایی که قرار بود در زمان انتشار مجله روانشناسی جامعه برگزار شود و این بهترین فرصت برای آشنایی با مدیران شهرستانی، روانشناسان احتمالی حاضر در این شهرها، ادارات بهزیستی و البته معرفی مستقیم مجله و بسته سمینارهای خانواده به مردم آن مناطق بود. برای این کار هم پیش از شروع سفر اقدام به ارسال پنجاه نسخه از مجله به ترمینال آن شهرها از طریق اتوبوس نمودم تا وقتی که میرسم آنرا از انبار ترمینال تحویل گرفته و کار را شروع کنم. پیش از سفر هم ماشین را برای سفر تجهیز میکردم.
میدانید که تحویل گرفتن ماشین صفر کیلومتر از کارخانه در ایران همراه است با داستانهای متعدد چکاپ و کنترل که مبادا ماشین عیبی داشته باشد و کارخانه بیدقتی کرده باشد. در نتیجه وقتی رونیز را تحویل گرفتم، بردم تعمیرگاهی که تخصصشان در بهبود موتور و تیونینگ خودروهای پاترول در دهههای شصت و هفتاد و هشتاد؛ زبانزد همه شاسیبلندسواران بود.
تعویض کمک فنرها، رینگ و لاستیکها، نصب تجهیزاتی مثل باربند و زاپاسبند؛ گارد محافظ و رکاب و در آخر تعویض صندلیهای کارخانه با نمونه اصلی، به علاوه اضافه کردن جعبه کمکهای اولیه و کپسول آتشنشانی کوچکی برای احتیاط و خرید جعبه ابزاری برای سفر با ماشین، چند میلیون تومانی خرج روی دستم گذاشت. اما، وقتی در سفر با کمترین مشکلی مواجه و تا آخرین روز پیش از فروش، رونیز من بیهیچ مشکلی در جادههای آسفالت و خاکی و در کوه و کمر حرکت کرد؛ میشد فهمید که آن خرج اولیه – اگر انجام نشده بود – هر احتمالی ممکن بود. البته نمیدانم چرا خود کارخانجات خودروسازی در ایران از ابتدا به این بدیهیات توجه نمیکنند. اینها جدا از بیمه بدنه و سرنشین بود که به محض پلاکگذاری انجام دادم. در کنار اینها برای کم کردن هزینههای سفر رفتم و کیسه خواب و لوازم کمپینگ هم خریدم تا هزینه اقامت در هتل نداشته باشم.
رونیز، برای آن چهل روز با من جادههای بسیاری را طی کرد. از رشت و آستارا و گردنه حیران و چشمههای آب گرم سرعین بگیر تا مرز بازرگان و کوههای کردستان و دیدن معادن سنگ قروه و شهر سنندج. از آنجا تا مرز مهران و تالاب شادگان و بعد از نوار ساحلی خلیج فارس به سمت بوشهر، عسلویه، کنگان، بندر خمیر، درگاهان، بندرعباس همراه من میآمد. از بندرعباس پس از توقف کوتاهی برای چکاب خودرو، رفتم به سمت سواحل مکران در حاشیه دریای عمان، تا چاهبهار، کنارک و خلیج صورتی رنگ تالاب لیپار ، خلیج گواتر و جنگلهای حرا (مانگرو) رانندگی کردم. فکر کنید صبح زود بعد از دیدن طلوع، سوار بر قایق باشی، در میان جنگلهای حرا حرکت کنی و به رملهای بلند کویر نگاه کنی… اگر کمی با دقت بیشتر به اطراف نگاه کنید، پرندههای مهاجر را میبینید. اگر گوشها را تیز کنید، لذت شنیدن آوازشان را هم با خود خواهید داشت.
از مسیر جاده شهرستان خاش برای دیدن گل افشان پیرگل ، قلعه حیدرآباد ، قلعه ایرندگان ، چشمه آب گرم دوشینگ و دریاچه سه دریا توقف کردم. دریاچه سه دریا از جاذبههای طبیعی ناحیه بلوچستان است، در فاصله ۷۵ کیلومتری شهرستان خاش و در رشته کوه تفتان واقع شده است. این دریاچه از سه دریاچه کوچکتر تشکیل شده که دو دریاچه قسمت شمالیاش کم عمقند و آب خنک و گوارایی دارند و دریاچه سوم که بزرگتر است، آبی شور دارد. خاش را به سمت سرباز، میرجاوه، زاهدان، زابل ترک کردم. بعد از زابل، سیستان و بلوچستان را به سمت بجنورد؛ ترک کردم. مقصدم، «تایباد» در استان خراسان بود. آن موقع هنوز به سه استان تبدیل نشده بود. از شهرستانهای نهبندان و سربیشه و درمیان گذشتم و رسیدم به بیرجند. بعد از مسیر قائنات به خواف و بعد تایباد رسیدم.
این مسیر بسیار طولانی بود. افزون بر آن، مشکلات متعدد جادههای مرزی و بازرسیهای معمول و غیرمعمول نیروی انتظامی برای مسافری غریبه مثل من میتوانست تمام انگیزهام را از بین ببرد. اما وقتی میدیدم مردم این نواحی با صبر و خونسردی غیرقابل وصفی ساعتها توقف در ایست و بازرسیها را تحمل میکنند؛ تحمل این بازرسیها حکم استراحت موقت و صرف چای از همان پریموس سفری و گفتگو با مردم محلی در ماشینهای منتظر بازرسی پیدا کرد. اتفاقی که شناخت بیشتری از زندگی آنها را به همراه داشت و البته گاهی هم دعوتهای بیریا برای همسفره شدن و خوردن غذاهای محلی همانجا در انتظار بازرسی. چیزی که البته در یکی دو ایست و بازرسی با برخورد ماموران هم مواجه شد.
این چهل روز سفر جاهای دیگری را هم دیدم ولی نوشتن از همه آنها از حوصله این بلاگ خارج است. همه این چهل روز سعیام این بود که درکنار هدف سفر،مکانها یا شهرهایی را ببینم که کمتر دیدهام و یا گردشگران کمتری از آنها سراغ داشتند.
چهار:
من همیشه راحت سفر کردهام. با کمترین کولهبار ممکن. اما این سفر هرگز از قبل برنامهریزینشده بود. هیچ وقت برایش تدارک ندیده یودم. اصلا برایش آمادگی نداشتم. یک دفعه وقتی برای اجرای حکم زندانم بهدلیل فعالیت مطبوعاتی و سیاسی در کودتای انتخاباتی ۱۳۸۸ آمدند، کولهپشتیام را چنگ زدم و رفتم.
این رفتن آنقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم، وقتی از آن حرف میزنم همراه با حیرت است. وقتی با کمک یک قاچاقبر داشتم از مرز عبور میکردم، ایستادم و برای یک دقیقه به کوههای ایران نگاه کردم. بغض عجیبی داشتم. خرداد ۱۳۸۲ تا نزدیکی همین مرز ترکیه آمده بودم تا با تهیه مقدمات برگزاری سمینارها، هر طور شده به واسطه فعالیت مطبوعاتیام، در کنار مردم بمانم اما حالا فروردین ۱۳۹۱، نه سال پس از آن روزها با یک پیراهن اضافه و دو جلد کتاب و یک لپتاپ ده اینچی از مرز عبور میکردم. سفری که برای پرداخت هزینه قاچاقبر اگر کمک دوستان همفکر و همراهم نبود، هیچ اندوختهای برایش نداشتم. حالا این سفر، تبدیل شده به طولانیترین سفر زندگیام. من هنوز مسافرم. در کشف و شهود و برنامهریزیهای کوتاه و بلند برای روزها و ماههای پیش رو.