دسته: ترانه درونی

زوال رویاهای شکوهمند آدمی

«ترانه درونی»

باغچه‌ی همسایه: پرویز فرقانی

من تقریباً تمام وقت‌هایی که تنها هستم با صدایی نسبتاً بلند و در اوقات دیگر با صدایی درونی، می‌خوانم یا زمزمه یا همهمه می‌کنم. اما ترانه درونی‌ام بی‌گمان یکی بیشتر نیست و آن موسیقی متن فیلم پدرخوانده کار درخشان «نینو روتا» ست. هرگاه که با کاری یا حادثه‌ای یا خبری درگیر می‌شوم ناگاه این موسیقی از درون به حنجره و لب‌هایم می‌تراود. دلیل درست آن را نمی‌دانم و فقط می‌توانم حدس بزنم و بگویم شاید دلیلش این باشد که این موسیقی، این ملودی (که مثل همه عوامل دیگر آن فیلم شاهکار بود) هم زبان با فیلم قصه زوال رویاهای شکوهمند آدم را روایت می‌کند. قصه رویای «شازده کوچولویی» که زمین را سیاره‌ای دیگر می‌پنداشت، قصه نوجوانی که دنبال عدالت و آزادی بود و سردمدار جنایت‌کاران شد، قصه دیوانه‌ای که می‌خواست «گیتی را هموار کند» و گیتی روی ناهموارش را به او نشان داد. قصه نسل ما که گمان می‌کردیم «انقلابی» در درون رخ داده است، قصه «بوی خوب بوسه‌های عاشقانه» و تبدیل آن به «بوی تلخ یک وداع جاودانه» (با وام گیری از کلمات نسخه فارسی ترانه با صدای عارف).

 

عارف، بوی فریاد

از لبانم می‌تراود بوی فریاد
دیگر اکنون روز بدرود روز بیداد
بوی زلفت زیر باران
بوی ابر گریه‌آلود در بهاران
در تو بوی بی‌وفایی
مرگ روز آشنایی
بوی خون بوسه‌های عاشقانه
بوی تلخ یک وداع جاودانه
بی‌تو هر جا بی‌قرارم
گریه کن ای چشم غمگین سوگوارم
در تو بوی بی‌وفایی
مرگ روز آشنایی

باوفایی کلمات

«ترانه درونی»

بامداد

من زیاد آواز می‌خونم و زیاد زمزمه می‌کنم. این از یه عادت قدیمی پدرم میاد که وقتی بچه بودیم زیاد آواز می‌خوند. دور و بر من زنی نبود که چیزی بخونه و در حافظه‌ی من صداش بمونه. فقط همسر یکی از دوستای بابا بود که اگر ازش می‌خواستی، از آهنگ‌های خیلی غمگین گوگوش می‌خوند. داشت از شوهرش جدا می‌شد و تمام غم دنیا توی صداش بود.

بابا اما زیاد آواز می‌خوند. از آهنگ‌های روحوضی تا تو ای پری کجایی. من یه روز به خودم اومدم و دیدم یه ارثیه نصیبم شده و اون گوش موسیقیایی خوبه. حافظه‌ی عالی برای به خاطر سپردن شعرها هم هست و البته علاقه‌ی زیاد برای سر دادن آواز.

یکی از آرزوهای دورم که هیچ وقت جایی نگفتم همینه که یه روز بتونم از این علاقه‌ی مشترکم با بابا پول در بیارم. هنوز که نشده اما خیلی جاها همین آواز خوندن به کمکم اومده. وقتی استرس می‌گیرم و وقتی از شدت اتفاقات در حال فلج شدن هستم، یک دفعه شروع به خوندن. مهم نیست کجا باشم و چه ساعتی باشه. می‌خونم و می‌خونم و کم کم آروم می‌گیرم. انگار آواز خوندن، کوک مجدد من برای همنوایی با جهانه.

این منم! هر بار میخوام آهنگ بخونم میبینم دارم همینو میخونم. از هر زمزمه‌ام میگذره و راهش رو باز میکنه. اصلا همیشه توی آوازهایی که می‌خونم نیمه‌ی اول این آهنگ هست.

همین که میگه «آمد، آمد با دلجویی / گفتا با من تنها منشین / برخیز و ببین / گل‌های زیبای صحرایی را / از صحرا دریاب این زیبایی را…» بعد همینطوری یکی رقصان رقصان میاد، با دامن چین چین و بلندش، یه شاخه قاصدک دستشه و به من می‌رسه و اندوه، دود میشه و میره.

زندگی ساده نیست. من زیاد اندوهگین میشم و خیلی وقت‌ها چنگ می‌زنم به ریسمان آواز. به اون شاخه‌ی قاصدک که پرپر بشه و هوای زندگی رو روشن‌تر کنه.

«تنها منشین، دلکش»

آمد آمد، با دلجویی
گفتا با من، تنها منشین
برخیز و ببین، گل‌های خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را

با گوشه گرفتن، درمان نشود غم
برخیز و به پا کن، شوری تو به عالم

تو که عزلت گزیده‌ای، غم دنیا کشیده‌ای
ز طبیعت چه دیده‌ای تو
تو که غمگین نشسته‌ای، ز جهان دل گسسته‌ای
به چه مقصد رسیده‌ای تو

آمد آمد، با دلجویی
گفتا با من، تنها منشین
برخیز و ببین، گل‌های خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
زین همه طراوت از چه رو نهان کنی، شکوه تا به کی ز جور این و آن کنی
دل غمین به گوشه‌ای چرا نشسته‌ای، جان من مگر تو عمر جاودان کنی

تا کی تو چنین باشی، عمری دل غمین باشی
گل گشت چمن بهتر، یا گوشه‌نشین باشی

تا کی باید باشی افسرده در بند دنیا
خندان جوشان چون گل، تا بینی لبخند دنیا

گل بی‌گلدون

«ترانه درونی»

نیمه شب

دل است دیگر. زبان سرش نمیشود. می‌خواهد همه چیزش را بدهد و به نقطه‌ای برگردد که اولین بار این آهنگ را شنید. به همان نقطه لعنتی ملعون وقتی از دهانمان بخار می‌آمد و بلند بلند می‌خواندیمش.

زمستان بود انگار. زمستان بود و تو در همه زمستان‌های من بودی. کاش نبودی. کاش هیچ وقت نبودی. کاش هیچ گل گلدونی باهم همسرایی نمی‌کردیم، در آن زمستان لعنتی، در آن خیابان‌های لعنتی. وقتی می‌گفتی: ”من میرم گم می‌شم…” و گم شدی

 

گل گلدون من، سیمین غانم

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شبو دیگه شب بو نمیده
کی گل شبو رو از شاخه چیده
گوشه ی آسمون پر رنگین کمون
من مثل تاریکی تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه اما گل خورشید
رو شاخه های بید دلش میگیره
دره مهتابی میشه اما گل مهتاب
از برکه های خواب بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باد
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب

به ياد روزهاى عاشقى

«ترانه درونی»

شبانگاه

عاشق بودم با تمام ذره ذره وجودم. معشوق خدا بود. هر كارى میكرد بهترين بود. چشمهايم كور بود و فقط خوبى‌هاى او را می‌ديدم. دلم جاى اينهمه عشق نداشت. سر ريز می‌شد از چشمهایم. معشوق گذاشت و رفت خارج براى مدتى. رنج دروى خيلى سخت بود.

من دختر لاغرى بودم كه پوست روى استخوان شده بود. ولى اين ترانه من رو به دنياى عاشقى می‌برد و كمک می‌كرد تا روزهاى دورى را  سر كنم. هنوز وقتى گوش می‌كنم ياد روزهاى قديم ميافتم و حس عاشقى جوانى رو زير پوستم احساس می‌كنم.

سوغاتی، هایده
وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می‌شه لحظه دیدن می‌رسه
هر چی که جاده‌س رو زمین به سینه من می‌رسه
آی
ای که تویی همه کسم، بی‌تو می‌گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی می‌خوام می‌رسم
به هر چی می‎خوام می‌رسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟
گل‌های خواب‌آلوده رو واسه کی بيدار بکنم؟
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟
مگه تن من می‌تونه بدون تو زنده باشه؟ای که تویی همه کسم، بی‌تو می‌گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی می‌خوام می‌رسم
به هر چی می‎خوام می‌رسم
عزیزترین سوغاتیه، غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه، دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم، نه از روی هوس می‌خوام
عمر دوباره منی، تو رو واسه نفس می‌خوام
ای که تویی همه کسم، بی‌تو می‌گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی می‌خوام می‌رسم
به هرچی می‌خوام می‌رسم

از بیزاری تا شیدایی

«ترانه درونی»

شامگاه

اولین بار از طریق اولین دوست پسرم اسم متالیکا و پینک فلوید به گوشم خورد. چقدر هم كه بدم اومد از همون تک و توک آهنگی كه اون موقع ازشون شنیدم. نمی‌فهمیدم چی باعث میشه یه نفر از اون همه سر و صدای نوک‌تیز و گوش‌خراش لذت ببره.  لجم هم در میومد بس که شیفته آهنگاشون بود.

اما سال‌ها بعد آهنگ «هیچی دیگه اهمیت نداره» متالیکا اومد نشست وسط دلم و شد یکی از درونی‌ترین زمزمه‌هام. جادوی ریتم معرکه و کلمه به کلمه ترانه این آهنگ انگار که یه ساز خاموش و تار عنکبوت بسته‌ رو توی دلم به صدا در میاره. البته هنوز هم از سر و صدای گوش کرکن این نوع موسیقی در بیشتر موارد بیزارم به جز چند مورد تک و توک مثل همین این که تونستن به طور معجزه‌آسایی دست بکشن ته جون و دلم. مثل کسی که از دود و دم سنگین متنفره اما با یه نخ سیگار تفریحی به اوج مستی و شیدایی می‌رسه.

«Nothing Else Matters»
So close no matter how far
Couldn’t be much more from the heart
Forever trusting who we are

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don’t just say
And nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
And nothing else matters

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know

So close no matter how far
Couldn’t be much more from the heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters

Never cared for what they do
Never cared for what they know
But I know

I never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don’t just say
And nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
And nothing else matters

Never cared for what they say
Never cared for games they play
Never cared for what they do
Never cared for what they know
And I know

So close no matter how far
Couldn’t be much more from the heart
Forever trusting who we are
No nothing else matters

And nothing else matters

آلبوم خاطرات

«ترانه درونی»

غروب

هميشه توى خلوت خودم با بغض «به سوى تو به شوق روى تو به طرف كوى تو…» رو زمزمه مى‌كنم، گاهى بلند و گاهى آهسته… شايد دنبال خودم مى‌گردم، منِ گم كه پيدا نمى‌شم. شايد به ياد سال‌هايى كه گذشت مى‌خونم، عزيزانى كه رفتن هرچه دور و دورتر…

«مگر تورا جويم… بگو كجايى؟!»

به ياد دخترك ساده‌اى كه فكر مى‌كرد زندگى تماما خلاصه شده درون لبخندهاى پيدا و پنهان خالصانه و مهربانانه، به ياد خونه‌ى مادربزرگى كه دور كرسى وسط اتاق همه جمع مى‌شديم و براى بار هزارم قصه‌هاى شيرين خاله‌ها و دايى‌ها رو مى‌شنيديم و سير نمى‌شديم.

«ببين چه بى پروا ره تو مى‌پويم… بگو كجايى؟»

به ياد عموى درگذشته‌اى كه برادر بود، به ياد كوچه‌هاى شهرک كه از پى دوچرخه بنفش رنگم مى‌دويد تا مراقبم باشه، تا زمين نخورم، تا حس امنيت كنم. به ياد روز آخر كه نديدمش، كه روى مزارش خودم رو مچاله كردم و عذاب كشيدم، كه كم بودم، كه دستش رو نگرفتم و نگفتم همونقدر كه تو بودى من هم كنارت هستم.

«يكدم از خيال من، نمى‌روى اى غزال من، دگر چه پرسى ز حال من»

به ياد گذشته، به ياد جوانى مادرم، پدرم. به ياد پاكى و سادگى و كودكى… به ياد هرچه بود و نيست، به ياد هركه بود و نيست، به ياد رفته‌ها و رفته‌ها و رفته‌ها…

  «فتاده‌ام از پا بگو كه از جانم دگر چه خواهى»

به سوى تو: كوروس سرهنگ‌زاده

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی
نشان تو، گه از زمین، گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی
کی رود رخ ماهت از نظرم، نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی
یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توأم، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی

ندای درونی

«ترانه درونی»

عصر

خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود؟
من بارها با این موسیقی باریده‌ام، اشک باریده‌ام، شوق باریده‌ام، شادی باریده‌ام، غم باریده‌ام….. خون باریده‌ام.

ببار ای بارون ببار، ببار، آلبوم شب سکوت کویر، محمدرضا شجریان

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار… ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار… ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار… ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه دادن به شبهای تار… ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار… ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار… ای بارون

چشم‌هایم را بستم و خودم را درآغوش مهربانش دیدم

«ترانه درونی»

بعد از ظهر 

فکر می‌کردم به ترانه درونی‌ام، ولی هر چه بیشتر کاوش کردم از خودم هم ناامید شدم و هم حیرتزده. خودم را موجودی شاد و سرزنده می‌شناسم ولی ترانه‌هایی که به خاطرم آمده‌بودند، همگی آکنده از مفاهیم دلتنگی و تنهایی بودند و یکجوراهایی غصه‌دار و همه‌اش آه و وای که چقدر دورم از خانه و یار و دیار.

خب دخترجان چه مرگت است؟ یارت ور دلت، کلید خانه‌ات در جیبت و دیارت هم همانجاست که دلت خوشست. می‌ماند مادرم، آه وااای مادرم بیا بنویسیم روی خاک رو درخت رو پر پرنده رو ابرها. ول کردم حیرتم را که بیا بنویسیم که خدا، اگر وجود داشته باشد و روزی ثابت شود، ته قلب آیینه‌ست، مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه‌ست، حصار سینۀ مادری که خدای امید است، از همیشه گفتن وقتی که هیچی موندنی نیست، چه کاریست آخر؟!

صد دفعه گفته که در حال زندگی کن، نه در خماری آینده و نه در خواب و خیال گذشته. چشم بسته‌ام رو تو بیا به سپیده واکن … بوی پیرهنت که بیاد لحظه دیدنه… چه لحظه شیرینی ولی حیف که الآن خیلی ازم دورست. چه باک! یادش که ‌آمد غم و غصه را همانجایی که بودند میخکوب کرد، اسمت رو مثل یه غزل عاشقانه می‌گم و مثل مادرم با دستم ژست بشکن گرفتم و نا نای ناااای.

 

مهستی، بیا بنویسیم

بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا
بیا بنویسیم روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا

بیا بنویسیم که خدا، ته قلب آینه‌س
مثل شور فریاد یا نفس، تو حصار سینه‌س
با هم میشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست،
اوج هر صدای عاشقه که شکستنی نیست

با صدا میام همه جا تو رو می‌نویسم؛
روی آیینه، گریه‌هام؛ گونه‌های خیسم
ای که معنی اسم تو آسمون پاکه
ریشه صدای نبض عشق زیر پوست خاکه

بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا
بیا بنویسیم روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا

توی خواب خاک، ریشه ها، موسم شکفتن
همصدای من می‌خونن، وقت از تو گفتن
چشم بستمو، تو بیا به سپیده وا کن،
با ترانه نفسات، باغچه رو صدا کن

با صدا میام همه جا تو رو می‌نویسم؛
روی آیینه، گریه‌هام؛ گونه های خیسم
ای که معنی اسم تو آسمون پاکه
ریشه صدای نبض عشق زیر پوست خاکه

بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا
بیا بنویسیم روی آب، روی برگ، روی دفتر موج، رو دریا

با ترانه نفسات من ترانه می‌گم،
اسمتو مثه یه غزل، عاشقانه می‌گم،
بیا که دیگه وقتشه، وقت برگشتنه؛
بوی پیرهنت که بیاد، لحظه دیدنه

خوشی‌ها و روزها

«ترانه درونی»

نيمروز

روزی، روزگاری، میخانه ای بود…

آخ امان از میخانه‌هایی که روزهای سیاه زندگی‌مان را در آنها گذراندیم. میخانه‌هایی که در تاریک روشن نور لرزان چراغ‌های دیواریشان اشک‌هایمان را پنهان کردیم و خیره به لیوان شراب روبرویمان نگریستیم. آآآآآخ، امان از میخانه‌هایی که در خانه‌هایمان ساختیم، با عرق دست‌ساز خاچیک و با آب آلبالوی دریانی سر کوچه که دیگر جزو خرید پنج‌شنبه شب‌هایمان شده بود. امان از دوستی‌های دو آتشه‌ای که در تاریک‌روشن میخانه‌های خانگی‌مان شکل گرفت. امان از تکیلاهای تقلبی که در میخانه‌هایمان نوشیدیم با چاشنی لیمو‌ترش شیراز و نمک یددار.

چه روزهایی بود… فکر می‌کردیم هرگز تمام نمی‎شوند…

روزهای خوشی و جوانی. روزهایی که دنیا اگر جابجا می‌شد، دوستی‌هایمان و عاشقی‌هایمان حتی خش برنمی‌داشت. دنیا را ما می‌خواستیم جابجا کنیم تازه! هر روز روی پله‌های فنی می‌نشستیم و با دود سیگارهای یواشکی‌مان ابرهای قلمبه می‌ساختیم که آبستن رویاهای فردا بودند. شمشادهای هنرهای زیبا رازهای دخترانگی‌مان را می‌شنیدند و فردایش جوانه‌های سبز و ترد می‌دادند از فرط شعف.

زندگیمان را همانگونه که دوست می‌داشتیم پیش می‌بردیم… می‌جنگیدیم و هرگز نمی‌باختیم…
آه ای دوست من… اکنون پیرتر شده‌ایم… عاقل تر اما‌؟ نه‌! چرا که در قلب‌هایمان همان رویاها را داریم…

هر کداممان یک گوشه دنیا، هر کداممان پی یک آرزو، پی یک رویا. عاقل‌تر که نشده‌ایم، دیوانه‌تر هم حتی شده‌ایم. آن موقع بیست سالمان بود و بر ما حرجی نبود اگر دنیا را صورتی و بادکنکی می‌دیدیم. الان اما هر کداممان بچه‌ای داریم و عنوانی دهن‌پرکن… دکتر… مهندس… اما هنوز با جُک‌های گروه سنی الف از فرط خنده به سکسکه می‌افتیم و هنوز کلکسیون پاک‌کن داریم. هنوز دلمان برای لحظه تحویل سال می‌تپد و هنوز لواشک کثیف می‌خوریم.

چه روزهایی بود… فکر می‌کردیم هرگز تمام نمی‌شوند…
زندگیمان را همانگونه که دوست می‌داشتیم پیش می‌بردیم… می‌جنگیدیم و هرگز نمی‌باختیم…

Mary Hopkin – Those Were The Days

Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we could do

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
For we were young and sure to have our way

Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I’d see you in the tavern
We’d smile at one another and we’d say

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
…La la la la

Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
…La la la la

Through the door there came familiar laught<er
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we’re older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same

Those were the days my friend
We thought they’d never end
We’d sing and dance forever and a day
We’d live the life we choose
We’d fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
…La la la la

وقت بیدار شدن کوچولوها

«ترانه درونی»

پیش از ظهر

قبل از اصرار سرگروه:
از همان وقتی‌که بچه بودم آهنگ‌های مورد علاقه‌م غمگین بودند؛ آرام و کم‌موسیقی، آنقدرکه بتوانم شعرهایشان را بشنوم و تکرار کنم. بقیه این مدل آهنگ‌های من را دوست نداشتند، من هم آهنگ‌های آن‌ها را دوست نداشتم، این به آن در؛ پس آهنگ‌هایم را در خلوت گوش می‌دادم. در تنهایی و با صدای کم، هیچوقت جایی آهنگ‌ها را نمی‌خواندم؛ فقط روی کاغذ می‌نوشتم، می‌نوشتم و می‌نوشتم تا حفظ شوم ‌. این‌طور شد که کم‌کم شعر جای آهنگ را برایم گرفت.

حالا هم اوضاع همین است. انگار اعتماد به نفس آهنگ‌گوش‌کردن ندارم. آهنگ‌هایم را یواش می‌ریزم توی هدفون که هدفون بریزد توی گوش خودم تنها و تازه تمام مدت هم می‌ترسم نکند صدایش بلند شود و کسی بشنود. گمانم برای همین است که من وقت کارکردن آهنگ نمی‌خوانم، وقت حمام رفتن هم، وقت تنهایی هم. به جایش وقت تنهایی، وقت ظرف شستن یا وقت جارو برقی کشیدن برای خودم داستان تعریف میکنم. این بی‌ضررتر است کسی هم نمی‌شنود.

دوستان عزیزم! من آهنگ درونی ندارم این یک هفته خیلی فکر کردم اما چیزی یادم نیامد، این نوشته، توضیحی بود برای آهنگ نداشتن من.  :*

بعد از اصرار سرگروه:
خواهرزاده‌ام گوشی را می‌گیرد و می‌گوید: «الان برات یه چیزی می‌ذارم که فک کنم خیلی دوست داری» و آهنگی برایم می‌گذارد: «پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن/ با چشم‌های قشنگت به منظره نگاه کن.» چشم‌هایم را می‌بندم و می‌روم به پنج سالگیم به «پاشو پاشو کوچولو». ته‌تغاری خانواده فقط صبح‌ها مادر را تمام و کمال دارد؛ وقتی زودتر از بقیه بچه‌ها با این زمزمه‌ی مادر بیدار می‌شود.

حالا می‌خوام یادم باشد هروقت خسته شدمريال چشم‌هایم را ببندم بگذارم مادرم برایم بخواند و من پا شوم و به جای غصه خوردن به منظره نگاه کنم. مطمئنم حالم خوب می‌شود.

پاشو پاشو کوچولو، نازی افشار

پاشو پاشو کوچولو
از پنجره نگاه کن

با چشمای قشنگت
به منظره نگاه کن

اون بالا بالا خورشید
تابیده در آسمان

یک رشته کوه پایین‌تر
پایین‌ترش درختان

نگاه کن آن دوردورا
کبوتری می‌پرد

شاید برای بلبل
از گل خبر می‌برد

آن شب‌های سرد و غمگین

«ترانه درونی»

صبح

وطن که بودیم، نمی‌گویم آدم مهمی بودم، اما برای خودم کس و کاری داشتم. دور و بری داشتم. جای جای آن وطن خانه بدون منت خودم بود. از آنجا خاطرات خوش و ناخوش داشتم و دارم. پس از عمری زندگی نمی‌دانم دست سرنوشت بود یا تصمیم یک‌طرفه یا قسمت الهی که چمدان بسته و سوار بر هواپیما شده و راهی دیار بیگانه‌ها شدیم.

خانه گرم، آفتاب درخشان آسمان وطن را پشت سر گذاشته و وارد دیاری شدیم که خورشیدش غمگین، آسمانش گریان و زمینش لبریز از اشک‌های آسمان بود. وارد خانه جدید شدیم. نانی که سر سفره آمد، گرد و توپی شکل و کمی تیره بود که با نان لواش و سفید وطن قابل مقایسه نبود. شامی که خوردیم طعم و مزه جالبی نداشت. خسته بودیم و من یکی دلم می‌خواست بخوابم و صبح که بیدار شدم خودم را در وطن ببینم. زمین موکت و تشک‌مان پتویی نازک و متکایمان بالشی بی‌ریخت و لحافمان باز پتوی نازک دیگری بود که خود را به آن پیچیده و سعی به گرم کردن خویش کردیم. آن شب را که تا صبح از سرما و خشم نخوابیدم، فراموش نمی‌کنم. نتوانستم راحت بخوابم. شبی که تا صبح صدای پیمان در گوشم طنین انداخت. گویی که همراه شب  سرد و غمگین ما بود.

من که در خانه خود مثل بلبل حرف می‌زدم و به دیگران روش سخن گفتن  می‌آموختم، در آشیانه سرد جدید تبدیل به زنی بی‌سواد شدم که برای فهماندن مقصودش با اشاره دست و چشم و صورت سخن می‌گفت. راه و چاه را نمی‌شناختم. برای هر کاری نیاز به مترجمی داشتم که دردم را به گوش مسئولین برساند. خدا هیچ بنده‌ای را گرفتار مترجم سودجو نکند. حتما غربت‌نشینان می‌دانند چه می‌گویم.

همه سختی‌هایی که برای عادت کردن به زندگی جدید کشیدم یک طرف و  منت تمام‌نشدنی همسر طرف دیگر که ما را به اروپا آورده، که برایمان زندگی پر از آسایش درست کرده، که اگر ایران می‌ماندیم بدبخت می‌شدیم و الی آخر. ما مثلی داریم که می گوید بشرین دریسی قالین دیر ، باشینا گلنی چکر / بین آدم پوستش کلفت است و هر چه بر سرش می‌آید تحمل می‌کند.

از عمر این ترانه شاید بیشتر از سی و هفت سال بگذرد . خواننده‌اش پیمان تبریزی سال‌هاست که درگذشته است. اما من این ترانه را به هنگام دلتنگی زمزمه می‌کنم.

 

گئجه‌لر  : شبها
گئجه لر سن سیز سس سیز اولار / شبها بدون تو سوت و کورند
اوره گیم یانار گؤزلریم دولار / دلم می‌سوزد و چشمانم می‌گرید
آغلاما کؤنلوم آغلاما / گریه نکن دلم، گریه نکن
یارالی قلبی داغلاما / دل زخمی‌ام را نسوزان
گؤزلریم یوللارا باخیر / چشمانم به راه مانده
گل انتظاردا ساخلاما / بیا و در انتظار نگاهم ندار
گئجه لر اوزون گئجه لر سس سیز / شب‌ها بلند، شب‌ها خاموش
گئجه لر چکیلمیر سن سیز / شب‌ها بی‌تو تحمل‌ناپذیر
اوره گیم داغلی گؤزلریم خسته / داغ بر دل و چشمانم خسته
یاتابیلمیرم گل منی سسله / نمی‌توانم بخوابم بیا و صدایم کن
من ایندی بیر غریب قوشام / اکنون من پرنده‌ای غریبم
نه یوردوم وار نه بیر یووام / نه وطنی دارم و نه آشیانه‌ای
اوره گیمدن اوخلانمیشام / از ته دل تیر خورده‌ام
بو دونیادا بو دونیادا / در این دنیا، در این دنیا
گئجه لر اوزون گئجه لر سس سیز / شب‌ها بلند، شب‌ها خاموش
گئجه لر چکیلمیر سن سیز / شب‌ها بی‌تو تحمل‌ناپذیر
اوره گیم داغلی گؤزلریم خسته / داغ بر دل و چشمانم خسته
یاتابیلمیرم گل منی سسله/ نمی‌توانم بخوابم بیا و صدایم کن
سایه اولدوم دالینجا من / مثل سایه دنبالت می‌کنم
اما سنه چاتانمیرام / اما نمی‌توانم به تو برسم
هی سوروشوب آختاریرام / سراغت را می‌گیرم و دنبالت می‌گردم
گولوم سنی تاپانمیرام / گلم نمی‌توانم پیدایت کنم
اوزون گئجه قارا گئجه / شب بلند، شب سیاه
فیکرین باشدان آتانمیرام / فکرت را نمی‌توانم از سر بیرون کنم
گؤزوم گؤیده اولدوز ساییر / چشمانم در آسمان، در حال شمرده ستاره‌ها
گؤز قارالیب یاتانمیرام / هوا تاریک شده و نمی‌توانم بخوابم
گئجه لر اوزون گئجه لر سس سیز / شب‌ها بلند، شب‌ها خاموش
گئجه لر چکیلمییرسی سیز/ شب‌ها بی‌تو تحمل‌ناپذیر
اوره گیم داغلی گؤزلریم خسته / داغ بر دل و چشمانم خسته
یاتابیلمیرم گل منی سسله / نمی‌توانم بخوابم، بیا و صدایم کن

تاثیر غریب

«ترانه درونی»

سپیده‌دم

راستش من سه تا ترانه درونی دارم که یقین دارم ترانه های درونی منن. یکیش یه آهنگ فولکلور بختیاری اما خیلی غمگینه. دلم نمی‌خواد اون رو با کسی همخوان کنم، چون خیلی همه از شنیدنش متاثر می‌شن. یکیش یه ترانه انگلیسیه که سال‌های سال تو کلاس زبان گوش دادم و وقتی تو حال خودمم ناخودآگاه زمزمه‌اش می‌کنم.

اما یکیش که از همه درونی‌تره یه آهنگ عربیه از راغب علامه. سالهاست که وقتی دلم گرفته زمزمه‌اش می‌کنم و حالم خوش می‌شه. تاثیر غریبی روی من داره. هیچ ترانه‌ای در جهان نیست که به قدر این کهحالمو عوض کنه، چون مدام تو سرم داره پخش میشه و هیچوقت هم ازش خسته نمی‌شم.

هر وقت تنهام می‌خونمش…

 

نسيني الدنيا: راغب علامه

نسيني الدنيا نسيني العالم
دوبني حبيبي وسبني اقولك احلي كلام
لو الف الدنيا لو الف العالم
مش ممكن زي غرامك انت الاقي غرام

لو اقولك اني بحبك
الحب شوية عليك
لو ثانية انا ببعد عنك
برجع مشتاق لعنيك
ضمني خليك وياية
دوبني ودوب في هواية
تعال نعيش اجمل ايام

كان اجمل يوم في حياتي
يوم ماقابلتك ياحياتي
ماقدرتش اتحمل من غير ماافكر لحظة
لقيتني بدوب في هواك
خدتني من كل الناس عشت في اجمل احساس
ونسيت ياحبيبي الدنيا معاك
آه ه ه ه

لو اقولك اني بحبك
الحب شوية عليك
لو ثانية انا ببعد عنك
برجع مشتاق لعنيك
ضمني خليك ويايه
دوبني ودوب في هواية
تعال نعيش اجمل ايام
لو اقولك

انا شايلك جوه عنيّه والدنيا دي شاهده عليّه
انا جنبك وبحبك
مش ممكن اقدر انا يا حبيبي انساك
بتمني العمر يطول وافضل احبك علي طول
ده انا ياما حلمت اكون وياك
آه ه ه ه

لو اقولك اني بحبك
الحب شوية عليك
لو ثانية انا ببعد عنك
برجع مشتاق لعنيك
ضمني خليك ويايه
دوبني ودوب في هواية
تعال نعيش اجمل ايام

بادبادک

«ترانه درونی»

سحرگاه

اولین بار که به ترانه درونیم فکر کردم، ته ذهنم رسیدم به ترانه‌ای از فرهاد. ذهنم تا سیزده چهارده سالگیم عقب رفت و رسید به ترانه خسته. صادقانه بنویسم هنوز هم ترانه خسته فرهاد مهراد، یکی از درونی‌ترین ترانه‌های زندگی منه و هیچ دلیل خاصی هم براش ندارم.

اما از اونجایی که این ترانه به شدت غمگینه و من نمی‌خواستم به عنوان نوشته سحرگاهی یه ترانه بسیار غمگین دست شما بدم، به ناچار شروع کردم به بیشتر فکر کردن و ذهنم تقریبا تا چهار – پنج سالگیم عقب رفت و رسیدم به زمانی که تحت تاثیر برادر بزرگم که عاشق موسیقی بود، دلباخته موسیقی شدم و گوشم با موسیقی عجین شد. بعد یادم افتاد به صفحه‌ها و کاست‌هایی که تقریبا با همه پول توجیبی‌هاش می‌خرید، و بعد که مهاجرت کرد و رفت امریکا، گنجینه‌ش موند برای من و موسیقی بیشتر به جان و روحم نشست.

میون همه اون ترانه‌ها یکی بود که من توی شش هفت سالگیم نه می‌دونستم  خواننده‌ش کیه، نه می‌دونستم اسم ترانه چیه، و نه حتی انگلیسی بلد بودم که بفهمم راجع به چیه، اما خواننده وسط اجرای زنده‌ش یه جایی بلند می‌خندید و من عاشق صدای خنده‌ش بودم. بعد سه چهار خط اول ترانه رو بدون اینکه بدونم یعنی چی حفظ شدم و بارها و بارها، وقت تنهایی زیر لب خوندمش.

حتی همین چند روز پیش که غمگین بودم، بدون فکر همون سه چهار خط اول رو آروم خوندم. اشک‌هام که غلتید روی گونه‌هام با خودم گفتم: همینه! ترانه درونی من این بوده این همه سال و من فکر می‌کردم خسته فرهاد بوده…

حالا فکر می‌کنم حتما باید همین باشه…

«Mahogany, Diana Ross»
?Do you know where you’re going to
?Do you like the things that life is showing you
?Where are you going to, do you know

?Do you know where you’re going to
?Do you like the things that life is showing you
?Where are you going to, do you know
?Do you get what you’re hoping for
.When you look behind you there’s no open door
?What are you hoping for, do you know

,Once we were standing still in time
.Chasing the fantasies that filled our minds
,And you knew how I loved you but my spirit was free
.Laughing at the questions that you once asked of me
?Do you know where you’re going to
?Do you like the things that life is showing you
?Where are you going to, do you know

,Now looking back at all we planned
.We let so many dreams just slip through our hands
Why must we wait so long before we see
?How sad the answers to those questions can be

?Do you know where you’re going to
?Do you like the things that life is showing you
?Where are you going to, do you know
?Do you get what you’re hoping for
.When you look behind you there’s no open door

 

ترانه درونی

ما این هفته موضوعی برای بحث نگذاشتیم. خواستیم به خودمون استراحت بدیم و موضوعی رو به عنوان موضوع آزاد انتخاب کنیم. اما در عمل موضوع آزاد این هفته ما، بیشتر از موضوعات معمول هر هفته از ذهن ما کار کشید و زمان برد! شاید چون اسمش روی خودش بود، درونی بود…

موضوع آزاد ما ترانه درونیه.

هر آدمی وقت تنهایی، وقتی که سرش به کاری گرمه، قدم می‌زنه، ظرف می‌شوره، خونه رو مرتب می‌کنه، یا از  پنجره به بیرون خیره می‌شه ناخودآگاه ترانه‌ای رو زمزمه می‌کنه. گاهی می‌تونه یه ترانه خارجی باشه، گاهی ایرانی، گاهی بدون اینکه حتی متن ترانه رو بدونه، فقط آهنگش رو زمزمه می‌کنه، یا سوت می‌زنه.

ترانه درونی اون ترانه‌ای نیست که گاهی توی سرتون می‌افته و برای مدت محدودی هی تکرار می‌شه. ترانه درونی گاهی برای سالها شنیده نشده، ترانه روز نیست، گاهی حتی خودتون هم یادتون نمیاد آخرین بار کی بهش گوش کردین.

همه ما حداقل یه ترانه درونی داریم. بعضیا فقط یکی، بعضیا چند تا، اما همه ما حداقل یه ترانه درونی داریم و اگه در درون خودمون بیشتر از یه ترانه سراغ داشته باشیم یکی از اونها درونی‌تر از بقیه‌ست.

پیدا کردن ترانه درونی آسون نیست. بعضیا فکر می‌کنن یعنی ترانه‌ای که خیلی دوستش داریم، یا بلدیم خوب بخونیمش، یا ترانه‌ای که انتخابش کردیم و خیلی شیک و مرتب ارائه‌ش می‌کنیم. اما ترانه درونی هیچکدوم از اینا نیست. انتخاب نشده. خودش اومده و سر جای خودش نشسته. شاید لازم باشه که روزها  به کمین خودتون بشینین تا پیداش کنین. موقعی که حواستون نیست. موقعی که اصلا به ترانه درونی فکر نمی‌کنین و یهو به خودتون میاین و می‌بینین دارین ترانه درونیتون رو زمزمه می‌کنین.

میدونم بعد از خوندن این توضیحات حتما شما هم به فکر افتادین که ترانه درونی شما چیه… خیلی هم خوب. اگه ما از شما بخوایم که ترانه درونیتون رو پیدا کنین این کار رو می‌کنین؟ به ما می‌گین ترانه درونی شما چیه؟