ماه: ژانویه 2017

قفس کبود

 «روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

عصر

– بیتا هجده سالگی ازدواج کرد. نوزده سالگی بچه‌دار شد. بیست و چهار سالگی همسرش رو از دست داد و بیست و پنج سالگی مجبور شد انتخاب کنه که می‌مونه خونه و فقط به بزرگ کردن دخترش قناعت می‌کنه یا خانواده‌ی شوهرش بچه رو ازش می‌گیرن. توی دعواها و کشمکش‌ها دخترکش یه بیماری روان‌تنی جدی گرفت و بیتا دست از دخترش کشید تا فشار عصبی بیشتری به کودکش نیاد. پنج ساله بیتا دخترش رو ندیده و به جای یه مادر، یه زن جوان موفقه.

توی بخش فرهنگی شتر گاو پلنگ جامعه که ما زندگی می‌کنیم، من هیچ‌کس رو ندیدم به بیتا حق بده یا ازش دفاع کنه. همه فکر می‌کنن باید دخترش رو انتخاب می‌کرد و  چند سال زمان می‌داد تا تنش‌های ناشی از فوت همسرش کم شه و بعد با مادر و پدر شوهرش از نو مذاکره می‌کرد. انگار هویت مستقل بیتا به عنوان یه مادر خیلی مهم‌تر از انسان بودنش قرار می‌گیره و بیتا برای ترجیح دادن خود مستقلش و خود آزادش، از نظر همه محکومه. حتی عده‌ای می‌گن چرا احترام بیشتری به مرزهای احترام که سنت تعریف می‌کنه نذاشت تا خانواده‌ی شوهرش بیشتر دوستش داشته باشن. بیتا توی این مدت یه زن جوان و بسیار زیبا و تقریبا موفق شده. بدون کودکش.

– شبنم شوهر مذهبی و سخت‌گیری داشت و بعد از تولد پسر دومش جدا شدن. بچه‌ها با مادر موندن. شبنم با یه پسر دوست شد و مرد، اومد و باهاش همخونه شد. زن‌های مجتمعشون – عموما زیر چهل سال – شبنم رو طرد کردن که بعد از جدایی گوشه‌نشین نشده و همچنان داره از زندگیش لذت می‌بره. پدر شبنم دوربین مدار بسته نصب می‌کنه و از همخونه‌اش باخبر میشه و به بهانه‌ای وکالت بلاعزل از دخترش در مورد مالکیت خونه می‌گیره و بعد خونه رو ازش می‌گیره. به همسر سابق دخترش هم فشار میاره که دخترم صلاحیت نگه داشتن بچه‌ها رو نداره. لطفا نذار پیش مادرشون بمونن.

تا چند سال پیش فکر می‌کردم انسان‌ها با نقش‌هاشون تعریف میشن. مادری، همسری، دختری، خواهری یا هر چیز دیگه. الان اما برای من اصالت با تجربه کردن و زیستن زندگی شده. می‌بینم اما که در جامعه‌ی اطرافم اینطور نیست. زنی که از نقش تعریف شده‌اش خارج شه در نهایت محکوم و ناشزه خونده می‌شه. زنی که معمولا فقط خواسته‌اش زیستن حداقلی از زندگی بوده.

در مادری اجباری، در تنها از کل جهان مادری کردن و در محدود کردن زن به بهشت اجباری هیچ برکت و هیچ اوجی وجود نداره. این مرزهای اخلاقی برای وقتی بودن که جامعه کشاورزی بود و بچه چون قابلیت کار مزرعه یا تولید مثل بیشتری از والدینش داشت مقدس‌تر شمرده می‌شد. متاسفانه زیستن، حقیه که هنوز به آسانی داریم دریغش می‌کنیم.

از هزاران زن. از همدیگه. از همه.

زنان علیه زنان… روزگار سخت مادران مجرد

 «روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

بعد از ظهر

میترا، نوه عموی مادرم وقتی چهل و یک سال داشت همسرش را از دست داد. او با قد بلند و پوست مهتابی‌اش با موهایی که تا کمرش می‌رسید و چشم‌های درشت عسل رنگ با لباس عزا هم شبیه فرشته‌ای بود که از آسمان به زمین هبوط کرده است. چهلم همسرش که گذشت همه تلاشش را کرد تا روال عادی زندگی را از سر بگیرد. او مادر بود. دختری هفت ساله داشت که به خاطر از دست دادن پدر غم عالم نشسته بود توی چشم‌هایش و میترا تلاش می‌کرد او را از این شرایط خارج کند.

غروب روز پنجشنبه به روال همه آخر هفته‌ها دست غزل را گرفت تا از خفقان خانه‌ی خالی از عشق بگریزند و ساعتی را با کسانی بگذرانند که دوستشان داشت. خانه‌ی مادر همسرش سال‌ها مامنی بود برای دید و بازدید و دیدار نوه‌ها با هم. در که باز شد به وضوح دید که چهره فرخنده خانم جاری‌اش در هم رفت. دهانش را به شیوه‌ای جمع کرد که وقتی از چیزی رضایت نداشت جمع می‌کرد. یک ابرویش بالا رفت و خیلی آرام آمد نشست بغل دست مسعود خان که همسرش بود. یعنی برادر بزرگ همسر مرحوم میترا.

آن روز فرخنده خانم حتی وقت چیدن و برچیدن میز شام از کنار مسعود خان تکان نخورد. با همان دهان جمع شده و یک ابروی بالا نگه داشته میترا را زیر نظر گرفت و سوالاتش را با بی‌میلی محسوسی جواب داد. بعد از شام هم به بهانه سردرد مسعود خان را وا داشت تا خداحافظی کند. بچه ها را سوار ماشین کرد و به خانه بازگشت.

بعدها میترا برایم تعریف کرد فرخنده خانم بی‌اینکه ملاحظه کند که او چقدر زن محترمی است زنگ زده و گفته حواست باشد دم پر شوهرم نباشی. تو خیلی زیبایی و از حالا به بعد وقتی تو در جمع هستی احساس امنیت نمی‌کنم…

به نظرم هیچ توهینی بالاتر از این نیست که در ایران بسیاری مادران مجرد یا زنانی که به هر دلیل پس از ازدواج از همسرانشان جدا می‌شوند و یا آنها را از دست می‌دهند تهدیدی برای خود و زندگیشان تلقی می‌کند. این دشمنی همجنسان علیه هم اتفاق تلخی است که آنرا در میان دوستان غیر ایرانی‌ام ندیده‌ام. این البته خاص زنان جامعه نیست. مادران مجرد اغلب برای اجاره کردن خانه از سوی صاحبخانه‌ها و بنگاه‌های املاک صرفا به دلیل اینکه تنها زندگی می‌کنند به عقب رانده می‌شوند. در محل کار همکاران مرد و روسای آنها به همین دلیل توقعات نا به جا از آنها دارند و گمانشان این است زن مطلقه یا به هر دلیل بی‌شوهر بودن این مجوز را به آنها می‌دهد که هر درخواست نامربوطی از آنها داشته باشند.

در سرزمین من مادر بودن دشوار است. مادر مجرد بودن دشوارتر…

فصل بد تنهایی با تن‌ها

 «روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

نیمروز

– وقتی طلاق گرفت جوان بود -بیست و پنج ساله شاید- و حضانت دختر سه ساله‌اش را در ازای تمام حقوقش گرفت. حالا در طبقه پایین خانه پدری‌اش زندگی می‌کنند و برای هر ده دقیقه تاخیرش در زمان برگشت از سرِ کار باید به مادر و پدر و برادرانش جواب بدهد که کجا بوده و نکند سرش جایی گرم است که دیر بر می‌گردد. به شدت نیاز به رابطه‌ی عاطفی دارد ولی همکاران مردش به او به چشم یک ابزار برای فرو نشاندن شیطنت مورد نیازشان نگاه می‌کنند و پسران جوان به چشم تجربه‌ای کم قیمت و بی دردسر.

– شوهرش وقتی فوت کرد که دخترش دو ساله بود. زمان جنگ بود و او شغلی نداشت برای همین به خانه پدری برگشت. یکی از خواستگاران قدیمش که هنوز ازدواج نکرده بود دوباره برای خواستگاری پیش‌قدم شد؛ مادرش مخالفت کرد. می‌گفت خواستگارش «پسر» است و بعد از مدتی رهایش خواهد کرد و او دوباره «بدبخت» خواهد شد.

مرد دیگری به خواستگاری‌اش آمد که همسرش مرده بود و سه فرزند پسر داشت. این‌بار برادرش گفت زندگی کردن دختر او با سه پسر در یک خانه به صلاح نیست. چند سال بعد پس از فوت مادر و پدرش، زن دوم همان خواستگار اول شد و بعد پشیمان از ورود به زندگی او، از هم جدا شدند. در این فاصله دخترش یک بار نامزد کرد عموهایش نامزدی را به‌ هم زدند؛ دوباره با یکی از اقوام پدری ازدواج کرد؛ مرد ناسازگاری کرد و جدا شدند؛ بار بعد بی‌مشورت با کسی با پسری کوچکتر از خودش ازدواج کرد و چون بچه‌‌دار نشدند جدا شد.

مادر بالاخره با یکی از اقوام دورش که همسرش را طلاق داده بود و پسرانش با مادرشان زندگی می‌کردند ازدواج کرد. مرد بددل است و نمی‌گذارد زن پا از در خانه بیرون بگذارد. دختر گمانم ازدواج کرده باشد. کسی خبر ندارد. امیدوارم این‌بار طعم آرامش را بچشد.

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

 «روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

پیش از ظهر

در ایران، زنی که به دلیل فوت، همسر خود را از دست می‌دهد، یا تنها می‌ماند و یا ازدواج می‌کند، حالت دیگری را عرف برنمی‌تابد و وی را در مظان اتهام قرار می‌دهد،یعنی زن نمی‌تواند (این که این اتفاق در ایران رخ می‌دهد بحث دیگری است) دوست پسر داشته باشد یا ازدواج سفید کند.

من زنان بسیاری را می‌شناسم که در سن بالای پنجاه سالگی همسر خود را از دست می‌دهند، فرزندان‌شان ازدواج کرده‌اند و ایشان اغلب تنها زندگی می‌کنند. به نظرم مشکل این زنان برای ازدواج، دید خود ایشان به این مقوله است. در واقع ایشان با  پیش زمینه‌ی ذهنی خود که نشات گرفته از جامعه پذیری‌شان در فضای ایران است تصمیم می‌گیرند که ازدواج نکنند (دقت کنید تصمیم می‌گیرند که ازدواج نکند، یعنی امکان انتخاب بین ازدواج کردن یا نکردن را از خود می‌گیرند) در حالی که فرزندانِ ایشان که حداقل یک نسل بعد از ایشان هستند، اتفاقا این را جزیی از حقوقِ مادر خود می‌دانند که امکان انتخاب ازدواج کردن یا نکردن را داشته باشد و به انتخاب او نیز احترام می‌گذارند.

 در واقع مساله این است که مادر از حقوق خود چشم‌پوشی می‌کند تا مورد طعنه‌ی عرف واقع نشود در حالی  که فرزندان و همسران‌شان‌ که قسمتی از عرف هستند بر این باورند که این حقوق برای مادر محفوظ است. گویی پوست‌اندازی در عرف صورت گرفته و مادران از آن بی‌اطلاع هستند.

اگر خواننده‌ی این متن هستید و مادرتان، همسرش را از دست داده است، لطفا حقوق مادرتان و دگرگونی عرف را برایش تشریح کنید و اجازه دهید‌ وی انتخابگر باشد نه مصلحت‌اندیش. کما اینکه نتیجه‌ی نهایی انتخابگری و مصلحت اندیشی‌‌اش یکسان باشد.

قوزک پایش

«روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

صبح

بعد از طلاق برادرش گفته بود: ”دیگه قوزک پاتم برات حرف درمیاره. تو طلاق گرفتی. بشین خونه آنقدر تو در و همسایه این ور اون ور نکن.” اینکه قوزک پایش هم برایش حرف درمی آورد البته کمی غلوآمیز بود، اما کم نبود حرف‌هایی که پشت سرش زده می‌شد.

_ دیگه تو برای کی آرایش می‌کنی؟
_ بشین بچه‌ت رو بزرگ کن. از شوهر اولت چه خیری دیدی که بخوای از شوهر دوم ببینی.
_ زن هم، زن‌های قدیم. همه جوونی‌شون رو پای بچه‌هاشون می‌ریختند.
_ چه خبرته الاگارسون کردی؟ کجا می‌خوای بری مگه؟

این‌ها حرف‌هایی بود که می‌شنید. چیزهایی که می‌دید، پچ‌پچ‌ها، پشت چشم نازک کردن‌ها، چشم غره رفتن‌ها، ریز ریز خندیدن‌ها. زندگی در شهری که زن‌هایش هم به او رحم نمی‌کردند و هر عملی از او را به نوعی تعبیر می‌کردند برایش سخت بود. در خانه‌ی پدری زندگی می‌کرد. پدرش اجازه کار کردن او را نمی‌داد. منطقش هم این بود: ”‌زن طلاق گرفته نباید بره بیرون کار کنه. مردم چی میگن؟ میگن باباش زیر خرجش زاییده.”

لیسانس داشت. لیسانس علوم آزمایشگاهی. تصمیم گرفت هر جور شده کار کند. با بدبختی در آزمایشگاهی مشغول به کار شد. روپوش سفید را که تنش کرد نفس عمیقی کشید. حالا او یک زن مستقل شده بود. یک زن کارمند. حقوق یک سالش را جمع کرد. از خانه پدرش رفت. خانه کوچکی برای خودش و دخترش اجاره کرد. آن روز که می‌رفت مادرش گریه می‌کرد که تو باعث ننگ مایی. تو آبرو برای ما نگذاشته‌ای. این حرف‌ها را هم گذاشت کنار تمام حرف‌های دیگری که شنیده بود و رفت. زندگی‌اش سخت بود. درآمدش آنقدر نبود که هم کفاف کرایه خانه بدهد و هم گذران زندگی. اما مگر چاره دیگری هم داشت. کار می‌کرد و کار می‌کرد.

یک روز به خودش آمد و دید درآمدش زیاد شده. ترفیع گرفته. زندگی‌اش رو به راه شده. حالا دیگر می‌توانست جاروبرقی سوخته‌اش را عوض کند. یا با دخترش به رستوران برود و با هم کلی بخندند و غذا بخورند. یا زمستان که از راه می‌رسد پالتو جدید برای دخترش بخرد. یا خانه بزرگتری کرایه کند. یا توستر بخرد برای گرم کردن نان‌های صبحانه‌شان.

دیگر زندگی بر وفق مرادش شده بود. سال‌ها گذشته بود و زندگی بر وفق مرادش شده بود. او فقط کار کرده بود و صبوری. یک گوشش در شده بود و یک گوشش دروازه. سوپروایزر آزمایشگاه بود. هنوز هم پشت سرش حرف بود. اما او دیگر برایش مهم نبود. که از اول هم نبود. که اگر بود آنقدر جاه طلبی نمی‌کرد. به همان زندگی با پدر و مادرش ادامه می داد و دائم باید به فکر قوزک پایش می بود که مبادا حرفی برایش بزند.

او حالا زن مستقل و موفقی بود. با دخترش زندگی می‌کرد و خوشحال بود. زندگی با او بی‌رحم بود. اما او آنقدر با صبوری ادامه داده بود که زندگی هم بر وفق مرادش شده بود.

مرخصی

«روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

سپیده‌دم

سپیده‌دم در دسترس نمی‌باشد.

تنهایی موروثی

«روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

سحرگاه

عمه جوون که بوده شوهرش می‌دن یه جایی تو شمال. به مردی خیلی بزرگتر از خودش. باغ داشته مرده. عمه تازه طرح معلمی‌شو تو دهات گذرونده بود. چند سالی بعد ازدواج، عمه طلاق گرفت برگشت شهر کوچیک و کوهستانی خودشون. یه دختر داشت چند سالی بزرگتر از من که بعد طلاق اجازه نداشت ببیندش. گمونم اون موقع یکی دو سالش بود بچه. عمه به خیال خودش می‌تونست تو شهرشون کار کنه، بعد پیگیری کنه حضانت بچه رو بهش بدن. یه زن مطلقه، تو یه شهر کوچیک، سی و خورده‌ای سال پیش. خودش می‌گه انقد که از برادرها و پدرش زخم زبون شنیده که چرا نتونسته شوهرداری کنه و حالا سربار اونها باشه، از غریبه نشنیده بوده. به اولین مرد مهربونی که برمی‌خوره عاشقش می‌شه، بعد هم زنش. مرده شغلی نداشت، یه سری زمین میراثی بود که به مرور سالیان فروخت و دود کرد. عمه نان‌آور اصلی خونه بود، حالا چهار تا بچه داشتن و عمه خاطره‌ی خوشی از زن تنها بودن نداشت.

– زری از یکی دو سالگی که مامان و باباش از هم جدا شدن دیگه مامانشو ندیده بود. چند باری مامانه با اتوبوس خودشو می‌رسونه به باغی که زری اونجا با مادربزرگ و پدرش زندگی می‌کرده، بلکه یواشکی زری رو ببینه. نمی‌تونه. زری هجده سالش که شد یکی از دایی‌ها رفت با پدره صحبت کرد مسوولیت زری به عهده‌ش باشه و اینجوری تونست مامان‌دار بشه. یک سالی که با مامانش و خانواده‌ش زندگی کرد، عاشق یکی از اقوام شوهر مامانش شد و ازدواج کرد. مرده اعتیاد داشت. بعد دومین بچه‌شون بیشتر مشخص شد. زری و بچه‌ها رو هم دودی کرده بود. نمی‌تونستن ول کنن برن. شل شده بودن. بدبین بود، دست بزن داشت. زری هم مث مامانش معلم بود. مرده رو ول کرد و رفت. انقد حرف پشت سرش زدن که برگشت دوباره با همون مرده چند وقتی زندگی کرد. لازم داشت اول خودشو بسازه. نه با دود. لازم بود ذهنشو آماده کنه واسه قضاوت‌ها و قساوت‌هایی که تو همون چند ماه طلاق تمرینی باهاشون مواجه شده بود. نزدیکترین دوستش رابطه‌شو باهاش قطع کرده بود چون به نظرش زری زیادی با شوهر اون گرم گرفته بوده. به نظر زری مدل خوش و بش کردنش فرقی با قبلا نداشت ولی دوستش اینطور فکر نمی‌کرد. انگار تنها که شده بود مهری به پیشونی‌ش خورده بود و حالا هر رفتارش با نگاهی به اون مهرِ بر پیشونی تعبیر و تفسیر می‌شد. یه سال بعدش کامل طلاق گرفت. مرده رو کشید دادگاه به خاطر اعتیاد، حضانت جفت بچه‌هاش با خودش شد، از شهر مادری رفت یه شهر کمی بزرگتر، و تصمیم گرفت دیگه ازدواج نکنه. به نظرش همین که بقیه ببینن می‌تونه تنهایی زندگی کنه باورشون می‌شه نیازی به مرد نداره و لازم نیست زن‌های دور و برش نگران مردهاشون باشن، مردهای دور و برش هم تکلیفشون مشخص می‌شه.

بریدن و ماندن، سوختن و سوزاندن مساله این است؟!

«روابط عاطفی و جنسی مادر مجرد، آسیب یا امنیت؟»

نویسنده مهمان: امید فصیح

اگر همین حالا از من بپرسید میان ماندن و سوختن و حفظ عنان خانواده به هر قیمتی (حتی به قیمت متارکه‌ای ابدی) و طلاق کدام انتخاب درست‌تری است حتما جواب روشنی برای آن ندارم. جالب‌تر اینکه من نه تنها فرزند طلاق نبودم که به روشنی نمی‌توانم درباره این موضوع سخن بگویم که پدر و مادر من در متارکه به سر بردند یا نه! احتمالا در دوره‌هایی پاسخ مثبت است اما این دوره‌ها چند ساله بوده، به چه صورتی بوده آنقدرها جزئیات را نمی‌دانم یا به یاد نمی‌آورم. نقطه عزیمت این نوشته اما همین فعل غریب به یاد نمی آورم است!

من تا بیست و پنج – شش سالگی آدم مداخله‌گری در خانواده بودم. به طور مشخص در نزاع و جدل‌های خانوادگی نقش موثری برای برقراری صلح داشتم و البته خودم همین را می‌خواستم. نقش داشتن و بیرون آمدن از انفعال نوجوانی. در نوجوانی در تمامی جر و بحث‌ها حق را به طور مشخص به یکی می‌دادم اینکه به کدام یک نه موضوع مهمی است نه گفتنش در خود نکته‌ای دارد اما بعد بیست و دو سالگی با ژست و پوزیشن دیگری با ماجرا مواجه می‌شدم.

اما از روزی که قرار شده بنویسم با خودم فکر می‌کنم چرا همه چیز را درست به خاطر نمی‌آورم؟! دلیل طفره رفتن‌ها، تاخیرها به دلیل یا بهانه گرفتاری و … شاید همین به یاد نیاوردن است. عذاب وجدانی به سراغم آمده و در من خانه کرده؟! عذاب وجدان چه چیز دقیقا؟! اینکه آدم حساس و درگیری که وضعیت روح و روان و فکر و خیال های مادر و پدرش -به طور ویژه- برایش مساله‌ای حیاتی بوده و حالا نیست یک خطا و گناه انسانی است یا طبیعت ماجرا؟!

این نزدیک به دو هفته مدام تلو تلو خوردم. گیج و گنگ. باید چه چیزهایی را دقیقا به یاد بیاورم؟! اندوه ابدی مامان یا تنهایی وصف ناشدنی بابا؟! این میانه اصلا من چه می‌کنم؟! منی که خوب به یاد نمی‌آورم و درست یادم نیست خیلی چیزها را. یادم است مثلا اولین دعوای مامان بابا که من به خاطر می‌آورمش. یادم است یک جور اندوه و رنج همراهم از اینکه مثلا چرا ما مثل خانواده خاله مهناز نیستیم یا چیزهایی از این دست اما هیچ زمانی در زندگی‌ام به این اندازه موضوعات حیاتی یک دوره از زندگی و حیاتم از من دور نشده‌اند.

شاید با خودم فکر می کنم وضعیت مامان و بابا بهتر از همه دوران زندگی‌شان است؟! دوران پساشصت سالگی بابا و پساپنجاه سالگی مامان مثل هر دو آدم دیگر در این سن به یک جور توافق و همدلی رسیده است؟! نمی‌دانم.

همه این ها را گفتم تا شاید این مقدمه اولین نوشته‌ای باشد که در این باب می‌نویسم. اینکه می‌گویم اولین نوشته یعنی اینکه نوشته‌های دیگری در کارخواهد بود؟! نمی‌دانم… فعلا به قوا و توانی نیاز دارم که به من رخصت دهد یا ندهد که آن روزها را به یاد بیاورم یا نه. اصلا دوباره وارد پروسه تحلیل شوم یا نه؟! چنین ضرورتی در من حیاتی است وقتی خودم نسبت به آنچه تحت عنوان زندگی خانوادگی مرسوم است مرددم یا لااقل قدمی برنداشتم.

تا اینجای کار فقط این را می دانم اگر فرزندی و نسبتش با والدین قرار است از سنی به بعد به فراموشی و نسیان مبتلا شود آن هم در آدمی مثل من که متواضعانه حافظه خوبی دارم و حساس به موضوعات انسانی و خانواده‌ام بودم شاید باید یکبار دیگر در مفاهیمی همچون سوختن و ساختن، به خاطر بچه‌ها، فردیت، عشق، سکس، دیگران چه فکر می‌کنند، خودخواهی، دیگرخواهی و … دوباره فکر کرد. کاری که چه خودم بخواهم و چه نه مبتلایش شدم.

از نو فکر کردن ضرورت امروز ماست درباره خیلی چیزها و این یکی چیز از مهم‌ترین‌هاست…

خاتون خونه؛ مادربزرگم

«نقش زنان در ایجاد شادی»

بامداد

 خاتون -مادر پدرم- زن عجیبی بود. در جوانی با انبوهی از فقدان‌ها و از دست‌دادن‌ها کلنجار رفته بود. در عنفوان جوانی همسرش و چند سال بعدتر پسر نوجوانش را از دست داده بود. فرزندان دیگرش را یک تنه و بی‌هیچ یاوری از سوی دیگران به عرصه رسانده بود و حالا سرخوش از داشتن فرزندانی خوب و موفق زندگی خوشی داشت. راستش اگر آن تصادف جانکاه او را از خانواده ما نمی‌گرفت هیچکدامان هرگز به رفتن و نبودن او فکر نمی‌کرد.

خاتون را ما نوه‎ها خانم جون صدا می‌کردیم. زنی زیبا و سرزنده که از هر فرصتی برای تکثیر شادمانی در میان دیگران استفاده می‌کرد. هرگز ندیدم به رسم زمانه لباس‌های تیره به تن کند. کمد لباسش مثل یک جعبه مدادرنگی بود. حتی جوراب سیاه هم به پا نمی‌کرد. در اندک دفعاتی هم که صحبت از مرگ و میر شد برگشت و خیلی جدی به همه گفت:«مدیونین اگه روزی مردم سیاه بپوشین.»

خاتون عادت دیگری هم داشت. وقتی خانه ما بود هر صبح که بیدار می‌شد روی قالیچه ابریشمی دست بافت تبریزی می‌نشست. همینطور که به دست و صورتش کرم خوش عطر نیوآ می‌زد و موهای حلقه حلقه نرمش را برس می‌کشید میزد زیر آواز. آوازهای شاد. صدایش گرم بود و مثل نور می‌ریخت توی اتاق‌ها و من با موسیقی خوش‌آهنگ صدای خاتون بیدار می‌شدم؛ سرشار از عشق به زندگی.

خاتون محبوب همه بود. مادرم که عروس بزرگ بود را می‌گذاشت روی چشمش. دخترهایش را عاشقانه دوست داشت. جانش را می‌داد برای پسرها و دامادها و ما نوه‌ها که بی‌حد و مرز دوستمان داشت و آن را هر طور که می‌توانست ابراز می کرد.

آخر هفته‌های شاد کودکی و نوجوانی‌ام همراه فامیل در خانه او می‌گذشت. یکبار پیش از ناهار و یکبار دم غروب میزد روی شانه‌ام: «بدو نوار رو روشن کن» منظورش ضبط دو کاسته‌ی مدل سونی گوشه‌ی اتاق بود. می‌دویدم و صدای شهره چه گوش‌نواز بود: «کلاغ دم سیا قارقارو سر کن، مسافرم میاد شهرو خبر کن…» همه می‌رقصیدیم. همه جز مادرم که بلد نبود و هر بار خانم جون می‌گفت: «آرزومه رقص تورو ببینم. برقص با من. بیا برقص..» و آن سال آخر یادم هست که مادر رقصید. در آخرین شب یلدایی که خاتون در میان‌مان بود و تولد پدر بود و همه شاد و بی‌غم می رقصیدند مادر هم دستهایش را تکان داد و موها را رها کرد روی دو شانه و من برق چشم‌های خاتون را دیدم و خنده‌ای را که از ته دل بود…

خاتون سالهاست که رفته اما در همه خانواده تکثیر شده انگار. در هر خانواده یک زن هست که روح خاتون در او حلول کرده. در خانواده ما خواهرم، در خانواده عمو شکوفه، در خانواده عمه نسترن. آنها هم شادی را تکثیر می‌کنند. وقتی هستند همه را دور هم جمع می‌کنند. می‌خوانند، می‌رقصند و کمد لباس‌هایشان مثل جعبه مداد رنگی است.

قرمزها در عصرِ سیاه و سفید

«نقش زنان در ایجاد شادی»

نیمه شب

تنم درد می‌کرد. واقعاً درد می‌کرد. هر روز، یک دردی از یک جای بدنم سر برمی‌داشت. یک روز کمرم جوری می‌گرفت که توان از جا بلند شدن برایم نمی‌ماند؛ یک روز از «پلک چشم» تا «عضله پشت ساق پایم» پرش عصبی می‌گرفت؛ یک روز شدتِ درد عادت ماهانه وادارم می‌کرد آن‌ قدر قرص بخورم که مسمویت دارویی بگیرم و روز دیگر تهوع و کابوس‌های شبانه امانم را می‌برید. رسیده بودم به جایی که تحمل هیچ‌ چیزی را نداشتم و هر چیزی اشکم را سرازیر می‌کرد. می‌دانستم منشا همه ی دردهایم عصبی است و ریشه‌اش کسی است که به بند‌ بند جانم بند است.

یادم می‌آمد قبل‌ترها سر راه خانه آمدن آیس‌پک می‌خریدم و با سینی بستنی‌ها و دست‌های یخ‌کرده از پشت آیفون سر به سر ساکنین خانه می‌گذاشتم و عاقبت آدم‌های گنده‌ی توی خانه را غافلگیر می‌کردم. هر روز بعد از کار یا دانشگاه «خاطرات راه» می‌گفتم، هر چه که پیش می‌آمد، حتی یک تاکسی سوار شدن ساده را هم می‌پیچاندم، شاخ و برگ می‌دادم و با کرکر خنده تعریف می‌کردم.

اما حالا کنار اتاق می‌نشینم، لبخندم به زور روی لب، کنار سیگار برای خودش جا باز می‌کند و بیماری… بیماری… بیماری… و درد امانم را می‌برد. تکیه‌ام را می‌دهم به شوفاژ و از روی گوشی‌ام کتاب می‌خوانم یا جلوی تلویزیون دراز می‌کشم و همه با هم فییلم می‌بینیم و من گاه به گاه گریه می‌کنم و خیالم راحت است که کسی نمی‌بیند.

یکی از سیاه‌ترین شب‌های ناامیدی و افسردگی‌ام رفتم حمام. ساعت دو و نیم شب بود. قبلش موهایم را کشیده و کنده بودم و سرم درد می‌کرد. نشستم زیر جریان آب گرم… بیرون که آمدم یک بلوز قرمز برداشتم با یک ساق پشمی قرمز، هر دو را پوشیدم، فردایش هم همان‌ها را پوشیدم و روز بعد آن‌ها را با قرمزهای دیگری جایگزین کردم و توی آینه به خودم لبخند زدم؛ به دختربچه‌ای که می‌خواست از پشت پلک‌های من بیرون بیاید و بخندد. یادم افتاد قبلاً حتی اگر فاجعه‌ای رخ میداد فاجعه را کمدی تعریف می‌کردم. دلم برای آن که بودم تنگ شد. امتحان کردم. اجازه دادم یک خاطره را دختربچه قدیمی درونم تعریف کند.

نتیجه خوب بود. دختربچه از پس کار بر آمد. خیالم راحت شد که «شادی» توی جیبم است، با لباس‌های رنگی‌ام، با صدای خنده‌ام، با خاطره‌هایم، با کیک‌های خانگی یا بستنی و پفک و خوراکی‌های خریدنی برای غافلگیرکردن دیگران.

اما حالا زود بود… دنیا فعلاً باید تاوان غمگین کردن مرا بدهد.

خوشحال و شاد و خندانم… به شرط‌ها و شروط‌ها‌

«نقش زنان در ایجاد شادی»

شبانگاه

اول که به موضوع فکر کردم برام خیلی موضوع خوشایندی بود. احساس شعف کردم تو دلم از این که زن‌هایی که دور و برم به یاد آوردم همه‌شون منشا شادی و سرزندگی تو خونه‌هاشون بودن. به این فکر کردم که این زن‌ها هستن که برای بچه‌ها تولد می‌گیرن، بچه‌ها رو می‌برن گردش و با کاشتن تخم شادی تو دل بچه‌ها باعث می‌شن آدم‌های آینده جامعه آدم‌های شادی بار بیان.

ولی بعدش که کمی عمیق‌تر به موضوع فکر کردم تازه پی به جنبه‌های رقت‌بار ماجرا بردم. اینکه من خوشحالم که زنها منشا شادی هستن و برام بدیهیه که این وظیفه اون‌هاست که تو خانواده و به تبع، توی جامعه شادی ایجاد کنن، مایه تأسفه. مایه تأسفه که اونقدر رنگ و لعاب این قضیه برام خوشرنگه که یادم رفته که این وظیفه، اصلاً زنونه یا مردونه بودن برنمی‌داره. درسته که زن‌ها از نظر کمّی وقت بیشتری با بچه‌ها می‌گذرونن و اگه اون‌ها بتونن شاد بودن رو به بچه‌ها یاد بدن، در نهایت جامعه شادتر خواهد بود، ولی مردها هم توی حفظ این شادی می‌تونن از نظر کیفی نقش فوق‌العاده‌ای داشته باشن. مردی که طبق کلیشه‌های ذهن و جامعه‌اش باید مقتدر و جدی باشه (بله حتی تو این دوره و زمونه که مردا ادای مدرن بودن رو در میارن اما در نهایت در ابراز ساده‌ترین احساساتشون دچار هزار جور مانع و دست‌انداز ذهنی و روحی هستن) چه کمکی می‌تونه بکنه به ایجاد و حفظ شادی توی خانواده‌اش و در نهایت جامعه؟ آیا غیر از اینه که هر چی زن توی این خانواده از منظر ایجاد شادی بریسه، این مرد میاد و همه رو پنبه می‌کنه؟

تهش اینکه زن‌ها در ایجاد شادی هیچ نقشی ندارن اگه مردها هم‌دوش اون‌ها نقش ایجاد و حفظ شادی رو به دوش نگیرن.

 

 

آقاى دكتر

«نقش زنان در ایجاد شادی»

شامگاه

زن و مرد در شاد بودن و به وجود آوردن شادی مثل تمام موارد دیگر زندگی مساویند. کسی که فکر می‌کند زنان نقش مهمتری در ایجاد شادی دارند اِسکات را ندیده. پسر همجنس‌گرایی که در تمام لحظاتی که باهاش هستی خوشحالی و شادی ازش تشعشع می‌کنه. خنده‌دار و جک‌گو نیست. فقط خوشحال و خوش‌رو است و خیلی راحت و آرام خوشحال است. تلاش برای خوشحالی نمی‌کنه. واقعا بیشتر اوقات شاده و بقیه را هم شاد می‌کنه.

کسی که فکر می‌کنه زنان نقش مهم‌تری در شادی دارند، مردم اهل کاراییب رو ندیده که دایم در حال خوشی و شادین. همیشه در حال رقص و قر دادن یک جای بدنشون هستن. در کلماتی که استفاده می‌کنند کلمه خوش‌گذرانی و شادی چندین مترادف دارد که در مراتب مختلف شادی استفاده می‌شود. یک جور الکی‌خوشند از نگاه ما، ولی شاد بودن با فرهنگشون آمیخته شده.

کسی که فکر می‌کنه زنان نقش مهم‌تری در شادی دارند، برادر زن عموی من رو ندیده. آقای دکتر هر سال از امریکا میاد دیدن ایران و دایم دنبک به دست آواز می‌خونه و خوش و بش میکنه. انگار اتاقی که توش وارد می‌شه، روشن می‌شه و تلخی و ناراحتی ازش بیرون می‌ره. با هر ضربه روی دنبک و ناز و اطوار صورت ایشون، شادی رو به هر جمعی که پا میزارن  میاره.

شادی مخصوص زنان نیست. شاید شادی و نشان دادن شادی رو در مردان در کشور ما سرکوب کردند. ولی دلیل نمی‌شه که زنان نقش بیشتری در ایجاد شادی داشته باشند.

 

داستان مادری که برای شادی دخترش تلاش کرد

«نقش زنان در ایجاد شادی»

غروب

اولین بار که فهمیدم مادر شادی نیستم وقتی بود که معلم نقاشی دخترک بعد از کلاس مرا گوشه‌ای کشید و گفت که آیا من رنگ سیاه دوست دارم؟ من اول فکر کردم و بعد گفتم نه. کمی بعدتر گفتم نمی‌دانم. معلم گفت که امروز دخترک سر کلاس درخت کشیده اما درخت را سیاه کرده. و نقاشی را نشانم داد. درختی سیاه بود. و گفت که دخترک گفته چون مادرم این رنگ را دوست دارد درخت را این رنگی کرده. من سیاه دوست داشتم؟ خودم هم نمی‌دانستم.

دومین بار وقتی بود که باز همان معلم نقاشی بعد از کلاس مرا گوشه‌ای کشید و گفت که صورت‌هایی که دخترک می‌کشد همه صورت‌های غمگینی هستند. و پرسید که آیا من آدم غمگینی هستم؟ من اول فکر کردم و بعد گفتم نه. کمی بعدتر گفتم نمی‌دانم. معلم گفت امروز دخترک سر کلاس صورتک کشیده و همه غمگین و صورت‌ها رانشانم داد. صورت‌ها همه غمگین بودند. و گفت که دخترک گفته چون مادرم همیشه غمگین است اینها را کشیده. این بار دیگر شوکه شده بودم. من آدم غمگینی هستم؟ یا بدتر از آن، من مادر غمگینی هستم نمی‌دانستم یا شاید نمی‌خواستم بدانم. این داده‌ها وقتی روی سرم آوار می‌شد غمگین‌ترین مادر روی زمین بودم.

اینکه آدم غمگینی بودم نه عیب بود و نه حسن. ولی اینکه بچه‌ام مرا غمگین می‌دید و او هم متوجه‌اش شده بود این دیگر قطعا عیب بود. و عیب بزرگی هم بود. و این نشان می‌داد، من آنقدر که باید تلاش نکرده‌ام، و یا نشان می‌داد که غمگین بودن آنقدر در من نهادینه شده که هیچ راه فراری از آن ندارم، و این دردناک بود.

مهم نیست شما آدم غمگینی هستید یا نه. یا اینکه چقدر شاد هستید. و یا اینکه چقدر دیگران را شاد می‌کنید. این‌ها همه بین آدم‌های مختلف، متغیر بود. متغیر بودنش هم به کلی عوامل بستگی داشت، از عوامل درونی گرفته تا عوامل محیطی. ولی وقتی موضوع غم‌انگیز می‌شد که شما یک مادر بودید. مادر غمگین بودن طبیعتا دیگر فاجعه بود.

پس تلاش کردم مادر شادی باشم. شادی اما آنقدر دور از من بود که برای رسیدن به آن باید به سرعت باد می‌دویدم. اما مگر من مادر نبودم؟ مگر مادرانگی همان فداکاری نیست؟ پس باید به سرعت باد دویدن را یاد می‌گرفتم. اما پاهایم توانی نداشت. من نه قدرتش را داشتم و نه تاب و توانش را. من مادر ناتوان غمگینی بودم، و این را هر صبح از خواب که بلند می‌شدم تا شب‌ها که می‌خوابیدم روزی هزار بار با خود تکرار می‌کردم. و وقتی بیشتر و بیشتر می‌شد‌ که صورتک‌های دختر را می‌دیدم، و ابرهای سیاهش و درختان سیاهش و رنگ‌های سیاهش. همه چیز به شکل دردناکی سیاه و غمگین بود و من مسببش بودم. من ناتوانی که نمی‌توانستم هیچ تلاشی برای بهبودش هم بکنم.

به مادرها نگاه می‌کردم. همه کیف‌های بچه‌ها دست‌شان بود و لبخند پهنی روی صورت‌هایشان و داشتند می‌خندیدند و به خانه‌های گرم و نرم‌شان می‌رفتند. من هم کیف دخترک دستم بود بی‌هیچ لبخند پهنی روی صورتم و بی‌هیچ کلامی. ما به رستوران می‌رفتیم و در سکوت مطلق غذایمان را می‌خوردیم. من پست‌ترین، غمگین‌ترین‌ و ناتوان‌ترین مادر روی زمین بودم. اما باید برای شادی تلاش می‌کردم. مثلا وقتی با هم به رستوران می‌رفتیم‌ سعی کردم برایش جوک‌های خنده‌دار تعریف کنم یا شکلک برایش دربیاورم یا آدامسم را باد کنم و به او بکویم بترکاند و تا می‌آمد بترکاند من آدامس را داخل دهانم ببرم. یا با نی‌های توی نوشابه صدا دربیاورم. دخترک اول تعجب می‌کرد. چه شده مادرش چنین شده؟ حتما تصویر مضحکی از من برایش خلق می‌شد. گر چه تصویر مضحک بهتر از تصویر یک مادر غمگین بود.

هرچه در توانم بود به روی دایره می‌ریختم برایش. از ادا و اصول گرفته تا تغییر صدا تا پشتک وارو. از غذا پختن با هم و مواد را روی سر و کول هم ریختن تا بی‌هدف رقصیدن برایش. از شعر و لالایی و قصه گفتن تا نقاشی و آواز خواندن. تبدیل به یک بازیگر درجه سه‌ی یک‌ کمدی رقت‌انگیز شده بودم که شب‌ها که از روی صحنه بیرون می‌آمد و گریم‌اش را پاک می‌کرد به حال خودش می‌گریست. من داشتم نقش بازی می‌کردم. اما مگر چاره دیگری هم داشتم؟ مهم این بود که دخترک بخندد. مهم این بود که تصورش از مادرش لااقل تغییر کند.

رنگ نقاشی های دخترک کم کم تغییر کرد، صورتک‌هایش هم. من بازیگر خوبی شده بودم، دیگر یک بازیگر درجه یک شده بودم‌، یا شاید سوپراستار دخترک. اما همچنان شب‌ها که دخترک می‌خوابید و من باید گریمم را پاک می‌کردم، به حال خودم می‌گریستم.

مسوولیت یا سهم

«نقش زنان در ایجاد شادی»

عصر

مامان دیر به دیر برای خودش لباس نو می‌خرید؛ برای ما زود به زود. هیچ بهش نمی‌اومد، به اون مستقل بودن و خودمحوری‌ش، ولی وقتی قرار به خوشحال کردن بود خوشحالی ما براش از خوشحالی خودش مهم‌تر بود. هی که بزرگتر شدم به خودم قول دادم با خودم اونطور نکنم که مامان با خودش می‌کرد. به خودم گفتم مامان که بشم حواسم هست که من مسوول شادی باقی اهل خونه نیستم. زد و روزی هم من مامان شدم. یادم بود که باید هوای خودمو داشته باشم؛ هوای شاد بودن خودم. و به مرور دیدم وقتی من شادترم دور و بری‌هام هم شادن. درسته من مسوولیتی برا ایجاد شادی نداشتم، ندارم، اما نقش داشتم، دارم.

همگن

«نقش زنان در ایجاد شادی»

بعد از ظهر

من خسته شده‌ام. از تحمل سنگینی این همه بار که باید به عنوان یک زن به دوش بکشم خسته شده‌ام. از گرفتن برچسب‌های رنگارنگ که مرا انسانی غیرواقعی جلوه می‌دهد با قدرت تحملی باورنکردنی و انگشتانی معجزه‌گر برای تبدیل خشونت به لطافت، سختی به آرامش، و نامهربانی به مهربانی، خسته شده‌ام. من هم گاهی دلم می‌خواهد وقتی که کم می‌آورم عصبانی، نامهربان، و ناشکیبا باشم. از پذیرش نقش‌هایی که مرا انسانی منفعل و مطیع اما مهربان و شاد نشان می‌دهد به تنگ آمده‌ام. از تحمل این همه نقش‌پذیری بر مبنای جنسیت خسته شده‌ام. من از قضاوت شدن بر مبنای جنسیتم به آستانه انفجار رسیده‌ام. من از نادیده گرفته شدن به جرم زن بودنم خسته شده‌ام. در میان این همه باید و نباید که جلوی پای من گذاشته‌اند، من فقط می‌خواهم خودم باشم.

چرا باید بار شادمانی در جامعه به دوش من باشد؟ چرا باید نقش زنان در ایجاد شادی پررنگ شود؟ چرا باید در دنیای جنسیت‌زده امروزی باز هم دنبال پررنگ کردن مرزها باشم؟ چرا هیچکس از سهم مردها نمی‌پرسد؟ چرا کسی مردها را به خاطر ساختن دنیایی مالامال از تستوسترون‌ محکوم نمی‌کند؟ چرا کسی آنها را وادار به ایجاد شادی نمی‌کند؟ چرا بار اصلاح همه چیز به عهده زن‌هاست حتی وقتی در به بار آوردن خرابی‌ها نقشی ندارند؟

من برای این موضوع هیچ نوشته‌ای ندارم. موضوع غریب نیست، فقط در جامعه‌ای که پیش از هر چیز وجودت را با جنسیتت می‌سنجند، برایت حرمت انسانی قائل نیستند اما دهانت را با واژه‌های دهان پرکن آسمانی می‌بندند، و وقتی به قدرت می‌رسند، از هر راهی برای خفه کردن صدایت استفاده می‌کنند، این سئوال به شکنجه می‌ماند. از نقش من در ایجاد شادی نپرسید، اول به من بگویید سهم انسانی من در محیطی که شما زندگی می‌کنید چقدر است. من بیش از زن بودن، می‌خواهم انسان باشم.

مرا عهدی است با شادی، که شادی آنِ من باشد

«نقش زنان در ایجاد شادی»

نیمروز

به مامانم می‌گویم: «غصه‌ی چی رو می‌خوری؟ آخر هفته همه میایم خونه‌ات و می‌رقصیم و مسخره‌‎بازی درمیاریم!»

چهلم بابام بعد از مراسم‌های معمول رفتیم خونه‌ی مامانم، بعد از تعارفات و رفتن مهمون‌ها، خودمون موندیم (مامان و سه تا بچه‌ و همسرانشون و یک فامیل دور) بعد از شام، هشت نفری پانتومیم بازی کردیم، خندیدیم و خندیدیم… مامان وسط خنده‌ها می‌گفت: «الان هم‌واحدی‌هامون چی میگن…» هر وقت دور هم جمع می‌شیم و می‌رقصیم، مامان می‌گه: «بابا هم الان داره می‌رقصه…»

در کشوری که من زندگی می‌کنم، شاد بودن جرم نیست، گناه هم نیست، اما هنجار هم نیست! صفت شاد و ولنگار گاهی با یکدیگر جابجا می‌شوند، در حالی که شاد بودن و ایجاد شادی جزیی از حقوق شهروندی در دنیای مدرن است (تاکید می‌کنم حقوق شهروندی است، نه وظیفه‌ی شهروندی)  برخی بر این باورند که پیشینه‌ی مذهبی ایران علت این امر است و برخی سخت‌گیری‌های حکومت مرکزی و فشارهای ناشی از اقتصادِ بیمار را به عنوان دلایل ناشادی بیان می‌کنند. در این برهه دلیل مهم نیست، مهم این است در ایران شادی امری زنانه است و مردان در ایجاد و امتداد دادن آن نقشی ندارند. طبق هنجارهای رایج، مرد نماد عصبانیت و خشونت است که باید داد بزند و با عربده کشیدن کار خود را در هر زمینه‌ای پیش ببرد تا جایی که می‌تواند برای نشان دادن ابهت و مردانگی خود شادی‌های دیگران را نیز به اندوه و غم تبدیل کند. یعنی جامعه دو تکه است، تکه‌ای با وجود حدود و خطوط قرمز شادی تولید می‌کند و تکه‌ی دیگر با اتکا به هنجارها آن را نابود می‌کند. این دو تکه شدن جامعه، علاوه بر کاهش شادی، این دو تکه را نیز در تضاد با یکدیگر قرار می‌دهد و این امر است که خطرناک است و نیاز به واکاوی دارد.