ماه: ژوئیه 2016

خانه‌ی آبی

«بزرگترین چالش در بزرگ کردن بچه»

سپیده‌دم

چند ماه پیش، مامان یهو وسط حرف‌هاش گفت مامان بزرگ خانه‌اش است. تعجب کردم، مامان بزرگ تقریبا بیست و هفت سال بود که خانه‌ی مامان و بابا نیامده بود، حتی عروسی هیچ کدام از ما هم نیامد، حتی وقتی بابا فوت کرد هم نیامد! به خواهرم زنگ زدم و جریان را گفتم، او هم تعجب کرده بود، خیلی فکر کردیم چه کنیم؟ از مامان بپرسیم چرا بعد از این همه مدت آمده است ؟ برویم و ببینیمش؟ یا …

من چهارم دبستان بودم و خواهرم سوم دبستان، مامان درگیر بیمارستان و مریض‌ها بود و بابا درگیر پروژه‌های عمرانی، مامان ما را صبح به مدرسه می‌برد و ظهر بابا بزرگ یا مامان بزرگ می‌آمدند دنبال‌مان، تا عصرخانه‌شان بودیم، مشق‌هایمان را می‌نوشتیم، بازی می‌کردیم… بزرگترین جایزه‌مان این بود که در استخر شنا کنیم، در همان استخر بابا بهمان شنا یاد داده بود.
یک روز مثل همیشه داشتیم در استخر شنا می‌کردیم که بابا بزرگ آمد صدایمان کرد و گفت: به پشت، کنار هم، لب استخر دراز بکشیم تا بازی جدید کنیم. نشست روی من و خواهرم، آلتش را به بدن‌مان مالید، من و خواهرم دست‌های هم را گرفته بودیم و گریه می‌کردیم، خواهرم جیغ می‌زد که من این بازی را دوست ندارم اما بابا بزرگم فقط نفس نفس می‌زد، مامان بزرگ از راه رسید و صحنه را دید، پدر بزرگ ناگهان از نفس نفس زدن بازایستاد… لحظات خیلی بدی بود با اینکه بعدها معنایش را فهمیدیم که چه شده بود. تا عصر که بابا آمد خواهرم یک بند گریه کرد و همان لحظه اول ماجرا را تعریف کرد… من شوکه بودم و تا یک هفته اصلا نمی‌فهمیدم چی شده است. حرف نمی‌زدم.

مامان که آمد بلبشویی به راه افتاد. بابا بزرگ بیرون بود و مامان بزرگ با آن که دیده بود چه اتفاقی افتاده است همه‌ ماجرا را کتمان می‌کرد. بابا بزرگ آمد، برای همه بستنی خریده بود. من در همه عمرم ندیده بودم بابا فردی را کتک بزند، با دست به صورت بابا بزرگ زد و از خانه آمدیم بیرون و دیگر هیچ گاه به آن خانه بازنگشتیم و آدم‌های منتسب به آن خانه را نیز ندیدیم…
یک ماه بود که مامان بزرگ خانه‌ی مامان بود و من و خواهرم خانه‌ی مامان نمی‌رفتیم. یک روز مامان، نهار من و خواهرم را بدون همسران‌مان دعوت کرد. زن تناردیه دوران کودکی و نوجوانی من و خواهرم، تبدیل به پیرزنی شده بود… دوستش نداشتیم. از او متنفر بودیم… پیرزن از دیدن ما خوشحال شد، گریه کرد، حلالیت طلبید، هدیه بهمان داد… و گفت: به دنبال وکیل می‌گردد تا از تناردیه جدا شود… تناردیه آلتش را در دهان نوه‌ی دخترش فرو کرده بوده که دخترش سر رسیده… حالا دختر و نوه‌اش از تناردیه شکایت کرده‌‌اند… گفت: تناردیه آبرو برایش نذاشته…

زن تناردیه گفت: اشتباه کرده که همان بیست و هفت سال پیش، ماجرا را کتمان کرده و اگر همان موقع سکوت نکرده بود…

کریمر علیه کریمر

«بزرگترین چالش در بزرگ کردن بچه»

سحرگاه

اول بار که ”کریمر علیه کریمر” را دیدم، باور اینکه مادری بچه‌اش را بگذارد و برود برایم سخت بود، سخت که نه، غیر قابل باور بود برایم، که مادر شدن برایم آنقدر مقدس بود که مادری که بچه‌اش را بگذارد و برود برایم ترسناک بود.

‎در این سال‌ها اما، بارها خودم را جای مریل استریپ گذاشتم و بارها به مریل استریپ حق دادم. بزرگ کردن بچه سخت است. بچه‌داری سخت است. مسئولیت بچه سخت است. مادر شدن سخت است. شاید دوست داشته باشید مثل یک کارمند، یک روزهایی به مرخصی بروید. شاید دوست داشته باشید پاره وقت کار کنید، یا شاید دوست داشته باشید بعد از وقت اداری برای خودتان باشید. با خیال راحت پای‌تان را دراز کنید، به چیزی فکر نکنید، قهوه‌تان را مزه مزه کنید و کتابی بخوانید یا موسیقی مورد علاقه‌تان را گوش کنید، یا اصلا با فراغ بال به دستشویی بروید، یا با فراغ بال موهایتان را شانه بزنید.

‎البته من خدا را شاکرم که مادرم این‌ها را نمی‌خواند که اگر بخواند احتمالا آن جمله تاریخی‌اش را برای بار هزار مثل پتک بر سرم می‌کوبد و می‌گوید: ”تو اصلا مادر نیستی”، که ”هیچ مادری مثل تو نیست”.  برای مادر من مقایسه مادر بودن با شغل کارمندی غیر قابل تصور است و احتمالا اگر ”کریمر علیه کریمر” را ببیند تا آخر عمر مریل استریپ را نفرین می‌کند. برای مادر من بزرگ کردن بچه یک کار تمام وقت است. برای مادر من بزرگ کردن بچه یعنی ایثار، یعنی عشق، یعنی فداکاری.

‎بزرگ کردن بچه اما همیشه معادل عشق و ایثار و فداکاری هم نیست، البته مادرانگی هیچ مادری را زیر سوال نبرید. یک مادر همیشه مادر است. اما مادرانگی دکمه ندارد که آن را بزنید و به یکباره مادر شوید. مادرها هم خسته می‌شوند. اصلا مادرها خیلی خسته می‌شوند. اصلا خستگی جزو لاینفک مادرانگی‌ست.

‎بزرگ کردن یک بچه سخت است. من همان صبحی که از خواب بلند شدم و دست و صورت نشسته، سریع پیاز داغ کردم و مرغ‌ها را لای پیاز داغ‌ها تفت دادم و لاستیکی بچه را عوض  کردم و شیرش را دادم و بعد از آن منتظر آروغ بعد از شیرش شدم و بعد تند تند دنبال بادام‌هایی رفتم  که در آب خیسانده بودم  و پوستشان را گرفتم و آسیاب‌شان کردم و جوشاندم و حریربادام درست کردم و خانه را رفت و روب کردم، همان روز تمام شده بودم.

‎بزرگ کردن یک بچه آنقدر سخت است که عوض کردن جایتان با مریل استریپ آنقدرها دور از ذهن نیست.

خانه گرم

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

از میان نامه‌ها: مگنولیا

مادرم فرهنگی بود و معمولا وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، کسی نبود در را برایم باز کند، کیفم را از دوشم بردارد، و یا غذای گرم و تازه جلویم بگذارد. کسی نبود به درس‌هایم رسیدگی کند، دیکته بگوید، یونیفرم مدرسه‌ام را به موقع بشوید، اتو کند و…

وقتی برمی‌گشتم خانه تاریک و سرد بود، گاهی کلیدم را گم کرده بودم، جا گذاشته بودم، یا زورم نمی‌رسید کلید را در قفلی که خراب بود بچرخانم. ساعت‌ها پشت در می‌ماندم. گاهی با خواهر کوچکترم به خانه یکی از دوستان مدرسه قبلی‌ام-که نزدیک بود- می‌رفتیم تا مادرم از راه برسد. در خانه آنها همیشه غذای گرم و خوشمره آماده بود. مادرش خانه‌دار بود. خواهر کوچکترم همیشه حسرت خانه دوست دیگری را می‌خورد که او هم مادر خانه‌داری داشت. او (خواهرم) همیشه به قول خودش در حسرت «خانه گرم» بود. مادرم همیشه شبها تا دیروقت مشغول رفت و روب و شست و شو و … بود و صدای جا به جا کردن ظرفها از آشپرخانه شنیده می‌شد. با این حال، همه چیز برای ما بچه‌ها آماده نبود. ضبط و ربط پنج بچه قد و نیم قد کار آسانی نبود. البته شبها همیشه شام گرم و خوشمزه داشتیم، اما هر چقدر هم که شام زیاد بود، برای فردا ناهار ما بچه‌ها چیزی نمی‌ماند و فردا از مدرسه که می‌آمدیم، باید ته دیگ سرد را از ته قابلمه می‌کندیم تا خودمان را سیر کنیم.

اما با این همه، هرگز دلم نخواست مادر من هم خانه‌دار باشد. هرگز نخواستم به بهای داشتن غذای گرم، اینکه از مدرسه دنبالم بیاید، در جلسات اولیا و مربیان مدرسه شرکت کند، یا برای گرفتن کارنامه‌ام بیاید، خانه‌نشین شود. همواره به کار کردن و خصوصا شغل او افتخار می‌کردم. از اینکه وقتی سوال ادبیات فارسی و عربی از وی می‌پرسیدم با تسلط کامل جواب می‌داد، لذت می‌بردم. و چه خوب که خانه‌دار نبود، که اگر بود، شاید هرگز نمی‌توانست ما را از شر آن زندگی جهنمی نجات دهد. هر چند، مثل همه زنان فداکار، تا قران آخر حقوقش را برای آن زندگی خرج کرده بود و هنگام جدایی، جز صد هزار تومان مهریه‌اش، آهی در بساط نداشت. اگر شاغل نبود، نمی‌توانست ما را به دندان بگیرد تا از آب و گل دربیاییم.

گاهی ساعت‌ها در مهد کودک می ماندم، تا پدرم که رفت و آمد من به عهده او بود، یادش بیاید، یا کارهایش اجازه بدهد که دنبالم بیاید. گاهی از مدرسه رفتن می‌ماندم، چون سرویس رفته بود و کسی وقت نداشت مرا تا مدرسه – که خیلی نزدیک نبود- برساند. بارها بابت اینکه کسی در جلسات اولیا و مربیان شرکت نکرد٬ کسی برای گرفتن کارنامه ام آنقدر نیامد تا عاقبت مدرسه کارنامه‌ام را به خودم داد٬ مانتویم طبق قوانین سختگیرانه دبستانم اول هفته شسته شده و اتو خورده نبود٬ لوازم مورد نیاز مدرسه‌ام به موقع فراهم نشد٬ جلوی مانتویم طبق قوانین من درآوردی مدرسه راهنمایی‌ام چرخ نشد و … مواخذه شدم. نگذاشتند آن روز را سر کلاس بروم. از انضباطم کم شد. دیکته‌هایم را خودم نوشتم. مانتویم را خودم با دست‌های کوچکم در تشت آب و کف چنگ زدم. درس‌هایم را خودم خواندم و به قول خواهر کوچکترم «خودمان بزرگ شدیم». با این همه٬ همیشه بهترین دانش‌آموز مدرسه٬ نفر اول مسابقه منطقه٬ بهترین قبولی کنکور و… بودم.

تجربه زندگی والدینم و دیدن بلایی که بر سر زنان خانه‌دار اطرافم می آمد – سوختن و ساختن آنها در زندگی مشترک ناموفق٬ تحقیر شدن و دم نزدنشان به خاطر نداشتن سرپناه و یا پدر و مادر حامی- مرا ترساند. وحشت اینکه اگر مادرم درآمد نداشت یا باید گوشه خیابان گدایی می‌کردیم و یا زیر کتک‌های پدر خشن و بی‌عاطفه و یا شاید نامادری بزرگ می‌شدیم٬ پشتم را لرزاند. خواستم مستقل باشم٬ قوی باشم٬ و زیر بار ظلم نروم. و حالا شاید از آن طرف بام افتاده باشم. شاید گاهی طرف ظالم ماجرا شده باشم. اما معتقدم برای اصلاح هر جریانی که مثلا به سمت چپ منحرف شده٬ باید نیرو را به سمت راست وارد کرد تا به تعادل رسید. البته شاید در این میان٬ چند صباحی مردان مجبور باشند تاوان ظلم رفته بر زنان در طول تاریخ را بدهند. شاید چند صباحی٬ تا زنان خودشان را٬ نقش صحیحشان را٬ و راه تعادل را یاد بگیرند٬ مردان مجبور باشند درد این مرحله گذار را بچشند. مجبور باشند با زنانی زندگی کنند که هم سنتی هستند و هم مدرن. هم خدا را می‌خواهند و هم خرما. همسرم گاهی از قول آن رزمنده می‌گوید: «عزیزم یک پاتو بردار».

.

توی سال‌هایی که «روایت فتح» شب‌های جمعه پخش می‌شد، یه خاطره از یه رزمنده پخش شد که داستان اینجوری بود: «دو تا قایق کنار هم ایستاده بودن که یکی پشت جبهه می‌رفت یکی سمت عملیاتی بی‌بازگشت! راوی می‌گفت: دو دل بودم؛ یه پام تو این قایق بود یه پام تو اون قایق.
شهید (که اسم‌اش خاطرم نیست) به راوی می‌گه : «یه پا تو بردار…!»

زن روز، روز زن

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

نویسنده مهمان: پرویز فرقانی

۱- شما شاید یادتون نیاد اونوقتا توی فیلم های سینمایی سیاه و سفیدی که تلویزیون نشون می‌داد خدای صحنه‌های سکسی اونجاش بود که دختره لباس‌هاشو توی یک اتاق دیگه پوشیده بود فقط یک زیپ دراز که پشت لباسش بود دستش نرسیده بود ببنده. بعد میومد توی اتاق جلوی دوربین روبروی آینه‌ی میز آرایش و پشت به دوربین می‌ایستاد و با عشوه به آرتیسته (که معمولاً هم در حال سیگار کشیدن بود) می‌گفت زیپشو ببنده.

۲- شما شاید یادتون نیاد اونوقتا توی فیلمهای هالیوودی و بالیوودی، دختره و آرتیسته که تازه عروسی کرده بودند یا به قول هندیا «شادی کرتاهه»، صبح که آرتیسته می‌خواست از خونه بزنه بیرون، دختره رو که دم در ماچ می‌کرد، اِندِ قلمبه شدن عشق و عاشقی این بود که دختره گره کراوات آرتیسته رو میزون می‌کرد و کیف جیمزباندیشو میداد دستش.

۳- شایدم یادتون باشه اونوقتا توی این سریال‌های تلویزیونی از قبیل لوسیل بال و افسونگر و دختر شاه پریان و پیتون پلیس و جولیا، رسم خانواده‌های خوشبخت اینجوری بود که دور و بر هشت صبح آرتیسته با کت شلوار و کراوات و ژیگول پیگول میومد تو آشپزخونه یه ماچ از زنش می‌گرفت و روزنامه رو برمی‌داشت می‌نشست سر میز صبحانه، دختره براش قهوه و آب پرتقال با نون تُست می‌آورد.

۴- شاید بعضی‌هاتون یادتون مونده باشه اونوقتا فیلم فارسی که می‌رفتیم آرتیسته با دختره سوار یه ماشین بودند که چهار پنش تا لات و لوت سوت بلبلی می‌زدند، آرتیسته می‌زد رو ترمز، می‌پرید یقه‌شونو می‌گرفت تک نفره چهارتاشونو به هم می‌پیچوند. فقط یه ذره از دماغش خون میومد که دختره با دستای لطیفش اون خونو پاک می‌کرد و انگشتشو می‌ذاشت رولبش… مام که ساده و رمانتیک و خیال‌پروز و گاگول…

تو همین عوالم غوطه خوردیم و بزرگ شدیم و خیر سرمون مرد شدیم. کمی صبر کنید بالاخره این رسوب زنگ‌زده زمان می‌خواد حل شه. حوصله می‌خواد لامصب.

سایه‌روشن

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

بامداد

پاکت تخمه آفتابگردون رو روبروی وب‌کم تکون میده و میگه خوش به حالتون. من از صبح تا حالا فقط همینو خوردم، حالا یکی دو ساعت دیگه می‌ریم بیرون یه چیزی می‌خوریم؛ عصرونه و ناهار و صبحونه یه جا.

به روم نمیارم اما پیش خودم غر می‌زنم که این بنده خدا زن گرفت که از این بی سر و سامانی دربیاد. مثلا یکشنبه‌س و صبح روز تعطیل، روز روزش که خونه نیست، اونوقت آخر هفته زنش حتی یه لیوان چای هم دستش نمیده… تقریبا میشه گفت عصبانیم. اما جدای از این عصبانیت، ته ذهنم چیزی ناشناس هست که آزارم میده و شاید چند ساعتی طول می‌کشه تا بتونم بفهمم چیه.

خیلی وقت پیش، وقتی که در اعتراض به اعمال سلیقه پدرم در انتخاب رشته تحصیلی دانشگاهیم به کل دست از درس خوندن کشیده بودم و فقط یه حضور نمایشی توی دبیرستان داشتم، خیلی اتفاقی متوجه این جریان شدم. همون روزی که وسط نصیحت‌های پدرم که می‌گفت زن باید استقلال داشته باشه و اولین قدم، استقلال مالیه و بهترین راه رسیدن به استقلال مالی درس خوندنه، بدون مقدمه پرسیدم پس چرا خواستین مامان خونه بمونه و کار نکنه؟ جواب پدرم درست یادم نیست، فکر کنم بهش برخورد و احتمالا یه چیزایی راجع به زود بچه‌دار شدن گفت و اینکه اون زمان اوضاع و احوال فرق می‌کرده و مامان به هر حال استقلال مالی خودشو داشته و احتمالا یه سری توجیه دیگه که هیچکدوم جوابی نبود که دنبالش بودم.

تضاد بین چیزی که پدرم به من توصیه می‌کرد با روشی که در زندگی مشترک خودش دنبال کرده بوده اونقدر توی ذهن من پررنگ شد که بعد از اون شروع کردم به دقیق‌تر نگاه کردن به آدم‌ها. مردهایی که برای دخترشون همه کار می‌کردن، اما همون کارها رو از همسرشون دریغ کرده بودن. زن‌هایی که برای پیشرفت دخترشون خودشون رو به آب و آتیش می‌زدن اما کار به عروس که می‌کشید بهونه می‌گرفتن و سنگ می‌انداختن. دخترهایی که دم از تجدد و آزاد اندیشی می‌زدن اما وقتی بهشون می‌گفتی اولین قدم برای رسیدن به حقوق برابر، قطع نفقه و حذف مهریه‌س، شونه بالا می‌انداختن و رو برمی‌گردوندن. حتی خودم که یه عمر برای داشتن حقوق برابر انسانی، توی مملکت جنسیت‌زده‌‌ی خودم بدبختی کشیده بودم و حالا بعد از این همه سال، سوای بحث تقسیم کار، بدون اینکه متوجه باشم کار خونه رو یه کار زنونه می‌دونستم. کم کم به این نتیجه رسیدم خیلی از ماهایی که فکر می‌کردیم عرف و سنت رو پشت سر گذاشتیم، در درون رویه مدرنمون یک موجود سنتی پنهان کردیم که گاه و بیگاه وسط تصمیم‌گیری و قضاوت‌هامون خودشو وسط میندازه.

جدا شدن از صفاتی که سال‌ها در سکوت و از راه نگاه کردن به رفتارهای دیگران یاد گرفتیم و در عمل به تکرار اونا عادت کردیم خیلی سخت‌تر از صفاتیه که وادار شدیم به زور قبولشون کنیم. آدم می‌تونه خودخواسته صفات تحمیل‌شده رو پس بزنه و بگه نه، اما برای تغییر خصوصیاتی که بدون اینکه حواسش باشه یه گوشه ذهنش جا خوش کردن، به سال‌ها آموزش و تلاش برای کنار زدن و جلو رفتن نیاز داره و تازه این اول راهه، چون باید همیشه حواسشو جمع کنه که هر بار که اشتباه کرد، درست سر بزنگاه مچ خودشو بگیره و دوباره مسیر فکریش رو اصلاح کنه.

دست و پا زدن ما زن‌ها میان سنت و مدرنیته

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

نیمه‌شب

ایستاده بودیم سر خیابان فرحزاد تاکسی بگیریم تا خانه. از بازار میوه و تره‌بار خرید کرده بودم. هر دو دستم پر بود، بچه‌ی کوچک هم همراهم. خواهر بزرگتر همسرم هم که مهمانمان بود چند تا از پلاستیک‌های خرید را دستش گرفته بود، گفت: «زنگ بزن با ماشین بیاد دنبالمون.» گفتم: «نه، تازه از سر کار برگشته، من توی خونه بودم، ایراد از منه که رانندگی نمی‌کنم.» تابستان بود، و گرم. تا ماشینی راضی شود بدون شنیدن دربست ما را به خانه برساند خیلی طول کشید. بچه نق می‌زد. خودم بی‌حوصله شده بودم. اما نمی‌خواستم زنگ بزنم همسرم با ماشین بیاید دنبالمان. چرا؟ چون فکر می‌کردم اگر استقلال می‌خواهم همه‌جا باید مستقل باشم نه هرکجا خسته شدم زنی سنتی باشم که مردش را خبر می‌‌کند. در همان زمان انتظار برای تاکسی و دلیل آوردن برای مهمان، داشتم فکر می‌کردم چه فرقی دارم با زن فداکاری که همه کار را خودش می‌کند. مادرم زن مستقلی بود. بیرون خانه کار می‌کرد. صبح به صبح یک ساعتی زودتر از همه بیدار می‌شد صبحانه‌ی ما را آماده کند. شبها هم دیرتر می‌خوابید نهار فردا را بپزد. عصرش هم خسته برگشته بود از سر کار مدام در خانه می‌چرخید که همه‌چیز مرتب و تمیز باشد. افتخارش هم این بود که همه می‌گویند خانه‌ات اصلا شبیه خانه‌ی یک زن کارمند نیست. من مثل مادرم نبودم. بچه که دنیا آمد نشستم خانه چند سالی. می‌دانستم توان چند شغله بودن، مادری کردن و شغل بیرون، را ندارم. یک ساله که بود خانه‌ی یکی از همکلاسی‌های قدیمی دعوت بودیم. تا شنید من سر کار نمی‌روم بدون هیچ ملاحظه‌ای گفت: «سنتی شدی. یعنی اینهمه درس خوندی آخرش کهنه بچه بشوری؟» عمدا جمله‌ای کلیشه را تکرار کرد. گیج بودم. در خانه بودن سنتی‌ست یا مادر بودن؟ تعریف اینها هنوز هم خیلی برایم روشن نیست. چند وقت پیش وقتی زن و شوهری جوان مهمانمان بودند، مرد در جواب به اینکه چرا به زنت می‌گویی برایت چای درست کند وقتی خودت می‌توانی، گفت: «چون درسته که هر دو بیرون خونه کار می‌کنیم ولی کار من سخت‌تره و حقوقم هم بیشتر.» گفتم: «یعنی اگه بیکار بشی یه روزگاری، همه‌ی کارهای خونه رو تو می‌کنی؟» گفت: «خب نه، من که بلد نیستم.» و این وسط عکس‌العمل زن برایم عجیب بود که با وجود داشتن ادعای مدرن بودن استدلال‌های مردش را می‌پذیرفت، زنی که کودکش را برای از دست ندادن کار خیلی زود گذاشته بود مهدکودک. انگار هر کسی زن سنتی و زن مدرن را برحسب نیاز خودش تعریف می‌کند. یعنی وقتی می‌خواهند فحشت بدهند می‌گویند سنتی، بالا بخواهند ببرندت می‌گویند مدرن. (برعکسش هم هست البته، سنتی که ارزش باشد مدرن می‌شود فحش.)

دست و پا زدن ما زن‌ها میان سنتی یا مدرن بودن، تا خودمان را پیدا کنیم، چند نسلی طول می‌کشد گویا. سیگار می‌کشیم و لاابالی‌گری می‌کنیم گاهی که مدرن صدایمان بزنند، بچه‌هایمان را در همان نوزادی پرت می‌کنیم گوشه‌ای که سر کار برویم مبادا سنتی بیانگارندمان، چند برابر یک مرد در محل کار به خودمان زحمت می‌دهیم که تعریف سنتی از زن را بشکنیم و در خانه هم می‌دویم که به سنت‌ها احترام گذاشته باشیم. ما که هنوز می‌خندیم بین خودمان وقتی روی یخچال خانه‌ی دوستمان تقسیم وظایف خانه بین مرد و زن نوشته شده، هر کدام هم تیک می‌زنند وقتی انجامش دادند.

یک عاشقانه آرام

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

شبانگاه

دراز کشیدم و بعد از گذشت سیزده سال به روزها و شبهایی که بینمان گذشت فکر می‌کنم. تو عاشقانه ادامه دادی و من نظاره‌گر بودم. تو در مرحله‌ای که بسیار سخت بود توانستی عاشقانه بایستی و مقاومت کنی و بالاخره چیزی را که مدتها بدنبالش بودی، بدست آوردی.

من و عین یک وبلاگ مشترک داشتیم که زمانی کلی خواننده داشت. میم هم از همین آدم‌ها بود که وبلاگ می‌خواندند و بعد توی یاهو مسنجر پیام داد و یک روز نامه نوشت که عاشق شده. عین تازه داشت رابطه عاطفی قبلیش را فراموش می‌کرد که حتی به قرار ازدواج منجر شده بود و مرد در لحظات آخر و زمان خواستگاری، زده بود زیر قول و قرارهایش و رفته بود پی زندگیش.

ایمیل را برایم فرستاد و گفت بخوان و بگو یعنی چه؟  الان که خوب فکر میکنم کلمه دلقک در ذهنم نقش می‌بندد و یکسری جملات منطقی و بدون ترحم اما واقعی و فکر شده که از کسی که در دانشگاهی بسیار مذهبی حقوق می‎خواند بعید نبود. بهش گفتم آخر شما چه حرفهایی زدید که او اینها را برایت نوشته؟ گفت درددل ساده و دوستانه. اما این درددل ساده و دوستانه به عشق و عاشقی ختم شده بود، بدتر از همه قرار بر این نبوده و عین اصلا به این چیزها فکر هم نمی‌کرد.

میم نوشته بود که من دلقک نیستم، و لابد احساساتش را گفته بود. می‌خواست که آینده داشته باشد و آینده برای این مدل مرد یعنی ازدواج. عین در این فکرها نبود چون چندین سال از میم بزرگتر بود – حتی من هم از او بزرگتر بودم – و در خانواده کاملا سنتی و مذهبی ما، ازدواج یعنی در خانه بنشینی و برایت خواستگار بیاید، عین از دوره راهنمایی خواستگار داشت و من از بیست سالگی. در خانواده سنتی و شدیدا مذهبی‎تر مرد، باید با کسی واجد شرایط ازدواج می‌کردی و یکی از شرایط، تناسب سن بود.

زمان می‌گذشت و قضیه جدی‌تر می‌شد. هر دو عاشق‌تر و مصمم‌تر برای غلبه بر مشکلات و به دنبال پیدا کردن راه‌های منطقی برای چگونه مطرح کردن مسئله در خانواده‌ها بودند. خانواده‌هایی که چهارچوب‌هایشان هیچگاه شکسته نشده بود. روزهای سختی بود.  وقتی مرد قضیه را مطرح کرد کاملا مخالفت شد، جرات نداشتند بهش بگویند چیز خورت کردند یا عقلت را از دست دادی یا دیوانه شده‌ای… به هر حال پسرشان بود. پس خیلی راحت همه تقصیرها را گردن عین انداختند که عجب دوره زمانه‌ای شده، دختر ترشیده، پسر ما رو اغفال کرده، قاپشو دزدیده، شستشوی مغزیش داده، زیر پای پسرمون نشسته و …

چه اشک‌هایی که عین بعد از شنیدن این حرف‌ها نریخت. حق هم داشت، او فقط عاشق شده بود و در عوض حرف‌هایی می‌شنید که ناروا بود. میم هم اصرار بر این ازدواج داشت و کوتاه نمی‌آمد. هر دو مقابل سنت‌ها ایستاده بودند، می‌خواستند عاشقانه ازدواج و آرام و ساده زندگی کنند، اما زنجیرهایی بود – هنوز برای خیلی‌ها هست – که راه را سخت و دشوار می‌کند. من در تمام این مدت شاهد رنج‌های ابن دو عزیز بودم که بالاخره اردیبهشت هشتاد و چهار عقد کردند. مادر میم برایم هیولایی بود که پس از دیدنش تمام قضاوت‌های قبلی را دور ریختم و به این نتیجه رسیدم که آدم‌ها هر چقدر هم سخت باشند اما راهی برای نرم کردنشان هست. هنوز خیلی از نزدیکان عین از ماجرا خبر ندارند و فکر می‌کنند این ازدواج در نتیجه یک خواستگاری سنتی بوده و فکر می‌کنند عین و میم همسن هستند.

حالا عین به این فکر می‌کند دخترش وقتی بزرگ شد، اگر عاشق شود و شرایطی مشابه خودش داشته باشد چه کند.
آیا کسی که خودش زمانی درگیر سنت و مدرنیته بوده، حالا دارد جا پای قدمهای مادرش می‌گذارد؟

دلتنگی برای بوی شنبلیه سرخ‌شده که در یک جمعه‌ رخوت‌آلود در خانه بپیچد

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

شامگاه

مهم‌ترین تصمیمات من توی زندگی بر مبنای عقل و یا قلبم گرفته نمی‌شن. سمت و سوی من رو این وقت‌ها غدد اشکیمه که مشخص می‌کنه با یه شعار ساده: کاری کن که وقت انجامش و بعد از اون، بغض نداشته باشی.

توی تقسیم‌بندی‌های خونه بخش برطرف کردن نیازهای بقیه و حدس زدن نیازهاشون به عهده‌ی هر دو نفر بابا و مامان بود. مامان یک جور غمناکی این کار رو شبیه یک شهید انجام می‌داد: من بهت توجه می‌کنم، ازت مراقبت می‌کنم، نیازهات رو حدس می‌زنم و بهشون رسیدگی می‌کنم اما حواست باشه کار من خیلی سخته و من خیلی از خودگذشته‌ام و هر کسی نمی‌تونه جای من باشه. حواست هست؟ خوبه. ببین این رو.

این رویکرد مامان در برابر بابا قرار داشت که یکجوری از خود گذشتگی داشت که تو نمی‌فهمیدی اما به نظرت کار پسندیده‌ای میومد. یک جور زیر پوستی اگر وضع مالیش اجازه نمی‌داد چند سال لباس نمی‌خرید و یا میوه  مورد علاقه‌اش رو نمی‌خورد. یا تمام شب رانندگی می‌کرد تا ما رو برای دو روز آخر هفته ببره مسافرت و وقتمون تو روز جاده تلف نشه. ما دخترا باید یاد می‌گرفتیم مراقبت کردن رو. این حدس زدن نیازهای بقیه رو. دیدن اون چیزی که بقیه می‌گن یک قدم قبل از اینکه به زبون بیارن. متاسفانه من عادت‌های بد هر جفتشون رو یاد گرفتم.

اولین تجربه ناموفق من توی این مسیر وقتی بود که مسئول گرم کردن غذا برای بابا و برادرم شدم. یازده دوازده سالم بود و اون وعده، تنها زن حاضر در خونه بودم. غذا کم بود و وقتی داشتم میز میچیدم برای خودم کمتر ریختم تا بشقاب‌های اون دوتا پر شه. غذا رو خوردن و رفتن و من سیر نشدم و بر خلاف توقعم متوجه این فداکاری بزرگم (باور کنید بزرگترین فداکاری زندگیم تا اون سن یا این سن بود)  کسی نشد. بغض کردم. جوری که بعد از حدود بیست سال یادم مونده که عزیزم این کارها به تو نیومده.

چند سال بعدترش هم – حوالی چهارده سالگی مثلا – بابا یه نامه داد دستم که تایپ کن. مسئول تایپ خونه خواهر بزرگم بود که این وقت‌ها خیلی مطیع و سر به زیر می‌نشست پشت کامپیوتر و تق تق تق تق تایپ می‌کرد و کادربندی می‌کرد و پرینت می‌گرفت و تحویل بابا می‌داد. نامه رو که گرفتم یک دور خوندم و دیدم موضوعش رو نمی‌فهمم. بابا رو نشوندم که توضیح بده این پروژه برای چیه. اخم کرد که وقتی یکی یه چیزی بهت می‌ده انجامش بده. یه منشی که آنقدر سوال نمی‌کنه. نامه رو دادم دستش که خودت تایپ کن. من منشیت نیستم.

اون موقع فکر نمی کردم منشی‌گری شغل بد یا خوبیه. فقط از دیدگاه جامعه‌ی مرد سالاری که من توش دختربچه بودم، یک سری کارها زنونه محسوب می‌شد. مثل پرستاری، منشی‌گری، تدریس یا هر کار مراقبتی دیگه‌ای. مشاغلی که تو می‌تونستی مستقل باشی و درآمد داشته باشی اما وابسته به این بود که کارهایی رو انجام بدی که حوصله می‌خواست، ریزبینی لازم داشت و البته روحیه  غیرطغیان‌گرانه. من داشتم سعی می‌کردم خودم رو توی گروه مردها جا بدم اما. کسانی که رئیس بودن. قدرت دستشون بود و توی جمع‌ها لازم نبود مسئولیت‌های سختی مثل پذیرایی رو به عهده داشته باشند و اکثر پول دستشون بود. دور کارهایی که برای انجامشون باید روحیه‌ی زنانه داشتی یک دایره ی پررنگ کشیدم و روش رو خط خطی کردم. من نیستم دوست عزیز!

بعدها که بحث ازدواج شد، من روی مواضعم محکم موندم. خانواده به این نتیجه رسید من سرتق‌تر و بی‌گذشت‌تر از اونم که بتونم یه روزی ازدواج کنم! که ژن فداکاری در من فعال نیست. کم کم کسی از من توقع نداشت دیگه نقش سنتی داشته باشم. کم کم از خانواده هم حتی فاصله گرفتم که همون دختر بودن انقدر نیاز به فداکاری داشت که باعث میشد یه جاهایی خفه شم.

زن سنتی به نظرم نقش سختی به عهده داره. خودش تصمیم نمی‌گیره در هر موقعیتی چیکار کنه بلکه خیلی وقت‌ها توقعات بقیه است که داره بهش جهت میده. دخترهای خوب و همسرهای خوبی رو میشناسم که پر از کینه و پر از خشمند. آدم‌هایی که به ظاهر خوش‌اخلاق و خوش‌برخوردند اما انقدر ناراحتی توشون ریشه داره که به اولین فرصت تبر دست می‌گیرن و از ریشه درخت‌هایی که مدت‌ها ازشون مراقبت کردن رو قطع می‌کنن. کسانی که به قیمت از دست رفتن سلامتیشون، به قیمت از دست رفتن زمان و جوانیشون بقیه رو به جای خودشون می‌بینن و بعد سال‌های طولانی رو صرف بیان پشیمونیشون می‌کنن. شاید در لحظه به خاطر به دست آوردن یه سری توجه‌ها و تشکرها حال خوبی داشته باشند اما عموما در بستر زمان، بیشتر از اون چیزی که قراره غمگینن انگار.

من هم خوشبخت نیستم شاید. از نظر جامعه البته که یک دختر مستقلم اما خیلی از این استقلال انتخاب خودم نیست. بیشتر انگار چیزی که امروز هستم تلاش برای فرو نرفتن در نقش اون زن سنتیه. نه تنها من، دوستان زیادی دارم که ابتدای زندگیشون ازشون درخواست شده خیلی زن باشند و الان در اقصی نقاط جهان دکترای رشته‌های مختلفشون رو گرفتن و اما زن بودنشون رو فراموش کردن. زن بودنشون رو گم کردن. شاید اگر من ِ نوجوان بدون فشار توقع، از نو تصمیم می‌گرفت، الان جای دیگه‌ای بودم. درسته که مرزهای امروزم جایی قرار دارن که احساس راحتی می‌کنم، اما بین خودمون بمونه لطفا، الان نزدیک دو ساله به شدت دلم قرمه سبزی می‌خواد و بلد نیستم درست کنم. گاهی دلم می‌خواد یه نوزاد بغل کنم و کودکی اطرافم نیست. گاهی هوای یک جمع آروم زنانه رو می‌کنه که بشینیم و مثلا فقط لاک بزنیم یا صحبت‌های ملایم و آروم داشته باشیم اما، به نظر می‌رسه از هنرهای زنی که می‌تونستم باشم، تهی شدم.

زنان زندگی من

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

عصر

“مگه تو هنوز کار میکنی؟ مگه ازدواج نکردی؟”
سوالی بود که در یکی از گروه‌های تلگرامی که با دوستان قدیمی دبیرستانم در آن عضو هستیم پرسیده شد. دوستانی که همگی از طبقه تقریبآ مرفه جامعه محسوب می‌شوند و تقریبآ تمامیشان در دانشگاه‌های معتبر ایران درس خوندند و مدارک قابل قبولی هم دارند. تقریبا نیم بیشتری از آن‌ها بعد از ازدواج کار را کنار گذاشته و به سراغ زندگی متاهلی رفتند.

برایشان توضیح دادم که در جایی که من زندگی می‌کنم به سختی ممکن است یک حقوق کفاف خرج و مخارج زندگی با سبک و استانداردهای ما را داده و در عین حال کار کردن به یک انسان غرور٬ استقلال و شخصیتی را میدهد که من آن را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.

دیدگاه سنتی‌ای که در ایران همچنان مردم با آن دست به گریبان هستند مرد رو مسئول تامین معاش زندگی می‌داند و زن مسئول رسیدگی به امور خانه و بچه‌داری. هرچند سال‌هاست تلاش شده تا جایگاه نقش سنتی زن در جامعه کمرنگ‌تر بشه اما همچنان این خواسته نه تنها در ذهن مردان که در ذهن بسیاری از زنان باقی مانده است.

“ش” که دو سال قبل از من ازدواج کرده و این روزها منتظر بدنیا آمدن کودک دومش است از آرامشی که نقش زن خانه‌دار و مادر بهش داده برایم تعریف می‌کند و اینکه زمان کافی برای رسیدگی به خود و زندگی شخصیش دارد. عکس‌های دورهمی‌ها را برام می‌فرستند و با دلسوزی  می‌گوید: “عکس‌های فیس‌بوکت رو دیدم، کمی بیشتر به خودت برس٬ اون دختری که از اینجا رفت شبیه الان تو نبود.“

عکس‌ها را که نگاه می‌کنم متوجه تفاوتی که او می‌گوید٬ می‌شوم. زنان عکس‌های او را که می‌بینم اغلب با موهایی بلوند٬ آرایش‌هایی کامل و بی‌عیب و نقص هستند٬ صورت‌هایی شاد و بشاش و بدون هیچ نگرانی و حتی مسئولیت خاصی. تصویری کامل و واضح از زنان مدرنی که زندگی سنتی را ترجیح داده‌اند. زنان جوانی که نقش مادرها و مادربزرگ‌های ما را در دنیایی کاملا مدرن با اسباب و ادواتی مدرن‌تر بازی می‌کنند.

قرار می شود من هم چند عکسی برای گروه کوچک و شاد بفرستم. نیم بیشتر عکس‌ها بعد از کار و در بار یا پاب نزدیک محل کارمان گرفته شده. زنان عکس من خسته اما سرحال با لیوان‌های کوچک آبجو در دست هستند. همه زنان عکس از ۸ صبح سرکار بودند. بعد از کار گاهی اوقات به بار نزدیک محل کار رفته و ساعتی بعد همگی به سوی خانه‌هایشان روان می‌شوند. تقریبآ تمامی این زنان ازدواج کردند و یا با پارتنرهایشان زندگی می‌کنند و تمامی مسئولیت‌های زن – مادر محوری که جامعه سنتی به آنان تحمیل کرده را به خوبی انجام می‌دهند اما با یک تفاوت واضح:
اغلب مردان و زنان اطراف من چه ایرانی و چه غیر ایرانی به زندگی مشترک به معنای مشخص مشترک آن ایمان دارند. هر دو کار می‌کنند٬ هر دو مسئولیت بزرگ کردن کودکانشان را بر عهده گرفتند٬ هر دو برای انجام تمام کارهای محل زندگی باهم همکاری می‌کنند و هر دو به حقوق انسانی یکدیگر احترام می‌گذارند.

نگاه سنتی غالبی که در ایران در میان بسیاری از طبقات کماکان زنده نگاه داشته شده همین درگیر شدن در نقش‌های از پیش تعریف شده برای زنان و مردان است. زنانی که بنا به تعریف سنتی باید همیشه آماده خدمت به مردان باشند. مردانی که آن‌ها هم به نوعی قربانی این نگاه سنتی و قوانین سنتی آزاردهنده هستند.

مرددم که عکس‌ها را بفرستم یا نه٬ در نهایت دو تا از بهترین عکس‌ها را برای گروه می فرستم و با جمله “وای لطفا یه ذره به خودت برس شوهرت طلاقت میده» مواجه می‌شوم.

ای همه گل‌های از سرما کبود، چرا کبود؟

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

بعد از ظهر

زمانی که جوان‌تر از اکنونم بودم، نسخه‌پیچ خوبی بودم ! وقتی می‌شنیدم زن و شوهری با هم زد و خورد کرده‌اند حکم به جدایی می‌دادم، اما هیچ گاه این اتفاق نمی‌افتاد و زن و شوهر، زندگی خود را ادامه می‌دادند. برایم عجیب بود که چرا ادامه می‌دهند؟ چگونه ادامه می‌دهند؟ اگر می‌خواستند ادامه دهند چرا کتک‌کاری می‌کنند؟

اتفاق‌های بسیاری افتاد؛ رشته تحصیلی‌ام را تغییر دادم، بسیار بیشتر خواندم، نمونه‌های موردی بسیار زیادی دیدم… اکنون دیگر می‌دانم زنی که دیشب کتک خورده است اصلا بعید است امشب لباس‌های شوهرش را اتو کند، زنی که دیروز کارش با شوهرش به زد و خورد کشیده است، شاید  امروز سر کلاس، جامعه‌شناسی خانواده درس بدهد، زنی که  دیشب جر و بحث کرده است شاید امروز طوری رفتار کند که انگار نه انگار!

گویی این رفتارها منطق‌بردار نیست، نمی‌شود الگویی برای‌شان یافت!

چیزی که زن کتک خورده دیشب و اتو کار امشب را ابله، احمق، ناتوان، بساز، با آبرو، ترسو، مسئولیت‌پذیر و… می‌کند، به نظرم موقعیت و برداشت هر فرد از ماجرا است. منِ محقق، منِ همسایه، منِ دوست، منِ شوهر زن کتک خورده و… هر کدام تفسیر خودمان را داریم و هر کدام به فراخور تفسیرمان زن را نکوهش یا ستایش می‌کنیم. در واقع مایِ ببینده، به کار زن مفهوم و معنا می‌بخشیم. او را قضاوت می‌کنیم، به بیان دیگر این صفات یک برساخت اجتماعی فرهنگی هستند، اگر فکر کنیم این کلام که «خشونت بد است» جهانشمول است، به بیراهه رفته‌ایم، چون در جوامعی خشونت نشان توجه است (درست یا غلطش محلی از اعرابی ندارد). در واقع با مفاهیمی در این زمینه سر و کار داریم که حتمی نیستند، شاید بتوانیم مفاهیم را تعریف کنیم، زن سوختن و ساختن کیست؟ زنی که پای بدهی‌های یک زندگی می‌ماند کیست؟ حالا مشکل این است که این تعریف را چه قشری ارائه می‌دهند؟ البته می‌توان در یک پژوهش آکادمیک این کار را انجام داد و اعلام کرد که نتایج این پژوهش با این تعریف به دست آمده است و قابل تسری نیست. اما همه دنیا که عرصه آکادمیک نیست.

به نظرم بهتر است برویم سراغ خود زنِ کتک خورده و از خود او بپرسیم تفسیرخودش چیست؟ کتک خوردن و ماندن، معنایش حماقت است یا مسئول بودن؟ برای‌مان بگوید چرا. فقط یادمان باشد، نتایج قابل تسری نیست. نسخه‌پیچ خوبی بودن مطلوب نیست. مطلوبیت شاید مورد به مورد دیدن و شنیدن و واکاوی کردن باشد.

مقامِ علیاحضرت مخدره‌ «کلفت بی‌جیره و مواجب و زبان بسته» طایفه؟ نه خیلی ممنون!

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

نیمروز

اول بگذارید دو ماجرا را برایتان تعریف کنم تا حرفی که می‌خواهم بگویم روشن‌تر باشد:

اول. خیلی سال پیش یک نوجوانی-جوانی را می‌شناختم که حوادث روزگار ما را نزدیک به هم قرار داده بود. اگر به خودم بود اصلا بین معاشرانم چنین کسی را انتخاب نمی‌کردم چون کارهایش و رویه‌اش کاملا روی اعصابم بودند، اما خوب … شرایط ایجاب می‌کردند که با او مدارا کنم و بخشی از اوقات روز را با هم بگذرانیم و بعلاوه دل مهربانی هم داشت و نمی‌شد راحت و همینطوری به جهنم حواله‌اش کرد. یکی از عادت‌هایش که بیش از همه روی اعصابم بود وراجی‌های بی‌پایانش بود در مورد ماجراجویی‌های عشقی‌اش. مدل تعریف کردنش و تفسیرهایی (!) هم که می‌داد در حد رمان‌های زرد و پاورقی‌های بند تمبانی بود. یک استاد تمام، در فرو بردن خود در موقعیت‌های معضل‌وار و عین خر توی گل ماندن که دائما هم از من نظر می‌خواست که تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟! دیگر از شنیدن این سئوال کهیر می‌زدم از بس حساسیت بهش پیدا کرده بودم. آخر سر یکبار گفتم ببین جانم، بیهوده است که از من هر بار می‌پرسی تو اگر جای من بودی چکار می‌کردی؟ آخر چه به تو بگویم که خدا را خوش بیاید؟ من هیچوقت نمی‌توانم فکر کنم جای تو باشم چون خیلی و خیلی قبل از تا خرخره توی گل فرو رفتن و دست و پا زدن فکر می‌کنم. من هیچوقت جای تو نخواهم بود تا بخواهم فکر کنم چکار باید بکنم و چطور باید از این گل بیرون بیایم. (نه که من هیچوقت اشتباه نکنم، اما اشتباهات متعدد و پشت هم مرتکب شدن و تا خرخره در گل فرو رفتن هم نبوغ و مهارتی ذاتی می‌خواهد که خوشبختانه از آن بی‌بهره‌ام.)

دوم. یکی از مادربزرگهای خدا بیامرزم به فلان زبان حرف‌های خیلی بامزه‌ای میگفت که ترجمه فارسی‌شان به آن قشنگی زبان اصلی‌اش نیست اما باز هم خالی از لطف نیست و بنظرم خیلی خوب معنا را منتقل می‌کند. ایشان در مورد بعضی‌ها با لحن کلافه و عصبانی می‌گفت «فلانی از کون خودش هم خبر نداره»! وقتی بچه بودم چنین حرفی فقط برایم مایه خنده بود اما بعدها فهمیدم راستی راستی چقدر آدم‌های گنده توی دنیا هستند که با زمان طول و عرض گنده می‌کنند و چین و چروک به صورت و بدن می‌آورند اما هنور که هنوز است بی‌خبر از خود هستند و واقعا و جدا از کون خودشان هم خبر ندارند.

و اما …

ایران و تمام آنچه که در خود دارد، یک ملغمه ناهضم و درهم و برهم است از تمام آن چیزهایی که دوست ندارم. بواقع اعضای خانواده‌ام و باقلوا و پشمک را که کنار بگذارم چیز زیادی از ایران باقی نمی‌ماند که دوست داشته باشم! کی اینرا فهمیدم؟ خیلی زود.

خیلی زود فهمیدم که چه چیزهایی مایه آزارم هستند، چه حرفهایی، چه سنت‌هایی؛ کدام زورچپان‌ها به اسم فرهنگ و ادب توی کتم نمی‌روند، کدام تبعیض‌ها خط قرمزهایم هستند. چه شوخی‌هایی جنسی‌اند و سکسیستی و کدام رفتارها توهین‌آمیز و جنسیت‌زده ، کدام تعاریف و چهارچوب ها محدودیت‌های تحمیلی هستند و کدام قوانین و رسوم زن ستیز و … هیچوقت هم بهانه «ایران در حالت گذر از سنت به مدرنیته است» را بعنوان توجیه خیلی کاستی‌ها قبول ندارم. «ایران» تک تک ما هستیم. اگر ایران اینی‌ست که می‌بینیم، فقط بخاطر اینست که اکثریت ما نمی‌خواهد و به نفعش نیست که مدرنیته و مصادیقش ورای آی فون در دست داشتن و روی تلگرام و اینستاگرام چرخیدن و لایک زدن برود! زن و مرد و کوچک و بزرگ هم ندارد. کمتر کسی میخواهد هزینه اعتقاداتش را بدهد. طرف خود را مخالف رژیم و قوانینش می‌داند و در حرف یکسره شعار می‌دهد اما در ارگان‌های وابسته به حکومت کار می‌کند. یکی دیگر از برابری زن و مرد دم می‌زند اما یا فحش سکسیستی می‌دهد یا در مقابل فحش‌های سکسیستی سکوت می‌کند و همینطور الی آخر.

حرف من اینست که سخت است برایم در مورد زن فداکاری که ممکن است به یک کلفت بی‌جیره و مواجب تبدیل شود حرف بزنم چون من خیلی خیلی قبل از تبدیل شدن به یک کلفت بی‌جیره و مواجب و زبان بسته مسیر و رویه را عوض کرده‌ام. یک زن یا یک مرد نمی‌تواند بخاطر اینکه شمایل مورد تحسین دیگران باشد و مطابق با آنچه که زن خوب و مرد خوب تعریف میشود تمام ارزش‌ها و اولویت‌های خودش را فدا کند و یک روزی یهو چشم باز کند و ببیند کنیز بی اجر و مواجب شده است و شروع به آه و ناله کند و ادای قربانی‌ها را در بیاورد. نمی‌دانم حرفم را دارم واضح می‌گویم یا نه، منظورم اینست که بعضی مسائل از امروز به فردا اتفاق نمی‌افتند و هیچ اتفاق بیرونی هم در یک چشم بهم زدن هیچکس را به خر دیگران تبدیل نمی‌کند. این خود افراد هستند که برای داشتن تایید دیگران و رضایت خاطر درونی – یادمان باشد که ارزش‌ها در درون آدم‌ها هم هستند و اتفاقا اثر این ارزش‌گذاری‌های درونی از عوامل بیرونی قوی‌تر است – و تصور خود در نقش آدم خوب و ماه و نجیب داستان، لحظه به لحظه و روز به روز از خویشتن خود و خواسته‌های خود فاصله می‌گیرند. آنروزی که یادشان بیاید که «ای بابا! من شده‌ام کلفت بی‌جیره و مواجب» دیگر خیلی وقت است که کار از کار گذشته است. تقصیر هیچکس نیست اگر من نوعی از خودم و چه بسا از کون خودم هم خبر ندارم و نمی‌دانم چه چیز را دوست دارم و چه چیز باعث ناراحتی‌ام می شود. اگر این خود من نباشم که به آنچه که برایم ناگوار است اعتراض کنم باید توقع داشته باشم کس دیگری اینکار را برایم بکند؟! تقصیر هیچکس نیست اگر من نوعی آنقدر بی‌خبر از خود هستم و آنقدر تشنه تایید دیگران و متمایل به تطابق با الگوهای دیکته شده بیرونی که تا وقتی کارد به استخوانم نرسد نمی‌فهمم که زمان گذشته و من ِ آدم، تبدیل شده‌ام به کلفت دیگران.

ته دیگ ماکارانی

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

صبح

‎اولین زن مدرنی که به یاد دارم زن دایی‌ام بود. اولین زنی که ناخن‌هایش را در آن خانواده سنتی و مذهبی لاک می‌زد. لباس‌های تنگ و کوتاه می‌پوشید و از همه عجیب‌تر اینکه رانندگی می‌کرد و جمعه‌ها دنبال همه بچه‌های فامیل می‌رفت  و ریز و درشت را در آن پیکان قراضه‌اش می‌انداخت و می‌بردمان توچال. شاد و شنگول بود. می‌رقصید و با صدای بلند آواز می‌خواند. برعکس زنان دیگر فامیل، بلند بلند می‌خندید و حرف‌هایش را رک می‌زد و با مردها شوخی می‌کرد و جواب شوهرش را می‌داد. با شوهرش مخالفت می‌کرد و نظر خودش را تحمیل می‌کرد، چیزی که آن روزها در خانواده ما از عجایب بود. مادرم می‌گفت سرخوش است. می‌گفت زیادی سرخوش است. مادرم به زنی که چایی به دست در اختیار شوهر نبود می‌گفت سرخوش.

‎در غذا پختن هم پیشرو بود. مثلا ما اولین بار سالادالویه و ماکارانی را خانه زن دایی خوردیم. پدرم همیشه فحش‌اش می داد، که چرا ماکارانی را به لیست غذاها اضافه کرده، که بعد از او همه زن‌های فامیل دیگر ماکارانی درست می‌کردند و دیگر خبری از خورش‌ها نبود. پدرم اما هیچ وقت ماکارانی دوست نداشت، پدرم هیچوقت ماکارانی را به عنوان غذا به رسمیت نشناخت. ما بچه‌ها اما عاشق ماکارانی بودیم، همان ماکارانی‌های کلفت دهه شصتی که هنوز زن‌ها به این ابتکار که می‌شود ته دیگ‌اش سیب زمینی و یا نون باشد نرسیده بودند و قابلمه‌ها هم هنوز تفلون نشده بود. اما ما با لذت از ته آن قابلمه‌ها ته دیگ ماکارانی‌ها را با زور و مشقت می‌کندیم و می‌خوردیم، که زیر دندان‌هایمان قرچ قرچ صدا می‌داد. مادرم برای پدرم فقط موادش را می‌گذاشت. گوشت چرخ کرده با پیاز داغ که با رب و ادویه خوب تفت داده شده بود و پدر همان طور که مواد را می‌خورد زیر لب به زن دایی فحش می‌داد. زن دایی اما می‌خندید.

‎تنهایی مسافرت رفتنش هم از آن کارهای نامتعارف مخصوص خودش بود. روزی که مادر آمد و به پدر گفت که با زن دایی می‌خواهند بروند کیش، پدرم همان طور که چایی‌اش را سر می‌کشید و حساب کتاب مغازه را می‌کرد، قندی را گوشه لبش گذاشت و گفت: ” کیش دیگه کدوم قبرستونیه” و مادر توضیح داد که کیش قبرستان نیست که یک جزیره است که شاه هم برای تفریح به آنجا می‌رفته.  پدر بعد از توجیه در مورد جغرافیا، حالا رسیده بود به ماهیت این مسافرت، به اینکه چرا باید چند زن تنها باهم به مسافرت بروند. که بعد از کش و قوس فراوان، با بردن من راضی به مسافرت مادر شد. من البته یک سرخر به تمام معنا بودم. اما کیف مسافرت با زن دایی را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، وقتی گوشه پنجره می‌نشست و سیگار می‌کشید و به نقطه نامعلومی خیره می‌شد، وقتی یواشکی لباس مردانه‌ای خرید و به من گفت که به هیچ کس نگویم و لای لباس‌های دیگر پنهانش کرد تا مادر نفهمد که این لباس سوغات زن برادرش برای برادرش نیست، وقتی مادرم هر روز به خانه زنگ می‌زد و حال پدر و بقیه بچه‌ها را می‌پرسید و اینکه غذا چه خوردند و چه می‌کنند و زن دایی اصلا خیالی برای زنگ زدن و حال و احوال با بچه‌هایش را نداشت و با ذوق بلند می‌شد و لاک‌هایش را پاک می‌کرد و به من می گفت بیا یه رنگ قشنگ برایم پیدا کن، و وقتی من رنگ قرمز را انتخاب می‌کردم چشمکی می‌زد و می‌گفت پس باید ماتیک‌ام هم قرمز باشد. و مادرم زیر چشمی ما را نگاه می‌کرد و زیر لب غر می‌زد و زن دایی می‌گفت که تنها دلخوشی‌اش همین لاک زدن هاست.

‎آن وقت‌ها نمی‌فهمیدم که چطور می‌شود دلخوشی یک زن به جای شوهر و بچه‌هایش لاک زدن‌هایش باشد.

‎زن دایی‌ام اولین زن مدرنی بود که من به عمرم دیدم.

حق انتخاب

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

سپیده‌دم

یادآوری یک چیزهایی برایم آزاردهنده‌اند. روسری‌ای که از پنج سالگی سرم کردند و بعد فهمیدم به همان قرار و قانون شرعی‌اش هم اگر می‌بود، چهارسال بیشتر فرصت رها بودن داشتم.
اینکه اگر پسری توی جمع کودکانه حیاط مادربزرگ بود – که قریب به اتفاق موارد هم بود – حضور من به دستور بابا قدغن می‌شد و باید می‌نشستم از پشت پنجره بازی بچه‌ها را نگاه می‌کردم و اگر در نبود بابا می‌رفتم بازی، همه اهل خانه پاسبان می‌شدند که سایه بابا را در نبودش هم سنگین نگه دارند. باید گوشم تیز بود و چشمم به در و نزدیک راه در رو که زود در می‌رفتم اگر بابا می‌آمد.
اینکه دوچرخه هیچوقت وسیله دخترانه‌ای نبود و فقط برای پسرها می‌خریدنش.
اینکه وقتی به طبیعت و روستای اقوام مادری می‌رفتیم، گشت و گذار کار مردانه بود و باید می‌ماندم کنار زنها و دخترهای دیگری که مشغول آشپزی و کارهای خانه بودند تا مردها برگردند و اول سفره مردانه را پهن کنند و منتظر بمانند تا چیزی کم و کسر نیاید و بعد سفره زنان را پهن کنند و گاهی از باقیمانده‌های سفره مردان روی سفره زنان بچینند. این جور وقت‌ها اعتصاب غذا می‌کردم. کمتر از سیزده چهارده سالم بود اما احساس می‌کردم به غرورم توهین شده، غذا نمی‌خوردم. یک جور اعتصاب غذایی که خیلی وقتها هم هیچ کس نمی‌فهمید.
اینکه به بلند خندیدن ما دخترها گیر می‌دادند و خاله فرخ همیشه اخم‌هایش را درهم می‌کشید که «زشته صدای خنده‌تون بالا میره، مردا میشنون».
اینکه برای معدل بالای هر سال من کسی ذوق چندانی نمی‌کرد اما خانه‌داری و آشپزی دخترعموهای همسن و سال من چشمگیر بود و نقل هر مجلس زنانه‌ای.

دختر بودن در دوره کودکی و نوجوانی من چیز بسیار بسیار مزخرفی بود، ساکن، خمود، با چشم‌اندازی محدود و مشخص و قابل پیش‌بینی. زن‌های دور و بر من ترسو، وابسته، با دایره توانایی‌های محدود و همیشه نیازمند مرد برای حمایت شدن. زنهایی که هر کاری برای نگهداشتن مردشان می‌کردند و اگر به هر دلیلی (بیماری، مرگ، سفر، جدایی و …) مردشان را از دست می‌دادند زندگیشان فلج می‌شد.

دوره نوجوانی من پر بود از تنفر: از زن بودن و ضعیف بودن خود و همه زن‌های اطرافم، از بدنم که باعث می‌شد همیشه برای پوشاندنش تذکر بشنوم و گاهی تنبیه شوم؛ از پریود شدن و تلاش برای پنهان نگه داشتنش مثل رازی که اگر برملا شود رسوایی به بار می‌آورد؛ از مسافرتی که در آن اجازه نداشتم تنها قدم بزنم؛ از رفت و آمدها و مهمانی‌هایی که همیشه سفره مردها و زنان‌شان جدا بود و حرف غالب زن‌ها  به ندرت از بحث غذا و کارهای خانه و امورات روزمره زندگی فراتر می‌رفت؛ از نگاه‌های براندازکننده‌ای که از سیزده چهارده سالگی‌ای که قد کشیدم دنبالم بود و به پیغام و پسغام مادری ختم میشد که می‌خواست دختر کم سن و سال چشم و گوش بسته‌ای را برای پسرش بگیرد که لابد زود برایش بچه بزاید و جز شوهرداری و خانه‌داری و بزرگ کردن بچه‌ها سر و دلش جای دیگری نرود.

اینطوری بود که از ۱۰-۱۲ سالگی تا حداقل سی سالگی مضمون اصلی زندگی من شد اثبات توانایی‌هایی که در فرهنگ آدمهای اطرافم مردانه بودند. توانایی‌هایی که شاید چیز زیادی نبودند اما رسیدن به آنها در خانواده من نیازمند انقلاب و طغیان و مبارزه بود. رانندگی کردن، سفر رفتن، تفریح کردن، کوه رفتن (همگی بدون مرد)، دوچرخه‌سواری کردن، با مردها حرف زدن، غذا خوردن و نشست و برخاست کردن بدون هراس از سایه سنگین پدر و بالاخره رفتن از خانه پدری بدون ازدواج…

حالا چند سالی است که با خودم به سازشی نسبی رسیدم و به لطف زندگی با مردی که آشپزی و تمیز کردن خانه آخرین انتظاری است که ممکن است از همسرش داشته باشد فهمیدم اتفاقا چقدر کارهایی را که روزی ازشان گریزان بودم را دوست دارم. دوست دارم خانه‌ام را مرتب کنم، چند ساعت برای غذا درست کردن وقت بگذارم و مثل یک کدبانوی تمام‌عیار سفره رنگین بچینم و مربا و ترشی و دسر جدید روی میز بگذارم. بچه را غذا بدهم، جایش را عوض کنم، لباس‌هایش را بشورم و … . همه این کارها را با لذت انجام میدهم. این روزها از مادر بودن و زن خانه بودن احساس رضایت می‌کنم. آنچه که باعث شده آن همه نفرت جایش را به عشق بدهد، حق انتخاب است. مجبور نیستم هیچ کدام از این کارها را بکنم. اگر نکنم کسی معترضم نمی‌شود، ارزشم پایین نمی‌آ‌ید، وظیفه‌ام نیست. در مقابل من هم برای چیزی که انتخاب کرده‌ام و از انجامش لذت میبرم، بها طلب نمی‌کنم، معامله نمی‌کنم. ادای زن فداکار و زحمتکش را هم درنمی‌آورم. خستگیم را لبخند مرد و دخترک دود می‌کنند می‌برند هوا. گیریم اصلا اگر یک عمر را همینطور زندگی کنم و اصلا بخواهم خود را وقف همسر و فرزندم کنم، اسمش را فداکاری نمی‌گذارم و بار منتی رو دوششان نمی‌گذارم. اسمش را می‌گذارم انتخاب من. تمام حرف همین است: انتخاب. زن باید حق انتخاب داشته باشد. هیچ کس هم حق ندارد برایش تعیین تکلیف کند که باید در خانه بمانی یا بشوری و بپزی یا بیرون کار کنی و پول دربیاوری. وقاحت و گستاخی رفتار مردی که نمی‌گذارد دوستم از کارش بیرون بیاید و بنشید برای بچه‌اش مادری کند که از نبود مادر هزار و یک درد – خدا می‌داند با درمان یا بی‌درمان پیدا کرده – کمتر از کسی نیست که زنی را برای کار کردن بیرون از خانه و روابط اجتماعیش محدود می‌کند. همه زنانی که بیرون از خانه کار می‌کنند و پول درمی‌آورند، مدرن نیستند؛ همانقدر که همه زنانی که انتخاب کرده‌اند به طورموقت یا دایم در خانه باشند و همسر و مادر، سنتی نیستند. من زن سنتی را زنی می‌دانم که به حق انتخاب خود واقف نیست و دیگری برایش تصمیم می‌گیرد. خواه این دیگری پدر و مادرش باشند، خواه همسر، خواه رییس و خواه هنجارهای جامعه‌ای که مثلا حکم میکند زن باید سرکار برود تا کمک حال همسرش باشد (دقیقا مثل آن چیزی که روزگاری در انقلاب صنعتی رخ داد و بار مالی خانواده افتاد روی دوش زنان و زنان مجبور شدند بیرون از خانه هم کار کنند) و زن مدرن را زنی می‌بینم که هویت روشنی دارد، خودش آن را ساخته و مسئولیت آن را هم می‌پذیرد و در صحنه پرتکاپوی زندگی همیشه نقش یک آدم مظلوم را بر عهده نمی‌گیرد.

بانوی فداکار یا خر فرمانبردار

«تعارض نقش زنان بین خوانش سنتی و مدرن جامعه»

سحرگاه

آبجی بزرگ می‌گفت: دوران نامزدی زیباترین و رویایی‌ترین دوران زندگی است. ناز می‌کنی و خریدار دارد. زندگی جدید که شروع می‌شود ، روزها و ماههای اولش شیرین است. گل می‌گویی و گل می‌شنوی. دل می‌دهی و قلوه می‌ستانی. اما بعد از مدت زمان کمی همه چیز به حالت جدی درمی‌آید. چشم باز می‌کنی و می‌بینی که خانه، خانه آقاجان نیست و مادرهمسری هم مامان جون نیست. آن وقت است که از خواب شیرین عشق و عاشقی بیدار می‌شوی.

من با اندیشیدن به سخنان آبجی بزرگ از خود می‌پرسم: پس چرا ناز من از همان اول خریدار نداشت؟ کجای کارم اشتباه بود؟ چه کردم که از چشم افتادم؟ اصلا چرا از همان اول قدر و قیمت نداشتم؟ گذشته را مرور می‌کنم. دوران نامزدی را از جلو چشمم می‌گذرانم. سعی می‌کنم حرفهای عاشقانه‌ای را که شنیدم به خاطر بیاورم. بله حرفهای عاشقانه. آقای همسر می‌گفت: گربه را دم حجله باید کشت. من می‌زنم. فقط یکی می‌زنم. بیش از یکی نمی‌زنم. می‌دانی چرا؟ چون با یک ضربه من زن جلو چشمم سقط می‌شود.
خوشم نمی‌آمد . یک روز پرسیدم: ببینم کسی را که تو می زنی دست و پا ندارد؟ نمی‌تواند با دستهایش سیلی محکمی بیخ گوشت بزند تا دیگر کسی را نزنی؟ گویا این حرفم حالش را حسابی گرفت. دیگر این سخن تهدیدآمیز را تکرار نکرد.

روزگاری گذشت. با گذشت زمان، زندگی همچون کوهی بر دل و جانم سنگینی کرد. دلم می‌خواست این بار سنگین را بر زمین انداخته و بگریزیم. البته یک بار جانم را برداشته و به خانه پدر پناه بردم. فرزند کوچک دو ساله‌ام را از من گرفتند. دست به دامن فامیل دورمان که قاضی بود شدم. گفت: یا خدا یا خرما. دو تا یک جا نمی‌شود. محال است همسرت بچه را به تو بدهد. یا آزادی را انتخاب کن و در فراق کودکت ذره ذره بسوز و خاکستر شو، یا کودکت را انتخاب کن و برگرد و کنار او ذره ذره بسوز. من سوختن در کنار کودکم را ترجیح دادم. سرم را پایین انداخته و به خانه برگشتم و او فهمید که نقطه ضعف یک مادر عدم تحمل جدائی از فرزند است. گفتند که فرزند دوم و سوم و …  موجب استحکام زندگی می‌شود. فرزند دوم آمد و زندگی بدتر شد و با خود گفتم تا من باشم و هوس فرزند سوم نکنم.

همان زمان بود که با خودم عهد بستم ، به فرار فکر نکنم . به خاطر بچه‌هایم هم که شده مادر و بانویی فداکار باشم. راستی که چه تصمیم دشواری گرفته بودم. از من گذشت بود و از او خطا. از من محبت بود و از او جفا. می‌دانستم سراغ زنی دیگر می‌رود. مادرش گفته بود: زنی که دو شکم زائید به درد عشقبازی نمی‌خورد. بنشیند و بچه‌هایش را نگه دارد. پس صیغه برای چیست؟
ای که خدا نبخشدت. مگر خودت چندین شکم نزائیده بودی؟ چرا شوهرت زنی دیگر صیغه نکرد؟ جواب خدا را چه خواهی داد؟

ما با قناعت و فلاکت زندگی می‌کردیم. زیرا آقایمان ادعا می کرد که بدهکار است . اما من می‌دانستم که برای دیگری طلا خریده است. داشتم از حسادت دیوانه می‌شدم. اما در مقابل اظهار علاقه‌ام پرخاش می‌شنیدم. رفته رفته حس حسادت را، این حس زیبا را که هر مرد و زنی در مقابل معشوق دارد، در دل خویش کشتم. دیگر به او حسادت نمی‌کردم. وقتی دوش می‌گرفت و صورتش را اصلاح می‌کرد و ادکلن می‌زد و از خانه خارج می‌شد، دست به سوی خدا دراز می‌کردم و صبر طلب می‌کردم. در مقابل اعتراض پدر و مادر و بزرگترهایم از او دفاع می‌کردم. می‌گفتم که شایعه است، می‌گفتم که یکی از روی حسادت چنین خبری را به شما رسانده است. موضوع آنگونه که شما فکر می‌کنید نیست. مشکل فقط این نبود. روحی پرخاشگر داشت و با این همسایه و آن همسایه نیز درگیر می‌شد. آن هم به خاطر مسائل کوچک. به قول مادربزرگم یئته نه یئتیر، یئتمییه نه بیر داش آتیر / به کسی که زورش می‌رسد لگد می‌زند به کسی هم زورش نرسد سنگ پرتاب می‌کند.

از او دفاع کردم. حمایت کرده و از خدا خواستم هدایتش کند. دل خوش باورم تسلی‌ام می‌داد که او پشیمان خواهد شد. قیمت تو را خواهد دانست. این جهالت و غرور جوانی است. مرد است و فکر می‌کند می‌تواند مرتکب چنین خیانتی شود. گذشت زمان عاقلش می‌کند. صبر تو آدمش می‌کند.

زمانی چند گذشت و او شهره شهر شد و من بانوی فداکار و مادری دلسوز. بچه‌ها بزرگ شدند و فکر کردم او نیز خسته شده و سر جایش می‌نشیند. جهل و هوی و هوس تا چه حدی می‌تواند ادامه داشته باشد. روزی از روزها مثل همیشه داشت سرزنشم می‌کرد و می‌گفت: تو هیچی. زیر سایه من برای خودت کسی هستی. اگر جواب سلامت را می‌دهند به خاطر من است. تو هیچ خوبی به من نکردی، بدبخت و دست و پا چلفتی هستی.
گله کرده و از کارهایی که به خاطرش انجام دادم گفتم. از آخرین باری که داشتند به میدان می‌بردندش که شلاقش بزنند. دست به دامن رئیس کلانتری شدم. التماس کردم. او را از رسوائی نجات دادم. حداقل این را نباید فراموش کند. در جوابم گفت: کارت فداکاری نبود خریت بود. تو خر هستی نه فداکار.

اکنون که سالها از از آن لحظه می‌گذرد ، گاهی اوقات صدایش در گوشم طنین می‌اندازد. گوشهایم را می‌گیرم. رادیو را باز می‌کنم. موسیقی گوش می‌کنم. اما هیچ کدام تاثیری ندارند. گوئی از همه جا صدای او به گوشم می‌رسد: تو خر هستی نه فداکار.

خوشی‌های کوچک مهاجرت

«مهاجرت»

از میان نامه‌ها: شراره

تا اینجا که خواندم همه کم‌و‌بیش تلخ نوشتند از مهاجرت، هیچ کس از خوبی‌هایش نگفت. ماندن دلیل می‌خواهد.

در یک شغل بی‌ربط به رشته‌ام هر روز را با غر زدن به جان خودم می‌گذراندم. معاشرت با آدمهای اطرافم مرا خوشحال نمی‌کرد. محیط برایم کوچک بود. دو سالی میشد که رابطه‌ای نداشتم. از لحاظ اجتماعی و مالی امکان جدا زندگی کردن از پدر و مادرم را نداشتم و اختلاف فکریمان هر روز بیشتر می‌شد. برای دختری که همیشه مستقل بوده و مادری که کنترل فریک است زندگی پیچیده شده بود.

مشاورم مرا تشویق به مهاجرت کرد. وقتی ویزا را گرفتم به خانواده‌ام گفتم. رفتم کشوری که هیچ کس را نمیشناختم. به امید اینکه یک زندگی جدید شروع کنم، که کردم. همان روزهای اول با پارتنرم آشنا شدم و او دنیای جدیدی را نشانم داد، آنچه برایش آماده بودم ولی یادش نگرفته بودم. آدمهای جدیدی دیدم و از زندگی‌ها و طرز فکرها یاد گرفتم و خودم و زندگی جدیدم را ساختم و خوشحالم.

مهاجرت سختی‌اش را دارد ولی برای من ارزش‌اش را داشت. اینجا آدمهایی میبینم که با شرایط اجتماعی برابر با من، خوشحال نیستند و مشکل که دارند اولین کسی که در جریان قرار می‌گیرد تا کمک کند مادرشان در ایران است. وابستگی‌ها مهاجرت را سخت‌تر می‌کند.

اگر شما از آن دسته آدمهایی هستید که وقتی مشکلی برایتان پیش می‌آید به جای زنگ زدن به مادرتان، صفحه گوگل را باز می‌کنید و خودتان آستین بالا میزنید، احتمالا می‌توانید از خوشی‌های کوچک مهاجرت لذت ببرید.

چلچله‌ها

«مهاجرت»

نویسنده مهمان: محمد افراسیابی

بیدار شده‌ام. خاطرات پنجاه و چند ساله‌ی عمر گذشته در ذهنم جان می‌گیرد. بخودم می‌آیم. نگاهم روی صفحه‌ی کتابم یخ بسته است. بسان آب‌های دریاهای اطرافم. راستی این آب‌ها کی دوباره قابلیت کشتی‌رانی خواهند یافت؟ کی بهار خواهد آمد؟ کی چلچله‌های مهاجر باز خواهند گشت تا لانه‌های بازمانده‌ی نیاکان خویش را بازسازی کنند؟ آیا می‌شود دوباره خبر بازگشت چلچله‌ها را از زبان حیدر بشنوم؟ آیا دو باره چشم‌ام به خاک وطن روشن خواهد شد؟

حیدر رفتگر شهرداری خورموج بود و باغبان بخشداری. من بخشدار آن‌جا بودم. او از یک دیده محروم بود و از مجموع ۳۲ دندان، چند دندانی بیش برای‌اش باقی نمانده بود. تمام دارائی او تن نحیفش بود و خانه‌ئی کوچک، ساخته شده از سنگ و گچ و چند دختر و یک پسر. در عوض، دلی داشت به مهربانی آب. در قلب او برای انباشتن مهر همه‌ی مردم دنیا جا بود. آمدن چلچله‌ها برای او معنای رفتن گرما را داشت. او دو بهار، نه دو پائیز، مژده‌ی آمدن چلچله‌ها را بمن داد.

سال ۱۳۶۴ شمسی پس از ۱۴ سال سری به خورموج زدیم. هشت سالی از انقلاب می‌گذشت. بخش به شهرستان تبدیل شده بود. جانشین بخشـــدار آن‌روزی، فرمانداری مکتبی بود هم‌کاران سابق‌ام که از ورود من به داخل بخشداری خبر یافتند، دوره‌ام کردند. آقای رفیعی‌نژاد اصرار داشت به دیدن فرماندار روم. زار حسن صابری گفته‌اش را تایید می‌کرد و اصرار که عامو او هم از جنس توست. گفتم‌: مرا با او نه کاری است و نه آشنائی. مگر نه این که ما از طاغوتیانیم؟ من آمده‌ام شما را ببینم، علی‌الخصوص حیدر را. رفیعی‌نژاد گفت: عامو! چنین گپائی مزن! تو…

سر و کله‌ی حیدر پیدا ‌شد. سلامش ‌کردم. در جوابم گفت: سلام از موئه. خجولانه دستش را بالا ‌برد و حائل تنها چشم سالمش ‌کرد و نگاهش را بمن دوخت. آقا علی بهرسی ‌پرسید: حیدر! آقا را می شناسی؟ حیدر در ذهن‌اش دنبال اسمم ‌گردید و گردید و ناگهان برق شادی در چشم‌اش ‌درخشید و با شوقی وصف ناشدنی ‌پرسید: زیبا خَشَه‌ن؟ براری گیرش إندِه؟ «زیبا خوب است؟ برادری گیرش آمده است؟» و به رسم مردم جنوب قصد بوسیدن دستم را ‌کرد. روی‌اش را ‌بوسیدم. هم‌دیگر را در آغوش ‌گرفتیم. نفهمیدم که نامم را بیاد آورد یا نه؟ اسم و رسم که مهم نیست. او مرا شناخت و سراغ همسرم را ‌گرفت. همسرم سلام‌اش ‌کرد و بچه‌ها دوره‌اش کردند.

فرماندار از دفتر کارش بیرون ‌آمد. از همان اتاقی که زمانی دفتر کار من بود. چند قدمی جلو رفتم. فرماندار پیش‌دستانه سلامم گفت. بهم معرفی شدیم و دست یکدیگر را ‌فشردیم. فرماندار گفت: اسم شما را شنیدم آمدم تا سلامی کنم. و اضافه ‌کرد: در دوره‌ی آن رژیم هم بودند مامورانی که هدفشان خدمت به مردم بود. ما هر وقت بیرون زیر سایه‌ی درختانی که شما کاشته‌اید، می‌نشینیم، یادی از شما می‌کنیم و برای رفته‌گان شما فاتحه‌ای می‌خوانیم. اضافه کردم: البته حیدر و من. او ادامه ‌داد: مردم اینجا از شما همیشه به خوبی یاد می‌کنند. در جوابش گفتم: مردمان جنوب انسان‌های شریف و بی‌غل و غشی هستند. متاسفانه به آن‌ها ظلم بسیار رفته است. از حیدر سراغ پرستوها را ‌گرفتم. حیدر لانه‌شان را نشانم ‌داد و ‌گفت: باز گشته‌‌اند.

رؤیا ادامه دارد. در زمان انقلاب سیر می‌کنم. انقلاب و انشقاق‌هایش. آبادان و آغاز جنگ، مرگ آشنایانی چند و اسارت دوستانی در خرمشهر. بعد آواره‌گی. بمباران‌های بیست و چهارساعته‌ی آبادان و بمب‌اندازی شبانه‌ی تهران. ترس پسر کوچکم به محض شنیدن آژیر خطر که لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد. پناه‌بردن به زیر پله‌هائی که با تمام بی‌امنی‌اش، تنها محل امن خانه‌ی ما بود. گرانی، صف‌های طویل، چند دسته شدن اطرافیان، خودخواهی‌ها، پنهان‌کاری‌های بی‌جهت و دلیل، فخرفروشی‌های داشتن رابطه با این یا آن گروه. از خود دم‌زدن‌ها و رم کردن‌ها از همدیگر بدلیل وابستگی‌مان به این یا آن گروه یا گروهک. تظاهرهای دروغین وابستگی به این دسته یا آن حزب. قهرها و دشمنی‌ها و … و بالاخره پرواز به ناکجا آباد. فرار از وطن، فرار از دوست، از خانواده. در حقیقت فرار از خود.

نهایت آغازی تازه. زندگی در جامعه‌ای که هیچ‌اش برایت آشنا نیست. روز از نو، روزی از نو. و آغاز دلشوره‌ها. دلشوره‌ی گرفتن اقامت، دلشوره‌ی آن دو عزیز جامانده در وطن و بهانه‌های این سه نفر همراه که مرتب بهانه‌ی مادر و خواهر بزرگشان می‌گیرند. مصاحبت با کسانی که هیچ وجه مشترکی با آنان نداری مگر زبانی مشترک و به همین دلیل مجبور به تحملشان هستی. و باز همان دروغ گفتن‌ها، دروغ شنیدن‌ها و ده‌ها نکبت دیگر.

کشتی را هم آتش زده‌ای و راه بازگشتی نیست.