«بزرگترین چالش در بزرگ کردن بچه»
سپیدهدم
چند ماه پیش، مامان یهو وسط حرفهاش گفت مامان بزرگ خانهاش است. تعجب کردم، مامان بزرگ تقریبا بیست و هفت سال بود که خانهی مامان و بابا نیامده بود، حتی عروسی هیچ کدام از ما هم نیامد، حتی وقتی بابا فوت کرد هم نیامد! به خواهرم زنگ زدم و جریان را گفتم، او هم تعجب کرده بود، خیلی فکر کردیم چه کنیم؟ از مامان بپرسیم چرا بعد از این همه مدت آمده است ؟ برویم و ببینیمش؟ یا …
من چهارم دبستان بودم و خواهرم سوم دبستان، مامان درگیر بیمارستان و مریضها بود و بابا درگیر پروژههای عمرانی، مامان ما را صبح به مدرسه میبرد و ظهر بابا بزرگ یا مامان بزرگ میآمدند دنبالمان، تا عصرخانهشان بودیم، مشقهایمان را مینوشتیم، بازی میکردیم… بزرگترین جایزهمان این بود که در استخر شنا کنیم، در همان استخر بابا بهمان شنا یاد داده بود.
یک روز مثل همیشه داشتیم در استخر شنا میکردیم که بابا بزرگ آمد صدایمان کرد و گفت: به پشت، کنار هم، لب استخر دراز بکشیم تا بازی جدید کنیم. نشست روی من و خواهرم، آلتش را به بدنمان مالید، من و خواهرم دستهای هم را گرفته بودیم و گریه میکردیم، خواهرم جیغ میزد که من این بازی را دوست ندارم اما بابا بزرگم فقط نفس نفس میزد، مامان بزرگ از راه رسید و صحنه را دید، پدر بزرگ ناگهان از نفس نفس زدن بازایستاد… لحظات خیلی بدی بود با اینکه بعدها معنایش را فهمیدیم که چه شده بود. تا عصر که بابا آمد خواهرم یک بند گریه کرد و همان لحظه اول ماجرا را تعریف کرد… من شوکه بودم و تا یک هفته اصلا نمیفهمیدم چی شده است. حرف نمیزدم.
مامان که آمد بلبشویی به راه افتاد. بابا بزرگ بیرون بود و مامان بزرگ با آن که دیده بود چه اتفاقی افتاده است همه ماجرا را کتمان میکرد. بابا بزرگ آمد، برای همه بستنی خریده بود. من در همه عمرم ندیده بودم بابا فردی را کتک بزند، با دست به صورت بابا بزرگ زد و از خانه آمدیم بیرون و دیگر هیچ گاه به آن خانه بازنگشتیم و آدمهای منتسب به آن خانه را نیز ندیدیم…
یک ماه بود که مامان بزرگ خانهی مامان بود و من و خواهرم خانهی مامان نمیرفتیم. یک روز مامان، نهار من و خواهرم را بدون همسرانمان دعوت کرد. زن تناردیه دوران کودکی و نوجوانی من و خواهرم، تبدیل به پیرزنی شده بود… دوستش نداشتیم. از او متنفر بودیم… پیرزن از دیدن ما خوشحال شد، گریه کرد، حلالیت طلبید، هدیه بهمان داد… و گفت: به دنبال وکیل میگردد تا از تناردیه جدا شود… تناردیه آلتش را در دهان نوهی دخترش فرو کرده بوده که دخترش سر رسیده… حالا دختر و نوهاش از تناردیه شکایت کردهاند… گفت: تناردیه آبرو برایش نذاشته…
زن تناردیه گفت: اشتباه کرده که همان بیست و هفت سال پیش، ماجرا را کتمان کرده و اگر همان موقع سکوت نکرده بود…