آرامگاه زنان رقصنده به مدت یک هفته در تعطیلات پاییزی به سر میبرد.
ماه: نوامبر 2017
حمایت از حیوانات در پناه قوانین
«مهر به حیوانات»
نویسنده مهمان: بهداد بهبهانی
میگویند یکی از راههایی که میشود در مورد وضعیت روحی و روانی افراد یک جامعه تحقیق کرد، بررسی رفتار آنها با حیوانات است. بخصوص رفتار کودکان با حیوانات.
معمولا بچهها حیوانات را دوست دارند و با آنها رابطه خوبی برقرار میکنند. حیوان هم اگر درنده و گرسنه نباشد به بچهها آسیبی نمیرساند. مشکل از جایی شروع میشود که آدمبزرگها در این رابطه دخالت میکنند. اول بچهها را میترسانند. بعد با استفاده از ترس نفرت بوجود میآورند. خواسته و ناخواسته بچهها را دشمن حیوانات میکنند. دوست داشتن و محبت به حیوانات را نوعی ضعف شخصیتی نشان میدهند. بچهها بدون اینکه خود بخواهند تحت تاثیر قرار میگیرند. خشن میشوند. برای اینکه در نظر دیگران ضعیف نباشند، حیوانات را آزار میدهند. این همه سنگ و چوب که بچهها به سگها و گربههای ولگرد میزنند نتیجه رفتار اشتباه بزرگترهاست.
خوشبختانه این روزها تعداد گروههایی که برای نجات جان حیوانات تلاش میکنند زیادتر شده. تعداد زیادی سرپناه ساخته شده. عدهای هم بصورت خودجوش مراقبت و نگهداری از حیوانات بیپناه را بر عهده گرفتهاند. کشورهای پیشرفتهتر قوانین حمایت از حیوانات تصویب کردهاند. گروههای نجات تشکیل شده. اگر کسی حیوانی را آزار بدهد با قانون طرف است. شکار حیوانات تحت کنترل قرار گرفته. سعی شده تا جلو نسلکشی حیوانات گرفته شود. ولی هنوز تا حمایت کامل از آنها راه درازی در پیش است.
کاناداد یکی از کشورهای پیشرو در این کار است. رفتار با حیوانات در مدارس آموزش داده میشود. قوانین حمایتی تقریبا کامل هستند. کوچکترین حیوانآزاری با عکسالعمل مردم و پلیس روبرو میشود.
دیروز اخبار میگفت در یکی از پارکهای ملی خانمی یک راکون که سوختگی داشته را پیدا کرده. پلیس معتقد است که به این راکون مایع مشتعلکننده پاشیدند و بعد آتش زده شده. درمان اولیه سوختگی توسط دامپزشک انجام شده. پلیس هزار دلار جایزه برای اطلاعاتی که منجر به پیدا کردن مقصر شود تعیین کرده. اینجا هم قانون و هم مجری قانون مدافع حیوانات هستند.
متاسفانه در ایران قانون حمایت از حیوانات تقریبا وجود ندارد. تا تکمیل و تصویب قانون راه بسیار درازی در پیش است. حتی قوانین حمایت کاملی از محیطبانها نمیکنند. تا امروز چندین محیطبان که به وظیفه خود عمل کردند به مجازات زندان و حتی اعدام محکوم شدهاند.
به نظر من یک عزم ملی لازم است تا قوانین حمایت از حیوانات تهیه، تدوین و تصویب شوند. همه مردم باید در اجرای قوانین شریک شوند. باید بطور جدی، آموزش توسط خانوادهها و بعد از آن در مدارس آغاز شود. تداوم آموزش در همه گروههای سنی و اجتماعی باعث تداوم حمایت از حیوانات خواهد شد.
آدم باشیم
«مهر به حیوانات»
بامداد
افسانههای ایرانی میگن که بعد از نفوذ اهریمن به آشپرخونه ضحاک بود که ما با گوشتخواری آشنا شدیم. یعنی وقتی که اهریمن خودش رو آشپز جا زد، وارد آشپرخونه دربار شد و با اضافه کردن گوشت به غذا باعث خشنودی ضحاک شد. خشنودیی که آخرش به بوسه معروف اهریمن از شونه ضحاک ختم شد و روییدن مار از شونهها.
کار به درست و نادرست بودن این روایت ندارم. نمیدونم آیا واقعا باید گیاهخوار باشیم یا گوشتخواری رو به عنوان میراث اهریمن به دوش بکشیم. حتی نمیخوام وارد این بحث بشم که گوشتخواری خوبه یا نه، فرم دندونهای آدم چی رو نشون میده یا بدن به چی نیاز داره… من فقط ذهنم مشغول اون بخش ماجراست که گاهی ما خیلی بیتوجه از کنارش رد میشیم: حیوانآزاری.
کار به بریدن گوش و دم سگ و گربه و سنگاندازی و کباب کردن گنجشک و کبوتر و سنگ زدن و کشتن قورباغه و مار و مارمولک ندارم. نگه داشتن حیوونها دور از محیط زندگی طبیعیشون و وادار کردنشون به رعایت قواعد دنیای آدمها مثل چیزی که توی سیرکها و باغوحشها در مقیاس بزرگ و در اندازه کوچک در مورد نگهداری حیوانات خونگی یا حتی غیرخونگی (مار، آفتابپرست،…) در خونهها اتفاق میافته، یا قراردادنشون در شرایطی که دیگه نتونن به تنهایی از عهده نیازهاشون بربیان و به مرور توان زندگی مستقلشون رو از دست بدن مثل بلایی که سر پرندههای قفسی میاد، یا استفاده لحظهای برای داشتن یه روز خوب، بدون فکر کردن به لرزی که به تن اون جانور بیچاره میافته، مثل ماهیگیری نمایشی (اینکه قلاب بندازی، ماهی رو از آب بگیری، باهاش عکس بگیری و دوباره توی آب ولش کنی)، تصرف محیط زندگی حیوانات وحشی مثل راکون و خرس و آهو و … و بعد انتقال اونها به جایی دورتر از محیطی که بهش تعلق دارن و حتی در صورت مراجعه دوبارهشون، کشتن اونها و کلی مورد دیگه توی ذهن من هست که با اسم حیوانآزاری میشناسمشون و خیلیها اینها رو یه موضوع عادی در دنیای امروزه میدونن. تازه من اصلا وارد بحث زجرکشی حیوانات آزمایشگاهی هم نشدم. اون رو هم مثل موضوع گیاهخواری و گوشتخواری به کل گذاشتم کنار.
مهر به حیوانات پیشکش… کاش یاد میگرفتیم زجر ندیم، دستکاری ژنتیکی نکنیم، محیط زندگیشون رو بهم نزنیم، در چرخه زندگیشون دخالت نکنیم، برای تفریح خودمون حبس و توسریخورشون نکنیم.
کاش یاد میگرفتیم «آدم» باشیم.
هر کسی توی خونه خودش
«مهر به حیوانات»
نیمهشب
ما در حیات وحش زندگی میکنیم، خیلی جدی! در واقع حیاط خونه مسیر رفت و آمد کلی جک و جونور (به قول خودم) و حیوانات زیبا (به قول بقیه) است. آهو، بوقلمون، راکون، سمور، سنجاب، چیپ مانک (یک جور جونور بین موش و سنجاب که از دور قشنگه ولی فقط از دور)، راسو، خرگوش، انواع و اقسام پرندههای گیاهخوار و گوشتخوار (بله گوشتخوار: عقاب، شاهین، لاشخور و…) و احتمالا یک عالمه حیوون دیگه که شبها میان (خدا رو شکر) و از دیدنشون محرومیم (شما بخونین از ندیدنشون مشعوفیم!) سگ و گربه هم دیگه خز و خیل شده، توی خونه هر کسی حداقل یکی پیدا میشه، واسه همین دیگه در موردش صحبت نمیکنم.
خب فکر میکنم با خوندن همین چند خط متوجه ارتباط من با حیوانات شدین. من هیچ عشقی به هیچ حیوانی ندارم، بیشتر حس ترس هست و ترحم. من حتی از دست زدن به جوجه مرغهای طلایی تازه از تخم بیرون اومده هم چندشم میشه، نوازش کردن سگ و گربه و اسب و اینها که جای خود دارد.
به نظرم ما آدمها خیلی موجودات خودخواهی هستیم که این حیوانات زبان بسته رو به هر نحوی و به هر اسم و بهانهای از محیط اصلی زندگی خودشون خارج کردیم و بهشون آموزش میدیم که چطور با ما زندگی کنند. بذارین به حال خودشون باشن، خوشحالترن، باور کنین! درسته که من از حیوانات خوشم نمیاد اما به هیچ عنوان راضی به آزار دیدن و اذیتشون نیستم، هر کسی توی قلمرو خودش: اونها همه جنگلها و بیشهها و دریاها و صحراها و کوهها رو داشته باشن، ما هم توی خونههای خودمون توی همون دو سه تا اتاق زندگیمون رو بکنیم. فکر میکنم تقسیمبندی عادلانهای باشه.
من طرفدار زندگی مسالمتآمیزم!
دست از سر حیوانات برداریم
«مهر به حیوانات»
شبانگاه
بچه دبستانی که بودم، مادرم مرا مامور جمع کردن سفره غذا کرده بود. بعد از هر وعده غذایی سفره را پیچیده و به گوشهای از حیاط میبردم و میتکاندم تا خرده ریزه نان و برنج و … گوشهای بریزد. یاد گرفته بودم که پرندگان هم حق خوردن و سیر شدن دارند. تکه کوچکی از نان که برای ما خرده ریزه است میتواند شکم گنجشکی را سیر کند. مورچههایی را که در حیاط خانهمان وول میخوردند لگدمال نمیکردیم. بلکه در عالم کودکانهمان تعقیبشان میکردیم تا ببینیم به کجا میروند و از کجا غذا پیدا میکنند. گاهی تکه کوچکی نان خشک را برداشته و ریز کرده و سر راهشان قرار داده و تماشایشان میکردیم. صبحها خمیر نان بربری را که میماند خرد کرده و جلو مرغ و خروسهایمان که در گوشهای از حیاط و داخل قفس بزرگی بودند میریختیم. آنها هم حق سیر شدن داشتند. گاهی وقتها برای ناهار چلو مرغ یا آبگوشت مرغ داشتیم. اتفاقا همان روز یکی از مرغهایمان گم میشد. فکر میکردیم که در باز بوده و طفلکی از خانه بیرون آمده و راه خانه را گم کرده است. دعا میکردیم که زود برگردد. گربه گردنکلفت خانه هم سهمی از استخوانهای باقی مانده از آبگوشت داشت. آن هم نبود روی نان شیر میریختیم و او نیز با اشتها میخورد و در مقابل محبت ما خانه را از شر موشها نجات میداد. یک بار هم موشی را کشته و به دندان گرفته و برای مادرم هدیه آورده بود. روزی سه بچه خوشرنگ زائید. همسایهها مشتریشان بودند. اما مادربزرگم نداد و گفت: «مادر، مادر است. فرقی نمیکند گربه یا سگ یا انسان. اگر خیلی دوستشان دارید استخوانهای گوشت را بدهید تا شکمشان سیر شود.»
سگ سیاه و بزرگ ده پسرعمویم نیز محترم بود. او با هیکل بزرگ و ترسناکش مواظب گوسفندها و مرغهای پسر عمو بود. با دیدن پسرعمو به طرفش میدوید و دور و برش میپلکید. پسرعمو اسمش را «زوربا» گذاشته بود. ما نیز به تقلید از پسرعمو با او مهربان بودیم. ماهی قرمز شب عیدی که میخریدیم، دو سه شبی مهمان سفره هفتسینمان میشد و سپس داخل حوض بزرگ مستطیل شکلمان که پدرم آبی رنگش کرده بود، سلطنت میکرد. عنکبوتی را که از سقف خانه آویزان بود زنده میگرفتیم و به حیاط برده و روی گلهای لاله عباسی رها میکردیم تا آنجا برای خودش خانه بسازد. مادربزرگم میگفت: «عنکبوتها را نباید کشت. آنها حامی پیامبر بزرگمان هستند.»
سوسکها، این حشرات کثیف، غذای خوشمزه گربهمان بودند. ما کاری به کارشان نداشتیم. اینها باید زنده میماندند که گربهمان گرسنه نماند. راستی که مادربزرگ بیسوادمان چقدر به محیط زیست و حیوانات علاقمند بود. یادش به خیر، موقع امتحان ثلث سوم نذر میکردیم نتیجه امتحاناتمان خوب شود و یک کاسه گندم به کبوترهای جلوی مسجد محلهمان بدهیم. نذرمان قبول میشد و ما عاشق کبوترهای جلوی مسجد محلهمان میشدیم. مادربزرگ میگفت: «به حیوانات رحم کنید تا خدا به شما رحم کند.» و از کسانی که گوشت کبوتر میخوردند، بدمان میآمد.
اکنون تلویزیون را که باز میکنی، برنامههای جالبی از آداب و رسوم کشورهای مختلف را نشان میدهد. منطقهای است که گوشت سگ و گربه میخورند. جایی دیگر حشرات را، آن هم زندهزنده. بچهها قبل از آمدن پیش من سفارش غذا میدهند «قورمه سبزی، کشک بادمجان، کوکو سبزی، فسنجان و خاگینه و …» و من با خود میاندیشم که اگر روزی خدای ناکرده، نوهام از من خوراک کبوتر یا هزارپا، یا کباب سگ یا گربه و … و … بخواهد، چه عکسالعملی نشان بدهم. شاید من مثل مادربزرگ و مادرم معلمی توانا نباشم و نتوانم خوب تعلیم دهم.
بیایید حرف بزرگترهایمان را گوش کنیم. سگ و گربه و کبوتر و بقیه حیوانات زندهشان شیرین و مهربان و دلنشین هستند. برای خوردن، گیاهان، نعمتهای خوشمزه و فراوانی هستند که خدا به ما بخشیده است. دست از سر حیوانات برداریم.
گوگور و دیگر اعضای خانواده
«مهر به حیوانات»
شامگاه
پدر یک دستش را از روی دست دیگرش برداشت و از لای دستهایش یک خرگوش اندازه جاسوییچی آمد بیرون. گفت:« آقای رضایی خریده بودش برا بچهاش؛ اما ترسیده بچه لهش کنه؛ داده ما نگهش داریم.» اسمش را برادرم گذاشت گوگوش، اما در گذر زمان اسمش تبدیل شد به گوگور و خودش شد عضوی از خانوادهی پرحیوان ما.
آنزمان حیواناتی که ما داشتیم عبارت بودند از: ماهی گلی توی حوض، ماهی آکواریومی گیاهخوار، ماهی آکواریومی گوشتخوار (البته که در دو آکواریوم جداگانه)، چندین کبوتر به اسامی پاپر، نوکطلا، نوکسیاه، شُغار، قندک و مشکی، دو تا مرغ به اسامی گلی و نلی، یک خروس به اسم قوقولی، اردکی به نام اُدی، یک جفت کبک که مادام و موسیو صدایشان میکردیم، یک بلدرچین به اسم دینگی و دو تا گربه به اسمهای میکی و الوی. مادرم از صبح بعد از مدرسه بردن ما، برای ماکیان دانه و برای گوگور کاهو و برای پیشیها گردن مرغ میخرید. ماهیها غذای مخصوص داشتند.
گوگور برای من و خواهرم از همه عزیزتر بود، روی پایمان مینشست و شلوارمان را لیس میزد و دستانمان را بو میکشید و در عوض برگهای یک گلدان خاص مادر را یواشکی هدیه میگرفت. عاشق آش رشته بود و هویج دوست نداشت. از کیکهای تولدمان همیشه یک سهم کوچک داشت چون عاشق کیک بود و بعد از کیک عاشق رفتن زیر دامن زنها و ترساندنشان و بعد از آن عاشق جویدن سیم بود، سیم ویدیو و تلویزیون خودمان و شلنگهای نازک کولر خانه دوستم را جویده بود.
زمستان رسید و هوا سرد شد. سردتر از آنچه گوگور بتواند تحمل کند. برادرم گفت توی پارک ساعی برای خرگوشها گرمخانه درست کردهاند ببریمش آنجا. البته که ما مخالفت کردیم و خودمان را از گریه کشتیم، اما عاقبت هوا آنقدر سرد شد که از ترس یخ زدنش رضایت دادیم. بردیمش پارک ساعی. تمام راه را توی بغل گرفتیمش و گریه کردیم. رفت قاطی بقیه خرگوشها. برگشت نگاهمان کرد و دوباره دوید میان دوستانش.
هفته بعد با خواهرم ایستگاه پارک ساعی قرار گذاشتیم و رفتیم به دیدنش. برایش از برگهای گلدان مخصوص برده بودیم. آنقدر ایستادیم تا پیدا شد. صدایش کردیم: «گوگور! گوگور!» آمد دم نردههای فلزی، ایستاد روی پاهایش و برگ ها را بو کرد و گرفت و جوید و ما گریهکنان نگاهش کردیم. دفعه بعد که رفتیم و صدایش کردیم، آمد و کنارش یک خرگوش سفید با چشمهای قرمز بود. کلهاش را از لای نردهها نوازش کردیم، برگهایش را دادیم و مثل والدینی که بعد از ازدواج فرزندشان میروند که به تنهایی عادت کنند، سلانهسلانه از پارک بیرون آمدیم.
هنوز هر خرگوشی برایم عزیز است و هر حیوانی باید اسمی داشته باشد و هنوز دوست دارم فکر کنم گوگور و برفی توی پارک ساعی دارند با خوبی و خوشی با هم زندگی میکنند.
و جان شیرین خوش است
«مهر به حیوانات»
غروب
یکی از دوستانم، سگی را به سرپرستی قبول کرده بود، سگ بسیار رنجور و نالان و هراسان بود، به هرصدایی واکنش شدیدی نشان میداد ولی در عین بیماری و رنجوری، سگِ نازنینی بود، در عرض یک هفته فوت شد، وقتی علتش را پرسیدم، دوستم گفت: «چند روز پیش به سگ تجاوز شده است.» من هنوز درک نمیکنم این اتفاق چگونه افتاده است… البته متجاوز نیز جوانکی بوده که تحت تاثیر مواد بوده است و متاسفانه در قانون نیز مجازاتی برای او در نظر گرفته نشده است. من گاهی فکر میکنم که احتمالا آن جوان و افراد دیگری شبیه او، هر روز به چند حیوان دیگر تجاوز میکنند، بدون اینکه نگران پیگیری باشند و از این کار خود لذت میبرند، به نظر من باید این افراد تحت تعقیب قانونی قرار بگیرند و مجازات بشوند. حیوانات بسیار بی پناهتر از آن هستند که به چشم میآید. البته برخی از دوستانم نیز بر این باورند که در جامعهای که انسانش امنیت ندارد، نگرانی برای حیوانات نوعی لوس بازی و ادای روشنفکری است. اما من این گونه فکر نمیکنم، به نظرم احترام به حق حیات حیوانات با توجه به این نکته که از نظر مراحل تکاملی حیوانات، در مرتبه پایین تری از انسانها قرار دارند، از اصول اولیه ی همزیستی حیوانات و انسانها است و اگر انسانها این اصل اولیه را رعایت کنند، احتمالا خشونت در موارد دیگر نیز کاهش مییابد.
من تاکنون نتوانستهام حیوانی (حتی سوسک یا پشهای) را بکشم و از حق حیات محروم کنم، عاشق حیوانات نیستم و تا کنون فقط ماهی و لاک پشت داشتهام. به خاطر قوانین حاکم بر محیط زندگی ام،هیچ گاه نتوانستهام حیوان دیگری داشته باشم. بارها جنازه مثلهشده پرنده، سگ یا گربهای را دیدهام که کنار یا وسط خیابان رها شدهاند بدون اینکه من یا فرد دیگری بتوانیم کاری انجام دهیم. یک بار برای کاری پژوهشی به روستایی رفته بودم و اولین بار بود که دیدم چگونه سر گوسفندی را میبرند (در خانوادهی خودم بارها و بارها، گوسفند را تحت عنوان قربانی، سر بریده بودند اما هیچ گاه من ندیده بودم)، هنوز مخلوطی از بوی خون گرم و خاک در بینیام هست، نمیدانم به خاطر تهوع از این بو بود یا احساس چندشی که در من ایجاد شد، دیگر نتوانستم گوشت قرمز بخورم. گیاهخوار نیستم اما هرازگاهی که گوشت حیوانات را میخورم، ناخودآگاه احساس بدی دارم و ترجیح میدهم حیوانی به خاطر من کشته نشود حتی اگر کمال آن حیوان این باشد که تبدیل به غذای انسانها شود، لااقل آن انسان من نباشم.
دختر کوچک من
«مهر به حیوانات»
عصر
یک لحظه میبینمش که لبه پنجره است، دارد آماده میشود برای پرش دوم. میدوم. دستم را دراز میکنم. انگشتهام جز هوای شبانگاه چیزی را برای چنگ زدن پیدا نمیکنند.
**
چهارهفته است که آمدهاند پیش ما. مادرشان را یک جایی در انبار قطعات گم کرده بودند. کارگرهای واحد با هر سختیی که بوده از زیر جوبهای تخلیه روغن به بیرونشان میکشند. دوتا موجود پشمالو، که چنان بهم چسبیدهاند که انگار میدانند در تمام دنیا فقط خودشان را دارند. ساعت نه شب میرویم پیش دامپزشک. به جز اینکه کثیف هستند مشکلی دیگری ندارند.
با سرنگ کمی شیر میدهیم. میگذاریم درون جعبهای در زیر شوفاژ حمام که گرم بمانند. تو خواب صدای جیرجیرهایشان را میشنوم. شاید دارند مادرشان را صدا میزنند. شاید صدای پتکهای کارگرها را میشنوند. شاید شوفاژ آهنی گرم، کافی نیست. میروم توی حمام بغل میکنمشان و به خودم میچسبانم. صدای جیرجیر میخوابد. کورمال من رو بو میکنند. آرام میشوند. مثانه خالی میشود. سه تایی هم دیگر را بغل میکنیم و تا صبح تکیه داده به دیوار حمام میخوابیم.
**
تنش در سیاهی شب گم میشود. از ته وجود نعره میکشم. پسرک را برمیدارم و میدوم بیرون. پلههای پنج طبقه تمام نمیشوند. همسرم را میبینم که کف حیاط ساختمان زانو زده است و تن کوچک دخترم را در دستهایش گرفته.
**
صبح خیلی راحت شیر رو میخورند و از حمام بیرون میآییم. آن دو مراحل کشف خانه را شروع میکنند و من زنگ میزنم شرکت که نمیتوانم بیایم و به شوخی میگویم «مرخصی بچهدار شدن برام رد کنید.» و بعد آمادهسازی خانه شروع میشود. شکستنیها جمع میشوند ،یک طبقه از کمد خالی میشود تا با کلاههای بافتنی و شالگردن قدیمی پشمی پر و بشود اتاق خواب. برنامه روزهای بعد ریخته میشود. به سال انسانی، نوزاد هستند و نیاز به مراقبت کامل دارند. از روز بعد هر روز ساعت شش تحویل خونه مامانبزرگ داده میشوند و ساعت سه به خونه بر میگردند. ما یک خانواده چهار نفره شاد هستیم.
**
تمام طول راه تا بیمارستان التماسش میکنم. میبوسمش: «دخترم، عزیزم، مامان، قوی باش الان میرسیم.» و او در لابلای درد سعی میکند مثل همیشه جواب من را بدهد. برادرش بویش میکند و پا به پای ما زاری میکند. نرسیده به بیمارستان دیگر من حبابی در خونی که از دهانش بیرون زده نمیبینم. میدانم رفت. جرات رفتن به بیمارستان را ندارم . همسرم آنچه از آن موجود معصوم مانده را از من میگیرد و میدود. من هزار تکه میشوم و تن نرم و گرم پسرم را در آغوش میگیرم و میگریم. ضجه میزنم.
**
پنج سال میگذرد. ما از آن ساختمان رفتهایم. از آن شهر رفتهایم. از آن خاک رفتهایم. اما من هنوز گاهی در سیاهترین خوابهایم او را میبینم که میپرد، هوا را چنگ میزنم و پلههای بیانتها را به پایین میدوم. شاید که این بار زود برسم. اما همیشه دیر است. و من میمانم و دردی که جایی جز خالی شدن بر روی تن نرم پسرک که کنارم دراز کشیده، ندارد.
دخترم پشمول
«مهر به حیوانات»
بعد از ظهر
مامانبزرگ با دقت و حوصله کلی بساط جوجهفروشیهای خیابان را زیر و رو میکرد تا به قول خودش «جوجه رسمی» برایم پیدا کند. از این جوجههایی که رنگشان زرد بیحال نبود، حنایی یا مشکی بودند و حالت سرتقی داشتند. توی حیاط خانهشان، جایی که بیشتر کودکیام سپری شد، حوض فوارهدار سنگی پر ماهی قرمزهای هفتسین، جای آب و دانه آویزان به شاخهها برای گنجشکها و یاکریمها، ظرف ملامین آب و غذا برای گربهها و صد البته ارزن واقعی برای مورچهها پیدا میشد. خودش هم عاشق قناری بود، قناریهای فرفری و خوشخوان، فنچ هم داشت که من یک بار نزدیک بود پرشان بدهم (در قفس را باز گذاشته بودم) و در عین حال عاشق گربهها بود. همیشه گربهای بود که «بالا پشت بوم» زایمان کرده باشد و مامانبزرگ سه طبقه را میرفت بالا که برای گربه مادر نان ترید شده توی آب مرغ و شیر غلیظ ببرد.
بابابزرگ مخالفتی نداشت، خودش خیلی «عشق حیوون» نبود ولی همیشه مواظب آب و دانه و کاهو و هویج قناریها بود و به موقع هم گربهها را از دم حوض و قفس کیش میکرد. جوجههای رسمی من در باغچه میچریدند و بزرگ میشدند و مامانبزرگ همراهیام میکرد تا بچهگربهها را ناز کنم و بعدش دستم را بشویم. گربه همیشگی حیاط یک گربه سیاه و سفید ماده بود که همیشه شکمش آویزان بود، یا حامله بود یا تازه زایمان کرده بود، فقط به مامانبزرگ اجازه میداد دست به بچههایش بزند. خیلی خوشاخلاق نبود ولی با مامانبزرگ واقعا صمیمی بود. یاد گرفته بود علیرغم طبیعتش، سر حوض و اطراف قفس نپلکد و جوجههای مرا به چشم فرزندی نگاه کند. بچههایش در حیاط و لابلای گل برنجی پیچکی بزرگ میشدند و پی کارشان میرفتند. بعضیهایشان دوباره برای غذا یا بچه بدنیا آوردن برمیگشتند و مامانبزرگ تشخیصشان میداد.
روزی که آشکارا گریه مامانبزرگ را دیدم وقتی بود که داشت برای مادرم تعریف میکرد جنازه گربه سیاه و سفید را توی خرابه کوچه پشتی دیده، ظاهرا کسی با چیزی مثل بیل به شکمش ضربه زده بود و امعا و اعشای بیچاره بیرون ریخته بوده. مامانبزرگ واقعا هقهق میکرد و به ترکی چیزهایی میگفت، اخمهای مادرم درهم بود و سعی میکرد آرامش کند. با این حال مادرم هیچ وقت اجازه نداد من به غیر از جوجه، آن هم فقط در حیاط مامانبزرگ، حیوان خانگی دیگری داشته باشم. اجازه میداد به گربهها غذا بدهم، ولی فقط توی حیاط و نباید نازشان میکردم (ولی من همیشه دزدکی این کار را میکردم).
حالا مدتهاست مستقل شدهام و همیشه دلم میخواهد یک بچهگربه یا حتی یک تولهسگ داشته باشم، ولی چنان زندگی سرم را شلوغ کرده که مجبورم این خواستهام را موکول کنم به سالهای بعد، شاید زمان پیری. تا آن موقع همچنان قربانصدقه گربههای شیطان و تولهسگهای بامزه توی شبکههای اجتماعی خواهم رفت.
مد روز
«مهر به حیوانات»
نیمروز
شنیده بودم دوستپسری دارد و در شرف ازدواجند. بعد از چند ماهی بود که باهم صحبت میکردیم، در آخر کلام گفتم به دوستت هم که اسمش را نمیدانم سلام برسان، امیدوارم اینجا ببینمتان. گفت دوست؟ کدام دوست؟ فقط یک گربه هست، نکند آن را میگویی؟! اصرار نکردم، با خودم گفتم ممکن است در این چند ماه رابطه تمام شده باشد، بگذار من یادآور روزهای گذشته چه خوش چه ناخوش نباشم. ولی ورود گربه به سلام برسان و قربانت سلام میرساندها را کجای دلم بگذارم؟! به قول اصفهانیها «چیچی دنیا شدِس خراب، قورباغه واس ما میخورِد شراب». گربه را چه به اینکارها. چند روز پیش هم سگ دوستم مرد و در اینستاگرام در ثنایش متن زیبایی نوشت. نمیدانم پدرش هم میمرد همین را مینوشت یا نه؟ نوشت همزاد من بدرود، چیزی در این مایهها.
نه تنها حیوانستیز نیستم بلکه خیلی هم دوستشان دارم، ولی به عنوان حیوان دوستشان دارم نه عضوی از خانه و خانواده، نه در جایگاه یک انسان یا خدا. دوست داشتنم از آن نوع نیست که به خودم اجازه آزار و بهم زدن آرامششان را بدهم. موافق کشتن و خوردن سگها در ویتنام نیستم، همانقدر که منطق گیاهخواران را برای حمایت از گاو و گوسفندها را درک نمیکنم. باور دارم که هر حیوانی را بهر کاری ساختهاند. نمیدانم چرا باید ببری را رام کرد و در خانه نگه داشت، یا ماهیهای دریا را در آکواریوم. نمیفهمم چشمهای سمندر به من چه خواهد گفت وقتی نازش میکنم. هرگز هم از پوشیدن کت پوست سمور و کیف پوست تمساح لذت نبردهام. نمیفهمم چطور یک سگ میتواند جای بچه را بگیرد؟! چطور میشود از مادر پدر بیشتر دوستش داشت؟! هر حیوانی در جای خودش قشنگ و بجاست. روزگار خر در چمنی شده.
حیواندوستیِ امروز به نظرم بیشتر مد است تا واقعیت آدمها. این همه انسان حیواندوست داشته باشیم که بنابر قاعده باید دلسوز هم باشند و آنوقت این همه جنگ و کشتار و قحطی؟! این همه دروغ و دورویی و تنهایی؟! منافات ندارد؟! انسانهراسی هم مد شده گویا. به انسانها دل نمیبندند و دل انسانها را به راحتی میشکنند. احساس آدمها برایشان بیارزش شده ولی جانشان برای سگ و گربه در میرود. واقواق سگ برایمان ندای الهیست ولی نمیتوانیم حرف مخالفمان را تحمل کنیم. اگر کسی به واقواق بلند سگی اعتراض کند، با نگاه یا کلام میدریمش، ولی بیتفاوت از کنار دعوای دو نفر در خیابان عبور میکنیم. چطور ممکن است با این خبررسانیهای کامل که از جنگ و قحطی و گرسنگی در اقصا نقاط دنیا انجام میشود، این انسانهای مهربان ککشان نگزد و به نوازش گربه و سگشان ادامه دهند. قرار نیست تک تک آدمها راه بیفتند و بروند آفریقا و سوریه برای کمک ولی میتوانند از قانونگذارانشان و سیاستمدارانشان مطالبه کنند همانطور که به خیابان میآیند برای حمایت از حیوانات. همانطور که کمپین میزنند برای حمایت از خرگوشهایی که برای لوازم آرایش مورد آزمایش قرار گرفتهاند و مطالباتشان را تا تحقق کامل پیگیری میکنند، میتوانند برای توقف فروش سلاح رای جمع کنند. چرا به فروش کرور کرور سلاح اعتراض نمیکنند. شاید چون پولش صرف همین حیواندوستیها میشود و این الان بیشتر مد است.
مرخصی
«مهر به حیوانات»
پیش از ظهر
از خیلی پیش گفته بود حرفی در این مورد ندارد.
تمام مخلوقات
«مهر به حیوانات»
صبح
وقتی بچه بودم سه تا گربه داشتم، گربههای خودم که البته نبودند، مامانشون توی بالکن ما زایمان کرده بود و بعد هم جا گذاشته و رفته بود. تا آخر هم جاشون همونجا موند، شیر و آب و غذا بهشون میدادیم و گاهی که زن عموم اونجا بود میشستشون، منم بعضی وقتا به دور از چشم بابا میآوردمشون تو خونه و بازی میکردم. یادمه یکی حنایی رنگ بود و من خیلی دوستش داشتم. تا اینکه ما رفتیم مسافرت و وقتی برگشتیم دیگه نبودند و هیچوقت هم برنگشتن. هنوز هم بعضی شبها خواب حنایی رو میبینم.
یه هفته بود که جواب مثبت آزمایش بارداریم رو گرفته بودم، شب ساعت نه که از سرکار رسیدم خونه دیدم کنار باغچه یه توله سگ کوچولو و بیحال افتاده، از همین سگهای معمولی که تو خیابون میبینیم. زودی زنگ خونه رو زدم و همسرم رو صدا کردم. با هم بردیمش دامپزشکی، بالا سرش ایستادیم، ازش نگهداری کردیم، وقتی از درد عوعو میکرد جفتمون گریه میکردیم، واکسن زدیم براش و شناسنامه گرفتیم. تا ماه چهارم بارداری هم پیشمون بود که کمکم صدای پدرشوهر مادرشوهر که طبقه بالامون بودن درومد که سگ نجسه، ما پامونو خونهتون نمیذاریم، در و همسایه صداشون دراومده، به فکر خودت نیستی فکر اون بچه شکمت باش که فردا عقبافتاده در میاد، مگه شوهر تو نماز نمیخونه؟ همه اینا زیرسر توست که حالا سگبازی میکنه و… تا آخر سر همسرم کسی رو پیدا کرد و سپردیمش به اون، با گریه ازش جدا شدیم.
کمکم توی شکمم حرکات بچه رو حس میکردم، نمیدونم دلیلش چیه اما کنار اینکه از تکون خوردن جنین توی شکمم عشق میکردم، دلم یههو هم میخورد، یاد حرکت استخونهای سگ و گربهای که داشتم و زیر دستم حرکت میکردن میافتادم و وقتی بچهم به دنیا اومد دیدم ترس از حیوونها هم تو دلم افتاده. ترس؟ شاید ترس نباید بگم، نمیتونستم دست بزنم بهشون، لمس استخونهای تنشون تکونم میداد، حتی جوجهها.
من حیوونها رو دوست دارم، به نظرم نباید بهشون آزاری رسوند تا وقتی برات خطری ندارن. چند وقت پیش مدرسم میگفت حیوونها رو باید به حال خودشون گذاشت، نه اینکه اذیتشون کرد اما نگهداری و توی خونه آوردن و غذا دادن هم کار درستی نیست، طبیعت هر چیزی مختص به خودشه، نباید دست برد تو همه چی. نمیدونم میتونم حرفش رو قبول کنم یا نه، فقط میدونم ماه گذشته وقتی یه گربهای رو دیدم که پاش آسیب دیده بود و لنگلنگون خودشو رسوند بهم و از درد میو کرد، هر کاری کردم نتونستم بغلش کنم و کمکش کنم، همونجا کنار خیابون نشستم و گریه کردم و دور شدنش رو تماشا کردم.
نغمه
«مهر به حیوانات»
سپیدهدم
شام کباب کوبیده بود. من با دقت گوشتها و برنجهای آغشته شده به چربی گوشت رو جدا میکردم تا گوجهها رو روی برنج له کنم و با برنج بخورم. با چشمهای گشاد شده گفت چرا کباب نمیخوری؟ براش توضیح دادم که خوردن گوشت یه موجود زنده دیگه رو فقط برای لذت خودم درست نمیدونم. با حرارت دستش رو تکون داد که اشتباه میکنی! خدا خودش حلال کرده! خودش گفته بخورید. تو داری گناه میکنی.
به نظرم خطرناکترین طرز تفکر جهان از همینجا نشات میگیره که فکر میکنیم انسان – ما – اشرف مخلوقاتیم. حتی به نظرم همین ایده است که در مراحل بالاتر منجر میشه به خودمون اجازه بدیم بین انسانها چه از نظر نژاد و چه از نظر جنسیت برتری یا کهتری قائل شیم. این که فکر میکنیم حیوانات نمیفهمند. که اونها برای لذت دادن به ما، سرگرم کردنمون و یا حتی سیر شدنمون حضور دارند. دوست داشتن یه موجود کوچولوی پشمالو (یا حتی یه موجود گنده پشمالو مثل خرس یا شیر) شبیه عشق ورزیدن به یه نوزاد چند ماهه است. شبیه اون لذتی که از مواجه با لبخند و یا دست و پا تکان دادن شاد بچه میبریم.
شهرنشینی ما رو از حیوانات دور کرده. برای ما حالا گوسفند و گاو تکههای گوشت قرمز درون مغازهاند. گربهها موجودات ترسناک توی پارکها و سگها هم که نجس و غیر قابل دوستداشتنند. پرندهها رو هم که خورش میکنیم یا کبابشون رو به نیش میکشیم. یادمون رفته اونها هم حس دارن. اونها هم میفهمند و اونها هم محبت دارند. میشه دوستشون داشت و میشه از دوست داشته شدن توسط اونها لذت برد.
بار اول خونه یکی از دوستانم بودم. دعوت شده بودم که دو سه روزی که در سفرند، پیش گربههاشون بمونم تا تنها نباشند. عریان خوابیده بودم. رو به شکم. صبح یه گلوله پشم دوستداشتنی خودش رو کشید روی کمرم و کتفم رو لیس زد. همون موقع دلم خواست از عشق این موجود دوستداشتنی بمیرم. نمردم البته. چند وقت بعد دخترم دنبال خونه میگشت و اومد و چراغ خونه من شد.
حالا وقت خواب باید ازش خواهش کنم که یه کم بره اونورتر تا برای منم جا باز بشه. اگه دلش بخواد نصفه شب با دمش یواش یواش توی صورتم میزنه. انگار داره از خواب دیدن لذت میبره. یه وقتایی هم که جوری خوابیده باشم که فضای زیادی از تخت اشغال شده باشه، میاد و با نارضایتی صدام میکنه که یعنی برو اونورتر. پس من چی. جا رو که باز میکنم خودش رو جمع میکنه. گلوله می شه و یواش میخوابه. صدای خرخرش توی گوشم میپیچه. شبیه زیباترین موسیقی جهان.
سگ ولگرد
«مهر به حیوانات»
سحرگاه
دریا پر از کپه کپه آدم است. یک سری قلیان دود کردهاند، یکسری پا به آب گذاشتهاند، یک سری دست در دست هم به غروب قرمز و نارنجی ساحل زل زدهاند و یک سری با بچهها بادبادک هوا میدهند و میدوند و شادی میکنند. دریا مثل همیشه آرام است و آدمهای اطرافاش خوشحال و غروب دلانگیز.
سگی ولگرد گوشهای انگار خوابیده، شاید هم به تماشای آدمها نشسته، هر چند وقت یکبار توپی میخورد به پاهایش. اما نای تکان خوردن از جایش را ندارد. انگار منتظر دستیست روی سرش، یا غذایی، استخوانی، چیزی. بوی جوجهکباب روی منقل، با توتون قلیان و نم دریا معجون غریبی شده. شاید آن سگ ولگرد هم از بوی جوجهکباب منقلی اینچنین مست شده.
تقریبا کسی حواسش به آن سگ ولگرد نیست، جز دختربچهای که جیغ کشید و از کنارش گذشت و به آغوش مادرش برگشت. یا صاحب همان توپهایی که به پایش میخوردند و میرفتند سمتش تا توپ را بردارند. هرچه بود صاحبی نداشت. او یک «سگولگرد» به تمام معنا و البته بیآزار بود.
یک گروه جدید خوش و خرم آمدند. تا سگ را آن گوشه دیدند با جیغ و خوشحالی به سمتش شتافتند، پدر خانواده جلوی پای سگ نیم نشسته، دستی به سر و رویش کشید. سگ ولگرد حالا بلند شده بود خوشحال بود، پدر داشت به بچه یاد میداد که چطور به سگ نزدیک شود، چطور نوازشش کند و چطور با او بازی کند. چند دقیقهای همراه سگ بودند، چیزی هم دادند سگ ولگرد خورد و رفتند. حالا سگ ولگرد دیگر اعتمادش به آدمهای آن حوالی بیشتر شده بود، دلش هم قرصتر و البته پرتر بود. حالا راه میرفت، میخرامید. با آدمها بازی میکرد. دو سه پسر نوجوان گوشهای سگ را گرفتند، یکیشان گوشیاش را درآورد و با سگ ولگرد سلفی انداخت، بعد دو سه تایی سگ را دوره کردند و فرت فرت عکس انداختند، بعد که کارشان تمام شد یکیشان بلند شد و دستش را مشت کرد ماسهها را یک مشت در دست گرفت و پخش صورت سگ کرد. بعد همگی با هم خندیدند. سگ تلوتلوخوران دور شد، پارس میکرد، به شکل عجیبی پارس میکرد و آنها میخندیدند و از دستش فرار میکردند، سگ اما دور شد، رفت تا انتهای ساحل، آنقدر رفت که یک نقطهی سیاه شد. آنجا دیگر آدمیزادی نبود. خودش تنها بود.
دل
«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
مهمان هفته: مهرداد میرهادی
سادهدلی تشنهدل، آرزوی دل به اهل دلی، دلسوخته برد.
آشفتهدل غبار دل به زبان دل بگفت و خوان دل به دلآسودگی گسترد.
درددل به خون دل رسيد و خون به دلِ همدلِ نيکدل زد.
زندهدل او را گفت «دل قوی دار که دل جستن و دل رفتن، دل بستن و دل دادن، دلنشين است اما دلباختگی را هم.
گشادهدل، دل میسپارد و دل نمیستاند.
خانه دل، دلنشين است و دلباز. دلشيفته، دلپاک است، دلرحم، دلآسا.
کجدل، دل نشويد و سيهدل، دلگير شود و سختدل.
دل نگشايی دل، سنگ شود و فسرده.
ای نازکدل، دل نهادی و خانه دل گشودی.
دل دار، دلآرام به دل خواه به دل خواست».
درس زندگی
«اعتمادبهنفس از دست رفته پس از اتمام یک رابطه عاطفی»
بامداد
یکهو هول شدم. همه چیزم زیر سئوال رفت. این جوری هم نبود که کلا آدم بدون اعتماد به نفسی باشم، برعکس خیلی هم خودم را قبول داشتم، اما اولین احساسم این بود که انگار برهنه وسط میدان شهر ایستادم. حسی که مرا همراهی میکرد بیش از هر چیزی شرم از تنهایی بود.
من مدت زیادی را با طرف دوست بودم. دوست که نمیشود گفت، عاشق بودیم. بعد نمیدانم چه شد، خواست که برود. ساده هم نرفت، بازی داد. به قول برادرم هیچکس یک شبه تصمیم نمیگیرد که جدا شود، بنابراین او زمان زیادی را سپری کرده بود تا به این نتیجه برسد که میخواهد جدا شود اما به من هیچ نگفته بود. بعد از آن زمان زیادی را سپری کرده بود تا جایگزینی به جای من پیدا کند، من این مرحله را هم در خنگی و بیخبری گذرانده بودم. در نهایت زمانی هم که به من گفت که میخواهد جدا بشود، من باور نکردم و تا مدتها فکر میکردم بهانه است، رفع میشود. در واقع من سه مرحله از او عقبتر بودم. سه مرحلهای که باید در تنهایی میگذراندم و طبعا خیلی سختتر گذراندمشان.
برای من که سالها وفادارانه فقط با او مانده بودم جدایی به این سادگی نبود. روزهای اول در بهت بودم، بعد شروع کردم به منطقی فکر کردن برای حل مشکل (که بیفایده بود، او تصمیمش را گرفته بود)، بعد ناخودآگاه وارد فاز خواهش شدم، از خواهش کلامی تا ریختن اشکها و نیاز به جلب محبت و در نهایت شروع کردم به لگداندازی. نمیخواستم جدا بشویم. مسئله از درک و منطق من خارج بود. اصلا باور نمیکردم روزی جدا بشویم. در مرحله لگداندازی، طرف مقابل که فکر میکرد به قدر کافی به من زمان داده و دیگر حوصلهاش از دست من سر رفته بود، اولتیماتوم داد که حالیم میکند. من حالیم نبود. با خشم برخورد میکردم. نهایتا جدایی خیلی سخت، با رد و بدل کردن کلماتی که روح را میخراشید و قلب را پاره میکرد و زخمش به عفونت مینشست تمام شد.
بعد من ماندم و یک تنهایی عمیق و حرفها و زخمهای باقیمانده و البته احساس یک زن شرمگین تماما عریان، وسط میدان شهر. اولین واکنشم هم عین همین زن عریان جلوی چشمهای گرسنه بود: در خودم جمع شدم. به گمانم شکستم. عاقلانهتر این بود که در همان مرحله که فهمیده بودم خیانت کرده، بدون هیچ اتلاف وقتی «من» تمامش میکردم و کار اتمام را به او واگذار نمیکردم که حداقل در درون خودم جایی از تکبر و خودخواهیم سالم بماند که «خودم نخواستم». اما من آنقدر در باور شوخی بودن جدایی بودم و آنقدر بودن او را همیشگی میدانستم که مغزم فرصت و توان درست فکر کردن نداشت. پس در نهایت من آن کسی بودم که جا مانده بود. زنی بودم که زیر بار کلمات تلخ و گزنده مردی که میخواست برود و زن از او «آویزان» شده بود کمر خم کرده بود.
فکر میکردم قطعا مقصر منم، میخواست برود باید بدون هیچ حرفی میگذاشتم برود. بعد دامنه تقصیر فراتر رفت، قطعا مقصر منم، چرا تمام مدت با حماقت فکر کردم زن دیگری به جز من در زندگیش نیست. قطعا مقصر منم، حتما با او آن چنان که او میخواست نبودم. قطعا مقصر منم… بعد به خودم آمدم و دیدم در میان تقصیرهایی که درست و به جا بر گردن من بود، در میان هزاران گناه نکرده و تقصیر نداشته گیر کردهام. حرفهای گزنده طرف به سادگی در روزهای تنهایی پس از او، در مغز و جانم تنیده شده بود. حرفهایی که خدا میداند چند تایش از سر خشم آنی بود، اما برای من تبدیل شد به تفکر غالب روزهای تنهایی آینده.
من برای رها شدن از زیر بار این حرفها چیزی بین پنج تا هفت سال وقت صرف کردم. باورش سخت است اما فقط چند سال طول کشید تا بفهمم چه حجم وسیع ناروایی را دارم بیخود و بیجهت بر دوش میکشم. بعد هم چند سال طول کشید تا بفهمم من چیزی نیستم که مرد به من روزهای جدایی گفته، یا خودم به خودم بار کرده بودم. بعد برای رها شدن از همه آنها چند سالی وقت صرف کردم. نشستم و گفتم از چه چیز خودم بدم می آید. به تفصیل نوشتم. شکمم بزرگ است؟ زیاد نمیخندم؟ صدایم بلند است؟ کمرم صاف نیست؟ عطرم بوی خوبی نمیدهد؟ زیاد حرف میزنم؟… همه را نوشتم. هر چیزی که در وجودم دوست نداشتم و یا فکر میکردم دیگران دوست ندارند.
بعد تصمیم گرفتم که کدامها را دوست دارم و میخواهم نگهشان دارم. مثلا زیاد نمیخندم؟ خب نخندم. من این را دوست داشتم. پس نگهش داشتم. بعد آنهایی که دیگران دوست نداشتند و خودم هم، در فهرست بعدی وارد کردم. شد سه دسته. آنهایی که تغییر دادنشان آسان بود. آنهایی که میشد با صرف وقت تغییر داد، آنهایی که تقریبا غیر قابل تغییر بودند. از سادهها شروع کردم. بعد برای متوسطها وقت صرف کردم. غیر قابل تغییرها هم ماندند. بعدها یاد گرفتم چطور روی این دسته آخر را با خوبیهای دیگر بپوشانم. یا مثل یک خال گوشتی ناخواسته تحملشان کنم. هر چه که بود راه دوست داشتن تنم و روحم و راه احترام گذاشتن به خودم را یاد گرفتم. زندگی به من درسش را داده بود.