دسته: پایان دادن به چرخه خشونت

خم می‌شوم زیر بار نقشی که به جای تو بازی می‌کنم…. ای بابا… ای بابا…

«پایان دادن به چرخه خشونت»

باغچه‌ی همسایه: از وبلاگ دو ققنوس روی کاناپه

موضوع این هفته ی وبلاگ زنان رقصنده پایان دادن به چرخه‌ی خشونته… هی خوندم و رد شدم و گفتم من که توی این چرخه نیستم. هی خوندم و رد شدم و گفتم خوبه که من هیچوقت توی این چرخه نبودم.

تا اینکه خریت اپیدمی‌ست رو خوندم و یهو به خودم نگاه کردم و گفتم به به چه خری، چه سری، چه دمی، عجب پایی. و به راستی که خریت اپیدمی‌ست. خشونت دیدم و ورزیدم… اصلا چرخه همینه. نه اینکه توی خشونت گیر بیفتی. یعنی اینکه خشونت ببینی و خشونت بکنی.

تا بخوای هم خشونت دیدم. خشونت پنهان و آشکار. از نزدیک و دور. و خشونت ورزیدم. بیشتر از همه به خودم و بعد به بچه‌هام که نزدیک‌تر از همه به من بودند. و هنوز هم مشغول ورزیدنم به کسایی که زورم بهشون می‌رسه. برای اینکه نمی‌تونم سرم رو صاف بگیرم و بگم نه. برای اینکه می‌ترسم.

همیشه گفتم هرنوع خشونتی از ترس میاد و خشن‌ترین آدم‌ها ترسوترین اونهان. اونا میترسن. از طرد شدن از تنها شدن از ضربه خوردن از شکست از تحقیر و … می‌ترسن. برای همین خشونت می‌کنن. ای خر خوش‌خط و خال. تو هم توی همین اپیدمی مشغول چرخیدنی.

دستم بگرفت و پا به پا برد

«پایان دادن به چرخه خشونت»

بامداد

داستان‌های تاریخی یا سینه به سینه بیشتر راوی زندگی کسانی‌ست که در مقابل خشونت دایمی زندگیشان ایستاده‌اند و با کمک روحیه جنگنده و طغیانگرشان شرایط را مطابق میلشان تغییر داده‌اند یا زمینه تغییر را مهیا کرده‌اند. همین روحیه هم نام و یادشان را به عنوان قهرمان در تاریخ و افسانه‌ها زنده نگه‌داشته‌است. دستکم من نشنیده‌ام کسی با روحیه‌ای بردبار و صلح‌جو در مقابل خشونت قد علم کرده باشد. آها، گاندی شاید، ولی او هم روحیه مبارز و حرف زور‌نشنویی داشت که روش صبورانه و صلح‌طلبی را انتخاب کرده بود. مهم این است که فرد خشونت را برنتابد و سخت‌ترین کار دقیقاً همین است. به فرد ذاتاً تحمل‌کن یاد بدهی که همیشه لازم نیست چنین باشد و گاهی می‌تواند در مقابل شرایطش طغیان کند و در عین حال فقط تهییجش نکرده باشی و زیبایی‌های این روحیه‌اش را حفظ کنی، که به وقتش هم تحمل کند.

بهترین راه شاید زندگی کردن کنار این آدم‌ها باشد ولی همیشه ممکن نیست و بیشتر برای فک و فامیل کاربردی ست. در این شرایط می‌توانی خودت به عنوان معترض وارد میدان شوی. می‌توانی جوری زندگی کنی که ببیند چطور می‌شود برنتابید. وقتی طغیان می‌کنی نه آنگونه که هیاهو و، هاااای مردم مرا ببینید، راه بیاندازی ولی برای آن کس که باید عیان باشی.

راه دیگر حرف‌زدن و قانع کردن است، نه از آن حرف‌های باد هوا، بلکه جوری بگویی که خوره شود به جانش. چه خوب که روانشناس خوبی باشی چون لبه تیغ است. نباید تمام شالوده زندگی و روحیاتش را شخم زد، در عین حال باید بداند هر تحملی حدی دارد. حرف خالی خالی هم خیلی افاقه نمی‌کند، توانبخشی نیز بخشی از کمک‌هاست. کار جدید، راه برون رفت کارآمد، منبع درآمد معقول. بیشتر کسانی که من دیدم خشونت را تاب می‌آورند ترس از بی‌سرپناهی و آوارگی داشتند. هر کس را به «نه به خشونت» ترغیب می‌کنی باید اطمینانش بدهی که تا وقت توانمندی و رهایی، تنهایش نمی‌گذاری. غیر از این باشد می‌شود جامعه ما، همه به نوعی تحت فشار و زور ولی کسی صدایش در نمی‌آید.

بی‌رحمی در همه‌ی ما هست، انکارش نکنیم

«پایان دادن به چرخه خشونت»

نیمه شب

هنوزم وقتی قیافه یک سالگی پسرک یادم میاد گریه‌ام می‌گیره. عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم، دو تا چشم درشت ترسیده که در برابر خشم و ناامیدی بی‌حد من بسیار بی‌پناه بود. روزگار سختی بود. تنها بودم و به شدت بی‌حوصله توی یک شهر کاملا غریب. تنها کسی که در کنارم داشتم پسرک بود. هنوزم متحیرم چطور می‌تونستم اونقدر داد بزنم؟ چطور می‌تونستم یه بچه‌ی یک ساله رو اینقدر دعوا کنم؟ تمام خشمم تو چشمام جمع می‌شد و بچه به شدت ازم می‌ترسید. من و همسرم مشکلات زیادی با هم داشتیم، راه مواجه‌ی همسرم با مشکلات و اختلاف‌ها سکوت مطلق بود و به همین دلیل من پر بودم از حرف‌هایی که مجال و امکان گفته شدنش نبود، من بودم و یک بغض فرو خورده‌ی همیشگی. گاهی ساعت‌ها گریه می‌کردم و گاهی بی‌دلیل خشمگین بودم. کنترل زندگی از دستم در رفته بود و قربانی این داستان غم‌انگیز طبعا پسرک بود. مامانم بنده خدا مدام سفارش می‌کرد که مراقب پسرک باشم، نبودم. نمی‌تونستم.

یه مدت هر شب کابوس‌های مشابهی رو می‌دیدم، مضمون همه‌شون یکی بود. دعواهای من و پدرم تو سال‌های نوجوانیم. خیلی طول کشید تا داستان رو درک کردم، خدای من انگار تاریخ دوباره تکرار شده بود. من عین پدرم شده بودم. با همون نگاه‌های غضبناک، با همون لحن و تن صدا. من هیچ وقت پدرم رو به خاطر رفتار و عملکردش نبخشیدم و الان من کسی بودم دقیقا مثل او. اینکه به خودم بیام و مسیرم رو عوض کنم و تمام تلاشم رو متمرکز کنم رو تغییر رفتارم پروسه‌ی طولانی و بسیار انرژی‌گیری بود، اما بالاخره شد.

خشونت مختص دنیای بیرون نیست. ما خودمان قربانی‌های خشونت‌های ندانسته و از روی نا‌آگاهی بودیم و هستیم و همین به آسانی می‌تونه در رفتار ما هم ظهور کنه اگر مراقبش نباشیم، اگر کنترلش نکنیم.

فریادرسى هست؟!

«پایان دادن به چرخه خشونت»

شبانگاه

وقتی پدرم جلوی رفت و آمدم با دوستانم رو گرفت، وقتی به خاطر سر کردن روسری کوتاهی که کمی از موهای بلندم پیدا بود حرف شنیدم، وقتی سر ازدواجم از عملکرد تالار راضی نبودم، جلوی همسرم سرم داد زد و تهدید کرد صدام رو ببرم وگرنه… سکوت کردم. وقتی مادر همسرم روز اولی که به خونه‌ش رفتم باهام کلامی شوخی زشت کرد، وقتی بهم گفت شوهرم ازم سره، وقتی جلوی کس و ناکس ازم بد گفت، وقتی بهم تهمت زد، وقتی… سکوت کردم. وقتی خانواده‌م مادریم من رو زیر سوال بردند، وقتی تنها حرفی که ازشون شنیدم بی‌لیاقت بودن بود، وقتی تمام کارهای من رو بی‌ارزش دونستند، وقتی… سکوت کردم. وقتی رئیسم باهام شوخی‌های بیرون از چهارچوب معمول کرد، وقتی سوالهای بیجا پرسید، سکوت کردم، اما زمانی که ازم خواست زیرآب همکارم رو بزنم و عوض ساکت بودن گفتم نمی‌تونم و این کار رو انجام نمی‌دم من رو با بی‌احترامی اخراج کرد و شخصیتم رو خورد کرد با خودم گفتم کاش باز هم سکوت می‌کردم!

خشونت تن کبود نیست، گاهی یک حرف، یک نگاه، یک اشاره تا اعماق قلب و روحت رو خراش میده و تو ذره ذره فشرده می‌شی، این بدترین نوع خشونته و ما هر روز، هر روزی که می‌گذره دچارش هستیم. سکوت نکنیم چه کنیم؟ شکایت پیش کی ببریم؟ شاید دفاع کردن رو نیاموختیم، شاید بلد نیستیم و یا جرات نداریم، من بلد نیستم از چرخه خشونت هر روزه خارج شم و تو این دور باطل هی می‌چرخم و می‌گردم.

می خواستم همینجا نوشته رو ببندم که با صدای فرزندم که مامان مامان می‌کرد یادم به این افتاد که خشونتی که به بچه‌ها روا میشه چی؟ بچه‌هایی که هر روز توی یک لحظه عصبانیت مادر یا پدر بی‌عرضه خطاب می‌شن، ساکت شو، دهنت رو ببند، من دیگه مادرت نیستم، ترکت می‌کنم و هزار حرف دیگه که هیچوقت از لوح ساده و معصوم روحشون پاک نمیشه (حتی اگه پدر و مادر چند دقیقه بعد ابراز پشیمونی کنند) و باعث می‌شه در آینده عصبی، ترسو، بی‌اعتماد به نفس، و در نهایت آینده تمام‌نمای رفتار والدینشون در قبال بچه‌هاشون بشن چه باید کرد؟ اونها رو چطور می‌شه خارج کرد از چرخه خشونتی که هیچ فریادرسی براشون نیست؟

 

این ره که تو می‌روی 

«پایان دادن به چرخه خشونت»

شامگاه

در شهری پسرکی با پدر و زن بابایش زندگی می‌کرد. پدر دلش می‌خواست پسرک خیلی زرنگ و باهوش باشد و در آینده دکتر یا پروفسور شود. پسرک به کودکستان می‌رفت و از مربی سرود و شعر و نقاشی و بازی‌های کودکانه می‌آموخت. مربی کودکستان کپی شعرها و سرودها را به زن بابا می‌داد تا در خانه به بچه یاد دهد. اما پدر به سختی مخالف سرود خواندن پسرک بود و عقیده داشت که او باید به جای بازی با اسباب‌بازی و تلف کردن وقت‌، علم بیاموزد. پدر دفتری چهل برگ تهیه کرده و در سطر اول از شماره یک تا ده و … می‌نوشت و از پسرک می‌خواست که در حالی که با صدای بلند از یک تا ده می‌شمارد، بنویسد. او در مقابل اعتراض زن بابا که حالا وقت نوشتن از یک تا ده نیست و مربی از من خواسته این اشعار و سرودها را یادش دهم‌، جواب می‌داد «‌به یک الف بچه حسادت نکن خاک بر سر.»

زن بابا و پسرک‌، صبح‌ها از مربی و مسئولین کودکستان‌ سرزنش می‌شنیدند و عصرها از پدر کتک می‌خوردند. بیشتر از همه زن بابا زیر تهمت و سرزنش خاص و عام بود. زنان همسایه با دیدن او با زبان خوش نصیحتش می‌کردند‌: «‌از یک بچه یتیم چه می‌خواهی‌؟ چقدر به پدرش شکایت می‌کنی که به محض رسیدن به خانه ‌‌بچه را کتک می‌زند‌؟ خدا را خوش نمی‌آید.» به کودکستان که می‌رفت مربی با دلسوزی نصیحتش می‌کرد‌: « من از بچه می‌خواهم نقاشی بکشد‌، آن وقت شما مجبورش می‌کنید یک صفحه از ده تا بیست ‌‌یا بابا آب داد بنویسد‌؟! خدا را خوش نمی‌آید. اگر بچه خودتان بود با او اینگونه رفتار می‌کردید؟» به خانه که می‌رسید‌ مورد ضرب و شتم پدر قرار می‌گرفت‌: «‌مادرش نیستی که دلت برایش بسوزد. به کوری چشم تو هم که شده ‌‌پسرم را به خارج خواهم فرستاد تا آنجا پروفسور شود.» زن بابا در مقابل حرف‌های مردم سکوت می‌کرد. زیرا به خوبی می‌دانست که زن بابا‌، زن باباست. در کل دنیا در مورد بدی و خباثت او قصه‌ها و روایت‌ها نوشته شده است.

پسرک با خشونت‌، سیلی‌های آبدار‌، سرزنش‌ها و … پدر درس می‌خواند و بزرگ می‌شد. نمرات بالاتر می‌گرفت و موجب افتخار پدر بود که با دیدن کارنامه پسرک لبخند رضایت بر لبانش می‌نشست و زیر لب زمزمه می‌کرد: «‌تا نباشد چوب تر‌، فرمان نبرد گاو و خر‌» در حالی که پسرک در دلش یک آرزو داشت. بزرگ شدن و گریختن از کتک.

تازه سیزده سالش تمام شده بود و کارنامه‌ها را داده بودند. می‌بایست پدر زیر کارنامه را امضا می‌کرد. دو تا تجدیدی آورده بود و از ترس‌، به پدر نشان نداده بود. صبح روز بعد به قصد رفتن به مدرسه از خانه خارج شد و ساعت یک و نیم که طبق معمول برایناهار به خانه می‌رسید، بازنگشت. همه جا را به دنبالش گشتند و پیدایش نکردند. روی میز تحریرش کارنامه‌اش را دیدند که رویش با خودکار قرمز نوشته بود: «رفتم که برنگردم.» زن بابا با دلی پر دفتر ریاضی پسرک را برداشت و سر سطر نوشت: «آغاج آجی دیر جان شیرین/ ضربه چوب (کتک) تلخ است و جان شیرین.» و دست پدر داد و با خشم گفت: «بیا سر مشق دادم. باید یک صفحه کامل بنویسی.»

بچه‌های زن بابا ، با کمک و محبت پدر به درس و تحصیل ادامه دادند. زنان که به هم می‌رسیدند با هم گفتگو کرده و حال و احوال زن بابا را تجزیه تحلیل می‌کردند: «دیدی گفتم همه‌اش تقصیر زن باباست. زنیکه‌ی پدر سوخته آنقدر چغلی پسرک را کرد و به کتک داد، که بچه دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و رفت. چرا بچه‌های خودش کتک نمی‌خورند؟» کسی درک نکرد که پدر نتیجه خشونت و اعمال زور را در فرزند اولش دیده بود و دیگر نمی‌خواست آن تجربه تلخ را تکرار کند.

چرخی که نباید بچرخد

«پایان دادن به چرخه خشونت»

غروب

  • خشونت پینگ‌پونگی:

مثلِ دریا بودم. برای مدت‌های مدید دریایی بودم که هر چیزی را در خود حل می‌کرد و می‌پذیرفت و می‌گذشت.
یک بار سرِکار، بحثی پیش آمد که به نظر من، تقصیر من نبود، اما تبعاتش دامن مرا گرفت. رفتیم اتاق معاون، آن‌جا آقای مدیر که پیش از آن با عتاب و خطاب برای تقصیر خودش، مرا مواخذه کرده بود؛ تقصیرها را به گردن من انداخت.
می‌توانستم مثل همیشه بغض کنم ناراحت شوم و بعد بگذرم و فراموش کنم؛ اما نمی‌دانم چه شد که بلند شدم دفاعیاتم را گفتم و کاغذها را روی میز گذاشتم (شاهدین می‌گویند پرت کردم؛ خودم درست یادم نیست) و آمدم بیرون و از ساعت چهار تا هشت شب یک‌سره گریه کردم.
پیش از عید آن‌سال، آقای معاون صدایم کرد و هدیه‌ای داد و بابت آن روز که حالا دانسته بود حق با من بوده عذرخواهی کرد. خودم ناراحت بودم این رفتار را دوست نداشتم اما از اتفاقی که بعدش افتاد خوشحال بودم.

  • خشونت چرخشی:

می‌خواهم گوشی‌ام را از دست خواهرزاده‌ام بگیرم اما نمی‌دانم چطور. کمی نگاهش می‌کنم و بعد می‌گویم: میشه یه دیقه گوشی‌مو نگاه کنم؟ گوشی‌ام را با لبخند می‌دهد.
دفعه بعد که قرار است پیشش بروم، با راننده تاکسی بحث کرده‌ام و زیاد حوصله ندارم؛ گوشی را از دستش می‌کشم لب ورمی‌چیند اما چیزی نمی‌گوید. می‌رود عروسکش را می‌گذارد روی میز و کفشش را به زور از پایش در می‌آورد و اخم می‌کند.
می‌روم می‌بوسمش و حرف می‌زنم و بازی جدید توی گوشی بهش نشان می‌دهم. حوصله ندارد اخم کرده و مطمئن نیستم به این زودی‌ها یادش بیاید باید مثل همیشه با عروسکش حرف بزند و برای هر کاری رضایتش را جلب کند.

جنگ تمام‌عیار

«پایان دادن به چرخه خشونت»

عصر

شاید تک و توک از مادرم پشت‌دستی خورده باشم. اما اصلا اون جوری نیست که بشه حتی اسمش رو گذاشت کتک. شایدم اصلا نمی‌زده و فقط تهدید می‌کرده… به هر حال توی ذهن من چیز خاصی پررنگ نیست. پدرم هم یه بار دستش رو به هوای زدن بلند کرد. یادمه تعیین و تکلیف کرد، منم برخورد ناخوشایندی کردم. دستش رو بلند کرد، اما نزد. با غضب نگاهم کرد و بعد رو برگردوند. این همه خاطرات من از کتک تا بیست و چند سالگیه. تا زمانی که مادر از دنیا رفت و من ازدواج کردم.

اولین خشونت جدی رو سه روز بعد از عقد از همسر سابقم دیدم. زنگ در خونه پدرم رو زد، من در رو باز کردم. شلوارک پام بود، کوتاه نه، تا وسط زانو. مثل همیشه، مثل تمام دوران قبل از نامزدی و دوره نامزدی که من رو دیده بود. به راننده آژانس پول داد، اومد توی خونه، در خونه رو بست و بعد بی‌مقدمه خوابوند توی گوشم و فریاد زد این چه وضع لباس پوشیدنه. فوران خون اونقدر شدید بود که بدون فکر دویدم طرف دستشویی. کسی به جز ما خونه نبود. در دستشویی رو بستم و زدم زیر گریه. اونقدر توی دستشویی موندم تا خون‌ریزی بند اومد. نمی‌دونم چطوری زده بود که رگ صورتم رو پاره کرده بود. جوری که زیر چشم چپم سیاه شده بود. پدرم که خونه اومد و سر وضع من رو دید، بعد از کمی سکوت گفت باید بریم مسافرت. گفت بهتره دیگران صورت کبود منو نبینن.

مجوز کتک خوردن من همون روز صادر شد. چون این وضع توی دوره عقد باز هم تکرار شد و هر بار هم با خونسردی عجیب پدرم همراه بود. شاید چون همسر سابقم هیچوقت در حضور پدرم منو نمی‌زد. کلا جلوی بقیه آروم و باوقار به نظر می‌رسید و خیلی دور از ذهن بود که بخواد دست بلند کنه. فکر می‌کردم شاید من رو زن سرکشی می‌دونه که نیاز به کنترل داره. بعد متوجه شدم قضیه پیچیده‌تره. اوایل برای دست بلند کردن بهونه‌ای جور می‌کرد و بعد هم پشیمون می‌شد و می‌افتاد به معذرت‌خواهی، اما بعد از مدتی دیگه نه بهونه‌ای پیش می‌کشید و نه بعدش عذرخواهیی در کار بود. کتک خوردن رو حق من می‌دونست.

یه بار به دوستم گفتم کتک می‌خورم. فکر کرد شوخی می‌کنم. باور نمی‌کرد. با عصبانیت یادم آورد که چقدر مستقل و متکی به نفس بودم، از شجاعتم گفت و از جایگاهی که قبل از ازدواج داشتم. و تقریبا فریاد زد باید هر چه زودتر جدا بشم. جواب من فقط یه جمله بود: حالا دیگه خیلی دیره… یه بار هم سعی کردم با پدرم صحبت کنم. منو به مصالحه دعوت کرد و چاره کار رو در گفتگو و پیدا کردن راه حل منطقی دونست. البته این وضعیت تا زمانی که برای اولین بار به طور اتفاقی شاهد کتک خوردن من بود ادامه داشت. اون موقع ما ازدواج کرده بودیم و همسر سابقم نمی‌دونست پدرم خونه‌ست. مثل همیشه بی‌مقدمه عصبانی شد و حمله کرد و نتیجه مداخله پدرم برای دفاع از من و درگیر شدن اونها با هم بود که البته بیشتر باعث ترس من شد. با خودم فکر کردم اگه یه بار حین دعوا قلب پدرم بگیره، اگه آسیب ببینه… پس خفه شدم. حالا دیگه نه تنها ترس از قضاوت اجتماع، بلکه ترس از آسیب دیدن آدم‌هایی که دوستشون داشتم هم به زندگیم اضافه شده بود.

بچه‌دار شدیم. من تن به شرایط حاکم داده بودم و فقط اولین بار که جرقه خشونت علیه بچه‌ام رو دیدم قد علم کردم. دیگه اون موجود تحقیرشده‌ی شکسته‌ی متلاشی نبودم. دیگه احساس نمی‌کردم آدم بی‌پناهی هستم که باید حمایت بشه. انگار که همه شجاعت از دست رفته‌م برگشته باشه آماده جنگیدن بودم. نمی‎خواستم بلایی که سر من اومده بود سر بچه‌م هم بیاد. طغیان کردم… چرخه شکسته شده بود.

من سال‌ها برای حفظ زندگی مشترکم جنگیدم. برای آروم نگه داشتن مردی که بی‌دلیل عصبانی بود جنگیدم. بعد برای جدایی جنگیدم. برای حفظ فرزندم جنگیدم. برای رسیدن به جایی که امروز ایستادم جنگیدم. من سال‌ها درگیر خشونت خانگی بودم و برای شکستن تله‌ای که توش افتاده بودم جنگیدم و بعد از جدایی هم برای تا سال‌ها برای درمان روح و جسم آسیب‎دیده‌م جنگیدم. من می‌دونم بیرون اومدن از چرخه خشونت چه کار کمرشکنیه.

 

شوری

«پایان دادن به چرخه خشونت»

بعد از ظهر

ما را از خشونت گریزی نیست. خشونت آنقدر در ما نهادینه شده، که وقتی کسی به ما خشونت نمی‌کند هم، خودمان از خجالت خودمان در می‌آییم. در جامعه‌ای که از زن‌هایش بگیر تا مردها، تا مادران و پدران، تا دوست و آشنایش، تنها حربه‌ی دست همه همین خشونت است و بس، پس خشونت دیگر اجتناب‌ناپذیر است. تو گویی جزئی از زندگی‌مان شده، تو گویی در ما حل شده، تو گویی دیگر نمی‌بینیمش، که عادی شده برایمان. مادری که بی‌هوا سر کودکش فریاد می‌کشد، همان زنی‌ست که موهایش کشیده شده، بی‌دلیل، از همسرش، همان دختری‌ست که چک خورده، بی‌دلیل، از پدرش، همان خواهری‌ست که فریادهای برادرش را شنیده، و باز هم بی‌دلیل و … و این چرخه آنقدر تو در تو و ادامه‌دار است که شاید گفتنش خنده‌دار باشد.

خشونت همیشه فیزیکی هم نیست. همیشه شما نباید زیر چک و لگدها له شوید، که می‌شود با کلام نیش‌داری آنقدر ویران شوید که خاک برداریش ماه‌ها که نه، حتی سال‌ها طول بکشد. و اینکه فرد که خشونت‌دیده، چرخه را همان جا متوقف کند و این چرخه‌ی معیوب را دیگر ادامه ندهد هم جای بحث دارد.

ولی قبل از آن سوال این است: چرا خشونت پیگردی ندارد؟ چرا وقتی شما مثلا چاقو می‌خورید می‌توانید بروید، شکایت کنید، خسارت بگیرید، مجرم را دستگیر کنید و  الی آخر، ولی چرا شما هیچ وقت نمی‌توانید برای خشونت‌هایی که دیده‌اید که اثرش از آن چاقو به مراتب بیشتر است نمی‌توانید به دادگاه بروید، نمی‌توانید شکایت کنید، نمی‌توانید خسارت بگیرید. و یا باید سرتان را بکنید در برف و ادامه دهید، و یا شما هم دست به کار شوید. که در هر دو حالت فاجعه‌ست.

شاید رایج ترین خشونت‌ها، خشونت های خانوادگی باشد، بین همسران. و معمولا تمام زن‌ها دست کم یک بار ”‌دعوا نمک زندگیه” را شنیده‌اند، و باز پا به این نمک‌های زندگی داده‌اند که دیگر شوری‌اش دلشان را می‌زند. و شاید هیچ زنی بعد از اولین خشونتی که می‌بیند، پایش را به دادگاه باز نکند، که شاید خنده‌دار بیاید. مطمئنا قاضی خواهد گفت: ”‎خرجی‌تون رو می‌ده؟”
– بله.
– معتاده؟
– خیر.
– پس مشکلتون چیه؟

و برای این نوع خشونت‌ها، در کتاب قانون هیچ خسارتی، هیچ جبرانی، هیچ جریمه‌ای قید نشده. پس همچنان به زندگی باید ادامه داد. که هم زندگی و هم کتاب از بعضی از معادلات علیل‌اند.

قورباغه را نپز

«پایان دادن به چرخه خشونت»

نیمروز

نمودار چرخه‌ی خشونت رو دیدید؟ به نظرم ببینیدش لطفا. یه مارپیچ که نشون می‌ده چطور زنی مورد خشونت قرار می‌گیره. بعد با عذرخواهی (مثلا خرید کادو) دلش نرم می‌شه یا از طرف اطرافیانش (خانواده‌ی خودش) تشویق می‌شه به زندگی مشترک برگرده. بار بعدی دوباره خشونت رخ می‌ده و معمولا این بار شدت بیشتری گرفته. باز خارج می‌شه و دوباره با عذرخواهی (اینبار مثلا کلامی) تصمیم به برگشت می‌گیره و اطرافیانش برگشتنش رو ضروری می‌دونند. این چرخه اونقدر تکرار می‌شه تا دیگه جراتی برای خروج وجود نداشته باشه. روی گشوده‌ای از طرف اطرافیانش برای پذیرفتنش وجود نداشته باشه و عذرخواهی به فراموشی سپرده شه. گاهی شخص حتی اونقدر می‌مونه تا شخصیتش نابود می‌شه یا فیزیکی کشته می‌شه. برای کسی که چنین چیزی رو تجربه نکرده، خوندن در مورد چرخه‌ی خشونت می‌تونه مسخره، هولناک اما واقعی باشه.

یه شب‌هایی زنگ می‌زد و جیغ می‌کشید. حدود یازده و نیم تا دوازده و ربع به وقت محلی من تلفنم زنگ می‌خورد و اون طرف خط داشت گریه می‌کرد. گاهی التماس می‌کرد. گاهی خواهش می‌کرد و گاهی از شک‌هاش می‌گفت. دوست عزیزی بود که به شدت از نظر روانی متزلزل شده بود و من اون وقت شب فقط یک آدم خوابالود بودم. (البته من هیچ وقت شبانه‌روز هم روانشناس نیستم، نبودم و نخواهم بود!) گاهی از میانه‌ی روز به وقت من پیغام می‌داد که غمگینم و صحبت‌هامون ادامه پیدا می‌کرد تا شب و بعد من یک تلفن وحشتناک داشتم. یادمه توی اوج اون دوران یه شب پای تلفن شروع کرد به هذیان گفتن. من به تمام آدم‌هایی که می‌تونستند بهش برسند شبانه خبر دادم و هیچ کدوم زیر پنج ساعت باهاش فاصله نداشتند. مشکل چی بود؟ دوست پسرش نمونه‌ی واضح و اعلای اعمال خشونت کلامی بود. به شدت تحقیرش می‌کرد. توی شک و دوگانگی مدفونش می‌کرد و بعد سریعا همه چیز رو تکذیب می‌کرد و بهش می‌گفت تو باید به دکتر سر بزنی. تو با این مشخصات یک بیمار روانی هستی و اینها رو توی هر تماسشون بهش می‌گفت. اونقدر که دختر باورش شده بود.

پسر یه سفر به شهر من داشت و قرار شد چیزی بهش بدم و بیرون رفتیم. نزدیک چهار ساعت حرف زدیم و پنج بار حرف عوض کرد. دروغ‌های کوچکی گفت و تناقضاتی داشت که بهش یادآور شدم این دو مورد با هم همخوانی ندارند و سریع بحث رو عوض کرد. در انتها هم سعی کرد برام توضیح بده چرا دختر مشکل روانی داره. لحنش دوستانه و آروم بود و شاید اگر من قبلا این حرف‌ها رو نشنیده بودم قانع می‌شدم. به دختر بعدا گفتم که فلانی سعی داره تو رو به همه به عنوان بیمار روانی معرفی کنه تا حرف‌هات از اعتبار ساقط شن. حواست باشه.

کار به جایی رسید که مطمئن شدم رابطه‌شون تموم شده و دوستم از این فاجعه خارج شده و هر کدوممون سر کار و زندگیمون برگشتیم. ارتباطمون معقول‌تر شد و به تناسب شلوغی زندگی‌هامون کمتر شد. تا چند ماه بعد که دوباره تلفن بعدی و جیغ بعدی رو شنیدم و فهمیدم بعد از اون موج فاجعه و اوضاع وحشتناک و غیر قابل کنترلی که گذشته بود، باز این دو نفر به هم برگشتن و سفر رفتن. این بار من به جای دوست خوبی که حرف‌ها رو گوش بده و همدردی کنه، خیلی بی‌رحمانه و قاطع برخورد کردم. از اون همه وقتی که صرف کرده بودم عصبانی بودم و نمی‌فهمیدم (هنوز هم نمی‌فهمم) چرا باید به اون رابطه‌ی فجیع برمی‌گشت. این بار عمق فشاری که به دختر وارد شده بود بیشتر بود و چندین نفر از دوستان دختر در جریان قرار گرفتند و همه با هم تلاش کردیم و فشار آوردیم که دختر رابطه رو قطع کنه. توی این چند ماه خشونت از چرخه‌ی کلامی خارج شده بود و به ضرب و شتم نه چندان محکم رسیده بود. جمله رو یک بار دیگه بخونید. ضرب و شتم نه چندان محکم. همه‌ی مشکل همین بود که دختر به جای اینکه به ضرب و شتم توجه کنه به اون نه چندان محکمش توجه کرده بود و پسر بهش گفته بود تقصیر خودته من رو عصبانی می‌کنی. و من فقط می‌خواهم تو رو متوجه کنم. دختر فکر کرده بود طبیعیه و می‌دونم از بیرون این اتفاق واقعا باور کردنی نیست.

دختر این بار هم زنگ می‌زد و گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید. اتفاقی که دائم تکرار می‌شد و این زنگ خوردن نیمه شب تلفن وقتی هیچ کاری از دست شما برنمیاد خیلی وحشتناکه. فاصله‌ی جغرافیاییمون بهم اجازه‌ی چیز دیگه‌ای رو نمی‌داد. برگشتنش رو به اون رابطه‌ی خشونت‌آمیز نمی‌فهمیدم و از من کاری برنمی‌اومد و به نظرم این همدلی هم کاری رو بهتر نمی‌کرد. یادم نیست توی مقاله‌ی چرخه‌ی خشونت چه پیشنهادی شده بود اما من تصمیم گرفتم قاطع برخورد کنم. مهربونی به نظرم گاهی به آدم‌ها فقط مجوز گلایه کردن رو می‌ده و زندگی فقط به سادگی نیازمند عمل کردنه. من از چرخه‌ی شنیدن گلایه‌ها خارج شدم و ازش مستقیم خواستم رابطه رو قطع کنه. شهید رابطه بودن لطفی نداره. اینبار امیدوارم فشار دسته‌جمعی ما بهش جرات برخورد قاطع رو بده. دختر آدم مستقلی محسوب می‌شه. کار خوب و درآمد خوبی داره. فشارهای جامعه‌ی ایران روی شونه‌هاش نیست و مهم‌ترین چیزی که نیازشه همون تصمیم گرفتن شخص خودشه.

می‌دونید، به نظرم این ترسناک‌ترین بخش چرخه‌ی خشونته. همین که شما دارید آزار می‌بینید اما به جای خارج شدن فکر می‌کنید همه چیز طبیعیه. این طبیعی نیست. رابطه‌ای که بر مبنای علاقه و احترام نباشه طبق هیچ متر و معیار سالمی طبیعی نیست. هیچ انسانی در این جهان به جز شما مسئول زندگیتون نیست و اگر فکر می‌کنید در رابطه‌ای هستید که شان انسانی‌تون رعایت نمی‌شه (بهتون دروغ گفته می‌شه، بهتون تجاوز می‌شه، مورد خشونت کلامی یا فیزیکی قرار می‌گیرید یا بهتون خیانت می‌کنند و یا هر چیز دیگه‌ای) لطفا به جای اینکه فکر کنید چنین چیزی می‌تونه طبیعی باشه از اون رابطه خارج شید. وگرنه با پیشرفت اتفاق، شما شبیه یک قورباغه پخته می‌شید. شما به شرایط سخت (من به شرایط سخت، ما به شرایط سخت) متاسفانه عادت می‌کنیم. مهم نیست شما چقدر سنتی یا چقدر مدرن هستید. این چرخه فقط با قدرت شخصی شما می‌شکنه. لطفا درخواست کمک کنید. شجاع باشید و از شرایط بد، بیرون بیاید.

جهان بی‌رحمه. فارغ از توان ما می‌تونه ما رو به زانو در بیاره. می‌دونم. خودمون با خودمون بی‌رحمی نکنیم.

گاهی خریت اپیدمی‌ست!

«پایان دادن به چرخه خشونت»

پیش از ظهر

١- سال‌ها پیش در شرکتی کار می‌کردم که یکی از کارمندان با مدیر فامیل نزدیک بودند. مدیر آدم بسیار جدی، بداخلاق و در عین حال مرد مهربانی بود. بالا بردن صدا و از کوره در رفتن و فریاد زدنش را همه می‌شناختند و روزی که صبحش با فریادهای او شروع می‌شد کسی جرات نداشت در تیررس او قرار بگیرد. قربانی اول او هم برای شروع فریادها کسی نبود جز فامیل خیلی نزدیک. در واقع بیشترین دعواها و فریادها را سر او می‌کشید. بعد از اینکه چندین ماه همین روال برقرار بود و  کسی هم جرات حرف زدن نداشت، یک روز جلو رفتم و به همکار گفتم: «چرا اجازه میدهی هر چه می‌خواهد بارت کند؟ من اگر جای تو بودم همان بار اول کاسه و کوزه‌ام را جمع می‌کردم و می‌رفتم.» همکار هم با قیافه حق به جانبی رو کرد به من و گفت: «هر روز بعد از اینکه از دفتر می‌رویم از دلم در می‌آورد و عذرخواهی می‎کند.» آن روز با خودم فکر کردم که آدم‎ها چقدر راحت اجازه می‌دهند که کرامت انسانی‌شان بازیچه شود، له شوند، بهم بریزند و حتی با تذکر دیگران نه تنها همراهی نکنند بلکه مقاومت هم نشان بدهند.

٢- آشنای نزدیکی داشتیم که شوهرش به هر بهانه‌ای رویش دست بلند می‌کرد و در حد کبود شدن او را می‌زد. اعتراض کردیم که آخر تا کی؟ چقدر باید تحقیرت کند؟ خیلی سفت و محکم ایستاد و گفت: «زندگی شخصی خودم است!» جای مشت نامرئی‌ای که آن روز خانم آشنای محترم به صورتمان زد، هنوز درد می‌کند.

٣- مدت‌ها بعد وقتی دوست پسرم دست در دست یکی از همکارانش با قیافه‌ای حق به جانب جلو آمد و گفت: «همینی که هست. می‌خواهی بخواه، نمی‌خواهی نخواه!» دوست داشتم توی صورتش تف کنم، ولی دلم نمی‌آمد، می‌پرستیدمش. تحقیر شده بودم و تحقیر شدم بعد از آن، ولی همچنان دوستش داشتم. کسی می‌گفت بالای چشمش ابرو است به قبای من بر می‌خورد.

الان که سال‌ها از این ماجراها گذشته از یک چیز مطمئن هستم: خر درون ما آدمها لجوج‌تر از این حرف‌هاست!
آری، گاهی خریت اپیدمی‌ست!

خشونت او یا ترس من

«پایان دادن به چرخه خشونت»

صبح

 اینترنتی با هم دوست شدیم. در همان اولین باری که با هم تلفنی صحبت کردیم اتفاقی که نباید بیفتد افتاد و یک جور رابطه‌ی جنسی تلفنی بین ما برقرار شد. نمی‌خواستم بپذیرم ضعفی داشته‌ام که چنین وا داده‌ام. راه حل این بود که خودم را راضی کنم عاشق شده‌ام و این تصویر را آنقدر بزرگ کردم که وقتی بعد از چند ماه فهمیدم برای او راهی برای ارضا بوده‌ام و او هم برای من همین نقش را داشته، به شدت افسرده شدم. کمی هم ترسیده بودم. اگر به دیگران، به دوستان مشترکمان می‌گفت درمورد من چطور فکر می‌کردند؟ حالا انگار او ابزاری داشت که هر وقت خواست بیاید با کلمات، چت کردن، با من لاس بزند و برود، و من هیچ کاری نکنم جز دلبری همزمان با اضطراب. آیا به ادامه دادن این رابطه تمایلی داشتم؟ نه. آیا جسارت بریدن رشته‌ی رابطه را داشتم؟ نه متاسفانه. و همین شده که هنوز هم بعد از گذشت چندین سالی، هر از گاهی سر و کله‌اش جایی در مجاز پیدا می‌شود و احساس ناامنی باز برای من تکرار.

اینکه چطور به چرخه‌ی خشونت پایان بدهیم همیشه برایم دغدغه بوده. اینکه چه وقت می‌شود خود را از این تکرار بیرون کشید. پدر من آدم دل‌رحم و مهربانی بود، وقتی بچه بودیم. اما اوقاتی که عصبانی بود محکم توی گوشت می‌زد. گاهی هم کمربند از کمر باز می‌کرد. هر بار در چنین موقعیتی گیر می‌افتادم فکر می‌کردم چرا به وقت خوش اخلاقی‌ش حواسم نیست راهی برای فرار پیدا کنم. مدام به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود جلوی این اتفاق، این خشونت را گرفت. شانزده ساله بودم. خانه‌ی دایی مهمان بودیم. بابا عصبانی که می‌شد برایش فرق نمی‌کرد خانه‌ی خودمان باشیم یا خانه‌ی دیگری، در بهترین حالت فقط یک چک می‌خواباند در گوشت. آن روز هم یادم نیست چه حاضرجوابی‌ای کردم که دستش را بلند کرد به طرف صورتم، و در آنی من با چهره‌ای سرد گفتم صبر کند تا عینکم را بردارم چون ممکن است بشکند. بابا دستش را پایین آورد، عصبانیتش را قورت داد، و دیگر هیچوقت دست روی من بلند نکرد.

قضیه‌ی هوپیتال

«پایان دادن به چرخه خشونت»

سپیده‌دم

کنکوری که بودم معلم ریاضی‌مان مسائل حد را برایمان دسته‌بندی کرده بود. بعضی از مسائل در ظاهر حل نمی‌شدند و در اصطلاح وارد یک لوپ (می‌توانید تصور کنید که وقتی یک دانش‌آموز دبیرستانی به جای حلقه می‌گوید لوپ، یعنی چه میزان درس‌خوان از نوع با دیسیپلبن است؟) می‌شدند و راهکارهایی وجود داشت که مساله از حلقه دربیاید و جواب داشته باشد. یکی از این راه‌حل‌ها قضیه‌ی هوپیتال بود. تقریبا آسان‌ترین و پرکاربردترین راه حل برای رسیدن به جواب بود. فقط یک نکته ظریف داشت، استفاده از هوپیتال، نیاز به تسلط کامل بر قوانین مشتق‌گیری داشت.

یک روز تابستانی من با یکی از افرادی که برایش کار می‌کردم، مشاجره‌ای در حد اعلا داشتم و چون نیم ساعت بعد باید در دانشگاه حاضر می‌شدم، این مشاجره در حالی پیش می‌رفت که من داشتم راه می‌رفتم تا به تاکسی برسم، داد و بیداد می‌کردم و داد و بیداد هم می‌شنیدم. در همین حین مردی تقریبا شصت ساله متلکی به من گفت (من تقریبا هیچ متلکی را جواب نمی‌دهم) و من هم پاسخش را دادم و او هم حرف دیگری زد. تلفنم را قطع کردم و سوار تاکسی شدم و رسیدم دانشگاه. در عین ناباوری یکی از دانشجویانم را از کلاس بیرون کردم چرا که داشت با تلفنش صحبت می‌کرد (در بقیه موارد معذرت‌خواهیشان را می‌پذیرفتم و مساله  تمام می‌شد) به دنبال آن دانشجو، دیگر دوستانش نیز کلاس را ترک کردند و شکایت به مدیر آموزش بردند که استادمان چنین و چنان است. کلاس که تمام شد برخی دیگر از دانشجویان آمدند که مثلا عذرخواهی کنند. با آنها هم برخورد سردی کردم و گفتم برای شروع کلاس بعدی‌ام نیاز به استراحت دارم و به جای رفتن به اتاق اساتید، رفتم برای خودم کتابفروشی‎گردی کردم و کتابی خریدم.

آن روز با همه‌ی اتفاقاتش تمام شد. بعد که به آن روز فکر کردم ناگهان کشف بزرگی کردم: هوپیتال خروج از لوپ خشونتم را پیدا کرده بودم «کتابفروشی‎گردی و کتاب خریدن». یک روز دیگر در اتاق اساتید بحثی در گرفته بود میان اساتید آقا و خانم بر سر حقوق زنان و این که اسلام بهترین فرصت‌ها و پتانسیل‌ها را در اختیار زنان قرار داده است و این ناتوانی و حماقت زنان است که از آن استفاده نمی‌کنند. لحظه‌ای درنگ نکردم رفتم سراغ هوپیتال خودم تا از این چرخه خود را نجات دهم.

به نظرم یکی از راه‌های برون‌رفت از چرخه‌ی خشونت، یافتن هوپیتال است، راه حل سختی است چرا که فرد باید به تنهایی تلاش کند تا هوپیتالش را بیابد و در این راه باید تسلط کاملی بر اخلاق و رفتار خود داشته باشد. اما تجربه‌ زیسته‌ی من می‌گوید که ارزش تلاش کردن را دارد.

سکوت خشونت را تکثیر می‌کند‌

«پایان دادن به چرخه خشونت»

سحرگاه

روایت اول: بی‌اهمیت باش، اصلا جوابشون رو نده! ندیده بگیری می‌فهمن اهل پا دادن نیستی دمشون رو ورمی‌دارن و می‌رن. جواب که بدی، دهن به دهنشون که بذاری اونوقت می‌گن دیدی؟ کرم از خود درخته! تو دختری. فرق می‌کنی با پسرا! اونا هر کاری هم بکنن عیب نداره ولی تو اولین دفعه که صداتو تو محل بندازی سرت می‌شی انگشت‌نما. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن. چه کاریه دختر من؟ سرتو بنداز پایین، آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه… آ قربون شکلش بشم. حالام پاشو دوتا چایی بریز برا داداشت و بابات خستگی در بره از تنشون…

روایت دوم: خاک بر سرم! کی باور می‌کنه اگه بگی؟ می‌خوای آبرومون تو در و همسایه و فک و فامیل بره؟ مگه شوخیه بری بگی عموم دستمالیم کرده! چرا حالا یادت افتاده؟ چرا همون‌وقت‌ها که خوش‌خوشانت می‌شد صدات در نیومد؟ بعد این همه سال… الهی مامان دورت بگرده! یه به کسی چیزی نگیا! اگه بگی بابات سرشکسته می‌شه، خودت هم بدبخت می‌شی می‌مونی ور دل من تو این خونه تا بپوسی. خودتو بدبخت نکن… ای خدا چه سیاه‌بختم من…

روایت سوم: چی؟ بدت میاد؟ اذیت می‌شی؟ اگه بدت می‌اومد و اذیت می‌شدی گه خوردی شوهر کردی. من زن گرفتم واسه این که خیالم راحت باشه مریضی نگیرم. وگرنه مگه عقلم کم بود؟ شریک مال می‌خواستم؟ وایسا ببینم چرا بدت میاد؟ دلت با کس دیگه‌اس؟ گریه چرا می‌کنی، حرف بزن ببینم چه مرگته تا تکلیف خودم رو باهات یه سره کنم. زنیکه‌ی هرزه…

پایان قصه: کودکی و نوجوانی من در سرزمینی گذشت که قربانی مقصر بود. در همه چیز، وقت سقوط هواپیماها و در تصادفات جاده‌ای مقصر خلبان و راننده مرحوم بودند و در متلک‌پرانی‌ها و آزارهای کلامی در کوچه و خیابان، دخترها درختانی بودند که کرم از خودشان بود. قربانی همیشه مورد قضاوت واقع می‌شد. هیچ کس به فکر درد و درمان نبود و تنها گامی که برداشته می‌شد این بود که به بهانه‌هایی واهی و پوچ مثل ترس از آبرو قربانی را تشویق می‌کردند به سکوت. بعدها به چشم دیدم که سکوت، قربانی را و خشونت را و درد را و رنج را بازتولید می‌کند. حالا اوضاع کمی بهتر است. مردم تلاش می‌کنند به جای سکوت کردن آموزش ببینند، به فرزندانشان بیاموزند با آنها دوست باشند و هر جا نیاز است برای دفاع از آنها در برابر خشونت پیش قدم‌می شوند. آنها فهمیده‌اند در برابر خشونت از هر جنس و شکلش بدترین راه آن است که سکوت کنند…

پرهیز از بازتولید چرخه‌ی خشونت

«پایان دادن به چرخه خشونت»

نویسنده مهمان: فرجام

خشونت یعنی چه؟ چه چیزی مصداق خشونت است؟ یا چه چیزهایی؟ اولین تصویر شاید صورت کبود و کتک خورده‌ی زنی یا کودکی است، به دست مردی.

خشونت یعنی درشتی، زبری، تندی. کلمه‌ای که در دورترین فاصله از نرمی می‌نشیند. پس شاید تصویر بالا خشن‌ترین مصداق خشونت است، شاید مرسوم‌ترین و مهم‌ترین آن. اگر می‌خواهیم خشونت را تعریف کنیم و نمایش بدهیم این تصویر خوب و حتی کافی است. اگر می‌خواهیم خشونت را درمان کنیم اما شاید باید بیشتر بگردیم.

ما در فرهنگی مردسالار زاده شده‌ایم و بالیده‌ایم. مردها، ما مردها، زورمان به قاعده بیشتر است، دنیا اما مدت‌هاست به سوی انسانی‌تر رفتار کردن تلاش می‌کند. آدم‌ها از پیش و نسل‌ها و قانون‌ها از پی‌اش، تا خشونت از چهره‌ی زندگی پاک شود. روزی که تصویر صورت کبود و زخمی زنی، یا کودکی، یا ضعیف‌تری ساخته و تکرار نشود. من اما فکر می‌کنم نه آن روز می‌رسد، نه اگر برسد معنیش ختم خشونت است.

خشونت در نمای بزرگ‌ترش، قدرت نمایی نظامی کشوری پیشرفته است در ده‌کوره‌های عقب‌مانده‌ای در گوشه‌ی دور از دنیا، به هر دلیلی. اما این خشونت بی‌پاسخ نمی‌ماند. آدم پر کینه و خشمگینی، با توجیه و هدایت هر تفکری، خودش را در شهر آرام و مدرن مردم آن کشور پیشرفته منفجر می‌کند و خشونت را برای بازتولید به زمین حریف می‌برد. من فکر می‌کنم هیچ وقت این بازی بمباران ده‌کوره‌ها و  عملیات انتحاری در شهرهای مدرن هم نه به پایان می‌رسد نه اگر برسد معنیش ختم خشونت است.

چرخه‌ی خشونت را اگر منصف باشیم و باور کنیم، یک حقیقت بزرگ را یادآوری می‌کند، که خشونت هیچ وقت یک سویه نیست، اگر مداوم و پوینده جاری است میان آدم‌ها. مردی کتک می‌زند، زنی نفرت و تحقیر در کلماتش پرتاب می‌شود، کودکی با کابوس انتقام می‌خوابد و با هیولای خشونت بیدار و بزرگ می‌شود. خشونت به هم زدن نرمی است در رفتار. با زبری زخم کردن آرامش طرف روبرو، و حتما به قیمت خراب کردن خانه‌ی آرامش خود.

خشونت کاری است که قدرتش را داری برای دریغ کردن آرامش از کسی یا چیزی که حس می‌کنی آرامشت را دریغ کرده. کاری که گزینه‌های نرم‌تر هم حتما داشته برای به نتیجه‌ی بهتری رسیدن. خشونت وقتی است که غریزه اندیشه را پس می‌زند. همه‌ی ما راه‌هایی داریم برای به هم زدن آرامش روبرو. دست سنگین‌تری، زبان تیزتری، قدرت بیشتری و …

چرخه‌ی خشونت وقتی ممکن است به پایان برسد که بازتولید نشود. وقتی که آدم‌ها ریشه‌ی خشمگین شدن‌شان را پیدا کنند. وقتی روش‌های نرم‌تر و موثرتر را پیدا کنند برای چاره‌ی خشم‌شان. وقتی ذهن وقت داشته باشد یا بلد باشد کارش را درست‌تر از غریزه انجام دهد. وقتی آدم‌ها باور کنند این خشونت، این زبری و این تندی چه زخم و خراش‌های عمیق و ماندگاری به همه چیز می‌زند. وقتی آدم‌ها ببینند خشونت را نمی‌شود هدف‌گیری کرد به سمت متمرکزی. خشونت آتشفشانی است که می‌پاشد و می‌آشوبد همه را. فقط به هدف نیست که می‌خورد. محیط و آدم‌ها را زخم می‌کند. حتی خود ما را. حتی آن‌ها که به خیال حمایت‌شان خشونت می‌کنیم را. خشونت بیرون ریختن ضعف‌ها و ترس‌های ماست و راه درمانش این نیست که تحملش کنیم. این نیست که در ظرفی جمعش کنیم. این نیست که شماتت کنند که نکن و ما بس کنیم. خشونت اگر ریشه‌اش درمان نشود و جمع شود و بیرون نریزد، جایی دورتر با انفجار مهیب‌تری تخلیه می‌شود. باید یاد بگیریم خشونت را هضم کنیم. به جای ریختنش توی سطل زباله‌ی درداری، انگار باید از آبکشی عبورش بدهیم و بگذریم. درمان خشونت از آن‌جا شروع می‌شود شاید، که کشف کنیم چقدر بیش از همه خودمان را زخمی می‌کنیم با جمع کردن و بیرون ریختن این زبری بی‌مهار. یاد بگیریم که ما زورمان به مهار خشونت در دیگران حتما نمی‌رسد، به خودمان شاید. و این خودش خیلی مهم و موثر است. ما می‌توانیم و باید از خشونت فاصله بگیریم. چه در خودمان باشد چه در دیگران.

من، آدمی بودم اسیر خشونت. با لحظه‌هایی که هیچ اختیاری نداشتم برای مهارش. لحظه‌هایی که مکررتر و قدرتمندتر می‌شدند. جایی خواستم که نجات بدهم خودم را. به هر قیمتی. با چیزهایی که خشمگینم می‌کردند سعی کردم درگیر نشوم. در لحظه‌های خشونت عقب‌نشینی می‌کردم یا حتی فرار اگر چاره‌ای نمی‌ماند. سعی کردم یاد بگیرم این فرار از پیش‌آمدن خرابی‌های بزرگ است نه تحقیر شدن با باختی کوچک. سعی کردم یاد بگیرم خشم چه توان و تاوانی از خودم می‌گیرد و چه زخم‌های عمیقی می‌درد روی جانم. سعی کردم از قدرتهایم وقت خشونت کمتر استفاده کنم، اگر کلام تیز است یا دست قدرتمند و ضعف‌هایم را تمرین بدهم اگر پذیرش است یا گفتگو. سعی کردم اگر اسیر خشونت شدم به گردن بگیرم مسئولیتش را و به گردن نیاندازم مدالش را.

هنوز خشمگین می‌شوم. خیلی کمتر. هنوز آدم‌ها را خشمگین می‌کنم. امیدوارم کمتر. چرخه‌ی خشونت را من نتوانستم و نمی‌توانم تمام کنم. من فقط می‌توانم چرخیدنش را تندتر نکنم و مهم‌تر از آن سعی کنم برای آدم‌های فردا، کودکان امروز، نمایشش ندهم و میراث نگذارمش. هر چه کمتر که می‌توانم. و اعتراف کنم که خشونت کار دلچسب و آرامش‌بخشی نبوده اگر مرا در چنگالش دیده‌اند. هر چه بیش‌تر که می‌توانم. شاید که آینده، از آن ماست.