«حدود آزادی کودکان»
باغچهی همسایه: وبلاگ ماچو بده بیاد
نفهمیدم چطور مادرم اینکار را کرد ولی به نظر من که موفق بود، همه هم به او آفرین میگویند. من همیشه کودک، نوجوان و جوانی بودم که هر کاری به فکرم میرسید برای انجامش آزاد بودم در عین آنکه هر کاری را اجازه نداشتم بکنم و خب فرق و مرز آن کارهای اولی با آن کارهای دومی همیشه برایم واضح بود. هرچه الآن که میخواهم دربارهاش بنویسم نمیفهمم مادرم چطور این مرزها را برای من تعیین کرده بود و چطور آنقدر دقیق و متناسب بود که همیشه از خواست و نیازهای من فراتر بود که من دلیلی برای چانهزنی نداشته باشم. بعضی اقوام که دورهای با ما زندگی میکردند تاب قوانینمان را نداشتند، خانه معروف بود به سربازخانه ولی من حتی اصلا حس نمیکردم قانونی وجود دارد فقط چون همه میگفتند این خانه آداب و رسوم زیادی دارد الآن میگویم قوانینی داشت که برایم سخت نبود. قوانین در خانه ما ناگفته بود، خودم هم در وضع و لغوشان شریک بودم، در حیطه اختیارات خودم، برای اتاق خودم، لباسهایم، وقت خوابم، انتخاب دوستانم، برای برنامهریزی درسیام، حتی برای کارها و رفت و آمدهای خانه. قوانین متناسب سن من تغییر میکرد، حتی خودم میدانستم که تاریخ مصرف این قانون به پایان رسیده، یا از این به بعد در خانه چنین است. مادرم نمیایستاد و انگشت اشارهاش را تکان تکان نمیداد، فقط خودش آدم مرتبی بود، چه در زمان، چه در پوشش. چه در رفتار و چه در گفتار، آرام و متین و موقر بود خب برای من هم بدیهی بود که پس باید مرتب و خوش قول و مودب باشم. هیچ وقت از مادرم ناسزا نشنیدم که حتی نثار اخبار ضد و نقیض تلویزیون کند، هیچگاه برافروخته نشد، هیچگاه داد نزد، هیچگاه حرف نامربوط را قبول نکرد، حداقل جلو چشم من اینطور بود. آنچه را هم خودش اجازه داشت انجام بدهد ولی من نه را توضیح می داد و با من حرف میزد. وقتی در مهمانی رفتار اشتباهی میکردم خودم میفهمیدم و به خانه که برمیگشتیم در اتاقم منتظر مینشستم تا مامان بیاید و حرف بزنیم. هیچ وقت سرزنش نبود فقط چرایی غلط بودن رفتارم بود. یکبار خودش گفت: «نمیخواد بری تو اتاقت بیا بیرون ولی حواست باشه فلانی از تو بزرگتره و فهمیدم که خیلی ناراحتت کرد ولی دلیل نمیشه که تو اونجوری جوابش رو بدی، خودت میدونی که کار خوبی نکردی». البته پیش آمد چند باری که پایم را از گلیمم درازتر کردم ولی با مقاومت خیلی سختی هم مواجه نشدم، در نهایت میگفت: «اجازه خواستی و من ندادم حالا دیگه تصمیم خودت و زندگی خودت، فکرهات رو بکن و تصمیمتو بگیر». یکبارش برای نرفتن به مدرسه غیرانتفاعی بود، یکبارش برای صرف تمام عیدیهایم برای مشارکتی در مدرسه بود، یکبارش برای رفاقت با یکی از بچههای پر دردسر مدرسه بود، برای رد و بدل کردن نوارکاست و ویدیو در مدرسه و برای زیر نظر گرفتن پسرهای محله و پچ پچ کردن با دوستانمان بود. اخم میدیدم ولی میدانستم این اخم برای آن است که فکر نکنم خیلی بزرگ شدهام و در واقع این مادرم نیست که مخالفت میکند بلکه جامعه، مدرسه، آینده و حرف مردم است و مادرم دارد مرا از قضاوتها یا شکستهای احتمالی حفاظت میکند. خطر کردم و با ترس و لرز هم خطر کردم ولی میدانستم حتی در خطاهایم مادرم پشتیبانم است، پس وقتی سرخورده و پشیمان بودم از مادرم پنهان نکردم، آمدم و حرف زدم و چرایی شکستم را دو تایی تحلیل کردیم. در خانه قانون بود که دروغ نگوییم. قانون بود که نمیتوانم نداریم. قانون بود که برای کارهایمان باهم مشورت کنیم. قانون بود نترسیم و هر وقت ترسیدیم حرف بزنیم. قانون بود نه الکی نگوییم و دیگری را قانع کنیم. مادرم حق وتو داشت البته ولی به جز چندبار انگشتشمار از حقش استفاده نکرد. آن هم بعدها فهمیدم چون نمیتوانست نه الکی را توجیه کند وتو کرد و بهش حق میدهم. یکبار خودم را به در و دیوار زدم که من باید با اردوی مدرسه بروم بهشت زهرا. مادرم گفت نه، گفتم ولی من باید بروم، همه میروند و من تنها در مدرسه چه کنم؟ گفت نه! گفتم دلیل نداری و الکی میگویی نه، پس من میروم. گفت اجازه نداری به جای من امضا کنی، نه یعنی نه دیگر هم حرفی نشنوم. نزدیکیهای عید بود و همه بچههای همپایه من رفتند قبرستان، من که رضایتنامه نداشتم نرفتم و دو نفر دیگر که همان روز مریض شده بودند و فردا گفتند که تمام خرید عیدشان را دیروز خریدهاند. من ماندم مدرسه و از زور بیکاری تمام شیشههای کلاسمان را برق انداختم. چند باری ناظم تپلمان را تا طبقه سوم با هن و هن کشاندم بالا که بیا پایین بچه جان میافتی، یکبار هم دعوایم کرد که با پسرهای توی خیابان حرف نزن. الآن می بینم من هم جای مادرم بودم اجازه نمیدادم بچهام را ببرند قبرستان که قبر شهدا را یک روز تمام آب و گلاب پاشی کند و با چشم پف کرده از یک روز اردوی گریه برگردد خانه. من آنقدر آزادی داشتم که از همان اول دبستان اجازه داشتم خودم رضایتنامه و کارنامههایم را امضا کنم و تحویل بگیرم و اینها. سال اول ثلث اول که کارنامهام را به خودم ندادند، مادرم آمد مدرسه و نمیدانم به مدیرمان چه گفت که خود خانم مدیرمان با لبخند جلوی مادرم کارنامهام را داد دستم. آن روز احساس میکردم بزرگ شدهام و مسئولیت سنگینی بر عهدهام است. مسئولیت اعتماد مادرم و حتی یک بار هم ناامیدش نکردم.
مطمئنم ذات من نبود، بلکه ظرافتی در رفتار و اعتماد مادرم بود که باعث میشد غرور ناشی از خیانت نکردن به مادرم ارزشمندتر از غرگیای ناشی از قانونشکنی باشد. همین یک مورد باعث شد که دیگر قوانین هم ضمانت اجرایی داشته باشند.