«دروغگویی»
سحرگاه
گفت: این زن و شوهره خوب باهم دووم آوردنها! با اینکه خیلی موقعیت داشتن که از هم جدا بشن.
داشتیم فیلم میدیدیم.
گفتم: اوهوم. چون واقعا واقعا عاشق همن.
گفت: آره با وجود دروغایی که هر دو به هم گفتن.
گفتم: اوهوم. آخه دروغها دروغهای تمیز بودن. اساسی نبودن.
دروغها در مورد برگشتن مرد به کار خلاف بود (البته زن در زمان ازدواج از آن خبر داشت) و در مورد سه بار سقط جنین زن بود که مرد فقط از یکبارش خبر داشت.
نمیدانم واقعا این ها دروغهای تمیزند یا نه و حتی نمیدانم واقعا و وجدانا دروغی به نام دروغ تمیز هم میتوانیم داشته باشیم یا نه؟ اما به هر حال من این دروغها را به دروغهایی در مورد احساسات ترجیح میدهم. و اما من… من چه موقعهایی دروغ میگویم!؟
چقدر دلم میخواست در پاسخ به این سوال میتوانستم خیلی مغرور و سربلند سینه سپر کنم و بگویم «هیچوقت»، اما نمیشود. من دروغ میگویم. آنهم دروغهای کوچک بیاهمیت. بیشتر دروغهایم را میگویم برای اینکه که کمی آزادی بهدست بیاورم. مثلا میگویم کارم طول میکشد که به مهمانی نروم و بهجایش بمانم خانه. میگویم کلاس دارم و زودتر برمیگردم خانه. میگویم مهمان دارم و از اضافهکاری اجباری در اداره فرار میکنم به خانه. یا تصمیم میگیریم به خانواده همسرم بگوییم من مرخصی ندارم و نمیتوانم با آنها مسافرت بروم که کل تعطیلات یا اندکی از آن را بتوانم بمانم خانه. میبینید؟ برای من همه راهها به خانه ختم میشود. نمیدانم این چه مرضی است که حاضرم برایش هر خفتی را تحمل کنم اما بمانم در خانه.
گاهی از دروغهایی که میگویم خیلی دلم میگیرد. مخصوصا وقتی به آدم عزیزی دروغ میگویم. مثلا خواهرزاده یا برادرزادهام را به بهانهای میپیچانم که زودتر برگردم خانه. یا روزهای سرزدن به خانه مادرم را به بهانههای واهی (شما بخوانید دروغهای شرمآور) کم میکنم. این وقتها حقیقتا دلم میخواهد بمیرم اما خب وقتی هم زیاد از خانه بیرون میمانم باز حس میکنم دارم میمیرم؛ بنابراین وقتی در اصل قضیه فرقی نمیکند بهتر آنست که بیایم در خانه بمیرم.
مادرم قبلترها به بعضی از کارهایی که ما میکردیم میگفت: «گناه بیلذت». حس من در مورد دروغهایم همین است. خریدن بار عذاب وجدان برای هیچ. البته برای هیچ هیچ هم نیست. یک بار امتحان کردم که راستش را بگویم و بهانه نیاورم و صریح بگویم خستهام و نمیخواهم فلانجا بیایم. گفتم؛ فکر میکنید چه شد؟ بله! از آنها اصرار و از من انکار و آخرش قهر و دلخوری و ملقب شدن من به ادایی بودن و لوس بودن و آخرتر اجبار من به رفتن. همین شد که دیگر راستگویی در این موارد را بوسیدم و گذاشتم کنار. گمانم واقعا به آن حجم از دلخوری و درگیری نمیارزد.
همه دروغ میگوییم دیگر؛ چارهای نیست. این هم سهم من است. صلیبی است که من باید به دوش بکشم و خدا (اگر باشد) میداند چقدر بابتش شرمگینم.