«پوچی»
صبح
مقدمه: «این نوشته واقعیست. میدانم ممکن است شما را یاد کتاب یا فیلمی بیندازد، اما دقیقا به همین شکل برای من اتفاق افتاده و بسیاری از آدمهای درگیر در این قصه هنوز زنده هستند. لطفا از من مدرک نخواهید که قادر به ارائه هیچ مدرکی نیستم. اگر بعد از خواندن این مقدمه هنوز هم فکر میکنید با یک نوشته تخیلی رونویسیشده از یک داستان یا فیلم طرف هستید، من به نفع شما کنار میکشم. این هم از شوربختی من است که برای نوشتن از دردهایم هم نیاز به ارائه مدرک اثباتپذیر داشته باشم.»
من فقط یک بار در زندگیم به پوچی رسیدم. سوم دبیرستان بودم. اما اگر میخواهید منشا پوچیام را پیدا کنید باید به سالها قبلش برگردید. وقتی که هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بتوانم خوب را از بد تشخیص بدهم.
زندگی من به نسبت بقیه همسن و سالهایم زندگی آرامی نبود. بچه آخر خانواده بودم و تا قبل از فوت خواهر بزرگ، شده بودم عروسکش که میخواست مرا با عقاید انقلابی و شورشیاش که زمین تا آسمان با عقاید مادر و پدرم فرق داشت تربیت کند. از آن طرف پدرم به شدت لوسم کرده بود و به من آزادی مطلق میداد، از طرف دیگر مادرم نسبت به من سختگیر بود و سعی میکرد من سرکش را مثل یک شاهزاده خانم آرام و متشخص بار بیاورد، خواهر دیگرم، هم به من متکی بود و هم سعی میکرد از هر راهی که شده جور مرا بکشد و وقت سختیها سپر بلای من باشد و بلاخره برادرم که چند ماه قبل از فوت خواهر بزرگم از خانواده دور شده بود و برای سالها بت بزرگ من بود.
خواهر بزرگ که فوت کرد خانواده ناگهان متلاشی شد. مادرم توی حال خودش نبود. پدرم با تمام توانش سعی میکرد خودش را سر پا نگه دارد، برادرم دور شده بود و تا مدتها خبر نداشت چه اتفاقی افتاده، خواهرم هم همه حواسش را متمرکز ساعتهای طولانی کتابخانه رفتن و درس خواندن کرده بود تا شاید بتواند با مرگ خواهر کنار بیاید و من… من آن وسط تنها مانده بودم. یک شبه، ناگهانی و بدون اطلاع قبلی مثل آدم بزرگ با من رفتار شده بود، به حال خودم مانده بودم. مثل عروسک خیمهشببازیی که نخهاش را قطع کرده باشند و بگویند حالا خودت بدو، خودت بنشین. از همه بدتر، خودت فکر کن.
تقلای واقعی من به گمانم از همان موقع شروع شد، یک جایی در مرز دوازده و سیزده سالگی، وقتی که ساعتهای طولانی تنها بودم و سعی میکردم جای خالی را با کتابها پر کنم. وقتی که لابهلای تکتک خطوط کتابهای برادر و خواهر را میگشتم تا نشانهای پیدا کنم بلکه راه را پیدا کنم. آدم کوری بودم که عصازنان جلو میرفت. البته سقوط نکردم. اما خدا میداند چند بار سکندری خوردم، چند بار به در و دیوار زدم، چند بار فهمیدم که راه را اشتباه آمدهام و برگشتم… اما این شروع پوچی نبود. پوچی سالها بعد اتفاق افتاد، جایی بین شانزده تا هفده سالگی.
دوستی مکاتبهای سادهای داشتم با آقایی که در کار نشر بود و تقریبا پنجاه سال بزرگتر از خودم. قضیه از خرید یک کتاب شروع شده بود. در همان سیزده چهارده سالگی، با سادگی نامهای را به دفتر انتشارات فرستاده بودم و اسکناسی را در پاکت چپانده بودم که فلان کتاب کمیاب چاپ قبل از انقلاب را برایم بفرستند. نوشته بودم اگر قیمت بیشتر بود، بنویسند تا پول بیشتری بفرستم. به دوستم که گفته بودم با کتاب زده بود توی سرم که بدبخت پولت رفت. اما پولم نرفت، بسته بزرگی برگشت که نه فقط کتاب مورد نظر تویش بود، بلکه سه چهار کتاب دیگر هم گذاشته بودند، پولم هم بین صفحات یکی از کتابها جا داده بودند، همراه با یک نامه. آنقدر صمیمانه از درخواست کتاب تشکر کرده بودند که فکر کردم باید من هم تشکر کنم. این شروع یک ماجرای سه چهار ساله مکاتبه بین یک دختر نوجوان تنها و یک آقای میانسال بود که ساکن دو شهر متفاوت بودند با فاصله نیم ساعت و در تمام مدت چهار سال نه به دیدن هم رفتند و نه به هم تلفن زدند، فقط هر روز نوشتند. دختر هر روز برای مرد از روزش مینوشت، مرد هر شب جواب میداد. هر روز پستچی نامهای به خانه دختر میانداخت و پستچی دیگری نامه دختر را به مرد میرساند.
تمام سالهای بعد از مرگ خواهر، در غیاب توجه خانواده، این مرد مرا آهسته آهسته راه برده بود، بدون این که به من لطمه بزند. این را همه خانوادهام فهمیده بودند. بعد نمیدانم چه شد. همسر مرد واکنش نشان داد. شاید به آن اندازه بزرگ شده بودم که تهدید به شمار بیایم. همسرش زنگ زد، هوار کشید، تهدید کرد، گفت دختر شانزده هفده ساله شما زیر پای شوهر شصت و چند ساله من نشسته. من سکوت کردم. مرد هم هرگز توضیحی نداد. نامهها قطع شد. دیگر نه نامهای رسید و نه نامهای فرستاده شد… به همین سادگی.
بعد نوبت پوچی رسید. من بدون ریختن قطرهای اشک، دلتنگی، حسرت، بدون هیچ احساس خاصی، هر روز صبح، سر ساعت روپوش مدرسهام را پوشیدم، مقنعهام را سرم کردم و مدرسه رفتم. مثل آدم آهنی سر موقع خانه برگشتم و چیزی خوردم، کمی کنار خانواده ماندم، ساعت هشت شب خوابیدم، پنج صبح بیدار شدم، درس خواندم، روپوش مدرسهام را پوشیدم، مقنعهام را سرم کردم و مدرسه رفتم و باز به خانه برگشتم. چندین ماه تمام همین بودم. نه لبخند زدم، نه گریه کردم، نه به جز همینی که برایتان نوشتم کار دیگری کردم. مهمان آمد همین بود. مهمانی هم نرفتم. در مجموع در طول روز، اگر مجبورم نمیکردند، ده جمله هم نمیگفتم. کسی میمرد، یا به دنیا میآمد، از آسمان سنگ هم میبارید، برایم فرق نمیکرد. من خالی خالی بودم.
یادم نیست چه شد اما به گمانم بعد از چند ماه به حال عادی برگشتم. عادی که نه، اما حداقل آنقدر نبود که خانوادهام را نگران حالم کند. البته بعد از آنهم زندگی خوبی نداشتم. بارها ته خط رسیدم، بارها از افسردگی جانم به لبم رسید، اما هرگز دیگر پوچی را تجربه نکردم. همان یک بار بود. بسیار هم عمیق بود.
برخلاف تصور بسیاری، پوچی با افسردگی تفاوت بسیاری دارد. آدم افسرده میداند که خارج از دنیای سیاه او، دنیای روشنی هست، گاهی دلش برای روزهای روشنش تنگ میشود. گاهی به خودش تکانی میدهد که تمامش کند، گاهی هم با حال افسرده خودش خوش است. اما برای آدمی که به پوچی رسیده، خاطره خوشی وجود ندارد. اصلا خوشی و ناخوشی مفهوم ندارد. پوچی با ناامیدی و به آخر خط رسیدگی هم فرق دارد. آدم ناامید به آخر خط رسیده، تیغ میکشد، قرص میخورد، از بلندی پایین میپرد، تمامش میکند. آدمی که به پوچی رسیده اصلا دست و پا نمیزند، هیچ تلاشی برای تغییر شرایط نمیکند. همین است که هست. فقط روز را به شب و شب را به روز میرساند. نه دردش میگیرد، نه به کسی درد میدهد. او تسلیم شرایط موجود است.
از نظر او همه چیز باطل اباطیل است. بيهودگی است. بيهودگی است. زندگی برای او، سراسر بيهودگی است.