برچسب: جامعه

پیمان با جان

«از آشنایی تا رابطه، مرحله‌ای بی‌نام در فرهنگ ما»

شامگاه

گمون می‌کنم گروه دوستان و من یکی از غمگین‌ترین طبقات جامعه‌ی در حال گذار ایران باشیم: ما روابط خوب تشکیل می‌دیم. با آدم‌های محترمی آشنا می‌شیم اما بعد روابط یک تا سه سال بعد از تشکیل از هم پاره می‌شن.

تبدیل روابط به هم رو به سادگی میشه توی درس شیمی دبیرستان دید: مفهوم پیچیده‌ی فعال در تعریف حالت گذار. وقتی که حالت اولی از ماده در حال از هم گسستنه و حالت دوم هنوز به کلی تشکیل نشده. در حالت میانی، همه‌ی پیوند‌ها با هم وجود دارند. پیوندهای اولیه‌ی واکنش دهنده‌ها سست میشن و پیوند ثانویه به صورت ابتدایی شکل گرفتن و قدرت هیچ کدوم از اون یکی بیشتر نیست. در این حالت ماده در بیشترین حالت انرژی قرار داره و می‌تونه هم به حالت قبلی برگرده و هم به فراورده‌ها تبدیل شه. این دقیقا همون چیزیه که ما داریم: ما با هم آشنا می‌شیم. روابط پر اهمیت و‌ پر‌ انرژی تشکیل میدیم و بعد روابط در همون اوج فریز میشن تا بعد از زمان کافی به روابط ابتدایی شکسته بشن.

برای ما نام‌گذاری روابطمون سخته.

روابط دنیای ما روابط قشنگی هستن. ما با هم وارد رابطه می‌شیم و زندگی‌هامون، خونه‌هامون و تخت‌هامون رو با هم تقسیم می‌کنیم. تمام تلاشمون اینه که این همراهی با نهایت مساوات همراه باشه. دخترامون بار زندگی خودشون رو می‌کشن و پسرامون در آشپزی و کارهای خونه کمک می‌کنن‌. مساواتی که در زندگی‌های ما هست با عدالت جامعه سازگاری نداره. همینه که وقت رسمی شدن رابطه، دو طرف می‌ترسن. صحبت از حرف هایی میشه که تا پیش از این در بین طرفین نبوده. عباراتی مثل حق طلاق و حق حضانت که کاملا رابطه رو تبدیل به معامله‌ای نابرابر می‌کنه مطرح میشه. این برخورد برای دو طرف ترسناکه: زندگی برابر تا به امروز رو باید با مهریه و حق طلاق سنجید. باید در مورد جهیزیه صحبت کرد. کلماتی که حتی استفاده‌ی عرفیشون رو هم بلد نیستیم.

گمون می‌کنم ما یکی از طبقات امروز ایرانیم که در زندگی بین ازدواج و آشنایی تاب می‌خوریم.

می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟

«از آشنایی تا رابطه، مرحله‌ای بی‌نام در فرهنگ ما»

نیمروز

بیشتر از بیست سال پیش، دختر «شاخ» دانشکده ما ازدواج کرد. شاید به خودی خود این جمله از پیش‌پاافتاده‌ترین جملات تاریخ معاصر باشد ولی در واقع در زمان خودش گرد و خاکی به پا کرد که تا مدت‌ها نقل محافل بود. الف دختر قد بلند و خوش‌هیکلی بود، آن هم وقتی که هنوز خوش‌هیکلی مد نبود. با مهارت تمام ضمن رعایت همه مقررات سفت و سخت پوشش و آرایش، خیلی خاص و خوش‌تیپ می‌گشت. در اوج خفقان حاکم بر روابط پسر دختری در دانشگاه، بدون جلب توجه با همه پسرهای هم‌ورودی روابط دوستانه داشت و چندین بار حین سوار شدن به ماشین آنها یا سوار کردن آنها به ماشین خودش در مسیر دانشگاه دیده شده بود.

بعد از اینکه برای فارغ‌التحصیلی یک مهمانی مجلل گرفت و پسر و دخترهای دانشکده‌های دیگر را هم دعوت کرد، بازار شایعات داغ شد. از لباسی که پوشیده بود و غذا و نوشیدنی و رفتار مهمان‌ها بگیر تا رقص دو نفره با فلان پسر و عکس دوتایی با پسر دیگر، همه و همه نشانگانی شد دال بر «دختر خوبی» نبودن الف. تا مدت‌ها همه سعی می‌کردند تصاویر پراکنده‌ای را که از روابط مشکوک او با چندین پسر معروف دانشگاه به طور مبهمی دیده یا شنیده بودند، به عنوان شاهد بر «خراب بودن وضع» الف نقل کنند. عدم حضور الف در دانشکده بعد از آن مهمانی کذایی هم مزید بر علت شده بود. الف بعد از شش ماه برگشت برای تحصیل در دوره فوق‌لیسانس. پسر معروف‌های دانشگاه جایشان را به پسر معروف‌های جدیدتری داده بودند و الف شروع کرد به سوار ماشین آنها شدن یا آنها را سوار ماشین خودش کردن در مسیر دانشگاه.

شایعات وقتی داغ‌تر شدند که کشف شد الف برای درس خواندن به یکی از کافه‌های مرکز خرید معروفی می‌رود، آن هم در ساعات خلوت بعد از ظهر و البته که هیچوقت هم تنها نیست. نکته عصبانی‌کننده این بود که الف به طور مشخص با کس خاصی نبود و همین او را در مظان اتهام «هرز پریدن» قرار می‌داد. وقتی پروژه‌اش را مشترک با یکی از پسرهای معروف برداشت و بعدش خبر ازدواجش پخش شد، همه کنجکاو بودند ببینند داماد کیست و البته داماد از بچه‌های دانشگاه نبود، یک مورد بسیار اکازیون بود و قرار بود برای دکترا الف را ببرد یک کشور دیگر آن ور اقیانوس‌ها. تا مدت‌ها خوراک غیبت در جمع‌های دانشگاه شده بود اینکه چگونه دختر بی‌بند و باری مثل الف با این همه حرف و حدیث پشت سرش عاقبت بخیر می‌شود و چطوری بی‌آبرویی‌هایش را از دید همسر آینده‌اش پنهان کرده.

داماد روز دفاعیه آمد و الف و همکار پسرش را تشویق کرد و در مقابل چشم‌های منتظر وقوع فاجعه جمع، به همه به اصطلاح دوست پسرهای سابق الف معرفی شد و با آنها گرم گرفت. خیلی بعدتر، کسی برای ما بازماندگان دوران ژوراسیک از قول الف نقل قول کرد که هرگز تصورش را هم نمی‌کرده که روابطش با پسرها او را در نظر بقیه هرزه نشان بدهد. او فقط سعی می‌کرده بیشتر از اینکه پسرها را بشناسد، خودش و ذائقه خودش را بشناسد و این را حق بدیهی خودش می‌دانسته، و اینکه به محض جدی شدن هر کدام از روابطش تا به جمله «می‌تونم یه سوال ازت بپرسم» می‌رسیده فورا رابطه را تمام می‌کرده. به نظرش آن سوال نقطه عطفی بوده که می‌توانسته معیار طرف مقابل باشد برای سنجیدن اصل برابری در زندگی. از اینکه تصویر بدی از خودش در ذهن‌ها باقی گذاشته چندان ناراحت نیست، با اذعان به اینکه همه این‌ها منجر شده به اینکه انتخاب درستی داشته باشد.

مرد که گریه نمی‌کنه!

«خشونت علیه مردان»

مهمان هفته: پرویز فرقانی

گوش وجدان عام اجتماع معمولاً برای شنیدن خشونت علیه اقلیت‌ها حساس‌تر است. اما خشونت علیه اعضای اکثریت بیشتر وقت‌ها ناشنیده و نادیده می‌ماند. ممکن است این حرف در ابتدا متناقض‌نما (پارادوکسیکال) به نظر برسد، اما حقیقت دارد. اگر در تقسیم‌بندی جنسیتی به استناد جامعه مردسالار، زنان را اقلیت و مردان را اکثریت به شمار آوریم آنگاه می‌توان گفت که خشونت علیه مردان در جامعه گوش حساسی برای شنیدن ندارد و در بیشتر موارد خشونت علیه مردان – که کم هم نیست – اصلاً به چشم نمی‌آید. همین نصیحت یا دلداری «مرد گه گریه نمی‌کنه» را شاید بتوان از اولین جلوه‌های خشونت علیه مردان به شمار آورد که شاید در ایران هر مردی در سال‌های کودکی خود وقتی که از درد فیزیکی یا روانی به گریه افتاده باشد آن را بارها و بارها شنیده است.

در نوشته ها و درددل‌های خانم‌ها بارها – به درستی – می‌شنویم که نگاه هیز، زبان و گفتار کنایه‌آمیز، متلک و اطوارهای مردان را نسبت به خودشان خشونت می‌دانند. در مورد مردان اما کمتر از مردی می‌شنویم که این گونه رفتار را نسبت به خود خشونت بداند و این در حالی‌ست که بیشتر در دوران کودکی و کمتر در دوران بلوغ و نوجوانی و بزرگسالی معمولاً این پسرها هستند که در خانه، در مدرسه و در کوچه از سوی اعضای خانواده، آموزگاران و بزرگ‌ترها نه تنها مورد آزار و خشونت کلامی بلکه آزار فیزیکی و حتی جنسی قرار می‌گیرند و آنقدر این امر برایشان عادی تلقی می‌شود که از درد و رنج آن با هیچ‌کس سخنی نمی‌گویند.

به این چند خط از روزنامه فرهیختگان روز نوزدهم نوامبر امسال توجه کنید: «در دیدگاه عامه جامعه، از مردان به‌عنوان جنس قوی‌تر یاد می‌شود، اما واقعیت این است که این گروه در معرض آسیب‌های جدی قرار دارند که می‌تواند آنها را بیشتر از زنان در خطر نابودی قرار دهد. این واقعیت که مردان به دلایل مختلف بیشتر در معرض خطرهای جسمی و حتی مرگ هستند موضوعی نیست که تنها محدود به مرزهای ایران باشد.»

(به نوشته این مقاله) «روز نوزدهم نوامبر، روز جهانی مرد است؛ روزی که هدف از نام‌گذاری آن در سال ۱۹۹۹، تمرکز بر سلامت مردها و پسرها، بهبود روابط، برجسته کردن نقش مثبت مرد در جامعه و… بوده است. این در حالی است که یکی از مهم‌ترین مشکلات جامعه مردان، موضوع سلامت آنهاست. بر اساس آمار ثبت احوال ایران، در سال ۱۳۹۵، ۵۱ درصد از تولدها از آن پسران بوده و در همین سال ۵۶ درصد از مرگ‌ و میرها نیز سهم مردان بوده است که حکایت از تلفات بیشتر مردان در طول سال دارد.»

فرهیختگان نوشته: «براساس آمار منتشر شده از سوی وزارت بهداشت، مردان در مقایسه با زنان در حوادث ترافیکی سه تا پنج برابر، در اعتیاد ۱۰ برابر و در سقوط سه برابر بیشتر از زنان در معرض آسیب قرار دارند. در کنار این آمار، شیوع سرطان مثانه در مردان پنج برابر و سرطان‌های ریه و معده سه برابر زنان است. این موضوع در کنار حوادث ناشی از قتل و خشونت و همچنین بیماری‌های قلبی، آسم و سوختگی، اسکیزوفرنی و…، مردها را برخلاف تصورات رایج بسیار شکننده‌تر از زنان می‌کند و شاخص‌های امید به زندگی را در مردان کمتر از زنان کرده است.»

 همان طور که گفته شد این موضوع اختصاصی به ایران ندارد. چند سال پیش در مجله تایم مقاله‌ای طولانی خواندم به قلم خانم «رزالین وایزمن» که دو پسر دارد و بیش از بیست سال است که در دنیای دختران تین‌ایجر و شکنندگی دنیای آنها و آسیب‌های روحی و روانی دخترها مطالعه و پژوهش کرده و دو کتاب هم در این زمینه نوشته است. چکیده این مقاله این بود که: گرچه سال‌هاست که پدر و مادرها نگران فرهنگ خشونت و آسیب‌پذیری دخترانشان هستند و تمام توجه خود را برای جلوگیری از این آسیب‌پذیری متوجه دخترانشان می‌کنند (در آمریکا) اما اغلب این پسرها هستند که فاقد مهارت‌های کافی برای تطبیق با شرایطند و عقب می‌مانند. همه فکر می‌کنند که پسرها مهاجمان فرصت‌طلبی هستند که دنبال کامجویی آسان می‌روند و این دخترانند که آسیب می‌بینند اما باید این باور عمومی را زیر سوال برد.

دخترها برون گراتر هستند و می‌توانند با والدین و دوستانشان درددل کنند اما پسرها در بیشتر موارد حتی نمی‌دانند چگونه مشکلات خود را مطرح کنند. گرچه بیشتر پسران وقت بسیاری را به اندیشیدن درمورد کامجویی جنسی می‌گذرانند اما دخترها نیز همینطورند و جالب‌تر این که پسرهای تین‌ایجر هم درست مثل دخترها و به همان آسانی عاشق می‌شوند و دلشان به همان نازکی‌ست و زود می‌شکند. آمار خودکشی (در آمریکا) در میان گروه سنی ده تا بیست و چهار سال نشان می‌دهد که ۸۱٪  از آن‌ها پسر هستند و فقط ۱۹٪ دختر.

مردسالاری سنتی و ناپسند قرون و اعصار و تلاش برای از میان بردن آن جای خود، اما زیاده‌روی یک‌سویه و ندیدن روی دیگر سکه هم می‌تواند به همان میزان آسیب‌رسان باشد.

نقاب

«خشونت علیه مردان»

بامداد

من مردهای مظلوم زیادی در زندگیم دیده‌ام. مردهایی که تمام عمر خودشان را پشت یک ظاهر خشن پنهان کرده‌اند تا ضعف‌هایشان را بپوشاند. مردهایی که همیشه‌ی خدا خسته‌ی نقش بازی کردن هستند. من به تجربه دریافته‌ام که هر چه صدای عصبانیت مردان بلند‌تر، دارای روحی ضعیف‌تر و ترسوتر هستند. ما از یاد برده‌ایم که مردها هم می‌ترسند و بسیار اوقات بی‌پناهند چون یاد گرفته‌ایم که آنها را پشت و پناه خود بدانیم و همیشه از آنان کمک بخواهیم. به آنها تکیه کنیم و از آنها بخواهیم که حامی و پشتیبانمان باشند. ما از مردان همیشه گله‌مندیم که ما را نمی‌فهمند، هیچ گاه از خودمان پرسیده‌ایم که ما چقدر آنان را درک کرده‌ایم؟

یک بار نوشته‌ای در فضای مجازی خواندم که با جمله «این مردان مظلوم نازنین» شروع می‌شد. فکر کردم در همین جامعه ما که حقوق زنان در اکثر موارد پایمال شده، مردانی هم هستند که حقوقشان نادیده گرفته شده است.  شاید این ظلم از کودکی به پسرانمان تحمیل شده, وقتی مدام به پسرها تأکید کرده‌اند که مردها گریه نمی‌کنند. کسی به آنها یاد نمی‌دهد آن بغض فروخورده لعنتی را کجا و چگونه بیرون بریزند. کم ندیدم پسرکانی که در نبود پدر مجبور شده‌اند سرپرستی خانواده‌هایشان را به عهده بگیرنذ و تا همیشه بار سخت مسئولیت را به دوش بکشند.

جامعه ما بی‌رحم است و برای زن و مرد فرقی ندارد, این مردان هستند که زمان ازدواج باید کلی هزینه را متحمل شوند و مهریه‌های سنگین را تقبل نمایند. هستند مردانی که باید از صبح زود تا شب بکوب کار کنند که بتوانند از پس هزینه‌های سرسام‌آور برآیند و یک تنه به جنگ با زندگی بروند. بسیاری از آنها  پشتشان خالی‌ست. ما صدای متحد زنان شده‌ایم و می‌خواهیم حقوق نداشته‌شان را به ثبت برسانیم درحالی که کسی از قشری از زنان پرتوقعمان حرفی نمی‌زند. زنانی که درگیر تجملات هستند و هر روز تعریفشان از رفاه گسترده‌تر می‌شود و به هیچ وجه هم حاضر به گذشت نیستند. آیا این مصداق خشونت علیه مردهای ما نیست؟ مردان بیگناه بسیاری روزهای جوانیشان را در زندان به سر می‌برند چون نتوانسته‌اند مهریه‌های به اجرا درآمده را پرداخت کنند.

من فکر می کنم این روزها صدای مظلومیت زنان بسیار رساتر از مردان ستمدیده است. قطعا این عمومیت ندارد و نسبت بین زنان و مردان مظلوم اختلاف فاحشی هست اما همین باعث شده مظلومیت مردان کمتر دیده یا به آن پرداخته شود. روزی یکی از خانم‌های فامیل به افتخار برای من تعریف می‌کرد که همسرم اهل کتک نیست اما من بارها او را کتک زده‌ام، در ضمن هر بار بر سر تصمیمی اختلاف نظر پیدا می‌کنیم من با شکستن یکی از وسایل محبوبش او را وادار به تسلیم می‌کنم چون خوب می‌داند که هر چه بیشتر اصرار کند، تعداد بیشتری از وسایلش نابود می‌شود.

دردم اگر یکی بودی چه بودی

«خشونت علیه مردان»

نیمه‌شب

این جور هم نیست که من مخالف واقعیت خشونت علیه زنان باشم. میدونم که چقدر در تاریخ به زنان ظلم شده و میشه. نه که من مخالف برابری حقوق بین زن و مرد باشم که نیستم. و نه که خودم مورد خشونت ناشی از بی‌عدالتی علیه زنان در کشورم نبودم که بودم. اما، یک امای بزرگ وجود داره.

قبل از اینکه ازدواج کنم حتی، رسیده بودم به جایی که از ماست که برماست. که این زنان هستند که در‌واقع به زنان ظلم می‌کنند. این زنان هستند که محیط را برای مردان آماده می‌کنند تا خشونت بورزند و قدرت برتر باشند. بله، بله، در‌ واقع ما صورت مردانه‌ی قضیه را می‌بینیم. ما قاضی مرد، مجری دادگاه مرد، قانون مردانه حاکم بر جامعه و … را می‌بینیم. اما در‌ واقع پشت هر مرد پلیدی هم یک زن ایستاده. یک مادر، یک همسر و حتی یک خواهر. و متأسفانه گاهی یک معشوقه.

دلیلش هم از نظر من قدرت زنانه است. من زنان رو قوی‌تر و باهوش‌تر می‌دونم. یک دستگاه پیچیده‌ی خلقت با دستورالعملی پیچیده که به راحتی نمی‌شه از کارکرد و کاربردش سر درآورد. در طول تاریخ هم همیشه یک زن پشت پرده بوده و مدیریت می‌کرده. آیا به نظر شما یک مادر نیست که به پسرش یاد میده چطور با زنان رفتار کنه؟ بزرگترین خشونتی که به مردان میشه از همین‌ جا شروع می‌شه که آلت دست میشن. که تبدیل به موجودی نفرت‌انگیز میشن.

بعدها که پسردار شدم آه از نهادم بلند شد. پسرم، قند عسلم! حالا باید چکار می‌کردم؟ چه چیزی رو باید یادش می‌دادم؟ راستش تنها کاری که کردم این بود که هیچ کاری نکنم. خودش مشغول تماشا بود. اول مادرش و بعد پدرش رو تماشا می‌کرد و یاد می‌گرفت. حتی پشیمونم از اینکه گاهی بهش گفتم خواهرت رو نزن پسر خوب که دختر رو نمی‌زنه. خیلی حرف چرتی بود. پسر و دختر نداره. اما خب پسرم یاد گرفته پسر و دختر نداره. برای همین هر وقت بحث دفاع از حقوق زنان که میشه چشاش چهار تا میشه که مگه ما مردها چکار کردیم؟ به نظرم هنوز بچه‌ست. بزرگ میشه و می‌فهمه. اما حتی اگه نفهمه و از کلمه‌ی فمینیست خوشش نیاد خیالم راحته که زن و مرد نداره. همه رو به چشم یک انسان می‌بینه.

تا حالا مردی رو که مورد خشونت خانگی بوده دیدید؟ مردانی که حتی حق اعتراض ندارند چون خجالت می‌کشند در جامعه‌ای مرد سالار به ضعف خودشون اعتراف کنند؟ من دیدم. من پسر دانشجویی رو دیدم که از مادرش تو سری می‌خورد جلوی همه. فقط چون به‌ موقع به مادر گرامی خدمت نکرده بود و من از خجالت آب می‌شدم. من مردی رو دیدم که با یک نگاه چپ زنش توی مهمانی ساکت می‌شد و من از خجالت آب می‌شدم. من پسرایی رو دیدم که از خواهراشون کتک می‌خوردند و صداشون در‌نمی‌اومد. من حتی مردی رو دیدم که از زنش کتک می‌خورد و هر دو تحصیل‌کرده‌ی دانشگاه.

و وقتی تو مردی باشی که مورد خشونت واقع شدی از دو طرف باختی. از دو طرف خوردی. تو سری دوم رو از جامعه‌ای می‌خوری که میگه: «خاک تو سرت، مثلاً به تو میگن مرد؟» و متأسفانه این جمله رو حتی زن‌ها بیشتر میگن!

پیش‌فرض: آزارگر

«خشونت علیه مردان»

عصر

مرد سوار تاکسی می‌شود و پشت می‌نشیند. زنِ کناری، خودش را تا حد امکان به طرف دیگر می‌چسباند؛ اما به همین هم راضی نمی‌شود؛ کیف بزرگش را بین خودش و مرد می‌گذارد و خودش را جمع‌تر می‌کند. مرد آشکارا معذب است. از سر و قیافه و وضعِ ظاهرش برنمی‌آید که مزاحمتی ایجاد کند. به نظر یک‌طورهایی شرمزده می‌آید. رویش را می‌کند به پنجره و جمع و جورتر می‌نشیند. اما حالت صورتش را از یاد نمی‌برم مخلوطی از شرم و درد و حس درک.

این اتفاقی است که این روزها در تاکسی‌ها زیاد می‌افتد. زن‌هایی که خودشان را جمع می‌کنند یا کیف‌هایشان را حائل بین خودشان و مرد کنار دستی می‌کنند. حق دارند و ندارند.

آنقدر همه‌ی ما زن ها از کنار دستی‌های مزاحم‌مان در تاکسی بی‌اخلاقی دیده‌ایم که حق داریم برای حفاظت از خودمان هر کسی را دشمن ببینیم و در عین حال آنقدر این قانون «تر و خشک را با هم نسوزاندن» واضح است که حق نداریم همه مردان را به چشم مزاحم ببنیم؛ همان طور که خودمان دوست نداریم به صرف نوع پوشش یا آرایش‌مان در دسته‌بندی‌های خاصی جای بگیریم. این روزها این به نظر من یک نمونه خیلی جالب از خشونت علیه مردان است.

من اصولا پیرو اصل » تر و خشک را با هم نسوزاندن » هستم. توی تاکسی نشسته‌ام. از دانشگاه برمی‌گردم. پسر کنار دستی خودش را به من می‌مالد. کلافه می‌شوم. خجالت می‌کشم. ناراحت می‌شوم. عصبی می‌شوم. خودم را جمع می‌کنم و به دوستم می‌چسبم و در گوشش می‌گویم: «انگار این آقاهه راحت نیست.»

دوستم می‌خواهد چیزی به او بگوید. اخلاقش را می‌شناسم. می‌دانم تا دعوایی به پا نشود ول‌کن معامله نخواهد بود. این است که دستش را می‌گیرم و در اولین فرصت پیاده می‌شوم و از پنجره به پسر می‌گویم خیلی بی‌فرهنگی. پسر می‌گوید:» نه اینکه خیلی بدت اومد.»

چند روز بعدتر باز توی تاکسی همان مسیر هستم. مرد کناری‌ام عاقله‌مردِ سن و سال‌داری است. چند دقیقه بعد از نشستن چرتش می‌برد. سرش به پنجره می‌خورد و بیدار می‌شود. دوباره چرت می‌زند. این بار سرش آرام به من تکیه می‌کند. من بی‌حرکت می‌نشینم. می‌ترسم بیدار شود، می‌ترسم تمام این‌ها فیلمش باشد که بخواهد مرا دستمالی کند و بعد بگوید اگر خودت خوشت نمی‌آمد سرم را کنار می‌زدی؛ از طرفی می‌ترسم تکان بخورم و بیدار شود و شرمزده شود از اینکه از خستگی توی ماشین خوابش برده و مزاحمت برای من ایجاد کرده. با این حال تکان نمی‌خورم. مرد از ترمز ناگهانی بیدار می‌شود و شرمنده به من می‌گوید: «ببخشید تو رو خدا! خوابم برده بود.» و تا آخر مسیر به زور خودش را بیدار نگه می‌دارد.

مردان و زنان در موارد بسیاری از خشونت‌ها،  قربانیان مشترکند. هر دو جنس آزار جنسی می‌بینند (زنان بیشتر) هر دو تحت آزار روحی و روانی قرار می‌گیرند. هر دو حتی تحت خشونت خانگی قرار می‌گیرند (بالطبع زنان بیشتر)، اما این خشونت، یک موردِ منحصر به فرد است که جراحت روحی‌اش برای مردان بی‌منظوری که ناگهان می‌بینند به چشم یک آزارگر جنسی دیده می‌شوند، عمیق است.

این بار، این ما هستیم که می‌توانیم روی مردان همیشه سلطه‌گر اطرافمان خشونت اعمال کنیم. اما نه! لذتی ندارد.

خشک و تر با هم

«خشونت علیه مردان»

نیمروز

هیکل‌های ورقلمبیده، کیلو کیلو پروتئین خوردن برای باد کردن بیشتر، هوار هوار وزنه و دمبل، گردن‌های ستبر و کمرهای باریک و محکم، پاهای پرانتزی، گشاد گشاد راه رفتن از فرط بادکردگی بازوها، همه اینها برای من نشان از خشم به مردان معمولی‌ست. مردان آرامی که اصرار بر داشتن چهره‌ای خشن دارند. مردانی که میلی به روابط جنسی زیاد ندارند و کتمان می‌کنند. پسران تازه بالغی که ناراحتند چرا ریش‌هایشان کم‌پشت است و به زور تیغ می‌خواهند هرچه زودتر پرپشت شود. مردانی که نمی‌خواهند پناه خانه و خانواده باشند، نمی‌خواهند تنها نان‌آور خانواده باشند، نه از سر تنبلی، روحشان کشش ندارد. مردانی که بغض گلویشان را می‌بلعند و به هزار زحمت اشکشان را نگه می‌دارند چون مرد که گریه نمی‌کند. آنهایی که قدرت جامعه را نمی‌خواهند و مجبورند ظالم باشند.

 معمولی‌هایی که نمی‌توانند و جرأت نکردند در مقابل انتظار جامعه از یک مرد برای قوی و سکسی و ظالم بودن بایستند و فریاد بزنند: این منم و قدرت بدنی هرکول را ندارم، اعصاب پولادین ندارم و نمی‌خواهم شاه خانه باشم. مردانی که نمی‌خواهند و در عین حال توان نه گفتن ندارند.

خوب که نگاه می‌کنیم، جامعه مردسالار در حق مردانش هم ظلم می‌کند. چنین جامعه‌ای از یک جنس انتظار قدرت و ایستادگی و قلدری دارد و از جنس دیگر انتظار اطاعت. آنکه همیشه مظلوم بوده، امروزه صدایی دارد برای اعتراض. هرچند گاهی فریادش به هیچ کجا نمی‌رسد، ولی چیزکی هست. بخش دیگر این جامعه، به حکم ظالم بودن، صدایی برای اعتراض ندارد. هم خودش صدای خودش را خفه می‌کند، هم بخش مظلوم حوصله شنیدن نارضایتی‌اش را ندارد و حمایتش نمی‌کند، سرکوفت می‌زند که تو همانی که زور می‌گویی.

آن‌دسته از مردانی هم که به جبهه مقابل پیوسته‌اند و تفویض اختیار کرده‌اند از جانب همین جامعه مردسالار، زن ذلیل نامیده می‌شوند، و کماکان باید در جبهه مقابل خود را ثابت کنند که همراه ظالمان نیستند. می‌شوند چوب دو سر طلا.

نخل‌های بی‌سر‎

«خشونت علیه مردان»

پیش از ظهر

برادرکم از هزار چیز می‌ترسید: از تاریکی، از تنهایی، از حشره و چندین و چند چیز دیگر. حدود دوازده سالگیش یک شب کابوسی دیده بود سرشار از المان‌های ترساننده مثل گربه با دست آدمیزاد و سایه‌های جورواجور و صداهای مهیب و‌ از اون به بعد هر شب با هزار ترس زباله‌ها رو بیرون می‌برد.

خونه‌ی بچگی‌های ما حیاط بزرگی داشت که در روز برای ما یه نعمت بود و شب، نفرین زندگی برادرکم. بدشانسی بزرگ ما حضور همدیگه بود. خواهر و برادری تقریبا هم سن و سال و به شدت در حال رقابتی نگفتی در همه‌ی زمینه‌ها: من عاشق ساختن چیزها با دست‌هام بودم. عاشق انجام کارهای تعمیراتی و برادرکم شاعرپیشه بود. دلپسند مادرم. این تفاوت هیچ وقت از سمت بزرگترها و مخصوصا پدر جان مقدس دانسته نشد. برادرک سال‌های کودکی و ابتدای نوجوانی دائما با کلماتی مثل سوسول، بچه‌ننه و غیره تحقیر شد. بعدها تبدیل به پسری شد که خشونتی که جهان توقع داشت در کارهایش داشته باشد را، به سمت خودش نشانه می‌رود. هنوز می‌بینم چطور از زیر بار این توقع جهان نشده سربلند بیرون بیاید.

بعدتر و تا همین امروز بار اصلی رفاقت زندگی‌ام روی دوش پسرها – مردها بوده و گاهی نمی‌دونم من آدم‌های یکسان پیدا می‌کنم یا جور همه‌ی خانواده‌های این حوالی یکی است: مردهایی که فقط می‌خواهند در رابطه با تمام قلبشان حضور داشته باشند و این دوست داشتن و دوست داشته شدن به رسمیت شناخته شود و به جای ارزش انسانی‌شان، با میزان دستاوردها و پر بودن حساب بانکی سنجیده می‌شوند. کسانی که محکم‌تر نیستند. جسورتر نیستند. بی‌پرواتر نیستند. فقط در بسیاری موارد آرزوی مساوات دارند: مساوات در حق احساس کردن.

جهان بیرون، جهان کار و رقابت همیشه به شدت به نفع مردها بوده و‌ هنوز به شدت هست. همین که زن به جرم بارداری از حضور در بسیاری از عرصه‌های کار و پیشرفت بازداشته می‌شه و یا همین که هنوز سقف شیشه‌ای در بالای سرمون قد علم کرده که بیش از حد بلند نشیم. در برابر اما، ما هم به قدر وسع در از کار انداختن مردها نقش داشتیم که فرصت کافی برای حس کردن نداشته باشند: پدرانی که اجازه‌ی دوست داشتن فرزندانشون رو ندارند چون باید مشغول کار باشند یا چون فرهنگ اجازه‌ی ابراز به پدر نمیده. و یا پسرانی که ابتدای جوانی زیر بار شدت مهریه و توقع صد در صدی برای تامین هزینه‌ی زندگی خود و چندین نفر دیگه محبوس میشن بدون اینکه سنجیده شن آیا واقعا توانایی روحی پذیرش بار به این سنگینی رو دارند؟ ما همیشه، همیشه و به همون قدرت مردها در دنیای کار، در درون سرکوبشون کردیم.

شاید سال‌های سال بعد انسان اونقدر رشد کرد که هر دو جنس قبل از زن و مرد بودن تبدیل به انسان شدند. سقف بالای سر زن‌ها ترک برداشت و مردها فرصت ریشه کردن در قلبشون رو یافتند. شاید سال‌های بعد انسان برگشت و به ادبیات و سینمای امروز نگاه کرد و موجود دوپای بسیار بدوی دید که حیران در جهان به دنبال حق ابتدایی خودش می‌گشت. حق کامل بودن. انگار امروز جهان، پهنه‌ی گسترده‌ی نخلستانی باشه سرشار از بی‌باری. سر شار از بی‎برگی. سرشار از بیهودگی و تشنه‌ی زیستن.

شرق بهشت

«ترویج فرهنگ کتابخوانی در کودکان»

عصر

من کتابخوان بودم. شاید کلاس دوم یا سوم شروع کردم. زمانی که می‌توانستم کلمات و معنی آنها را تشخیص بدهم. آقای همسایه که دو دخترش همسن و سال من بودند، کتابخانه بزرگی داشت که می‌شد در آن هر کتابی را پیدا کرد. هر وقت به خانه آنها می‌رفتم به جای بازی، سرگرم کتاب‌هایی می‌شدم که در ردیف کتاب‌های کودکان قرار داشت. اول مسحور نقاشی‌های زیبایشان می‌شدم، بعد اجازه می‌گرفتم و آنها را که اغلب متن کوتاهی داشتند می‌خواندم. آقای همسایه هر بار با افسوس می‌گفت که آرزو می‌کند دخترانش هم به اندازه من کتابخوان باشند… نبودند. در خانه ما هم کتاب بود. اما آنقدر آنها را خوانده بودم که می‌توانستم از بر تعریفشان کنم. کلاس چهارم که رفتم شروع کردم به خواندن کتاب‌های کتابخانه پدر، باقی داستان من مثل قصه باقی کتابخوان‌هاست: نشسته گوشه‌ای با کتابی در دست که شاید حتی مناسب سن و سالم هم نبود.

اما همه چیز به همین شیرینی پیش نرفت. کودکی من مصادف شد با کتاب‌سوزان سال شصت. زمانی که داشتن یک جلد کتاب، مجله یا روزنامه برخلاف نظر بالایی‌ها می‌توانست دودمانی را به باد بدهد. من تلاش خانواده را می‌دیدم که خانه را از هر کتابی که می‌توانست دردسر درست کند خالی می‌کردند. نمی‌دانم آخر و عاقبت کتاب‌ها چه شد، گفتند بعضی را در چاه آبی که خشک شده بود انداختند و باقی را در گودالی که گوشه باغی کنده بودند دفن کردند. از آن گنجینه چیزی نماند و من هرگز دیگر آنها را که خدا می‌داند با چه دقتی خریداری و نگهداری شده بودند ندیدم.

در شهری که زندگی می‌کردم سر چهارراهی نزدیک به خانه، کتابفروشیی بود که مرد جوانی همراه همسرش آن را اداره می‌کرد. این کتابفروشی در همان دوران چند بار به آتش کشیده شد. مدتی هم تعطیل بود. اما بعد از بازگشایی هم هر هفته شیشه‌هایش را می‌شکستند و نامه‌های تهدیدآمیز داخل مغازه می‌انداختند. کم‌کم خریدن کتاب از آنجا همراه شد با خطر. کتاب‌ها هم چیز خاصی نبودند، همان کتاب‌هایی که می‌شد خرید: کتاب‌های مجاز. اما به گمانم آدم‌های نگران، از اندیشه‌ای که خواندن به همراه می‌آورد می‌ترسیدند.

سال‌ها بعد که مادر شدم هر کتابی را که زمان خودم دوست داشتم برای بچه‌ها خریدم. بچه‌های من در محیطی آزادتر بزرگ شده‌اند. جایی خارج از ایران. کتاب خواندند، اما به قدر من عاشق خواندن نشدند. شاید چون زمانه تغییر کرده بود، آنقدر که نشود حکم به نشستن و کتاب خواندن داد. زندگی‌شان جای دیگری تعریف شده بود. من نه اصرار کردم، نه تلاش برای تغییر. به نظرم مقتضای زندگیشان این بود و حق هم دادم. حتی حالا گاهی از خودم می‌پرسم خود ما آن همه حوصله را از کجا می‌آوردیم؟ خواندن کتاب‌های چندین جلدی، تکان نخوردن از اتاق برای ساعت‌های متمادی و بی‌وقفه خواندن، دوره کردن ادبیات کلاسیک با آن لحن پرطمطراق، خواندن توصیف نویسنده از جای خالی میخی در دیوار در نیم صفحه، و حتی گاهی تحمل ترجمه‌های پر از پاورقی مترجم که از متن اصلی هم بیشتر می‌شد؟

شاید چون کودکی و نوجوانی نسل من از کامپیوتر و اینترنت و اسباب و ابزار دهکده جهانی فاصله زیادی داشت. ما به کتاب رو آوردیم شاید چون اینترنتی وجود نداشت، به سختی می‌توانستیم فیلم‌ ویدئویی گیر بیاوریم، ماهواره اختراع نشده بود، هنوز از چیزی به اسم کامپیوتر خانگی تصوری نداشتیم، تلفن هوشمند و تماس تصویری را در خواب هم نمی‌دیدیم. ما حتی برای ضبط یک کاست موسیقی تا رسیدن به سال‌های ضبط‌صوت‌های دو کاسته فاصله زیادی داشتیم. کتاب تنها چیزی بود که در را به روی ما باز می‌کرد که آن را هم با هر تقلایی باز نگه‌می‌داشتیم. مهم نبود که کتاب‌ها وقت چاپ قلع و قمع می‌شدند. عادت کرده بودیم و در ذهنمان تمام خطوط سانسور شده را حدس می‌زدیم و کتاب را بازسازی می‌کردیم.

ما در خشکسالی بزرگ شدیم. بیشتر کودکی، تمام نوجوانی، و عمده جوانی ما کنج کتابخانه‌هایمان گذشت، در شرق بهشتی که قابیل‌وار قبول تقصیر کردیم و مثل یک گناهکار به آن کوچیدیم تا از کیفر آدم‌های نگران در امان بمانیم. آدم‌هایی که با سنگ شیشه کتابفروشی‌ها را می‌شکستند و آنها را به آتش می‌کشیدند. آدم‌هایی که اگر دستشان می‌رسید، فرمان زنده‌به‌گوریمان را صادر می‌کردند تا همراه کتاب‌هایمان درون گودالی در باغ دفن بشویم.

 

پدوفیل و سرهای تا ابد به گوشه‌ای دیگر خیره مانده

«پدوفیلی»

نویسنده مهمان: رامتین شهرزاد

وقتی هم به نگاه جنسی ناخواسته یک انسان بالغ به یک بچه فکر می‌کنم در ذهنم بلافاصله یک اتوبوس شلوغ در شهر مشهد شکل می‌گیرد و کلی آدم که تا ابد سر برگردانده‌اند و به گوشه‌ای دیگر خیره مانده‌اند.

واقعیت را بگویم، هرگز مورد تجاوز جنسی قرار نگرفتم، ولی سوءاستفاده جنسی را یک مرتبه تجربه کردم. در نوجوانی‌ام، اولین مرتبه در سال‌های دوران راهنمایی اجازه پیدا کردم تا تنهایی بیرون بروم. این یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌هایم هم رفتن به پارک ملت بود. اینکه پیاده یا سوار اتوبوس بروم، قدم بزنم و برگردم.

یک روز بعد از ظهر تابستان، سوار اتوبوس شدم و بر روی صندلی نشستم. اتوبوس هم به تدریج شلوغ‌تر شد. یک موقعی متوجه دو دست شدم که یکی بر پشتم پایین آمده است و دیگری بر سینه‌ام قرار گرفته. خالکوبی روی دست را هم فراموش نمی‌کنم. مردی فراتر از پنجاه ساله توی یک اتوبوس شلوغ در یکی از مذهبی‌ترین شهرهای ایران برای حدود ده دقیقه داشت مرا می‌مالید. حالا که سال‌ها از آن روز گذشته، تنها چیزی که در خاطرم مانده، خالکوبی بر روی مچ دست اوست و آدم‌هایی که هیچی نگفتند، خیره به نقطه‌ای دیگر نگاه کردند.

می‌گویند آنچه در کودکی و نوجوانی بر سر آدم بیاید، طوری آدم درون را تغییر می‌دهد که به زحمت می‌توان خیلی‌چیزها را دیگر از درون زدود. بعد از آن روز هم این تصویر در گذر سال‌ها برایم باقی مانده: تو تنها هستی، هر اتفاقی که بیافتد،‌ بقیه کمکت نمی‌کنند.

برای من، آدم‌های توی اتوبوس که ساکت باقی ماندند،‌ بیشتر از مردی که مرا می‌مالاند، در آنچه اتفاق افتاد مقصر هستند. آنها ساکت باقی ماندند و اجازه دادند تا این اتفاق بیافتد. من نمی‌دانستم دارد چه می‌شود، ولی آنها به عنوان آدم‌های عاقل و بالغ جامعه باید می‌دانستند. آنها باید می‌دانستند و باید جلوی این اتفاق را می‌گرفتند. ولی این کار را نکردند. آنها اجازه دادند تا آن مرد تا آنجا که دلش می‌خواهد مرا بمالد. آنها اجازه دادند تا او دستش را داخل پیراهن من فرو کند و بدنم را فشار بدهد. آنها فقط سر برگرداندند و به یک نقطه دیگر نگاه کردند.

دو روز این فایل ورد روبه‌رویم باز بود تا عاقبت توانستم این خطوط را تایپ کنم. امروز به این فکر می‌کنم که چرا من نمی‌دانستم؟ چرا کسی در مورد سکس، هویت و گرایش جنسی و تمام موارد مرتبط به آن به من آموزش نداده بود؟‌ بگذارید سوال را طوری دیگر بپرسم:‌ چرا خانواده،‌ فامیل، دوستان و تمام آدم‌های جامعه در مورد سکس آموزش ندیده‌اند؟‌

امروز،‌ نزدیک به دو دهه از آن روز گذشته است، ولی آیا واقعا چیزی عوض شده؟ به نظرم فقط اینترنت آمده و بدون اینکه روش‌های مناسب آموزشی در جامعه نهادینه شده باشند، مجموعه‌ای از داده‌های درست را در کنار کلی چرت و پرت قرار داده و به خورد ما داده است.

تا بدین حد که الان باید یک راهی پیدا کنیم تا آدم‌های جامعه بدانند پورن، فیلم آموزش سکس نیست و اینکه نباید هر چیزی آدم در پورن دید، به تختخواب زندگی‌اش بیاورد. راستش را بگویم،‌ فکر نمی‌کنم اگر من همین‌امروز یک پسربچه نوجوان بودم و در مشهد سوار اتوبوس می‌شدم، کسی عکس‌العملی متفاوت از گذشته نسبت به مردی نشان می‌داد که داشت مرا می‌مالاند. البته احتمال این وجود دارد که یک نفر ویدیویی از این سوء استفاده جنسی بگیرد و در یک وبسایت یا شبکه‌های اجتماعی، آن را منتشر کند. ولی باور کنید، هیچی عوض نمی‌شود مگر اینکه بدانیم و اگر متوجه مشکلی شدیم، با صدای بلند اعتراض کنیم.

یک لحظه لطفا چشم‌هایتان را ببندید و اگر در کل طول زندگی‌تان،‌ نه خودتان متوجه حضور پدوفیلا در کودکی خودتان، خانواده، فامیل، دوست‌ها و آشناهایتان نشده‌اید، به این نتیجه برسید که یا خیلی غیر واقعی خوش‌شانس هستید یا اینکه یک جای کار خیلی بد می‌لنگد. در بیشتر مواقع هم یک جای کار خیلی بد می‌لنگد. چون ما هم مثل آدم‌های توی آن اتوبوس، نشانه‌های آشکار روبه‌رویمان را نادیده گرفته‌ایم و تا ابد به گوشه‌ای دیگر سر برگردانده‌اید و اجازه می‌دهیم یک انسان بالغ بدون اجازه یک انسان نابالغ را در معرض سوء استفاده و تجاوز جنسی قرار بدهد.

پی‌نوشت از وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده:
رامتین شهرزاد در ادامه متنش ما را به خواندن متنی دعوت می‌کند که خودش ترجمه کرده و می‌گوید: «منابع سانسورنشده راحت گیر نمی‌آیند. سال ۱۳۸۸، یک جزوه ترجمه کردم به اسم «همه‌ی چیزی که لازم است بدانید وقتی یک مذکر نجات یافته از تجاوز یا سوءاستفاده‌ی جنسی هستید.» این جزوه را جان لا ویل نوشته است و فقط از وبسایت کتابناک تا کنون بیش از ۳۴۰۰ مرتبه دانلود شده است.
به رغم تمام تلاش‌های انجام شده و در حال انجام شدن، اگر بعد از سال‌های سال، این جزوه یکی از معدود منابع منتشر شده در موضوع تجاوز و سوء استفاده جنسی است، یک جای کار خیلی بد می‌لنگد و این هر روز مرا غمگین‌تر از قبل می‌کند که چرا بقیه برایشان مهم نیست، چرا یک کار درست و پایه‌ای و تغییر دهنده توی ایران نمی‌کنند.»

با کلیک بر روی نام نویسنده به لینک دانلود این کتاب دسترسی خواهید داشت.

روح‌کشی

«پدوفیلی»

بامداد

بچه که بودم هیچ وقت بهم تجاوز نشد اما از نگاه‌های شوهر عمه بزرگه و چندتا دیگه از مردهای دور و برم می‌ترسیدم. گمونم سنی هم نداشتم. شاید از هفت سالگی به بعد این ترس شروع شد. توی خانواده‌ی ما آموزش جنسی وجود نداشت و هیچ عبارت بازدارنده‌ای هم به من نگفته بودند. برای همین فقط ناخودآگاه می‌دونستم دلم نمی‌خواد با شوهرعمه‌ام خیلی زیاد دمخور بشم.

شوهر عمه‌ی یکی از دوستام بهش تجاوز کرده بود. تجاوز جنسی که دخترک تحمل کرده بود، حاصل زمانی بود که مرد و دخترک یک جا بودند و مرد دستش رو برده بود زیر لباس دختر و لمسش کرده بود. دختربچه انقدر ترسیده بود و انقدر شاکی و عصبانی شده بود که بعد از بیست و چند سال هنوز از دست پدرش و شوهرعمه‌اش و تمام بزرگترهاش عصبانی بود. فکر می‌کرد پدر باید جلوی این اتفاق رو می‌گرفته و هنوز گاهی می‌گه و تاکید می‌کنه این اتفاق دقیقا جلوی چشم پدرش افتاده.

من از هجده بیست سالگی رد شدم و بعد نمی‌دونم به خاطر بزرگ شدن و جسورتر شدن خودم بود یا به خاطر پیر شدن شوهرعمه‌ام یا مردهای دیگه‌ای از دوستان پدرم که دیگه حس ناامنی بهم منتقل نشد. شاید اما اتفاق ترسناک‌تری افتاده بوده. چیزی که ما هیچ وقت در موردش صحبت نکردیم: شاید منم مثل دوستم در معرض خطر بودم و نمی‌دونستم. شاید برای همین با بزرگتر شدنم مشکل برطرف شده بود.

دارم به دختر خودم فکر می‌کنم و اینکه چطور می‌تونم از این موقعیت ترسناک حفظش کنم. بیشتر به نظرم میاد تا همین چند سال پیش تابوها از امروز پررنگ‌تر بودند. کسی در مورد ناامنی که از دوست و اطرافیانش دریافت می‌کرد چیزی بهشون نمی‌گفت و مراعات می‌کرد. این روزها فردگرایی بینمون بیشتر شده. از اون طرف هم به نظرم آدم‌ها اکثرا کاملا سفید و کاملا سیاه نیستند. همونطور که آدم‌ها رو چیزی بیشتر از غرایزشون می‌دونم.

تا چند سال پیش تجاوز برای تنبیه اتفاق مرسوم‌تری بود. چیزی که امروزه خیلی کمتر اتفاق می‌افته هر چند هنوز هست. شاید در مورد مسائلی از این دست هم بهترین راه حل همون ساده‌ترین راه حل باشه: صحبت کنیم. اطلاع‌رسانی کنیم و آگاهی بدیم. من شوهر عمه‌ی عزیزی دارم و به جز «احساس» ناامنی هیچ وقت هیچ مشکلی برام پیش نیومد و شاید این احساس ناامنی (که هیچ وقت به حس ناامنی در خلوت کشیده نشد) به خاطر تنش‌های داخلی کودکی خودم بوده. اما فکر می‌کنم اگر اون موقع شانس اطلاع‌رسانی در مورد آسیب روانی احتمالی به روان دخترکی که در حضورت احساس راحتی نمی‌کنه برای شوهر عمه‌ام توضیح داده می‌شد، جلوی این اتفاق رو خیلی پیشتر می‌گرفتیم.

داستان هیولای اتریشی رو شنیدین؟ پدری که دختر شانزده ساله‌اش رو توی زیر زمین زندانی کرد و هر شب بهش تجاوز می‌کرد و بعد که بزرگترین فرزند دخترش هم نوجوان شد به اون هم تجاوز می‌کرد. دادگاه الان به ممنوعیت دیدار مادام‌العمر با فرزندانش محکومش کرده و پانزده سال هم زندانی شد. گاهی توی اینترنت در مورد آخرین اخبارش می‌خونم و فکر می‌کنم در برابر اون خباثت و بیمارگونگی که نشون داده، واقعا این مجازات عادلانه است؟

اهلی‌های وحشی

«پدوفیلی»

نیمروز

این کلمه را جستجو می‌کنم برای پیدا کردن معنی و مفهوم آن: بیماران روانی‌ای که میل و گرایش به ارتباط جنسی با کودکان دارند! به اندازه کافی وحشتناک و چندش‌آور است که آدمی نیازی نداشته باشد در مذمت آن حرفی بزند؛ ولی گمان می‌کنم به دو نکته باید توجه کرد، یکی بیمار بودن شخص است و دیگری اپیدمی و فراوانی آزار جنسی کودکان.

پدوفیل یک بیمار روانی‌ست، نه کسی که نقص ژنتیکی مادرزادی داشته باشد، و روان انسان را خانواده، جامعه و محیط زندگی شکل می‌دهد. تحقیقات نشان داده که کسانی که مرتکب آزار جنسی کودکان می‌شوند اکثراً خودشان آسیب‌دیده و زخم‌خورده همین آزار در کودکی بوده‌اند و این یعنی یک چرخه معیوب، یک دور و تسلسل.

تلویزیون را روشن می‌کنم، یکی از کانالهای ماهواره است که برنامه مشاوره خانواده دارد، خانمی پشت خط است و تعریف می‌کند که بعد از طلاق با دختر ٨-٩ ساله‌اش تنها زندگی می‌کرده و بعد موقعیت ازدواج مجدد برایش پیش آمده و ازدواج کرده؛ بعد از مدتی متوجه شده که شب‌ها همسر جدیدش از اتاق بیرون می‌رود و مدتی بعد برمی‌گردد، کنجکاوی که کرده متوجه شده که همسر جدید مستقیم می‌رود به اتاق دخترش! زن می‌گوید و می‌گوید و من یخ می‌زنم و پاهایم سست می‌شود، قبل از اینکه از همسر روانی‌اش متنفر باشم از زن منزجرم، جایی که می‌گوید تا مدتی به روی خودش نیاورده و گذاشته مرد هر غلطی می‌خواهد با دخترش بکند!

کتاب را برمی‌دارم برای مطالعه. داستان، یکی از معروف‌ترین داستان‌های بین‌المللی معاصر است. داستان واقعی کودکانی که خیلی راحت و بدون هیچ تعجبی، کمی آن طرف‌تر از مرزها مورد سو‌‌استفاده جنسی قرار می‌گیرند. جامعه‌ای که سو‌استفاده از کودکان در آن از تفریحات روزمره زندگی برخی از مردم است! تا کتاب تمام شود حال خوشی ندارم، دنیا برایم سنگینی می‌کند، تمام بدنم یخ زده است.

می‌نشینم پای کامپیوتر برای خواندن اخبار. اکثر شبکه‌های اجتماعی در مورد صحنه تجاوز چند نفر به یک دختر ١١ ساله در یکی از محله‌های تهران نوشته‌اند، همین حوالی، در همین نزدیکی، به همین راحتی! جای دیگر داستان دختری است که بعد از سال‌ها آزار توسط پدرش از خانه فرار کرده و نجات یافته است…

ذهنم پر از سوال بی‌جواب است: شخص بیماری که طعمه‌اش را کودک بیگناه قرار داده آیا محصول نامناسب همین اجتماعی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست؟ آیا اگر هر کدام از نهادهای خانواده و جامعه وظایف خودش را خوب انجام می‌داد نمی‌شد جایی، زمانی یک حلقه از این زنجیر دایره‌وار کنده شود و این دور متوقف گردد؟

در روزگاری که حتی درنده‌ترین حیوانات هم با آموزش و تمرین رام می‌شوند، انسان، این موجود دوپای متفکر، روز‌به‌روز هارتر و وحشی‌تر می‌شود. واقعاً به کدامین سو می‌رویم؟

دنبال ملاک بهتری باش!

«بکارت»

سپیده‌دم

 برای کسی مثل من که در یک خانواده به شدت پاستوریزه بزرگ شده و حتی آگاهی در مورد عادت ماهیانه هم بر اساس کشف و شهود بوده، صحبت کردن در مورد بکارت از تابو هم چند پله آن طرف‌تر است! خانواده‌ای که در آن بزرگ شدم  در راستای جو اجتماعی آن زمان، حتی ارتباط بین یک زوج که عقد دائم و محضری و شناسنامه‌ای و عرفی و شرعی هم شده بودند را مثل داشتن رابطه نامشروع یا در حد و اندازه‌های همان زشت و بد می‌دانست چه برسد به صحبت کردن از چنین موضوعی!

اطلاعات ما در حد حرف‌ها و خیالپردازی‌های نوجوانانه بچه‌های بی‌ادب آخر کلاس بود! یادم می‌آید بچه‌ها در مدرسه صحبت از درخواست گواهی بکارت از دکتر زنان قبل از ازدواج می‌کردند، یا مثلاً می‌گفتند سوار اسب نشوی که کسانی که سوار اسب می‌شوند بکارتشان را از دست می‌دهند، اینکه چقدر اغراق بود یا چقدر به واقعیت آن روزها نزدیک،  هنوز نمی‌دانم؛ آن روزها راستش اصلاً ایده‌ای نداشتم که در مورد چه چیزی صحبت می‌کنند! می‌گفتند کمی درد می‌گیرد، پرده‌ای پاره می‌شود و تمام!

 امروز که فکر می‌کنم شاید حتی کمی حق می‌دهم به آدمهای نسل قبل! با تفکر غالب بر جامعه در آن زمان که باید با لباس سپید بروی خانه شوهر و با لباس سپید برگردی و بسازی و بسوزی و درست می‌شود و صبر کن و امثالهم، بکارت به گونه‌ای معادل با شرافت زن تلقی می‌شده است، و اصولاً شرافت آدمها مساله کوچکی نیست که بشود به راحتی از آن گذشت! ولی امروز که مردم در مقایسه با دو سه دهه گذشته، مثل نقل و نبات طلاق می‌گیرند و کلی آدم بدون ازدواج رسمی و قانونی با هم زندگی می‌کنند این نکته در حال جا افتادن است که بکارت، ملاک شرافت نیست. ضمن اینکه محققان عزیز آب‌پاکی را روی دست آدمهایی که در باکره بودن زنان به دنبال شرافت می‌گردند ریخته‌اند! پژوهش‌ها نشان داده که اصولاً چیزی به اسم بکارت وجود ندارد و همه به فیزیک جنس مونث برمی‌گردد!

 غم‌انگیز است وقتی می‌فهمی ملاک شرافت انسان‌ها با پیشرفت علم دچار دگرگونی‌های اساسی می‌شود!

همه‌ی صداهای ذهن یک دختر

«بکارت»

سحرگاه

– مادرش فکر می‌کرد دخترهای خوب و خواستنی همان‌هایی‌اند که دست هیچ پسری به دستشان نمی‌خورد و پسر آنقدر در این آرزو می‌سوزد که مویه‌کنان می‌آید به پابوس دختر و با خود مثل یک ملکه می‌بردش.

– پسری که آن‌وقت‌ها با او در رابطه‌ای نارس بود، اصرار می‌کرد پله‌های رابطه را زودتر باید طی کنند تا او (پسر) بتواند عاشقش شود و وعده می‌داد که آنوقت تازه دختر می‌تواند عشق حقیقی او را ببیند.

– هم‌کلاسی‌های کلاس زبانش – مخصوصا یکی از آن‌ها که از او سه چهارسالی کوچکتر بود – عقیده داشتند: «دخترایی که شاسکولن هنوز بکارت دارن.»

– برادرش عاشق زن مطلقه‌ای شده بود و علی‌رغم زیبایی زن و اخلاق فوق‌العاده‌اش، همه دوستانش او را از ازدواج با او منع می‌کردند.

– در فیلم‌ها و کتاب‌های خارجی‌ای که می‌دید و می‌خواند می‌گفتند بدن هرکس و رابطه جسمی و جنسی‌اش تنها و تنها به خودش تعلق دارد.

– در سریال‌ها و داستان‌های مذهبی، دولت و مکنت و خوشبختی از آنِ یوسف‌هایی بود که از هفت در و هفتاد راه، از گناه می‌گریختند و زلیخاها همیشه پیر و زمین‌گیر و عجوزه می‌شدند تا تاوان بالهوسی‌شان را ببینند و عبرت دیگران شوند.

– کسی تعریف می‌کرد در اروپا اگر دختر یا پسر به بلوغ جنسی برسد و نیازش سرکوب شود و راندمان درسی‌اش افت کند؛ والدینش او را به داشتن رابطه و رسیدن به راحتی خیال سوق می‌دهند.

– خودش می‌ترسید. از حرف مردم می‌ترسید، از غضب خدا می‌ترسید، از شکستن قواعد خانواده می‌ترسید، از فروختن بدنش در ازای به دست آوردن عشق هم می‌ترسید، هم متنفر بود، از مردن ناگهانی در زمان ایجاد رابطه‌ای پنهانی می‌ترسید، از شاسکول خطاب شدن می‌ترسید، از این همه فکر و خیال می‌ترسید و فقط تهِ تهِ ذهنش می‌دانست موقعش که برسد دیگر نمی‌ترسد.

آن‌موقع خیالش راحت شد که هنوز موقعش نرسیده.

وقتی خودش تصمیم گرفت رابطه‌اش را کامل کند؛ دیگر خدا و خانواده و مردم و حتی ترس از مرگ دست از سرش برداشتند و او فهمید زمانش همین حالاست. همین حالا که از عشق لبالب است و خودش برای «خودش» می‌خواهد که کامل و تمام باشد و می‌دانست بعدش نه پشیمانی دارد نه نگرانی و نه ترس.

همه‌اش همین است!

«درک ما از عدالت در تقابل با واقعیت جهان»

شبانگاه

واقعیت این بود که کودکی در سن بسیار پایین پدرش را از دست داده و مادر هم به محض تولد رهایش کرده بود و صحبت بر سر عادلانه بودن یا نبودن علم به این موضوع برای کودک بود، یا چه وقت دانستنش عادلانه خواهد بود؟ هرکس مثال‌هایی می‌آورد از نمونه‌های مشابه یا حتی نامشابه و وصلش می‌کرد به موضوع ما. یکی می‌گفت قلب نازکش تاب این همه غم را ندارد، نباید گفت، صبر کنیم تا بعد. دیگری می‌گفت بعد چه زمانی‌ست؟ بچه حقش نیست یکهو ناغافل از دیگری و بر حسب تصادف بفهمد، خود سرپرست‌های فعلی تا دیر نشده باید بگویند. دیگری می‌گفت درِ دهن مردم را که نمی‌شود بست، یکی در کوچه خیابان می‌بیند و از سر مهربانی گند می‌زند به همه چیز. آن یکی می‌گفت فلان بچه بعد از سال‌ها فهمیده، یاغی شده، دیگر سرپرست‌ها را به پدر مادری قبول ندارد. یکی می‌گفت بچهٔ فلانی تا فهمید خودش را کشت. این یکی می‌گفت بچهٔ من از وقتی فهمیده، به خودش هم شک کرده، همه‌اش دنبال اثبات اصل و نسبش است. باز یکی گفت نه بابا، فلانی به بچه‌اش همان اول گفت و با همین حقیقت بزرگش کرد، الان هم بچه خیلی هر دو را دوست دارد.

هر کس از زاویه دید خودش و تجربیات خودش و براساس تحمل خودش، عدالت و حقیقت را تعریف می‌کرد و به واقعیت رنگ و بوی دیگر می‌داد. این میان چیزی که کسی نمی‌دید، حق رأی و تفاوت هر بچه با بچه دیگر یا با آدم بزرگ‌ها بود، که مفهوم عدالت را در حق کودک مورد بحث تغییر می‌داد. از طرفی هم موضوعی نبود که بشود از خود بچه نظر خواست. واقعاً عدالت کدام یک بود؟ عدالت شاید چیزی نباشد جز ترجیح ما در یک اتفاق، بسته به آنکه کدام طرف باشیم و چه تجربه‌ای داشته باشیم.

یکی از چیزهایی که برایم خیلی ناعادلانه است، همین مرگ است. چون آن طرفش کسی نیست که عدالت را از جانب خودش شرح دهد و به تو مقیاس مقایسه بدهد. آنورش کسی نیست که بگوید همین فرمان را برو، من خوشم.

در صورت امکان مستحب است که اجتناب شود!

«تحقیر و تنبیه بدنی کودک»

غروب

داشتم فکر می‌کردم چه بنویسم! خب شکی نداریم که چنین روش تربیتی‌ای نکوهیده و نادرست است و آسیب‌های روانی ریز و درشتی وارد می‌کند که روانشناسان بهتر از بنده حضور انورتان عرض کرده، می‌کنند و خواهند کرد. همه می‌گویند نزنید و تحقیر نکنید که فردا خشونت در جامعه باز تولید نشود. خب؛ نزنید دیگر، حتما باید با زور دگنگ حرف به کله‌تان فرو شود؟!

خواستم از دوستان کتک‌خورده و بد از آب درآمده‌ام بنویسم، دیدم همه‌شان خوب از آب درآمده‌اند. دو سه‌تاییشان هم که ناکوک می‌زنند یا اینقدر نازپرورده و کتک‌نخورده بوده‌اند که از سیلی روزگار کمرشان شکسته و کوکشان در رفته، یا والدین محترم نمی‌زدند ولی اینقدر منم داشته‌اند که بچه از مثل آدم زندگی کردن بیزار شده و در زندگی خودش جفتک‌های عجیب غریب می‌اندازد. خلاصه نمونه‌ای نیافتم.

جهت کشف یک مثال، یک نسل عقب‌تر رفتم. نتیجه حتی بدتر بود. پدر مادرهای همنسلان من، کودکان دهه ۳۰ و ۴۰ خورشیدی هستند و چه کتک‌ها که نخورده‌اند. با ترکه آلبالو از درخت توت پایین آورده شده‌اند. به عقوبت پاره کردن شلوار چهل‌تکه‌شان در کوی و برزن، بابت هر کوک اضافه یک کتک نوش جان کرده‌اند. سر ظهر هنگام بازی در حیاط، خواب پدر را مشوش کرده و پشت‌بندش یک کتک جانانه مهمان شده‌اند. در مدرسه بخاطر گرفتن مداد با دست چپ انگشت‌هایشان درد شدیدی تحمل کرده، یا کلی مثال دیگر. ولی اکنون که مادربزرگ پدربزرگ هستند، نه بچه‌های بی‌معرفت و پرعقده و آسیب‌رسانی بوده‌اند و نه والدین پربغضی (نشان به آن نشان که خودشان پایه‌گذاران تفکر نه به تنبیه بدنی و تحقیراند) و نه بزرگ‌والدین بدعنقی، حتی خیلی مهربان و دل‌رحم و مامانی هستند.

از طرفی چندتایی مثال امروزی دور و برم دارم که مثال نقض نظریه روانشناسانند. همه‌شان بر اساس آخرین متد صلح‌طلبی و احترام به بچه و دیدن از زاویهٔ دید بچه و اینها دارند بزرگ می‌شوند و وااای که چه معجونی شده‌اند، پرمدعا و بی‌تربیت و گودزیلا. هر چه بگویی چارتا رویش جوابت می‌دهند. هر چه بخواهند با قلدری طلب می‌کنند، بدون اندکی درک از نمی‌شود و نمی‌توانم.

القصه که به نظر می‌رسد؛ گاهی زبانم لال، زبانم لال، گوش شیطان هفت پرده کر، گاهی دستت بشکند ولی بزنی، گویا افاقه می‌کند. حالا نه با ترکه و پشت دست، ولی با نگاه و اخم و تخم که دیگر می‌شود یک چیزهایی را حالیش کرد. حالا نه تحقیر، ولی بفهمد افسار زندگی دست کیست.

باور بفرمایید من هم کودکی را زیر دست والدی ظالم می‌بینم، خونم به جوش می‌آید، دست کتک‌زننده را به قصد شکستن می‌گیرم. من هم از رنج حقارت در چهره‌شان دلم ریش می‌شود. من هم با دیدن روح‌های درهم‌شکسته و چشمان اشکبارشان دیوانه می‌شوم. من هم با محققان و صاحبان فن در مذمت تنبیه بدنی و تحقیر کودک همداستانم ولی موافق دست بر سینه، غلام زرخرید کودک بودن و در نازبالش پروردنش نیز نیستم. بخاطر خود بچه عرض می‌کنم. به شهادت روزمرگی خودتان و اخبار، دنیای ما، دنیای راحت و مهربانی نیست. جامعه‌ای هم که داریم، از دنیایمان نامهربان‌تر است و فقط والدین نیستند که ممکن است تحقیر و تنبیه در چنته داشته باشند. شاهدش همین والد تحقیرنکننده، که با رو ترش کردن به کودک دستفروش تحقیرش می‌کند. همین والد که بهترین تربیت را برای فرزندش برمی‌گزیند، کودک سرایدار را مناسب همبازی شدن با فرزندش نمی‌بیند. همین والد به کلاس پیانو برنده که برای روحیه مفید می‌داندش، با ایش‌وفیش از کنار کودک ژنده‌پوش و خسته می‌گذرد. هیچکس هم که آسیب نزند و تحقیر نکند، حادثه و جنگ خبر نمی‌کند.

نمی‌دانم کدام خطر بزرگتریست. ولی هرچه نگریستم و در هر نسلی و هر ملتی، نازپروده‌ها و سیلی‌نخورده‌ها بیشتر از زندگی کشیده‌اند و روزگار سنگینتر در دامنشان گذاشته تا کتک‌خورده‌ها و تحقیرشده‌ها. آنچه بر آنها گذشته را سر سوزنی تایید نمی‌کنم ولی آنها حداقل از کودکی آموخته‌اند خودشان هوای خودشان را داشته باشند، آموخته‌اند گلیمشان چقدر است و چطور از آب بیرون بکشندش.