«بکارت»
نویسنده مهمان: رضا
بکارت مردانه داستان غم انگیزیست که صرفاً به کشورهای جهان سوم و چهارم اختصاص ندارد. در همین آمریکا دهها فیلم کمدی با همین مضمون ساخته شده که به نوعی تراژدی است و نه کمدی. برخلاف زنها که در برخی از فرهنگها باکره بودنشان به غلط مترادف است با نجابت، باکره ماندنِ یک مرد بعد از سن خاصی در اغلب فرهنگها به ناکامی و بیعرضگی تعبیر میشود. خلاصه اینکه میگویند: «نجابت نکبت میآورد» در این موردِ خاص برای ما مردها مصداق پیدا میکند.
اولین بار که از باکره بودنم احساس شرم کردم برمیگردد به اواخر دوران راهنمایی. آنجا که مسعود -همکلاسیم – با آب و تاب از رابطهاش با دختران همسایه میگفت. داخل انباری، در راه پله، داخل حمام و امثالهم. او میگفت و من دامنکشان به این فکر میکردم که چقدر از قافله عقب افتادهام. یک روز به خودم گفتم «ای که چهارده رفت و در خوابی، مگر این چند روز دریابی» و تصمیم گرفتم به این ناکامیِ شرمآور پایان بدهم. آدم این جور وقتها از دمدستیترین گزینهها شروع میکند و این گونه شد که سعی کردم روابطم را با دختر همسایه گسترش بدهم. تکنیک این کار هم تلفیقی بود از آموزههای همکلاسیِ کار بلدم و دکتربازیهای گذشته. غریزه هم که بیداد میکرد. ما تا پیش از این تام و جری بودیم و سایه یکدیگر را با تیر میزدیم؛ لیکن دریغا که دشمن چو از حیلتی فروماند، سلسله دوستی جنباند. خلاصه بعد از سه – چهار ماه سرویس دادنِ مداوم، دختر همسایه سرانجام متوجه منظور کثیفم شد و سیفون را کشید. من هم دوردورکنان با چرخشی قهرمانانه صحنه را ترک کردم. با اینکه همسن و سال بودیم اما دخترک عاقلتر از این حرفها بود.
طعمه بعدی را از بین دختران فامیل انتخاب کردم. این بار با تکیه بر تجربیات گذشته از بیان صریح اهداف این رابطه طفره رفتم. درس خواندن را بهانه کرده بودم و هر روز به سوژه نزدیکتر میشدم. اما راستش با کسب موفقیت نسبی همچنان احساس بیعرضگی گریبانم را میفشرد. در قیاس با مسعود که بعد از یک چشمک موفق به فتح کلیه تپهها مىشد، من که بعد از شش هفته تدریسِ علوم، تازه موفق شده بودم در چشمان طرف مقابلم زل بزنم، واقعاً یک بازنده تمام عیار بودم. سرتان را درد نیاورم این جریان هم به جای خاصی نرسید. سرِ کلاس علوم به مبحث تولید مثل که رسیدیم نامبرده اصرار داشت که بچهها هديه حاجی لکلک به پدر و مادرها هستند. شما فقط قیافه من را در آن حال تجسم کنید. دخترک اصلا در باغ نبود و من بیهوده آب در هاون میکوبیدم. درحقیقت این رابطه بیشتر از آن که به من کمک کند به اقتصادِ شرکت گلنار کمک کرد.
همین ایام بود که تحت تاثیر تلاشهای مذبوحانهام و روایتهای همکلاسیِ لامصبم که تمامی نداشت، با پدیدهای به اسم فیلم پورن آشنا شدم. آن زمانها خبری از اینترنت و ماهواره نبود. محدودیت منابع بیداد میکرد و یک فیلم معمولا بین افراد محله دست به دست میشد و همه میدیدند آنچه را که نباید. چند وقتی گذشت تا کشف کردم که داستانهای مسعود زادهی تخیلش و «سرقت ادبی» از روی همین جور فیلمهاست. «سرقتِ بی ادبی» البته واژه درست تریست. اینکه آدم را احمق فرض کنند خیلی مسئله دردناکیست. بیوجدان داستانِ فیلمِ «پشه» را هم جزو خاطراتش در مرداب انزلی به خورد ما داده بود. بنگر که آدمی تا کجا هبوط می کند؟
از همان تاریخ تصمیم بر آن شد که با استفاده از تاکتیکِ جعل واقعه، به این بکارت لعنتی خاتمه بدهم. صد هزار مرتبه شکر ربالعالمین را که ازاله بکارت مردانه نه درد داشت و نه خونریزی. برای اثباتش کافی بود داستانسرای خوبی باشی. راستش خیلی هم لازم نبود داستانسرای خوبی باشی. از یک جایی به بعد شنوندهها چنان از خود بیخود میشدند که دیگر نه به منطق فیلمنامه کار داشتند و نه از تغییر نام شخصیت دختر فیلم تعجب میکردند. آنها فقط میخواستند تو برایشان داستان بگویی و این در واقع صادقانهترین شکلِ هواداری در عرصه ادبیات شفاهیست که متاسفانه در این فرصت مجال پرداختن به آن نمیباشد . خلاصه شما از وسط داستان دخترخاله یک دفعه میرفتی سراغ دخترعمه، آب از آب تکان نمیخورد و هر چه گذشت اینجانب در این زمینه تبحر بیشتری یافتم و با اعتماد به نفس بیشتری از روابط نداشتهام حرف زدم. حتی یک بار به تلافی فیلم پشه، جریان رابطهام با یک مهماندار در دستشویی هواپیما را برای دوستانم تعریف کردم و وقتی فکِ از هم گسیخته مسعود را دیدم بیش از همیشه به خودم افتخار کردم. اواخر کارم به جایی رسیده بود که ته داستان را باز میگذاشتم تا شنونده خودش در مورد پایان ماجرا تصمیم بگیرد. بعد ها اصغر فرهادی از همین تکنیکِ انتهای باز در فیلمهایش بهره جست و برای خودش اسم و رسمی پیدا کرد. بگذریم…
کمکم به اواخر دوران دبیرستان رسیدم و اگرچه از نظر دوستانم یک شوالیه سرافراز بودم اما در خلوت خودم را یک بازنده بیدست و پا میدانستم. یک عقبمانده که نتوانسته بود رابطه جنسی را تجربه کند. زندگی اما بالا و پایین بسیار دارد. این شوالیه پرافتخار وقتی حضیض ذلت را تجربه کرد که شبی تاریک جریان جعلی بودن تجربیاتش را به صمیمیترین دوستش گفت. روزهای بدی بود. تمسخر و تحقیر بچههای مدرسه و البته غریزه رسماً به دهان شوالیه عنایت می کرد. دیگر واقعاً اغلب اطرافیانم ردای باکرگی آویخته بودند و من همچنان ناتوان و سرخورده به دنبال راهی میگشتم برای اثبات مردانگیم. همین ایام بود که نگاهم با یکی از همدانشگاهیها گره خورد. عشق در یک نگاه. اگرچه هنوز بعد از سالها نفهمیدم که آن بنده خدا از چه چیزی در وجودِ منِ خجالتی خوشش آمده بود اما بهرحال این احساس دو طرفه بود و آنقدر عمیق که حتی فکرِ دست زدن به نامبرده آزارم میداد .آن سالها عمیقاً و اکیداً معتقد بودم که آدم اگر طرفش را دوست داشته باشد بهش دست نمیزند، عشقِ پاک. این طرز فکر مسخره از همان روزی که همکلاسی کاربلدم از روابط خالی از احساسش با دختران همسایه میگفت در من نهادینه شده بود. مسعود تو با من چه کردی؟!
بهرحال من هیچوقت به مریم دست نزدم. خوب یادم هست که یکی از معدود دفعاتی که داشتیم با هم از دانشگاه (قزوین) برمی گشتیم به سمت تهران، توی اتوبوس از من خواست که بغلش کنم و من هم برای اثبات عشق پاکم فوراً از اتوبوس پیاده شدم و از هشتگرد تا خود خانه به این کارم افتخار کردم. به اینکه بین شهوت و عشق، عشق برنده شده بود. به اینکه دنیا هنوز خوشگلیهایش را داشت. ولی از همان شب مریم دیگر آن مریم سابق نشد و این هم اضافه شد به کلکسیون ناکامیهای شوالیه. آنجا بود که متوجه شدم مثل اینکه کلهی عشق براستی گرد است! این بار مصممتر از همیشه تصمیم گرفتم از شکست پلی بسازم به سوی پیروزی. به همین خاطر با دوست مریم دوست شدم. صادقانه بگویم دوستش نداشتم اما انتخاب دیگری هم نداشتم. طفلک همه رقم پا داده بود. من هم که یوزپلنگ زخمی، فقط دنبال انتقام بودم. از خودم، از مریم، از مسعود. مسعود تو چه کردی با من؟!
علیرغم آنکه در هیچ موردی تفاهم نداشتیم اما داستان من و مونا خیلی سریع پیش رفت و به مسائل بستری رسید. الان که خوب فکر میکنم به نظرم مونا هم مثل خودم «تختخواب اولی» بود. اصلا با دلایل مشابهی به هم نزدیک شده بودیم. من هم با اینکه احساس خوبی از این رابطه نداشتم اما مجبور بودم. میفهمی؟ مجبور بودم. این رابطه فرصتی بود برای پایان یک عمر اندوه و نکبت. از قدیم گفتهاند: یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخی بی پایان. خلاصه یک روزی با انگیزههایی که فقط یک کشتیگیرِ چغر و بد بدن در المپیک میتواند داشته باشد، روی تشک حاضر شدم. اگر چه طی این فرآیند پاسخ برخی از مجهولاتم را گرفتم و اگرچه بهرحال بکارتم دچار ساییدگی و لهیدگی شد اما ازاله نشد. یعنی راستش نتوانستم. به رغم آموزههای محیطی و مسعودگرایی ناخودآگاهم که به من یاد داده بودند از هیچ دختری نباید بیتفاوت گذشت ولیکن آن روز دریافتم که رابطه جنسی چیزی فراتر از الصاق دوشاخه به پریز برق است و بدون گره احساسی شدنی نیست. آقا بگذارید توجیه نکنم، نشد، یعنی پریز بود اما دوشاخه آنطور که باید دوشاخه نبود. الحق مونا هم خیلی خوب با این قضیه کنار آمد. یعنی فردایش رفت گذاشت کف دست تکتک دخترهای دانشگاه از جمله مریم. حالا دیگر شمع بزم هر دوطرف شده بودم. باز صد رحمت به پسرها، دخترها خدا نکند سوژه گیر بیاورند.
یک روز بعد از آنکه در دانشگاه یکی از دخترها تیکه درشتی بارم کرد تصمیم گرفتم همینکه برسم خانه از بیخ بکنم بندازمش دور. دندان طمع را عرض می کنم. خودم را این گونه توجیه کردم که «در جوانی پاک زیستن شیوه پیغمبر است» و دوباره برگشتم به دوران طلایی گلنار. این دوران البته دیری نپایید. کنایههای دوستان و «عالیجناب غریزه» توامان باعث شدند یک بار دیگر به صرافت بیافتم که گذشته ننگینم را جبران کنم. یک روزی به خودم آمدم دیدم که نات اونلی به دریا بنگرُم دریا ته بینُم، بات اولسو به صحرا هم بنگرُم صحرا ته بینُم. خلاصه به هر طرفی نگاه می کردم جنبه تناسلی ماجرا میآمد جلوی چشمم. آنجا بود که طی یک برنامهریزی بلند مدت سراغ آخرین شکارم رفتم که یک غزال شکوهمندِ ایرانی بود. دو سال کم و بیش طول کشید تا به تختخواب برسیم. دوسالِ رویایی. همه چیز خوب بنظر میرسید تا اینکه بعد از دو سال وقتی بلاخره با غزال خلوت کردم، روی تخت اتاقم نشست و با همان لبخند جذاب همیشگی گفت «فلانی تو مثل برادرعزیزی برام.» من هم «هولی شِت» گویان، شاتگانم را از زیر تخت برداشتم و شلیک کردم درست بین دو ابرویش. یعنی دوست داشتم این کار را بکنم اما از خودم سعه صدر بروز دادم و دوستی امروزم با غزال را مدیون سعه صدر آن روز هستم. رابطه من با غزال آنقدر رویایی بود که علیرغم پاسخ منفیش به پیشنهاد بیشرمانهام ادامه پیدا کند. ما همچنان دوست ماندیم اما سطح روابط دیپلماتیک را در حد کاردار تنزل دادیم. یعنی ضمن ایجاد فاصله همچنان به امورات یکدیگر کار داشتیم و آنقدر کار داشتیم که آخر سر غزال خسته شد و قهر کرد.
قهر کردن غزال، غریزه، کنایه دوستان و خاطرات مسعود همه با هم باعث شدند که من یک بار دیگر شانسم را امتحان کنم و این تلاش مجدد بلاخره جواب داد. سرانجام روز جمعه بیستم دی ماه سال ۱۳۸۱ ساعت یک ربع به چهار عصر بنده دخول کردم به دوران پسابکارت. تاریخ و ساعتش را بعنوان روز تولد دوبارهام در حافظه نگه داشتهام. خوب یادم هست که در آن لحظه بخصوص همه چیز حالت اسلوموشن به خودش گرفته بود و باور بفرمایید یا نه اما نغمهی فتح بهشت* از آسمان به گوش میرسید. صادقانه بگویم بیشتر ذوق داشتم تا احساس خوب. هر لحظه منتظر بودم درب اتاق باز شود و کاپِ طلا را بدهند دستم. نمیدانم که دیگران موقع اولین رابطهشان چه احساسی دارند و چه چیزهایی میگویند، من شخصا در آن بزنگاه تاریخی صرفا قیافه مسعود جلوی چشمم بود و میخواستم از عمق وجود فریاد بزنم «دیدی بلاخره تونستم؟!»
حقیقتا گندی که مسعود به زندگی من زد در نوع خودش هلوکاست محسوب میشد. سالها اضطراب و سرخوردگی از یک دروغ ساده شروع شد و در خلاء ناشی از نبود تعلیمات اجتماعی تداوم یافت. واقعیت این است که منشاء بسیاری از خشونتهای جنسی که گاهی تا ابد زندگی یک زن را تحت تاثیر قرار میدهد و سرآغاز بسیاری از سرخوردگیها که سالها در ذهن یک مرد باقی میماند، همین بلاتکلیفی و سردرگمی در مواجه با پدیده بلوغ است. به خصوص در کشورهای توسعهنیافته آنقدر رابطه جنسی تقبیح میشود که ناگزیر بصورت دیماتیک رشد و تکامل مییابد. از این جهت تمام شخصیتهای این ماجرا ازجمله خودِ شوالیهم بسیار خوششانس بودیم که اتفاق بدتری برایمان رخ نداد.
به هرروی بکارت از هرنوعش که باشد عذاب الیم است و اگر نقدی به حکمت خداوندی وارد باشد قطعا همین جریانِ بکارت است. البته مشکل اصلی در واقع نوع نگاه ماست به این پدیده که میبایست تغییر کند. به امید آن روز…
*Conquest of Paradise