«موفق شدن، جایی که همه گفتند غیرممکن است»
مهمان هفته: روزبه علایی
با هزار جور مِنمِن ماشین رفیق را گرفتم به بهانهى یک ساعت و هنوز نمیدانم دست کدام فرشتهای فرمان را طوری تاب داد که قبل بیرون آوردن ماشین از پارکینگ به صد در و دیوار نکوبیدم و افتادم توی خیابان اصلی. مسیر ده دقیقه یک ربعی، کش میآمد. به اندازهى ده سال پانزده سال فکر و خاطره میآمد توی سرم. یکریز بوق و چراغ میزدم و فحش میدادم. حواسم نبود چطور میرانم. ماشین هم قاطی کرده بود. جوش آورده بود. گاز میدادم و خلاص میکردم از صد و بیست تا که مثلا خنک شود کمی. خدا لعنتت کند حسین، خدا لعنتت کند با این همه تکه و کنایه و متلک سر گواهینامهای که نمیگرفتم. نمیرسیدم. از طرفی نمیخواستم که برسم، نه که نخواهم، نیاز داشتم فکر کنم. آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ سه روز بود که جوابم را نمیداد. دلم داشت میترکید از ترس. دلتنگی به جای خود، بیقراری به جای خود، آرزو و امید به جای خود. دلم اما داشت از ترس میترکید. آنجا چه اتفاقی میافتاد؟ باید فلانی را میدیدم. هم مُسکن ترس بود، هم مأمن دل. اما حالا سه روز بود جواب تلفنم را نمیداد.
روز قبل برایش نامهای نوشتم با یک بسته نان خامهای فرستادم در خانهشان. کمی نرم شد، آرام هم. اما از قبل ظهر دوباره قاطی کرد. و من بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم. حالا پشتِ فرمان مثل تکه گوشتی وسط ماهیتابه جلز و ولز میکردم و جیک نمیزدم. به جایش بوق میزدم، چراغ میزدم. به خودم فحش میدادم و میگفتم همهى دنیا گفت نه. همه دنیا گفت نرو. همهى دنیا میگفت تمامش کن لعنتی. اما من فقط گاز میدادم و روی صد و بیست تا وسط بلوار خلاص میکردم. میترسیدم بلایی سر خودش بیاورد. بلا؟ چه بلایی؟ زندگی جفتمان سر تا پا بلا بود. یک وقتی، یعنی همان وقتی که هنوز بهمانی بود و فلانی نشده بود یک شب نشستیم تا خود صبح حرف زدیم. زندگی جفتمان کمپوت بدبختی بود، سرشار از مرگ، خودکشی، بیماری، حقخوری، افسردگی، دمخوری با هر چه آدم بیمایه و کممایه. یک بار بهش گفتم فلانی دیدهای تا به حال از آسمان سنگ ببارد؟ گفت دیدهام. گفتم گه چی؟ دیدهای گه ببارد؟ گفت نه. گفتم معلوم است که ندیدهای. چون سالی یکی دو بار نهایتا میبارد و روی کره زمین فقط میافتد روی سر من. خندیدیم. خندهى ما وسط بدبختی نزدیکمان کرد.
بعضی وقتها میچپیدیم توی خلوت سیاهی که اگر چه منطقا خودخواسته بود اما خودی از ما باقی نمانده بود که خواستهای داشته باشد. حالا دو سال بعد از آن شب، وسط بلوار ماهان گاز میدادم و بوق میزدم. یک پیام بد فرستاد وسط راه که نزدیک بود بپیچم وسط جدول و هم ماشین رفیقم را به فنا بدهم هم خودم را. میگفت نیا. اگر بیایی خودم را میکشم. این جمله را که میدیدم، هر چه خون بود میان سیاهرگها و شاهرگها میدوید توی صورتم و پشت پلکهایم خانه میکرد. دستهایم میلرزید و تنم یخ میکرد. چه سرمایی میپیچید لای انگشتهام. چه حرارتی افتاده بود پشت چشمهام. تابستان بود. من دلم را خوش میکردم به این که این تابستان لعنتی تمام میشود. اگر چه بد تمام شد. توی همان تابستان هجوم گروهی از خوابها، و میل اکید من یا گرانش هستهی سیاهی من را به سمت خودش میخواند. دلایل دیگری هم بود که وقتی چیزهایی شکسته شد دیگر محلی از اعراب ندارند. پیامش راه را طولانیتر کرد: «نیا» و چیزی مثل برو سراغ همان رفیقهای قدیمیت، همان که خوابش را میبینی، همانها که بیقرارشان میشوی تب میکنی. نمیشنیدم، نمیدیدم. من یک نیا دیدم. و یک تهدید دهشتناک که من را می برد به یک اسفند وحشتناک، به لولهای که می رفت در دهان، میرفت در دماغ میرفت در گلو. که هر چه میگفتی درش بیاورید، جواب فقط این بود: «صبر کنید». حالا من میرفتم که صبر کنم. بعد از شنیدن یک مشت بد و بیراه. حرفهای بیربط. کلماتی که قلبم را شکسته بودند.
رسیدم. از ماشین پیاده شدم. همه آن جا منتظرم بودند. به جز خودش. یک نفر گفت بیا بالا، مادرش هم میداند آمدهای. بیا بلکه یک جوری غائله را ختم کنی با دو کلمه. من کجای ماجرا بودم؟ من کجای غائله بودم؟ خواستم همان دم در زانو بزنم که نه، من نمیتوانم. این کلمات، این پیامها، این سه روز را ببینید! نمیتوانم به خدا. تکهپارهام. اما پشت همهی این فکر ها، سوالها، قدم بود. قدم برمیداشتم و به در نزدیک میشدم. چشمهای گر گرفته انگشتهای یخزده را یاری نمیکردند. زنگ را نمیدیدم.
تلفنم زنگ خورد. گفت فلانی تو را از بالکن دیده، عصبانی شده گفته… . گوشی را ازش گرفت. موج کلمات خشمگین از پشت تلفن زخم میزدند. برو، نیا. خواهرش که بالا بود عذرخواهی کرد. ماشین را بردم عقبتر و نشستم به سبک روزهای بچگی دعا خواندن. خواهرش هم گفت برو. میخواستم بروم. همه میگفتند برو. دوستهام، تراپیستم، رفیقم، همه میگفتند برو. من اما رفته بودم برای صبر کردن. گفتم سه و نیم میروم. بعد گفتم چهار می روم. بعد گفتم چهار و نیم میروم. بعد گفتم پنج یک تلاش دیگری میکنم بعد میروم.
چه تابستانی بود. من می گفتم این گرمای وحشتناک هم دیگر تمام میشود. یک روزی میآید بین سفیدی برف راه میرویم و همهى اینها را فراموش میکنیم. تابستان اما مزخرف تمام شد. اما همان چند ساعت، تا حوالی هفت که دیگر گفتم بروم، سه ماه طول کشید، نود و سه روز جهنمی. تا تلفنم دوباره به خود لرزید. «بیا بالا، بیا بالا که بیچاره شدیم…» صدای شکستن شیشه میآمد، صدای فریاد، آههای بلند، نالههای دردناک که با صدای هم خوردن درها قاطی میشد. پله ها را دو تا یکی، درها را رها به حال خود باز، شیشهها را زیر پا رد کردم. دیدمش. دیدمش با صورت خیس، با چشمهایی که مرا نمیدید. با ورقههای خالی قرصی که مثلا قایمش کرده بود. بعد فقط ترکیب جملههای نامفهوم: «چرا آمدی؟»، «نگاهم کن!»، «نمیخواهمت، برو!»، «چقدر خورده، کی خورده؟»، «نمیدانیم.»، «چند ساعت است این جاست؟»، «نمیدانیم.»، «چند تا خورده؟»، «نمیدانیم!»، «بروید به درک همهتان…»، آمبولانس، مرکز روانپزشکی، کنترل قفسهى داروها، قرصها، صدای مریض توی خانه و رد خون روی زمین که نمیدانم از دست مادرش بود یا پای من.
اورژانس همیشه کثافت است، چون بیمارستان همیشه کثافت است، چون بیشتر آدمهایی که درش کار می کنند کثافتند. حالا فلانی دستم را گرفته بود. «نمیمانم، نمیمانم اینجا.»، «اگر بمانم بدون تو تا صبح دق میکنم اینجا.». با هم ماندیم. یک اتاق خصوصی گرفتیم و با خواهرش تا صبح کنارش نشستیم و همدیگر را بغل کردیم و حرف زدیم. لوله لعنتی را در نمیآوردند. گفت: «تو از کجا میدانی؟» گفتم میدانم. دستش را رها نمیکردم. دست دیگر را میگذاشتم روی پیشانیاش. جلوی چشمهاش. میخوابید، بیهوش میشد، به هوش میآمد، بالا میآورد، زیر دستگاه تب میکرد، گریه میکرد، میخندید.
کمی اوضاع آرامتر شد. رفتم توی حیاط، فریادهای تحقیرآمیز: «دفعه بعد قرص برنج میخورم، اگر بروی میمیرم.» شب شده بود. تابستان در شبها مهربانتر است. از آسمان تشکر کردم، دلم میخواست دکترها و پرستارها را بغل کنم. یک نفر مرده بود. توی حیاط بیمارستان گروهی از آدمها زار میزدند. من هم شروع کردم گریه کردن. نرم نرم. چیزی در من میجوشید مثل یک خستگی میل به مرگ، درست وقتی دست کسی را گرفتهای و میگویی بمان. تو بمان، این قدر سرک نکش پشت دیوار مرگ که همهمان این قدر باهاش گلاویزیم.
یک گریهی آرام رضایتبخش بود شاید، با آن سیاهی هم نبود. به صبر کردن فکر میکردم. وقتی تمام دنیا میگفتند برو. حماقت نکن. ماندم.
بعضی تصمیمها این جوریاند. اگر در تمام زندگی تان طعم موفقیت را نچشیدهاید، یا مثلا در قبولی کنکور بوقسال قبلتان خلاصه میشود، به چیزی نیاز دارید که اسمش امید است. در میان همهى بی قراریها و یاسها، وقتی اندوه همهی کلیدهای رهایی را بسته است، وقتی صدای مرگ از همهی صداها بلندتر است و زور بیرمقی به همهی زورها میچربد. همهی دنیا میگویند نمیشود. اما میشود. مثل آن روز برای من، که پلهها را بالا رفتم بعد از یک ردیف پلهی کثیف، نشستم پیش فلانی و دستش را گرفتم. قبل از آن که تابستان آتشی دوباره به جان هر دومان بزند.
اما هزار آتش دیگر هم اگر بود، میراث صبر و امید و انتظار در آن میانهى تابستان، دو دست بود که همدیگر را تا صبح میفشردند. انگشتهای گرم. چشمهای روشن.