«خشونت علیه مردان»
پیش از ظهر
برادرکم از هزار چیز میترسید: از تاریکی، از تنهایی، از حشره و چندین و چند چیز دیگر. حدود دوازده سالگیش یک شب کابوسی دیده بود سرشار از المانهای ترساننده مثل گربه با دست آدمیزاد و سایههای جورواجور و صداهای مهیب و از اون به بعد هر شب با هزار ترس زبالهها رو بیرون میبرد.
خونهی بچگیهای ما حیاط بزرگی داشت که در روز برای ما یه نعمت بود و شب، نفرین زندگی برادرکم. بدشانسی بزرگ ما حضور همدیگه بود. خواهر و برادری تقریبا هم سن و سال و به شدت در حال رقابتی نگفتی در همهی زمینهها: من عاشق ساختن چیزها با دستهام بودم. عاشق انجام کارهای تعمیراتی و برادرکم شاعرپیشه بود. دلپسند مادرم. این تفاوت هیچ وقت از سمت بزرگترها و مخصوصا پدر جان مقدس دانسته نشد. برادرک سالهای کودکی و ابتدای نوجوانی دائما با کلماتی مثل سوسول، بچهننه و غیره تحقیر شد. بعدها تبدیل به پسری شد که خشونتی که جهان توقع داشت در کارهایش داشته باشد را، به سمت خودش نشانه میرود. هنوز میبینم چطور از زیر بار این توقع جهان نشده سربلند بیرون بیاید.
بعدتر و تا همین امروز بار اصلی رفاقت زندگیام روی دوش پسرها – مردها بوده و گاهی نمیدونم من آدمهای یکسان پیدا میکنم یا جور همهی خانوادههای این حوالی یکی است: مردهایی که فقط میخواهند در رابطه با تمام قلبشان حضور داشته باشند و این دوست داشتن و دوست داشته شدن به رسمیت شناخته شود و به جای ارزش انسانیشان، با میزان دستاوردها و پر بودن حساب بانکی سنجیده میشوند. کسانی که محکمتر نیستند. جسورتر نیستند. بیپرواتر نیستند. فقط در بسیاری موارد آرزوی مساوات دارند: مساوات در حق احساس کردن.
جهان بیرون، جهان کار و رقابت همیشه به شدت به نفع مردها بوده و هنوز به شدت هست. همین که زن به جرم بارداری از حضور در بسیاری از عرصههای کار و پیشرفت بازداشته میشه و یا همین که هنوز سقف شیشهای در بالای سرمون قد علم کرده که بیش از حد بلند نشیم. در برابر اما، ما هم به قدر وسع در از کار انداختن مردها نقش داشتیم که فرصت کافی برای حس کردن نداشته باشند: پدرانی که اجازهی دوست داشتن فرزندانشون رو ندارند چون باید مشغول کار باشند یا چون فرهنگ اجازهی ابراز به پدر نمیده. و یا پسرانی که ابتدای جوانی زیر بار شدت مهریه و توقع صد در صدی برای تامین هزینهی زندگی خود و چندین نفر دیگه محبوس میشن بدون اینکه سنجیده شن آیا واقعا توانایی روحی پذیرش بار به این سنگینی رو دارند؟ ما همیشه، همیشه و به همون قدرت مردها در دنیای کار، در درون سرکوبشون کردیم.
شاید سالهای سال بعد انسان اونقدر رشد کرد که هر دو جنس قبل از زن و مرد بودن تبدیل به انسان شدند. سقف بالای سر زنها ترک برداشت و مردها فرصت ریشه کردن در قلبشون رو یافتند. شاید سالهای بعد انسان برگشت و به ادبیات و سینمای امروز نگاه کرد و موجود دوپای بسیار بدوی دید که حیران در جهان به دنبال حق ابتدایی خودش میگشت. حق کامل بودن. انگار امروز جهان، پهنهی گستردهی نخلستانی باشه سرشار از بیباری. سر شار از بیبرگی. سرشار از بیهودگی و تشنهی زیستن.