برچسب: جدایی

تجربەای سخت و دردناک

«بکارت»

بعد از ظهر

من بکارتم رو زود از دست دادم و این اتفاقی بود کە کل زندگیم رو تحت تأثیر قرار داد، در واقع زندگیم رو بە باد داد. اون روزها من در یک رابطەی جدی بودم، خانوادەها در جریان بودند و مراسم خواستگاری انجام شدە بود. خانوادەی من رضایتشون رو اعلام کرده بودند اما فضای خانەی ما یک فضای بسیار غم‌زده بود.

اون روزها فکر می‌کردم عاشقم و هیچ چیزی نمی‌تونە عشق ما رو از بین ببرە. پدر و مادرم بە شدت مخالف این وصلت بودند اما حریف من نمی‌شدند. هر روز مادرم رو می‌دیدم که ساعت‌ها جلو پنجره می‌نشست و به دور دست خیره می‌شد و از ته دل آه می‌کشید، با وجودی کە این صحنه بسیار آزارم می‌داد ولی تنها دلخوشی من این بود که بعدها خوشبختی و عشق جاری در زندگی من رو خواهد دید و مثل گذشته خوشحال خواهد شد. حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر دنیام که به آرزوش رسیده، مردی رو در کنارم داشتم کە مطمئن بودم عاشقمه و به همان اندازه مطمئن بودم که همه در موردش اشتباه می‌کنند. همه می خواستند که من چشمانم رو باز کنم و واقعیت‌ها را ببینم. حتی نشانه‌هایی از خانوادەش دریافت می‌کردم کە می‌خواستند بە من بفهمانند کە اشتباە می‌کنم، اما من بی‌اعتنا در دنیای رؤیایی خودم سیر می‌کردم.

بی‌تاب و بی‌قرار می‌خواستیم که تمام لحظاتمان را با هم باشیم و در یکی از همان قرارها این اتفاق افتاد. در ذهن من، بکارتم رو باید تا شب عروسی حفظ می‌کردم تا هر چیزی در جای خودش و در زمان مناسب خودش اتفاق بیفته. هیچ‌گاه به وضوح درموردش حرف نزدیم و طبق یک قرار ناگفته به شدت مراقب بودیم. اما آن شب من ناگهان به درد وحشتناکی رسیدم و دقیقا چیزی در من با وارد شدن فشاری وحشتناک، پارە شد. بسیار مشخص این اتفاق افتاد و من به زور خودم رو به دستشویی رساندم و دقیقا به اندازەی یک تشت بزرگ خون از دست دادم. ترس و نگرانی سراسر وجودم رو گرفت، غافلگیر شدە بودم اما اتفاق افتادە بود و زمان بە عقب بر نمی‌گشت. بر بستر کە برگشتم در خودم مچالە شدم و سکوت کردیم و بعد در سکوت مطلق به خانه‌هایمان برگشتیم.

آن شب من حس کردم چیزی بین ما فرو ریخت. تا مدت‌ها ترجیح دادیم در موردش حرف نزنیم. من فکر می‌کردم کە باید در مورد این تصمیم بزرگ دو نفره که به تنهایی گرفته بود و عملی کرده بود چیزی می‌گفت. باید با من  حرف می‌زد و توضیح می‌داد. اما او سکوت کرد و آن سکوت آغازی شد برای دور شدن قدم به قدمش. خشمگین بودم و حس می‌کردم به نقطه‌ای غیرقابل‌بازگشت رسیده‌ام.

ما رابطه رو ادامه دادیم اما دیگر هیچ چیزی جای خودش نبود، محبت پرحرارتش هر روز کمتر می‌شد و جنگ و جدل‌های هر روزه امانم رو بریده بود. هر روز دورتر می‌شد و من هر روز بیشتر می‌ترسیدم تا اینکه در یکی از قرارها وقتی سعی کردم که موضوع رو پیش بکشم خیلی راحت بهم گفت خدا می‌دونه تا الان با چند نفر رابطه داشتی و می‌خوای مسئولیت این کار رو گردن من بندازی. دنیا تیره و تار شد و دقیق چیزی که ازش می‌ترسیدم به سرم آمد. نهایتا بعد از افت و خیزهای فراوان روزی با عشق قبلیش برای همیشه رفت و من موندم و یک اضطراب همیشگی و تلخ‌ترین تجربەی زندگیم.

نگاه داروينی من به مقوله سقط جنين

«سقط جنین»

غروب

من قبل از اینکه خودم این شرایط بغرنج رو تجربه کنم همیشه فکر می‌کردم تصمیم گرفتن در مورد سقط کردن یا نکردن یک جنین کار چندان سختی نباید باشه. اگه دلت بچه می‌خواد خب نگهش می‌داری و اگه دلت بچه نمی‌خواد خب سقطش می‌کنی.

اما وقتی خودم تو بحبوحه جدی شدن افکارم در مورد جدایی از همسرم متوجه شدم که باردارم قضیه کاملاً برام متفاوت بود. عقل می‌گفت که هیچ دلیلی برای ادامه دادن این بارداری وجود نداره، چون این زندگی به احتمال قوی راه به جایی نخواهد برد و آخرش این بچه، بچه طلاق خواهد بود. از طرفی هم من هیچ وقت حتی در ایده‌آل‌ترین حالتی که می‌تونستم برای ازدواج و شریک زندگیم متصور بشم، آدمی نبودم که دلم بخواد مادر بشم، و البته شرایط اون موقع من حتی اندکی هم به شرایط ایده‌آل شبیه نبود. پس چه دلیلی وجود داشت که بخوام بارداریم رو ادامه بدم؟

هنوزم که هنوزه وقتی دلایلم رو بررسی می‌کنم مطمئن نیستم که اینها دلایلی هستن که واقعاً بهشون معتقدم یا اینکه چون بارداریم ادامه پیدا کرد و منجر به مادر شدن من شد ذهنم برای تطبیق با شرایط موجود، ناچار شد دنبال دلایل منطقی بگرده تا راحت تر بتونه با شرایط کنار بیاد.

من همیشه آدم خداباوری بودم ولی چیزی که برام جالب بود این بود که در جریان تصمیم‌گیری سختی که برای ادامه بارداریم داشتم این وجه وجودم خیلی پررنگ شده بود. مدام احساس می‌کردم که این موجود سی چهل روزه‌ای که تو وجودم هست و البته طبق بعضی روایات فقط چند تا سلوله و حتی روح هم در اون دمیده نشده یه چیزی از جنس معجزه است. به احتمالات تشکیل نطفه فکر می‌کردم و حتی به اینکه چه معنی‌ای می‌تونه در این موضوع نهفته باشه که دقیقاً تو این اوضاع و احوال بحرانی، ما که حدود سه سال رابطه بدون پیشگیری داشتیم (چرایی این مساله خودش قصه حسین کرد شبستریه!) حالا باید بچه‌دار بشیم. احساس می‌کردم خلاف قانون طبیعته اگه من بخوام این بچه رو سقط کنم، و خب من همیشه سفت و سخت معتقد به قوانین طبیعتم. به هر حال تصمیمم این شد که بچه رو سقط نکنم.

الان که به عقب نگاه می‌کنم احساس میکنم تصمیم خوبی گرفتم توی اون شرایط. اگرچه الان به عنوان یک مادر مجرد مسیر بسیار بسیار سختی رو دارم طی میکنم اما همچنان یه چیزی ته دلم میگه خوبه که این بچه وارد زندگیم شده.

 

گل بی‌گلدون

«ترانه درونی»

نیمه شب

دل است دیگر. زبان سرش نمیشود. می‌خواهد همه چیزش را بدهد و به نقطه‌ای برگردد که اولین بار این آهنگ را شنید. به همان نقطه لعنتی ملعون وقتی از دهانمان بخار می‌آمد و بلند بلند می‌خواندیمش.

زمستان بود انگار. زمستان بود و تو در همه زمستان‌های من بودی. کاش نبودی. کاش هیچ وقت نبودی. کاش هیچ گل گلدونی باهم همسرایی نمی‌کردیم، در آن زمستان لعنتی، در آن خیابان‌های لعنتی. وقتی می‌گفتی: ”من میرم گم می‌شم…” و گم شدی

 

گل گلدون من، سیمین غانم

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شبو دیگه شب بو نمیده
کی گل شبو رو از شاخه چیده
گوشه ی آسمون پر رنگین کمون
من مثل تاریکی تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه اما گل خورشید
رو شاخه های بید دلش میگیره
دره مهتابی میشه اما گل مهتاب
از برکه های خواب بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باد
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داغ
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب

سلاح آخر

«تصویر ارائه‌شده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیب‌دیده»

شبانگاه

دوست نزدیک من از همسرش جدا شد. به دلایل مختلفی که در جای خود گزنده و غم‌انگیز است. دوست من آن زمان که از همسرش جدا شد دختر کوچک سه ساله‌ای داشت و به اعتقاد خودش این جدایی برای دخترش بهتر از زندگی کردنش در آن محیط پر تنش و ناسالم بود و ما به عنوان اطرافیان‌ش تا جایی که از داستان اطلاع داشتیم با این دیدگاهش موافق بودیم.

یک روز که من اتفاقی با دختر بچه تنها در خانه‌شان بودم دختر را دیدم که گریه می‌کرد. آرام و غمگین، مثل زن جوانی از دوری معشوق. مثل آدم با ایمانی، ناامید از خدا. کنارش نشستم و پرسیدم چه شده؟ دختر، هیچ جوابی نداد. به گریه آرام و عمیقش ادامه داد. گریه‌هایش که تمام شد گفت: میدونی قبلا با بابایی لباسا رو میریختیم تو ماشین لباسشویی؟

نگاه کردم به آشپزخانه کوچک خانه فعلی‌شان، به جای خالی ماشین‌لباسشویی و به جای خالی بزرگتری که دختر را در مشت فشرده بود. بابایی! آن موقع بود که فکر کردم همه تنش های موجود در خانه شاید با این لحظه برابری نکند. با این غم سنگین و عمیق در ته چشم های دخترک.

نمیدانم دوست من برای دخترش جای خالی را چه طور توضیح داد و دختر از کِی دیگر عادت کرد که لباس‌ها را با مامان بریزد توی ماشین و جای خالی بابایی از کی با مامان و برنامه های شاد و مفرح دیگر پر شد؟ شاید از آن وقت که پدر ازدواج کرد و دیگر نیامد دختر را ببیند. شاید از وقتی که دختر عادت کرد شب‌ها با داستان‌خوانی مادر بخوابد نه با صدای جار و جنجال دائمی بابایی و مامان.

هرچه هست الان دختر رفتار معقولی دارد، پدر را نمی‌بیند، جایش آرام آرام پر شد، بعید می‌دانم کسی دختر را نشانده باشد رو به رویش و با او از راه‌های کنار آمدن با این داستان حرف زده باشد و حتی می‌دانم کسی رعایت این را نکرد که در حضور دختر از پدر رفته‌اش حرفی نزند.

شاید کنار آمدن دختر بچه‌های کم سن به این راحتی باشد و اگر بچه بزرگتر باشد سخت‌تر و دیرتر جای خالی را پر میکند (و چه بسا هیچوقت پر نکند). من هنوز هم نمی‌دانم بهترین راه حل برای حل این بحران چیست؟ شاید با بچه‌های بزرگتر حرف زدن منطقی و پر کردن وقت، برای بچه‌های کوچکتر، اما هر وقت به جدایی فکر می‌کنم آن چشم‌های غمگین و خیس می‌گویند «بابایی لباس‌ها را می‌ریخت توی ماشین لباسشویی‌» و من، در جا خلع سلاح می‌شوم.

ادب از که آموختی 

«تصویر ارائه‌شده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیب‌دیده»

شامگاه

پدر و مادر همسر سابق من با هم رابطه خوبی نداشتن. بهتره بگم اصلاً رابطه‌ای با هم نداشتن. من البته تو اون چند جلسه آشنایی قبل از ازدواج این موضوع رو نفهمیدم. خیلی خوب جلوی من نقش بازی می‌کردن و خب تو چند تا جلسه یکی دو ساعته حتی اگه یه زن و شوهر با هم یک کلمه هم حرف نزنن آدم ممکنه شکش برانگیخته نشه که اینها الان بیست ساله به جز موارد خیلی ضروری اصلاً با هم حرف نمی زنن.

بعد از ازدواج کم کم فهمیدم که اوضاع چقدر خرابه. اوایل که همسرم کمتر پنهان‌کاری میکرد چند بار که داشت با مادرش تلفنی صحبت می‌کرد و صدا از اسپیکر پخش می‌شد شنیدم که مادرش داره پشت سر شوهرش با همسر من صحبت می‌کنه. بعدها همسرم تا صحبت به اینجا کشیده می‌شد، با حالت بچه‌ای که انگار مچش رو گرفته باشن، تلفن رو از اسپیکر خارج می‌کرد.

اوایل می‌دیدم که همسرم برای مادرش با شور و شوق جشن تولد برگزار می‌کنه و سعی می‌کنه برای حفظ ظاهر جلوی من تو تولد پدرش هم کادویی و کیکی بخره. ولی یک سال وقتی برای جشن تولد مادرش همه خانواده رو به جز پدرش برد رستوران و آخر شب که برگشتیم خونه از فرط استیصال و عذاب وجدان زد زیر گریه تازه فهمیدم چه عذاب وجدان عظیمی داره از اینکه رفتار مهربانانه‌ای با پدرش نداره، و خب هوش زیادی لازم نبود که من بفهمم عامل همه این تناقض‌ها و رنج کشیدنها مادر همسرمه که از بچگی به خاطر اینکه رابطه خوبی با همسرش نداشته مدام نشسته و پشت سر همسرش پیش بچه‌هاش حرف زده و باعث شده اونها هم یه رابطه معیوب و پر از تناقض با پدرشون پیدا کنن.

همسر سابق من در جریان جداییمون پسرم رو خیلی اذیت کرد. یعنی جدا از اینکه رفتارهایی می‌کرد که من رو آزار بده و اذیت کنه، رفتارهایی کرد که مطمئنم اگر تو کشوری غیر از ایران با بچه‌اش می‌کرد می‌شد به راحتی صلاحیت پدریش رو زیر سوال برد. نمی‌دونم وقتی که بچه‌ام بزرگ بشه این رفتارها رو به یاد خواهد آورد یا نه و نمی‌دونم که این یادآوری احتمالی چه اثری روی روابطش با پدرش خواهد داشت.

اما وقتی می‌خوام در مورد نقش خودم در ساختن تصویری از همسر سابقم برای بچه‌ام تصمیم بگیرم، تنها چيزي كه جلوي چشمم مياد قیافه مستاصل و درهم پاشیده اون آدم تو شب تولد مادرشه که جلوی من مچاله شده بود و داشت از فرط عذاب وجدان زار ميزد. من هیچوقت همسرم رو به خاطر کارهایی که در حق من و بچه‌اش کرد نمی‌بخشم ولی از اونجایی که جونم از عشق برای پسرم در میره مطمئنم هیچوقت هم حاضر نخواهم بود که پسرم یه روزی تبدیل به همون مرد درهم شکسته‌ای بشه که تو یه شب بهاری که شب تولد مادرش بود، جلوی من فرو ریخته بود.

من تحت هيچ شرايطي  پشت سر همسر سابقم پیش پسرم حرف نخواهم زد. البته که سعی هم نخواهم کرد که به دروغ اون رو یک پدر خوب و قهرمان جلوه بدم. فقط سعی می‌کنم که بدون اینکه حس بدی نسبت به پدرش در اون ایجاد کنم به سوال‌های احتمالی پسرم در مورد پدرش که قاعدتاً از چند سال دیگه شروع خواهند شد جواب بدم و بذارم خودش در مورد وضعیت پیش اومده قضاوت کنه.

و البته که نصف ماجرا هم بستگی به پدرش داره که چقدر دلش بخواد و سعی کنه که در یک محیط غیرمسموم، تصویر خوبی از خودش برای پسرش درست کنه.

گشاد گشاد

«تصویر ارائه‌شده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیب‌دیده»

غروب

«عین بابات گشاد گشاد راه می‌رى» این جمله‌اى بود که مادرم با انزجار مرتب به من می‌گفت. پدرم هم از کارهاى خجالت‌آور مادرم در زمانى که با هم بودن برام تعریف می‌کرد. هیچوقت نفهمیدم چه دلیلى داشت من این داستان‌ها را بدونم. هیچ کدومشان مربوط به من نبود. در حقیقت مادر و پدرم هر دو از همدیگر بد میگفتن ولى هر دو افتخار می‌کردن که رابطه خوبى با هم دارن. هنوز هم همینن. بعد از سى و چند سالى که طلاقشون می‌گذره، هنوز به خاطر من همدیگر را می‌بینن، ولى هیچکدام از اینکه دیگرى به من در تنهایى چی میگه خبر نداره.

در مورد پدرم که اصلا احتیاجی نیستکسى تصویر بدى ازش ارائه بده. خودش به تنهایى قادره که تصویر بد را ایجاد کنه. پدرم همیشه عصبانیه. اینقدر که یه بار وقتى دستم لاى در ماشین موند، هیچى نگفتم که سرم داد نکشه. حاضر بودم درد جسمى رو تحمل کنم ولى فریاد نکشه.

من با هیچکدامشون نزدیک یا صمیمى نیستم. فقط هر دو رو تحمل می‌کنم. هیچوقت سعى نکردن که این فاصله را پر کنن و به من نزدیک بشن ولى هر دو وقت گذاشتن که از دیگرى بد بگن. همیشه با حسرت به بچه‌هایى که به پدر و مادرشون نزدیک بودن نگاه می‌کردم. بعضى وقتا هم داستان می‌ساختم تو ذهنم و با دوستانم راجع بهش حرف می‌زدم. پز می‌دادم که چه پدر و مادر خوبى دارم که همش الکى و دروغ بود. بعد‌ها که با روانشناس حرف زدم، گفتم که تمام نوجوانى‌ام یک دروغ بزرگ بوده. انتظار داشتم واکنش ناخوشایندی نشون بده اما در نهایت ناباورى ِمن گفت: آفرین به تو که دروغ گفتى و زندگى رو براى خودت راحت‌تر کردى.

نمی‌دونم به خاطر طلاق بود یا به خاطر شخصیت پدر و مادرم بود که این فاصله بین من و اونها افتاد. نمی‌دونم اگر اونها بد همدیگر رو نمی‌گفتند، من احساس نزدیکى بیشترى باهاشون می‌کردم یا نه… جواب  این سوالها رو شاید هیچوقت نگیرم ولى بهترین کارى که براى خودم کردم این بود که با هر دوشون کنار اومدم. قبول کردم که اونا عوض نمیشن و انتظار ندارم که یک روز صبح از خواب بیدار بشم و پدر و مادر خوب داشته باشم.

 

حسنی بده، بد بد، خیلی بده، بد بد!

«تصویر ارائه‌شده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیب‌دیده»

صبح

خودم تجربه قرارگرفتن در چنین شرایطی را ندارم. نهایت جدایی‌‌ام بریدن از انتخاب‌های اشتباهم بوده و نهایت مسئولیتم در قبال آن انتخاب و جدایی بعدش، توضیحش به اطرافیان و یا کنار آمدن با خودم. اینکه بخواهم کسی را در ذهن پاک و سالم یک کودک شکل بدهم و در عین حال خودم با او هیچ/حداقل ارتباطی نداشته باشم برایم فقط یک مقوله ذهنی‌ پیچیده‌ست. در مورد توضیح روابطم به دیگران یا یادآوری آن برای خودم، هیچگاه فقط درد و رنج رابطه را به یاد نیاورده‌ام، چرا که اگر از اول اینقدر بد بود و عذاب‌آور چرا اصلاً شروعش کردم؟ چرا ادامه دادم؟ مطمئناً خوبی‌هایی داشته که کم‌کم ناپدید شده‌اند یا اندک‌اندک اختلافات بالا گرفته‌اند. ولی اینها دلیل نمی‌شود که طرفم غول بی‌شاخ و دم باشد و من کوچولو موچولوی طفلکی. باید با حقایق همانطور که هست روبرو شوم. من هم اشتباه‌ها و ناهمگونی‌هایی داشته‌ام که عاقبت کار به اینجا رسیده است. اینکه من راجع به گذشته فقط بد بگویم هیچ تاثیری در گذشته و آدم تمام‌شده‌ام ندارد که هیچ، خودم را موجودی در هپروت جلوه می‌دهد که نمی‌داند چه می‌خواهد و قدرنشناس است. موجودی بی‌اراده که نمی‌تواند خوب و بد را برای خودش تشخیص بدهد و طعمۀ هرچه زندگی سر راهش قرار بدهد، می‌شود و تمام.

می‌توانم همین تفکر را برای بچه‌ام و پدر نالایقش هم تعمیم بدهم. شرایط متفاوتی را تصور کردم و مدام زاویه دیدم و باورم را به داستان تغییر دادم، هی فکر کردم که پدر بچه ممکن است چه بکند تا دیگر برای من هیچ ارزشی نداشته باشد، پدر داستان من باید چگونه باشد که نتوان هیچ نقطه سفیدی در وجود پلیدش پیدا کرد؟! هی رشتم و هی پنبه کردم. هرقدر هم که پدر داستان‌هایم مخوف و دیوسرشت بود، بازهم نتوانستم خودم را قانع کنم که واکنش متفاوتی داشته باشم، باز عین گربه روی همان پا زمین آمدم. باز می‌بینم در هیچ صورتی برایم منطقی نیست که پدر بچه را از چشمش بیاندازم و بدش را بگویم. حتی اگر پدرش بدترین‌ها را در حق من یا خود بچه روا بدارد و خاک برسرترین آدم عالم باشد، باز هم پدر اوست و من نباید حس بدی از صاحب آن ۲۳ کروموزم دیگر فرزندم به او بدهم.

حرف این است که به بچه از پدرش چه بگوییم و چگونه بگوییم. اگر پدر خودش کار را خراب کند و با بچه رفتاری داشته باشد که موجب پس‌زده شدن پدر بشود، حرف دیگری‌ست و در این میان بدگویی مادر خیلی محلی از اعراب نخواهد داشت. می‌توان گفت خودکرده را تدبیر نیست و تلاشی برای بهبود رابطه پدر و فرزند هم نکرد تا کم‌کم همان اندک وابستگی باقیمانده هم از بین برود. البته که من با این هم موافق نیستم و به‌نظرم باید تلاش کرد و بلاخره یک چیزی در طرف پیدا کرد که بچه بتواند والدینش را با آرامشی درونی آنچنان که هستند بپذیرد و نیک و بد آنها در بچه تاثیر سؤ نداشته باشد. این تلاشی که می‌گویم در جهت تشخص بخشیدن به پدر نیست، بلکه در جهت آرامش دادن به فرزند است. حالا بعدتر می‌گویم چرا؟! سر دیگر طیف هم هست که پدر با بچه و برای بچه خوب است فقط با مادر نمی‌سازد، مادر را آزار می‌دهد ولی جانش برای بچه‌اش در می‌رود. در چنین موقعیتی که دیگر شک ندارم بدگویی از پدر و سعی در خراب کردن او یا حتی اصرار بر توضیح اینکه با مادر خوش‌رفتار نیست، نتیجه‌ای نخواهد داد جز اینکه بچه بین دریافت خودش و حرف‌های مادر دچار سردرگمی بشود و بلاخره روزی مادر را دروغگو خطاب کرده و به سمت پدر پربکشد و مادر در فراغ ثمره زندگیش بسوزد. مادر بماند و چرا عاقل کند کاری؟!

چه خوشمان بیاید چه نه، بچۀ ما مشابهت‌هایی با پدرش خواهد داشت که نمی‌توان آنها را انکار کرد. در رفتار، گفتار، عادت‌ها، علاقمندی‌ها و سختترینشان شاید شباهت ظاهری. سختترین، چرا که همیشه جلو چشم هم مادر است و هم خود بچه. نکند طفلکی را بکنیم آیینه دق! هر شباهت دیگری را یا پدر باید باشد تا بچه با مقایسه دریابد و یا دیگری (مادر یا آشنایان) باید شباهت را برملا کنند، ولی شباهت ظاهری ناگفته عیان است و بچه از روی عکس هم می‌فهمد. این شباهت به پدر غایب، همیشه برایش جنبه‌های ناشناخته‌ای از خودش را رو خواهد کرد و باعث می‌شود با پدر در زمینه‌هایی همذات‌پنداری کند و هرچه که از پدر عنوان می‌شود برایش پررنگتر و مهمتر جلوه خواهد کرد. در نتیجه در کمین حرف‌های راجع به پدرش (بخصوص سخنان مادر) خواهد نشست و کوچکترین اشاره‌ای را به خودش ربط خواهد داد، که بسته به تعریف یا بدگویی می‌تواند خوشحالش کند یا آزارش دهد. وقتی مادر از پدر بدگویی می‌کند، یا از مادر گریزان می‌شود یا از خودش ناامید و متنفر، این بستگی به روحیات و خلاقیت او و قدرت کلام دارد. اگر خیلی مادر را دوست داشته باشد و به‌نظرش مادر خیلی کاردرست بیاید، طفل معصوم خودش پیش خودش احساس عذاب وجدان می‌کند که من هم مثل پدرم بد و نفرین شده‌ام و مادرم را آزار خواهم داد. مهم نیست پدر در واقع چگونه است؟ یعنی مهم که هست، ولی در ذهن بچه‌ای که بین مادر و پدر در حال پاسکاری شدن است، واقعیت والدین همان است که دیگری نقل می‌کند، و توصیف هرکدام از دیگری مستقیم روی رفتار و انتظار بچه از خودش تاثیر می‌گذارد. گفتن ندارد که بدگویی اثر منفی خواهد داشت و پیدا کردن نکته مثبت در والد منفور تاثیر مثبت. با ساختن چهره‌ای منفور از پدر فقط باعث می‌شویم بچه خودش را با دلی چرکین در آیینه ببیند و هیچ‌وقت با خودش به آرامش نرسد. این است که پیشتر گفتم حتی اگر پدر خودش نابلد بود و گند زد به همه باورهای بچه، مادر وظیفه دارد با همه نفرتی که شاید در جانش ریشه کرده، بازهم چیزی زیبا و پذیرفتنی از پدر به بچه منتقل کند.

حتی اگر بچه هیچ شباهتی بین خودش و پدرش نبیند و از کسی هم چیزی نشنود، صرف پدر بودنش برای بچه جذاب و مرموز می‌شود. هرچه مادر از دادن اطلاعات، بیشتر طفره برود، بچه به گوشه‌های زندگی بیشتر سرک می‌کشد و بیشتر با ذهن خودش بین آنچه که می‌یابد ارتباط برقرار می‌کند و کنترل همه چیز بیشتر از دست مادر درمی‌رود. از نظر من حتی سکوت و جواب ندادن به سؤالات بچه هم راهکار خوبی برای معرفی پدرش به او نیست. همانقدر که نباید برایش پدری رویایی ساخت و آنچه که نیست ولی ما فکر می‌کردیم یا دلمان می‌خواست که باشد را برایش جان ببخشیم، همانقدر هم نباید زشتی‌هایش را بزرگ جلوه بدهیم. هرچه مادر جبهه‌گیری کمتری در مقابل شناخت بچه از پدرش داشته باشد، در چشم فرزند بزرگوارتر و قابل‌اطمینان‌تر خواهد بود و من فکر می‌کنم ماندنی‌تر خواهد شد.

افتادگی دریچه میترال در یک رابطه آسیب‌دیده

«تصویر ارائه‌شده از پدر به کودک، در یک رابطه آسیب‌دیده»

مهمان هفته: سید جواد متولی

اواخر سال‌های دهه هفتاد شمسی در ایران، سال‌های تازه رونق گرفتن نشریات خانوادگی بود. همان‌ها که یکباره با علم به خلاء موجود و دریافت مجوز انتشار به کیوسک‌های روزنامه‌فروشی راه یافتند تا از آن به بعد جوانان‌امروز و اطلاعات‌هفتگی و زن‌روز بدون رقیب نمانند. این نشریات که جملگی با محتوای مرتبط با مسایل خانواده‌ها منتشر می‌شدند، بخشی از مراجعات من برای جستجو در حوزه خانواده را تشکیل می‌دادند. بطور معمول چند کارشناس خانواده هم در این نشریات بودند که به سئوالات خوانندگان پاسخ می‌دادند. آنچه برایم عجیب بود این که همیشه اوقات در این پرسش و پاسخ‌ها، زنان پرسش‌گرند و کارشناسان هم ضمن برشمردن دلایل مختلف، مردان را در اکثر توضیحات مقصر قلمداد می‌کنند – هر چند که برخی نکات را به زنان هم متذکر  می‌شدند.

همیشه به عنوان یک مرد به نقشی که مردان در یک رابطه زناشویی ایفا می‌کنند، دقت می‌کردم. سعی کردم این نگاه کارشناسی که منتشر شده را در اطراف خودم تعمیم بدهم تا ببینم چقدر با آنچه در اطراف من یا در زندگی شخصی‌ام رخ می‌دهد، همخوانی دارد. اگر جانب انصاف را بگیرم در پنجاه درصد مواقع حق با کارشناس نبود! حتما می‌پرسید چرا؟ خیلی ساده است. فقط سعی کردم پای صحبت چند نفر از زنان و مردانی که در یک رابطه آسیب‌دیده قرار گرفته یا در معرض طلاق بودند بنشینم. در موارد متعددی هم تیغ جراحی برداشتم و زندگی خودم را، نقشم تحت عنوان همسر در رابطه زناشویی را تشریح کردم تا ایرادات را دقیق‌تر ببینم و بیابم.

قصد من غیر‌ موثر نشان دادن آن نشریات و نظرات کارشناسان آنها نیست – گرچه بخش عمده‌ای از این نشریات جزو نشریات زرد محسوب می‌شوند. در مواردی این مشاوره‌ها تاثیرگذار و نتیجه‌بخش هم بوده و نمی‌شود این را نادیده گرفت. من از آنچه در آن نشریات به عنوان اظهارات فرد نیازمند مشاوره منتشر می‌شد به این نتیجه رسیدم که نویسنده و درخواست‌کننده مشاوره در قلب ماجرا سهوا یا عامدانه نکاتی را حذف کرده که در نهایت منجر به یک طرفه به قاضی رفتن می‌شود. غیر‌واقعی دانستن مدعای زنان آسیب‌دیده، در پنجاه درصد موارد درست بود. به نظر من آنچه گفته و منتشر می‌شد همه حقیقت نبود.

رابطه آسیب‌دیده زناشویی در آنجا همیشه دو طرف ماجرا را نداشت! خلاصه کردن رخدادهای زندگی در یک روایت نمی‌توانست نتیجه مطلوبی را بدست بدهد. بی‌تردید افراد یا دلایل دیگری هم در وقوع مساله دخیل بودند. نقش خانواده و اطرافیان را هم نمی‌شود دست‌کم رفت. همان‌ها که خود را به عنوان بی‌بدیل‌ترین و موثرترین مشاوران و کارشناسان در موضوعات می‌دانند و در مداخله خود از هر روشی از جمله تجربیات شخصی خود به عنوان راهکار استفاده می‌کنند. این وسط اگر آن زن و شوهر کودکی داشته باشند، توصیه‌ها بیشتر و آسیب‌ها شدیدتر و جدی‌تر است.

در عمل هیچ کس به طور موثری برای فرزندان رابطه آسیب‌دیده تلاشی نمی‌کند. همه دنبال مقصر در ماجرا می‌گردند و اصلا وضعیت بچه‌ها در اولویت قرار ندارد. نگرانی‌های آنها در اولویت نیست. ولی بدون اغراق اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، بیشترین آسیب را آن‌ها از یک رابطه متزلزل می‌بینند. همان‌ها که درست وسط دعواهای خانوادگی نشسته و ناظران خاموش ماجرا هستند. بچه‌هایی که قضاوت‌های اطرافیان و نحوه برخوردها را می‌بینند و در ذهن ثبت می‌کنند.

به طور معمول در ایران، کودکان در یک تنش پیش‌آمده به همراه مادر و در محیطی قرار می‌گیرند که مادر حضور دارد. نگرانی آنجا شدت بیشتری به خود می‌گیرد که بچه‌ها تحت تاثیر همان حرف‌ها واکنش‌های احساسی خاصی را در مواجهه با پدر از خود بروز می‌دهند.

هنوز مراجعه به روانشناس و مشاور در طبقات مختلف جامعه – خواه ثروتمند باشند یا متوسط و فرودست – از جمله خط قرمزهاست. در حالی که همه خود را موثرترین مشاور و راهکارشان را قطعی‌ترین راه حل می‌دانند و هم چنان در خیل عظیمی از مردم این تابوی مراجعه یا نشکسته و یا بدلیل گرانی حق مشاوره، از برخورد درست با موضوع طفره می‌روند.

مرد هم در ماجرای رابطه آسیب‌دیده، رفتارهای معقول و نامعقول زیادی دارد. ولی حتا اگر یک رابطه زناشویی به هر دلیلی قابلیت تداوم ندارد، نمی‌توان جایگاه پدر را در ذهن بچه‌ها مخدوش کرد. هم چنان که مادر نقش مادرانه خود را محفوظ و محق می‌داند، کودکان حق دارند تا از پدر و مادر سهم برابری داشته باشند. سهمی که به گواه نشانه‌ها کمتر به صورت برابر به طرفین اختصاص می‌یابد و حتا در قوانین موضوعه و حکم دادگاه طلاق هم مراعات نمی‌شود. یعنی دادگاه حکم می‌دهد که سرپرست چه کسی باشد و دیدارها چگونه انجام شود ولی کیفیت رابطه و روحیات فرزندان بطور کل نادیده گرفته می‌شود. سهم مداخله سایرین در کیفیت این ارتباط بشدت تاثیر‌گذار است. حالا مرد یا زنی که حضانت فرزندان را بر عهده دارد، بار مضاعفی را بر دوش خود می‌بیند و ممکن است برای تسهیل این مسیر از کمک دیگر اعضای خانواده استفاده کند.

حتما می‌دانید که پدرها حتی در سرپرستی فرزندان معایبی دارند. ولی مگر مادرها ندارند؟ عاطفه نقش شریانی در زندگی فرزندان دارد. همچنان که قلب از دو بطن چپ و راست برای خون‌رسانی و پمپاژ استفاده می‌کند، عواطف کودکان به حس‌های پدرانه و مادرانه همزمان نیاز دارند. در یک بیماری قلبی مثل «افتادگی دریچه میترال» که اختلال در کار دریچه میترال قلب محسوب می‌شود، این دریچه‌ها بزرگ شده و به سمت داخل دهلیز چپ کشیده می‌شوند. گاهی اوقات طی انقباض ناگهان با صدا بسته می‌شوند و ممکن است منجر به برگشت خون به دهلیز چپ (پس‌زنی) شود. این اختلال در حالت عادی جای نگرانی ندارد اما کافی است که بیماری تشدید شود تا مشکلات ثانویه به وجود بیاید. تصور کنید پدر و مادر بطن چپ و راست قلب زندگی زناشوئی‌اند. رابطه آسیب‌دیده می تواند مثل افتادگی دریچه میترال همان آسیبی باشد که فرزندان دراین رابطه متحمل می‌شوند. این  آسیب ممکن است تا مدت ها بروز نیابد. اما این دلیل نمی‌شود تا آن را کتمان کنیم. روزی خواهد رسید که ما در مقابل پرسش‌های چرایی طلاق و جدایی توسط آنها قرار خواهیم گرفت. روزی خواهد رسید که آنها بخواهند در نقش‌های اجتماعی و زندگی شخصی‌شان قرار بگیرند و تاثیر این جدایی در آن موقعیت بشدت نمود بیرونی پیدا خواهد کرد. این همان چیزی است که در تصویر زندگی امروز خود ما هم در ارتباط با گذشته وجود دارد. نگاه کنید به زندگی خودتان، از چه چیزهایی تاثیر گرفته‌اید؟ از کدام یک از والدین نشانی‌های بیشتری را با خود حمل می‌کنید؟ خلقیات و روحیات شما به کدام جهت می‌رود؟ نقش مادر و پدر در وضعیت امروزتان چگونه بوده است؟

تصویر مخدوشی که به عنوان مقصر از پدر توسط مادر و اطرافیان – یا برعکس – نشان می‌دهند، حتما تاثیر مخرب خود را خواهد گذاشت. تفاوتی نمی‌کنند مقصر آسیب‌ها چه کسی باشد یا چه کسی معرفی شود. فراموش نکنیم حتا اگر یکی از طرفین قطع رابطه، مسئول مشکلات باشد هم، جایگاه پدر و مادر را نباید در پیش چشم فرزندان مخدوش کرد. کاری که مادر – پدر یا اطرافیان غیر مسئول در یک رابطه آسیب‌دیده مکرر مرتکب می‌شوند.

خوب نگاه کن. من دیوم یا تو؟

«ترس از طلاق»

شبانگاه

سه ساله بود که یک روز صبح زود با صدای دعوای پدر ومادرش از خواب پريد. پدر با صدای بلند فریاد زد: «طلاقت می‌دهم». خیلی ترسید. با اینکه نمی‌دانست طلاق چیست، اما لحن پدر می‌گفت که چیز ترسناکی‌ست.

این ترس با او ماند تا سال‌ها. ديگر می‌دانست طلاق، آن دیو ترسناک چیست. نامش را باز هم گاهگداری بین دعواهایشان می‌شنید. اوایل همچنان می‌ترسید. اما کم‌کم فهمید آن دیو ترسناک هرگز ظهور نخواهد کرد. پس خیالش راحت بود. فکر می‌کرد خوش‌شانس بوده که پدر و مادرش در نهایت طلاق نگرفتند. به دیده ترحم به سپیده، همکلاسی‌اش، نگاه می‌کرد. سپیده سال‌ها بود با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می‌کرد، چون پدرش رفته بود و مادرش تا ديروقت کار می‌کرد.

نفهمید کی، اما از یک جایی به بعد نظرش عوض شد. اگر پدر از طلاق دیو نساخته بود، اما رفته بود، او امروز روزگار بهتر و روان آرام‌تری داشت. اصلا چرا «رفتن»؟ می‌شد هر دو باشند؛ جدا اما محترم.

طلاق مفهومی از جنس سقط جنین است. می‌شود از آن چهره زشت و ترسناکی ساخت و برای دوری از او راه‌های خطرناک‌تری را برگزید. می‌شود از به دنیا آوردن کودکی که امکان تأمین یک آینده آرام برایش ممکن نیست، آگاهانه و با اطمینان اجتناب کرد. می‌شود هم او را به دنیا آورد تا مرتکب «گناه» نشد و در عوض زندگی جهنم‌واری را تقديم آن جگرگوشه كرد.

یک روز

«ترس از طلاق»

شامگاه

«من دیگر نمی‌توانم، من سال‌هاست که دیگر نمی‌توانم.» این جمله را هر روز با خود تکرار می‌کنم تا روزش برسد. همان روز درخشان، همان روز آفتابی قشنگ، همان روز که شومیز صورتی‌ام را پوشیده‌ام و موهایم را از پشت سر جمع کرده‌ام و آفتاب مایل روی قالی‌ها افتاده و گوشه چشم چپ‌ام هی می‌پرد. من روبروی پدرم نشسته‌ام. سرم حتما پایین است، اما این بدترین حالت ممکن است. سرم باید بالا باشد، نباید پلک بزنم، پشتم حتما باید صاف باشد  و صدایم محکم. باید به چشم‌هایش زل بزنم و بگویم: «من دیگر نمی‌توانم، من سال‌هاست که دیگر نمی‌توانم.»

‎برای شما حتما خنده‌دار است که این روزها کسی از طلاق بترسد، اما هنوز هستند، هنوز هستند کسانی که از طلاق می‌ترسند.

‎و من همانطور که به آفتاب پهن‌شده روی قالی‌ها که چند روز پیش سگ خواهرزاده ام رویش دویده و مادر گفته قالی‌ها نجس شده و همه را به قالی‌شویی داده، همان قالی‌های لاکی دوازده متری خانه پدری، همانطور که نگاه می‌کنم، سرم را بالا بیاورم و زل بزنم به چشم‌های پدرم که وقتی نگران می‌شود تند تند پلک می‌زند و بگویم: «من دیگر نمی‌توانم، من سال‌هاست که دیگر نمیتوانم.»

‎برای شما گفتن این جمله حتما ساده است، برای من اما سخت‌ترین جمله ممکن است. برای شما طلاق حتما ساده‌ترین راه ممکن است، برای من اما پیچیده‌ترین.

‎کاش زندگی آنقدر پیچیده نبود که دختر حاج فلان نباید طلاق می‌گرفت، کاش زندگی آنقدر با دختر حاج فلان بی‌رحم نبود، کاش این آخرین دختر حاج فلان هم مثل باقی دخترهایش آنقدر خوشبخت بود که فکر طلاق نمی‌کرد و هربار آن جمله لعنتی را در کله‌اش تکرار نمی‌کرد، کاش دختر حاج فلان، دختر یک آدم دیگری بود که یک روز می‌رفت خانه پدرش و همان طور که کیفش را گوشه‌ای می‌انداخت و مانتویش را گوشه دیگری، با اخم و تخم می‌گفت: «من دیگه نمی‌تونم با این مرتیکه عوضی زندگی کنم.» ‎اما تو دختر حاج فلان بودی که طلاق برایش ننگ بود و طلاق مثل همان سگ خواهرزاده و فرستادن قالی به قالی‌شویی یعنی: پاک کردن صورت مساله می‌مانست.

‎برای شما حتما خنده دار است، اما هنوز هستند، هنوز هستند کسانی که از طلاق می‌ترسند.

‎طلاق جسارت می‌خواهد، جسارت روبرو شدن، روبرو شدن با واقعیتی که همیشه از آن فرار کرده‌ای. و من یک بار در زندگی‌ام جسارت پیدا کنم تا در چشم‌های پدرم زل بزنم، در همان روز درخشان، و آن جمله طلایی را بگویم، قوی، محکم، بلند که «من دیگر نمی‌توانم، من سال‌هاست که دیگر نمی‌توانم.» و حتما یک روز خواهم گفتش. حتما یک روز…

نفر سوم‌ها

«ترس از طلاق»

غروب

واژه طلاق صرف‌نظر از درد و رنج‌های اتمام یک رابطه، سوال یا ترس بی‌جوابی را در ذهنم روشن می‌کند. به این فکر می‌کنم که بچه‌ای وجود دارد و قرار است طلاقی اتفاق بیفتد. تناقض و تقابل حقوق فرد و فرزندش در جریان طلاق برایم کورترین نقطه‌ای‌ست که ذهنم را درگیر و مو بر بدنم راست می‌کند.

شکی نیست که به فردی که آرامش و رهایی‌اش را در جدایی می‌بیند، نمی‌توانی و حق نداری بگویی به خاطر بچه بمان، به خاطر بچه راهت را عوض کن، به خاطر بچه بسوز و بساز. نمی‌توانی حقش را تضییع کنی، یکی یا هر دوشان، مهم نیست. جنسیت هم مهم نیست، میزان تقصیر هم مهم نیست، خودخواهی یا تظلم خواهی هم مهم نیست، مهم این است که شخص راه سعادتش را در جدایی می‌بیند و حقش را می‌خواهد. ولی بی‌اراده ترین و ضربه‌پذیرترین و بی‌تقصیرترین موجود در این وانفسا بچه است. نه می‌شود گفت با این بماند، نه می‌شود گفت با آن بماند و نه می‌شود گفت با هر دو بماند. نه می‌شود گفت اگر یکی را نداشته باشد اجحافی در حقش نشده است. در کل هر قدر هم که اولیا آرام و بی‌تنش جدا شوند، بازهم جدایی التهاب و تنشی وارد زندگی کودک می‌کند که حقش نیست. همه اینها هم سوای آن مشکلات و تنش‌های فرهنگی،اجتماعی‌ست که از پی طلاق می‌آیند و در کنترل والدین نیست. طلاق را از با چشمان کودک از هر وری نگاه می‌کنی، همه و همه پا گذاشتن روی حقوق اولیه‌اش است. کودکی که حق دارد در آرامش و در محیط خانواده با حضور هر دو والد رشد کند. کودکی که حق دارد به آنچه دارد خو بگیرد و احساس امنیت کند. کودکی که دلش برای یکی از آنها تنگ می‌شود و باید تا آخرهفته صبر کند. برنامه زندگی یکی با مهاجرت گره می‌خورد و بچه باید از دیگری، شاید خلاف میلش، ببرد و فراموشش کند. همه اینها موارد ممکنی‌ست که والدین حواسشان جمع است که تیرگی روابط آن دو به کودک صدمه نزند. دیگر بماند که دعوا سر حضانتش بالا می‌گیرد و بگیر و ببندها شروع می‌شود. این طفل معصوم گروکشی می‌شود که مهرت را بده بچه را بگیر. بچه‌ام را بده مهرت را سه برابر می‌دهم. یکی ازدواج مجدد می‌کند و دوباره دعواها بالا می‌گیرد که بچه ام در خانه ات توسری‌خور می‌شود پسم بده. بینوا بچه می‌شود توپ دسش ده، هی از این دست به آن دست.

استدلال خنده‌داری‌ست اگر بگوییم چون هر آن ممکن است چیزی بشود که دیگر نشود ادامه داد، پس اصلاً بچه‌ای نباشد. وقتی هم هست فقط تناقض است. هر چه بیشتر فکر می‌کنی بیشتر سردرد می‌گیری و بیشتر مغزت را می‌خارانی که آخر چه کنم که هیچ کس این وسط کباب نشود؟! بهترینش شاید نجات بچه از دست آن یکیِ معتاد، و بداخلاق و دست‌بزن‌دار و آسیب‌جدی‌تررسان باشد، که دست خودت و بچه‌ات را بگیری و از فلاکت آن زندگی نجات دهی و خوشحال هم باشی. ولی وقتی این نیست و دو طرف خوبند فقط باهم نمی سازند، وقتی دو طرف مهربانند فقط جنس مهربانی هم را دوست ندارند چطور می‌خواهی خودت را آرام کنی؟ و بازهم طوفان تناقض‌ها، نمی‌خواهم و نمی‌توانم به انواعش فکر کنم و الگوریتم بچینم، دلم برای بچه ریش است.

طعم گس طلاق درد دارد

«ترس از طلاق»

مهمان هفته: سیاوش

همیشه فکر می‌کردم این زن است که باید از طلاق بترسد. مرد که چیزی از دست نمی‌دهد. این زن است که پناهی نخواهد داشت، توجهی نخواهد دید و به قول قدیمی‌ترها سایه‌ی بالا سر خود را از دست خواهد داد. این زن است که انگشت‌نمای خانواده، خویشان و جامعه خواهد شد. همیشه جدا شدن را در این حوالی تصور می‌کردم. در نهایت، مرد هم بعد از گذشت مدت کمی مجدد به زندگی برمی‌گشت. جامعه حق را بیش‌تر به او می‌داد. انگشت اشاره‌ای هم به سویش نمی‌بود! اما زمانی که پا در راه این فرایند گَس! گذاشتم فهمیدم که تصوراتم مثل خیلی وقت‌های دیگر با واقعیت همخوانی ندارد. شاید بپرسید چرا گس؟! و من می‌گویم تلخی خیلی زودتر فراموش می‌شود. گس بودن حالتی است که مدت‌ها جسم را مچاله نگه می‌دارد.

اولین مشکلی که داشتم و به نظرم همیشه یک چیز ساده و قابل حل می‌آمد، دادن و گرفتن مهریه بود! هیچ وقت گول مَثَل‌ها را نخورید. مهریه را آن‌چنان طلب می‌کنند که خودت هم مشتاق می‌شوی برای پرداختش! دردِ بیش‌ترش هم از آن‌جا شروع شد که از اول زندگی نقش یک شوهرِ فداکار را بازی کرده بودم و فرقی بین «من» و «تو» قائل نشده بودم! برای اثبات مردانگی و عشق بیش‌ترم هر چه که بود به نامش کرده بودم تا بیش‌تر از پیش ثابت کنم حماقت انتهایی ندارد! حال، من مانده بودم و حقوقی که بیش‌ترش صرف بَرج! شده بود و پولی که در جیب‌های سوراخم پس‌انداز کرده بودم! حدس زدنش آنقدرها هم سخت نبود. برای دادن مهریه یا باید چند صباح نه چندان کوتاهی را مهمان سلول‌های حالا نه انفرادی اما سرد زندان می‌شدم و یا در حالتی که مورد ترحم همسر عزیزتر از جانم قرار می‌گرفتم، ماهی یک یا چند سکه فراهم می‌کردم. این بود اولین پیچِ من در هفت خوان رستم!

درگیر همین افکار بودم که وجود پسر و دخترم در خانه، رنگ و بوی بیش‌تری به خود گرفت! انگار خیلی بیش‌تر از قبل دوستشان داشتم. آن همه بی‌مهری را که تحت تربیت درست همسرم، به من روا کرده بودند، به یکباره برایم رنگ باخت و احساس کردم وابستگی عاطفی شدیدی به آن‌ها پیدا کرده‌ام! مدام با خود دوره می‌کردم اگر از پیش من بروند چه بلایی سرم خواهد آمد؟ شاید بگویید پس تکلیف زندگی آن‌ها چه می‌شود. راستش را بخواهید در راستای خودخواهی مفرطی که دچارش شده بودم، اوایل فقط به نبودِ آن‌ها در زندگی خودم فکر می‌کردم. بعد کم کم حس کردم آن‌ها هم نیاز دارند که پدری هر چند از دیدگاهشان نامهربان بالای سرشان باشد. همسرم به تنهایی نمی‌توانست زندگی آن‌ها را عاری از هر گونه خلائی کند. از طرفی من هم نمی‌توانستم جای مادر را برایشان بگیرم. راستش آ‌ن‌ها مرا به پدری قبول نداشتند چه برسد به پدر و مادری! بین خودمان بماند جَنَم این را هم نداشتم که بگویم سرپرستی آن‌ها با من! با آن همه حساب و کتابِ جواب نداده برای مهریه، نمی‌توانستم مخارج اضافه‌تری را به گردن بگیرم. حال بماند که بعد از مدتی مطالعه فهمیدم خواه‌ناخواه مخارج به عهده‌ی من است و چیزی فراتر از آشِ کشکِ خاله!

روزی که کمی فکرم آرام‌تر شده بود تصمیم گرفتم سری به پدر و مادرِ پیرم بزنم که مدت ها بود خبری از آن‌ها نداشتم. وقتی پا در خانه گذاشتم، تازه فهمیدم هر چه که در مورد طلاق و عواقبش فکر کرده بودم به کنار، با این دو نفر چه کنم؟ با این‌ها که قبل از پرسیدن حال من، حواسشان به دو نوه‌ی عزیزتر از جانشان بود و این که عروس یکی یک دانه‌شان در چه حالی است. من این‌ها را باید کجای دلم می‌گذاشتم؟ این‌جا بود که ترس به معنی واقعی تمام وجودم را گرفت. اگر می‌فهمیدند که ما اختلاف داریم و چه تصمیمی گرفته‌ایم، چه جوابی داشتم؟ البته عاقبت کار در چند سکته‌ی ناقص و از پا افتادن آن‌ها خلاصه می‌شد. تازه این افکار سوای آبرویی بود که قرار است از خانواده برود. راستش هیچ وقت به این‌جای کار فکر نکرده بودم. همیشه فقط خودم را دیده بودم که از یک مخمصه رها می‌شوم و فکر نمی‌کردم که از چاله در آمدن و به چاه افتادن باشد. البته هر مردی شاید شرایط اسفناک مرا نداشته باشد. اما این‌ها ابعاد جدیدی از تصمیم من بود که کم کم داشت خودنمایی می‌کرد.

از یک طرف فکر کردم که خب پنهان می‌کنم. مدتی می‌گویم همسرم مریض است. مسافرت است، منزل اقوام است اما راستش این یک جور خود گول زدن بود و کاری نشدنی. اول و آخر همه می‌فهمیدند. آنگاه برایم خیلی سخت بود که سربلند کنم جلوی همه‌ی آن‌هایی که یک عمر فخرِ زندگی‌ام را بهشان فروخته بودم. تکلیف غرورم چه می‌شد؟ قرار نبود همه چیز را با هم از دست بدهم. از سويي ديگر، طرد شدن‌ از جمع دوستان و حتي اقوام هم كم كم به فكرم خطور كرد. طبيعي بود كه بسياري از آقايان با وجودِ شناختي كه نسبت به ذاتِ من داشتند، ديگر لزومي براي معاشرت با من نمي‌ديدند. از طرفي هم حتما بسياري از خانم‌ها مرا آفتي براي زندگي خود و عاملي براي از راه به در كردنِ همسرانشان مي‌دانستند. و اين‌گونه بود كه بدونِ به زبان آوردن، خواه ناخواه من از زندگي همه‌ي آن‌ها بايد حذف مي‌شدم. خلاصه که روز به روز بر ترس من اضافه می‌شد. یك روز به اقوام فکر می‌کردم، یک روز به محل کارم. یک روز به میهمانی. یک روز به سفر. یک روز به مریضی و یک روز…

روزی که پای صحبت کسی که این راه‌ها را سال‌ها پیش طی کرده بود نشستم، فهمیدم که طلاق به جز ترس، درد هم دارد! تنهایی بدترین دردش بود. بعید می‌دانستم که دوباره بخواهم تجدید فراش کنم و باید سال‌هایی که معلوم نیست چقدر طولانی خواهند بود را به تنهایی سر کنم. راستش بعد از این همه سال زندگی متاهلی، برایم سخت بود که برگردم به خانه‌ی پدری و بشوم پسرِ خانه! شاید این درد تنهایی به تمام ترس‌ها غلبه می‌کرد. این‌جا بود که تصمیم گرفتم کمی تجدید نظر در اخلاقیاتم کنم و نامهربانی‌های همسرم را بیش‌تر تحمل کنم. این‌جا بود که تصمیم گرفتم هر از گاهی دوستت دارم‌هایم را کمی بیش‌تر از ته دل بگویم.

راستش این‌جا بود که تصمیم گرفتم با لباسی به سفیدی آن‌چه همسرم با آن به این خانه پا گذاشته بود، از این خانه بروم…

دعوت خود به تعطیلات ابدی

«خودکشی»

شامگاه

بین خواب و بیداری تصویر را می‌بیند. پل بلندی بود در مه، مهِ طولانی و غلیظ زمستانی و بالای پل به نظرش می‌آید دختری نشسته که چکمه‌های قرمز دارد و سر و بالاتنه‌اش توی مه گم است. فکر می‌کند دختر پاها را تکان تکان می‌دهد و در یک موقعیت خوب بلند می‌شود و از توی مه شیرجه می‌زند به پایین پل و خونی که از زیر موهایش راه می‌گیرد در آن زمینه طوسیِ سیر، با چکمه‌هایش هماهنگ می‌شود.

هر روز صبح، خیالش از این تصویر- از این تصور – راحت می‌شود و دوباره می‌خوابد.

قبل‌ترها تا همین دو سه سال پیش خودکشی برایش یک فانتزی دردناک بود. یک مفرّ برای کسانی که یا بی‌اراده و لوس‌اند یا  پوچ‌گرا و فیلسوف. گمان نمی‌کرد آدم‌های معمولی هم خودکشی کنند. برای خودکشی یک مشکل ناگهانی و سنگین یا یک ضربه هولناک را لازم می‌دانست.

یک روز رفته بود مترو سوار شود و برود سر کار. آن وقت‌ها روزگار مزخرفی داشت. سر کاری بود که از آن متنفر بود. تازه یک رابطه‌ی طولانی را ترک کرده بود. پیشنهادهای متفاوتی داشت که نه تنها دلش را نبرده بودند که اعصاب و روانش را متلاشی کرده بودند. قبل از پله‌های مترو چشمش افتاد به گودالی که آن پایین برای آسانسور – شاید – کنده بودند. یک لحظه نفهمید چرا «پرت کردن خودش به آنجا» آنقدر برایش سهل و حتی شیرین آمد، آنقدر که  فکر کرد: «فقط حیف که نمی‌توانم رقص شال بلند آبی را از بالا به پایین تماشا کنم.» این بار اول بود.

چهار سال بعد سر کار دیگری رفته بود که پولش از آن کار قبلی بهتر بود و شرایطش بدتر، ازدواج کرده بود با کسی که عاشقش بود، زندگی‌اش به دو قسمت «عشق» و «باقی چیزها» تقسیم می‌شد. قسمت اول به طرز غیرقابل باوری خوب بود ولی بیرون از دنیای عاشقانه همه چیز طاعون‌زده بود .

کارش را دوست نداشت، از سطحش بسیار بسیار پایین‌تر بود. حجم کار زیاد و سنگین و سخت بود. حقوقش کاهش پیدا کرده بود و با این همه هر روز نگران از دست دادن آن کار بود. اطرافیانش به صورت ناگهانی همه با هم دچار مشکل شده بودند. یکی سرطان گرفته بود و در خانه آن ها که نزدیک به بیمارستان بود درمان می‌شد، یکی بدهی بالا آورده بود و بدهی به صورت خرد خرد از طرف آن ها باید پرداخت می‎شد، یکی برای پیدا کردن کار آمده بود و پیش آن‌ها مقیم شده بود، یکی نزدیک به طلاق بود و افسرده و برای ویزیت شدن پیش دکتر روانپزشک ماهی یک بار به خانه‌شان می‌آمد، یکی بیماری پوستی شدیدی گرفته بود و یک روز در میان، بعد از کار باید برای سرزدن به او به بیمارستان می‌رفت…

هیچ نقطه‌ای برای تنها ماندن نداشت. خانه را دوست نداشت و از محل کار بیزار بود. اوضاع مالی‌شان نابه‌سامان شده بود و روز و شب را به سختی از هم تمیز می‌داد. گاهی سر فرو می‌کرد در کمد لباس‌ها، آنجا پنهان می‌شد و فریادهای بی‌صدا می‌کشید.

یکروز در راه برگشت از کار، بالای پل عابر پیاده دلش خواست بپرد پایین. مشکل‌ها را بگذارد پشت سرش و بدود در متن پر سر و صدای ماشین‌ها و آدم‌ها. این بار حتی دلش نمی‌خواست از بالا خودش را نگاه کند. از مقتعه سیاه و مانتوی بلند اداری‌اش متنفر بود .

«این بار آخر بود» و بار آخر، هر روز، هر روز و هر روز تکرار می‌شود…

رهایی، نه جدایی

«راه‌های پایان دادن به یک رابطه»

از میان نامه‌های رسیده: صنم

یک روز دیدم از هر ده تلفن من یکی را جواب می‌دهد، از هر ده اصرار من، یکی به  قرار ملاقات منجر می‌شود و از هر ده اظهار علاقه من شاید یکی جواب بگیرد. اما نفهمیدم… از روز اول خودش گفته بود که این فقط یه دوستی‌ست، این من بودم که نفهمیدم یا نخواستم که بفهمم. من فقط همان لحظه را می‌دیدم، دیدنش، با هم بودن، حرف زدن، خندیدن،… حضورش.

اوایل، هر لحظه و در هر مکانی، ماشینی برای قرار بود. اما یک روز دیگر هیچ ماشینی در دسترسش نبود، هیچ زمانی وقت آزاد نداشت، هیچ مکانی امن نبود.

من نخواستم بفهمم چون همانطور که شروعش به اختیار عقلم نبود، پایانی هم برایش نداشتم. تصور می‌کردم یک رابطه عمیق وقتی شروع می‌شود به پایان نمی‌رسد، بلکه رشد می‌کند. پس وقتی تمام شد هم من نفهمیدم. فقط دوری کردن، بی‌اعتنایی، بی‌توجهی و بهانه‌تراشی را می‌فهمیدم و این کافی نبود.

اشک نتوانست کمک کند، گذر زمان هم بهبودی نبخشید، حضور فرد جدید هم بی‌تاثیر بود. آرامش وقتی رسید که باور کردم باید رها کنم… و رها شدم.

وحشت

«راه‌های پایان دادن به یک رابطه»

مهمان هفته: امیرحسین احمدی

همیشه از این لحظه وحشت داشتم. بعضی وقتا به فکرم میومد که شاید یه روزی این اتفاق بیفته و ما نتونیم رابطه‌مون رو ادامه بدیم. اون موقع حتی فکر کردن به این موضوع هم واسم نفرت‌انگیز بود. اما الان همه چی فرق میکنه. حالا جدایی ازش شده تموم فکر و ذکر من. چرا اینطوری شد؟ چرا بعد از این همه مدت تصمیم گرفت تمومش کنیم؟ چرا این همه نسبت به من سرد شد؟ چرا دیگه اکثر تماس‌هامو جواب نمیده؟ یعنی واقعا میخواد بره؟

دنیای بدیه. بعد از اون همه عشق و دوست داشتن، غصه همدیگه رو خوردن و هوای همدیگه رو داشتن، حالا یه دفعه برگرده بگه بیا رابطه‌مون رو تموم کنیم. این روزها این فکرهای لعنتی بدجورعذابم میدن، اما دیگه کم کم باید قبول کنم که عشق یک‌طرفه معنی نداره. من التماسش کردم، ازش خواهش کردم، وعده دادم، به آب و آتیش زدم تا تجدیدنظر کنه، اما بی فایده‌ست. اون دیگه تصمیمشو گرفته و محکم رو حرفش وایساده. یه جورایی بهتره بگم دیگه بی‌خیال من شده.

الان همه چی عوض شده. دیگه فکرم کار نمی‌کنه. خیلی بده که دیگه مثل سابق منتظر تماس‌هاش نیستی. دیگه احساست نسبت به اون عوض شده… نمی‌دونم. شاید بهتر بود از همون اوایل آشنایی‌مون من این طور احساساتی رفتار نمی‌کردم و از خودم بی‌خود نمی‌شدم، و فکر این روز رو هم می‌کردم.

حالا اون می‌خواد که از هم جدا شیم. دلیلش شاید من باشم. شاید نتونستم انتظاراتشو برآورده کنم، یا مشکلات روزمره زندگی نذاشت که ما زیاد با هم باشیم. دیگه چه فرقی می‌کنه… هر دلیل دیگه‌ای هم می‌تونه باشه. ما داریم از هم جدا می‌شیم و من کاری از دستم برنمیاد. شایدم دیگه زور نگه داشتنشو ندارم. باید بپذیرم تو این دنیا هر کسی آزاده و می‌تونه آزادانه هر تصمیمی که می‌خواد واسه زندگیش بگیره. این کاملا منطقیه که اگه یه نفر نخواد با کسی باشه هیچ چیزی، ابزارایی مثل پول و قدرت، یا حتی زور هم نمی‌تونن حس اون شخص رو عوض کنن.

این رابطه داره تموم میشه و من باید با اون کنار بیام. دیگه فکر کردن در مورد این موضوع فایده ای نداره. باید احساسات رو کنار بذارم و برم دنبال کار خودم. نمی‌دونم برای آخرین بار چی می‌خواد بهم بگه یا چه درخواستی از من داره. این وسط من فقط نمی‌خوام غرورم شکسته بشه.

سرنوشت بعضی‌هام این‌طوریه دیگه…

آیا بود که گوشه چشمی به ما کند؟

«راه‌های پایان دادن به یک رابطه»

بامداد

صبح که تلگرامم رو چک می‌کنم ، «پ» برایم نوشته اینم رفت بی‌خداحافظی. «پ» تقریبا در طی سه ماه، چهار رابطه را به قول خودش به بدترین شیوه تمام کرده است. تمام کردن خوب از نظر «پ» یعنی این که دفعه آخر با هم بیرون بروند و بعد از هم خداحافظی کنند، از تمام کردن‌های اس ام اسی، چتی و تلفنی بدش می‌آید. گاهی به او می گوییم تو باید جشن طلاق راه بیندازی، تا دلت آرام شود و خیالت راحت شود که رفت.

«پ» بعد از هر نوع خداحافظی، تا مدتی ذهنش درگیر رابطه است و رابطه بعدیش ریشه در رابطه قبلی‌اش دارد. در واقع یک دور را با خود حمل می کند.  تز، آنتی تز، تز، آنتی تز و… بعد از اتمام رابطه به هر نحوی، در شبکه‌های اجتماعی، آدم قبلی را رصد می‌کند و لایک‌هایش را می‌جود و در میان لایک‌هایش بالاخره فردی را پیدا می‌کند که جای او را گرفته است. شروع می‌کند به تحلیل و مقایسه  بین خاک بر سر طرف مقابل کنن با این انتخابش و خاک بر سر خودش کنن که آدم جدید آدم قبلی از او بهتر است. این رفت و آمد تا ورود آدم جدید ادامه دارد، مدتی متوقف می‌شود و باز شروع می‌شود.

«س» نقطه مقابل «پ» است، به زعم خودش به راحتی عوض کردن یک لباس رابطه را تمام می‌کند، و آن آدم خاص را تبدیل به سوشیال فرند می‌کند وهمه چیز تمام می‌شود. بعدها هم اگر او را با آدم جدید ببیند، خیلی عادی با او برخورد می‌کند. یک بار هم آدم خاص گذشته را با آدم جدید، دعوت کرده بوده شام و باز هم به زعم خودش خیلی بهشان خوش گذشته بوده.

«الف» اما با «س» متفاوت است، وقتی عکس آدم خاص را با آدم بعدی دست در دست هم دید، کارش به بیمارستان روانی رسید.

«ش» رفت عروسی آدم خاصش، همه مدت هم رقصید و خوشحالی کرد. اما جلو نرفت و تبریک نگفت و بعد از عروسی هم با اولین آدم که دید، خوابید.

«م» هنوز هم به دنبال بورخس (اسم آدم خاصش است) است و بعد از آن به زعم خودش نخواست با فردی وارد رابطه شود. پاتوق‌هایش را چک می‌کند، خانه‌ی قبلی‌اش را زیر نظر دارد، شرکت قبلی‌اش را رصد می‌کند و منتظر است. گاهی که در مورد بورخس صحبت می‌کند، فکر می‌کنی زاییده ذهنش است.

به نظرم نمی توان برای اتمام رابطه‌ها فرمولی ارائه کرد. هر فردی به فراخور شرایط عاطفی و دلیل اتمام رابطه‌اش راهکار خاص خودش را دارد. نمی‌توان منکر درد و سرگردانی تمام کردن رابطه‌ای شد. تمام شدن یک رابطه به زمان و پذیرش و حتی عزاداری نیاز دارد و هر فردی برای گذران این روند راه خاص خودش را دارد. در عین این همه اختلاف شاید تنها بتوان گفت که وقتی فردی مسئولیت اتمام را بپذیرد، گذراندن این روند را راحت می‌شود.