«حدود آزادی کودکان»
از میان نامههای رسیده: شقایق
پرده اول: سین
هنوز که هنوزه اسم اردو پشتش رو میلرزونه، یاد تمام دوره دبستانش میافته که خون گریه میکرد تا مادرش بهش اجازه بده از طرف مدرسه بره پارک جمشیدیه یا حتی نمایشگاه دفاع مقدس! این که کجا می رفتن مهم نبود، چیزی که دلش میخواست خوش گذروندن با دوستاش بود. بدترین قسمت قضیه هم این بود که مادرش با بغض می گفت اگر تصادف کنین بمیری، من چه خاکی تو سرم بریزم!
بعد از یک هفته گریه و زاری، در اکثر موارد اگر اردو داخل شهر بود بلاخره اجازه رفتن رو می گرفت، خیلیم اولش خوشحال میشد، اما نمیدونست بعدش چی میشد که شب قبل از اردو همش کابوس میدید و فردا به محض این که سوار اتوبوس میشدند تپش قلب میگرفت.
الانم که یک بزرگسال موفق در شغلشه، یه عالمه ترسهای عجیب و غریب داره. خودش هم خوب میدونه چه قدر این ترسها احمقانه هستند. مثلا کافیه که دست یکی از عزیزاش درد بگیره تا شب قبل از خواب، ته آمار سرطان مغز استخوان و آرتریت روماتوئید رو درآورده باشه. از اون جایی که آدم با استعداد و باهوشیه نمیذاره ترسهاش روی روابط بیرونی و بازده کاریش تاثیر محسوس بذاره، اما امان از شبها قبل از خواب که فقط خودشه و هیولاها!
الانم دلش غنج میره برای داشتن یه نوزاد، اما می ترسه. این بار فکر میکنه که این ترس برعکس بقیه ترساش منطقیه. میترسه که نتونه جلو ترساش رو بگیره و اونا رو بریزه تو جون یه موجود بیگناه دیگه. میگه ترجیح میدم بمیرم تا یکی دیگه رو هم بندازم تو این کابوس بی پایان!
پرده دوم: میم
میم بچگیش رو تو سه تا خونه مختلف گذرونده، این جوری که روزهای زوج خونه مادربزرگ پدریش بوده، روزهای فرد خونه مادربزرگ مادریش، آخر هفتهها هم خونه خودشون. هر کدوم از این خونهها قوانینی داشته که به نظر صاحب اون یکی خونه قوانین احمقانهای میاومده. مثلا تو خونه مادربزرگ مادری کار بد و خطرناکی محسوب میشده که روی لبه مبلا راه بره یا با شمع روشن بازی کنه. اما به نظر مادربزرگ پدری این کارا خیلی هم خلاقانه بودن و تنها قانون مهم اون خونه خواب بعد از ظهر بوده که مادربزرگ همیشه میگفته برای سلامت بچه ضروریه. البته مادر و پدر خودش نه به خواب ظهر کاری داشتن نه به مبلا و شمعا، اما اصلا و ابدا نمیذاشتن تلویزیون بیشتر از دو ساعت در روز روشن باشه. در حالی که تو خونه مادربزرگا تلویزیون فقط وقتی خاموش میشده که همه اعضای خونه خواب باشن.
از اون جایی که اعضای محترم این سه خونه روابط چندان خوبی با هم نداشتن، اوضاع پیچیدهترم شده بوده. چون هر کدوم سعی میکردن برای به دست آوردن دل میم هم آزادی بیشتری بهش بدن، هم این که جلو میم قوانین خونه دیگری رو تا میتونن مسخره کنن. کار به جایی میرسه که پدر میم از لج مادر زن نمازخونش به پسر دوازده سالهش اجازه میده یه گیلاس مشروب بخوره.
میم میگه از همون وقتی که خیلی کوچیک بودم، مطمئن بودم هرچی بخوام میتونم داشته باشم، فقط کافیه به یکیشون بگم که اگر اون یکی بود حتما این رو برام میخرید، تا ببینم که طرف دو برابر اون چیزی که میخواستم برام خرید کرده یا بهم پول داده. میم از دوران دبیرستان با پولی که از مادربزرگا گرفته، انواع مختلف مواد را امتحان کرده.
این دفعه سومه که برای ترک بستری شده. خودش میگه اینجا که هست خوبه، یه برنامه مشخص برای زندگی داره. اما وقتی میره بیرون، هر چه قدرم سعی میکنه نمیتونه همه چیز رو جمع و جور کنه و دوباره میافته تو سراشیبی. میم میگه کاش میشد همیشه همین جا بمونه.
پرده سوم: الف
نه سالشه. بچه آخر خانوادهس و از خواهر بزرگترش شونزده سال کوچکتره. پدر و مادرش هر دو شاغلن با ساعت کاری زیاد، معمولا حدود ساعت هفت شب هر دو خونه هستن.
معمولا خانواده جوری برنامهریزی میکنه که الف تنها نباشه، اما گاها به خصوص تابستونا، پیش میاد که چند ساعتی تو خونه تنها بمونه. خیلی وقتا خودش غذای خودش رو گرم میکنه و وقتی هم که مادربزرگ پیرش خونه باشه، خیلی وقتا با پول تو جیبیش خرید میکنه و غذاهای ابداعی برای خودش و مادربزرگش درست میکنه.
اولین بچهایه که تو ایران دیدم عاشق مدرسهشه. مدرسهش به سبک خاص اداره میشه و بهشون اجازه میدن چیزهای مختلف رو تجربه کنن. کارهای مدرسهش رو که بهم نشون میده واقعا متعجب میشم. کارهاش سرشار از خلاقیته. بچه شاد و با حوصلهایه و خیلی خوب بلده احساساتش رو در درجه اول نشون بده و بعد راجع بهشون حرف بزنه و سعی کنه از بزرگترها برای حل مساله کمک بگیره.
قوانین و آزادیهای خونه مشخصه، مثلا حتما همه اعضا خانواده با هم شام میخورن و درباره روزشون صحبت می کنن. ساعت ده شب بدون قابلیت چونه زدن ساعت خوابه. میزان پولی که برای تفریح داره معلومه و اگر مثلا برای خرید بازی کامپیوتری به پول بیشتری احتیاج داشته باشه باید اون پول رو به دست بیاره. مثلا به گلدونها به صورت مرتب آب بده، یا به مادربزرگش یادآوری کنه که سر ساعت قرصهاش رو بخوره و بابت این کارها از خانواده حقوق بگیره. یک بارم با هماهنگی مدرسه یک سری فرفره درست کرد و هر کدوم رو به قیمت پونصد تومان به بچههای مدرسه فروخت.
در انتخاب لباسایی که برای مهمونی میپوشه، نوع تفریحی که میخواد داشته باشه، جوری که میخواد پول خودش رو خرج کنه و این که تابستونا میخواد کلاس بره یا نه، و این که چه کلاسایی میخواد بره، کاملا آزاده. طبیعتا اشتباهاتی هم میکنه که خب خانواده واسش وقت میذارن و بهش فرصت میدن که برای اشتباهش در آغوش اونها غصههاشو بخوره تا بعد راجع به این که اگه چه کاری میکرد بهتر بود صحبت کنن.
پرده آخر:
اگر به کودک نوپای یکی دو ساله که تازه میتونه خوب راه بره نگاه کنیم میبینیم که وقتی مادر بچه رو میذاره زمین، بچه معمولا خوشحال یه چند قدم میدوه ، بعد بر میگرده به مادرش نگاه میکنه که خوشحال و آرام اون جا ایستاده، بعد دوباره کمی دورتر میدوه و دوباره یه نگاه به مادر میکنه. حتی ممکنه بدو برگرده در آغوش مادر و باز انگار انرژی کافی برای اکتشاف رو پیدا می کنه، میتونه حتی دورتر بره.
ما برای رشد به دو چیز احتیاج داریم: آزادی و امنیت تضمینکننده استفاده از اون آزادی.
برای بچهها امنیت ناشی از چهارچوبه، چهارچوب و قوانین، درست همون بغل مادر هستند که میشه بشون اتکا کرد و ازشون انرژی گرفت. هر چه این چهارچوب محکمتر و با ثباتتر باشه، کودک انرژی بیشتری برای استفاده از آزادیهاش داره. نکتهای که باید به یاد داشته باشیم اینه که این چهارچوب باید با بچه بزرگ و بزرگتر بشه. هر چه کودک بیشتر به سمت بزرگسالی میره باید آزادی و به طبع مسئولیت بیشتری داشته باشه.
همه اینهایی که تا این جا نوشتم کاملا درسته و یاد گرفتنشون هم خیلی سخت نیست. مشکل از اونجا شروع میشه که بچه بزرگ کردن مساله ریاضی حل کردن نیست.
بچهها بیشتر از این که اون چیزی بشن که ما میخوایم، اون چیزی میشن که ما هستیم. حد و حدود آزادیی که بچه من در دنیا احساس میکنه بازتاب اون آزادیه که من برای خودم قایلم. میزان احساس امنیتش، کم و بیش همون میزانیه که من فکر میکنم دنیا امنه یا نا امن. پس شاید بهترین کار این باشه که قبل از فکر کردن به این که تا چه حد به بچهمون آزادی و امنیت میدیم، یه نگاه به خودمون بندازیم ببینیم که با خودمون و دنیا چند چندیم.