«پوچی»
از میان نامههای رسیده: ساره
بارها دلم میخواست نباشم، اصلا به دنیا نیامده باشم یا از دنیا رفته باشم؛ تا شاید دیگر درد و رنجی بر قلبم سنگینی نکند. گاهی با خودم فکر میکردم کاش میشد و اراده میکردم و قلبم از تپش میایستاد. گاهی با خودم میاندیشیدم که ای کاش آن ظهر سالهای دور، فرصت رهایی را از دست نمیدادم. از نردههای پشت بام رد میشدم و خودم را پرت میکردم. شاید دبستانی بودم و شاید حتی کوچکتر. قلب کوچکم بار دیگر شکسته بود و طاقتم طاق شده بود. به پشت بام رفتم که نردههای خیلی کوتاهی داشت. یک پایم را گذاشتم آن طرف نرده تا تمامش کنم، اما نگاههای کارگر ساختمانسازی چند خانه آن طرفتر، نمیگذاشت. مدام مرا میپایید و چک میکرد. شاید نیتم را میدانست و یا شاید فکر میکرد کودکی بازیگوشم اما هر چه بود نگرانم بود انگار. اما چرا تردید کردم. تا او به خود بجنبد میشد پرید. بارها آرزو کردم که ای کاش در همان سالهای دور، با چاقویی که بارها از کشوی شتریرنگ آشپزخانه به همین منظور برداشتم، کار را تمام میکردم و یا لااقل کاش سالهای بعدتر، جا خالی نداده بودم و شیشه نوشابهای که آن مردک، که نام «پدر» را یدک میکشید، به سمتم پرت کرد، در جایش مینشست روی سر من به جای شیشه آشپزخانه و میمردم یا لااقل دیوانه میشدم، شاید دنیای قشنگتری داشتم. یا ای کاش زیر بار کتکهایشان، ضربهای سهوا به گیجگاهم میخورد و زندگی پایان مییافت، مثلا همان روز زیر ضربات میله جارو برقی، وقتی دقایقی خودم را به مردن زدم تا دست از سرم بردارند – و البته کتکها متوقف نشد – واقعا مرده بودم. بارها از ته قلبم دلم میخواست ذرهای از گچ دیوار بودم، یا مثلا یک آجر، آرام و بیدغدغه. بارها با خودم فکر کردم که ای کاش چهار سال پیش بعد از خوردن آن همه قرص، به خواب ابدی رفته بودم. این تنها باری بود که کارم را تا انتها انجام دادم، گرچه باز هم ناکام ماندم. این بار از همه بریده بودم، حتی عشق زندگیام که برایش سخت جنگیده بودم و بهایی سنگین پرداخته بودم. اینجا بود که کمکم وسوسه نبودن افتاد به جانم. فکر کردن به اینکه نباشی و با نبودنت از همه انتقام بگیری و داغ دیدنت را به دلشان بگذاری، در ذهنم شیرین می نمود. فکر این که عمری مجبور باشند بار حرفهای نگفته و خداحافظیهای نکرده را به دوش بکشند در تمام سلولهای مغزم لانه کرده بود و دلم را خنک میکرد. اینجا بود که آنچه نباید اتفاق افتاد. نه به هیچ چیز فکر نمیکردم. فکر نمیکردم که بعد از من پشت سرم چه میگویند. فکر نمیکردم که شاید دیگران خبر مرگم را نشانه شکست عشقمان و مهر تاییدی بر پیشبینیهایشان بدانند، نه دلیلی بر دل شکستنهای خودشان. مغزم دیگر کار نمی کرد، پر شده بود از فکر رفتن. رفتم و مشتی قرص بلعیدم و در اتاق را قفل کردم و در آرامش تمام روی تخت دراز کشیدم. دیگر همه چیز برایم بیمعنا بود و به همه اتفاقهای تلخ لبخند میزدم. اما تقدیر بر این نبود که دیگر نباشم… اینها که گفتم، همه پر بودند از ناامیدی و بیانگیزگی. اما شاید «پوچی» نبودند. شاید تنها یک بار «پوچی» را به معنای واقعی تجربه کردم، هنگامی که محصلی نوجوان بیش نبودم.
حدودا سیزده ساله بودم و به دلیل شرایط خاص آن دوران خانواده، به مدرسه راهنماییای میرفتم که از خانه فاصله زیادی داشت و در محله بدنامی بود. گوش و چشم بچهها پر بود از چیزهایی که نباید، من اما از همه جا بیخبر در دنیای معصوم و بچگانه خودم سیر میکردم؛ تا اینکه یک بار پشت در دستشویی، قبل از اینکه مسئولین مدرسه به صرافت رنگ کردنش بیفتند، شرح کاملی خواندم از آنچه که نباید، آن هم به وقیحانهترین حالت ممکن و در سنی بحرانی. و این گونه بود که من با یکی از مهمترین و در عین حال بدیهیترین مفاهیم زندگی، «رابطه جنسی»، آشنا شدم. دنیا برایم تیره و تار شد. آخر چطور ممکن بود، مادرم که برایم اسطوره پاکی بود به چنین مفاهیمی آلوده باشد؟ و یا داییام که مومن و مذهبی بود و به تازگی ازدواج کرده بود و بچهدار شده بود. یعنی او هم…؟ امروز این افکار در هجمه رسانه و ماهواره و در سایه آموزشها و آگاهیها، خندهدار به نظر میرسند. اما آن روزگار، مرا کاملا به هم ریخته بودند. از هیچ منبعی نمیتوانستم آگاهی کسب کنم و هیچ آموزشی ندیده بودم. تنها منبع ممکن، پچپچهای همکلاسیها بود که آمیخته با تقبیح و وحشت و شایعه و زشتی بود. دنیایم به راستی تیره و تار شده بود و به پوچی رسیده بودم. دیگر درس نمیخواندم. انگیزهای برای تحصیل نداشتم چرا که عاقبت زندگی را رابطهای اجباری و نفرتانگیز و یکسویه میدیدم که به درد و نهایتا کهنه بچه شستن ختم میشد. بعلاوه، تجربه بیمهری و بیوفایی پدرم، مرا از زندگی و مردان بیش از پیش متنفر کرده بود. مادرم از تغییر رفتار من و افسردگی و بیانگیزگیام حیرت کرده بود. اما گمانم مشغله زندگی آن روزها به او اجازه نمیداد کنکاش کند و علت بیانگیزگی مرا کشف کند. تغییر رفتارم حتی مدیر مدرسه را متعجب کرده بود، نمیدانست چه چیز شاگرد درسخوان مدرسه را این همه ناامید کرده که در جواب چرا درس نمیخوانیهایش، تنها میگوید: «که چی؟» یادم هست عاقبت خواهر بزرگترم علت را جویا شد و من بالاخره این بار سنگین را بر زمین گذاشتم. یادم نیست او چه گفت اما بعد از آن برگشتم به زندگی. به همین سادگی! گرچه زندگی سخت بود و اغلب ناملایم، اما دیگر آن حجم از پوچی و پرسیدن بارها و بارهای «که چی» را تجربه نکردم. بارها ناامید شدم، به رهایی فکر کردم، خسته شدم، زمین خوردم، اما خوشبختانه تهی نشدم.
* پیام اخلاقی: شما را به خدا آگاهی و آموزش را از کودکان و نوجوانانتان دریغ نکنید. بگذارید شرح صحیح ماوقع را از زبان شما بشنوند!