«فرزندخواندگی»
بامداد
– اومدن دنبالمون ایستگاه قطار. سوار ماشینشون که شدیم دختر هفت سالهشون رو معرفی کرد. چشم و ابروی مشکی پری داشت، و لبخند قشنگی. وقتی رسیدیم خونهشون، من و مامانه رفتیم آشپزخونه مشغول آماده کردن خوراکیها و به این بهونه یه کم بیشتر آشنا شدن. ده سالی میشد تو این شهر زندگی میکردن و ما تازه وارد بودیم. از اولین چیزهایی که از خودشون گفت این بود که دخترشون بچهی بیولوژیکشون نیست و به فرزندخواندگی قبولش کردن. از ایران آورده بودنش، با همون سیستمی که پول میدی به یه خانوادهی نیازمند و عیالوار و نوزادی رو ازشون میخری. شناسنامه به اسم خودشون براش گرفته بودن تو ایران و اینجا تو اداره مهاجرت اعلام کرده بودن که بچهی خودشونه. دخترک میدونست که فرزندخواندهس. مامانه میگفت پنج سالش که بود بهش گفتیم که یه وقت از این و اون نشنوه اذیت شه ولی حالا که میدونه مدام ترس این رو داره که یه وقت ولش کنیم. بهش گفتم بچهی من هم که من مادر طبیعیشام این ترس رو داره، احتمالا مربوط به سنشونه.
– دبیر ادبیاتمون بود. دیر ازدواج کرد. برا من الگو بود اون موقعها، زن مستقلی که تنها زندگی میکرد. یه روزی ولی گویا عاشق شد و ازدواج کرد و از شهر ما رفت. چند سال بعد اتفاقی یکی از همکلاسیهای قدیمی رو دیدم تو فرودگاه که همچنان با دبیرمون در ارتباط بود. گفت با پسرش خیلی دردسر داره. گفتم کی بچهدار شد؟ گفت بچهی خودش نیست، به فرزندی قبولش کردن، هفت هشت ساله که بوده، حالا نوجوونه و حسابی سرکش. گفتم به نظرم طبیعت سنش باشه، نیست؟ گفت نمیدونم، ولی خیلی سخته بزرگ کردن بچهای که نمیدونی پیشینهی پدر و مادرش چی بوده، تازه یه سری اخلاقها هم ژنتیکی بده. گفتم به نظرم کسی که بچهای رو به فرزندی قبول میکنه باید به تغییر معتقد باشه و صبور باشه، ضمن اینکه تو نمیدونی بچهای که خودت به دنیاش میآوردی مشکلات مشابهی نداشت.
– خاله شکیبا داشت تعریف میکرد که جاریش رفته از ده بچه خریده. این توصیف خاله بود از بچهی نورس جاریش. دخترک سه ساله بود وقتی من اینها رو شنیدم. همهی دور و بریا تو اون شهر کوچیک این رو میدونستن و من نگران دخترک بودم وقتی بزرگ میشه با این نگاه اطرافیان.
– من دلم میخواد بچهای رو به فرزندی قبول کنم، همسرم دوست نداره. به نظرش بچه باید از خون آدم باشه. به نظر من مهر که به دل بشینه دیگه اهمیتی نداره از خونته یا نه. یه بار هم که راضی شد گفت نوزاد باشه اقلا که خودمون بزرگش کنیم. گفتم ترجیح میدم بچهی چهار پنج سالهای باشه، تو موج پناهندههایی که جدیدا اومدن شهر ما میشه پناه بچهای شد. گفت سخته بزرگ کردن بچهای که جنگ رو تجربه کرده. اینجا قواعد فرزندخواندگی انقدر پیچیدهس که یه وقتهایی باید چند سالی تو نوبت باشی. برای منی که یک بار تجربهی دنیا آوردن بچه رو داشتم، الان فقط لذت بزرگ شدن کنار یه بچهی دیگه رو لازم دارم نه دنیا آوردنش. هر بچهای یه چالشه و فرقی نمیکنه از شکم خودت دراومده باشه یا از شکم دیگری.