من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!
«عاشقانهها»
بامداد
همکلاسی دوران خوابگاهم، عاشق آقای دارسی بود. به نظرش مرد ایدهآل کسی بود که سالها از دور نگاهت کرده باشه و از بودنت لذت برده باشه و برای جلو اومدن و پیشقدم شدن و عاشقی تردید داشته باشه و بعد، از میون مه بیرون بیاد و تو رو ببوسه و برای همیشه از زندگی روزمره و مسخره و پر درد روزمره نجاتت بده. دوستم فانتزی خاصی در مورد ثروتمند بودن و عروسی هفت شبانه روز و خونه کاخمانند نداشت اما بدجور دلش پیش مرد زشت دماغکوفتهای ازخودراضی کتاب گیر کرده بود. عشق برای اون پر از لحظات شاد و خوشایندی بود که بینشون شاید سالها فاصله بود ولی میشد از یکی به بعدی جهید.
من، به عشق که فکر میکنم تصویر دو تا مرد توی ذهنم میاد که روبروی هم روی مبل نشستن و در حال معاشرتن. یکی پاش رو روی پاش انداخته و جوراب سیاه به پا داره که به کفش سیاهرنگش میاد و یکی، پاش رو روی پا انداخته و با کفش سیاهرنگ جوراب قهوهای پوشیده. توی تصویر من، زن – کلاریس- روبروی دو مرد نشسته. نگاهشون میکنه و فکر میکنه باید برای شوهرش جوراب سیاه میگذاشته و در عین حال از زیبایی مرد دوم لذت میبره.
من نوجوان بودم که خانم پیرزاد عزیز کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» رو نوشت. بخشی از زندگی زن خونهداری که در روزمره غرق شده و عاشق مرد مجرد خوشتیپ چشم سبز خونه روبرویی میشه. توی کتاب مرد هیچ وقت متوجه اهمیت حضور زن نمیشه. با زن دوستی میکنه و جایی میون برهوت کتاب، زن به چشمهای سبز مرد دخیل میبنده که انگار تنها بخش سرسبز و آرامشبخش دنیاست. زن به مرد چیزی نمیگه. زن به روی خودش نمیاره و تمام مدت در نقش همسر و مادر باقی میمونه. روزهاش پر از اتفاقات تکراری اما مهمه. اینکه حواسش به ریزهکاریها و جزئیاتی هست که بقیه شاید متوجه نشن اما زندگی رو لذت بخش میکنه. همه میتونن بهش اعتماد کنن و ستون زندگی اطرافیانشه. توی تلاش بیوقفه زن، مرد میاد و میره. انگار تنفسی در یک دویدن طولانی باشه.
اون روزی که کتاب رو خوندم، به نظرم اومد چه داستان کشدار مسخرهای. وقتی نوجوان بودم فکر میکردم یک روز اون مرد شگفتانگیز جادویی از راه میرسه و با کلماتش، با دقت بیش از حدش و با مهربونیش همراه همیشگی زندگیم میشه. من هیچ وقت توی تصوراتم خودم رو در قالب چیزی بیشتر از معشوق نمیدیدم. خوشحالش میکردم. میخندوندمش و تحت هر شرایطی ازش حمایت میکردم اما حالا به نظرم زندگی واقعی این نیست. به نظرم عاشقانهترین حالت بودن، عاشقانهترین داستانی که میشه در زندگی نوشت از صبور بودن میاد. از فاصله دادن به کسی تا زندگیش رو بکنه. از زندگی در جزئیات ریز زندگی.
گمونم آدمها هر چقدر به سال و به عمر غنیتر میشن، بیشتر به ثبات و آرامش دل میبندن. من اگر یک روز بخوام از عاشقی برای دختر نوجوانم قصه بگم، همین کتاب رو به دستش میدم که بخون و برات امیدوارم یک روز در عشق به این حد اغنا برسی.