من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم!
«عاشقانهها»
از میان نامههای رسیده: کمخرجک
نوزده ساله بودم و صابر بیست و سه ساله. توی کتاب حافظ من جناب آصف بود که پیک بشارت میآورد و توی طالعبینی چینی من خوک دوستداشتنی بود که تنها به دلیل شکل خندیدنم و کمخرج بودنم مرا دوست داشت. برای من که اهل قصه و ادبیات و کتاب بودم و فکر میکردم به فرهیختگی نزدیک میشوم یک جور خوب کنفتی حاصل از پرسش «خب که چی» بود. هر وقت از هرچه خوشحال بودم میفهمید و میگفت هااا؟ خودش اومده یا خبرش؟ و اصلا نمیدانست «خبرش» یعنی چه، ولی چشمهاش از خوشحالی برق میزد. اگر ناراحت بودم نمیپرسید، ولی با یک بستنی یا آبنباتچوبی و یک خروار حرف بیسر و ته نجاتم میداد.
منزل پدر صابر که او حاجی خطابش میکرد تلفن داشت و من نداشتم و باید برای دیدار بعدی به نیروی شانس و محاسبات نجومی افلاک تکیه میکردیم که وقتی من تلفن میکنم یا او زنگ خانه مرا میزند چه کسی کجاست و چه میکند. تهدید به تلفن زدن به محل کارم ابزار شانتاژ موثری بود برای وقتی که میخواست دیرتر به خانه بروم.
صابر تازه استخدام شده بود و به بچههای مدرسه به قول خودش ورجه وورجه درس میداد؛ ماشین قرمز دست چندمی داشت که عاشقش بودم و به هُل و ساسات معتاد بود. پرسید: اگر یک روز زنگ خونه شما را بزنم چه خواهد شد؟ و شنید: هیچی؛ لابد مادرم آیفون را جواب خواهد داد و تو اسمی خواهی گفت که اسم ما نباشد. گفت: مثلا چه اسمی؟ گفتم که حافظ نظرش به آصف بوده و بعد تا روزی که خواهرم گفت دیگر نباید صابر را ببینی؛ هر وقت مادرم از آیفون میشنید که منزل آصف؟ مرا صدا میکرد که لادن با تو کار دارند. و صابر میشنید و میخندید. سرخ میشد و شاد میشد و دوستداشتنیتر میشد.
نگفتم هنوز، که یک شب قشنگ بارانی بود که مهندس برای کاری بیرون رفت و من که هنوز دو ساعتی به تمام شدن وقت کارم مانده بود و کاری نداشتم در واحد را که با ارتفاع سه پله درست روبروی خیابان بود باز گذاشتم تا از همان پشت میز که درست روبروی در بود از منظره و بوی شب بارانی پاییز لذت ببرم. رئیس بارها گفته بود که این در باید بسته باشد تا بیماران دکتر ارتوپد طبقه بالا گمراه نشوند. مرد مسنی تکیه داده بر دوش جوانی خندان وارد شدند؛ بلند شدم تا بگویم که اشتباه آمدهاند که پسر با چشم و ابرو اشاره کرد و با لبهایش بدون صدا گفت میدونم. بعد با کلام گفت یک دقیقه این پیرمرد بشینه استراحت کنه تا من برم بالا نوبت بزنم بیام دنبالش؟ موافقت کردم.
با خندهای در نگاهش به در باز و کت ضخیم و یقه خزدار من اشاره کرد و گفت هوا چطوره الان؟ و من که ناخواسته (نه واقعا. از خدا خواسته) وارد بازی شده بودم خندیدم و گفتم به خاطر بارون. به سقف نگاه کرد و گفت چکه میکنه؟… صابر پیرمرد را بهانه کرده بود، پولی به او داده بود تا همراهیش کند و شش سال از زندگی مرا با خندهها و اداها و رفتار بیغش و مهربانش زنده کند.
تازه پیتزا به شهر ما آمده بود. من از شرکت کمی زودتر بیرون آمده بودم که خواست جایی نزدیک خانه ما چیزی بخوریم. جایی برای نشستن نداشت و تا رفت که سفارش بدهد و پیتزا بگیرد دلم پر شد از غصه که چرا یک جایی نزدیک خانه ما؟ و فهمیدم که عاشق شدهام. آن شب رفت و با دو پیتزای کوچولو برگشت. گفت یکی برای کمخرجک من؛ یکی هم برای خود شکموم. شروع کردم تکههای گوشت چرخشده را بیرون کشیدن که گفت دیوانه بخور. اصلا مزه گوشتش را نمیفهمی. یواشکی درمیآوردم ولی خوشمزه بود و مزه گوشتش را اصلا نمیفهمیدم. مزه چه چیزی را میفهمیدم؟ کمخرجکم بودم و خلکم! خل بودم چون نمیفهمیدم و نمیپرسیدم . بچه بودم، مغرور و تهیمغز.
سی و پنج سال پیش به دلیلی نامعلوم، به خواست کسی که هرگز نپرسیدم چرا، با او خداحافظی کردم ولی امروز به یمن اینترنت از این گوشه گول و گم دنیا میدانم که در همان شهر؛ با همان محلهها و همان پیتزاها؛ همسری داری و دو دختر خوب که هر دو به زودی مثل خودت پزشکهایی با معرفت و رازدار و مهربان خواهند بود.