«حیوان خانگی»
باغچه همسایه: وبلاگ رنج و مستی
یه بنز کوپه نقرهای رنگ بود ، از پنجره که نگاه کردم دنده عقب گرفته بود و داشت از جلوی خونه دور میشد، نفهمیدم که پنج صبح برای چی آمده بود و برای چی داشت میرفت و راننده را هم ندیدم و با خودم گفتم لابد آدرس را اشتباهی آمده بوده.
صندوق پستی را که باز کردم سه تا اسکناس صد رندی و دو تا کلید و یه تیکه کاغذ پیدا کردم که رویش نوشته شده بود: «لطفا به من کمک کنید، مجبورم به یک سفر کاری بروم، یکنفر دیشب برایم دو تا توله سگ آورده، لطفا به آنها سر بزنید. خیابان ماریوس شماره بیست و هشت. با احترام اِم جی». به همین کوتاهی و سادگی و جیمز باندی، حال و هوای فیلمهای جنایی پلیسی را داشت؛ «پول و کلید و آدرس را بردار و برو فلانی را بکش»، ولی مبلغش واسه کارهای خلاف کم بود و با این پول فقط میشد تا در خونه مقتول رفت و زنگ زد و فرار کرد. هر که بوده آدم زرنگی بوده که اسم و شماره تلفنش را ننوشته بود و همین ماجرا را جذاب میکرد. دوست داشتم تصور کنم که طرف یک زن بوده تا اگر ماجرا پلیسی جنایی نشد حداقل آخرش به یک ماجرای رمانتیک ختم بشه. با اینکه همیشه یه حس قدیمی به من میگه که آخر همه بازیها بازنده منم ولی باز هم مثل همیشه برای اینکه بازی دلچسب بشه به خودم گفتم: مثبت باش پسر، شاید این یک سرنخ باشه که آخرش تو رو به جاهای خوب خوب برسونه، از قدیم گفتن هیچ چیز اتفاقی نیست و همه چیز حساب و کتاب داره پس لابد یه حکمتی در کار بوده که یکی آمده بین این همه آدم تو را انتخاب کرده. حالا سر نخ را بگیر و برو و کاری به چرایش نداشته باش! و بعد واسه اینکه دیگه حسابی خودمو خر کرده باشم توی دلم گفتم «ببین چه آدمهای دست و دلباز و حیواندوستی پیدا میشن که حاضرند فقط برای سر زدن به سگشون سیصد رند بدهند، منم که هم زندوست و هم سگدوست، میروم چند دقیقهای با سگها بازی میکنم و برمیگردم ، سیصد رند هم باشد برای یک شام و یک سینما.
شماره بیست و هشت را در سه کوچه بالاتر از خانهام پیدا کردم، یک در بزرگ نردهای که پشتش محوطه پارکینگ و دو تا گاراژ بود و دو تا تولهسگ کوچک که از دست آفتاب خودشونو چپانده بودند زیر ناودان گاراژ و صداشون هم در نمیومد. از در آهنی کوچکی که معمولا مخصوص خدمتکارها و باغبانهاست وارد محوطه پارکینگ شدم و رفتم سراغ تولهها که از ترسشان پیچیده بودند به هم، حال یکیشان اصلا خوب نبود تنش میلرزید و به زحمت میتونست راه بره، نه غذایی بود و نه ظرف غذا و نه ظرف آب، تازه فهمیدم که آن سیصد رند برای چی بوده، حالم بد جوری خراب شده بود اول خواستم تولهها را با خودم ببرم ولی دیدم خونه دوربین داره و ممکنه دردسرساز بشه و بدون فوت وقت رفتم مغازه حیوانات و بهترین غذای توله سگ را خریدم، دو تا ظرف غذا و یه ظرف آب هم خریدم که جمعش شد چهارصد و هشتاد رند و برگشتم پیش تولهها و بهشون گفتم بچهها امروز مهمونی داریم. بچهها هم خیلی خوشحال بودند، یه لیس به غذا میزدند و ده تا ماچ از من میگرفتند. اون روز سه بار بهشون سر زدم، سه روز همین کار را کردم ولی هنوز از صاحبخانه خبری نبود، روز چهارم یکی از پسرها را هم با خودم بردم که درختها و گلها را آب بده، روز چهارم هم گذشت و بالاخره صبح روز پنجم بود که بنز کوپه نقرهای رنگ جلو در توقف کرد و یک خانم ازش پایین آمد و انتهای سرنخ پیدا شد، اسمش مارگاریت بود و به گفته خودش مدیر روابط عمومی جذب سرمایه و استعداد و نمیدونم چیچی سازمان چیچی وزارت کشور و به قول خودش «وای چقدر خستهام همهاش کنفرانس، همهاش کنفرانس».
خیلی ممنون و خوشحال بود که کمکش کرده بودم، منم خوشحال بودم که بالاخره هم سرنخ پیدا شده بود و هم صاحب تولهها و فقط ازش خواهش کردم که همان روز توله سیاهه را ببره دامپزشکی و بعدش هم یه کمی با گل و گیاههای حیاطش مهربونتر باشه که آهی کشید و گفت: دیدین چقدر اوضاع حیاطم خرابه!؟ کمکم میکنین درستش کنم؟ میدونم که کمکم میکنین! من هر وقت از جلو خونه شما رد میشم از اوضاع حیاطم خجالت میکشم ولی باور کنین نه وقتشو دارم نه سلیقهاش را. لطفا بیاین یه طرحی بدین. گفتم: خانم حیاط شما که با طرح درست نمیشه! حیاط شما نیاز به عشق داره، شما اول باید عاشق بشین!… به مولا اگه نیتم این بود که عاشق من بشه ولی خیره شد به چشام و گفت: پس، فردا عصر بیاین خونه من، هم یه قهوهای با هم میخوریم و هم شما بگین چه جوری باید عاشق (حیاط) شد. گفتم باشه، ولی لطفا و حتما امروز اون توله سیاهه را ببرید دکتر، بعدش یه بغل و یه تشکر و یه خداحافظی و سوار شد و رفت .
عصری زنگ زد که قرار فردا را یادآوری بکنه ولی فهمیدم که هنوز سگ را دکتر نبرده .
صبح روز بعد با صدای رعد و برق بیدار شدم، داشت بارون میومد و یاد تولهها افتادم و رفتم سراغشان، حسابی خیس شده بودند و تا منو دیدند هجوم آوردند به سمت در، اصلا صحنه خوبی نبود برگشتم خونه و منتظر شدم ساعت هفت بشه، زنگ زدم به «SPCA» و کل ماجرا را تعریف کردم و خواهش کردم که بروند و راهنمایاش کنند، با اینکه میدونستم با این کارم از دستم شاکی و عصبانی میشه چون که هیشکی دوست نداره یکی بیاد در امورات خصوصیش دخالت کنه و مثلا بگه با بچههاش چه جوری باید رفتار کنه ولی پیش خودم گفتم مامورین بهتر از من بلدند راهنمایی کنند و مطمئن بودم که همه چی به خوشی خواهد گذشت که شب زنگ زد و بیمقدمه گفت: «تو بیادبترین مردی هستی که در عمرم دیدم». خواستم توضیح بدهم و بگم که عزیزم یه کم باید بیشتر به سگهات توجه کنی که پرید وسط حرفم و گفت: تو بیادب که هیچ، احمقترین مرد هم هستی! سگ میخوام چکار، سگها را که اومدند و بردند ولی من دو ساعت منتظرت بودم!
….
حالا میفهمم که دیوارهای داخلی خانههای پرتوریا را با سیمان میسازند واسه اینکه بعضی وقتا از دست بعضیها لازمه که سرتو بکوبی به دیوار و … خلاص!
——
انجمن جلوگیری از بیرحمی به حیوانات SPCA: Society for the Prevention of Cruelty to Animals