«تجربهی قدرت»
مهمان هفته: شراگیم زند
برای ما آدمهایی که بیشتر عمرمان زیر دست این و آن کار کردهایم و خودمان صاحب کار نبودهایم، پیدا کردن خاطره از قدرت نیاز به مقداری جستجو و بالا پایینکردنهای ذهنی دارد… من میخواهم اینجا حاصل یکی از این جستجوها را برایتان بازگو نمایم.
زمانی من در یک مغازه سوسیس-کالباسفروشی نزدیک خانهمان فروشنده بودم. (فاز دوی اکباتان، مجتمع گلها، فروشگاه مواد پروتئینی آرش. آن مغازه مدتهاست جمع شده ولی شعبه دیگری هم در فاز یک داشت که احتمالا هنوز برقرار باشد.) کلا مغازه را دو نفره میچرخاندیم و من بودم و خود آرش خان که حقوق بخور و نمیری به من میداد. چند ماهی آنجا کار کرده بودم که دیدم امورات مغازه خیلی بیشتر از «فروشندگی»ست و عملا همه کارهای حمالی و جابهجا کردن گونیهای سوسیس و کالباس افتاده است گردن من. این مساله مخصوصا وقتهایی که خود آرش نبود (که اکثرا هم نبود و میرفت دنبال عشق و حال خودش) خیلی سخت بود، به خصوص اینکه اکثر مواقع بار که میرسید مشتری هم توی مغازه بود و من هم زمان به هر دو کار یعنی راه انداختن مشتری و تحویل بار با هم نمیرسیدم. با آرش صحبت کردم و بعد از غرغرهای فراوان قرار شد یک کارگر ساده هم بگیرد برای این جور کارها. آگهی زدیم پشت شیشه و چند روزی عدهای آمدند و رفتند تا بالاخره پسر نوجوانی که اهل کردستان بود و تازه به تهران آمده بود با شرایط و حقوق کمی که آرش تعیین کرده بود – و اصلا برای این گذاشته بود که کسی نیاید و من تنهایی خرحمالیها را انجام بدهم – راضی به کار کردن شد.
روز اول قشنگ آرش توجیهش کرد که وقتی او نیست شراگیم همهکاره مغازه است و باید از من حرفشنوی داشته باشد. از آن روز به بعد هروقت آرش میرفت و من همه کاره مغازه میشدم حس عجیبی پیدا میکردم. دستور دادن و بله شنیدن و آسان شدن کارها برایم یک وسوسه بود، ولی با روحیات و کمویی ذاتی من جور در نمیآمد. همهاش به خودم نهیب میزدم که بر این وسوسه غلبه کنم. گاهی کارهای خیلی ساده و پیش پا افتادهای از او میخواستم و برای اینکه فکر نکند دارم دستور میدهم، خودم جلو جلو مشغول آن کار میشدم و به او هم میگفتم همراهیام کند. چند روزی به این شکل سپری شده بود که حس کردم کمکم رفتار محجوبانهی آن پسرک هم دارد تغییر میکند. میرفت برای خودش جلوی مغازه میایستاد و دخترها را که رد میشدند دید میزد. سرش دائما توی موبایلش بود و صدایش که میکردم حداقل ده ثانیه زمان میبرد که مثلا سرش را از گوشیاش بیرون بیاورد و ببیند من چه میگویم!
الغرض… گذشت و گذشت تا آن روز موعود فرارسید. یکی از کارهای اصلی او تی زدن کف مغازه بود. کاری که همیشه به این شکل انجام میشد که من پشت دخل را خودم انجام میدادم و جلوی دخل را میدادم که او تی بزند. این بار دیدم پشت دخل نیاز به تی زدن ندارد و سطل و تی را گذاشتم که بخش مربوط به خودش را تی بزند. پسرک با اکراه سرش را از موبایلش بیرون آورد و گفت: شما خودت تی نزدی پشت دخلت را. یک لحظه برق از سه فازم پرید. همان لحظه و همان جا تمام حجب و حیای ذاتی خودم را کنار گذاشتم و با تحکم گفتم که این مساله به او ربطی ندارد و او باید کارش را انجام دهد.
دردسرتان ندهم. یکی من گفتم و یکی او گفت و کار بالا گرفت. در همان لحظه آرش هم رسید و جویای داستان شد. ماجرا را کامل نقل نکرده بودیم که آرش از خداخواسته شناسنامه پسرک را بهش داد و گفت فردا بیاید برای تسویه حساب. پسرک به شدت از اینکه در این دعوا آرش جوابش کرده بود رنجیده بود. موقع رفتن من را تهدید کرد و گفت یک روز هرجای دنیا که ببینمت با چاقو میزنمت! هنوز که هنوز است اگر کسی را ببینم که شبیه او باشد یاد او و تهدیدش میفتم و میگویم نکند واقعا همان آدم باشد و با چاقو بزندم!
القصه… دیگر آرش کسی را نیاورد. من بعد از آن کار چند جای دیگر هم مشغول به کار شدم و کم و بیش آدمهایی زیر دستم آمدند و رفتند. ولی هیچوقت اولین تجربهام از مافوق بودن را فراموش نکردم. فهمیدم آدمها سوای اینکه در کدام نقش (رئیس یا مرئوس) قرار داشته باشند ذات یکسانی دارند. چه بسا آن کارگری که مظلومانه هر روز دارد با توپ و تشر صاحب کارش سر میکند و بله چشم میگوید، اگر موقعیتش را داشته باشد شمر شود و چه بسا رئیسی که دل دستور دادن نداشته باشد مبادا که کارگرش از اینکه زیردست اوست حس بدی پیدا کند.
هرچه که بود تجربه قدرت داشتن برای من «آمد» نداشت و نتوانستم در قلمرو کوچک خودم درست فرمانروایی کنم. نمیدانم در آینده باز تجربه این چنینی داشته باشم یا نه، ولی همینقدر میدانم که دیگر در چنان موقعیتی رفتاری دیگر خواهم داشت.