«بعد از مرگم چه بر سر فرزندم خواهد آمد»
شبانگاه
نمیدانم! ترس بزرگ و سوال مهمیست. باز اگر فقط من بمیرم و پدرش بماند، خیالم راحت است و فقط به درد و رنجشان فکر میکنم. به اینکه با نبودنم و عادتشان به من، چگونه کنار خواهند آمد. خیالم راحت است که پدرش هست و نبودنم را برایش مهربانانه و درست توضیح میدهد و حضورش کمکش میکند.
از آینده و چه برسرش خواهد آمد، نمیترسم. نبودن یکی از ما دو نفر زندگی را سخت میکند و رنجِ دلتنگیِ دائم را بههمراه خواهد داشت ولی مسیر کمابیش همان مسیر میماند. اگر هم تغییری ایجاد شود، یحتمل با بودن هر دو ما باز هم پیش میآمد. ولی اگر جفتمان در آن واحد، یا حتی با فاصله، دیگر نباشیم چه؟ مرگ که خبر نمیکند، ناغافل، بدون توضیح، بدون آمادگی سر میرسد. ما که خیر سرمان بزرگیم در درکش در میمانیم، آن طلفک کوچک چه کند؟ چه کسی از روح و روان بچهام به اندازه من و پدرش خبر دارد که برایش نبودنمان را توضیح دهد و سوالهایش را آنطور که من و پدرش قرار بود جواب دهیم، جواب میدهد؟ چه کسی کمکش میکند تا مرگ برایش به یک حسرت و سوال بزرگ تبدیل نشود؟ بسیاری از رفتارهایی که من نمیخواهم یا بهتر بگویم باور دارم آموزششان برای بچه مضر خواهد بود، و هنوز هم با جدیت آموزش داده میشوند، مثل دختر این جور، پسر آن جور، یا فرو کردن مفهوم خدا در مغز بچه، چه کسی از این مفاهیم و آموزههای مسمومکننده دورش خواهد کرد؟
این تازه در شرایطیست که بدانم و مطمئن باشم در صورت مرگمان، از نظر مالی و عاطفی تامین خواهد بود. این بیدرمانترین نگرانی پس از نبودنم است، که بچه شخصیتش آنطور که من فکر میکردم بهترین است شکل بگیرد. وای اگر تا روزی که بخواهم بچه داشته باشم، نتوانسته باشم آینده مالی را برایش تامین بگذارم و بروم. وای اگر آن روز به جز ما، دلسوز دیگری برایش نمانده باشد.
ترس من بیشتر متوجه آن سنی است که بچه توانایی حمایت از خودش را ندارد؛ چه زمانی که شخصیتش هنوز قوام نیامده، چه سنی که از نظر قانونی نیاز به سرپرست دارد. تصور کن سر زا بمیری، چه کسی میتواند برایش مادر باشد؟ تو تصمیم گرفتی و او را به دنیا آوردی، حالا با مردنت زدی زیر تمام قول و قرارها. تصور کن بچه به تو عادت کرده و یکهو بمیری، آن طفلک چه گناهی کرده که در سن پایین مجبور است درد نبودنت را بفهمد و تحمل کند و همهٔ سالهای بعد حسرت بودنت را با خود ببرد. مدام فکر کند اگر تو بودی اینطور میشد آنطور نمیشد. مدام تو را در لحظههایش تصویر کند و مدام تو را در دیگران پیدا کند، دلش بخواهد تو آنی میبودی که امروز مادر فلانیست و او خیلی خوشش میآید. بعد واقعبینی گلویش را بفشارد و بگوید نه مادر من از شواهد و قراین این بود و آن، پس مثل این نمیشد. بعد آنقدر زیاد واقعی ببیند که از آنور بام بیفتد و بترسد که اگر زنده بودی اصلاً از مدل تو خوشش نمیآمد، پس چه بهتر که مردی.
بدترین وقت مردن، زمانیست که هنوز از خودت مستقل نشده باشد. دوستی دارم پانزده سال از خودم بزرگتر است ولی وقتی پدرش این اواخر فوت کرد، گفت: «حالا با کی مشورت کنم؟ کی کارهایم را مدیریت کند، من هیچی بلد نیستم.» خب، این طفلکی گناه دارد. فکرش را بکن چقدر وحشتناک است! فرقی نمیکند که خیلی زود مردی یا خیلی کند عمل کردی، در نهایت بچه حیران است. همیشه فکر میکنم اگر خیلی خوب بجنبم، در ۱۵ سالگی آماده ورود به جامعه میشود. ولی باید تضمینی باشد که دستکم تا ۱۷ سالگیاش نمیرم، یا هردومان نمیریم. تا بچه بتواند شناسنامهاش را عکس بزند و بتواند بعد از ما برای خودش تصمیم بگیرد و قیم لازم نداشته باشد.
احساسات و روحیات جگرگوشهام به کنار، قوانین بچهام را در نبود من و ما، قلع و قمع میکنند. سرگردان این خانه و آن خانه میشود. باید برایش پشتوانه مالی، حقوقی بگذارم، بعد بمیرم. وقتی بمیرم که قانون برایش سرخر تعیین نکند. هرقدر هم قیم آیندهاش مهربان باشد و عزیز، باز ممکن است جایی با هم به اختلاف عقیده برسند، دلم نمیخواهد آنموقع فکر کند اگر مامان بابا بودند، اجازه میدادند یا مجبورم نمیکردند. سنی باید باشد که اگر ما هم بودیم، فرقی نمیکرد و خودش باید تصمیم میگرفت.
چقدر مجهولها زیادند و چقدر محتمل. چقدر زندگی بدون حضور بچهها سخت و خشک و تلخ است و چقدر بودنشان هراسآور.