«اتوپیا»
از میان نامههای رسیده: باران
یادم نیست کجا خوندم که آدم عوضی یعنی آدمی که سر جای خودش نیست. خیلی وقتها ذهنم درگیر موضوع آدمهای عوضی میشه. آدمهایی که برای نفشهای اجتماعیای که دارن ساخته نشدن. همه ما با این جور آدمها برخورد داشتیم. معلمهای بد، پلیسهای بیمسئولیت، همسران بیاحساس، مادران پشیمان. معمولا این جبر جامعه است که به آدمها فشار میاره و اونا رو پرتاب میکنه به سمتی که قبلا فکرش رو هم نمیکردن از اون جا سر در بیارن. پرتاب که نه، هل میده. آروم آروم. طوری که نفهمی چی شد که این جوری شد.
راستش من خودم هم گاهی احساس عوضی بودن بهم دست میده. گاهی پیش میآد که با خودم فکر میکنم من الان در این لحظه، این جا چکار میکنم؟ بیشتر روزها میان و میرن و من دچار همچین احساسی نمیشم، اما گاهی هم وسط روز یک دفعه اتفاقی میافته که باعث میشه من یک لحظه درنگ کنم و این سئوال مثل پتک بخوره تو مخم که این جا (در این نقش، در این مکان، در این حال) چه میکنی؟
برای شما هیچ وقت پیش اومده که از خودتون بپرسین این مسیری که در اون قدم برمیدارین واقعا شایسته و در خور شخصیت شما هست یا خیر؟ آیا در این مسیر و در این نقش خودِ بهترینتون هستین یا نه، دری به تخته خورده و از این نقش سر درآوردین. درسته که گاهی یک پیشآمد کاملا تصادفی برای یک فرد نتیجهای فرخنده در پی داره، ولی واقعیت اینه در دنیای واقعی نتیجه اکثر تصادفات گندکاری بیشتره. اغلب کسایی که سرجای خودشون قرار گرفتن و عاشق نقش اجتماعیشون هستن، تصادفی به اون جا نرسیدن. خودشون، لیاقتشون و استعدادشون رو شناختن و موانع سر راهشون رو برای رسیدن به اون نقش کنار زدن. مثال خوبش «بِن». بن ۳۱ سالهست و شغلش جنگلداریه در یک پارک ملی در کارولینای شمالی. فکر میکنین دولت برای همچین کاری چقدر حقوق میده؟ شندرغاز. فکر میکنین وقتی بن به پدر و مادر و دوستدخترش گفته میخواد بقیه عمرشو به جنگلداری بگذرونه، اونا چه عکس العملی نشون دادن؟ قطعا نه ذوق زده شدن و نه براش آرزوی موفقیت کردن. دوست دختره که بدیهیه ول کرد رفت پی پیدا کردن یک مرد نرمال و پدر و مادرش هم با افسوس سر تکون دادن و آرزو کردن یه روزی عقل برگرده تو کله بن و اون برگرده سر کار آیندهدارش تو شرکت بیمه. اما بن…؟ سابق بر این همیشه دلخور بود از این که صبح به صبح مجبوره پاشه و سریع یه قهوه بخوره و تو اتوبان رانندگی کنه تا برسه پشت میز کاری که ازش متنفر بود. تصور کنین یک آدم عاشق طبیعت و حیوانات، روزی هشت ساعت بشینه پشت میز و سعی کنه با زور و دروغ و دغل دو-سه تا مشتری جدید برای شرکت جور کنه. چه آدم عوضیای! توی جنگل اما جریان زندگی آرومه و درختها هم معمولا برای رسیدن به جایی عجله ندارن. الان دیگه سر و کار بن بیشتر از آدمهای نفهم و حریص با حیوانات فهیم و قانعه. بن الان سر جاشه. تو اتوپیای خودشه.
دنیایی رو تصور کنین که در اون هر کسی سر جای خودش باشه. رهبرانش میل واقعی به بهتر کردن دنیا داشته باشن؛ مدیرانش بر اساس شایستگی و لیاقت انتصاب/ انتخاب بشن؛ و دلیل ازدواج هیچکس این نباشه که «دیگه وقتش داره میگذره» یا «من که بالاخره باید ازدواج کنم، همین موردِ بدی نیست». دنیای آرمانی من دنیاییه که توش خوشحال باشم از این که سر جای خودمم و خیالم راحت باشه که بقیه هم سر جای خودشونن.