«تنفروشی»
پیش از ظهر
یک – داشتیم از شهر محل دانشگاهمان برمیگشتیم خانه، توی اتوبوس قبل از راه افتادن، زنی وارد شد. فکر کردم مسافر است. زن قد بلند داشت، چادر به سر کرده بود و صورتش مثل یک قاب قشنگ، بیهیچ رنگ اضافی از چادر بیرون بود. خیلی جوان بود؛ قطعا از نیمی از ما دانشجویانِ در راه برگشت به خانه جوانتر بود. از همان ابتدا که وارد شد شروع کرد به تکدیگری، جلوی هر صندلیای ایستاد درخواست پول کرد گفت: «یه کمکی بکنید؛ خانوم کمک کن، آقا کمک کن»
همکلاسیام از صندلی کناری گفت: «ببین چه خوشگله!»
گفتم: «اوهوم، آره طفلی.»
گفت: «چرا گدایی میکنه؟»
گفتم: «لابد شوهرش مرده یا علیله یا … چه میدونم.»
گفت: «عجب! این با این قیافه چرا کار دیگه نمیکنه؟»
گفتم: «کو کار؟»
گفت: «نه! کار دیگه.»
برگشتم نگاهش کردم و دیدم چشمک زد و ادامه داد: «هم راحتتره هم پولش بیشتره! من نمیدونم اینا چشونه والا.» رفتم توی فکر! حراج کدامیک بهتر بود؟ حراج کدامیک کمتر بد بود؟ حراج تن یا حراج آبرو؟
دو – رفته بود دانشگاه. سال اول با یک پسر دوست شده بود. ساده بود و فکر میکرد همه مثل خودش ساده و مهربانند. شاید هم زیادی احمق بود. همان وقتها به بهانه عشق و دوستی و برطرف کردن همه نیازهای طرف در مقابل عشق همهجانبه، با پسر وارد رابطه عمیقتر شد و بعد که دیگر باکره نبود پسر رابطه را به هم زد و رفت و دختر ماند و فکر اینکه اشتباه کرده و راهی برای جبرانش نیست. تصمیم گرفت دیگر ازدواج نکند.
در محیط مجازی با مردی آشنا شد. مرد کمی حالتهای افسردگی داشت و حرف زدن با دختر حالش را بهتر میکرد. میگفت من برای یک رابطه دوستانه که روابط جنسی هم داشته باشد حاضرم هر بهایی بدهم. دختر از لحاظ مالی در مضیقه بود و به نظرش با شرایط حال حاضرش پیشنهاد خوبی میآمد. رابطه را شروع کرد. نه خبری از توهین و تحقیر بود و نه انتظار داشت محبت خاصی ببیند. هر دو راضی بودند. مرد چند وقتی بعد از کشور رفت و دختر ماند و حوضش. اما این کار برایش خوب بود. به جای دل بستن به پسرهایی که دل نمیدادند و همهجور انتظاری داشتند؛ رفت سراغ مردان سن بالاتری که اندک محبتی داشتند و کلان پولی.
دانشگاهش تمام شد و چه کاری بهتر از این کار؟ ادامه داد تا زمانی که با مردی وارد رابطه شد و آن مرد بیآنکه از گذشته زن چیزی بداند عاشقش شد. چه جور عاشقی؟ همانجور که دختر همیشه در تصوراتش میخواست. حالا چه باید میکرد؟ اگر اعتراف میکرد که مرد را از دست میداد اگر هم نه! آیا روا بود مردی را که اینهمه عاشق است با دروغ نگه دارد؟