«حسادتهای خواهرانه»
بامداد
من معتقدم که خواهر و برادر داشتن شیرینترین تلخ دنیاست. یهو یکی میاد توی زندگیت که قراره همیشه بخشی از زندگیت باقی بمونه و باید خیلی چیزها از جمله پدر و مادرت رو باهاش شریک شی، هم دوستش داری و هم به شدت بهش حسادت میکنی و خیلی جاها ازش متنفر میشی. من و خواهرم تفاوت سنی زیادی داریم، بنابراین ممکنه رابطه و حسادتهای ما شکلش با بقیه متفاوت باشه. من کوچیکترم و خواهرم بزرگتر، از اول هم انتظار اینکه دقیقا مثل هم باهامون رفتار بشه، چیزهای مشابهی داشته باشیم، مثل هم لباس بپوشیم، جاهای مشابهی بتونیم بریم یا حتی تفریح مشترکی داشته باشیم یه کم عجیب بود. من دوست داشتم هر کاری که اون میکنه منم بکنم و هر جا که اون میره منم برم، بنابراین همیشه آویزونش بودم و اون همیشه از دست من کلافه و عاصی بود. هر چقدر اون بیشتر تلاش میکرد که منو بپیچونه من بیشتر لج میکردم، بنابراین مجبور بود مداوم حضور منو تحمل کنه.
من ابتدایی میرفتم که خواهرم دانشجو شد و رفت یک شهر دیگه، من به همین که کلی امکانات در اختیارش بود و میتونست اینور و اونور بره به شدت حسادت میکردم، اینکه چند برابر من پول توجیبی میگرفت هم خیلی روی اعصابم بود. اصلا چه معنی داشت که اون توی یه شهر دیگه زندگی کنه و من هنوز توی خونمون با بقیه بچهها، چرا باید هر دفعه که برمیگشت مامان غذای مورد علاقه اونو درست میکرد؟ توی اون سن این برای من خیلی حرص درآر بود که باهاش به صورت مهمون ویژه رفتار میشد.
خواهرم خیلی زود ازدواج کرد و درگیر کار و زندگی و بچه شد. حالا خودش بارها میگه که به بیمسئولیتی و آرامش من حسادت میکنه که اون مثل من برای خودش نیست و همیشه باید مراقب بچهها و خانواده باشه. زمانهایی که اون صرف خونه و خانواده کرد من داشتم پیشرفت میکردم و این باعث شد که حالا نوبت اون باشه که به زندگی من حسادت کنه. از این طرف هم یه موقعایی من به اینکه خواهرم زندگی و بچههای خودش رو داره حسادت میکنم. این حسادتها هیچ وقت تمومی نداره و هر برههای از زمان، یکی به اون یکی حسادت میکنه. این دقیقا همون تلخترین شیرین دنیاست.