«حسادتهای خواهرانه»
عصر
من یک خواهر دارم که دو سال از من کوچکتر است، او از من زیباتر، مهربانتر و باسوادتر است. با دیگران بهتر از من برخورد میکند و در میان اقوام و دوستان، به بهتر بودن از من شهره است. روزی که به دنیا آمد را یادم هست. از همان برخورد اول دوستش نداشتم. چون به خاطر او، مرا پیش عمه مامانم گذاشته بودند و من دو روز مامانم را ندیدم. بعد هم دو هفته مرا به خانه مامانبزرگم فرستادند و من هر روز این دو هفته را پشت در مینشستم و گریه میکردم و بهانه خانه خودمان را میگرفتم. هنوز یادم میآید که او را نیشگون میگرفتم، به او حسودیام میشد، بارها بدون شلوار از دستشویی فرار میکردم و در خانه میدویدم تا دیگران به من اعتنا کنند و او را دوست نداشته باشند، یک بار سر سفره که مهمان هم داشتیم کل محتویات ظرف ماست را روی لباسم خالی کردم تا توجه دیگران را از آن موجود کوچک سلب کنم و متوجه خودم کنم. هر وقت که مامانم او را به من میسپرد تا کاری در حد چند دقیقه انجام دهد، دلم میخواست او را آزار دهم. حتی یادم هست شبهایی را به این امید میخوابیدم که او فردا برگشته باشد به همان جایی که از آنجا آمده بود. وقتی حرف زدن را شروع کرد، روزهای من سیاهتر شد. او بسیار شیرینزبان بود و در هر جمعی همه نگاهها متوجه او بود. سال اول که همکودکستانی شدیم علیرغم توصیههای دیگران، من مراقبش نبودم، اما مدرسه همه چیز را عوض کرد، روزی ناگهان وارد کلاس ما شد و از من خواست که برای نقاشی کشیدن کمکش کنم (بماند که نظم کلاس بهم ریخت و مامانم جهت پارهای از توضیحات مجبور شد فردا به مدرسه بیاید)، اما یخ روابطمان همان جا شکست.
حتی در دوره لیسانس هم او دانشگاه و رشته بهتری از من قبول شد،اما در گذر سالها احساس من به او تغییر کرد و پذیرفتم آن موجود کوچک از من بهتر است و آن موجود کوچک دوستداشتنی تبدیل به یکی از مهمترین و دوستداشتنیترین انسانهای زندگی من شد.
* نامی است که من در نوشتههایم خواهرم را به آن میخوانم.