«حسادتهای خواهرانه»
نیمروز
راستشو بخوای یه خاطره محو دارم از اولین جرقههای حسادت خواهرانه به تو. وقتی تو قرار بود به دنیا بیای، همون روزایی که برای اولین و آخرین بار توی زندگیم برای چند ماهی مجبور بودم برم مهد کودک و دلم حسابی برای مامانم تنگ میشد. فکر کنم برام توضیح داده بودن داستان از چه قراره چون یادمه با اینکه دوستت داشتم و منتظرت بودم که بیای ته دلم از دست تو ناراحت بودم که باعث شده بودی از خونه و اتاق و اسباببازیها و مامانم دور بمونم. بهت حسادت میکردم که توجهی که دربست مال من بود رو به یغما برده بودی و داشتی برای خودت حالشو میبردی. یادمه از غذای مهد کودک بدم میاومد. یا از بوهایی که اونجا میاومد. بوی تنها شدن بود و دلتنگی. مثل یه زندانی که میدونه زمان زیادی اونجا نخواهد موند، روزها رو میشمردم و با رنج انتظار میکشیدم.
فکر میکردم برمیگردم خونه و دوباره پادشاهی میکنم. ولی کور خونده بودم. تو به دنیا قدمرنجه کردی. با اون چشمای براق و نگاه مهربونت. با دستای کوچیک نازت که مشتشون میکردی دور انگشتای من و دلبری میکردی. من عاشق تو بودم ولی طولی نکشید که فهمیدم دیگه باید به نفر دوم بودن قناعت کنم. من به تو حسودیم میشد، خیلی زیاد. میترسیدم منو کمتر دوست داشته باشن. میترسیدم از چشمشون بیفتم. کودکانه حسادت میکردم و غصه میخوردم. یادمه یه کتابی داشتم که در مورد یه بچه مثل من بود. یادمه مامانم برام کتاب رو خوند. شاید پسر بچه توی کتاب که صاحب یه خواهر کوچولو شده بود اولین شخصیت توی یه کتاب بود که بهش اینقدر احساس نزدیکی کردم. نوشتن از حسی که داشتم واقعا سخته برام. یکی از عجیبترین حسهام بود. پسربچه توی قصه با حسادتش مبارزه میکرد و یاد میگرفت که توی تربیت و مواظبت از خواهرش سهیم شه. یادمه چون سواد نداشتم ساعتها به عکسهای کتاب خیره میشدم و سعی میکردم به یاد بیارم که توی اون صفحه چی نوشته بود. قشنگترین عکسش توی صفحه آخر بود. پسربچهای که به غصهها و تنهاییها و حسادتهاش پیروز شده بود و داشت کالسکه طلایی خواهرش رو با قشنگترین لبخند جهان هل میداد.